عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،
راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست
ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش
صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
راست آن است که این بند خدای است تورا
اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست
به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا
این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،
ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟
که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست
گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز
بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست
مخور انده چو از این جای همی برگذری
گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست
پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،
گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست
توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد
که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست
بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است
یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست
از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید
چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟
که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت
گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست
اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان
گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست
با خداوند زبانت به خلاف دل توست
با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست
به میان قدر و جبر رود اهل خرد،
راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست
راست آن است ره دین که پسند خرد است
که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست
عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست
خرد آن است که مردم ز بها و شرفش
از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست
خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است
خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست
خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح
خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست
بی خرد گرچه رها باشد در بند بود
با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست
ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد
تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست
اینت گوید «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »
وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»
وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ
هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!
نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟
اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر
بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست
مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست
مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست
جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان
که به جز مرد سخن خلق همه خار و گیاست
همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب، دل مردم را آب و هواست
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که سخن‌هاش سوی مردم والا، والاست
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت با قوت و تازه و برناست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار
وین بر و این تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گرت همی عمر نیرزد به شکر
بر تو به دیوانگیم تهمت است
مرد نکو صورت بی‌علم و شکر
سوی حکیمان به حقیقت بت است
مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک
چون بت باقامت و بی‌قیمت است
گر تو همی مردم خوانیش ازانک
از قبل سیم و زرش حشمت است
نزد تو پس مردم گشت اسپ میر
زانکه برو نیز ز زر حلیت است
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران ز در رحمت است
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل پر صورت است
سوی خرد جز که سخن نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است
جز که سخن، یافتن ملک را
هیچ نه مایه است و نیز آلت است
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز یک نسبت است
مرد رسول است، ستورند پاک
این که همی گویند این امت است
مرد سخن یافته را در سخن
حملت و هم حمیت و هم قوت است
حجت و برهانش و سؤال و جواب
ضربت و تیغ و سپر و حربت است
حربگه مرد سخن‌دان بسی
صعبتر از معرکه و حملت است
شیر بیابان را با مرد جنگ
هم سری و همبری و شرکت است
چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر
یشکش چون تیر تو با هیبت است
قول تو تیر است و زبانت کمان
گرت بدین حرب به دل رغبت است
هر که به تیر سخنت خسته شد
خستگیش ناخوش و بی‌حیلت است
پیش خردمند در این حربگاه
بی‌خردان را همه تن عورت است
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن رهبر زی جنت است
روی متاب از سخن خوب و علم
کاین دو به دو سرای تو را بابت است
پرورش جان به سخن‌های خوب
سوی خردمند مهین حسبت است
کوکب علم آخر سر بر کند
گرچه کنون تیره و در رجعت است
هیچ مشو غره گر اوباش را
چند گهک نعمت یا دولت است
سوی خردمند به صد بدره زر
جاهل بی‌قیمت و بی‌حرمت است
گر به هر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است
توبه کند شیر ز شیری هگرز
گرچه شتر کاهل و بی‌حمیت است؟
سرو همی یازد اگرچه چنار
خشک و نگونسار و سقط قامت است؟
نیک و بد عالم را، ای پسر،
همچو شب و روز درو نوبت است
گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی
سیرت این چرخ همین سیرت است
آنکه تو را محنت او نعمت است
نعمت تو نیز برو محنت است
براثر روز رود شب چنانک
نعمت او بر اثرش نکبت است
خوگ همه شر و زیان است و نحس
میش همه خیر و بر و برکت است
همچو دو بنده که برین از خدا
بر تو سلام است و بران لعنت است
کی بتواند که شود خوگ میش؟
زانکه شر و نحس درو خلقت است
بر طلب برکت میشی تو را
هم خرد و هم تن و هم طاقت است
نیک نگه کن که بر این جاهلان
دیو لعین را طرب و دعوت است
جای حذر هست ازینها تو را
اکنون کاین خلق بدین عبرت است
آنکه فقیه است از املاک او
پاکتر آن است که از رشوت است
وانکه همی گوید من زاهدم
جهل خود او را بترین ذلت است
گوش و دل خلق همه زین قبل
زی غزل و مسخره و طیبت است
بیت غزل بر طلب فحش و لهو
بی‌هنران را بدل آیت است
عادت خود طاعت و پرهیزدار
تا فلک و خلق بدین عادت است
بیهده گفتار به یک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است
ور تو خود از حجت بی‌حاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش
کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی‌حاصل؟
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه‌ای آگه
که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد
نه‌ای ای خاک‌خوار آگه که هرکه‌ش خاک‌خور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه
ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد
نمی‌بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
تو را، ای خاک خوار، آن خاک بی‌آچار نگوارد؟
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در
که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش
و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد
به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را
چنان کرده‌است کورا کس همی زین دو نپندارد؟
چگونه بی‌سر و دندان و حلق و معده آن دانه
همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی‌بیند
سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد
چو در هر دانه‌ای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد
کسی شکر خداوندی که او را بنده‌ای بخشد
که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟
تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید
سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد
از آن پس که‌ت نکوئی‌ها فراوان داد بی‌طاعت
گر او را تو بیازاری تو را بی‌شک بیازارد
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد
نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا
به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد
میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی
چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد
اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان
که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد
تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده
که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی‌یارد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵
صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش
پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش
فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل
سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش
کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش
او همی گوید ما را که بقا نیست مرا
سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش
گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن
به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش
روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش
به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش
این جهان آب روان است برو خیره مخسپ
آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش
ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش
که حکیمان جهانند درختان خدای
دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش
با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای
تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش
عرش او بود محمد که شنودند ازو
سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش
عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش
نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش
مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش
گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش
عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول
چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش
آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر
وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش
آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش
آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش
به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش
هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است
چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش
معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ
مایهٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش
هر که در بند مثل‌های قران بسته شده‌است
نکند جز که بیان علی از بند رهاش
هر که از علم علی روی بتابد به جفا
چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش
تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،
ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش
مایهٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش
گر شما ناصبیان را به جز او هست امام
نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش
گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینهٔ‌تر
به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش
ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش
به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد
مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش
که مکافات به بنده برساند به آخر
مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش
این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد
جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش
از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون
که به تاویل قران بررسد از چون و چراش
دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است
علم تاویل بگوید که چگونه است بناش
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش
تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش
تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش
جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست
که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت
که نباید به در تاش و تگین بود فراش
گر بدانی که تنت خادم این جان تو است
بت‌پرستی نکنی جان برهانی ز بلاش
تن همان گوهر بی‌رتبت خاکی است به‌اصل
گر گلیمی بد یا دیبهٔ رومی است قباش
چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همی‌دار جداش
تنت فرزند گیاه است و گیا بچهٔ خاک
زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش
تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش
جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش
علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند
داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش
سخن حجت بشنو که مر او را غرضی
نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴
ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن
چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟
نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است
پیرهن باشد جان را و خرد را تن
عاریت داشتم این را از تو تا یک چند
پیش تو بفگنم این داشته پیراهن
من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم
که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن
من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم
تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن
زن جادوست جهان، من نخرم زرقش
زن بود آنکه مرو را بفریبد زن
زرق آن زن را با بیژن نشنودی
که چه آورد به آخر به سر بیژن؟
همچو بیژن به سیه چاه درون مانی
ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن
چون همی بر ره بیژن روی ای نادان
پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟
صحبت این زن بدگوهر بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن
صحبت او مخر و عمر مده، زیرا
جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابین
گنج قارون بدهی یا سپه قارن
مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او
شست یا بیش گذشته است دی و بهمن
خوی او این است ای مرد، که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن
کودن و خوار و خسیس است جهان و خس
زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟
به خراسان در تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی
خس مانده است همه بر سر پرویزن؟
زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی
که به ترب اندر هرگز نبود روغن
خویشتن دار چو احوال همی بینی
خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن
این خسان باد عذابند، چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن
چون طمع داری افروختن آتش
به شب اندر زان پر وانگک روشن
دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی
که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
نور و شادی و بهی نیست در این معدن
معدن نور بر این گنبد پیروزه است
که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن
گر به شب بنگری اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن
تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را
جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن
مسکن شخص توست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون
که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان
هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟
دشمن توست تن بد کنش ای غافل
به شب و روز مباش ایمن از این دشمن
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش از این برزن و زان برزن
گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟
مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»
لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی
ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن
چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا
خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن
مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم
چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن
خری آموختت آن کس که بفرمودت
که «همیشه شکم و معده همی آگن»
نیک بندیش که از بهر چه آوردت
آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر در زن
آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم
چون ببینیش در آن معدن پاداشن
پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده
تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن
بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان
سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن
از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن
خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن
سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و در بافته چون آهن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵
ای خورده خوش و کرده فراوان فره
اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟
ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ
شو گر به حیله جست توانی بجه
از مرگ کس نجست به بیچارگی
بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده
حلقهٔ کمند گشت زه پیرهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه
تو نرم‌شو چو گشت زمانه درشت
مسته برو که سود ندارد سته
بر نه به خرت بار که وقت آمده است
دل در سرای و جای سپنجی منه
خواهی که تیر دهر نیابد تو را
جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره
بنگر چگونه بست تو را آنکه بست
اندر جهان به رشته به چندین گره
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند
هرگز کسی نرست مگر منتبه
زاری نکرد سود کسی را که کرد
زاری و آب چشم کنارش زره
عمرت چو برف و یخ بگدازد همی
او را به هرچه کان نگدازد بده
زر است علم، عمر بدین زره بده
در گرم سیر برف به زر داده به
کار سفر بساز اگرچه تو را
همسایه هست از تو بسی سال مه
دیوی است صعب در تن تو آرزو
جویای آز و ناز و محال و فره
هرگه که پیش رویت سر برکند
چون عاقلان به چوب نمیدیش ده
همچون شکر به هدیه ز حجت کنون
بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه
فرزند توست نفس، تو مالش دهش
بی‌راه را یکی به‌ره آرد به ره
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابکار به احسنت و زه
ناکشته تخم هرگز ناورد بر
ای در کمال فضل تو را یار نه
از مردمان به جمله جز از روی علم
مه را به مه مدار و نه که را به که
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱
ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟
نیزم مفروش زرق و روباهی
از من، چو شناختم تو را، بگذر
آنگه به فریب هرکه را خواهی
من بر ره این جهان همی رفتم
از مکر و فریب و غدر تو ساهی
نازان و دنان به راه چون دونان
با قامت سرو و روی دیباهی
همراه شدی تو با من و، یکسر
شادی و نشاط و روز برناهی
از من بردی تو دزد بی‌رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی
ای کرده نهنگ دهر قصد تو
روزیت فروخورد بناگاهی
زین چاه همی برآمدت باید
تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟
چاه این جسد گران تاریک است
این افگندت به کرم و گمراهی
اکنونت دراز کرد می‌باید
طاعت، که گرفت قد کوتاهی
دوتات شده است پشت، یکتا کن
این پشت دوتا به قول یکتاهی
از حرص بکاه و طاعت افزون کن
زان پس که فزودی و همی کاهی
جان دانهٔ مردم است و تن کاه است
ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی
جولاهه گرفت تن تو را ترسم
تو غره شدی بدو به جولاهی
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ بدخوی داهی
بی‌پای برون مشو از این دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی
زیرا که چون دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت و شاهی
بنگر به ضعیف حال درویشان
بگزار سپاس آنکه بر گاهی
زیرا که اگر به چه فرو تابد
مه را نشود جلالت ماهی
کاین چرخ بسی ربود شاهان را
ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی
حکمت بشنو ز حجت ایراک او
هرگز ندهد پیام درگاهی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴
ایا دیده تا روز شب‌های تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی
به بند گران بسته اندر حصاری
تو را شست هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک می‌شماری
تو اندر حصار بلندی و بی‌در
ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری
بدین بی‌قراری حصاری ندیدم
نه بندی شنیدم بدین استواری
در این بند و زندان به کار و به دانش
بیلفغد باید همی نامداری
در این بند و زندان سلیمان بدین دو
نبوت بهم کرد با شهریاری
ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری
تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری
چرا برنبندی ز دانش ازاری؟
نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری
تو را جان دانا و این کار کن تن
عطا داد یزدان دادار باری
ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در
دهد جان و دل را رهی‌وار یاری
خرد یافتی تا مرین هردوان را
به علم و عمل در به ایدر بداری
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار تو را پیشکاری
ازین است جانت ز دانش پیاده
وزین تو به تن جلد و چابک سواری
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن از این پیشکاری و خواری
عجب نیست گر جانت خوار است و حیران
چو تن مست خفته است از بیش خواری
جز از بهر علمت نبستند لیکن
تو از نابکاریت مشغول کاری
تو را بند کردند تا دیو بر تو
نیابد مگر قدرت و کامگاری
چه سود است از این بند چون دیو را تو
به جان و تن خویش می برگماری؟
به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟
که دیوی است بازوت خود سخت کاری
من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می‌گذاری
بهاران به امید میوهٔ خزانی
زمستان بر امید سبزهٔ بهاری
جهانا دو روئی اگر راست خواهی
که فرزند زائی و فرزند خواری
چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟
وگر می فرود آوری چون برآری؟
ربودی ازین و بدادی مر آن را
چو بازی شکاری و آز شکاری
به فرزند شادی ز پیری پر انده
تو را هم غم الفنج و هم غمگساری
درختی بدیعی ولیکن مرین را
درخت ترنج و مر آن را چناری
یکی را به گردون همی برفرازی
یکی را به چاهی فرو می‌فشاری
نمانی مگر گلبنی را، ازیرا
گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری
چو دندان مار است خارت، برآرد
دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری
اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من
بدین از تو الفغده‌ام بختیاری
تو بی‌علت عمر جاویدی از چه
همی خواهی از خلق عمر شماری؟
گنه‌کار را سوی آتش دلیلی
کم‌آزار را سوی جنت مهاری
به دانش حق جانت بگزار، پورا
چنان چون حق تن به خور می‌گزاری
ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه
ز بلخی شنودی و نیز از بخاری
تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه
سزد کاین سخن را به جان برنگاری
چو طاووس خوبی اگر دین بیابی
وگر تنت بفریبد آن زشت ماری
تو را عقل طاووس و، مار است جهلت
تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری
حقیقت بجوی از سخن‌های علمی
فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟
به چشمت همی مار ماهی نماید
ازیرا تو از جهل سر پر خماری
چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها
سخن بشنوی خوش بگریی به زاری
امیدت به باغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد بر الحان قاری
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟
چرا نسپری راه علم حقیقت؟
به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟
به راه ستوران روی می به دین در
به چاه اندر افتادی از بس عیاری
سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو
بیندیش اگر چند ازو دل فگاری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چون داد خیره خیره تو را باری؟
تا کار بندی این همه آلت را
در غدر و مکر و حیلت و طراری؟
تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش
کوشش کنی و مال فراز آری!
از خال و عم به ناحق بستانی
وانگه به زید و خالد بسپاری!
تعطیل باشد این و نپندارم
من خیر ازین همی که تو آن داری
من خویش را ازین سه گوا دارم
بیداری و نماز و شب تاری
حیران چرا شدی به نگار اندر؟
زین پس نگر که چیز بننگاری
چیزی نگر که با تو برون آید
زین گرد گرد گنبد زنگاری
دارا برفت مفلس و زین عالم
با او نرفت ملک و جهانداری
پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که به مکاری
عمر تو را همی ز تو برباید
گر همرهی کنی تو نه هشیاری
جز علم نیست بهر تو زین عالم
زنهار کار خوار نینگاری
از بهر علم داد تو را ایزد
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
اینها ز بهر علم بکار آیند
نز بهر بیهشی و سبکساری
گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمگاری
اینها به ما عطای خدا آمد
پوشیده از ستور بهمواری
وایزد بدین شریف عطاهامان
بگزید بر ستور به سالاری
وانها که زین عطا نه همی یابند
بینی که مانده‌اند بدان خواری
خواهی بدار و خواهی بفروشش
خواهیش کاربند بدشخواری
دانی که نیست آن خر مسکین را
جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری
گر خر تو را خری نکند روزی
بر جانش تازیانه فرو باری
تو مردمی به طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری
زیراک اگر خر از در چوب آمد
پس چون تو بی‌خرد ز در داری؟
تو با خرد، خری و ستوری را
چون خر چرا همیشه خریداری؟
بار درخت مردمی علم آمد
ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟
گر در تو این گمان به غلط بردم
پس چونکه هیچ بار همی ناری؟
از پند و حق و خوب سخن سیری
وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری
با روی چون نگاری و دانش نه
گوئی مگر که صورت دیواری
از جان یکی شکسته پشیزی تو
وز تن یکی مجرد دیناری
نیکو و ناخوشی و، چنین باشد
پالودهٔ مزور بازاری
مردم ز راه علم بود مردم
نه زین تن مصور دیداری
تا خامشی میان خردمندان
مردی تمام صورتی و کاری
لیکن گه سخنت پدید آید
از جان و دل ضعیفی و بیماری
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شودت به رهواری
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری
بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری
بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه،
آنک او ز مردگان طلبد یاری
ننگ است برتو، چونکه نداری خر،
اسپ پدرت و اشتر عماری
چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری؟
فضل پدر تو را ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟
گشی مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار گشی و عیاری
خاک است کالبد، به چه آرائی
او را، چرا که خوارش نگذاری؟
مرده است هیکلت نشود زنده
گر سر به‌سر زرش بنگاری
پولاد نرم کی شود و شیرین
گرچه در انگبینش بیاغاری؟
هرچیز باز اصل شود باخر
گفتار سود کی کند زاری؟
چون باز خاک تیره شود خاکی
ناچاره باز نار شود ناری
وازاد گردد آنگه از این زندان
این گوهر منور زنهاری
جانت آسمانی است، به بی‌باکی
چندین برو مشو به نگونساری
زین جاهلان به دانش یک سو شو
خیره مباش غره به بسیاری
بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جز که به بیزاری
زین کور و کر لشکر بیزاری
گر بر طریق حیدر کراری
سوی من، ای برادر، معذوری
گر سر برهنه کرد نمی‌یاری
ای حجت خراسان در یمگان
گرچه به بند سخت گرفتاری
چون دیو بر تو دست نمی‌یابد
باید که شکر ایزد بگزاری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی
سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم
ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی
بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرف‌های هجی
نگاه کن که بدین حرف‌ها چگونه خبر
به جان زید رساند زبان عمرو همی
وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران
خرد گوای من است اندر این قوی دعوی
سخن زجملهٔ حیوان به ما رسید، چنانک
ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی
سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری
دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را
ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی
ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری
اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول
تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی
به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود
به دست بیند قصاب لاغر از فربی
به لوح محفوظ‌اندر نگر که پیش تست
درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی
به پیش توست ولیکن خط فریشتگان
همی ندانی خواندن گزافه بی‌املی
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
به خط خویش الف را مگر بجهد از بی
خط فریشتگان را همی بخواهی خواند
چنین به بی‌ادبی کردن و لجاج و مری
به چشم قول خدای از جهان او بشنو
که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی
به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم
به راه چشم شنوده است گفتهٔ دنیی
به راه چشم شنود از درخت قول خدای
که «من خدای جهانم» به طور بر موسی
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
به نزد شکر رازی است کز جهان آن را
شکر همی نکند جز به سوی کام انهی
روا بود که نیابد ز خلق راز خدای
مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری
شنود قول الهی و کار کرد بران
جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک
به جهد روح‌نما را همی دهند اجری
زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل
سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی
همیت گوید هریک که کار خویش بکن
اگرت چشم درست است درنگر باری
خدای ما سوی ما نامه‌ای نوشت شگفت
نوشته‌هاش موالید و آسمانش سحی
شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه
ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی
سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟
چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی
رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق
چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی
تو را سخن نه بدان داده‌اند تا تو زبان
برافگنی به خرافات خندناک جحی
سخن به منزلت مرکب است جان تو را
برو توانی رفتن به سوی شهر هدی
در هدی بگشاید مگر کلید سخن
همو گشاید درهای آفت و بلوی
گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
زبان به کام در افعی است مرد نادان را
حذرت باید کردن همی از آن افعی
سخن سپارد بی‌هوش را به بند و بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی
به اسپ و جامهٔ نیکو چرا شدی مشغول؟
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من
که آن ربی بود و نیست‌مان حلال ربی
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
وگر همه به مثل جان و دل همی به کری
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
دریغ‌دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی
سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش
مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی
رها شد از شکم ماهی و شب و دریا
به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی
اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی
مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی
برادرند به یک‌جا دروغ و رسوائی
جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی
دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود
وگرچه روی و ریا را همی کند آری
دروغ‌گوی به آخر نکال و شهره شود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی
بگیر هدیه ز حجت به وصف‌های سخن
بر از معانی شعری به روشنی شعری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۹
دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی
هنرت باید از آغاز، اگر نه بی‌هنری
محال باشد جستن بهی و پیش گهی
کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟
بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی
قلم دلیل صلاح است و تیغ رهبر جنگ
تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟
قلم نشانهٔ عقل است و تیغ مایهٔ جور
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی
به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی
وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی
به تیغ بهتری تو به بتری‌ی دگری است
نگر به حال بدی‌ی دیگری مجوی بهی
بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی
که زان بهی دگری را نیاوری تبهی
ازان تهی‌تر دستی مدان که پر نشود
مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی
خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی
زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی؟
قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش
اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی
مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود
چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی
عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی
رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی
چو سیم و زر و سرب و آهن است و مس مردم
ز ترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی
قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم
بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی
قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر
به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی
اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود
چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی
وگر به لب شکری بی‌مزه است شکر تو
چو بی‌مزه است سخنهات همچو آب چهی
ز جهل بتر زی اهل علم نیست بدی
زهر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی
ره در حکما گیر و زین عدو بگریز
که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی
ز عاقلان بگریزی از آنکه گویندت
دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی
طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب
همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی
توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟
ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی
مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست
به دل چه کینه گرفتی ز من به بی‌گنهی؟
ز گردن و سر من گاه و تخت خویش مساز
چه کرده‌ام من اگر تو سزای تخت و گهی؟
فره نجویم بر کس به عدل خرسندم
چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟
اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال بهی
اگر بسنجد با من تو را ترازوی عقل
برون شوی به گواهی‌ی خرد ز مشتبهی
به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟
که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی
اگر گره بگشائی ز قول مرد حکیم
مهی سوی حکما گرچه روی پر گرهی
مگرد گرد در من، نه من به گرد درت
که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهی
هنوز پاری پیرار رفتی از پیشم
چرا همی طلبی مر مرا بدین پگهی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نیست در آبگینه آتش و آب
باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کآفتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بی رنگ شد عنب موجود
وز عنب شیره وز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذار
هیچ کس را نکرد مست خراب
باش، تا رنگ و بوی برخیزد
که همان آب صرف بینی، آب
هر کس از باده نسبتی دیدند
جمله بین کس نشد ز روی صواب
چشم ازو رنگ برد و بینی بوی
عاقلش سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
بر گرفتم ازان جمال نقاب
اوحدی، هرچه غیر او بینی
نیست یک باره جز غرور سراب
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:
نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
به حب این وطن عاریت نباید داد
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش
که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد
سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان
که دیگران هم از آموختن شدند استاد
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند
برای نام ابد مردمان نیک نهاد
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر
اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من
کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - وله غفرالله ذنوبه
اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی
حدیث بی‌لب و گفتار بی‌زبان شنوی
دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر
ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی
ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری
چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی
چو پای بستهٔ این قبه گشته‌ای، ناچار
درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی
به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست
گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی
حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت
که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی
بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت
که نام جنت و حلوای رایگان شنوی
به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو
سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟
حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس
که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی
اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست
که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی
و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد
چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی
سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست
سخن بزرگ بود کان ز خرده‌دان شنوی
میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق
که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی
چو غول نام دلیلی برد، روا نبود
که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی
تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود
اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی
کسی که فرق نداند میان قالب و جان
حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟
سخن، که از نفس ناتوان شود صادر
یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی
اگر بود خرد پیر با جوانی جفت
روا بود سخن پیر کز جوان شنوی
به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس
که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی
فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان
که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تناکح و توالد
خلق را چون نظر به صورت بود
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بی‌زن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بی‌گردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بی‌غلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بی‌غلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
می‌خروشی که: «تله می‌جنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیال‌مند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تحریص بر کم راندن شهوت و احتیاط در توالد و تناسل
آب کارت مبر، که گردی پیر
کار این آب را تو سهل مگیر
بهترین میوه‌ای ز باغ تو اوست
راستی روغن چراغ تو اوست
او نماند چراغ تیره شود
خاطرت کند و چشم خیره شود
به فریب دل خیال انگیز
هر دمش در فضای فرج مریز
پیش این ناودان خونریزان
سیل آشوب بر مینگیزان
آتش شهوتش به یاد مده
و اینچنین آب را به باد مده
در سرت اوست عقل و در رخ رنگ
در کمر سیم و در ترازو سنگ
اصل ازو بود و فرع ازو خیزد
اوست آبی که زرع ازو خیزد
آب روی تو آب پشتت و بس
تیغ آبی چنین به مشت تو بس
مهل این نطفه، گر حرام بود
پخته کن کار، اگر نه خام بود
نطفه از لقمهٔ حرام و حرج
ندهد فرج را ز نسل فرج
گندم بد نمی‌توانی کشت
چه طمع میکنی به نطفهٔ زشت؟
فرج گورست و اندرو لحدی
صحبت او عذاب هر احدی
آلتش شهوت تو کور افتاد
زنده زان بی‌کفن بگور افتاد
چه بزاید خود از چنان کوری؟
خاصه در وحشت چنان گوری
زندهٔ خود مکن به گور، ای دل
نام خود بد مکن به زور، ای دل
راست کن ره چون آب میرانی
ورنه خر در خلاب میرانی
زن ناپارسا مگیر به جفت
اگر از بهر نسل خواهی خفت
که پسر دزد و نابکار آید
بدنهادست و بد به بار آید
کند اندیشه با تو روز ستیز
آنچه شیرویه کرد با پرویز
شیر شیرویه چون حرام افتاد
خنجرش را پدر نیام افتاد
هر ستم کز چنین پسر باشد
همه در گردن پدر باشد
او ز خود در عذاب و خلق از وی
پدرش را دعای بد در پی
زو چه رنجی که دسترنج تو خورد
گرگ پرورده‌ای چه خواهد کرد؟
به خطا از پسر برنجیدی
زانکه آب خطا تو سنجیدی
قند تلخی فزود، دادهٔ تست
بره گرگی نمود، زادهٔ تست
پنبه کشتی، طمع به ماش مدار
جو بکاری، عدس نیارد بار
آنکه او را تو زشت کاشته‌ای
خوبی از وی چه چشم داشته‌ای؟
تخم بد در زمین شوره چه سود؟
در سپیدی سیاهی آرد دود
جو و گندم چو بر خطا ندهد
آدمی هم جزین عطا ندهد
باید اندیشه هم به دادن شیر
که ز خامیست آن گشادن شیر
شیر بد خلق تخم شر باشد
شیر بدکاره خود بتر باشد
تو که گر خانه‌ای نهی بنیاد
مزد مزدور جویی و استاد
پس به دست آوری زمینی سخت
آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت
ساعتی خوبتر برانگیزی
وانگهی خشت و گل فرو ریزی
چو به کاخی که میکنی از گل
بار این جمله می‌نهی بر دل
در اساس نتیجه و فرزند
آلت و اختیار بد مپسند
ورنه فرزند خانه کن باشد
رنج جان و بلای تن باشد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تربیت اولاد
شرم دار، ای پدر، ز فرزندان
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش به گفتها آزرم
تا بدارد ز کرده‌های تو شرم
بچهٔ خویش را به ناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون به خواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هر دم آید به روی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا به جنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گر چه فرزند کشتهٔ تو بود
این بلا دست‌رشتهٔ تو بود
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
پسری را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشه‌ای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاط‌ها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشته‌اند
وز خدا و تو غم نداشته‌اند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست می‌نکنند
که برو صد شکست می‌نکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصه‌ای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بی‌اسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بی‌مرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بی‌ریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانسته‌ای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در بیوفایی جهان و خرسندی بحکم قضا
حال و کار جهان خیالاتست
نظری کن که: این چه حالاتست؟
هر چه هست اندرین جهان خراب
نقش او باژگونه بینی از آب
تو هم اینها در آب می‌بینی
یا خود این‌ها به خواب میبینی
ماتمت سور باشد اندر خواب
گریه شادی و خنده غم، دریاب
زنگی است آنکه گفته‌ای چینی
زانکه او را بخواب می‌بینی
رخ زنگی مبین، ببین دل او
در جهان هر کسی و حاصل او
دل زنگی که او ندارد رنگ
به زر و می که تیره باشد و تنگ
به سپید و سیاه غره مباش
روشنش دار روی و می‌بین فاش
تا چنین زنده‌ای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی
هر که پیش از اجل تواند مرد
به چنین راز ره تواند برد
هر چه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد، باد
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بی‌خبر به دست آیی
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخی
مار او هر دمی به سوراخی
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمی دلبری همی گیرد
تا که از دردشان فرو میرد
مرگ ازین نوع زندگانی به
نام این قوم خود ندانی به
چه وفا خیزدت ز یار جلب؟
یاری از روشنان چرخ طلب
حاصل از یار نیست جز تیزی
وز جلب جز خرابه دهلیزی
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روی در کمالی هست
بجزین خورد و خفت حالی هست
تا زبان تو این و فعل آنست
روی این راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوی غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روی دل سیاه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از میان بردار
کام خویش از عروس جان بردار
نطفه‌ای را که پشتوارهٔ تست
رایگانش مده،که پارهٔ تست
این چنین نطفه را تو برخیزی
زود اندر مشیمه‌ای ریزی
بود اندر مشیمه یک چندی
بدر آید ستوده فرزندی
چند روزی به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجوانی شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پای بند شود
سر و ریشی دروغ بترازد
من و مایی ز خویش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
میرود چون سگان زنجیری
این چنین تا به حالت پیری
ضعف شستش نشست فرماید
بستن پا و دست فرماید
مدتی اینچنین به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سیر و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعای خود و دعای کسان
برود زین سرای بوالهوسان
زود بر تخته‌ای نشانندش
بر سر حفره‌ای دوانندش
بنهندش به خاک و باز آیند
به سر مال او فراز آیند
خانه را غارتی در اندازند
به شبی جمله را بپردازند
این حسابی که: چند مظلمه برد؟
آن فغانی که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوی از دم
بر سر آیند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خدای که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اینچنین تا به وقت پرسیدن
نهلندش دمی به یوسیدن
بودن و رفتن چنین چکند؟
به چکار آید آن و این چکند؟
جاهلانی که کار نان کردند
دین و دنیی چنین زیان کردند
چند ازین رنج و چند ازین خواری؟
بهر چیزی که زود بگذاری
مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟
چون نشان سمک ندانی و طیز
مهر خود را به مهر زر چه دهی
سر خود را به دردسر چه دهی؟
در نگر تا: کجاست غم‌خواری؟
غم اوخور، چو میکنی کاری
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پیشگان شکست‌آور
بجزین گفتها که کردم یاد
حالتی هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
لیک سرمایهٔ سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
این سعادت طلب تواند کرد
پیش ازین سالکان و غواصان
راه را بر تو کرده‌اند آسان
راه ایشان ببین که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و میرو
روز راحت مبین و شب مغنو
کین طریق ریاضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زین سخن هراسان شد
ترک دنیا بکن، که آسان شد