عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
هرگز غم یار را باغیار مگو
ور میگوئی بغیر دلدار مگو
اسرار بنا محرم اسرار مگو
زنهار مگو هزار زنهار مگو
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹ - در ذکر شهادت علی بن حر پیش از پدر بزرگوار ش بنا بر روایت ابی مخنف
ز دانشوری دیده ام درکتاب
که با حر نام آور کامیاب
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
ازآن پس که درنزد سبط رسول (ص)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
دلاور به فرزند آزاده گفت:
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
ز تو شه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
مراباخود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
تو و پدر تو میهمان من اید
دوزنهاری اندر امان من اید
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۰ - اجازه ی نبرد خواستن ح علی اکبر(ع)
پدر را چو در رزم بی یار دید
شکسته دل از مرگ سالار دید
همه پهنه پر دشمن و شاه فرد
دل نازکش گشت لبریز درد
به خود گفت تا چند باید درنگ
که یکباره بر شاه شد کار تنگ
کنونش که جز تو تنی یار نیست
کسی کو رود سوی پیگار نیست
همانا ببخشد جواز نبرد
تو را گر ازو بازخواهی به درد
بسی داد زینگونه خود را نوید
زجا جست با خاطری پر امید
چو یک بوستان سرو و یک چرخ ماه
خرامان بیامد به نزدیک شاه
بدان قد که از سرو بردی گرو
به پوزش خم آورد چون ماه نو
ببوسید شه را هلال رکاب
که ای چرخ دین رابلند آفتاب
چو دیگر ز یاران فریادرس
به جز من نمانده است برجای عکس
چو باشد اگر بنگری سوی من
کنی سرخ پیش خدا روی من
ببخشی پی رزم دستوری ام
شکیب آوری دل پی دوری ام
برفتند خویشان آزاده ام
همان نامور عم و عم زاده ام
ببردند با خود روان مرا
نهشتند درتن توان مرا
روان کن مرا سوی رزم سپاه
زعم و زعم زاده دورم مخواه
گرفتم که لختی دگر زیستم
تو چون کشته گشتی چسان بایستم
مراتاب این جانشکر درد نیست
براین زندگانیم باید گریست
شهنشه چو بر روی او بنگرید
تو گفتی جمال پیمبر بدید
ز فر خدا بر سرش تاج یافت
دو ابروش قوسین معراج یافت
جمال خدا از رخش جلوه گر
بدانسان که از روی خیرالبشر
زمانی بدان روی و مو خیره ماند
برآن نوجوان نام یزدان بخواند
سپس گفت با او مرا ای پسر
از آن به که مانم ز وصل تو فرد
زمن اذن پیگار دشمن مخواه
جهان را مکن پیش چشمم سیاه
برو در سراپرده بگزین قرار
بمان مادر پیر را غمگسار
چو بشنید فرمان شه نوجوان
به ناچار سوی حرم شد روان
نهاد آن گل باغ دین درحرم
بنفشه صفت سر به زانوی غم
پیاپی همی ریخت اشک روان
زنرگس به رخسار چون ارغوان
همی گفت آوخ ز دام جهان
بخستم به جا ماندم از همرهان
نشد پوزش من بر شه قبول
تو ای ماه عمر من آور افول
همی بود شهزاده ی سرفراز
بدینگونه پژمان دل و مویه ساز
که ناگه ز لشگر گه آوای کوس
برآمد بر این گنبد آبنوس
خروش ازسواران جنگی بخاست
ز هل من مبارزنواگشت راست
دگر باره شهزاده ی نامجوی
زخرگه سوی شاه بنهاد روی
بزد لابه را چنگ بردامنش
همی سود رخ بر سم توسنش
بدو گفتکای شاه اقلیم عشق
خداوند اورنگ و دیهیم عشق
یکی سوی این پهنه بگمار گوش
خروش سواران جنگی نیوش
که از شه هماورد خواهند باز
دهانشان به بیغاره و ژاژ باز
مرابخش دستوری کارزار
که بردشمنان آورم کار – زار
زبانشان ز بیغاره کوته کنم
روان را سپس برخی شه کنم
به کوی تو عشاق جان باختند
به سوی جنان زین جهان تاختند
مگر من ز عشاق تو نیستم
وگرآنکه هستم چرا بایستم
خداخاک من زآب عشقت سرشت
به کوی تو از کشته گانم نوشت
اشارت زابروی تیغ عدو
رسد بهر قتل من از چار سو
بخواه آنچه حق بهر من خواسته
به ساز نبردم کن آراسته
مرا مام بهر دم تیغ زاد
به مهد از پی جانفشانی نهاد
توام پروراندی از آن در کنار
که در اینچنین روزت آیم به کار
بود تیغ زن تا که دست پسر
روا نیست پیکار بهر پدر
به ویژه پدر چون شاهی که هست
جهان را نگهبان بالا و پست
ز پور جوان شاه چون این شنید
سرشکش زچشم جهان بین چکید
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
زدش بوسه بر لعل یاقوت رنگ
بدو گفت کای نور چشم ترم
به ناچار چون می روی از برم
ازیدر بچم سوی پرده سرای
بر عمه و مادر نیکرای
ازیشان بجو نیز اذن نبرد
وزان پس به سوی پدر باز گرد
بپیمود فرزند دلبند شاه
چو ماه دو هفته به خرگاه راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۴ - لباس رزم پو شاندن امام مظلوم فرزند خود را وبه میدان فرستادن
جبین سود پیش شه دین به خاک
بگفت ای تن خلق را جان پاک
من اینک ز بدرود باز آمدم
به درگاه تو با نیاز آمدم
بپوشان مرا ساز و برگ نبرد
که انگیزم از جان بدخواه گرد
مر او را خداوند دین خواند پیش
بپوشاند بر پیکرش درع خویش
نهادش به سر بهر معراج عشق
ز دستار پیغمبری تاج عشق
یکی تیغ دادش چو ابروی او
که بد درخود دست و بازوی او
بدو اسپر حمزه را داد شاه
که دارد ز آسیب تیغش نگاه
کدامین سپر کش درخت قباب
زدی تیغ بر چهر ه ی آفتاب
یکی نیزه دادش که از تیغ آن
تن مرگ لرزید چون خیزران
به کاویدن جسم مردان جنگ
زبان کرده تیز و میان بسته تنگ
چو آراست خود را به برگ نبرد
نشست از بر توسنی رهنورد
چه توسن؟ نبی(ص) خوانده او را عقاب
به جستن چو آتش به رفتن چو آب
بر او چو جولانش آهنگ بود
چه سوراخ سوزان جهان تنگ بود
بدی از فرازش چو میل فرود
تو گفتی شهاب درخشنده بود
شدی سوی بالا ز پستی فراز
چو آه دل بانوان حجاز
تو گفتی که بود آن پیمبر نژاد
سلیمان و بنشسته بر پشت باد
سپس شد سوی رزمگاه آن جوان
چو جان از تن خسرو دین روان
چو لختی بپیمود شهزاد ه راه
پیاده همی از پی اش رفت شاه
به زاری خروشیدن آغاز کرد
سوی نوجوان خود آواز کرد
که آهسته تر ره بپوی ای جوان
یکی بازبین سوی پیر نوان
سوارا بپرس از پیاده خبر
که بهر چه ای از قفا رهسپر
شد از رفتنت سست زانوی من
برون رفت نیرو ز بازوی من
بمان تا دگر باره بینم رخت
برم توشه از شکرین پاسخت
چو شهزاده بشنید آوای باب
فرو جست از زین اسب عقاب
بیفکند خود را در آغوش شاه
تو گفتی به پیوست با مهر ماه
چو با هم دمی مویه کردند سر
پدر ماند بر جا روان شد پسر
شهنشه سوی پاک پروردگار
بیفراشت دست و بنالید زار
که باش ای خداوند بینا گواه
میان من و این بداختر سپاه
که کردند بر من چنان کار تنگ
که سازم روان سوی میدان جنگ
جوانی همانند خبر البشر (ص)
به دیدار و کردار وگفتار و فر
به روی نیا داشتم چون نیاز
بدین مو و رو کردمی دیده باز
عمر را پس آنگاه آواز داد
بگفتا که ای خصم ناپاکزاد
بریدی چنانکه تو پیوند من
بکشتی همه یار و فرزند من
ببرا پیوند تو کردگار
نسازد به دلخواه تو هیچ کار
یکی بر گمارد که در بسترت
ببرد سر از کینه جو پیکرت
وز آن سوی شهزاده ی نامدار
بیامد سوی پهنه ی کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹ - آمدن امام علیه السلام به خیمه گاه و وداع نمودن با اهل حرم
زتیر بداندیش چون روزگار
سر آمد بدان کودک شیرخوار
بیامد شه دین به سوی حرم
رخ از گریه پرخون دل از غم دژم
همه بانوان حرم را بخواند
ابا کودکان در بر خود نشاند
همی دست بر روی هر یک بسود
به بدرود ایشان زبان برگشود
بگفتا که ای آل خیرالانام
شما را یکایک درود و سلام
زدیدار من توشه گیرید باز
که آمد مرا گاه رفتن فراز
مرا شوق دیدار پروردگار
زتن برده آرام و از دل قرار
میان من و او حجابی نماند
به جز جان که باید به راهش فشاند
کنون می روم سوی میدان کین
به مهمانی پاک جان آفرین
پس از من خداوند بس یارتان
به هر سختی اندر مددکارتان
زهر بدکه از دشمن آید به سر
پناهنده باشید بردادگر
علی (ع) کو پس از من شه عالم است
در این راهتان محرم و همدم است
در این گفتگو بود شاه امم
که ناگاه بیرون دوید از حرم
یکی ماهرو کودک خردسال
به بالا و چهر و سخن بی مثال
سکینه(ع) زشه داشت فرخنده نام
بدو بود دارای دین شادکام
دمی از کنارش بنگذاشتی
نکوتر ز جان در برش داشتی
زبانی خوش و نغز گفتار داشت
دل آراتر از خلد دیدار داشت
بیامد بر شاه با اشک و آه
نمودش در آغوش بر جایگاه
زدش بوسه بسیار بردست و پای
بدو گفت با دیده ی اشک زای
که ای خاک پای تو تاج سرم
سرافراز باب بلند افسرم
دراین خردسالی یتیم ام مکن
زهجران خود دل دو نیم ام مکن
کنار خود از من مگردان تهی
زمن مگسلان اختر فرهی
دو فرخ برادرم در این زمین
به خون خفتشان پیکر نازنین
سپهدار عم جهانجوی من
جدا شد به شمشیر دستش زتن
زاولاد هاشم هر آنکس که بود
جهانشان همه گشت هستی درود
چو گشت اسپری روزگار همه
توماندی به جا یادگار همه
تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ
سلیح نبرد آمدت ساز و برگ
پس از تو که در برفشاند مرا؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدو گفت شاه ای نکو دخترم
نباشد چو دیگر کسی یاورم
به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار
که بی یاوران را همین است کار
سکینه (س) بدو گفت زارای پدر
به یثرب دگر باره ما را ببر
که درسایه ی تربت مصطفی (ص)
نبینیم از بدسگالان جفا
شهش گفت: هیهات ازین آرزوی
که ره گر نبد بسته از چار سوی
نمی خواستم خویش را مبتلا
نمی ماندم اندر زمین بلا
دگر روی یثرب نخواهید دید
مگر من شوم از میان ناپدید
سکینه (س) از آن گفته بگریست زار
فرو ریخت خون از مژه بر کنار
شهش گفت: ای بانوی بانوان
مسوزان دلم تاکه دارم روان
کنون گاه این زاری و گریه نیست
به مرگم بسی زار خواهی گریست
نگون از بر زین چو گشتم به روی
به من هر چه خواهی به زاری بموی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
همه ناخوانده روی نزد کسان
کس نبیند چو تو در هیچ کسی
چو برانندت باز آیی زود
چه کسی آدمیی یا مگسی
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
چون با دل تو نیست وفا در یک پوست
در چشم تو یک رنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده به است
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تو درنیافته ای لذت وفا هرگز
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چه خوشست از دو یکدل سر حرف باز کردن
سخن گذشته گفتن گله را دراز کردن
گهی از نیاز پنهان نظری به مهر دیدن
گهی از عتاب ظاهر نگهی به ناز کردن
اثر عتاب بردن ز دل هم اندک اندک
به بدیهه آفریدن، به بهانه ساز کردن
تو اگر به جور سوزی ز جفاکشان نیاید
بجز از دعای جانت ز سر نیاز کردن
نه چنان گرفته ای جا به میان جان شیرین
که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن
ز خمار می ندارم سر و برگ سجده بت
دل و خاطر پریشان نتوان نماز کردن
تو به خویشتن چه کردی؟ که به ما کنی «نظیری »
بخدا که واجب آمد ز تو احتراز کردن
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
ترک همه کس ز بی تمیزی کردیم
با خویش نشسته عطربیزی کردیم
شکر ارچه به خواری از نظر افتادیم
جا در دل اخوان به عزیزی کردیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قالیت، گرنه کار کرمان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بر من کند از بس غم عشق تو گرانی
بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی
ایام چنان برده تواناییم از دست
کز ضعف فتاده است سرشکم ز روانی
چون تیر از این خانه مهیای سفر باش
آورد ز پیری چو قدت رو بکمانی
صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
روزی که رسیدیم بایام جوانی
احوال ترا دوست چو به از همه داند
واعظ تو هم احوال خود آن به که ندانی!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
در رسته عاشقی،که نفعش ضرر است
جنسش نه متاع و، نقدنی سیم و زر است
جنسش، نظر عنایت حضرت دوست
نقدش، زر سرخ لخت های جگر است!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای آنکه بهر دمت هوای دگر است
از نو هر روزت آشنای دگر است
قدر دل مخلصان دیرینه بدان
کاین چینی کهنه را بهای دگر است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
از هر نعمت که در جهان دسترس است
همصحبتی مردم نیکو هوس است
ما را که بصحبتیم دایم زنده
آمد شد دوستان بجای نفس است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
کس را چو زبان نرم خود همدم نیست!
پشتی، چون روی گرم در عالم نیست
از بد گهران، چه نقص خوشخویان را؟
تا شیشه بود نرم، ز سنگش غم نیست
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
با خلق الفت، دماغ سازی خواهد
روی دل میهمان نوازی خواهد
چون مردم چشم، دید و وادید کسان
پیوسته در خانه بازی خواهد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
کجا نقصان پذیرد عشق از دمسردی ناصح
نباشد از هوای سرد پروا گرمی تب را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
ما به فیض صحبت یاران مشفق زنده ایم
آمد و رفت عزیزان چون نفس باشد مرا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۰
دست ما و دامنش از بس بهم خو کرده اند
دامنش در دست ما چون پنجه پای بط است