عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹
ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی
در سر منی مکن که به ترکیب چون منی
آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک
او را کجا رسد سخن مایی و منی
از آهن مذهب معمور کرده باش
تا بر محک صرف زند زر معدنی
ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب
گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی
ای آژده به سوزن حسرت هزار دل
سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی
همسایهٔ تو گرسنه در روز یا سه روز
تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی
دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر
پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی
ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت
ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی
طمع بقا چه داری معجون شخص تو
با دست و آتشست و گل تیره و منی
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور
سازند مار و مور رفیقی و برزنی
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل
در کار و بار مردم و در عالم دنی
چون صدرهٔ تو بافته از پنبهٔ فناست
در دل طمع قبای بقا را چرا کنی
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفتهاند
در تیرگی گور ز صحرای روشنی
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر
روز دگر امیر اجل گشته گلخنی
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک
از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی
در زیر خشت چهرهٔ خاتون خرگهی
در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان
ایدون کنند کز گل ایشان تو میکنی
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب
داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل
بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان
چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش
دین محمدی و طریق معینی
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست
پس همچنین سنایی غافل چرا شنی
هر چند صدهزار گناهست مایهاش
هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی
از رحمت خدای دلش نا امید نیست
کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی
در سر منی مکن که به ترکیب چون منی
آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک
او را کجا رسد سخن مایی و منی
از آهن مذهب معمور کرده باش
تا بر محک صرف زند زر معدنی
ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب
گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی
ای آژده به سوزن حسرت هزار دل
سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی
همسایهٔ تو گرسنه در روز یا سه روز
تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی
دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر
پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی
ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت
ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی
طمع بقا چه داری معجون شخص تو
با دست و آتشست و گل تیره و منی
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور
سازند مار و مور رفیقی و برزنی
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل
در کار و بار مردم و در عالم دنی
چون صدرهٔ تو بافته از پنبهٔ فناست
در دل طمع قبای بقا را چرا کنی
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفتهاند
در تیرگی گور ز صحرای روشنی
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر
روز دگر امیر اجل گشته گلخنی
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک
از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی
در زیر خشت چهرهٔ خاتون خرگهی
در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان
ایدون کنند کز گل ایشان تو میکنی
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب
داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل
بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان
چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش
دین محمدی و طریق معینی
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست
پس همچنین سنایی غافل چرا شنی
هر چند صدهزار گناهست مایهاش
هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی
از رحمت خدای دلش نا امید نیست
کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - دریغا کو مسلمانی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی
دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی
دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح ابوبکربن محمد
ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی
حیران شده از ذات لطیف تو جهانی
ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف
خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی
بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن
پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی
از شوق تو در دیدهٔ جویان تو ناری
در عدل تو در سینهٔ اعدات دخانی
جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت
ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی
ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور
وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی
جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو
جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی
آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید
از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی
کار همه عیاران از سوز وصالت
چاهیست پس از راه درانداخته جانی
ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق
وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی
زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت
بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی
ای قوم بگریید که مهمان گرامی
تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی
مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را
از رحم میآراید هر ساعت خوانی
رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت
ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی
دریافتهایم این را حقش بگزاریم
باشد نگزارند به ماه رمضانی
در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم
از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی
زین سوز بسازیم یکی از سر معنی
بر یاد جمال العلما جان فشانی
آن شاه امامان که عروسان سخن را
بیکار ندیدست ز گفتار زمانی
آن چرخ شریعت که مه روزهٔ او را
از تربیت اوست بهر جای امانی
ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری
وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی
کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت
چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را
امروز به جز در کف تو نیست عنانی
رمحست در آب حیوان لیک نباشد
جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی
برنامهٔ دین کس به از آن میننویسد
جز نام ابوبکر محمد عنوانی
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست
جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی
افلاک چو عزم تو ندادست روانی
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی
در هر نکتت مایده جانی و جهانی
نه دایره امروز همی گوید یارب
چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی
از راستی پند تو مانا که نماندست
کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست
چندین درر از فایده در غالیه دانی
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود
کس مشکلی از شرع نمیکرد بیانی
امروز بنامیزد از آثار یقینت
چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر
باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت
در خدمت تو بندد با جزع میانی
جان تو که مجدود سناییت ندارد
جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی
بی آب چو آتش نشود از پی نانی
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه
در شهر که میگوید ازین سان سخنانی
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس
نگشاید جز از قیل شکر لسانی
احباب ترا باد خزانی چو بهاری
اعدای ترا باد بهاری چو خزانی
حیران شده از ذات لطیف تو جهانی
ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف
خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی
بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن
پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی
از شوق تو در دیدهٔ جویان تو ناری
در عدل تو در سینهٔ اعدات دخانی
جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت
ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی
ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور
وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی
جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو
جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی
آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید
از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی
کار همه عیاران از سوز وصالت
چاهیست پس از راه درانداخته جانی
ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق
وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی
زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت
بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی
ای قوم بگریید که مهمان گرامی
تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی
مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را
از رحم میآراید هر ساعت خوانی
رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت
ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی
دریافتهایم این را حقش بگزاریم
باشد نگزارند به ماه رمضانی
در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم
از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی
زین سوز بسازیم یکی از سر معنی
بر یاد جمال العلما جان فشانی
آن شاه امامان که عروسان سخن را
بیکار ندیدست ز گفتار زمانی
آن چرخ شریعت که مه روزهٔ او را
از تربیت اوست بهر جای امانی
ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری
وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی
کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت
چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را
امروز به جز در کف تو نیست عنانی
رمحست در آب حیوان لیک نباشد
جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی
برنامهٔ دین کس به از آن میننویسد
جز نام ابوبکر محمد عنوانی
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست
جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی
افلاک چو عزم تو ندادست روانی
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی
در هر نکتت مایده جانی و جهانی
نه دایره امروز همی گوید یارب
چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی
از راستی پند تو مانا که نماندست
کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست
چندین درر از فایده در غالیه دانی
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود
کس مشکلی از شرع نمیکرد بیانی
امروز بنامیزد از آثار یقینت
چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر
باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت
در خدمت تو بندد با جزع میانی
جان تو که مجدود سناییت ندارد
جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی
بی آب چو آتش نشود از پی نانی
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه
در شهر که میگوید ازین سان سخنانی
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس
نگشاید جز از قیل شکر لسانی
احباب ترا باد خزانی چو بهاری
اعدای ترا باد بهاری چو خزانی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳
ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم
همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات
هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت
کردهام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات
بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها
از زکات شعر گیرم تا مگر یابم نجات
باز گفتم کابلهی باشد که در دیوان شرع
چون مجرد باشد از زر نیست بر گوهر زکات
تا بیابی گر بخواهی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج واندر سیر رسم غزات
دشمن جاه تو بادا پی سپر همچون منا
حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات
تا بدان روزی که قاضی خلق باشد پادشا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
باد صد چندین ترا عمر ای فتی تا از سخات
این امید از تو وفا گردد مرا پیش از وفات
همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات
هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت
کردهام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات
بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها
از زکات شعر گیرم تا مگر یابم نجات
باز گفتم کابلهی باشد که در دیوان شرع
چون مجرد باشد از زر نیست بر گوهر زکات
تا بیابی گر بخواهی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج واندر سیر رسم غزات
دشمن جاه تو بادا پی سپر همچون منا
حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات
تا بدان روزی که قاضی خلق باشد پادشا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
باد صد چندین ترا عمر ای فتی تا از سخات
این امید از تو وفا گردد مرا پیش از وفات
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست
حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست
از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما
یک زاویهای نیست که پر خون جگری نیست
آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید
کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست
ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو
او را به جز از وقت صبوحی سحری نیست
بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک
ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست
آن دل که همی ترسد از شعلهٔ آتش
والله که به جز روزه مر او را سپری نیست
بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش
امروز به جز خاک مر او را مقری نیست
ای داده به باد این مه با برکت و با خیر
ما ناکت ازین آتش در دل شرری نیست
بسیار کسا کو بر عیدی چو تو میخواست
امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست
اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار
کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست
حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست
از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما
یک زاویهای نیست که پر خون جگری نیست
آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید
کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست
ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو
او را به جز از وقت صبوحی سحری نیست
بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک
ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست
آن دل که همی ترسد از شعلهٔ آتش
والله که به جز روزه مر او را سپری نیست
بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش
امروز به جز خاک مر او را مقری نیست
ای داده به باد این مه با برکت و با خیر
ما ناکت ازین آتش در دل شرری نیست
بسیار کسا کو بر عیدی چو تو میخواست
امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست
اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار
کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲
ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست
جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست
«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق
پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست
از پی عشق بتان مردانگی باید نمود
گر چو زن بیهمتی پس لاف مردان شرط نیست
چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیدهای
پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی
دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست
چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو
پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست
ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»
پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست
چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست
جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست
«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق
پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست
از پی عشق بتان مردانگی باید نمود
گر چو زن بیهمتی پس لاف مردان شرط نیست
چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیدهای
پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی
دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست
چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو
پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست
ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»
پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست
چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در توحید
ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم
من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت
آسمانها چون زمین مرکب دربان تست
با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
پس تو دارندهٔ مکانی در مکان چون خوانمت
آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد
من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت
چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض
پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت
علم تو خود بام عقل و کعبهٔ نفسست و طبع
من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت
«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف
تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف
من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت
از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش
در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت
بیزبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس
من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم
من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت
آسمانها چون زمین مرکب دربان تست
با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
پس تو دارندهٔ مکانی در مکان چون خوانمت
آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد
من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت
چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض
پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت
علم تو خود بام عقل و کعبهٔ نفسست و طبع
من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت
«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف
تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف
من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت
از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش
در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت
بیزبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس
من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
کسی را که سر حقیقت عیان شد
مجاز صفات وی از وی نهان شد
نشان آن بود بر وجود حقیقت
که نام وی از نیستی بی نشان شد
کسی کو چنین شد که من وصف کردم
یقین دان که او پادشاه جهان شد
ملک شد زمین و زمان را پس آنگه
چو عیسی که او ساکن آسمان شد
روان گشت فرمان او چون سنایی
مر او را که گفت او چنین شو چنان شد
خلیل از سر نیستی کرد دعوی
که سوزنده آتش برو بوستان شد
چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا
قدمگاه او جمله آب روان شد
نبینی که هر کو ز خود گشت فانی
قرین قضا گشت و صاحبقران شد
هم از نیستی بد که با خاک مشتی
محمد به جنگ سپاه گران شد
چو در نیستی زد دم چند عیسی
تن بیروان از دمش با روان شد
بسا کس که در نیستی کسب کردند
گمانها یقین شد یقینها گمان شد
کسی کو ز حل رموزست عاجز
بیان سنایی ورا ترجمان شد
مجاز صفات وی از وی نهان شد
نشان آن بود بر وجود حقیقت
که نام وی از نیستی بی نشان شد
کسی کو چنین شد که من وصف کردم
یقین دان که او پادشاه جهان شد
ملک شد زمین و زمان را پس آنگه
چو عیسی که او ساکن آسمان شد
روان گشت فرمان او چون سنایی
مر او را که گفت او چنین شو چنان شد
خلیل از سر نیستی کرد دعوی
که سوزنده آتش برو بوستان شد
چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا
قدمگاه او جمله آب روان شد
نبینی که هر کو ز خود گشت فانی
قرین قضا گشت و صاحبقران شد
هم از نیستی بد که با خاک مشتی
محمد به جنگ سپاه گران شد
چو در نیستی زد دم چند عیسی
تن بیروان از دمش با روان شد
بسا کس که در نیستی کسب کردند
گمانها یقین شد یقینها گمان شد
کسی کو ز حل رموزست عاجز
بیان سنایی ورا ترجمان شد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۳
عاشق دیندار باید تا که درد دین کشد
سرمهٔ تسلیم را در چشم روشن بین کشد
با قناعت صلح جوید محرم حرمت شود
برگ بیبرگی به فرق زهره و پروین کشد
دیدهٔ یعقوب را دیدار یوسف توتیاست
سینهٔ فرهاد باید تا غم شیرین کشد
جعفر طیار باید تا به علیین پرد
حیدر کرار باید تا ز دشمن کین کشد
هر خسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
مرد چون صدیق باید تا سم تنین کشد
نور بو یوسف نداری کی رسی در چاه علم
بایزید فقر باید فاقهٔ ماتین کشد
از سعادتها سنایی در سرخس افگند رخت
شکر این از شور بختی محنت غزنین کشد
برگ بیبرگی نداری گرد آن درگه مگرد
چشم هر نامحرمی کی بار نقش چین کشد
چند ازین دعوی بیمعنی بیبرهان تو
مدعی فردا به محشر رخت زی سجین کشد
سرمهٔ تسلیم را در چشم روشن بین کشد
با قناعت صلح جوید محرم حرمت شود
برگ بیبرگی به فرق زهره و پروین کشد
دیدهٔ یعقوب را دیدار یوسف توتیاست
سینهٔ فرهاد باید تا غم شیرین کشد
جعفر طیار باید تا به علیین پرد
حیدر کرار باید تا ز دشمن کین کشد
هر خسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
مرد چون صدیق باید تا سم تنین کشد
نور بو یوسف نداری کی رسی در چاه علم
بایزید فقر باید فاقهٔ ماتین کشد
از سعادتها سنایی در سرخس افگند رخت
شکر این از شور بختی محنت غزنین کشد
برگ بیبرگی نداری گرد آن درگه مگرد
چشم هر نامحرمی کی بار نقش چین کشد
چند ازین دعوی بیمعنی بیبرهان تو
مدعی فردا به محشر رخت زی سجین کشد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - در صف خانگاه محمد منصور واقع در سرخس که وی در آن داروخانه و کتابخانه برای فقرا و درویشان بنیاد نهاد
لب روح الله ست یا دم صور
خانگاه محمد منصور
که ز درس و کتاب و دارو هست
از سه سو دین و جان و تن را سور
زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز
تن و جان و دل از قبور و فتور
تعبیه در صدای هر خم اوست
لحن داوود با ادای زبور
از تحلیش تیره چهرهٔ تیر
وز تجلیش طیره تودهٔ طور
در تن ار علتیست اینجا خواه
حب مرطوب و شربت محرور
در دل ار شبهتیست اینجا خوان
لوح محفوظ و دفتر مسطور
کتب اینجاست ای دل طالب
دارو اینجاست ای تن رنجور
عیسی اینجاست ای هوای عفن
خضر اینجاست ای سراب غرور
پس ازین زین ستانه خواهد بود
دولت و رحمت و قصور و حبور
صفت و صورتش گه ادراک
برتر از گوش روح و دیدهٔ حور
چون بدو چشم نیک درنرسد
چونش گویم که چشم بد ز تو دور
مجد او داشت مر سنایی را
در نثای سنای خود معذور
خانگاه محمد منصور
که ز درس و کتاب و دارو هست
از سه سو دین و جان و تن را سور
زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز
تن و جان و دل از قبور و فتور
تعبیه در صدای هر خم اوست
لحن داوود با ادای زبور
از تحلیش تیره چهرهٔ تیر
وز تجلیش طیره تودهٔ طور
در تن ار علتیست اینجا خواه
حب مرطوب و شربت محرور
در دل ار شبهتیست اینجا خوان
لوح محفوظ و دفتر مسطور
کتب اینجاست ای دل طالب
دارو اینجاست ای تن رنجور
عیسی اینجاست ای هوای عفن
خضر اینجاست ای سراب غرور
پس ازین زین ستانه خواهد بود
دولت و رحمت و قصور و حبور
صفت و صورتش گه ادراک
برتر از گوش روح و دیدهٔ حور
چون بدو چشم نیک درنرسد
چونش گویم که چشم بد ز تو دور
مجد او داشت مر سنایی را
در نثای سنای خود معذور
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
ای خداوند قایم قدوس
ملک تو ناقیاس و نامحسوس
قایمی خود به خود قیام تو نیست
به قیامی که هست ضد جلوس
ساحت سینههای مشتاقان
ز آرزوی تو شد به دور و شموس
در دل عارفان حضرت تو
صد نهال از محبتت مغروس
نور افلاک در نهاد قدم
کنی از راه عاشقان مطموس
هشت باغ و چهار رکن سرور
جنت عدن با همه ناموس
پیش آن دل بدانکه کس نخرد
به یکی مشت ارزن و سه فلوس
خاکپای بلال حضرت تو
گشته از راه دین تاج رئوس
خاک بر سر دبیر حضرت را
چون نداند همی یمین غموس
کردم آواره از مساکن عز
حل منجوس و طالع منحوس
گر چه زاغ سیاه گشتستم
نگزینم مقام جز ناقوس
زاغ گر بشنود کند در حال
زین سخنها کرشمه چو طاووس
شد مقیم سرخس و اندر وی
همچو دزدی به قلعهای محبوس
ای سنایی بود که در غزنین
میندانند شاه را ز عروس
ملک تو ناقیاس و نامحسوس
قایمی خود به خود قیام تو نیست
به قیامی که هست ضد جلوس
ساحت سینههای مشتاقان
ز آرزوی تو شد به دور و شموس
در دل عارفان حضرت تو
صد نهال از محبتت مغروس
نور افلاک در نهاد قدم
کنی از راه عاشقان مطموس
هشت باغ و چهار رکن سرور
جنت عدن با همه ناموس
پیش آن دل بدانکه کس نخرد
به یکی مشت ارزن و سه فلوس
خاکپای بلال حضرت تو
گشته از راه دین تاج رئوس
خاک بر سر دبیر حضرت را
چون نداند همی یمین غموس
کردم آواره از مساکن عز
حل منجوس و طالع منحوس
گر چه زاغ سیاه گشتستم
نگزینم مقام جز ناقوس
زاغ گر بشنود کند در حال
زین سخنها کرشمه چو طاووس
شد مقیم سرخس و اندر وی
همچو دزدی به قلعهای محبوس
ای سنایی بود که در غزنین
میندانند شاه را ز عروس
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش
بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش
از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش
بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش
هر چند که طوطی دلت کشتهٔ زهرست
آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش
چون تو به دل زهر شکر داری از خود
زهر تن او گردد تو مرد عبر باش
در مکهٔ دین ابرههٔ نفس علم زد
تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش
نمرود هوای خانهٔ باطن و ز بت آگند
او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش
گر خلق جهان ابرههٔ دین تو باشد
تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش
آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد
تو دیدهٔ یعقوب ورا بوی پسر باش
ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد
از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش
بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش
از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش
بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش
هر چند که طوطی دلت کشتهٔ زهرست
آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش
چون تو به دل زهر شکر داری از خود
زهر تن او گردد تو مرد عبر باش
در مکهٔ دین ابرههٔ نفس علم زد
تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش
نمرود هوای خانهٔ باطن و ز بت آگند
او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش
گر خلق جهان ابرههٔ دین تو باشد
تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش
آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد
تو دیدهٔ یعقوب ورا بوی پسر باش
ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد
از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح عمادالدین محمدبن منصور
ای محمد نام و احمد خلق و محمودی شیم
محمدت را همچنان چون ملک را تیغ و قلم
بذل بیدستت نباشد همچو دانش بیخرد
مال با جودت نماند همچو شادی با ستم
روح را از رنجهای دل تهی کردی کنار
آز را از گنجهای جود پر کردی شکم
گر همی یک چند بیکام تو گردد دور چرخ
تا نباشی همچو ابر ای نایب دریا دژم
در وجود غم چنین بد دل چه باشی بهر آنک
کار اقبال تو میسازند در پردهٔ عدم
میکند از خانهٔ فضل الاهی بهر تو
تختهٔ تقدیر ایزد را ز تاییدت رقم
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صد ساله زاید مادر یک روزه غم
باش تا سر برزند خورشید اقبالت ز چرخ
تا جهانی را ببینی پیش خود چون من خرم
تا ببینی دشمنانت را به طوع و اختیار
پیش روی چون مهت چون چرخ داده پشت خم
باش تا دریای جودت در فشاند تا شود
صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم
ای دو گوشت بر صحیفهٔ فضل فهرست خرد
وی دو دستت در کتاب جود سرباب کرم
با چنین فضلی که کردم قصد در گاهت ز بیم
خشک شد خون در تن امید چون شاخ بقم
آمدم سوی تو از بهر وعدهٔ بخششت
از عرقهای خجالت عرقها را داده نم
چون علم کی بود می پیشت چنین لیک از سخا
هم تو کردی بنده را اندر چنان مجلس علم
حلقه شد بر من جهان چون عقد سیصد در امید
تا درین سی روز دارم طمع آن سیصد درم
ریش در وعده مجنبان از سر حری بگوی
از پی دوری ره من زود یا «لا» یا «نعم»
تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل
تا بود مر نیکمردان را به زلتها ندم
تا در آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
در هنرمندی چو سرو اندر چمن گاه نشاط
گاه از نزهت به بال و گاه از شادی به چم
محمدت را همچنان چون ملک را تیغ و قلم
بذل بیدستت نباشد همچو دانش بیخرد
مال با جودت نماند همچو شادی با ستم
روح را از رنجهای دل تهی کردی کنار
آز را از گنجهای جود پر کردی شکم
گر همی یک چند بیکام تو گردد دور چرخ
تا نباشی همچو ابر ای نایب دریا دژم
در وجود غم چنین بد دل چه باشی بهر آنک
کار اقبال تو میسازند در پردهٔ عدم
میکند از خانهٔ فضل الاهی بهر تو
تختهٔ تقدیر ایزد را ز تاییدت رقم
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صد ساله زاید مادر یک روزه غم
باش تا سر برزند خورشید اقبالت ز چرخ
تا جهانی را ببینی پیش خود چون من خرم
تا ببینی دشمنانت را به طوع و اختیار
پیش روی چون مهت چون چرخ داده پشت خم
باش تا دریای جودت در فشاند تا شود
صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم
ای دو گوشت بر صحیفهٔ فضل فهرست خرد
وی دو دستت در کتاب جود سرباب کرم
با چنین فضلی که کردم قصد در گاهت ز بیم
خشک شد خون در تن امید چون شاخ بقم
آمدم سوی تو از بهر وعدهٔ بخششت
از عرقهای خجالت عرقها را داده نم
چون علم کی بود می پیشت چنین لیک از سخا
هم تو کردی بنده را اندر چنان مجلس علم
حلقه شد بر من جهان چون عقد سیصد در امید
تا درین سی روز دارم طمع آن سیصد درم
ریش در وعده مجنبان از سر حری بگوی
از پی دوری ره من زود یا «لا» یا «نعم»
تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل
تا بود مر نیکمردان را به زلتها ندم
تا در آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح
گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
در هنرمندی چو سرو اندر چمن گاه نشاط
گاه از نزهت به بال و گاه از شادی به چم