عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۲۸
گر خوری از خوردن افزایدت رنج
ور دمی مینو فراز آوردت و گنج
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۶
چون که نالنده بدو گستاخ شد
تن درستی آمد و در واخ شد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷ - یاد قدیم
یادم نکرد و شاد حریفی که یاد از او
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او
با حق صحبت من و عهد قدیم خویش
یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد از او
حال دلم حواله به دیوان خواجه باد
یار آن زمان که خواسته فال مراد از او
من با روان خواجه از او شکوه می کنم
تا داد من مگر بستد اوستاد از او
آن برق آه ماست که پرتو کنند وام
روشنگران کوکبه بامداد از او
یاد آن زمان که گر بدو ابرو زدهای گره
از کار بسته هم گرهی می گشاد از او
شرم از کمند طره او داشت شهریار
روزی که سر به کوه و بیابان نهاد از او
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالت‌خواهی
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز
عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات
سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش
یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را
سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود
مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را
چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو
یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر
تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست
در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش
بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو
چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲
ای خواجه اگر قامت اقبال تو امروز
مانند الف هیچ خم و پیچ ندارد
بسیار تفاخر مکن امروز که فردا
معلوم تو گردد که الف هیچ ندارد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
چون تو شدی پیر بلندی مجوی
کانکه ز تو زاد بلندان شود
روز نبینی چو به آخر رسد
سایهٔ هر چیز دو چندان شود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
ای صدر اجل قوام دولت
در صدر به جز تو کس نیاید
گیتی چو تو پر هنر نبیند
گردون چو تو نامور نزاید
حاشا که زیان مال هرگز
اندر دلت اندهی فزاید
باید که فروخته بود شمع
پروانه ز شمع کم نیاید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴
ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان
چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید
یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر
یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این چون بپرسی از بیمار
به کارت اندر چون نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
پای بلقاسم ز پای بلحکم بشناس نیک
نیستی ایوب فرمان از دم کرمان مکن
تیغ شرع از تارک بدخواه دین داری دریغ
شرط مردان این نباشد ای برادر آن مکن
عزم داری تا که خود بزغاله را بریان کنی
پس چو ابراهیم رو فرزند را قربان مکن
این ترا معلوم گردد لیکن اکنون وقت نیست
کیست هر کو گر تواند گفت این کن آن مکن
هر کجا مردی بد اکنون همچو تو تردامنند
چند گویی مرد هستم یاد نامردان مکن
اهل را در کوی معنی همچو مردان دستگیر
یار نااهلان مباش و یاد نا اهلان مکن
ناقد نقدی ولیکن نقد را آماده کن
کم بضاعت تاجری تو قصد در عمان مکن
خواجه را این آیت اندر سمع کمتر می‌شود
بشنو این آیت که کل من علیها فان مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۵
نکند دانا مستی نخورد عاقل می
ننهد مرد خردمند سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
حوری از کوفه به کوری ز عجم
دم همی داد و حریفی می‌جست
گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف تو به بوی زر توست
هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست
که خری را به عروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم به سزا
مطربی نیز ندانم به درست
بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۹ - در نصیحت
خاقانیا به دولت ایام دل منه
کایام هفته‌ای است خود آن هفته نیز نیست
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون ازین دو عمر تو را یک پشیز نیست
چرخ است خوشه‌ای به زکاتش مدار چشم
کان صاع کو دهد دو کری یک قفیز نیست
چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود
کن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست
بر خوشی حیات مشو غره کآسمان
سیاف پیشه‌ای‌ست که او را تمیز نیست
آن، بز نگر که در پی طفلی همی رود
بهر مویزکی که جز آنش عزیز نیست
روزی به دست طفل شود کشته بی‌گمان
چون بنگری گلو بر بز جز مویز نیست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح خاقان اعظم منوچهر شروان شاه
ولینعمتم کیست خاقان اعظم
کز انعام حق دعاگو شناسد
محمد خصال است و حسان او من
من او را شناسم مرا او شناسد
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد
بلی هر زری را عیاری است و وزنی
محک داند آن و ترازو شناسد
بیانی که نغز است فرزانه داند
کمانی که سخت است بازو شناسد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴
دست بر پای آز نه یک چند
تا سری بر تو سر گران نشود
شو سر پای را به دست بگیر
تا دگر بر در سران نشود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹
دور دور بدی است خاقانی
هیچ بد فعل نیک ننماید
نیکی از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان تو را بدی ناید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ اهل بیت خود
دل درد زده است از غم زنهار نگه دارش
کو میوهٔ دل باری بر بار نگه دارش
گفتی که به درد دل صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش
ای صبر توئی دانم پروانهٔ کار دل
دل شیفته پروانه است از نار نگه دارش
ای دیده نه سیل خون فردات به کار آید
خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زان پیش که بگذارد گلزار نگه دارش
شب بیست و سیم رفته است از چارده ماه ما
شب‌های وداع است این زنهار نگه دارش
تا عمر دمی مانده است از یار بنگریزد
گر عمر شود گو شو، کو یار نگه دارش
چون شیشه دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش
خار است همه عالم و تو آبله بر چشمی
چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش
هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری
از عمر همین مانده است آثار نگه دارش
شروانت که مار آمد بی‌رنج رها کردی
تبریز که گنج آمد بی‌مار نگه دارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۶
راز دارم مرا ز دست مده
بی‌خودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکسته‌دلان
این چنین نجده را شکست مده
شست تو همت است و صید تو مال
صید بدهی رواست، شست مده
مهرهٔ مار بهر مار زده است
به کسی کز گزند رست مده
عافیت کیمیاست دولت خاک
کیمیا را به خاک پست مده
گنج معنی توراست خاقانی
شو کلیدش به هرکه هست مده
پایگه یافتی، به پای مزن
دستگه یافتی ز دست مده
میده تنها توراست تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده
شمع غیبی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست