عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در توصیف اسب ممدوح
این دل چه دلست و این چه یار است
کار من از این دو سخت زار است
کار من مستمند صعب است
کاندر بر من نه دل نه یار است
آبادان بدان سمند میمون
کاندر خور روز کار زار است
پهنای زمین به پیش سیرش
چون دیده مهر و چشم مار است
از نعل هلال پیکر او
در گوش سپهر گوشوار است
چون چرخ همه قوائم او
عالی و قوی و استوار است
غار از تن او بسان کوهست
کوه از سم او بسان غار است
از تاختنش به گاه جولان
مه عاجز و چرخ شرمسار است
چون شاه بر او سوار گردد
انگار که بر فلک سوار است
ای تاجوری که چرخ گردان
از بهر کف تو زیر بار است
هر گاه که مجلست به بیند
گوید فلک این چه گاه و بار است
بر خور ز بقای عز و دولت
کین جای نزول اختصار است
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - قصیده
چون نقطه نور سپهر آید ز حوت اندر حمل
پوشد چو جنت باغ را حالی و حلی و حلل
همچون ز نقض ار تنگ چین، گردد پر از سبزه زمین
همچون بهشت از حور عین، گردد پر از لاله جبل
بلبل برآرد غلغلی، چون بشکفد از گل گلی
وز رشگ گل هر صلصلی، با بلبل آید در جدل
گردد شخ پر شاخ و سنگ، از سبزه چون پشت پلنگ
آهو کند سم سیم رنگ، از یاسمین بر کوه و تل
نیلوفر زاهد لباس از زر نهد بر دست کاس
ابر از هوا در بیقیاس، افشانده در کاسش زطل
بستان ز گل یابد خطر بر گل کند بلبل نظر
گل را دهد قطر مطر، در دلبری زور بطل
گویند مرغان در ربیع، ابیات و اشعار بدیع
این گفته از بحر سریع، آن گفته از بحر رمل
چون بلبلی ناله کند، دیده پر از ژاله کند
کبک از پی ناله کند، بر بانگ او رقص از قلل
با گل کند لاله قران، مل بابنفشه همچنان
زین هر سه بینی بوستان، پر آتش و دود و شعل
لاله برغم ماه دی، بر کف نهاده جام می
بر جای می در جام وی، بیند نشان درد خل
گل چون طبیب دستکار، آراسته بر جویبار
آید که نرگس را ز تار، از دیده بردارد سبل
تا باد نوروزی بزان، شد در چمن ها در وزان
گم گشت آثار خزان و افزود در عالم امل
زین پیش در دی ماه دون، از برف که شد سیمگون
وز فر فروردین کنون شد سیم چون سیماب حل
ای چون تو خوبی در جهان، ندهد به خوبی کس نشان
لاغر چو موران از میان، فربه چو گوران از کفل
آن خال تو بر طرف لب، در سایه زلف چو شب
گوئی قران کرد ای عجب، با زهره در عقرب زحل
چون جام بر دستم دهی، باید که بوسم در دهی
تا من کنم ساغر تهی، بر یاد شاهنشاه یل
فرمانده روی زمین خاقان اکبر فخر دین
خسرو منوچهر گزین دارنده دین و دول
شاهی که بر درگاه او، از قدر و صدر گاه او
دور فلک با جاه او از بندگان کمتر محل
در امن و عدل و ملک و دین ساکن چو اندر بسم سین
بر لطف و خشمش مهر و کین، بینی چو ها را لام هل
گرچه پلنگان را گلو، بفشرد، چرخ شیر خو
پیش سگ درگاه او، گربه بیفکند از بغل
احکام او را چون عباد، آورده افلاک انقیاد
از عالم کون و فساد، آثار او برده خلل
گر عکس تیغش اندکی، بر انجام افتد بی شکی
گردد ز نور هر یکی، افلاک بر سوز دفل
با عدلش اندر ناحیت، ظالم نماند و بد نیت
آری به حکم خاصیت، بگریزد از نافه جعل
افلاح شاخ و بیخ او، در تیغ چون مریخ او
ایام را تاریخ او، از عهد اسکندر بدل
تا خصم او غمناک شد، زهر دلی تریاک شد
شروان ز فتنه پاک شد، چون کعبه از لات و هبل
ای فضل و عدلت بی غرض، طبع و مزاجت بی مرض
دوری چو روح از هر عوض، پاکی چو عقل از هر زلل
تا هست انجم را قران، تا خیزد از آتش دخان
تا باد باشد اصل جان، تا زآب و خاک آید وحل
باد انجم از قدرت نشان، چون آتش آثار عیان
بر آب و خاک امرت روان، چون باد در صحرا وتل
بر دست توگاه ظفر چون گوهر از نصرت حجر
در کام خصم خیره سر، چون حنظل از محنت عسل
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - مطلع ثانی
سرو قدی شکر لبی گلرخ غالیه کله
جان مرا به صد زبان زآن رخ و غالیه گله
نرگس مستش آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش به جان رفته به سایه گله
آن ز میان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز بساط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لؤلؤ آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکرلله
از سر زلف خود بفن وز گهر سرشگ من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی و انگله
من ز غمش چو بی هشان بر دو رخ از جفا نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری به دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ و چکل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یکجو و نیم خردله
مشعله برفروختی رخت فلک بسوختی
بر (فلکی) فروختی شهر بسوز و مشعله
کرده به عالم روان حسن تو کاروان دوان
وز در شاه خسروان یافته زاد و راحله
مالک ملک باستان بارگهش در آسمان
بام ورا ز نردبان چرخ فروترین پله
بس که کند به چشم و سر بر در درگه تو بر
صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله
ای گه کین درخش تو خنجر نوربخش تو
گشته به کام رخش تو هفت زمین دو مرحله
ملک بقا گشاده خوان کرم نهاده
طعم طمع تو داده بیش ز قدر حوصله
تا به مشام ذوق جان ندهد و ناورد جهان
نکهت گل زانگدان لذت مل ز آمله
طبع تو باد شاد خور مل به کفت ز جام زر
دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غایله
چار ملک ز شش کران هفت شه از نه آسمان
حکم تو را نهاده جان بر دو کف و ده انمله
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
خان و خیل چرخ را شه خیل و خان آراسته
تا بماهی و بره کردست خوان آراسته
ز آسمان تا کرد میل قربت اهل زمین
شه به فر او زمین چون آسمان آراسته
یافت با ماهی چو یونس انس در دریای چرخ
تا شود زین پس به اعجازش جهان آراسته
تا سوی کون و شرف رخ کرد با تمکین و قدر
شد چو کان پر گهر زو هر مکان آراسته
زود گردد زین سپس از بخشش او رایگان
بوم هر کنجی به گنج شایگان آراسته
هر یک از چابک سواران سپاه نوبهار
آلتی بر کینه خیل خزان آراسته
سرو جوشن ساخته لاله سپر انداخته
بید شمشیر آخته غنچه سنان آراسته
پر ز الواح زبرجد کوه و صحرا را صبا
وآن زبرجد را به در و بهرمان آراسته
گل چو کاس کسری و لاله چو جام جم به شبه
لیک نه کسری چنین نه جم چنان آراسته
هر زمان با غنه ارغون و ساز ارغنون
سار سوری بر سر هر ارغوان آراسته
همچو دریای پر از مرجان و در هر صبحدم
هم ز لاله هم ز ژاله بوستان آراسته
از ریاحین صف زده نظارگان بر هر کنار
چون عروسان گلبنان اندر میان آراسته
باغ و بستان را صبا چونان که دین و ملک را
خسرو فرمان ده کشور ستان آراسته
داور اقلیم پنجم هشتم انجم کزوست
هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته
وارث هوشنگ و جم شیر اجم شاه عجم
دیده دولت کزو شد دودمان آراسته
پور افریدون منوچهر آنکه کار ملک ازو
هست چونان کز جم و نوشیران آراسته
آنکه تا فرمان او دامن کشان شد بر زمین
شد زمین در دامن آخر زمان آراسته
چهره سقلابیان گیرند یکسر هندوان
گر به فر او شود هندوستان آراسته
تیر در اوصاف دست و تیغ و شست و تیر او
بر فلک صد نامه و صد داستان آراسته
مجلس او زآن مقدس تر که من گویم درست
عرش فش بزمی بفرش بیکران آراسته
بوم کعبه زآن معظم تر که با چندین جلال
بام او گردد به زرین نردبان آراسته
گر به زر و زیور آرایند خود را خسروان
زیور و زر را بدو کردن توان آراسته
در ثنای مصطفی ناخوش بود گفتن که بود
فرقش از دستار و کتف از طیلسان آراسته
ای جلالت از گمان نقش یقین انگیخته
ای جمالت در خبر شکل عیان آراسته
شوره شروان که جای شور و شر دیو بود
از پری رویان ترک و ترکمان آراسته
هر که بر دست تو آبی کرد روزی تا ابد
از تو کارش هم به آب و هم به نان آراسته
خصم تو برخاسته چون تو نگردد گر چه او
دارد از هر خواسته گنج روان آراسته
ای نجوم و چرخ و دهر و عالم فرتوت را
از دل و طبع خود بخت جوان آراسته
بنده در اشکال مدحت از زمین جان و دل
این چنین شکلی که ناید در گمان آراسته
کرده آرایش عروس نظم را مشاطه وار
وین غزل بر وی بوجه امتحان آراسته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - مطلع ثانی
خدبنا میزد چه رویست آنچنان آراسته
وز خیال طلعتش میدان جان آراسته
از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او
لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته
از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته
وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته
روزگار از روی او و رأی من در عشق او
هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته
کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری
وز دو رخ صدگونه برهان بیان آراسته
از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش
لاله دربار و لعل در فشان آراسته
چشمه حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب
چشمه ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته
در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب
وآفتاب او به مشکین سایبان آراسته
کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت
از سنان خسرو سلطان نشان آراسته
بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته
چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته
تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته
با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته
لشگرت روی زمین پیموده و قلب تو را
پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته
تا کواکب در قران با هم قرین گردند، باد
ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته
آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت
آستین بر بسته و این آستان آراسته
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۲
خیل خزان بتاختن بر سپه بهار زد
خسرو مهرگان علم بر سر کوهسار زد
زاغ سیاه طیلسان خطبه خسرو جهان
خواند به نامش آن زمان شاشه زر عیار زد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح ابوالخلیل جعفر
سرخ گل بشکفت وزو شد باغ و بستان بابها
خلد بگشاده است گوئی سوی بستان بابها
بید را از باد بالش سرو را از آب کش
مرغ را از لاله بستر مرغ را از نم نما
شاخ گل گشته دو تا چون عاشقان از بار هجر
ساخته بلبل بر او چون عاشقان زیر و دو تا
گل چو شمع افروخته بلبل بر آن دلسوخته
گل ز گلبن با نوا شد بلبل از گل بانوا
سرخ لاله چون بمشگ آگنده جام بهرمان
زرد گل همچون زبرجد گشته جفت کهربا
باغ شد پیروزه پوش و شاخ شد بیجاده پاش
زر زیور شد زمین و سیم سیما شد سما
بوستان چون بزمگاه و گل شکفته سرخ و زرد
همچو یاقوتین و زرین رطلها از مل ملا
وان دو رویه گل چو روی عاشقان پرخون دل
یا که بر زرین وقها ریخته ابر بکا
پیر وقت گل صبی گردد ز صهبای صبوح
چون نسیم آرد ز بستان سوی او باد صبا
بلبل اندر فصل گل هر شب نوا آرد همی
چون کسی کش جان و دل باشد ز هجر اندر نوا
من چو بلبل داشتم بسیار فریاد و فغان
لیکن آنگاهی که بود آرام جان از من جدا
در فراق آن نو آئین بت فراوان داشتم
چشم جام و اشک باده زار نالیدن نوا
در وصالش هر زمانی مجلسی سازم کنون
نارش از رخ نقلش از لب طیبش از زلف دو تا
تا شد آن خورشید خوبان آشنای جان من
با نشاط و ناز شد جان و دل من آشنا
آن چراغ جان و دل محراب خوبان چگل
زد لبش جان را چرا خود نیش بی چون و چرا؟
گرد بادام اندرش دو رسته تیر خدنگ
زیر یاقوت اندرش دو رشته در بابها
پیش موی او ظلم همچون ضیا پیش ظلم
پیش روی او ضیا همچون ظلم پیش ضیا
او سزای ما بصحبت ما سزای او بمهر
مهر ورزیدن صواب آید سزا را باسزا
تا جهان باشد نباشد جان من بی مهر او
تا زمین باشد نباشد چهر او بی چشم ما
عیش ما زو خوش بسان دین از آئین ملک
جان ما زو تازه همچون دین ز داد پادشا
خسرو ایران و خورشید دلیران بوالخلیل
چون خلیل و چون سلیمان پادشاه و پارسا
در زی او بی محل دینار زی او بی خطر
بخشش او بی تکلف دانش او بی خطا
عقل او نفی عقیله فضل او دفع فضول
طبع او خالی ز طمع و رای او دور از ریا
بیم از آن کو مذهب منسوخ باشد خلق را
هیچ شاهی نیست بخشنده حصیر و بوریا
مهر او مهر سعادت کین او کان غضب
عدل او جفت سخاوت عهد او یار وفا
بخل ازو گیرد فساد و جود ازو گیرد صلاح
مال ازو گیرد کساد و مدح ازو گیرد روا
روی او خورشید رامش لفظ او ماه طرب
رای او دریای دانش دست او ابر سخا
زاب جود او بگردد آسیا در بادیه
زاب تیغ او بگردد در بهامون آسیا
راست چون تدبیر گردونست تدبیرش صواب
راست چون فرمان یزدانست فرمانش روا
تا درم دارد ندارد جز به بخشیدن هوس
تا عدو دارد ندارد جز بکوشیدن هوا
گر هوا را حلم او خوانی شود همچون زمین
ور زمین را طبع او گوئی شود همچون هوا
شور بخت آنکس بود کو شاه را جوید خلاف
بختیار آنکس بود کو شاه را جوید رضا
هرکه دارد ذکر کین او نیابد زو گریز
هرکه گیرد راه جنگ او نگردد زو رها
پیش روی او بسان ذره گردد آفتاب
پیش تیغ او بسان مور باشد اژدها
لاف زن خواهد که آرد در برش کردار خوب
خوی خوب شاه بس کردار خوبش را گوا
فضل و فر او فراوان جد و جود او بزرگ
سالش اندک زاد خرد این است فعل کیمیا
همت عالیش بر گردون بد آنجائی رسید
کاندر او ابدال نتواند رسیدن با دعا
چون نیای او ملک هرگز نبود اندر جهان
او بپوشیدن نیاز خلق بگذشت از نیا
رنجها بی خدمت او سر بسر باشد هدر
لفظها بی مدحت او سر بسر باشد هبا
دشمنان را هست خشم و کین و جنگش روز و شب
رنج بی راحت بد بی نیک و درد بی دوا
دوستان را هست مهر و مدح جودش سال و ماه
کام بی دام و رجا بی خوف و راحت بی عنا
چون سخن گوید جهان از مهر او گردد جوان
چون قدح گیرد بهار از چهر او گیرد بها
میر بی ثانی است اندر دانش و فرهنگ و جود
باشد آسان گفتن اندر میر بی ثانی ثنا
در بقای او است باقی عدل و فضل اندر جهان
تا جهان باقی بود بادش به پیروزی بقا
روی زرد سائلان چون لاله گرداند بلفظ
زانکه در لفظش نگنجید و نگنجد نی و لا
تا ستم هرگز نخواهد خویشتن را مستمند
تا بلا هرگز نخواهد خویشتن را مبتلا
دشمنانش را مبادا جان زمانی بی ستم
حاسدانش را مبادا تن زمانی بی بلا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالمظفر سرخاب
شده است بلبل داود و شاخ گل محراب
فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟
یکی سرود سراینده از ستاک سمن
یکی زبور روایت کننده از محراب
نگر که پردر گردید آبگیر بدانکه
شکن شکن شده آب از شمال چون مضراب
شکوفه ریخته از شاخ نار زیر درخت
چنان نبشته درم پیش ریخته ضراب
صبا بساط حواصل ز بوستان بنوشت
چو مشگ بید بپوشید بر سمن سنجاب
شکفته سرخ و سیه لاله چون رخ و دل و دوست
بنفشه رسته چو زلفین او ببوی و بتاب
عقیق و مرجان با رنگ آن ندارد پای
عبیر و عنبر با بوی این ندارد تاب
ببوی و گونه گل هست خاک روی چمن
ببوی عنبر ناب و بگونه گل ناب
شکفته گشت بباغ اندرون بنفشه و گل
ببوستان شده آب غدیر همچو گلاب
ز ژاله لاله چو لؤلؤ شده رفیق عقیق
نوای صلصل و بلبل چو چنک و تار و رباب
خروش رعد بابر اندرون چو ناله دعد
فروغ لاله بجوی اندرون چو روی رباب
ز ابر گشته بکردار روی و شی خاک
ز باد گشته بکردار موی زنگی آب
میان بستان نرگس بیاد میر خطیر
بجام سیمین اندر فکنده زرد شراب
ابوالمظفر سرخاب کو بتیغ کبود
دل سیاه بد اندیش کرده پر ز ذباب
گناه دشمن بگذارد از کرم بعفو
خطای دوست بپوشد ز مرد می بصواب
دهنده سائل خواهنده را هزار عطا
دهنده سائل پرسنده را هزار جواب
بجای قدرش گردون بود بجای سریر
بجای دستش دریا بود بجای سراب
مخالفان را بر تن بود همیشه جرب
موافقان را پر زر از او همیشه جراب
بگیتی اندر داد آنچنان بگسترده است
گه کرده یزدان ایمن روان او ز عقاب
چنانکه میش کند بچه در نشیمن شیر
چنانکه کبک نهد خایه در کنام عقاب
بداد کرد همه شهرهای شاه آباد
بجود کرد همه گنجهای خویش خراب
چه سنگ باشد با تیغ تیز او چه پرند
چه زر باشد با دست راد او چه تراب
کسی که راست زند دست در کتاب ثناش
بروز حشر دهندش بدست راست کتاب
خمار باشد بهر عدوی او ز نبیذ
چو دود باشد بهر حسود او ز کباب
ز تاب تیغش جان عدو بفرساید
چنانکه کتان فرسوده گردد از مهتاب
خدای گوئی از دوستان او برداشت
بدان سرای عذاب و بدین سرای حساب
ز طبع حاسد او رتفه از نهیب شکیب
تن مخالف او گشته از عذاب مذاب
همیشه باد دل و طبع این رفیق نهیب
همیشه باد تن و جان آن عدیل عذاب
کسی که طالع گیرد نبرد خصمان را
کند ز روی چو روی مخالفان صلا
بمگر که سوختن آتش ز تیغ او آموخت
چنانکه رادی آموخت از دو کفش آب
چنانکه خاک بحلمش نسب کند بدرنک
چنانکه باد بطبعش نسب کند بشتاب
بکاه ماند بدخواه و خشم او بشمال
بدیو ماند بدساز و خشت او بشهاب
بروی خوبتر است از مه دو هفته بشب
بلفظ نوشتر است از شراب وقت شباب
گه بهار ز خلقش برد نسیم صبا
گه خزان ز نوالش برد سرشک سحاب
چنان خوش آید آواز سائلانش بگوش
که گوش عاشق میخواره را خروش رباب
خراب گردد پیش سنان او خاره
سراب باشد پیش بنان او دریاب
سرای پرده جاه و جلال او را کرد
همی ز مدت گیتی هماره چرخ طناب
همیشه تا تن سیماب و چشمه خورشید
یکی بلرزد و دیگر فروغ دارد و تاب
دل موالی رخشان چو تافته خورشید
تن حسودش لرزان ز بیم چون سیماب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح فضل بن قاورد
کنون که شد حضری بلبل و غراب غریب
بعید شد گل نار و گل بنفشه قریب
هزار دیبا در باغ گسترید صبا
نگارهاش بدیع و طرازهاش غریب
شده چو مذبح عیسی ز بلبل و گل باغ
درخت گل چو بپیروزه و عقیق صلیب
جهان پیر صبی وار پر حلی و حلل
هواش دایه و پستانش ابر و غیث حلیب
رقیب لشگر گلها شده است سرو سهی
فکنده بر سر گلها نقاب سبز رقیب
نقیب وار بیاید میان باغ شمال
فرو کشد ز رخ هر گلی نقاب نقیب
ز بوی گلها در بوستان هزار نسیم
ز بانگ مرغان در گلستان هزار نسیب
هزار دستان در پیش گل خروش کنان
چو لابه کردن عاشق بپیشگاه حبیب
گشوده سوی چمن نیم خفته نرگس چشم
چنان محب که دزدیده بنگرد بحبیب
خروش قمری چون راست کرده چنک و رباب
نسیم نسرین چون می بمشگ کرده ربیب
دمیده نرگس و بویش دمان چنانکه کسی
میان مجمر سیمین نهد بر آتش طیب
نوای بلبل بر شاخ گل چنانکه کند
فراز منبر خطبه بنام میر خطیب
ابوالمظفر پر فضل فضل بن قاورد
که بر معادی با رد قضای بد بقضیب
نواخته دل خواهنده جود او بنشاط
گداخته تن بدخواه خشم او چو قصیب
منجمان بدو صد سال کرد نتوانند
قیاص جود و حساب سخای میر حسیب
بگوش عاشق گرچه نسیب خوش باشد
سئوال سائل خوش تر بگوش او ز نسیب
بمهر چهرش کرده ملوک فتنه قلوب
مخالفانش مقلوب در فتان بقلیب
کسی که خدمت او کرد نام و نان اندوخت
چو خادمش نبود کس در این زمانه کسیب
بسان محتشمان یافته ولیش مراد
بسان ممتحنان حاسدش نشسته مریب
کسی که صلب ندارد بمهرش اندر دل
شودش موی بر اندامهاش مار صلیب؟
تمام گفت که داند مدیح او بجهان
تهی که داند کردن شعاب راز شعیب کذا
ایا بصورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش بذیب
کسی که مهر تو جوید گهر برد بجوال
کسی که مدح تو گوید درم برد بجریب
مخالفان تو خوارند چون لباس لبس
منافقان تو خوارند چون سلیم نشیب کذا
نجیب ابن نجیب ار عجیب باشد سخت
چو بنگری بملوک دگر بود نه عجیب
ولیک بر سر تو این مثل دروغ شده است
کنون نجیبی ماند نخست جد بحسیب؟
مخالفان تو رفتند جمله زیر تراب
رمیده جان و شکسته دل و شکسته تریب
ز جود دست تو آموخته است ضرب ضراب
بطعن و ضرب کنی برعد و چو زر ضریب
ز آفرین و ثنای تو میر خالی نیست
زبان مرد زکی و دهان مرد لبیب
کسی که خسته تیغ تو گشت به نشود
اگرش خضر بود خادم و مسیح طبیب
به پیش همت والای تو سپهر برین
چنان نماید چون پیش کوه قاف کتیب
کسی که خورده بود شربتی شراب هوات
بر او شرنگ شود خوشتر از شراب شریب
بهر اشارت کرده ترا زمانه مصاب
بهر مراد ترا کرده روزگار مصیب
سلب چو پوشی روز بلای شیر دلان
بجای مغفر و درع آرزو کنند سلیب
چو تو جهان ایادی نپرویده جهان
چو تو خدای مهیمن نیافریده مهیب
ایا مهیب ملوک کیان و فر کیان
ز هیبت تو همه سال بد سگال کئیب
زبانت سائل پرسنده، را بفضل جواب
بیانت دعوت خواهنده را بجود مجیب
بود بفضل و ادب بر جهانیانت فخر
چو تو بشاهی فاضل نیامده است و ادیب
همیشه مدح توام بر زبان چو ذکر خدای
همیشه مهر توام در بدن چو باده زبیب
بطبع خواهم ز ایزد که پیش تو شب و روز
بپای باشم چون بو نواس پیش خصیب
عزیز داری شعر رهی و نیست عجب
ادب عزیز نباشد مگر بپیش ادیب
همیشه تا بود از ناز پیش خلق غزل
همیشه تا بود از غم نصیب خلق نجیب
مخالفان ترا باد غم ز گیتی بهر
موافقان ترا ناز از زمانه نصیب
همیشه شادان بادی بروی میر اجل
کتاب شادی با طبع هر دو شاه کتیب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح ابونصر محمد ( مملان )
آباد بر این بر که و این طارم آباد
وز هر دو خداوند جهان کامروا باد
این برکه افروخته چون چشمه خورشید
وین طارم آراسته چون قبله نوشاد
با آن نبرد هیچکس از ماء معین نام
با این نکند هیچکس از خلد برین یاد
از آب روان آن همه ماننده دجله
از نقش و نگار این همه چون حله بغداد
آرایش این تابان چون چهره شیرین
فواره آن باران چون دیده فرهاد
این را همه دیبا و پرند آمده پوشش
آن را همه ار زیز و رخام آمده بنیاد
پیرامن آن کاشته سرو سمن و بید
بر دامن این رسته گل و لاله و شمشاد
این طارم شاهانه و این قصر نو آئین
در برکه جهان باده ببالین ترا باد کذا
چون رأی ملک روشن و چون طبع ملک خوش
چون دولت شه محکم و چون ملک شه آباد
خورشید همه میران بونصر محمد
کایزد همه فرهنگ و همه فضل بدو داد
هم مردی و هم رادی و همدانش و هم دین
هم بخشش و هم کوشش و هم دولت و هم داد
با هوش دل پیران با داد جوانان
هرگز نبود خلق بدین هوش و بدین داد
پیش کف کافیش چه سنگست و چه یاقوت
پیش شل هندیش چه مومست و چه پولاد
ای شاه نهاده دل شاهی بجهان کیست
کو پیش تو بر خاک بسجده سر ننهاد
بادست تو دینار بود خوارتر از خاک
با تیغ تو پولاد بود نرم تر از لاد
روی تو روان پرور و رای تو دل آرای
آباد بر این روی و برین رای تو آباد
آنکس که ترا کشت همه فر و خرد کشت
آنکس که ترا زاد همه فر و خرد زاد
گیتی چو نیام است و تواش باشی شمشیر
عالم چو عروس است و تواش باشی داماد
در هفتم مرداد بپیروزی موجود
بگذار بپیروزی سیصد مه مرداد
تا شادی و غم پیدا از نیک و بد آید
وز هر دو نباشند جدا بنده و آزاد
بی بد بزیاد آنکه دلش نیک تو خواهد
در غم بزیاد آنکه دلش نیست ز تو شاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح عمیدالملک بونصر
بوستان را مهرکانی باد زر آگین کند
رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند
روی هامون را کند مانند سوزن گرد زرد
هر گیاهی را بر او چون سوزن زرین کند
دختران تاک رز را گر ببیند باده خوار
آرزوش آید کشان جان و روان کابین کند
گر بفروردین ندارد مهر خشم و کین چرا
بسترد مهر از چمن نقشی که فروردین کند
سیم نرگس را بهاری باد زر آکنده کرد
زر آبی را بهاری باد سیم آگین کند
بوستان را کرد باد از برگ چون پشت پلنگ
آسمان را ابر همچون سینه شاهین کند
گر نماند نرگس و نسرین ببستان باک نیست
چشم و روی دوست کار نرگس و نسرین کند
دین و دل نستاند از کس نرگس و نسرین ولی
چشم و روی یار ما را بی دل و بی دین کند
آفتاب روزگار است آن بت و چون روزگار
هرکجا تاند بجای مهر دل پرکین کند
پاسخ تلخ از لب شیرین برون آرد کجا
تلخ باده روزگار از شربتی شیرین کند
چون بخندد مشک و مروارید بارد از لبانش
راست گوئی هر شبی مدح علاء الدین کند
قبله شاهان عمیدالملک بونصر آن کجا
شاه چین خواهد که از سنگ درش بالین کند
از تهدد گر که پیغامی فرستد سوی چین
پشت و روی خسرو چین پر خم و پر چین کند
ور حدیث خوش بگوید با فر و تر چاکری
قدر او برتر ز قدر خسروان چین کند
ناشنیده هر چه علمی هست و باشد داند او
جبرئیلش هر شبی گوئی همی تلقین کند
چون مدیح او کنی کردار او معنی دهد
چون دعای او کنی روح الامین آمین کند
سائل از دستش بیک بخشش برد صد کان زر
با عطای دست او گر دست زی کند
از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس
چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند
طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای
گر ز بهر جنگ قیصر قصد قسطنطین کند
طین بدست نیکخواهان بر کند چون مشک و بان
مشگ بر دست بداندیشان بسان طین کند
زود بالد خصم او مانند یقطین لیک او
آن کند با خصم کآذرماه با یقطین کند
هرچه بنمایدش از بد دیر تأخیر آورد
هرچه یاد آرندش از نیکوئی اندر حین کند
مرد مسکین را رضا و مهر او قارون کند
مرد قارون را خلاف و کین او مسکین کند
راستی و رادی و عهد و وفا آئین اوست
هرکه را ایزد بود یار این چنین آئین کند
بد سگالان را شکر بر دل شرنگ آسا کند
نیکخواهان را خزان بر دل بهار آئین کند
گر ز چوب خشک موسی گاه معجز ناز کرد
او بمشت و تازیانه گاه کین تنین کند
هین خون ریزد ز حلق دشمنانش بر زمین
چون گه کین بندگان خویشتن راهین کند
نام شاهین بر زبان او نگنجد روز جود
چون سخن گوید روان پاک را شاهین کند؟
تف تیغ او کند چون بادیه نیل و فرات
ابر دست او سراسر بادیه پرهین کند
هرکه یک ساعت ببندد ز آفرین او زبان
جاودان بر جان او چرخ برین نفرین کند
تا ز لاله مرد شادان گرد خود خرمن زند
تا ز لؤلؤ مرد غمگین پیش رخ آذین کند
دوستانش را بگاه اندر جهان شادان کند
دشمنانش را بچاه اندر فلک غمگین کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح شاه ابونصر جستان و پسرش ابوالمعالی شمس الدین
باد فروردین بگیتی در کند هر شب سفر
اوفتاده است از سفر کردنش بر گیتی ظفر
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر
بلبل اندر گلستان هر ساعتی دارد نفیر
وز نفیرش در گلستان گل همی نازد بفر
آن شقایق همچو در منقار طوطی مانده قار
وان گل دو روی چون بر زر سوده معصفر
ابر تاری در میان او عیان گشته درخش
چون سپاه زنگ تیغ آهیخته گرد تتر
باغ و راغ از بوی گوناگون و نقش گونه گون
این بسان تبت است و آن بسان شوشتر
نرگس اندر بوستان ماند بدست لعبتان
ساعد از مینا و انگشتان ز سیم و کف ز زر
عاریت دارند گوئی چون برآرد باد جوش
آبگیر از باز سینه گلبن از طاوس پر
بر کنار جوی بر سبزی بنفشه جای جای
چون فشانده بر پرند سبز عمدا نیل تر
عرض کرده در با یاقوت و لؤلؤ باغ و راغ
عرض کرده سیم با مرجان و مینا کوه و در
همچو روی او میان از ابر رنگین شد چمن
همچو موی زنکیان از باد پرچین شد شمر
خویشتنرا باغ چون جنت بیاراید همی
تا شه پیروز گر در وی کند رامش مگر
دادگر بونصر جستان خسرو گیتی ستان
کز همه کس برگزیدش کردگار دادگر
گر سخا نازد بدریا اوست دریای سخا
ور هنر نازد بگردون اوست گردون هنر
از پی خواهنده و مهمان همیشه دارد او
هم نهاده خوان دولت هم گشاده دست و در
او ولایترا نگهبانست و مردم را مدار
کز پی مردم گهر بخشد بکردار مدر
حله با کینش شود بر دشمنان همچون خسک
زهر با مهرش شود بر دوستان همچون شکر
در خیال آب جود او هزاران گونه خیر
در شرار آتش جنگش هزاران گونه شر
عمر از او اسپری و ملک از او خالی مباد
زانکه هست از آفت آفاق مردم را سپر
تا بود عالم در او ناید دگر مثلش پدید
عالمی باید دگر تا چون امیر آرد دگر
علم افلاطون بود با نعمت قارون بود
در حدیث مختصرش و در سخای ماحضر
چون سخن گوید بپیش دوست و دشمن باشد او
دوستان را نوش بهر و دشمنان را نیشتر
او برادی بی قرینست و بمردی بی نظیر
خسرو نیکو فعالست و شه فرخ نظر
هرکه با وی سر ندارد راست دل یکتا بمهر
کام دل کم گردد او را و جهانش آید بسر
عمر بدخواهان سپردن زو نه بس کاری بود
خسروی را کش بود چون میر شمس الدین پسر
بوالمعالی شاه عالی همت و عالی مکان
از همه شاهان برآورده ببزم و رزم سر
مدحت او خوان همیشه تا غنی گردی ز مال
طلعت او بین همیشه تا جوان گردی ز سر
آنکه خوش نایدش دیدن طلعت او باد کور
وانکه نتواند شنیدن مدحت او باد کر
مجلس میمون او خالی مباد از مدح خوان
خانه بدخواه او خالی مباد از مویه گر
آنچه بخشد سیم زر و در رومی و قصب
هر دمی نارد بعمری کان کوه و بوم و بر
گاه رادی آ ز کاه و گاه کین دشمن شکار
لفظ او شکرشکن شمشیر او لشگر شکر
آن هنر دیدند از او مردان میدان روز جنگ
کز ملک محمود خیل خانیان اندر کتر
نیست مال و ملک عالم را بنزد او محل
نیست گیتی را و خلقش را بنزد او خطر
خشم او بادیست کو را رنج و غم باشد نسیم
جود او ابریست کو را گنج و کان باشد مطر
در خلاف اوست بیم و در رضای او امید
در عنان او قضا و در سنان او قدر
دست گوهربار او در بزم باشد آزبر
خشت آتش بار او در رزم باشد دار در
گر کند شادی شب تاری پدید آرد ز روز
ور کند رادی ز گل باری پدید آرد دگر
ای امیری آفرین فخر ملوک و شمس دین
افریده ایزدت با فره و فرهنگ و فر
پار و هم پیرار کردی نیکی از هر گونه ای
از کریمی کردیم امسال نیکی بیشتر
چون سرایم پر ز دینار و درم کردی بجود
من کنم گیتی بمدح تو پر از در و گهر
تا گمان بر دل نیارد چون یقین هرگز نشان
تا خبر بر دل نیارد چون عیان هرگز اثر
عمر تو بادا یقین و عمر بدخواهت گمان
ملک تو بادا عیان و ملک بدخواهت خبر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شاه ابومنصور
چون رخ معشوق خندان شد بصحرا لاله زار
ابر نیسانی همی گرید ز عشق لاله زار
از نسیم باد خارستان همه شد گلستان
وز سرشگ ابر شورستان همه شد لاله زار
باغ شد خرخیز بوی و راغ شد فر خار نقش
کوه شد گردون نهاد و دشت شد فردوس وار
همچو چشم نیکوان نرگس نماید در چمن
همچو جسم عاشقان شد خیزران زار و نزار
باز نشناسی سحرگه کوهسار از آسمان
باز نشناسی شبانگه آسمان از کوهسار
لاله چون ناری که باشد دودش اندر زیر نور
گرچه باشد زیر دود اندر همیشه نور نار
بانگ بلبل چون عتاب بیدلان اندر نبید
گونه گل چون رخان دلبران اندر خمار
باد بگشاید ز روزی نرگس و نسرین نقاب
ابر بزداید ز روی سوسن و خیری غبار
بلبل و صلصل سرایان سرکش آئین در چمن
سار و قمری باربد کردار نالان بر چنار
دشتها زنگارگون و کوهها شنگرف رنگ
مرزها پیروزه پوش و شاخها بیجاده بار
صابری گردد نهار و عاشقی گردد فزون
تا نهار اندر فزونی رفت و لیل اندر نهار
دوست یاد آرد ز بانک فاخته آوای دوست
یار یاد آرد ز بانگ ارغنون آواز یار
چون بساط خسروانست از طرائف بوستان
چون درفش کاویان است از جواهر میوه دار
سیم پوش روز بار است از شکوفه باغها
مشگبوی و مشگ رنگ است از بنفشه جویبار
از نسیم باد پر مشگست خاک غار و کوه
از فروغ لاله پر خونست سنگ کوه و غار
این چو مجلسگاه صاحب روز جشن و خرمی
و آن چو لشکرگاه صاحب روز جنگ و کارزار
آفتاب جود ابومنصور کو دارد جهان
بر موالی چون بهشت و بر معادی چون حصار
نیست جودش را شمار و نیست لطفش را کران
ملک بادش بیکران و عمر بادش بیشمار
مهر و ناز او ز ماه رنج بزداید خسوف
آب جود او ز دشت آز بنشاند غبار
کردگارش ناصر است و روزگارش یاور است
آسمانش چاکر است و آفتابش پیشکار
کار مردی جز بطبع او نگیرد انتظام
بند رادی جز بدست او نگردد استوار
شاعران از هر زمینی نزد او گشته گروه
زائران از هر دیاری نزد او بسته قطار
گمرهان جهل را دائم دل پاکش دلیل
بستگان آز را دائم کف رادش زوار
کردگار او را بنور خود پدید آورد باز
کرد دین و دانش و جود و وفا بر وی نثار
خانه بخشیدنش را عقل بوم و فضل بام
جامه پوشیدنش را خیر پود و فخر تار
در هزاران وعد او هرگز نبینی یک خلاف
در هزاران جود او یکره نبینی انتظار
ای شکار زائران پیوسته زر و سیم تو
وی روان دشمنان همواره تیغتر اشکار
چاره بیچارگان و یاور درماندگان
سائلان را دست گیر و غمکنان را غمگسار
هرکجا گیری قرار آنجا سخا گیرد مقام
هرکجا گیری مقام آنجا وفا گیرد قرار
ای بدانش رهنمایان سخن را رهنما
وی زرادی خواستاران درم را خواستار
هرکجا من بوده ام مدح توام بوده است شغل
هرکجا من بوده ام شکر توام بوده است کار
سال و مه از حسرت نادیدن دیدار تو
بود جان من نژند و بود جسم من فکار
صد هزاران شکر بادا کردگار عرشرا
چون بمن بنمود چهر تو بشادی کردگار
تا نگردد مور مار از گشت سعد آسمان
تا نگردد مار مور از گشت نحس روزگار
بر تن خصمان تو بادا بسان مار مور
بر دل یاران تو بادا بسان مور مار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح شاه ابوالخلیل
چون روز بر کشید سر از قیرگون حریر
بر کوهسار زر بگسترد چون زریر
چون زردگون حریر شد از عکس او بلون
یاقوت زرد ریخته بر زرگون حریر
چون شنبلید زار میان بنفشه زار
از گوشه سپهر روان مهر دلپذیر
یا چون غدیر بود پر از آب نیلگون
از زر زورقی زبر آب آن غدیر
گوئی نشسته خسرو چین بر سریر زر
زرین سپر بداشته در پیش آن سریر
کوه از فروغ آن شده پر توده های زر
دشت از شعاع این شده پر چشمه های شیر
از ماه تا بماهی اگرچه تفاوت است
بگرفته است از اوزثری نور تا اثیر
اندرا سد ندیدم چونینش تافته
وندر حمل نیافتم ایدونش مستنیر
گسترده بد ز گاه سحر تا گه زوال
سوزنده در زمستان چون در تنور تیر
در پیش تافتنش نه کاریست بیهده
وز نور دادنش نه حدیثی است خیر خیر
از تف او جدا ز تن مفلسان ضرر
وز نور او بخواندی نقش نگین ضریر
مانا بسعد خسروی و فال مشتری
در وی نشاط زهره و تدبیر رای تیر
ایزد بکاست دیده ز بهر خزینه بخش؟
یزدان فزود عمر شهنشاه شیر گیر
چون مهر چهر خویش نهان کرد در زمین
از گوشه سپهر برآمد مه منیر
نزدیک زی میانش دو صد تیر تابناک
چون در کمان زرین سیمین نهاده تیر
اندر میان جوزا تابنده ماه نو
چون در کمر نهاده نگون تاج اردشیر
چون موی بند حورا چون یاره پری
چون ناخن بریده چو ابروی مرد پیر
چون نیم طوق فاخته از زر ساخته
یا در کنار ماه درخشان درفش میر
قطب و قرار ملک جهان میر ابوالخلیل
کز روی اوست چشم ملوک جهان قریر
از تف تیغ شاه شراریست آفتاب
وز آه دشمنانش بخاریست زمهریر
شاه سریر اگر بکشد سر ز طاعتش
گردد سریر بند گران بر شه سریر
قیصر ز قصر مملکت ار قصد او کند
دستش ز قصر ملک کند تیغ او قصیر
ور کین او سگالد سالار قیروان
قیران روزگار کند روز او چو قیر
فارغ مباد جان عدوش از عذاب عصر
خالی مباد دست وی از ساغر عصیر
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دائم کند حذر ز خطر مردم خطیر
حاسد فتد بدام چو اسبش کند صهیل
ناصح رسد بکام چو کلکش کشد صریر
از جان دوستان غم و ناله کند نفور
وز جان دشمنان بکشد ناله و نفیر
کلک و بنان اوست همه روزی بشر
تیغ و سنان اوست بفتح بشر بشیر
خصمانش را ز دهر بود بهره زهر مار
اعداش را ز چرخ بود بهره تیغ و تیر
بر دشمنانش چو تیر کند خشم او بهار
بر دوستان خویش کند چون بهار تیر
چون خاک و نار و آب و هوایش درست خوش
دیدنش ناگزای و گزیدنش ناگزیر
بر حاسدان جهان شد از هول او حصار
بر جانشان خلافش چون نار بر حصیر
در مغز بدسگال کند تیغ او مقر
وز رأی روزگار بود رأی او خبیر
خواهد بفخر مهر که بر گیردش بمهر
خواهد بطبع تیر که پیشش بود دبیر
آن روز بد نبیند کو باشدش معین
وان راه بد نگیرد کو باشدش مشیر
ای روزگار چون تو نیاورده شهریار
شاهان ترا شکار و امیران ترا اسیر
گاه سلام و سهم چو کاوس و کیقباد
گاه کلام و فهم چو قابوس وشمگیر
هنگام رزم پیلی و هنگام بزم نیل
در نثر چون خلیلی و در نظم چون جریر
دارد چهار گوهر در طبع تو سرشت
هستی ز چار گوهر بی مثل و بی نظیر
عزم درست داری و رأی صواب و راست
عقل تمام داری و کردارها خبیر
گردون ترا مسخر و انجم ترا مطیع
گیتی ترا مساعد و یزدان ترا نصیر
از مهر تو سعیر شود بر ولی بهشت
از کین تو بهشت شود برعد و سعیر
خصمت سلیم باد و غم و رنج او سلیم
بدگوی تو ضریر و تو در کارها بصیر
ای لفظ تو بخوبی ماننده زبور
کرده مدیح تو همه خلق هان زبیر
اندر مدیح شاه جهان ظن برم که نیست
کس را بداده قدرت من ایزد قدیر
آن شاعری کند بجهان نقص شعر من
کو شعر و وزن شعر نه بشناسد از شعیر
نظمم بمدح شاه بود گوهر نظیم
نثرم بذکر میر بود لؤلؤ نثیر
تا بانگ زیر باشد در بزم گاه شاه
تا گنج زر میر فراز آورد بزیر
تا هست نام مرده عدوی تو مرده باد
تا هست نام میری شاهی کن و ممیر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در تهنیت عروسی گودرز و منوچهر دو فرزند ابوالحسن علی لشگری که از سلاطین شدادیان گنجه بوده است
چون عروسی جلوه گر شد باغ و ابرش جلوه گر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح ابومنصور وهسودان
شد ز فر ماه فروردین جهان فردوس وار
باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار
صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان
صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار
از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین
گوئی از خلد برین آید همی باد بهار
از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان
وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار
از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش
وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار
چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان
از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار
زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید
این بروی دوست مانند آن بروی دوستار
پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید
قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار
آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال
این یکی سیم حلالست از بر زر عیار
با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن
باغ را دیدم بسان جنت پروردگار
با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم
بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار
آن درختان اندر او مانند حوران بهشت
از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار
از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب
شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار
بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می
گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار
یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست
گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار
این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر
این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار
آن مکافات نماز است این مکافات مدیح
آن عطای کردگار است این عطای شهریار
اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست
بندگانش را بمیران جهان بر افتخار
دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر
امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار
نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند
نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار
عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین
آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار
روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است
تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار
انتظار او براه سائلان باشد مدام
سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار
اختیار روزگار و افتخار عالم است
از همه عالم وفا و جود کرده اختیار
پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد
گر کند یزدان شمار جود او روز شمار
دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل
دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار
روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی
روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا
خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو
حشر بنماید معادی را بروز کارزار
ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی
ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار
چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا
هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار
گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو
کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار
دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست
دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار
گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان
شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد
تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار
روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد
روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ابوالیسر سپهسالار اران
گلستان شد چون بهار از فر ابر نوبهار
بوستان آراسته چون لعبتان اندر بهار
آن یکی را کرده از دیبای رومی روی بند
وین یکی را بسته از لؤلؤی لالا کوشوار
فرش دیناری نوشت از گلستان باد صبا
نقش کافوری سترد از بوستان ابر بهار
آن یکی گسترده از زنگار زنگاری بساط
وین یکی پوشیده از شنگرف شنگرفی ازار
گرچه شد دینار بار از باد آذر بوستان
ورچه شد کافور پوش از ابر بهمن کوهسار
آن یکی را باد آزاری کند زنگار پوش
وین یکی را ابر نیسانی کند یاقوت بار
برگ گلنار اوفتاده در میان شنبلید
قطره باران نشسته در میان سبزه زار
آن یکی چون مانده از خون بر رخ عاشق نشان
وین یکی چون مانده از خوی بر رخ جانان نگار
باد هر ساعت کند پرواز گرد بوستان
ابر هر ساعت کند ناورد گرد لاله زار
آن یکی مر لاله را کرده پر از لؤلؤ دهن
وین یکی مر سبزه را کرده پر از عنبر کنار
ابر هر ساعت فشاند گوهر اندر باغ و راغ
برق هر ساعت نماید آتش اندر کوه و غار
آن یکی چون کف شمع دهر خورشید زمان
وین یکی چون تیغ تاج خلق و دیهیم تبار
سرو آزاد آن سپه سالار بوالیسر آنکه هست
پیشکارش روزگار و یارمندش کردگار
آن یکی دائم مر او را یمن دارد بر یمین
وین یکی دائم مر او را یسر دارد بر یسار
گر منجم گردد از گشت فلک سنگ جبال
ور مقوم گردد از دور جهان آن بحار
آن یکی مر جود او را کرد نتواند صفت
وین یکی مر فضل او را کرد نتواند شمار
خاتمی بخشید آنرا گشت بخش آسمان
جامه ای پوشید آن را گشت بخش روزگار
آن یکی را از خرد حلقه است و از دانش نگین
وین یکی را از ظفر پود است و از تایید تار
گر ز بهر او شود دریای عمان خواسته
ور بروی او کند گردون گردان روزگار
آن یکی را کف او روزی نماید جایگیر
وین یکی را تیغ او روزی نماید پایدار
پیش کف او نباشد جود هرگز ناپدید
پیش عدل او نباشد جور هرگز آشکار
آن یکی از وی نگردد دور چون از نار نور
وین یکی با وی ندارد پای چون از آب نار
نوک کلکش را قضا باشد همیشه زیر دست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
آن یکی آگه ز خیر و شر و اصل خیر و شر
وین یکی آگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار
از پس پستی که دید از تیغ او پولاد صرف
وز پس خواری که دید از کف او زر عیار کذا
آن یکی دارد بسنگ خاره در دائم مقام
وین یکی دارد بخاک تیره در دائم قرار
کلک او ابر است و رزق دوستان او را سرشگ
تیغ او بحر است و مرگ دشمنان او بخار
آن یکی دارد روان دوستانش شادکام
وین یکی دارد روان دشمنانش سوگوار
ای ترا دائم بشادی بخت فرخ رهنمون
وی تو را دائم بدولت روزگار آموزگار
آی یکی بر کینه جویان تو دارد تیره روز
وین یکی بر بدسگالان تو دارد بسته کار
بد سگالان ترا گیتی همیشه بدسگال
دوستداران ترا گردون همیشه دوستدار
آن یکی دارد مر او را دل فکار و تن نژند
وین یکی دارد مر این را شادکام شادخوار
تا پسندیدی مرا با من سعادت گشت جفت
تا پذیرفتی مرا با من سلامت گشت یار
آن یکی بفزود جاه من بنزد مهتران
وین یکی بفزود نام من بنزد شهریار
خدمت تو مر مرا بفزود هر جائی محل
دولت تو مر مرا بفزود هر جائی قرار
آن یکی دارد مرا از بی نیازان بی نیاز
وین یکی دارد مرا بر کامکاران کامکار
جز ثنای تو ندارد هیچ شغلی آسمان
جز دعای تو ندارد هیچ کاری روزگار
آن یکی گوید که بادت با بقای من بقا
وین یکی گوید که بادت با مدار من مدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوالیسر سپهسالار
مگر نگارگر چین شده است باد بهار
کز او بنفش و نگار است بوستان چو بهار
همه کرانش لاله همه میانش گل
همه هواش نسیم و همه زمینش نگار
ز بوی و رنگ یکی گشت مشک و نیل کساد
ز لون و عکس یکی گشت در و مرجان خوار
دمیده لاله بروز و چکیده ژاله بشب
بسان طوطی لؤلؤ گرفته بر منقار
فشانده باد شکوفه ز شاخ بر لاله
چو در عقیق نشانیده لؤلؤ شهوار
بنفشه بر زده سر جای جای در سبزه
چو جای جای پراکنده نیل بر زنگار
بسان مطرب قمری همی نوازد زیر
بسان عاشق بلبل همی خروشد زار
پدید گشت گل سیب و سیب گشت نهان
گرفت سبزه فزونی و برف کرد نهار
ز ابر قطره باران نشسته بر خیری
ز باد برگ بنفشه فتاده بر گل نار
یکی چو اشگ ببارد بروی بر عاشق
یکی چو زلف گذارد بچهره بر دلدار
همی بباغی ماند شکفته آذرگون
که عنبرینش زمینست و بسدین دیوار
گل دو رویه برون آمده ز غنچه بغنج
بشبه آنکه بدینار برزنی غنجار
نسیم نسترن از فاخته ربوده شکیب
خروش فاخته از عاشقان ببرده قرار
سپاه ابر سماطین زده است بر گردون
سپاه لاله مغانی کشیده بر کهسار
چو آهوان بهم اندر شده گروه گروه
چو طوطیان بهم اندر شده قطار قطار
میان باغ بهم بر شده بنفشه و گل
بسان عاشق معشوق را گرفته کنار
هوا خوش است شب و روز و می شده صافی
چو طبع راد و دل روشن سپهسالار
پناه جان و روان جهان ابوالیسر آن
که یمن و یسرش بادند بر یمین و یسار
نبود هم نبود با روان او اندوه
نرفت هم نرود بر زبان او آزار
همیشه خوش منشان را بدو قوی بازو
همیشه بدکنشانرا تباه از او بازار
درم ندارد با دست راد او قیمت
گهر ندارد با رأی پاک او مقدار
همه جهان را خوشنود کرد وین عجب است
که دخلش اندک و هستند سائلان بسیار
میان بزم بود شمع صد هزار افراد
میان رزم بود پشت صد هزار سوار
ضمیر پاکش گوئی کلید اسرار است
که مردمان نتوانند از او نهفت اسرار
اگر بخشم کند جسم بد سگال نگاه
و گر بکینهکند پیش چشم خصم گذار
چو مار گردد بر جسم بدگالش موی
مژه بدیده خصم اندرون شود مسمار
بروز بخشش چون باد بی قرار بود
کند میان مصاف اندرون چو خاک قرار
ایا بدانش بی جفت و با سخاوت جفت
ایا بدولت بی یار و با سخاوت یار
نه جز سخای تو چیزیست از شنیدن بیش
نه جز دعای تو کاریست برتر از گفتار
همیشه شادی و رامش کنی مگر خواهی
کز آفرینش بیرون کنی همی تیمار
کنند گرد تو در جنگ کرکسان پرواز
که تا کنند ز مغز سر عدو ناهار
ز بسکه خون عدو ریختی نپندارم
که رفت هیچ عدوی تو از جهان مردار
ایا نوازش تو دعوت مرا معنی
ایا فصاحت تو دانش مرا معیار
نرفت نامم بی جاه تو بهیچ زمین
نبود جا هم بی نام تو بهیچ دیار
اگر بنزد تو باشم و گر بدیگر جای
بجز بدست تو دشخوار من نگردد خوار
بسوی چاکر خود استری فرستادی
گشاده گشت بدو چند گونه کارم و بار
بدو کشیدم دینار سیصد از آدم
بسی هنوز بحمل اندر است آن دینار
همیشه تا بود اندر جهان ولی و عدو
همیشه تا بود اندر زمانه منبر و دار
سر ولی بولایت فراز منبر بر
سر عدو بعداوت فراز دار بدار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح ابوالمعمر
نگه کن روی آن دلبر چو نقش لعبت بربر
دو گلنارش ببین پر مار و دو مارش ببین پرپر
لبش ماننده مرجان برش ماننده مرمر
رخش پیرایه کشمیر و قدش فتنه کشمر
لبانش برده رنگ از می رخانش برده نور از خور
بشب بر دو رخش خور بین بروز از دو لبش میخور
بچین زلف چون سنبل بتاب جعد چون عنبر
چو چوگان بسته در چوگان چو چنبر بسته در چنبر
بگرد بسدش لؤلؤ بگرد نرگسش نشتر
ز پیکان زخم این بهتر ز شکر طعم آن خوشتر
دل من گشت چون نیلی بسان برگ نیلوفر
چو من سوی هوا پویم شود پایم بسان پر؟
ایا از جان گرامی تر ز بخت نیک فرخ تر
مرا دائم ز عشق تو دو لب خشک و دو دیده تر
من ار لب زمهریر آرم ز چشم آب و ز جان آذر
وی از دو رخ گل آزار و از دو لب می آذر
من از عبهر همی بارم برخ هرگونه کون گوهر
تو بر من گونه گون پیکان همی اندازی از عبهر
ز گل بر سوسنت پرده ز سنبل بر گلت معجر
خم زلفانت چون چوگان سر مژگانت چون خنجر
زبانت مهربان با من روانت باز کین آور
یکی بیدادگر میر است و دیگر دادگر داور
جگر سوزی بدو نرگس دل افروزی بدو رخ بر
چو کلک و نیزه استاد در ایوان و در لشگر
نبرده بوالمعمر کوست جمله خلق را یاور
مهیا گشت زو ملک و معمر گشت زو کشور
بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون نوذر
گه تدبیر چون سلمان گه پرهیز چون بوذر
بدان تیغ روان او بار از آن دست گهر گستر
عدو را گل کند بالین ولیرا گل کند بستر
کمالش ملک را پرگار و کلکش فضل را مسطر
ولی را خانه زو خرم عدو را کارازا و مضطر
ز روی او بیفروزد سر او مجلس و محضر
بفر او بماه دی شود خاک سیاه اخضر
فلک با همتش هامون و دریا با کفش فرغر
ز یک جودش ملا گردد عقاب چر خر اژاغر
بدان خشت چو الماس و بدان شمشیر چون آذر
همان خود و همان معجر همان درع و همان چادر
شود بر درگهش ظاهر همه نیک و بد مضمر
وی آتش گشت و مردم عود و عالی درگهش مجمر
بمنظر بهتر از مخبر سخنجر بهتر از منظر
ز کیوان در برش جوشن ز گردون بر سرش مغفر
ز حلم او شود درکه ز خشم او شود که در
سرای مهر و کینرا هست شمشیر و کف او در
ولی را ناز ازو فربه عدو را ناز از او لاغر
یکی را بهره زو زوبین یکی را بهره زو ساغر
ایا اعدای تو بردار و احباب تو بر منبر
که آتش با رضای تو نسوزد برگ سیسنبر
اگرچه زاد تو اینجا و گرچه جای تو ایدر
بتو ترساند اندر سند و چین فرزند را مادر
بجونش دارد و مغفرنکه تن مؤمن و کافر
نگه دارد بروز کین تن تو جوشن و مغفر
الا تا هر عرض قائم بود در اصل بر جوهر
الا تا گوهری مردم ستوده باشد از گوهر
جهان بادا بتو قائم چو از جوهر عرض اندر
کفت گوهرفشان بادا مدام و دل گهرپرور