عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳۳
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بیت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۹۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۷۲۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۸۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۳۸۲
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۲) حکایت محمد عیسی با دیوانه
محمد ابن عیسی کز لطیفه
سبق بُرد از ندیمان خلیفه
مگر میرفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصّع تنگ بسته
غلامانش شده یک سر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست
که بس با زینت و با زیب و بازیست
بره میرفت زالی با عصائی
چنین گفتا که کیست این مبتلائی
که حقّ از حضرتش مهجور کردست
بمکر از پیشِ خویشش دور کردست
که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی
شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد ازان مرکب بزاری
مُقّر آمد که حال من چنانست
که شرحش پیرزن را در زبانست
بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلّی دل ز مال و جاه برداشت
نگونساری خویشش چون یقین شد
بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد
بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی، خواجگی کردن ندانی
بیک جَو چو نداری حکم بر خویش
که نتوانی جَوی دادن بدرویش
چو نتوانی که برخود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
سبق بُرد از ندیمان خلیفه
مگر میرفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصّع تنگ بسته
غلامانش شده یک سر سواره
همه بغداد مانده در نظاره
ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست
که بس با زینت و با زیب و بازیست
بره میرفت زالی با عصائی
چنین گفتا که کیست این مبتلائی
که حقّ از حضرتش مهجور کردست
بمکر از پیشِ خویشش دور کردست
که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی
شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد ازان مرکب بزاری
مُقّر آمد که حال من چنانست
که شرحش پیرزن را در زبانست
بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلّی دل ز مال و جاه برداشت
نگونساری خویشش چون یقین شد
بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد
بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی، خواجگی کردن ندانی
بیک جَو چو نداری حکم بر خویش
که نتوانی جَوی دادن بدرویش
چو نتوانی که برخود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او
چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام
بیاران گفت کای قوم نکوکام
یکی زنّار آریدم هم اکنون
که تا بر بندد این مسکینِ مجنون
خروشی از میان قوم برخاست
که از زنّار ناید کار تو راست
چگونه باشد ای سلطان اسرار
میان بایزید آنگاه و زنّار
دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب
نمیآورد کس آن کار را تاب
بآخر کرد شیخ الحاح بسیار
نمیدانست کس درمانِ آن کار
همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر
یکی زنّار آوردند اصحاب
که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب
پس آنگه روی را در خاک مالید
بسوز جان و درد دل بنالید
بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار
وزان پس از میان ببرید زنّار
زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق
بحقّ آنکه جاویدان توئی حق
که چون این دم بریدم بند زنّار
همان هفتاد ساله گبرم انگار
نه گبری کو درین دم باز گردد
بیک فضل تو صاحب راز گردد؟
من آن گبرم که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم هم باز گشتم
بگفت این و شهادة تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او
اگرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو میدانی که من هیچم الهی
ز هیچی این همه پس می چه خواهی
چه دارم، درد بی اندازه دارم
ز مال و ملک قلبی تازه دارم
چو دل دارم خرابی و کبابی
چه میخواهی خراجی از خرابی
اگر توعجز میخواهی بسی هست
ندانم تا چو من عاجز کسی هست
غمم جز تو دگر کس مینداند
تو میدانی اگرکس مینداند
چه میگویم چو دانم ناظری تو
چه میجویم چو دانم حاضری تو
تو خود بخشی اگر جویم وگرنه
تو خود دانی اگر گویم وگرنه
همه بی سر تنیم افتاده در بند
چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟
چو از خلقت نه سود ونه زیانست
همه رحمت برای عاصیانست
بیاران گفت کای قوم نکوکام
یکی زنّار آریدم هم اکنون
که تا بر بندد این مسکینِ مجنون
خروشی از میان قوم برخاست
که از زنّار ناید کار تو راست
چگونه باشد ای سلطان اسرار
میان بایزید آنگاه و زنّار
دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب
نمیآورد کس آن کار را تاب
بآخر کرد شیخ الحاح بسیار
نمیدانست کس درمانِ آن کار
همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر
شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر
یکی زنّار آوردند اصحاب
که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب
پس آنگه روی را در خاک مالید
بسوز جان و درد دل بنالید
بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار
وزان پس از میان ببرید زنّار
زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق
بحقّ آنکه جاویدان توئی حق
که چون این دم بریدم بند زنّار
همان هفتاد ساله گبرم انگار
نه گبری کو درین دم باز گردد
بیک فضل تو صاحب راز گردد؟
من آن گبرم که این دم بازگشتم
چه گر دیر آمدم هم باز گشتم
بگفت این و شهادة تازه کرد او
بسی زاری بی اندازه کرد او
اگرچه راه افزون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو میدانی که من هیچم الهی
ز هیچی این همه پس می چه خواهی
چه دارم، درد بی اندازه دارم
ز مال و ملک قلبی تازه دارم
چو دل دارم خرابی و کبابی
چه میخواهی خراجی از خرابی
اگر توعجز میخواهی بسی هست
ندانم تا چو من عاجز کسی هست
غمم جز تو دگر کس مینداند
تو میدانی اگرکس مینداند
چه میگویم چو دانم ناظری تو
چه میجویم چو دانم حاضری تو
تو خود بخشی اگر جویم وگرنه
تو خود دانی اگر گویم وگرنه
همه بی سر تنیم افتاده در بند
چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟
چو از خلقت نه سود ونه زیانست
همه رحمت برای عاصیانست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دل رمامین ز گفتارش بپیچید
هم اندر دل جوابش را بسیچید
جوابش داد رامین گفت ماها
ز غم خواهد مرا کردن تباها
ندانم گرت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربانا گونه از چهر
چنان آسان رباید دل ز هشیار
که از مستان رباید کیسه طرار
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوای نو توان زد بر کهن زیر
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پیری جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسیار
که بیماری نخواهد مإرد بیمار
مزن طعنه مرا گر تو درستی
که نه من خواستم از بخت سستی
نیاب من به روی خود بدیدی
در فس بی نیازی بر کشیدی
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تیمار جان خود فزودم
دلیرم من به راز دل نودن
دلیری تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنماید دلخویش
که پس چون روز من روز آیدش پیش
نگارا گر تو گشتی بر بتان مه
تو خود دانی که مهتر دادگر به
کنون کز مهتری گشتی توانگر
به حال مردم درویش بنگر
اگر من گشتی از مهرت گنهگار
نیم چندین ملامت را سزاوار
همی تا آز باشد بر جهان چیر
نگردد جان مردم از گنه سیر
گنه کرد آدم اندر پاک مینو
هر آیینه منم از گوهر او
سیه سررا گنه بر سر نبشتست
گنهگاریش در گوهر سرشتست
نه دانش روی بر تابد قصا را
نه مردی دست بر پیچد بلا را
چه آن کار بی خرد باشد چه بخرد
نخواهد خویستن را هیچ کس بد
گناه دی بشد با دی ز دستم
تو فردا بین که مهرت چون پرستم
به مهر اندر کنم تدبیر فردا
که دی را در نیابد هیچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پیمان
بجز پوزش نمودن نیست درمان
در آن شهری چرا آرام گیرند
که عذری در گناهی نه پذیرند
اگر پوزش نکو باشد کهتی
نکوتر باشد آمروزش ز مهتر
بیامروز این گناهی را که کردم
که دیگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودی کهتران را
نبودی عفو کردن مهتران را
ز تو دیدم فراوان خوب کاری
مگر بخشایش و آمروزگاری
گنه کردم ز بهر آزمایش
که چون داری در آمروزش نمایش
گناهم را بیامروز و چنین دان
که نیکی گم نگردد در دو گیهان
جزای من بس است این شرمساری
بلای من بس اوت این بردباری
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده
ز بی رحمت دل و بی آب دیده
زبانی همچو شمشیری کشیده
مهی گویی ترا هر گز ندیدم
و گر دیدم امید از تو بریدم
نگارینا مجو از من جدایی
همه چیزی همی جو جز رهایی
به جان این زهر نتوانم چشیدی
به دل این باز نتوانم کشیدن
اگر باشد دلم از سنگ خادا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز یزدان و مرا نه
هم اندر دل جوابش را بسیچید
جوابش داد رامین گفت ماها
ز غم خواهد مرا کردن تباها
ندانم گرت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربانا گونه از چهر
چنان آسان رباید دل ز هشیار
که از مستان رباید کیسه طرار
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوای نو توان زد بر کهن زیر
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پیری جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسیار
که بیماری نخواهد مإرد بیمار
مزن طعنه مرا گر تو درستی
که نه من خواستم از بخت سستی
نیاب من به روی خود بدیدی
در فس بی نیازی بر کشیدی
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تیمار جان خود فزودم
دلیرم من به راز دل نودن
دلیری تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنماید دلخویش
که پس چون روز من روز آیدش پیش
نگارا گر تو گشتی بر بتان مه
تو خود دانی که مهتر دادگر به
کنون کز مهتری گشتی توانگر
به حال مردم درویش بنگر
اگر من گشتی از مهرت گنهگار
نیم چندین ملامت را سزاوار
همی تا آز باشد بر جهان چیر
نگردد جان مردم از گنه سیر
گنه کرد آدم اندر پاک مینو
هر آیینه منم از گوهر او
سیه سررا گنه بر سر نبشتست
گنهگاریش در گوهر سرشتست
نه دانش روی بر تابد قصا را
نه مردی دست بر پیچد بلا را
چه آن کار بی خرد باشد چه بخرد
نخواهد خویستن را هیچ کس بد
گناه دی بشد با دی ز دستم
تو فردا بین که مهرت چون پرستم
به مهر اندر کنم تدبیر فردا
که دی را در نیابد هیچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پیمان
بجز پوزش نمودن نیست درمان
در آن شهری چرا آرام گیرند
که عذری در گناهی نه پذیرند
اگر پوزش نکو باشد کهتی
نکوتر باشد آمروزش ز مهتر
بیامروز این گناهی را که کردم
که دیگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودی کهتران را
نبودی عفو کردن مهتران را
ز تو دیدم فراوان خوب کاری
مگر بخشایش و آمروزگاری
گنه کردم ز بهر آزمایش
که چون داری در آمروزش نمایش
گناهم را بیامروز و چنین دان
که نیکی گم نگردد در دو گیهان
جزای من بس است این شرمساری
بلای من بس اوت این بردباری
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده
ز بی رحمت دل و بی آب دیده
زبانی همچو شمشیری کشیده
مهی گویی ترا هر گز ندیدم
و گر دیدم امید از تو بریدم
نگارینا مجو از من جدایی
همه چیزی همی جو جز رهایی
به جان این زهر نتوانم چشیدی
به دل این باز نتوانم کشیدن
اگر باشد دلم از سنگ خادا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز یزدان و مرا نه
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحکایه و التمثیل
بدید از دور پیری را جوانی
خمیده پشت او همچون کمانی
ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر
جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیدهاند این رایگانی
نگه میدار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا
چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی
مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد
ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست
از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل میشود ریش
ز پیری گر چه گشتم مبتلایی
نشد جز پشت گوژم هیچ جایی
اگرچه پر شدست اقلیم از من
درستم شد که پر شد نیمی از من
نشست اندر برم پیری چنان زود
که هرگز برنخاست از سر چنان دود
بسر دیوار، عمر اندرز دم دست
چه برخیزد از آن چون عمر بنشست
چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی
نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی
اگر گه گه بشهوت بر دمی دست
چو در پای آمدم با سردلم جست
ازین پس نیز ناید کار از من
که آمد مدتی بسیار از من
بسی ناخوردنیها خوردم و رفت
بسی ناکردنیها کردم و رفت
برآمد ز آتش دل از جگر دود
که رفتم زود و بس دیرم خبر بود
اگرچه عقل بیش اندیش دارم
چه دانم تا چه غم در پیش دارم
برفت از دیده و دل خواب و آرام
که تا چون خواهدم بودن سرانجام
دلم از بیم مردن در گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست
چو از روز جوانی یاد آرم
چو چنگ از هر رگی فریاد آرم
اجل دانم که تنگم در رسیدست
که دور عمر دوری در کشیدست
دریغا من که از اسباب دنیا
فرو رفتم بدین گرداب دنیا
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش
شبی چون دست سوی گنج بردم
شدم بی جان دریغا رنج بردم
برون رفتم بصد حسرت ز دنیا
چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا
زهی سودای بی حاصل که ما راست
زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست
زیان روزگار خویش ماییم
حجاب خویشتن در پیش ماییم
از آن آلودگان کار خویشیم
که جمله عاشق دیدار خویشیم
همه در مهد دنیا سیر خوابیم
همه از مستی غفلت خرابیم
خداوندا مرا پیش از قیامت
از آن معنی کنی بویی کرامت
خمیده پشت او همچون کمانی
ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر
جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیدهاند این رایگانی
نگه میدار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا
چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی
مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد
ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست
از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل میشود ریش
ز پیری گر چه گشتم مبتلایی
نشد جز پشت گوژم هیچ جایی
اگرچه پر شدست اقلیم از من
درستم شد که پر شد نیمی از من
نشست اندر برم پیری چنان زود
که هرگز برنخاست از سر چنان دود
بسر دیوار، عمر اندرز دم دست
چه برخیزد از آن چون عمر بنشست
چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی
نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی
اگر گه گه بشهوت بر دمی دست
چو در پای آمدم با سردلم جست
ازین پس نیز ناید کار از من
که آمد مدتی بسیار از من
بسی ناخوردنیها خوردم و رفت
بسی ناکردنیها کردم و رفت
برآمد ز آتش دل از جگر دود
که رفتم زود و بس دیرم خبر بود
اگرچه عقل بیش اندیش دارم
چه دانم تا چه غم در پیش دارم
برفت از دیده و دل خواب و آرام
که تا چون خواهدم بودن سرانجام
دلم از بیم مردن در گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست
چو از روز جوانی یاد آرم
چو چنگ از هر رگی فریاد آرم
اجل دانم که تنگم در رسیدست
که دور عمر دوری در کشیدست
دریغا من که از اسباب دنیا
فرو رفتم بدین گرداب دنیا
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش
شبی چون دست سوی گنج بردم
شدم بی جان دریغا رنج بردم
برون رفتم بصد حسرت ز دنیا
چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا
زهی سودای بی حاصل که ما راست
زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست
زیان روزگار خویش ماییم
حجاب خویشتن در پیش ماییم
از آن آلودگان کار خویشیم
که جمله عاشق دیدار خویشیم
همه در مهد دنیا سیر خوابیم
همه از مستی غفلت خرابیم
خداوندا مرا پیش از قیامت
از آن معنی کنی بویی کرامت
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۹۶
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۷
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۱۰
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۵۸
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۸