عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۶ - وصیت کردن مهین بانو شیرین را
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز
یکی روزش به خلوت پیش خود خواند
که عمرش آستین بر دولت افشاند
کلید گنجها دادش که بر گیر
که پیشت مرد خواهد مادر پیر
در آمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تن درستی
چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر
جهان از جان شیرینش جدا کرد
به شیرین هم جهان هم جان رها کرد
فرو شد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برد از تخت شاهی
چنین است آفرینش را ولایت
که باشد هر بهاری را نهایت
نیامد شیشهای از سنگ در دست
که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند گه شیشهبازی
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخر عهد باز آن انگبین خورد
بدین قالب که بادش در کلاهست
مشو غره که مشتی خاک را هست
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد
چه میپیچی درین دام گلو پیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ
چو روباهان و خرگوشان منه گوش
به روبه بازی این خواب خرگوش
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی
نظر کردم ز روی تجربت هست
خوشیهای جهان چون خارش دست
به اول دست را خارش خوش افتد
به آخر دست بر دست آتش افتد
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است
رها کن غم که دنیا غم نیرزد
مکن شادی که شادی هم نیرزد
اگر خواهی جهان در پیش کردن
شکمواری نخواهی بیش خوردن
گرت صد گنج هست ار یک درم نیست
نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست
همی تا پای دارد تندرستی
ز سختیها نگیرد طبع سستی
چو برگردد مزاج از استقامت
به دشواری به دست آید سلامت
دهان چندان نماید نوش خندی
که یابد در طبیعت نوشمندی
چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
کند راه رهائی را فراموش
جهان تلخ است خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش
مشو پر خواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر دربند چون مور
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن
چو باشد خوردن نان گلشکروار
نباشد طبع را با گلشکر کار
چو گلبن هر چه بگذاری بخندد
چو خوردی گر شکر باشد بگندد
چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی
غم دنیا کسی در دل ندارد
که در دنیا چو ما منزل ندارد
درین صحرا کسی کو جای گیر است
ز مشتی آب و نانش ناگزیر است
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ
جهان از نام آنکس ننگ دارد
که از بهر جهان دلتنگ دارد
غم روزی مخور تا روز ماند
که خود روزی رسان روزی رساند
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ
بر این ابلق که آمد شد گزیند
چو این آمد فرود آن بر نشیند
در این سیلاب غم کز ما پدر برد
پسر چون زنده ماند چون پدر مرد
کسی کو خون هندوئی بریزد
چو وارث باشد آن خون برنخیزد
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی
بزن تیری بدین کوژ کمان پشت
که چندین پشت بر پشت ترا کشت
فلک را تا کمان بیزه نگردد
شکار کس در او فربه نگردد
گوزنی را که ره بر شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد
تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش
که داری باد در پس چاه در پیش
مباش ایمن که این دریای خاموش
نکرد است آدمی خوردن فراموش
کدامین ربع را بینی ربیعی
کزان بقعه برون ناید بقیعی
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد
کسی کز زندگی با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چون گل گردن زنان را دست بوسند
اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تا منش بردارم از راه
و گر زاهد بود صد مرده کوشد
که تو بیرون کنی تا او بپوشد
چو نامد در جهان پاینده چیزی
همه ملک جهان نرزد پشیزی
ره آورد عدم ره توشه خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک
چنین گفتند دانایان هشیار
که نیک و بد به مرگ آید پدیدار
بسا زن نام کانجان مرد یابی
بسا مردا که رویش زرد یابی
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابه ی تنگ
نظامی را به آسایش رسانی
ببخشی و به بخشایش رسانی
بدان تا نشکند ماه دل افروز
یکی روزش به خلوت پیش خود خواند
که عمرش آستین بر دولت افشاند
کلید گنجها دادش که بر گیر
که پیشت مرد خواهد مادر پیر
در آمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تن درستی
چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر
جهان از جان شیرینش جدا کرد
به شیرین هم جهان هم جان رها کرد
فرو شد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برد از تخت شاهی
چنین است آفرینش را ولایت
که باشد هر بهاری را نهایت
نیامد شیشهای از سنگ در دست
که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند گه شیشهبازی
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخر عهد باز آن انگبین خورد
بدین قالب که بادش در کلاهست
مشو غره که مشتی خاک را هست
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد
چه میپیچی درین دام گلو پیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ
چو روباهان و خرگوشان منه گوش
به روبه بازی این خواب خرگوش
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی
نظر کردم ز روی تجربت هست
خوشیهای جهان چون خارش دست
به اول دست را خارش خوش افتد
به آخر دست بر دست آتش افتد
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است
رها کن غم که دنیا غم نیرزد
مکن شادی که شادی هم نیرزد
اگر خواهی جهان در پیش کردن
شکمواری نخواهی بیش خوردن
گرت صد گنج هست ار یک درم نیست
نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست
همی تا پای دارد تندرستی
ز سختیها نگیرد طبع سستی
چو برگردد مزاج از استقامت
به دشواری به دست آید سلامت
دهان چندان نماید نوش خندی
که یابد در طبیعت نوشمندی
چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
کند راه رهائی را فراموش
جهان تلخ است خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش
مشو پر خواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر دربند چون مور
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن
چو باشد خوردن نان گلشکروار
نباشد طبع را با گلشکر کار
چو گلبن هر چه بگذاری بخندد
چو خوردی گر شکر باشد بگندد
چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی
غم دنیا کسی در دل ندارد
که در دنیا چو ما منزل ندارد
درین صحرا کسی کو جای گیر است
ز مشتی آب و نانش ناگزیر است
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ
جهان از نام آنکس ننگ دارد
که از بهر جهان دلتنگ دارد
غم روزی مخور تا روز ماند
که خود روزی رسان روزی رساند
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ
بر این ابلق که آمد شد گزیند
چو این آمد فرود آن بر نشیند
در این سیلاب غم کز ما پدر برد
پسر چون زنده ماند چون پدر مرد
کسی کو خون هندوئی بریزد
چو وارث باشد آن خون برنخیزد
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی
بزن تیری بدین کوژ کمان پشت
که چندین پشت بر پشت ترا کشت
فلک را تا کمان بیزه نگردد
شکار کس در او فربه نگردد
گوزنی را که ره بر شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد
تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش
که داری باد در پس چاه در پیش
مباش ایمن که این دریای خاموش
نکرد است آدمی خوردن فراموش
کدامین ربع را بینی ربیعی
کزان بقعه برون ناید بقیعی
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد
کسی کز زندگی با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چون گل گردن زنان را دست بوسند
اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تا منش بردارم از راه
و گر زاهد بود صد مرده کوشد
که تو بیرون کنی تا او بپوشد
چو نامد در جهان پاینده چیزی
همه ملک جهان نرزد پشیزی
ره آورد عدم ره توشه خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک
چنین گفتند دانایان هشیار
که نیک و بد به مرگ آید پدیدار
بسا زن نام کانجان مرد یابی
بسا مردا که رویش زرد یابی
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابه ی تنگ
نظامی را به آسایش رسانی
ببخشی و به بخشایش رسانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۷ - نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
زهر دروازهای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بد نیت خوشیده شاخست
شه نیکو نیت را پی فراخست
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بد رائی کند در پادشائی
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
ز گنج افشانی و گوهر نثاری
بجای آورد رسم دوستداری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلختر یافت
ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریده رائی
کند ناموس عدلش بیوفائی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنها روی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لولوتر
به سنگ خویش تن در داد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لالهزاری
ز گرمی که آن هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب میداشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمییافت
به رفتن نیز هم فرصت نمییافت
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بییاد دلدار
وز آن اندیشه میپیچید چون مار
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
زهر دروازهای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بد نیت خوشیده شاخست
شه نیکو نیت را پی فراخست
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بد رائی کند در پادشائی
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
ز گنج افشانی و گوهر نثاری
بجای آورد رسم دوستداری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلختر یافت
ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریده رائی
کند ناموس عدلش بیوفائی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنها روی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لولوتر
به سنگ خویش تن در داد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لالهزاری
ز گرمی که آن هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب میداشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمییافت
به رفتن نیز هم فرصت نمییافت
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بییاد دلدار
وز آن اندیشه میپیچید چون مار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۸ - آگهی خسرو از مرگ بهرام چوبین
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور
به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبکزن چوبینه تن بود
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور
به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبکزن چوبینه تن بود
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او میخواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمانگیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود
مرا با جادوئی هم حقهسازی
که بر سازد ز بابل حقهبازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چارهسازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بیغیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بیوفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او میخواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمانگیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود
مرا با جادوئی هم حقهسازی
که بر سازد ز بابل حقهبازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسون های او را نیک دانم
چنین افسانه ها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چارهسازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بیغیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشکین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر به نی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نه ز بیوفایی ست
شکیبش بر صلاح پادشایی ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۶ - رای زدن خسرو در کار فرهاد
ز نزدیکان خود با محرمی چند
نشست و زد درین معنی دمی چند
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بریزم بی گناهست
بسی کوشیدم اندر پادشائی
مگر عیدی کنم بیروستائی
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفتهای را یار خسرو
خردمندان چنین دادند پاسخ
که ای دولت به دیدار تو فرخ
کمین مولادی تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان
جهان اندازه ی عمر درازت
سعادت یار و دولت کار سازت
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید
به زر نز دلستان کز دین بر آید
بدین شیرینی از شیرین بر آید
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو به زر بیزور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن
که تا آن روز کاید روز او تنگ
گذارد عمر در پیکار آن سنگ
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را
در آوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهی بیخویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بیقراری
بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش
که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
بهر گامی نثاری ساختندش
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
به پایش پیل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود
ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز میداد
جوابش هم به نکته باز میداد
نشست و زد درین معنی دمی چند
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بریزم بی گناهست
بسی کوشیدم اندر پادشائی
مگر عیدی کنم بیروستائی
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفتهای را یار خسرو
خردمندان چنین دادند پاسخ
که ای دولت به دیدار تو فرخ
کمین مولادی تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان
جهان اندازه ی عمر درازت
سعادت یار و دولت کار سازت
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید
به زر نز دلستان کز دین بر آید
بدین شیرینی از شیرین بر آید
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو به زر بیزور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن
که تا آن روز کاید روز او تنگ
گذارد عمر در پیکار آن سنگ
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را
در آوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهی بیخویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بیقراری
بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش
که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
بهر گامی نثاری ساختندش
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
به پایش پیل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود
ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز میداد
جوابش هم به نکته باز میداد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیتنامه شیرین به خسرو از راه باد افراه
در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری
و گر می راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگتر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه ی مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلبها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و میترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخنهائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخنها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بینیازست
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بیقلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش
گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گه از بیداد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکرگاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست
فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش
از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد
دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمهای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جامجم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بیهمتا نکوتر
به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بیجفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری
و گر می راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگتر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه ی مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلبها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و میترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخنهائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخنها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بینیازست
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بیقلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش
گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گه از بیداد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکرگاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست
فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش
از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد
دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمهای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جامجم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بیهمتا نکوتر
به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بیجفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۴ - صفت داد و دهش خسرو
جهان خسرو که تا گردون کمر بست
کله داری چنو بر تخت ننشست
به روز بار که او را رای بودی
به پیشش پنج صف بر پای بودی
نخستین صف توانگر داشت در پیش
دویم صف بود حاجتگار و درویش
سوم صف جای بیماران بیزور
همه رسته به موئی از لب گور
چهارم صف به قومی متصل بود
که بند پایشان مسمار دل بود
صف پنجم گنه کاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی
به پیش خونیان ز امیدواری
مثال آورده خط رستگاری
ندا برداشته دارنده بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار
توانگر چون سوی درویش دیدی
شمار شکر بر خود بیش دیدی
چو در بیمار دیدی چشم درویش
گرفتی بر سلامت شکر در پیش
چو دیدی سوی بندی مرد بیمار
به آزادی نمودی شکر بسیار
چو بر خونی فتادی چشمبندی
گشادی لب به شکر به پسندی
چو خونی دیدی امید رهائی
فزودی شمع شکرش روشنائی
در خسرو همه ساله بدین داد
چو مصر از شکر بودی شکرآباد
به می بنشست روزی بر سر تخت
بدین حرفت حریفی کرد با بخت
به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی
ز میخ ماه تا خرگاه کیوان
درو پرداخته ایوان بر ایوان
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار
به ترتیب گهرهای شب افروز
خبر داده ز ساعات شب و روز
شناسائی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته بر خواند
کسی کو تخت خسرو در نظر داشت
هزاران جام کیخسرو ز برداشت
چنین تختی نه تختی کاسمانی
بر او شاهی نه شه صاحبقرانی
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تاثری خوانی نهاده
ارم را خشک بد در مجلسش جام
فلک را حلقه بد بر درگهش نام
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند
درم داری که از سختی در آید
سرو کارش به بدبختی گراید
به شادی شغل عالم درج میکن
خراجش میستان و خرج میکن
چنین میده چنان کش میستانی
و گر بدهی و نستانی تو دانی
جهانداری به تنها کرد نتوان
به تنهائی جهان را خورد نتوان
بداند هر که با تدبیر باشد
که تنها خوار تنها میر باشد
مخور تنها گرت خود آبجوی است
که تنها خور چو دریا تلخ خوی است
به باید خویشتن را شمع کردن
به کار دیگران پا جمع کردن
ببین قارون چه برد از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
به رنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است
چو آید رنج باشد چون شود رنج
تهی دستی شرف دارد بدین گنج
ملک پرویز کز جمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت
بدش با گنج دادن خندهناکی
چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی
دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام
خورش با کاسه دادی باده با جام
کشیده مایده یک میل در میل
مگس را گاو دادی پشه را پیل
ز حلواها که بودی گرد خوانش
ندانستی چه خوردی میهمانش
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند چندانی که خواهی
چو بزمش بوی خوش را ساز دادی
صبا وام ریاحین باز دادی
به هنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر
چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
گوارش تا به خوزستان رسیدی
کبابیتر بخوردی اول روز
بر او سوده یکی در شبافروز
ز بازرگان عمان در نهانی
بده من زر خریده زر کانی
شنیدم کز چنان در باشد آرام
رطوبتهای اصلی را در اندام
یک اسب بور از رق چشم نوزاد
معطر کرده چون ریحان بغداد
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمه خشک
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود
به خوان زر نهادندی فرا پیش
هزار و هفتصد مثقال کم بیش
بخوردی زان نواله لقمهای چند
چو مغز پسته و پالوده قند
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش در افتادی ز ناگاه
بدو بخشیدی آن زرینه خوان را
تنور و هر چه آلت بودی آن را
زهی خوانی که طباخان نورش
چنین نانی بر آرند از تنورش
دگر روزی که خوان لاجوردی
گرفتی از تنور صبح زردی
همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی
همه روز این شگرفی بود کارش
همه عمر این روش بود اختیارش
چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد
چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
نسیمش بوی مشک آرد به بازار
دگر آهو که خاشاکست خوردش
بجای مشک خاشاک است گردش
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که از بیدولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
چو صبحت گر شبی باید به از روز
چراغ از مشعل روشن برافروز
بهای در بزرگ از بهر این است
کز اول با بزرگان همنشین است
کله داری چنو بر تخت ننشست
به روز بار که او را رای بودی
به پیشش پنج صف بر پای بودی
نخستین صف توانگر داشت در پیش
دویم صف بود حاجتگار و درویش
سوم صف جای بیماران بیزور
همه رسته به موئی از لب گور
چهارم صف به قومی متصل بود
که بند پایشان مسمار دل بود
صف پنجم گنه کاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی
به پیش خونیان ز امیدواری
مثال آورده خط رستگاری
ندا برداشته دارنده بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار
توانگر چون سوی درویش دیدی
شمار شکر بر خود بیش دیدی
چو در بیمار دیدی چشم درویش
گرفتی بر سلامت شکر در پیش
چو دیدی سوی بندی مرد بیمار
به آزادی نمودی شکر بسیار
چو بر خونی فتادی چشمبندی
گشادی لب به شکر به پسندی
چو خونی دیدی امید رهائی
فزودی شمع شکرش روشنائی
در خسرو همه ساله بدین داد
چو مصر از شکر بودی شکرآباد
به می بنشست روزی بر سر تخت
بدین حرفت حریفی کرد با بخت
به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی
ز میخ ماه تا خرگاه کیوان
درو پرداخته ایوان بر ایوان
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار
به ترتیب گهرهای شب افروز
خبر داده ز ساعات شب و روز
شناسائی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته بر خواند
کسی کو تخت خسرو در نظر داشت
هزاران جام کیخسرو ز برداشت
چنین تختی نه تختی کاسمانی
بر او شاهی نه شه صاحبقرانی
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تاثری خوانی نهاده
ارم را خشک بد در مجلسش جام
فلک را حلقه بد بر درگهش نام
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند
درم داری که از سختی در آید
سرو کارش به بدبختی گراید
به شادی شغل عالم درج میکن
خراجش میستان و خرج میکن
چنین میده چنان کش میستانی
و گر بدهی و نستانی تو دانی
جهانداری به تنها کرد نتوان
به تنهائی جهان را خورد نتوان
بداند هر که با تدبیر باشد
که تنها خوار تنها میر باشد
مخور تنها گرت خود آبجوی است
که تنها خور چو دریا تلخ خوی است
به باید خویشتن را شمع کردن
به کار دیگران پا جمع کردن
ببین قارون چه برد از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
به رنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است
چو آید رنج باشد چون شود رنج
تهی دستی شرف دارد بدین گنج
ملک پرویز کز جمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت
بدش با گنج دادن خندهناکی
چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی
دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام
خورش با کاسه دادی باده با جام
کشیده مایده یک میل در میل
مگس را گاو دادی پشه را پیل
ز حلواها که بودی گرد خوانش
ندانستی چه خوردی میهمانش
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند چندانی که خواهی
چو بزمش بوی خوش را ساز دادی
صبا وام ریاحین باز دادی
به هنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر
چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
گوارش تا به خوزستان رسیدی
کبابیتر بخوردی اول روز
بر او سوده یکی در شبافروز
ز بازرگان عمان در نهانی
بده من زر خریده زر کانی
شنیدم کز چنان در باشد آرام
رطوبتهای اصلی را در اندام
یک اسب بور از رق چشم نوزاد
معطر کرده چون ریحان بغداد
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمه خشک
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود
به خوان زر نهادندی فرا پیش
هزار و هفتصد مثقال کم بیش
بخوردی زان نواله لقمهای چند
چو مغز پسته و پالوده قند
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش در افتادی ز ناگاه
بدو بخشیدی آن زرینه خوان را
تنور و هر چه آلت بودی آن را
زهی خوانی که طباخان نورش
چنین نانی بر آرند از تنورش
دگر روزی که خوان لاجوردی
گرفتی از تنور صبح زردی
همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی
همه روز این شگرفی بود کارش
همه عمر این روش بود اختیارش
چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد
چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
نسیمش بوی مشک آرد به بازار
دگر آهو که خاشاکست خوردش
بجای مشک خاشاک است گردش
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که از بیدولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
چو صبحت گر شبی باید به از روز
چراغ از مشعل روشن برافروز
بهای در بزرگ از بهر این است
کز اول با بزرگان همنشین است
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
به خدمت شمسه خوبان خلخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خواندهای افسانه خواندن
سخنهای فسونآمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچهها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچهام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر میفروشم
زبانی تیز میبینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحتالثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که میگوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینهام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم میگردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس میدارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمهات مطلق افتاد
بر ادهم میزدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت میدواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا میشدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده راندهای را
رها کن در دهی واماندهای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بیوقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خواندهای افسانه خواندن
سخنهای فسونآمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچهها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچهام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر میفروشم
زبانی تیز میبینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحتالثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که میگوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینهام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم میگردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس میدارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمهات مطلق افتاد
بر ادهم میزدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت میدواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا میشدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده راندهای را
رها کن در دهی واماندهای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بیوقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۱ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت
نسیم دوست مییابد دماغم
خیال گنج میبیند چراغم
کدامین آب خوش داد چنین جوی
کدامین باد را باشد چنین بوی
مگر وقت شدن طاوس خورشید
پرافشان کرد بر گلزار جمشید
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد
مگر ماه آمد از روزن در افتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد
مگر باد بهشت اینجا گذر کرد
که چندین خرمی در ما اثر کرد
مگر باز سپید آمد فرا دست
که گلزار شب از زاغ سیه رست
مگر با ماست آب زندگانی
که ما را زنده دل دارد نهانی
مگر اقبال شمعی نو برافروخت
که چون پروانه غم را بال و پر سوخت
مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی
که از هر گوشهای خیزد خروشی
بگو ای دولت آن رشک پری را
که باز آور به ما نیک اختری را
ترا بسیار خصلت جز نکوئیست
بگویم راست مردی راستگوئیست
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده
مبین کز توسنی خشمی نمودم
تواضع بین که چون رام تو بودم
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
ندارم نیم دل در پادشاهی
ولیکن درد دل چندان که خواهی
لگدکوب غمت زان گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم
دلم خون گرید از غم چون نگرید
کدامین ظالم از غم خون نگرید
تنم ترسد ز هجران چون نترسد
کدامین عاقل از مجنون نترسد
چو بیزلف تو بیدل بود دستم
دل خود را به زلفت باز بستم
به خلوت با لبت دارم شماری
وز اینم کردنیتر نیست کاری
گرم خواهی به خلوت بار دادن
به جای گل چه باید خار دادن
از آن حقه که جز مرهم نیاید
بده زانکو به دادن کم نیاید
چه باشد کز چنان آب حیاتی
به غارت بردهای بخشی زکاتی
ستای باربد برداشت آهنگ
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت
نسیم دوست مییابد دماغم
خیال گنج میبیند چراغم
کدامین آب خوش داد چنین جوی
کدامین باد را باشد چنین بوی
مگر وقت شدن طاوس خورشید
پرافشان کرد بر گلزار جمشید
مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد
مگر ماه آمد از روزن در افتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد
مگر باد بهشت اینجا گذر کرد
که چندین خرمی در ما اثر کرد
مگر باز سپید آمد فرا دست
که گلزار شب از زاغ سیه رست
مگر با ماست آب زندگانی
که ما را زنده دل دارد نهانی
مگر اقبال شمعی نو برافروخت
که چون پروانه غم را بال و پر سوخت
مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی
که از هر گوشهای خیزد خروشی
بگو ای دولت آن رشک پری را
که باز آور به ما نیک اختری را
ترا بسیار خصلت جز نکوئیست
بگویم راست مردی راستگوئیست
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده
مبین کز توسنی خشمی نمودم
تواضع بین که چون رام تو بودم
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
ندارم نیم دل در پادشاهی
ولیکن درد دل چندان که خواهی
لگدکوب غمت زان گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم
دلم خون گرید از غم چون نگرید
کدامین ظالم از غم خون نگرید
تنم ترسد ز هجران چون نترسد
کدامین عاقل از مجنون نترسد
چو بیزلف تو بیدل بود دستم
دل خود را به زلفت باز بستم
به خلوت با لبت دارم شماری
وز اینم کردنیتر نیست کاری
گرم خواهی به خلوت بار دادن
به جای گل چه باید خار دادن
از آن حقه که جز مرهم نیاید
بده زانکو به دادن کم نیاید
چه باشد کز چنان آب حیاتی
به غارت بردهای بخشی زکاتی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۶ - سرود گفتن نیکسا از زبان شیرین
نکیسا در ترنم جادوی ساخت
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز
گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند
ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری
به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست
بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری
جهان بسیار شب بازی نمودست
جهان نادیدهای جانا چه سودست
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد
در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست
لب دریا و آنگه قطره آب
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب
چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز
بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت چه دانی؟
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری
اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضه ریزها هم در شمارست
نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش
تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی
به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست
منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر
نگردم از تو تابی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم
سخن تا چند گویم با خیالت
برون رانم جنیبت با جمالت
بهر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم
کنون در پرده خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب
بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم
سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم
چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را
چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز
گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید
خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزیی روزیم گردان
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک
به صد فریاد گفت ای باربد هان
قوی کن جان من در کالبدهان
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز
گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند
ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری
به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست
بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری
جهان بسیار شب بازی نمودست
جهان نادیدهای جانا چه سودست
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد
در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست
لب دریا و آنگه قطره آب
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب
چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز
بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت چه دانی؟
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری
اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضه ریزها هم در شمارست
نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش
تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی
به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست
منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر
نگردم از تو تابی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم
سخن تا چند گویم با خیالت
برون رانم جنیبت با جمالت
بهر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم
کنون در پرده خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب
بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم
سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم
چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را
چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز
گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید
خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزیی روزیم گردان
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک
به صد فریاد گفت ای باربد هان
قوی کن جان من در کالبدهان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۰ - زفاف خسرو و شیرین
سعادت چون گلی پرورد خواهد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهی
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
ز دریا در برآورد مرد غواص
به کم مدت شود بر تاجها خاص
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
چو مستی مرد را بر سر زند دود
کبابش خواهتر خواهی نمکسود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگوید مست بودم مست باشد
اگر بالای صد بکری برد مست
به هشیاری هشیاران کشد دست
بسا مستا که قفل خویش بگشاد
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
خوش آمد این سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
ولیکن بود روز باده خوردن
جگرخواری نمیشایست کردن
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا
گهی گفتی به ساقی نغمه رود
بده جامی که باد این عیش بدرود
گهی با باربد گفتی می از جام
بزن کامسال نیکت باد فرجام
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادی هر زمان میخورد کاسی
بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوی عروس خویش داماد
چنان بدمست کش بیهوش بردند
بجای غاشیش بر دوش بردند
چو شیرین در شبستان آگهی یافت
که مستی شاه را از خود تهی یافت
به شیرینی جمال از شاه بنهفت
نهادش جفتهای شیرینتر از جفت
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی
عجوزی بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چگویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تنی چون خرکمان از کوژپشتی
برو پشتی چو کیمخت از درشتی
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بینی! خرگهی بر روی بسته
نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستیش را آزماید
که مه را ز ابر فرقی مینماید؟
ز طرف پرده آمد پیر بیرون
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
گران جانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش
شه از مستی در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود
ولیک آن مایه بودش هوشیاری
که خوشتر زین رود کبک بهاری
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوی فربه در افکند
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
کلاغی دید بر جای همائی
شده در مهد ماهی اژدهائی
به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
خیال خواب یا سودای مستیست
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
ولی چون غول مستی رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستی به دو دست
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چارهای ساز
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
به فریادش رسیدن مصلحت دید
برون آمد ز طرف هفت پرده
بنامیزد رخی هر هفت کرده
چه گویم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو سروی گر بود در دامنش نوش
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
مهی خورشید با خوبیش درویش
گلی از صد بهارش مملکت بیش
بتی کامد پرستیدن حلالش
بهشتی نقد بازار جمالش
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته
جهانافروز دلبندی چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیکبختان
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داری زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو دیده نقش او از تاب رفته
ز کرسی داری آن مشک جو سنگ
ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
لب و دندانی از عشق آفریده
لبش دندان و دندان لب ندیده
رخ از باغ سبک روحی نسیمی
دهان از نقطه موهوم میمی
کشیده گرد مه مشگین کمندی
چراغی بسته بر دود سپندی
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
سپید و نرم چون قاقم برو پشت
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تنی چون شیر با شکر سرشته
تباشیرش به جای شیر هشته
زتری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز خاطرها چو باده گر دمی برد
ز دلها چون مفرح درد میبرد
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو دید
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
چو دیوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار
فتادش چشم بر خرمای بیخار
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
بنفشه با شقایق در مناجات
شکر میگفت فیالتاخیر آفات
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است
به خوزستان در آمد خواجه سرمست
طبرزد میربود و قند میخست
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
نه صبحی زان مبارکتر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد
چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلای میوهای تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست
تذرو باغ را بر سینه بنشست
گهی از بس نشاطانگیز پرواز
کبوتر چیره شد بر سینه باز
گوزن ماده میکوشید با شیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده
نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی
که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست میزد
دبیرانه یکی در شصت میزد
نگویم بر نشانه تیر میشد
رطب بیاستخوان در شیر میشد
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگآمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند
به آب اندام را تادیب کردند
نیایش خانه را ترتیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون
ز حنا دستها را کرده گلگون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از برای باربد خواست
ختن خاتون ز روی حکمت و پند
بزرگ امید را فرمود پیوند
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسیار
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت بر مرادش همدمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی
نبودی روز و شب بیباده و رود
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعی جهان میداد و میخورد
قضای عیش چندین ساله میکرد
پس از یک چند چون بیدار دل گشت
از آن گستاخ روئیها خجل گشت
چو مویش دیدهبان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی بر کند
ز هستی تا عدم موئی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
پدید آمد نشان ناامیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
با باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازی که آهو گیر گردد
بگیرد آهویش چون پیر گردد
کمان ترک چون دور افتد از تیر
دفی باشد کهن با مطربی پیر
چو گندم را سپیدی داد رنگش
شود تلخ ار بود سالی درنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سیاه مطبخی راگو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوی در آسیا کافور پیکر
برآنکس کاسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
به صد دریا نشاید غسل او کرد
جوانی چیست سودائی است در سر
وزان سودا تمنائی میسر
چو پیری بر ولایت گشت والی
برون کرد از سر آن سودا بسالی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو خود بگریزی از یار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
چو سیماب از بت سیمین گریزد
سیه موئی جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید
غم از زنگی بگرداند علم را
نداند هیچ زنگی نام غم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
ز پیری در جوانی یاس من یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه میکرد
جهان بدعهد بود اندیشه میکرد
گهی بر تخت زرین نرد میباخت
گهی شبدیز را چون بخت میتاخت
گهی میکرد شهد باربد نوش
گهی میگشت با شیرین هم آغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار نزهتگاه پرویز
ازان خواب گذشته یادش آمد
خرابی در دل آبادش آمد
چو میدانست کز خاکی و آبی
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهی
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
ز دریا در برآورد مرد غواص
به کم مدت شود بر تاجها خاص
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
چو مستی مرد را بر سر زند دود
کبابش خواهتر خواهی نمکسود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگوید مست بودم مست باشد
اگر بالای صد بکری برد مست
به هشیاری هشیاران کشد دست
بسا مستا که قفل خویش بگشاد
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
خوش آمد این سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
ولیکن بود روز باده خوردن
جگرخواری نمیشایست کردن
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا
گهی گفتی به ساقی نغمه رود
بده جامی که باد این عیش بدرود
گهی با باربد گفتی می از جام
بزن کامسال نیکت باد فرجام
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادی هر زمان میخورد کاسی
بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوی عروس خویش داماد
چنان بدمست کش بیهوش بردند
بجای غاشیش بر دوش بردند
چو شیرین در شبستان آگهی یافت
که مستی شاه را از خود تهی یافت
به شیرینی جمال از شاه بنهفت
نهادش جفتهای شیرینتر از جفت
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی
عجوزی بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چگویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تنی چون خرکمان از کوژپشتی
برو پشتی چو کیمخت از درشتی
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بینی! خرگهی بر روی بسته
نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستیش را آزماید
که مه را ز ابر فرقی مینماید؟
ز طرف پرده آمد پیر بیرون
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
گران جانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش
شه از مستی در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود
ولیک آن مایه بودش هوشیاری
که خوشتر زین رود کبک بهاری
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوی فربه در افکند
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
کلاغی دید بر جای همائی
شده در مهد ماهی اژدهائی
به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
خیال خواب یا سودای مستیست
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
ولی چون غول مستی رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستی به دو دست
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چارهای ساز
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
به فریادش رسیدن مصلحت دید
برون آمد ز طرف هفت پرده
بنامیزد رخی هر هفت کرده
چه گویم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو سروی گر بود در دامنش نوش
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
مهی خورشید با خوبیش درویش
گلی از صد بهارش مملکت بیش
بتی کامد پرستیدن حلالش
بهشتی نقد بازار جمالش
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته
جهانافروز دلبندی چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیکبختان
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داری زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو دیده نقش او از تاب رفته
ز کرسی داری آن مشک جو سنگ
ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
لب و دندانی از عشق آفریده
لبش دندان و دندان لب ندیده
رخ از باغ سبک روحی نسیمی
دهان از نقطه موهوم میمی
کشیده گرد مه مشگین کمندی
چراغی بسته بر دود سپندی
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
سپید و نرم چون قاقم برو پشت
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تنی چون شیر با شکر سرشته
تباشیرش به جای شیر هشته
زتری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز خاطرها چو باده گر دمی برد
ز دلها چون مفرح درد میبرد
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو دید
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
چو دیوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار
فتادش چشم بر خرمای بیخار
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
بنفشه با شقایق در مناجات
شکر میگفت فیالتاخیر آفات
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است
به خوزستان در آمد خواجه سرمست
طبرزد میربود و قند میخست
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
نه صبحی زان مبارکتر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد
چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلای میوهای تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست
تذرو باغ را بر سینه بنشست
گهی از بس نشاطانگیز پرواز
کبوتر چیره شد بر سینه باز
گوزن ماده میکوشید با شیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده
نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی
که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست میزد
دبیرانه یکی در شصت میزد
نگویم بر نشانه تیر میشد
رطب بیاستخوان در شیر میشد
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگآمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند
به آب اندام را تادیب کردند
نیایش خانه را ترتیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون
ز حنا دستها را کرده گلگون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از برای باربد خواست
ختن خاتون ز روی حکمت و پند
بزرگ امید را فرمود پیوند
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسیار
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت بر مرادش همدمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی
نبودی روز و شب بیباده و رود
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعی جهان میداد و میخورد
قضای عیش چندین ساله میکرد
پس از یک چند چون بیدار دل گشت
از آن گستاخ روئیها خجل گشت
چو مویش دیدهبان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی بر کند
ز هستی تا عدم موئی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
پدید آمد نشان ناامیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
با باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازی که آهو گیر گردد
بگیرد آهویش چون پیر گردد
کمان ترک چون دور افتد از تیر
دفی باشد کهن با مطربی پیر
چو گندم را سپیدی داد رنگش
شود تلخ ار بود سالی درنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سیاه مطبخی راگو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوی در آسیا کافور پیکر
برآنکس کاسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
به صد دریا نشاید غسل او کرد
جوانی چیست سودائی است در سر
وزان سودا تمنائی میسر
چو پیری بر ولایت گشت والی
برون کرد از سر آن سودا بسالی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو خود بگریزی از یار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
چو سیماب از بت سیمین گریزد
سیه موئی جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید
غم از زنگی بگرداند علم را
نداند هیچ زنگی نام غم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
ز پیری در جوانی یاس من یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه میکرد
جهان بدعهد بود اندیشه میکرد
گهی بر تخت زرین نرد میباخت
گهی شبدیز را چون بخت میتاخت
گهی میکرد شهد باربد نوش
گهی میگشت با شیرین هم آغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار نزهتگاه پرویز
ازان خواب گذشته یادش آمد
خرابی در دل آبادش آمد
چو میدانست کز خاکی و آبی
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۱ - اندرز شیرین خسرو را در داد و دانش
به نزهت بود روزی با دلافروز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یک چند
بسی کوشیدهای در کامرانی
بسی دیگر به کام دل برانی
جهان را کردهای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد
چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد
لگد در شیر گیرد تا بریزد
حذر کن زانکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوتنشینی
زنی پیر از نفسهای جوانه
زند تیری سحرگه بر نشانه
ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد
که نفرین داده باشد ملک بر باد
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر داد خواهان
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه
چو برگ باغ گیرد ناتوانی
خبر پیشین برد باد خزانی
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش از آن در دیده داغی
چو سیلی ریختن خواهد به انبوه
بغرد کوهه ابر از سر کوه
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
درختی کاول از پیوند کژ خاست
نشاید جز به آتش کردنش راست
جهانسوزی بد است و جور سازی
ترا به گر رعیت را نوازی
از آن ترسم که گرد این مثل راست
که آن شه گفت کو را کس نمیخواست
کهن دولت چو باشد دیر پیوند
رعیت را نباشد هیچ در بند
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند
ز مغروری که در سر ناز گیرد
مراعات از رعیت باز گیرد
نو اقبالی بر آرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه
خلایق را چو نیکو خواه گردد
باجماع خلایق شاه گردد
خردمندی و شاهی هر دو داری
سپیدی و سیاهی هر دو داری
نجات آخرت را چارهگر باش
در این منزل ز رفتن با خبر باش
کسی کو سیم و زر ترکیب سازد
قیامت را کجا ترتیب سازد
ببین دور از تو شاهانی که مردند
ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟
بمانی، مال بد خواه تو باشد
ببخشی، شحنه راه تو باشد
فرو خوان قصه دارا و جمشید
که با هر یک چه بازی کرد خورشید
در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز
که دانی پردهٔ پوشیده را راز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یک چند
بسی کوشیدهای در کامرانی
بسی دیگر به کام دل برانی
جهان را کردهای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد
چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد
لگد در شیر گیرد تا بریزد
حذر کن زانکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوتنشینی
زنی پیر از نفسهای جوانه
زند تیری سحرگه بر نشانه
ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد
که نفرین داده باشد ملک بر باد
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر داد خواهان
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه
چو برگ باغ گیرد ناتوانی
خبر پیشین برد باد خزانی
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش از آن در دیده داغی
چو سیلی ریختن خواهد به انبوه
بغرد کوهه ابر از سر کوه
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک
رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
درختی کاول از پیوند کژ خاست
نشاید جز به آتش کردنش راست
جهانسوزی بد است و جور سازی
ترا به گر رعیت را نوازی
از آن ترسم که گرد این مثل راست
که آن شه گفت کو را کس نمیخواست
کهن دولت چو باشد دیر پیوند
رعیت را نباشد هیچ در بند
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند
ز مغروری که در سر ناز گیرد
مراعات از رعیت باز گیرد
نو اقبالی بر آرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه
خلایق را چو نیکو خواه گردد
باجماع خلایق شاه گردد
خردمندی و شاهی هر دو داری
سپیدی و سیاهی هر دو داری
نجات آخرت را چارهگر باش
در این منزل ز رفتن با خبر باش
کسی کو سیم و زر ترکیب سازد
قیامت را کجا ترتیب سازد
ببین دور از تو شاهانی که مردند
ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟
بمانی، مال بد خواه تو باشد
ببخشی، شحنه راه تو باشد
فرو خوان قصه دارا و جمشید
که با هر یک چه بازی کرد خورشید
در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز
که دانی پردهٔ پوشیده را راز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۲ - سوال و جواب خسرو و بزرگ امید
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۰ - در یاد کردن دوره زندگی پس از مرگ
دگر ره گفت بعد از زندگانی
به یاد آرم حدیث این جهانی
جوابش داد پیر دانشآموز
که ای روشن چراغ عالمافروز
تو آن نوری که پیش از صحبت خاک
ولایت داشتی بر بام افلاک
ز تو گر باز پرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
چو روزی بگذری زین محنتآباد
از آن ترسم کز این هم ناوری یاد
کسی کو یاد نارد قصهی دوش
تواند کردن امشب را فراموش
به یاد آرم حدیث این جهانی
جوابش داد پیر دانشآموز
که ای روشن چراغ عالمافروز
تو آن نوری که پیش از صحبت خاک
ولایت داشتی بر بام افلاک
ز تو گر باز پرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
چو روزی بگذری زین محنتآباد
از آن ترسم کز این هم ناوری یاد
کسی کو یاد نارد قصهی دوش
تواند کردن امشب را فراموش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۲ - در پاس تندرستی از راه اعتدال
دگر باره بگفتش کای خردمند
طبیبانه در آموزم یکی پند
جوابش داد کای باریک بینش
جهان جان و جان آفرینش
طبیبی در یکی نکته نهفته است
خدا آن نکته را با خلق گفته است
بیا شام و بخور خوردی که خواهی
کم و بسیار نه کارد تباهی
ز بسیار و ز کم بگذر که خام است
نگهدار اعتدال اینت تمام است
دو زیرک خواندهام کاندر دیاری
رسیدند از قضا بر چشمه ساری
یکی کم خورد کاین جان میگزاید
یکی پر خورد کاین جان میفزاید
چو بر حد عدالت ره نبردند
ز محرومی و سیری هر دو مردند
طبیبانه در آموزم یکی پند
جوابش داد کای باریک بینش
جهان جان و جان آفرینش
طبیبی در یکی نکته نهفته است
خدا آن نکته را با خلق گفته است
بیا شام و بخور خوردی که خواهی
کم و بسیار نه کارد تباهی
ز بسیار و ز کم بگذر که خام است
نگهدار اعتدال اینت تمام است
دو زیرک خواندهام کاندر دیاری
رسیدند از قضا بر چشمه ساری
یکی کم خورد کاین جان میگزاید
یکی پر خورد کاین جان میفزاید
چو بر حد عدالت ره نبردند
ز محرومی و سیری هر دو مردند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۶ - تمثیل موبد سوم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۹ - گفتن چهل قصه از کلیله و دمنه با چهل نکته
بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت
چهل قصه به چل نکته فرو گفت
گاو شنزبه و شیر
نخستین گفت کز خود بر حذر باش
چو گاو شنزبه زان شیر جماش
نجاری بوزینه
هوا بشکن کزو یاری نیاید
که از بوزینه نجاری نیاید
روباه و طبل
به تلبیس آن توانی خورد ازین راه
کزان طبل دریده خورد روباه
زاهد ممسک خرقه به دزد باخته
مکن تا در غمت ناید درازی
چو زاهد ممسکی در خرقه بازی
زاغ و مار
مخور در خانه کس هیچ زنهار
که با تو آن کند کان زاغ با مار
مرغ ماهی خوار و خرچنگ
همان پاداش بینی وقت نیرنگ
که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ
خرگوش و شیر
ربا خواری مکن این پند بنیوش
که با شیر رباخور کرد خرگوش
سه ماهی و رستن یکی از شست
به خود کشتن توان زین خاکدان رست
چنانک آن پیرماهی زافت شست
سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر
شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند
که از شخصی شتر سرباز کردند
طیطوی با موج دریا
به چاره کین توان جستن ز اعدا
چنان کان طیطوی از موج دریا
بط و سنگ پشت
بسا سر کز زبان زیرزمین رفت
کشف را با بطان فصلی چنین رفت
مرغ و کپی و کرم شبتاب
ز نااهلان همان بینی در این بند
که دید آن ساده مرغ از کپیی چند
بازرگان دانا و بازرگان نادان
به حیلت مال مردم خورد نتوان
چو بازرگان دانا مال نادان
غوک و مار و راسو
چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر
موش آهن خوار و باز کودک بر
حیل بگذار و مشنو از حیل ساز
که موش آهن خورد کودک برد باز
زن و نقاش چادر سوز
چو نقش حیله بر چادر نشانی
بدان نقاش چادر سوز مانی
طبیب نادان که دارو را با زهر آمیخت
ز دانا تن سلامت بهر گردد
علاج از دست نادان زهر گردد
کبوتر مطوقه و رهانیدن کبوتران از دام
به دانائی توان رستن ز ایام
چو آن مرغ نگارین رست از آن دام
هم عهدی زاغ و موش و آهو و سنگ پشت
مکن شوخی وفاداری در آموز
ز موش دام در زاغ دهن دوز
موش و زاهد و یافتن زر
مبریک جوز کشت کس به بی داد
که موش از زاهد ارجو برد زر داد
گرگی که از خوردن زه کمان جان داد
مشو مغرور چون گرگ کمان گیر
که بر دل چرخ ناگه میزند تیر
زاغ و بوم
رها کن کاین حمال محروم
نسازد با خرد چون زاغ با بوم
راندن خرگوش پیلان را از چشمه آب
مبین از خرد بینی خصم را خرد
ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد
گربه روزه دار با دارج و خرگوش
ز حرص و زرق باید روی برتافت
ز روزه گربه روزی بین که چون یافت
ربودن دزد گوسفند زاهد را بنام سگ
کسی کاین گربه باشد نقش بندش
نهد داغ سگی بر گوسپندش
شوهر و زن و دزد
ز فتنه در وفا کن روی در روی
چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی
دیو و دزد و زاهد
رهی چون باشد از خصمانت ناورد
چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد
زن و نجار و پدرزن
چه باید چشم دل را تخته بردوخت
چو نجاری که لوح از زن در آموخت
برگزیدن دختر موش نژاد موش را
اگر بد نیستی با بد مشو یار
چنان کان موش نسل آدمی خوار
بوزینه و سنگ پشت
به وا گشتن توانی زین طرف رست
که کپی هم بدین فن زان کشف رست
فریفتن روباه خر را و به شیر سپردن
چو خر غافل نباید شد درین راه
کزین غفلت دل خر خورد روباه
زاهد نسیه اندیش و کوزه شهد و روغن
حساب نسیههای کژ میندیش
چو زان حلوای نقد آن مرد درویش
کشتن زاهد راسوی امین را
به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت
که راسوی امین را بیگنه کشت
کشتن کبوتر نر کبوتر ماده را
مزن بیپیشبینی بر کس انگشت
چنان کان نر کبوتر ماده را کشت
بریدن موش دام گربه را
به هشیاری رهان خود را از این غار
چو موش آن گربه را از دام تیمار
قبره با شاه و شاهزاده
برون پر تا نفرسائی درین بند
چو مرغ قبره زین قبه چند
شغال زاهد و سعایت جانوران پیش شیر
به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر
چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر
سیاح و زرگر و مار
تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار
به نیکی برد جان سیاح از آن مار
چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده
رفتن شیر به شکار و شکار شدن بچههای او
به خونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بیبچه گشت آن شیر خونریز
چو بر گفت این سخن پیر سخنسنج
دل خسرو حصاری شد بر این گنج
پشیمان شد ز بدعتهای بیداد
سرای عدل را نو کرد بنیاد
چهل قصه به چل نکته فرو گفت
گاو شنزبه و شیر
نخستین گفت کز خود بر حذر باش
چو گاو شنزبه زان شیر جماش
نجاری بوزینه
هوا بشکن کزو یاری نیاید
که از بوزینه نجاری نیاید
روباه و طبل
به تلبیس آن توانی خورد ازین راه
کزان طبل دریده خورد روباه
زاهد ممسک خرقه به دزد باخته
مکن تا در غمت ناید درازی
چو زاهد ممسکی در خرقه بازی
زاغ و مار
مخور در خانه کس هیچ زنهار
که با تو آن کند کان زاغ با مار
مرغ ماهی خوار و خرچنگ
همان پاداش بینی وقت نیرنگ
که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ
خرگوش و شیر
ربا خواری مکن این پند بنیوش
که با شیر رباخور کرد خرگوش
سه ماهی و رستن یکی از شست
به خود کشتن توان زین خاکدان رست
چنانک آن پیرماهی زافت شست
سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر
شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند
که از شخصی شتر سرباز کردند
طیطوی با موج دریا
به چاره کین توان جستن ز اعدا
چنان کان طیطوی از موج دریا
بط و سنگ پشت
بسا سر کز زبان زیرزمین رفت
کشف را با بطان فصلی چنین رفت
مرغ و کپی و کرم شبتاب
ز نااهلان همان بینی در این بند
که دید آن ساده مرغ از کپیی چند
بازرگان دانا و بازرگان نادان
به حیلت مال مردم خورد نتوان
چو بازرگان دانا مال نادان
غوک و مار و راسو
چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر
موش آهن خوار و باز کودک بر
حیل بگذار و مشنو از حیل ساز
که موش آهن خورد کودک برد باز
زن و نقاش چادر سوز
چو نقش حیله بر چادر نشانی
بدان نقاش چادر سوز مانی
طبیب نادان که دارو را با زهر آمیخت
ز دانا تن سلامت بهر گردد
علاج از دست نادان زهر گردد
کبوتر مطوقه و رهانیدن کبوتران از دام
به دانائی توان رستن ز ایام
چو آن مرغ نگارین رست از آن دام
هم عهدی زاغ و موش و آهو و سنگ پشت
مکن شوخی وفاداری در آموز
ز موش دام در زاغ دهن دوز
موش و زاهد و یافتن زر
مبریک جوز کشت کس به بی داد
که موش از زاهد ارجو برد زر داد
گرگی که از خوردن زه کمان جان داد
مشو مغرور چون گرگ کمان گیر
که بر دل چرخ ناگه میزند تیر
زاغ و بوم
رها کن کاین حمال محروم
نسازد با خرد چون زاغ با بوم
راندن خرگوش پیلان را از چشمه آب
مبین از خرد بینی خصم را خرد
ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد
گربه روزه دار با دارج و خرگوش
ز حرص و زرق باید روی برتافت
ز روزه گربه روزی بین که چون یافت
ربودن دزد گوسفند زاهد را بنام سگ
کسی کاین گربه باشد نقش بندش
نهد داغ سگی بر گوسپندش
شوهر و زن و دزد
ز فتنه در وفا کن روی در روی
چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی
دیو و دزد و زاهد
رهی چون باشد از خصمانت ناورد
چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد
زن و نجار و پدرزن
چه باید چشم دل را تخته بردوخت
چو نجاری که لوح از زن در آموخت
برگزیدن دختر موش نژاد موش را
اگر بد نیستی با بد مشو یار
چنان کان موش نسل آدمی خوار
بوزینه و سنگ پشت
به وا گشتن توانی زین طرف رست
که کپی هم بدین فن زان کشف رست
فریفتن روباه خر را و به شیر سپردن
چو خر غافل نباید شد درین راه
کزین غفلت دل خر خورد روباه
زاهد نسیه اندیش و کوزه شهد و روغن
حساب نسیههای کژ میندیش
چو زان حلوای نقد آن مرد درویش
کشتن زاهد راسوی امین را
به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت
که راسوی امین را بیگنه کشت
کشتن کبوتر نر کبوتر ماده را
مزن بیپیشبینی بر کس انگشت
چنان کان نر کبوتر ماده را کشت
بریدن موش دام گربه را
به هشیاری رهان خود را از این غار
چو موش آن گربه را از دام تیمار
قبره با شاه و شاهزاده
برون پر تا نفرسائی درین بند
چو مرغ قبره زین قبه چند
شغال زاهد و سعایت جانوران پیش شیر
به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر
چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر
سیاح و زرگر و مار
تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار
به نیکی برد جان سیاح از آن مار
چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده
رفتن شیر به شکار و شکار شدن بچههای او
به خونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بیبچه گشت آن شیر خونریز
چو بر گفت این سخن پیر سخنسنج
دل خسرو حصاری شد بر این گنج
پشیمان شد ز بدعتهای بیداد
سرای عدل را نو کرد بنیاد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۹ - اندرز و ختم کتاب
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی
نه بینی در که دریاپرور آمد
از افتادن چگونه بر سر آمد
چو دانه گر بیفتی بر سر آیی
چو خوشه سر مکش کز پا درایی
مدارا کن که خوی چرخ تند است
به همت رو که پای عمر کند است
هوا مسموم شد با گرد می ساز
دوا معدوم شد با درد می ساز
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان ازان ده رنگ پوش است
گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست
گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست
علاجالرأس او انجیدن گوش
دمالاخوین او خون سیاوش
بدین مرهم جراحت بست نتوان
بدین دارو ز علت رست نتوان
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
بگیر آیین خرسندی ز انجیر
که هم طفلست و هم پستان و هم شیر
بر این رقعه که شطرنج زیانست
کمینه بازیش بینالرخانست
دریغ آن شد که در نقش خطرناک
مقابل میشود رخ با رخ خاک
درین خیمه چه گردی بند بر پای
گلو را زین طنابی چند بگشای
برون کش پای ازین پاچیله تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ
قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی
اگر عیشی است صد تیمار با اوست
و گر برگ گلی صد خار با اوست
به تلخی و به ترشی شد جوانی
به صفرا و به سودا زندگانی
به وقت زندگی رنجور حالیم
که با گرگان وحشی در جوالیم
به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست
سری داریم و آن سرهم شکسته
به حسرت بر سر زانو نشسته
سری کو هیبت جلاد بیند
صواب آن شد که بر زانو نشیند
ولایت بین که ما را کوچگاهست
ولایت نیست این زندان و چاهست
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر درتری بر فاب گیریم
چو موئی برف ریزد پر بریزیم
همه در موی دام و دد گریزیم
بدین پا تا کجا شاید رسیدن
بدین پر تا کجا شاید پریدن
ستم کاری کنیم آنگه بهر کار
زهی مشتی ضعیفان ستمکار
کسی کو بر پر موری ستم کرد
هم از ماری قفای آن ستم خورد
به چشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه
هنوز از صید منقارش نپرداخت
که مرغی دیگر آمد کار او ساخت
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
سپهر آیینه عدلست و شاید
که هرچ آن از تو بیند وا نماید
منادی شد جهان را هر که بد کرد
نه با جان کسی با جان خود کرد
مگر نشنیدی از فراش این راه
که هر کو چاه کند افتاد در چاه
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بیداوری نیست
هران سنگی که دریائی و کانیست
در او دری و یاقوتی نهانیست
چو عیسی هر که درد توتیائی
ز هر بیخی کند دارو گیائی
چو ما را چشم عبرت بین تباهست
کجا دانیم کاین گل یا گیاهست
گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی
و گر خود علم جالینوس دانی
چو مرگ آمد به جالینوس مانی
چو عاجز وار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
ز محنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لبادت را چنان بر گاو بندد
که چشمی گرید و چشمیت خندد
چه پنداری کز اینسان هفتخوانی
بود موقوف خونی و استخوانی
بدین قاروره تا چند آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی
نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه
چو وقت آید که وقت آید به آخر
نهانیها کنند از پرده ظاهر
نه بینی گرد ازین دوران که بینی
جز آن قالب که در قلبش نشینی
ازین جا توشه بر کانجا علف نیست
در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست
درین مشکین صدفهای نهانی
بسا درها که بینی ارمغانی
نو آیین پردهای بینی دلاویز
نوای او نوازشهای نو خیز
کهن کاران سخن پاکیزه گفتند
سخن بگذار مروارید سفتند
سخنهای کهن زالی مطراست
و گر زال زر است انگار عنقاست
درنگ روزگار و گونه گرد
کند رخسار مروارید را زرد
نگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد
گذشت از پانصد و هفتاد شش سال
نزد بر خط خوبان کس چنین خال
چو دانستم که دارد هر دیاری
ز مهر من عروسی در کناری
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی باز بستم
بدان تا هر که دارد دیدنم دوست
ببیند مغز جانم را در این پوست
اگر من جان محجوبم تن اینست
و گر یوسف شدم پیراهن اینست
عروسی را که فروش گل نپوشد
اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد
همه پوشیدهای با ماست ظاهر
چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر
نظامی نیز کاین منظومه خوانی
حضورش در سخن یابی عیانی
نهان کی باشد از تو جلوهسازی
که در هر بیت گوید با تو رازی
پس از صد سال اگر گوئی کجا او
زهر بیتی ندا خیزد کهها او
چو کرم قز شدم از کرده خویش
به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش
حرامم باد اگر آبی خورم خام
حلالی بر نیارم پخته از کام
نخسبم شب که گنجی بر نسنجم
دری بیقفل دارد کان کنجم
زمین اصلیم در بردن رنج
که از یک جو پدید آرم بسی گنج
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز
بران خاکی هزاران آفرین بیش
که مشتی جو خورد گنجی کند پیش
کسی کو بر نظامی میبرد رشک
نفس بیآه بیند دیده بیاشک
بیا گو شب ببین کان کندنم را
نه کان کندن ببین جان کندنم را
بهر در کز دهن خواهم برآورد
زنم پهلو به پهلو چند ناورد
به صد گرمی بسوزانم دماغی
به دست آرم به شبها شب چراغی
فرستم تا ترازو دار شاهان
جوی چندم فرستد عذرخواهان
خدایا حرف گیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نه بینند
سخن بیحرف نیک و بد نباشد
همه کس نیک خواهد خود نباشد
ولی آن کز معانی با نصیبست
بداند کاین سخن طرزی غریبست
اگر شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت
بسا گویا که با من گشت خاموش
درازیش از زبان آمد سوی گوش
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست
چه باک از طعنه خاکی و آبی
چو دارم درع زرین آفتابی
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی در نیاموخت
که گر در راه خود یک ذره دیدم
به صد دستش علم بالا کشیدم
و گر سنگی دهن در کاس من زد
دری شد چون که در الماس من زد
تحمل بین که بینم هندوی خویش
چو ترکانش جنیبت میکشم پیش
گه آن بیپرده را موزون کنم ساز
گه این گنجشک راگویم زهی باز
ز هر زاغی به جز چشمی نجویم
به هر زیفی جز احسنتی نگویم
به گوشی جام تلخیها کنم نوش
به دیگر گوش دارم حلقه در گوش
نگهدارم به چندین اوستادی
چراغی را درین طوفان بادی
ز هر کشور که برخیزد چراغی
دهندش روغنی از هر ایاغی
ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سردش افشانند کافور
بشکر زهر می باید چشیدن
پس هر نکته دشنامی شنیدن
من ازدامن چو دریا ریخته در
گریبانم ز سنگ طعنهها پر
کلوخ انداخته چون خشت در آب
کلوخ اندازیی ناکرده دریاب
دهان خلق شیرین از زبانم
چو زهر قاتل از تلخی دهانم
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان
چو برقی کو نماید خنده خوش
غریق آب و میسوزد در آتش
نه گنجی ای دل از ماران چه نالی
که از ماران نباشد گنج خالی
چو طاوس بهشت آید پدیدار
بجای حلقه دربانی کند مار
بدین طاوس ماران مهره باشند
که طاوسان و ماران خواجه تاشند
نگاری اکدشست این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز
مسی پوشیده زیر کیمیائی
غلط گفتم که گنجی و اژدهائی
دری در ژرف دریائی نهاده
چراغی بر چلیپائی نهاده
تو در بردار و دریا را رها کن
چراغ از قبله ترسا جدا کن
مبین کاتشگهی را رهنمونست
عبارت بین که طلق اندود خونست
عروسی بکر بین با تخت و با تاج
سرو بن بسته در توحید و معراج
چنان خواهم چنان کافکنده باشی
نه بینی در که دریاپرور آمد
از افتادن چگونه بر سر آمد
چو دانه گر بیفتی بر سر آیی
چو خوشه سر مکش کز پا درایی
مدارا کن که خوی چرخ تند است
به همت رو که پای عمر کند است
هوا مسموم شد با گرد می ساز
دوا معدوم شد با درد می ساز
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان ازان ده رنگ پوش است
گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست
گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست
علاجالرأس او انجیدن گوش
دمالاخوین او خون سیاوش
بدین مرهم جراحت بست نتوان
بدین دارو ز علت رست نتوان
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
بگیر آیین خرسندی ز انجیر
که هم طفلست و هم پستان و هم شیر
بر این رقعه که شطرنج زیانست
کمینه بازیش بینالرخانست
دریغ آن شد که در نقش خطرناک
مقابل میشود رخ با رخ خاک
درین خیمه چه گردی بند بر پای
گلو را زین طنابی چند بگشای
برون کش پای ازین پاچیله تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ
قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی
اگر عیشی است صد تیمار با اوست
و گر برگ گلی صد خار با اوست
به تلخی و به ترشی شد جوانی
به صفرا و به سودا زندگانی
به وقت زندگی رنجور حالیم
که با گرگان وحشی در جوالیم
به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست
سری داریم و آن سرهم شکسته
به حسرت بر سر زانو نشسته
سری کو هیبت جلاد بیند
صواب آن شد که بر زانو نشیند
ولایت بین که ما را کوچگاهست
ولایت نیست این زندان و چاهست
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر درتری بر فاب گیریم
چو موئی برف ریزد پر بریزیم
همه در موی دام و دد گریزیم
بدین پا تا کجا شاید رسیدن
بدین پر تا کجا شاید پریدن
ستم کاری کنیم آنگه بهر کار
زهی مشتی ضعیفان ستمکار
کسی کو بر پر موری ستم کرد
هم از ماری قفای آن ستم خورد
به چشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه
هنوز از صید منقارش نپرداخت
که مرغی دیگر آمد کار او ساخت
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
سپهر آیینه عدلست و شاید
که هرچ آن از تو بیند وا نماید
منادی شد جهان را هر که بد کرد
نه با جان کسی با جان خود کرد
مگر نشنیدی از فراش این راه
که هر کو چاه کند افتاد در چاه
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بیداوری نیست
هران سنگی که دریائی و کانیست
در او دری و یاقوتی نهانیست
چو عیسی هر که درد توتیائی
ز هر بیخی کند دارو گیائی
چو ما را چشم عبرت بین تباهست
کجا دانیم کاین گل یا گیاهست
گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی
و گر خود علم جالینوس دانی
چو مرگ آمد به جالینوس مانی
چو عاجز وار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
ز محنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لبادت را چنان بر گاو بندد
که چشمی گرید و چشمیت خندد
چه پنداری کز اینسان هفتخوانی
بود موقوف خونی و استخوانی
بدین قاروره تا چند آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی
نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه
چو وقت آید که وقت آید به آخر
نهانیها کنند از پرده ظاهر
نه بینی گرد ازین دوران که بینی
جز آن قالب که در قلبش نشینی
ازین جا توشه بر کانجا علف نیست
در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست
درین مشکین صدفهای نهانی
بسا درها که بینی ارمغانی
نو آیین پردهای بینی دلاویز
نوای او نوازشهای نو خیز
کهن کاران سخن پاکیزه گفتند
سخن بگذار مروارید سفتند
سخنهای کهن زالی مطراست
و گر زال زر است انگار عنقاست
درنگ روزگار و گونه گرد
کند رخسار مروارید را زرد
نگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد
گذشت از پانصد و هفتاد شش سال
نزد بر خط خوبان کس چنین خال
چو دانستم که دارد هر دیاری
ز مهر من عروسی در کناری
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی باز بستم
بدان تا هر که دارد دیدنم دوست
ببیند مغز جانم را در این پوست
اگر من جان محجوبم تن اینست
و گر یوسف شدم پیراهن اینست
عروسی را که فروش گل نپوشد
اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد
همه پوشیدهای با ماست ظاهر
چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر
نظامی نیز کاین منظومه خوانی
حضورش در سخن یابی عیانی
نهان کی باشد از تو جلوهسازی
که در هر بیت گوید با تو رازی
پس از صد سال اگر گوئی کجا او
زهر بیتی ندا خیزد کهها او
چو کرم قز شدم از کرده خویش
به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش
حرامم باد اگر آبی خورم خام
حلالی بر نیارم پخته از کام
نخسبم شب که گنجی بر نسنجم
دری بیقفل دارد کان کنجم
زمین اصلیم در بردن رنج
که از یک جو پدید آرم بسی گنج
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز
بران خاکی هزاران آفرین بیش
که مشتی جو خورد گنجی کند پیش
کسی کو بر نظامی میبرد رشک
نفس بیآه بیند دیده بیاشک
بیا گو شب ببین کان کندنم را
نه کان کندن ببین جان کندنم را
بهر در کز دهن خواهم برآورد
زنم پهلو به پهلو چند ناورد
به صد گرمی بسوزانم دماغی
به دست آرم به شبها شب چراغی
فرستم تا ترازو دار شاهان
جوی چندم فرستد عذرخواهان
خدایا حرف گیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نه بینند
سخن بیحرف نیک و بد نباشد
همه کس نیک خواهد خود نباشد
ولی آن کز معانی با نصیبست
بداند کاین سخن طرزی غریبست
اگر شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت
بسا گویا که با من گشت خاموش
درازیش از زبان آمد سوی گوش
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست
چه باک از طعنه خاکی و آبی
چو دارم درع زرین آفتابی
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی در نیاموخت
که گر در راه خود یک ذره دیدم
به صد دستش علم بالا کشیدم
و گر سنگی دهن در کاس من زد
دری شد چون که در الماس من زد
تحمل بین که بینم هندوی خویش
چو ترکانش جنیبت میکشم پیش
گه آن بیپرده را موزون کنم ساز
گه این گنجشک راگویم زهی باز
ز هر زاغی به جز چشمی نجویم
به هر زیفی جز احسنتی نگویم
به گوشی جام تلخیها کنم نوش
به دیگر گوش دارم حلقه در گوش
نگهدارم به چندین اوستادی
چراغی را درین طوفان بادی
ز هر کشور که برخیزد چراغی
دهندش روغنی از هر ایاغی
ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سردش افشانند کافور
بشکر زهر می باید چشیدن
پس هر نکته دشنامی شنیدن
من ازدامن چو دریا ریخته در
گریبانم ز سنگ طعنهها پر
کلوخ انداخته چون خشت در آب
کلوخ اندازیی ناکرده دریاب
دهان خلق شیرین از زبانم
چو زهر قاتل از تلخی دهانم
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان
چو برقی کو نماید خنده خوش
غریق آب و میسوزد در آتش
نه گنجی ای دل از ماران چه نالی
که از ماران نباشد گنج خالی
چو طاوس بهشت آید پدیدار
بجای حلقه دربانی کند مار
بدین طاوس ماران مهره باشند
که طاوسان و ماران خواجه تاشند
نگاری اکدشست این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز
مسی پوشیده زیر کیمیائی
غلط گفتم که گنجی و اژدهائی
دری در ژرف دریائی نهاده
چراغی بر چلیپائی نهاده
تو در بردار و دریا را رها کن
چراغ از قبله ترسا جدا کن
مبین کاتشگهی را رهنمونست
عبارت بین که طلق اندود خونست
عروسی بکر بین با تخت و با تاج
سرو بن بسته در توحید و معراج
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۹ - در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۱ - آغاز داستان
گوینده ی داستان چنین گفت:
آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری
بود است به خوبتر دیاری
بر عامریان کفایت او را
معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش
خوش بوی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق
شایستهترین جمله ی آفاق
سلطان عرب به کامگاری
قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
میبود خلیفهوار مشهور
وز پی خلفی چو شمع بینور
محتاجتر از صدف به فرزند
چون خوشه به دانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش
شاخی به در آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد
سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی
سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند
در سایه ی سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش
ماند خلفی به یادگارش
میکرد بدین طمع کرم ها
میداد به سائلان درم ها
بدری به هزار بدره میجست
میکاشت سمن ولی نمیرست
در میطلبید و در نمییافت
وز درطلبی عنان نمیتافت
و آگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آنطلبی اگر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست
چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست
پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست
واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته ی غیب ناپدیدست
پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند
میبود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید
دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی
شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند
بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی
میکرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن
تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی
پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند
حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر می شست
چون برگ سمن به شیر میرست
گفتی که به شیر بود شهدی
یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند
قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی
بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب میداد
زو گوهر عشق تاب میداد
سالی دو سه در نشاط و بازی
میرست به باغ دلنوازی
چون شد به قیاس هفت ساله
آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش
افسانه ی خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی
بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد
از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانشآموز
تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی
با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم
مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند
هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیلهای و جائی
جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن
یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب
چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزهای کمینه
سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمهای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی
یا مشعلهای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه
چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی
لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان همنشینان
در خورد کنار نازنینان
محجوبه ی بیت زندگانی
شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش
وز حلقه ی زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد
سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته ی زلف و عقد خالش
افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش
دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس میجست
در سینه ی هردو مهر میرست
عشق آمد و جام خام در داد
جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست
افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند
با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند
ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند
آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری
بود است به خوبتر دیاری
بر عامریان کفایت او را
معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش
خوش بوی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق
شایستهترین جمله ی آفاق
سلطان عرب به کامگاری
قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
میبود خلیفهوار مشهور
وز پی خلفی چو شمع بینور
محتاجتر از صدف به فرزند
چون خوشه به دانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش
شاخی به در آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد
سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی
سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند
در سایه ی سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش
ماند خلفی به یادگارش
میکرد بدین طمع کرم ها
میداد به سائلان درم ها
بدری به هزار بدره میجست
میکاشت سمن ولی نمیرست
در میطلبید و در نمییافت
وز درطلبی عنان نمیتافت
و آگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آنطلبی اگر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست
چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست
پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست
واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته ی غیب ناپدیدست
پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند
میبود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید
دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی
شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند
بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی
میکرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن
تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی
پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند
حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر می شست
چون برگ سمن به شیر میرست
گفتی که به شیر بود شهدی
یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند
قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی
بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب میداد
زو گوهر عشق تاب میداد
سالی دو سه در نشاط و بازی
میرست به باغ دلنوازی
چون شد به قیاس هفت ساله
آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش
افسانه ی خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی
بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد
از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانشآموز
تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی
با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم
مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند
هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیلهای و جائی
جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن
یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب
چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزهای کمینه
سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمهای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی
یا مشعلهای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه
چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی
لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان همنشینان
در خورد کنار نازنینان
محجوبه ی بیت زندگانی
شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش
وز حلقه ی زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد
سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته ی زلف و عقد خالش
افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش
دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس میجست
در سینه ی هردو مهر میرست
عشق آمد و جام خام در داد
جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست
افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند
با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند
ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند