عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - قصه حکیمی که به واسطه مشاهده خرق عادت از اولیاء علم وی به جهل برآمد
یافت ناگاه آن حکیمک راه
پیش جمعی از اولیاء الله
فصل دی بود و منقلی آتش
شعله می زد میان ایشان خوش
شد بتقریب آتش و منقل
از خلیل بری ز نقص و خلل
ذکر آن قصه کهن به تمام
که بر او نار گشت برد و سلام
آن حکیمک ز جهل و استنکار
گفت بالطبع محرق آمد نار
آنچه بالطبع محرق است کجا
گردد از مقتضای طبع جدا
یکی از حاضران ز غیرت دین
گفت هین دامنت بیار و ببین
منقل آتشین به دامان ریخت
آتش خجلتش ز جان انگیخت
گفت در کن میان آتش دست
هیچ گرمی ببین در آتش هست
چون نه دستش بسوخت نی دامن
شد ازان جهل او بر او روشن
طبع را هم مسخر حق دید
جانش از تیرگی جهل رهید
اگر آن علم او یقین بودی
قصه او کی اینچنین بودی
علم کامد یقین ز بیم زوال
به یقین ایمن است در همه حال
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
یک منک گوشت داد خواجه به زن
کش بپز زود بهر طعمه من
گوشت را زن کباب کرد و بخورد
خواجه چون گشت خواست عذر آورد
که هنوز آن ز دیگ بیرون بود
که کمین کرد گربه و بربود
خواجه سنجید گربه را فی الحال
نامد افزون ز گوشت یک مثقال
زد به صد غصه دست بر زانو
کرد با زن عتاب کای بانو
گربه بی شک چو گوشت یک من بود
گوشت یک من دگر بر آن افزود
نیست این نکته پیش من روشن
که تواند شدن دو من یک من
اگر این گربه است گوشت کجاست
وگر این گوشت شکل گربه چراست
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۳ - اشارت به تقسیم حیرت محمود و مذموم
معنی حیرت ار شود مقسوم
غیر محمود نیست یا مذموم
آنست مذموم کز شکوک و شبه
بسته گردد به سوی مقصد ره
هست در راه سعی و کوی طلب
شرط اول تعین مطلب
وجهه قصد ناشده ممتاز
طایر سعی چون کند پرواز
در بیابان دو ره چو پیش آید
که یکی زان دو کعبه را شاید
تا به تعیین ندانی آن ره را
کی بریدن توانی آن ره را
لیک تعیین ره به جزم و یقین
که نه شک را شوی رهی و رهین
به امارات عقل دان و حواس
یا به تقلید مرد راه شناس
یا به الهام و کشف ربانی
که مر آن را خلاف نتوانی
گر نباشد یکی ازین سه دلیل
باز مانی ز راه خوار و ذلیل
ره زند بر تو غول حیرانی
بلکه غولی شوی بیابانی
چون تو را سر حیرت مذموم
شد به تفصیل ازین سخن معلوم
آن بود شرع حیرت محمود
که کشی برقع از رخ مقصود
لمعات جمال قدس قدم
بر تو تابد ز اوج فضل و کرم
هر زمان لمعه دگر بینی
هر نفس میوه دگر چینی
سازدت اصطلام آن لمعات
فارغ از مبدعات و مخترعات
خورد و خوابت تمام بربایند
بر تو درهای فیض بگشایند
گم شوی جاودان ز هستی خویش
ساده گردی ز خود پرستی خویش
صد بد و نیک بگذرد به سرت
که نباشد ز خویشتن خبرت
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۵ - در بیان آنکه روی عاشق اول به سوی خویش است و بعد از آن به سوی معشوق و در آخر کار به سوی عشق
روی عاشق نخست در خویش است
دل او از برای خود ریش است
گر بخواهد برای خود خواهد
ور بکاهد برای خود کاهد
همه گرد مراد خود گردد
بهر بند و گشاد خود گردد
باشد از جام عشق مستی او
دوست باشد طفیل هستی او
دوست را چون به کام خود یابد
صید مقصود رام خود یابد
ور بود بر خلاف مقصودش
زان تغابن به سر رود دودش
این نه عشق است خویشتنداریست
به هواهای خود گرفتاریست
هیچ عاشق هوا پسند مباد
به مرادات نفس بند مباد
حیف عاقل که نقد عمر نفیس
هیچ سازد برای نفس خسیس
خیر خود را ز سود و مایه نفس
نشناسد به غیر وایه نفس
بس که باشد فرود پایه وی
شر بود هر چه هست وایه وی
هر چه با وایه وی انجامد
خیر خواند بر آن بیارامد
شکر گوید بسی که آخر کار
یافت کارش به وجه خیر قرار
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - قصه آن مخنث که از روزن در منظری افتاد و از آنجا در خانه سفلی و از آنجا در سردابه ای و از آنجا در چاهی چون در سردابه افتاد بانگ کرد که ای خداوندان سرای، سرای شما زمین ندارد
آن مخنث به بام همسایه
رفت از همت فرومایه
پا فرو شد به روزنش ناگاه
داشت روزن به سوی منظر راه
چون به منظر فتاد و خاست ز جای
شد فرودش به جای دیگر پای
یافت خود را به خانه زیرین
بود سردابه ای در او دیرین
شد به سردابه هم خطا پایش
جزم شد بر هلاک خود رایش
بانگ برداشت کای مسلمانان
کرده قصد هلاک مهمانان
گر نه تحت الثری ست جای شما
چون ندارد زمین سرای شما
بود چاهی درون سردابه
کآخر آنجا گشاد پاتابه
در تگ چاه میخی ایستاده
بهر عیش مخنث آماده
چون فرود آمد از برابر میخ
گشت جای نشست او سر میخ
میخ را شد به جای خویش قرار
شد مخنث ز میخ شکرگزار
عاقبت چرخ جز به خیر نگشت
وآخر کار من به خیر گذشت
که بحمدالله ار چه صد غم و رنج
بر من آمد درین سرای سپنج
خیر هر کس به قدر همت اوست
همت مرد راه قیمت اوست
کی توانی شناخت قیمت مرد
تا ندانی که چیست همت مرد
همت آن یکی علو نسب
شرف جد سیادت ام و اب
همت آن دگر صفات کمال
علم و عفت شجاعت و افضال
همت آن یکی زن و فرزند
همدم و آشنا و خویشاوند
همت آن دگر زر و زیور
تاج آراسته به لعل و گهر
همت آن یکی سراچه و باغ
مجلس امن و بزمگاه فراغ
همت آن دگر ده و کاریز
وانچه باشد مناسب از هر چیز
آن یکی را هوای درس علوم
منطق و نحو و صرف و طب و نجوم
وان دگر را خیال کلک و دوات
جمع کردن برای خط ادوات
بس کنم کانچه زین شمار بود
که حجاب جمال یار بود
از طریق شمار بیرون است
وز حد اعتبار افزون است
لیک با هم درین صفت یارند
که ازین کارخانه عارند
جلوه گاه جمالشان دنیی ست
جای وزر و وبالشان عقبی ست
همه از عز قرب واهب فرد
مایه لعنت اند و موجب طرد
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - اشارت به معنی آنچه رسول صلی الله و علیه و سلم فرموده است که الدنیا ملعونة و ملعون ما فیها الا ذکر الله سبحانه
هست قول نبی که دنیی دون
وانچه جز ذکر ایزد بیچون
داخل اوست جمله ملعونند
وز نظرگاه قرب بیرونند
هر که پیوند ساخت با ملعون
نیست او هم ز حکم لعن برون
لعن حق چیست گویمت مشروح
کنم ابواب فهم آن مفتوح
لعن، راندن بود ز ساحت قرب
محنت بعد بعد راحت قرب
هر که یکدم جدا ز مقصود است
او در آن دم لعین و مطرود است
چون به مقصود خویش رو آورد
رست از زخم تیغ لعنت و طرد
سایه لطف و رحمتش دریافت
آفتاب قبول بر وی تافت
قرب او چیست از حق آگاهی
بعد او زین طریقه گمراهی
امر و نهیی که هست در قرآن
هست ازین قرب و بعد داده نشان
امر باشد به قرب حق خواندن
نهی از اسباب بعد او راندن
دوزخ و آنچه هست در دوزخ
وان عذاب و نکال در برزخ
درکات مراتب بعداند
که یکایک مناسب بعداند
گشت ظاهر به یک طریق و نسق
صورت غفلت تو اندر حق
روضه خلد و بوستان نعیم
چشمه سلسبیل یا تسنیم
درجات بهشت و لطف قصور
عرفات قصور و جلوه حور
همه هستند پیش صاحب رای
صورت قرب و آگهی ز خدای
ای کزین آگهی شدی آگاه
غیر ازین آگهی مجوی و مخواه
هستی جان و تن همی فرسای
واندر آن آگهی همی افزای
تا نه از جان و تن فنا باشی
مرد آن آگهی کجا باشی
آگهی هست جاودان گنجی
گنج می بایدت بکش رنجی
در طلب ناکشیده محنت و رنج
ریش گاوی بود توقع گنج
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - حکایت پیر همدانی که از پسر پرسید که هرگز ریش گاو بوده ای و سؤال پسر که ریش گاو کیست و جواب دادن پدر که آن کس که بامداد از خانه بدر آید گوید امروز گنجی یابم، پسر گفت ای پدر تا من بوده ام ریش گاو بوده ام
با پسر گفت پیری از همدان
کای در اطوار کار خود همه دان
خویش را عمری آزمودستی
هیچگه ریش گاو بودستی
گفت با وی پسر که ای بابا
که بود ریش گاو گو با ما
گفت آن کس که بامداد پگاه
می نهد پا ز کنج خانه به راه
در دلش این هوس که بی رنجی
یابم امروز رایگان گنجی
چون به اینجا رساند پیر سخن
پسرش گفت در جواب که من
بوده ام ریش گاو تا هستم
ریش گاویست کار پیوستم
نیست جز ریش گاویم کاری
نیست از ریش گاویم عاری
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۵ - قصه خواب دیدن علی بن موفق معروف کرخی و بشر حافی و احمد بن حنبل را قدس الله تعالی ارواحهم
شب علی موفق آن شه دین
رفت در خواب سوی خلد برین
دید شخصی لطیف و پاک سرشت
ایستاده به رهگذار بهشت
یک به یک را به چهره می نگرد
ره رد و قبول می سپرد
سعدا را به خلد می خواند
اشقیا را ز خلد می راند
بعد ازان دید با خدادانی
دو فرشته نشسته بر خوانی
می نهندش ز طیبات جنان
از چپ و راست لقمه ها به دهان
بعد ازان با هزار جاه و جمال
یافت ره در سرادقات جلال
دید در زیر عرش حیرانی
از دو عالم فشانده دامانی
کرده در جلوه گاه وحدت جای
دوخته دیده در شهود خدای
ننهد دیده شهود به هم
ندهد پشت استقامت خم
گفت با خویشتن در آن دل شب
که کیانند این سه تن یارب
هاتفی گفت این که مشعوف است
به شهود خدای معروف است
که ز امید و بیم فارغ و فرد
به محبت پرستش حق کرد
وان دو تن را که دیدی از اول
بشر حافی و احمد حنبل
جامی از هر چه هست بگسل بندو
واندر آن یار دل گسل دل بند
بو که حکم کما تعیش تموت
دهدت بعد مرگ از وی قوت
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن
از صف صوفیان سبک سیری
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۹ - قصه آن جوان که بر دختر عم عاشق شد و در عشق وی نام دزدی بر خود نهاد و ناموس عم نگاه داشت و بدان سبب به مقصود رسید
نوجوانی نخورده نشتر غم
شد گرفتار عشق دختر عم
روز و شب در سرای عم می بود
در مقام رضای عم می بود
دمبدم روی دخترش می دید
میوه از باغ نوبرش می چید
بود شبها در آن نشیمن راز
با شکنهای زلف او کجه باز
لیک داغش چو سینه سوز افتاد
کجه او به روی روز افتاد
پیش عم آشکار شد رازش
داشت از خانه آمدن بازش
چند روز آن جوان نیکو روی
که به دیدار یار بودش خوی
چون بدل شد وصال او به فراق
محنتش جفت گشت و طاقت طاق
یک شب از آرزوی دیدارش
کرد منزل به بام و دیوارش
خواست از مهر روی روشن او
که درآید چو مه به روزن او
ناگهانش فکند لغزش پای
از لب بام در میان سرای
عم ز افتادنش چو گشت آگاه
دزدوارش گرفت و داشت نگاه
بامدادش به شاه دوران برد
دادخواهان به پیش سلطان برد
شاه پرسید ازو که ای اوباش
دور از اندیشه معاد و معاش
شب که رو در ره خطا رفتی
به سرای کسان چرا رفتی
دید مسکین جوان که آن نه نکوست
که نهد تهمتی به دامن دوست
زد به سر منزل ملامت گام
راند بر خویشتن به دزدی نام
شاه بعد از جواب بشنیدن
داد فرمان به دست بریدن
واقفی از حقیقت آن حال
رقعه ای کرد سوی شاه ارسال
کای به حشمت ز خسروان فایق
نیست بر عاشق این جزا لایق
عاشق از شور عشق مجنون است
کار مجنون ز شرع بیرون است
مرد عاشق نه سیم و زر دزدد
از لب یار خود شکر دزدد
نیست جز دزدیی پسندیده
آمدن سوی یار دزدیده
شه چو مضمون کار را دانست
حال آن دل فگار را دانست
گفت با عم وی که ای سره مرد
این جوان را مکش به محنت و درد
بگسل از عهد سست پیوندی
سرفرازیش ده به فرزندی
رسم و راه ستمگری بگذار
جوهر خود به جوهری بسپار
گفت عم کو نه لایق است مرا
نه حریف موافق است مرا
شاه گفت آن که نام و ننگ تو جست
دست از نام و ننگ بهر تو شست
زو موافقتری کجا یابی
سر ز پیوند او چرا تابی
گفت عم کو فقیر و دست تهیست
مرد را داغ فقر رو سیهیست
شاه اسباب کار هر دو بساخت
به زر و مال هر دو را بنواخت
عقد بست آن جوان و دختر را
ساخت یک عقد آن دو گوهر را
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - غزل گفتن عیینه در حسب حال خود
شد خروشان به دلخراش آواز
غزل سینه سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل
کرده منزل چو جانم اندر دل
گر چه راه فراق می سپری
سوی خونین دلان نمی گذری
مانده دور از در تو آب و گلم
بر رخ توست چشم جان و دلم
مهر تو کرده در دلم مسکن
دل من بر درت گرفته وطن
خواهشم بین مباش ناخواهم
کز دو عالم همین تو را خواهم
بی تو بر من بلای جان باشد
گر چه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیغ مقال
کای پسر زین ره خطا باز آی
جای گم کرده ای به جا باز آی
توبه کن از گناهکاری خویش
شرم دار از نه شرمداری خویش
هول روز شمار در پیش است
وای آن کو نه آخر اندیش است
یاد کن از مواقف عرصات
وز ستادن خجل میان عصات
عشق کان نیست بر جمال ازل
هوسی دان ز هر دغا و دغل
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیی کن وزین هوس برگرد
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق
غافل از جانگدازی غم عشق
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افکندن
مشک ماند ز بوی و لعل از رنگ
فلک از جنبش و زمین ز درنگ
لیک حاشا که یار دل گسلم
رخت بر بندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگم
از ملامت مزن به سر سنگم
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۶ - برخاستن معتمر به چاره سازی عیینه و وی را به مجلس انصار بردن و همراه ایشان از برای خواستگاری ریا پیش پدر وی رفتن
معتمر گفت با وی از دل پاک
کای عیینه مباش اندهناک
کانچه دارم ز ملک و مال به کف
گر چه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو می کنم امروز
تا شوی بر مراد خود فیروز
دست او را گرفت مشفق وار
برد یکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ایشان
کای به ملک صفا وفاکیشان
این جوان کیست در میان شما
چیست در حق او گمان شما
همه گفتند با جمال نسب
هست شمعی ز دودمان عرب
گفت کو را بلایی افتاده ست
در کمند هوایی افتاده ست
چشم می دارم از شما یاری
وز سر مرحمت مددکاری
بهر مطلوبش اختیار سفر
بر دیار بنی سلیم گذر
همه سمعا و طاعت گویان
معتمر را به جان رضا جویان
بر نجیب اشتران سوار شدند
متوجه بدان دیار شدند
می بریدند کوه و صحرا را
پرس پرسان دیار ریا را
تا به منزلگهش پی آوردند
پدرش را ازان خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال
با کسان گفت تا به استعجال
فرش های نفیس افکندند
نطعهای عجب پراکندند
هر کسی را به جای وی بنشاند
وز ثنا گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
کشت و پخت و کشید پیش همه
معتمر گفت کای جمال عرب
همه کار تو در کمال ادب
نخورد کس ز سفره و خوانت
تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی
آرزوی همه عطا نکنی
گفت کای سوی صدق روی شما
چیست از بنده آرزوی شما
گفت هست آنکه گوهر صدفت
اختر برج عزت و شرفت
با عیینه که فخر انصار است
نیک کردار و راست گفتار است
گوهر سلک اتصال شود
رازدار شب وصال شود
گفت تدبیر کار و بار او راست
واندر این کار اختیار او راست
با وی این را بگویم از آغاز
آنچه گوید به مجلس آرم باز
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۷ - مشورت کردن پدر ریا با ریا در خواستگاری کردن وی از برای عیینه
این سخن گفت و از زمین برخاست
غضب آمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه ریا گفت
کز چه رو خاطرت چنین آشفت
گفت از آن رو که جمعی از انصار
به هوایت کشیده اند قطار
همه یکدل به دوستداری تو
یکزبان بهر خواستگاری تو
گفت انصاریان کریمانند
در حریم کرم مقیمانند
بهر ایشان پیمبر مختار
خواسته ست از خدای استغفار
از برای چه دوستدارانند
وز هوای که خواستگارانند
گفت بهر یگانه ای ز کرام
عالی اندر نسب عیینه به نام
گفت من هم شنیده ام خبرش
نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کوشد
وز جفای زمانه نخروشد
هر چه آید به دست او بدهد
چشم بر دست دیگران ننهد
پدرش گفت می خورم سوگند
به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچگه به وی ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانه تو و او
زانچه بوده میانه تو و او
گفت باری مرا چه بازار است
که ازان خاطر تو دربار است
نه خیالی ز روی من دیده ست
نه گیاهی ز باغ من چیده ست
لیک چون سبق یافت سوگندت
به اجابت نمی کنم بندت
قوم انصار پاکدینانند
در زمان و زمین امینانند
بر مقالاتشان مگردان پشت
رد ایشان مکن به قول درشت
مکن از منع کامشان پر زهر
گر نمی بایدت گران کن مهر
نرخ کالا ز حد چو در گذرد
رغبت از جان مشتری ببرد
گفت احسنت خوب گفتی خوب
کم فتد نکته اینچنین مرغوب
آنگه آمد برون و با ایشان
گفت کای زمره وفاکیشان
کرد ریا قبول این پیوند
لیکن او گوهریست بی مانند
مهر او هم به قدر او باید
تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهان افروز
کیست قایم به قیمتش امروز
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - به هم رسیدن شیخ سری قدس سره و تاجر و خریداری کردن شیخ سری تحفه را از وی
تحفه و شیخ در سخن بودند
رازگوی نو و کهن بودند
تاجر دین و دل ز دست شده
در لگدکوب غصه پست شده
ناگهانی ز در درون آمد
سوی آن بندی زبون آمدی
شیخ را چون بدید خرم شد
دلش از کار تحفه بی غم شد
گفت شاید به یمن همت او
سهل گردد بلا و محنت او
بعد تسلیم چهره نمناک
بهر تعظیم شیخ سود به خاک
شیخ گفت که این حد من نیست
کین کنیزک ز من به این اولیست
پس ازان شیخ رو به تاجر کرد
رغبت بیع تحفه ظاهر کرد
کرد تاجر فغان که واویلاه
که شد احوال من ز فقر تباه
نیست در دستت آن گشاد ای شیخ
که توانی بهاش داد ای شیخ
از درم شد بهاش بیست هزار
کی برآید ز دستت این مقدار
همه مالم ز دست شد بیرون
در بهای کنیزک و اکنون
نه کنیزک به دست نی مالم
محرمی کو که پیش او نالم
شیخ رفت و به خانه دانگی نه
جز دعا را غریو و بانگی نه
دست برداشت کای اله کریم
ایزد فرد و پادشاه قدیم
آبرو بخش اشک ریختگان
خاک ذلت به چهره بیختگان
کارساز فتادگان از کار
بار بردار ماندگان در بار
مانده در بار تحفه است دلم
سخنی گفته ام وز آن خجلم
کار من تنگ شد ز تنگدلی
سرخروییم ده درین خجلی
در گنجینه کرم بگشای
قیمت تحفه ام کرم فرمای
شیخ را بود رو به خاک نیاز
که برآمد ز سوی در آواز
در چو بگشاد دید کرده مقام
بر درش خواجه ای و چار غلام
همه بر آستان او زده صف
هر یکی شمع و بدره ای در کف
اذن خواهان درآمدند از در
بر زمین نیازمندی سر
پنج بدره ز سیم پاک عیار
هر یکی در شمار پنج هزار
پیش شیخ زمانه بنهادند
بر سر پای خدمت استادند
شیخ پرسیدشان ز صورت حال
خواجه فرمود در جواب سؤال
که مرا شب به خواب بنمودند
صورت فقر شیخ و فرمودند
که دلش بهر تحفه دربار است
قیمت تحفه را طلبگار است
قیمت تحفه بر به خدمت شیخ
تا شوی بهره ور ز همت شیخ
شیخ با خواجه بامداد پگاه
رو نهادند سوی تحفه به راه
چون رسیدند از قضا تاجر
نیز شد بی توقفی حاضر
عرضه کردند بدره ها بر وی
گفت من کی فروشم او را کی
قیمت تحفه هست ازان افزون
کش بدینها کنم ز دل بیرون
می فزودند در بها ز کرم
تا رسید آن به چل هزار درم
گفت تاجر ز دیده ریزان آب
که شبم گفت کردگار به خواب
که بود تحفه برگزیده ما
او خود و غیر خود رمیده ما
خط آزادیش بلا اکراه
می دهم خالصا لوجه الله
غیر او هر چه دارم از زر و سیم
به فقیران همی کنم تسلیم
همه را می دهم برای خدای
بو که حاصل کنم رضای خدای
خواجه چون گوش کرد آن سخنان
دست بر رو نهاد گریه کنان
گفت گویا که خالق معبود
نیست از کار و بار من خشنود
که مرا ساخت زین شرف نومید
سوخت جانم به حسرت جاوید
به کف من ز ملک و مال اکنون
هر چه هست آمدم ازان بیرون
همه کردم سبیل راه خدای
که خدایم بس است در دو سرای
تحفه از بند بندگی چو رهید
از سر و بر هر آنچه بود کشید
جای اطلس پلاس ساخت لباس
موی مشکین نهفت در کرباس
پا نهاد از حریم بقعه بیرون
چون پری شد به ستر غیب درون
شیخ با آن دو تن ز دنبالش
متحیر ز صورت حالش
پرس پرسان چو آمدند پدر
نه خبر یافتند ازو نه اثر
هر سه کردند متفق با هم
روی در بادیه به عزم حرم
خواجه در ره به درد و داغ بمرد
تن به بوم استخوان به زاغ سپرد
مغز سر طعمه کلاغان ساخت
دیده منقارگاه زاغان ساخت
تاجر و شیخ پا بیفشردند
ریگ کوبان به کعبه پی بردند
با دل بی غش و درونه صاف
شیخ می کرد گرد خانه طواف
آمد آواز ناله ایش به گوش
کش برآمد ز جان خسته خروش
وز پی ناله نکته ایش نهفت
شد شنیده که بیدلی می گفت
کای چراغ شب سیه روزان
مایه شادی غم اندوزان
آگهی بخش جهان آگاهان
رهنمای فتاده از راهان
درد عشقت شفای بیماری
زخم تو مرهم دل افگاری
هر که از شوق توست در تب و تاب
نشود جز به وصل تو سیراب
هر که زد در محبت تو نفس
مونس جان او تو باشی و بس
از غمت هر که بی قرار آمد
تا نبیند تو را نیارامد
چون مناجات او سری بشنید
سوی آن چون سرشک خویش دوید
سر برآورد کای سری چونی
کاندرین درد بادت افزونی
شیخ گفتا کیی تو باز نمای
که فتادم ز ناله تو ز پای
گفت تن زن که هست رسوایی
ناشناسی پس از شناسایی
تحفه ام من خلاص کرده تو
صد نوا یافته ز پرده تو
شیخ دیدش به خاک افتاده
چشم ها در مغاک افتاده
سر و سیمین او خلال شده
ماه رخسار او هلال شده
الف قامتش چو نون گشته
طره سرکشش نگون گشته
چشمی و صد هزار قطره خون
لبی و صد هزار ناله فزون
شیخ گفتا که تحفه حال بگوی
وصف احسان ذوالجلال بگوی
چون ز یار و دیار ببریدی
از کرم های او چها دیدی
تحفه گفت از هزار تاریکی
داد بارم به قرب و نزدیکی
بر سریر محبتم بنشاند
وزدو صد رنج و محنتم برهاند
شیخ گفتا که آن ستوده شیم
کت خریدی به چل هزار درم
بود همراه ما به راه حجاز
در غمت مرد رو به خاک نیاز
تحفه گفتا که آن گرانمایه
در جنان با من است همسایه
دادش آنها خدا که کم دیده
دیده و گوش نیز نشنیده
شیخ گفتا که آن کریم نهاد
که تو را کرد از کرم آزاد
بر امیدت درین طوافگه است
چشم بنهاده هر طرف به ره است
تحفه پنهان ره دعاش سپرد
بر در کعبه اوفتاد و بمرد
ناگهان تاجر از عقب برسید
تحفه را اوفتاده مرده بدید
او هم از بیدلی به خاک افتاد
پیش آن پاک جان پاک بداد
هر دو را شیخ گور کرد و کفن
بعد حج رو نهاد سوی وطن
رحمت حق نثار ایشان باد
جای ما در جوار ایشان باد
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۵ - قصه ملاقات ذوالنون مصری قدس الله تعالی سره در حرم مکه با آن کنیزک و مقالات ایشان با یکدیگر
لقمه ماهی فنا ذوالنون
سالی آمد به عزم حج بیرون
گفت دیدم که در میان طواف
رفت نوری به آسمان ز مطاف
پشت خود را به خانه بنهادم
واندر آن داد فکر می دادم
ناله ای ناگهم رسیده به گوش
که برآمد ز من فغان و خروش
در پی ناله برگرفتم راه
دیدم آنجا کنیزکی چون ماه
اندر استار کعبه آویزان
اشک خونین ز هر مژه ریزان
برگرفته نوا که یا مولای
لیس الا هواک جوف حشای
کیست مقصود من تو دانی وبس
نیست محبوب من به غیر تو کس
آه ازین اشک سرخ و چهره زرد
که مرا در غم تو رسواکرد
سینه ام شد ز درد عشق تو تنگ
چه عجب گر به سینه کوبم سنگ
با دلی گرم و سینه ای بریان
گشتم از درد یاریش گریان
در مناجات باز لب بگشود
کای خداوند کارساز ودود
به حق آنکه دوستدار منی
در همه کار و بار یار منی
که به محض کرم بیامرزم
از گنه گر چه کوه البرزم
شیخ چون این سخن شنید ازو
گفت ازینسان مگوی بلکه بگو
به حق آنکه دوستدار توام
در همه کار و بار یار توام
چه وقوفت بود ز یاری او
یا ز آیین دوستداری او
گفت شیخا جماعتی هستند
که ز جام هوای او مستند
اول او دوست داشت ایشان را
پس به دل مهر کاشت ایشان را
نکنی فهم این سخن الا
که بخوانی «فسوف یأتی الل
ه بقوم یحبهم و یحب
ونه » ای حبیب گشته محب
گر نه او دوست داردت ز نخست
کی بود دوستداری از تو درست
عشق او تخم عشق ما و شماست
خواستگاری نخست از وی خاست
عشق او شخص و عشق ما سایه
سایه از شخص می برد مایه
تا نه شخص است ایستاده به پای
بهر اثبات سایه ژاژ مخای
ما نبودیم و خواست از وی بود
ما ازآن خواست یافتیم وجود
شیخ گفتا که ای به فهم لطیف
از چه روی چنین ضعیف و نحیف
گفت مست محبت مولا
هست دایم مریض در دنیا
چون دوای محب او درد است
به امید شفا نه در خورد است
تا نیابد ز دوست بوی وفا
زان مرض نیستش امید شفا
گفت با شیخ بعد ازان کای شیخ
که نه روشن بود جهان بی شیخ
به قفا وانگر چون وا نگرید
گر چه مالید چشم هیچ ندید
باز چون رو به جانب او تافت
اثری زو بجز خیال نیافت
ماند حیران که مرغ سان چون رفت
که به یکدم ز دام بیرون رفت
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - قصه آن جوان معشوق و پیر عاشق
بود شوخی نشسته بر لب بام
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۹ - دیدن بعضی اصحاب بعد از وفات وی را قدس سره به خواب
هم ز وی آورند کز اصحاب
دید شخصیتش بعد مرگ به خواب
که بسی شور و بی قراری داشت
گریه و اضطراب و زاری داشت
گفت شیخا چه حالت است تو را
که ز مردن ملالت است تو را
گویی از حال خود نه خرسندی
که بدین عالم آرزومندی
گفت آری بس آرزومندم
که به دنیا برد خداوندم
نه پی جاه و مال و زینت و زر
نه پی وعظ و مجلس و منبر
بلکه از بهر آنکه تا پیوست
جز عصایی نباشدم در دست
به همه کویها درآرم سر
یک به یک خانه را بکوبم در
صاحب خانه را دهم آواز
کای پی هیچ مانده از همه باز
عمر بگذشت در پریشانی
بنگر کز چه باز می مانی
جامی انفاس عمر مغتنم است
انقطاع حیات دمبدم است
کار امروز را مباش اسیر
بهر فردا ذخیره ای برگیر
روز عمرت به وقت عصر رسید
عصر تو تا نماز شام کشید
خفتن خواب مرگ نزدیک است
موج گرداب مرگ نزدیک است
پیش ازین همچو سینه تاریکان
منشین بی خبر ز نزدیکان
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۱ - اشارة الی قوله علیه السلام من اراد ان ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابن ابی قحافه
بود ازین گونه مرده بوبکر
رسته از کید زرق و حیله و مکر
زان چو دیدش نبی که می پیمود
ره درین تیره خاکدان فرمود
هر که خواهد ز خلق کهنه و نو
نگرد مرده روان گو رو
آهوی مشک نافه را بنگر
پسر بو قحافه را بنگر
او چنین مرده و گروه شقاق
می زنندش ز جهل طعن نفاق
کان صدق و نفاق یعنی چه
غرق وصل و فراق یعنی چه
بود آیینه تمام صفا
عکس بینندگان در او پیدا
هر که سویش ز نیک و بد می دید
اندر او عکس روی خود می دید
طعنه بر وی ز جان پر کینه
طعن زشتان بود بر آیینه
زشت ننهد ز بد سرشتی خویش
جز بر آیینه عیب زشتی خویش
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
زنگی روی چون در دوزخ
بینیی همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت
لاف کافوری ار زدی انگشت
چشم ها گرد و چشمخانه مغاک
گردکان در کوی فتاده ز خاک
دو لبش طبع کوب و دل رنجان
همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه
فرجه ای ز کدوی پر دانه
دید آیینه ای به ره برداشت
بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید
همه را از صفات آینه دید
گفت اگر روی بودیت چو من
صد کرامت فزودیت چو من
خواری تو ز بد سرشتی توست
بر ره افکندنت ز زشتی توست
اگرش چشم تیزبین بودی
گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیبها را همه ز خود دیدی
طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه در نگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد
هست در عیبها هنر بینی
از میان صدف گهر چینی
بر هنر هر که عیب بگزیند
از میان گهر صدف چیند