عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۳
کنم مدح خم ابروت یا روت
نهم نام لب یاقوت یا قوت
یقینم هست فایز زنده گردد
رسد بر تخته تابوت تابوت
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۷
به زیر زلف مشکین عارض یار
نمایان چون قمر اندر شب تار
چنان جلوه کند بر چشم، فایز
که زاغی برگ گل دارد به منقار
رهی معیری : چند قطعه
جمال پرست
نه من پرستش روی نکو نمایم و بس
کسیکه روی نکو را نمی پرستد کیست؟
به عشق کوش، اگر حاصل از جهان طلبی
که زندگانی بی عشق، زندگانی نیست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
صد هزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب این چنین شکل و شمایل ساختند
خوبرویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، بغایت، کار مشکل ساختند
کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
آه! ازین حسرت که: هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
هر کجا رفتند خوبان، به شد از باغ بهشت
خاصه آن جایی که روزی چند منزل ساختند
می تپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی، که او را نیم بسمل ساختند
منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
گر من ز شوق خویش نویسم بیار خط
یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
خوش صفحه ایست روی تو، یارب! که تا ابد
هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط
ما را بدور حسن تو با نو خطان چه کار؟
تا روی ساده هست نیاید بکار خط
خط گو: مباش گرد رخت، وه! چه حاجتست
مجموعه جمال ترا بر کنار خط؟
از خط روزگار مکش سر، که عاقبت
بر دفتر حیات کشد روزگار خط
زین پیش حسن خط بتان معتبر نبود
در دور عارض تو گرفت اعتبار خط
قاصد، بغیر چند بری خط یار را؟
یک بار هم بنام هلالی بیار خط
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
چند رسوا شوم از عشق من شیدایی؟
عشق خوبست، ولیکن نه بدین رسوایی
خواستم پیش تو گویم غم تنهایی خویش
آمدی سوی من و رفت غم تنهایی
مست عشقیم، اگر هیچ ندانیم چه غم؟
ذوق نادانی ما به ز غم دانایی
بر زمین جلوه نمودی، فلک از رشک بسوخت
که فلک را ملکی نیست باین زیبایی
سرو و گل نازک و رعناست، ولی نتوان یافت
گل باین نازکی و سرو باین رعنایی
در چمن پیش تو رشکست ز نرگس ما را
گر چه مشهور جهانست بنابینایی
رفتی و دیر شد ایام فراقت، چه کنم؟
زور باز آی، که مردم ز غم تنهایی
چون سگ تست هلالی، دگرش منع مکن
که درین راه چرا میروی و می آیی؟
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چه چیزست رخساره و زلف دلبر
گل مشگبوی و شب روز پرور
گل اندر شده زیر نور سته سنبل
شب اندر شده زیر خورشید انور
همانا که خورشید رنگ لبش را
بدزدد که بخشد به یاقوت احمر
رخش گلستانست و میگون لبانش
به گونه به اردی بهشت و به آذر
زرنگ رخش پر گل سرخ مجلس
زرنگ لبش پر می لعل ساغر
نکوتر ز روشن رخش تیره زلفش
وگر چند روشن ز تیره نکوتر
نکوتر ز فربی است لاغر میانش
وگر چند فربی نکوتر ز لاغر
همی تابد آن زلف مشکینش دایم
همی جوشد آن خط چفته چو چنبر
بتابد به گل بر علی حال سنبل
بجوشد بر آتش علی حال عنبر
به ماه منوّرش ماننده کردم
مرا روز شب کرد ماه منوّر
شبم روز شد باز چون بازگشتم
ز ماه منور به شاه مظفر
جهاندار محمود کاندر محامد
یکی عالم است از کفایت مصور
یمین است مر دولت ایزدی را
امین است بر حکم دین پیمبر
یکی همتش را بخیر آزمودم
کز آیات رایات او هست مفخر
چو دولت جوان و چو دانش به نیرو
چو آتش بلند و چو دریا توانگر
ز عرعر تراشند منبرش ازیرا
نریزد ز باد خزان برگ عرعر
به غزنی کشد بر صنوبر عدو را
ازان خیزد از کوه غزنی صنوبر
اگر چوب عودست و کافور و چندن
از آنست کش چوب تختست و منبر
ایا زیردست تو هرچ آن مجسم
ایا زیر قدر تو هرچ آن مقدّر
نه سعدی به گردون تو را نامساعد
نه مرزی به گیتی تو را نامسخر
کند زشت را فعل رای تو نیکو
کند سنگ را فعل خورشید گوهر
تو آنی که زرین شود کشتۀ تو
به پیش خدای جهان روز محشر
که زرین شود رویش و مانده باشد
ز پیکان تو استخوانهاش پر زر
نکارد به هندوستان زعفران کس
از آن پس که شان زغفران بود زیور
ازیرا که شان باشد از هیبت تو
همه ساله بی زعفران رخ مزعفر
بدان سنگ رنگ آتش آب چهره
نه آب و نه آتش هم آب و هم آذر
درختی است گویی بمینا منقش
پرندیست گویی بلؤلؤ مشجر
ز دیبای رومی ستاره نماید
ز پولاد هندی پرند مطیر
زمانست چون گوهر او مجسم
سپهرست چون شکل او نامدور
رونده است و رفتنش در مغز شیران
خورنده است و خوردنش هم جان کافر
نه با بند و آثار او بند دولت
نه با پشت و آثارش او پشت لشکر
نه وهمست و گشتنش چون وهم در دل
نه مغزست و بودنش چون مغز در سر
نه رخشد چو او رخشد از گرد هیجا
درخش مصفّا ز ابر مکدّر
بوفتی که گرد سواران برآید
بپوشد زمین و بجوشد معسکر
در اندر اجلها املها گشاده
اجلها شده با املها برابر
تو آنجا چنان باشی ای شاه گیتی
که باشد میان گوزنان غضنفر
ز فرّ تو ظاهر شده رزم دشمن
ز پیروزی کوس تو گوش او کر
بجان عدو بر تو خط اجل را
قلم سازی از تیغ وز نیزه مسطر
شگفت آید از مرکب تو خرد را
کش از باد طبعست و از خاک منظر
چو تختست بر جای و چون مرغ پران
قوامیش هم پایۀ تخت و هم پر
زمان گذشته است کاندر گذشت او
ازیرا کش اندر نیابد کس آور
برجعت بدانگونه باشد که گویی
همی بازگردد زمانه مکرر
بکردار کشتی ولیکن نه کشتی
چو کشتی به پرد ز معبر بمعبر
نجنبد چو لنگر گران گشت کشتی
روان گردد او کش گرانست لنگر
نپرد بکشتی کس این نوع هرگز
که پری تو ای شاه گیتی بدو در
ببالا چو صندوق نمرود باشد
بدریا چو صندوق فرخ سکندر
چو وهم اندر آید بهیجا زبیره
چو روز اندر آید به بیدا ز کردر
بگام پسین بردود گر برانی
به تقریبش از باختر تا بخاور
نه جستن کند کم ز دریا بدریا
نه منزل کند کم ز کشور بکشور
ز پیلان جنگیت گر وصف گویم
ندارد خردمند نادیده باور
نه چرخند لیکن همه چرخ گردش
نه کوهند لیکن همه کوه پیکر
از ایشان بلا بر سر بد سگالان
وز ایشان تباهی بر اعدای ابتر
چو اندر هوا کوه بر قوم موسی
چو بر قوم عاد آیت باد صرصر
چنان گردد از عرضشان دشت گویی
بموج اندر آید همی بحر اخضر
چو زنجیر داود خرطوم ایشان
که آویخته بد ز چرخ مدور
بگردون گردنده مانند و زیشان
جهانرا هم از خیر بهره ، هم از شر
ز گردون روان رجم تابنده انجم
از ایشان روان شلّ و تابنده خنجر
زمین کوه باشد چو آیند پیدا
چو اندر گذشتند چاه مقعر
بتک راه گیرند بر آب و آتش
بدندان بدرّند پولاد و مرمر
ایا پادشاهی که حکم جهان را
ز ایزد جز از تو نبودست داور
دو نعمت بزرگ آمده در دو گیتی
ز دنیا کف تو ز فردوس کوثر
نشد جز بتو پادشاهی ستوده
نشد جز بتو شهریاری مشهر
تویی و آفتابست دهر و فلک را
یکی جود گستر یکی نور گستر
ازو نزد تو نور و دایم تو اینجا
ز تو نزد او قدر و او دایم ایدر
جهان و بزرگی و دولت تو داری
مر این هر سه را بگذران و بمگذر
ز بهر تو دولت ، نه تو بهر دولت
ز بهر سر افسر ، نه سر بهر افسر
ثنا جانور گشت با سیرت تو
ز هر چیز حکم بقارا مدخر
سخن : جسم و جان و خرد : نظم و معنی
قلم : عمر و سمع و بصر : حبر و دفتر
همی تا نسوزد بآب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش و از نعمت و ملک برخور
متابع ترا دولت و عید فرّخ
مسخر ترا عالم و بخت چاکر
ولی را همه طالع سعد بیحد
عدو را همه اختر نحس بیمر
زهر ماده ای نرش فاضلتر آید
در اعدای تو ماده فاظلتر از نر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - نیز در مدح امیر نصر بن ناصر الدین
پدید آرد آن سرو بیجاده بر
همی گرد عنبر به بیجاده بر
ز روی و ز بالا و زلف و لبش
خجل شد گل و سرو و مشک و شکر
بت و ماه را نام خوبی مده
که او از بت و مه بسی خوبتر
گره دار زلفش حجاب سمن
زره دار جعدش نقاب قمر
سمن باشد و مشک لیکن چنین
نباشد گره بند و حلقه شمر
همی زلف بر تابد از بیم آنک
درو گم شود ار نتابد کمر
بدیده در از دیدن روی او
نگارست گویی بجای بصر
بمغز اندر از آتش عشق او
شرارست گویی بجای فکر
بتیمار او سال و مه مانده ام
ز دل گشته نومید و جان در خطر
نگاهم که دارد ز بیداد او
مگر خدمت خسرو دادگر
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر
نشستست رایش بجای خرد
گرفتست عزمش نشان ظفر
پذیره شود جود او پیش آن
که دیبا برون آرد از شوشتر
چو ماران ضحاک تیرش همی
نخواهد غذا جز همه مغز سر
چو مایه برند از کفش زرّ و سیم
کفش کان سیمست یا کان زر
بعصیان دروگر کسی بنگرد
شود مژه در چشم او نیشتر
ایا امر تو رسته اندر قضا
ایا قدر تو بسته اندر قدر
ثنا گوی خود سلک مدح ترا
هم از لفظ تو بر گزیند درر
ز رسم تو آموختم شاعری
بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندر جهان پیش ازین
کرا بود در گیتی از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنین
من اندر حضر نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی
هم اندر سفر زاد ، هم در حضر
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر
ز فضل تو بر هر زبانی سخن
ز خیر تو در هر مکانی اثر
نه بی جاه تو ملک را قیمت است
نه بی خدمت تو جهانرا خطر
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر
کمر بسته دیدم ترا زین سپس
نگویم که دریا نبندد کمر
ز تدبیر تست آهن از بهر آن
که هم نفع سازند ازو هم ضرر
بدو بر موافق فزایند خیر
بدو بر مخالف فزایند شر
ایا پادشاهی که تخم سخا
پراکندی اندر بلاد و کور
بحزم بداندیش بر ، عزم تو
بخندد همی چون قضا بر قدر
سده است امشب ای شاه دادش بده
بدو گوهر و هر دو از یکدیگر
یکی آنکه مر چوب را پیش تو
کند عتی تودۀ معصفر
زبانه ش بدود اندر آید چنان
که صبح اندر آید بر وی سحر
فلک نی ولیکن چو عالی فلک
شجر نی ولیکن چو زرّین شجر
مشجر بیاقوت و رخشان ازو
جهان سر بسر خاور و باختر
دگر آنکه با جان بیامیزد او
در اندیشه از شادی آرد حشر
ز تبت بمغز اندرش کاروان
ز عسکر بطبع اندر او را شکر
بدیل جوانی حریف ظریف
معین سخاوت رفیق هنر
چو اخلاق تو از محامد غنی
چو آثار تو از فواید زبر
بدان چشم خوش کن بدین شاد جان
بدین دست یازو سوی آن نگر
تو پیرایۀ دولت و ملک را
بمان تا بماند بگیتی مدر
گشاده بطبع و گشاده بدل
گشاده بدست و گشاده بدر
بشادی بباش و بنیکی بزی
برادی ببخش و بشادی بخور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان محمود
ز عشق خویش مگر زلف آن پری رخسار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
بدان گردیست آن سیمین زنخدان
بدان خمیدگی زلفین جانان
یکی گوئی که از کافور گوییست
یک گوئی که هست از مشگ چوگان
چه چیزست آن خط مشکین و آن لب
که دارد رنگ راح و بوی ریحان
یکی مانند مشک اندوه لاله است
یکی مانند زهر آلوده پیکان
شکنج زلف و چشم او رباید
دل از دست خردمندان بدستان
یکی دعوی کند مر جادویی را
یکی بنماید اندر وقت برهان
عزیز از من بنزد من دو چیزست
روانست و زبان آفرین خوان
یکی در طاعت یزدان عزیزست
یکی در آفرین و مدح سلطان
یمین دولت آمد در دو گردش
امین ملت آمد در دو دوران
یکی در گشت ملک و گشت دولت
یکی در دور دین و دور ایمان
دو طوفان تیغ او بارید از آتش
یکی در هند و دیگر در خراسان
یکی بر تخمۀ چیپال و داود
یکی بر ایلک و خیل قدر خان
چه چیزست آن رونده کلک خسرو
چه چیزست آن بلارک تیغ بران
یکی اندر دهان جان زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان
اگر شمشیر و گرد لشکر او
بخواهد روز جنگ و روز جولان
یکی دریا کند صحرای آموی
یکی صحرا کند دریای عمان
بپیمان تیر چرخ و تیر ناوک
همی بازوی او بگذارد آسان
یکی بر قلعه ای کش کوه باره است
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران
یکی خوی گردد اندر زیر جوشن
یکی خف گردد اندر زیر خفتان
فلک مر قلعه و مر باغ او را
بپیروزی در افکنده است بنیان
یکی را سد یأجوج است باره
یکی را روضۀ خلدست بالان
همیشه گنج و کاخ شاه گیتی
بوافر مال و نعمتهای الوان
یکی پیراسته است از بهر زایر
یکی آراسته است از بهر مهمان
برهنه شاعر و درویش زایر
در ایران از عطای شاه ایران
یکی دیبا فرو ریزد برزمه
یکی دینار بر سنجد بقپّان
ز نعمان بگذرد در خدمتش مرد
بمدحش بگذرد شاعر ز حسّان
یکی را او کند نعمان ز نعمت
یکی را او کند حسان ز احسان
همه هندوستان پر دیو و شیرست
بگرد کشور آبادان و ویران
یکی در خون دل غرق از حسامش
یکی بر آتش تیمار بریان
سخنش ار بشنوی بسیار و اندک
هنرش ار بنگری پیدا و پنهان
یکی بیش آید از جان سخنگوی
یکی بیش آید از ریگ بیابان
همی تا تیر مه نیلوفر آید
چنان کاید گل سوری به نیسان
یکی چون گوهر کوه نشابور
یکی چون گوهر کوه بدخشان
دعا از من دو باشد شاه را بس
همی گویم همی تا باشدم جان
یکی تا ملک باشد تو همی باش
یکی تا ملک ماند تو همی مان
عدوی ملک و ضد دولتت باد
بدردی کش نباشد روی درمان
یکی را بی سعادت باد طالع
یکی را بی زیادت باد نقصان
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳
شنگرف چکانیده ترا بر شکرست
مشکین زلفت شکسته گرد قمرست
حورات مگر مادر و غلمان پدرست
کاین صورت تو ز آدمی خوبترست
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ای سرو روان و بار آن سرو قمر
سروت قد و سیمین برو چهره چو قمر
ماهی تو اگر بخنددی ماه از ابر
سروی تو اگر ببنددی سرو کمر
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال
از رخ گل و از لب مل و از روی جمال
سه چیز ببرد از سه چیزم همه سال
از دل غم و از رخ نم و از دیده خیال
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
از چهره و حسنشان همی تابد ماه
بر ماه شکسته زلفشان گیرد راه
با چهرۀ اینچنین بتان دلخواه
من چون دارم خویشتن از عشق نگاه
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
شمشاد قد و نوش لب و عاج بری
سنگین دل و سیمین ذقن و زر کمری
هم سرو روان و هم بت کاشغری
مر حورا را تو سخت نیکو پسری
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
چون بر پائی بسرو سیمین مانی
چون بنشینی بماه و پروین مانی
آزاده بتا بدیده و دین مانی
وز شیرینی بجان شیرین مانی
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
بر چهرۀ خوبت آفرین کرده کسی
کس با تو شود ازین جهان دسترسی
گر میزنم از آتش عشقت نفسی
تا سوخته در جهان نمانند بسی
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۶
دلبر صنمی دارم شکر لب و مرمر بر
مرمر ز برش خیزد شکر ز لبش بارد
عنبر بخم زلفش عبهر بدل چشمش
خنجر سر مژگانش عرعر بقدش ماند
.......................................
بتگر نکند چون او پیکر چو پری دارد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۳
هزار لاله و گردش ز مشک لاله هزار
بهار چین و شکفته در او نهفته بهار