عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۵ - در حماسه و مدح خود
شاعر مفلق منم، خوان معانی مراست
ریزه خور خوان من عنصری و رودکی
زنده چو نفس حکیم نام من از تازگی
گشته چو مال کریم حرص من از اندکی
قالت من نیمروز، حالت من نیمشب
تیغ کشد هندوی تیر زند ناوکی
در بر این پیرزن هیچ جوان مرد نیست
خلق همه کودکند من نکنم کودکی
بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکی
کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکی
بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است
وز همه باز است بیش با همه سر کوچکی
تا کی گوئی چو گل دارم یاقوت و زر
من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکی
عذر نهم گرنهای خوش سخن و راستبین
حنظل و آنگه خوشی؟ احوال و آنگه یکی؟
بخت کیان مانک است سعد فلک مانکی است
من ز پی فال سعد مانکیم مانکی
اینت علی رایتی قاتل هر خارجی
وینت قباد آیتی قامع هر مزدکی
جعفر صادق به قول جعفر برمک به جود
با هنر هاشمی با کرم برمکی
ریزه خور خوان من عنصری و رودکی
زنده چو نفس حکیم نام من از تازگی
گشته چو مال کریم حرص من از اندکی
قالت من نیمروز، حالت من نیمشب
تیغ کشد هندوی تیر زند ناوکی
در بر این پیرزن هیچ جوان مرد نیست
خلق همه کودکند من نکنم کودکی
بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکی
کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکی
بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است
وز همه باز است بیش با همه سر کوچکی
تا کی گوئی چو گل دارم یاقوت و زر
من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکی
عذر نهم گرنهای خوش سخن و راستبین
حنظل و آنگه خوشی؟ احوال و آنگه یکی؟
بخت کیان مانک است سعد فلک مانکی است
من ز پی فال سعد مانکیم مانکی
اینت علی رایتی قاتل هر خارجی
وینت قباد آیتی قامع هر مزدکی
جعفر صادق به قول جعفر برمک به جود
با هنر هاشمی با کرم برمکی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۶
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح عزیزالدین طغرائی
خرد را دوش میگفتم که ای اکسیر دانایی
همت بیمغز هشیاری همت بیدیده بینایی
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی
کسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیری
جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی
در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته
غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهٔ قدرش
که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی
نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد
وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی
ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در
دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
کند امروز بر عکس توالی باز فردایی
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل
نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی
زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد
که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی
به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو
اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی
به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهٔ روشن
اگر یک لحظه در خلوتسرای فکرتش آیی
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه
ز طبع اوست تا چون میکند کانی و دریایی
ز بس کز غصهٔ طبعش تفکر میکند شبها
شدست اندر عروق لجهٔ او ماده سودایی
ببیند بینظر نرگس بگوید بیلغت سوسن
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالمآرایی
اگرنه فضلهٔ طبعش جهان را چاشنی بودی
صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی
چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید
چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی
زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی
ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی
که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن
چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی
عجبتر اینکه میدانی و میدانی که میدانم
پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی
گرم باور نمیداری نمایم چون که بنمایم
عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی
الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش
ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا
وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی
به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی
همت بیمغز هشیاری همت بیدیده بینایی
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی
کسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیری
جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی
در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته
غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهٔ قدرش
که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی
نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد
وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی
ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در
دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
کند امروز بر عکس توالی باز فردایی
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل
نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی
زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد
که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی
به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو
اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی
به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهٔ روشن
اگر یک لحظه در خلوتسرای فکرتش آیی
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه
ز طبع اوست تا چون میکند کانی و دریایی
ز بس کز غصهٔ طبعش تفکر میکند شبها
شدست اندر عروق لجهٔ او ماده سودایی
ببیند بینظر نرگس بگوید بیلغت سوسن
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالمآرایی
اگرنه فضلهٔ طبعش جهان را چاشنی بودی
صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی
چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید
چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی
زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی
ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی
که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن
چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی
عجبتر اینکه میدانی و میدانی که میدانم
پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی
گرم باور نمیداری نمایم چون که بنمایم
عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی
الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش
ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا
وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی
به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - در عذر مستی
خسروا گوهر ثنای ترا
جز به الماس عقل نتوان سفت
دی چو خورشید در حجاب غروب
روی از شرم رای تو بنهفت
بیتی از گفته باز میگفتم
رای عالی بر امتحان آشفت
گردی ار عقل داشت صحن دماغ
جان به جاروب هیبت تو برفت
نطقم اندر حجاب شرم بماند
خرم اندر خلاف عجز بخفت
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل نشکفت
عذر مستی مگیر و بیخردی
آشکارست این سخن نه نهفت
خود تو انصاف من بده چو منی
چون تویی را ثنا تواند گفت؟
عقل الحق از آن شریفترست
که شود با دماغ مستان جفت
جز به الماس عقل نتوان سفت
دی چو خورشید در حجاب غروب
روی از شرم رای تو بنهفت
بیتی از گفته باز میگفتم
رای عالی بر امتحان آشفت
گردی ار عقل داشت صحن دماغ
جان به جاروب هیبت تو برفت
نطقم اندر حجاب شرم بماند
خرم اندر خلاف عجز بخفت
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل نشکفت
عذر مستی مگیر و بیخردی
آشکارست این سخن نه نهفت
خود تو انصاف من بده چو منی
چون تویی را ثنا تواند گفت؟
عقل الحق از آن شریفترست
که شود با دماغ مستان جفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۸۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲۳
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتاراندر زادن ویس از مادر
جهان را رنگ و شکل بیشمارست
خرد را بافرینش کارزارست
زمانه بندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن
نگر کاین دام طرفه چون نهادست
که چونان خسروی دروی فتادست
هوا را در دلش چونان بیاراست
که نازاده عروسی را همی خواست
خرد این راز را بر وی بگشاد
که از مادر بلای وی همی راز
چو این دو نامور پیمان بکردند
درستی را به هم سوگند خوردند
نگر چنین شگفت آمد ازیشان
کجا بستند بر ناموده پیمان
زمانه دستبرد خویش بننود
شگفتی بر شگفتی بر بیفرود
برین پیمان فراوان سال بگذشت
ز دلها یاد این احوال بغذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صد برگ و نسرین آمدش بر
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد
ازو تابنده ماهی دیگر آمد
نه مادر بود گفتی مشروقی بود
کزو خورشید تابان روی بننود
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور
که ومه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدین سان
همه در روی خیره بماندند
به نام او را خجسته ویس خواندند
همان ساعت که از مادر فرو زاد
مرُو را مادرش با دایگان داد
به خوازان برد او را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز
به مشک و عنبر و کافور و سنبل
به آب بید و مُرد و نرگس و گل
به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب
به زیورهای نغز و درّ خوشاب
به بسترهای دیبا و حواصل
بفروردش به ناز و کامهء دل
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین
چو قامت بر کشید آن سرو آزاد
که بودش تن زسیم و دل ز پولاد
خرد از روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
گهی گفتی که این باغ بهارست
که در وی لالهای آبدارست
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرین عارض و لاله رخانست
گهی گفتی که این باغ خزانست
که درسی میوهای مهرگانست
سیه زلفینش انگور به بارست
ز نخ سیب و دو پستانش دونارست
گهی گفتی که این گنج شهانست
که در وی آرزوهای جهانست
رخشی دیبا و اندمش حریرست
دو زلفش غالیه گیسو عبیرست
تنش سیمست و لب یاقوت نابست
همان دندان او درّ خوشابست
گهی گفتی که این باغ بهشتست
که یزدانش ز نور خود سرشتست
تنش آبست و شیر و می رخانش
همیدون انگبینست آن لبانش
روا بود ار خرد زو خیره گشتی
کجا چشم فلک زو تیره گشتی
دو رخسارش بهار دلبری بود
دو دیدارش هلاک صابری بود
به چهره آفتاب نیکوان بود
به غمزه اوستاد جادوان بود
چو شاه روم بود آن روی نیکوش
دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان
چو ابر تیره زلف تابدارش
به ابر اندر چو زهره گوشوارش
ده انگشتی چه ده ماسورهء عاج
به سر هر یکی را فندقی تاج
نشانده عقد او را در بر زر
به سان آب بفشرده بر آذر
چو ماه نو برو گسترده پروین
چو طوق افگنده اندر سر و سیمین
جمال حور بودش طبع جادو
سرین گور بودش چشم آهو
لب و زلفینش را دو گونه باران
شکر بار این بدی و مشکبار آن
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت
و یا چرخ فلک هر زیب کش بود
بران بالا و آن رخسار بننود
چنین پرورد او را دایگانش
به پروردن همی بسپرد جانش
به دایه بود رامین هم به خوزان
همیدون دایگان بر جانش لرزان
به هم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذر گون و نسرین
به هم رُستند آنجا دو نیازی
به هم بودند روز و شب به بازی
که دانست و کرا آمد گمانی
که حکم هر دو چونست آسمانی
چه خواهد کرد با ایشان زمانه
در آن کردار چون دارد بهانه
هنوز ایشان ز مادرشان نزاده
نه تخم هر دو در بوم او فتاده
قصا پإردإخته بود از کار ایشان
نبشته یک به یک کردار ایشان
قصای آسمان دیگر نگشتی
به زور و چاره زیشان بر نگشتی
چو بر خواند کسی این داستان را
بداند عیبهای این جهان را
نباید سرزنش کردن بدیشان
که راه حکم یزدان بست نتوان
خرد را بافرینش کارزارست
زمانه بندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن
نگر کاین دام طرفه چون نهادست
که چونان خسروی دروی فتادست
هوا را در دلش چونان بیاراست
که نازاده عروسی را همی خواست
خرد این راز را بر وی بگشاد
که از مادر بلای وی همی راز
چو این دو نامور پیمان بکردند
درستی را به هم سوگند خوردند
نگر چنین شگفت آمد ازیشان
کجا بستند بر ناموده پیمان
زمانه دستبرد خویش بننود
شگفتی بر شگفتی بر بیفرود
برین پیمان فراوان سال بگذشت
ز دلها یاد این احوال بغذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صد برگ و نسرین آمدش بر
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد
ازو تابنده ماهی دیگر آمد
نه مادر بود گفتی مشروقی بود
کزو خورشید تابان روی بننود
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور
که ومه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدین سان
همه در روی خیره بماندند
به نام او را خجسته ویس خواندند
همان ساعت که از مادر فرو زاد
مرُو را مادرش با دایگان داد
به خوازان برد او را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز
به مشک و عنبر و کافور و سنبل
به آب بید و مُرد و نرگس و گل
به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب
به زیورهای نغز و درّ خوشاب
به بسترهای دیبا و حواصل
بفروردش به ناز و کامهء دل
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین
چو قامت بر کشید آن سرو آزاد
که بودش تن زسیم و دل ز پولاد
خرد از روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
گهی گفتی که این باغ بهارست
که در وی لالهای آبدارست
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرین عارض و لاله رخانست
گهی گفتی که این باغ خزانست
که درسی میوهای مهرگانست
سیه زلفینش انگور به بارست
ز نخ سیب و دو پستانش دونارست
گهی گفتی که این گنج شهانست
که در وی آرزوهای جهانست
رخشی دیبا و اندمش حریرست
دو زلفش غالیه گیسو عبیرست
تنش سیمست و لب یاقوت نابست
همان دندان او درّ خوشابست
گهی گفتی که این باغ بهشتست
که یزدانش ز نور خود سرشتست
تنش آبست و شیر و می رخانش
همیدون انگبینست آن لبانش
روا بود ار خرد زو خیره گشتی
کجا چشم فلک زو تیره گشتی
دو رخسارش بهار دلبری بود
دو دیدارش هلاک صابری بود
به چهره آفتاب نیکوان بود
به غمزه اوستاد جادوان بود
چو شاه روم بود آن روی نیکوش
دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان
چو ابر تیره زلف تابدارش
به ابر اندر چو زهره گوشوارش
ده انگشتی چه ده ماسورهء عاج
به سر هر یکی را فندقی تاج
نشانده عقد او را در بر زر
به سان آب بفشرده بر آذر
چو ماه نو برو گسترده پروین
چو طوق افگنده اندر سر و سیمین
جمال حور بودش طبع جادو
سرین گور بودش چشم آهو
لب و زلفینش را دو گونه باران
شکر بار این بدی و مشکبار آن
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت
و یا چرخ فلک هر زیب کش بود
بران بالا و آن رخسار بننود
چنین پرورد او را دایگانش
به پروردن همی بسپرد جانش
به دایه بود رامین هم به خوزان
همیدون دایگان بر جانش لرزان
به هم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذر گون و نسرین
به هم رُستند آنجا دو نیازی
به هم بودند روز و شب به بازی
که دانست و کرا آمد گمانی
که حکم هر دو چونست آسمانی
چه خواهد کرد با ایشان زمانه
در آن کردار چون دارد بهانه
هنوز ایشان ز مادرشان نزاده
نه تخم هر دو در بوم او فتاده
قصا پإردإخته بود از کار ایشان
نبشته یک به یک کردار ایشان
قصای آسمان دیگر نگشتی
به زور و چاره زیشان بر نگشتی
چو بر خواند کسی این داستان را
بداند عیبهای این جهان را
نباید سرزنش کردن بدیشان
که راه حکم یزدان بست نتوان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جهان افروز رامین گفت ازین پس
نپنداری که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خواری نبینم
ز غم روشن جهان تاری نبینم
چه باید روز شادی گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خواری به کام دشمن خویش
اگر خواری همی آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روی تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منی بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایی رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهی خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکی درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکی آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوی نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبی به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویی بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بی رنج و بی غم گشت جانم
که گویی من کنون نی زین جهانم
من از مستی جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهی بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پای ازبند خواری رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپنداری که دیگر
مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بی رنجی گذارد زندگانی
نه جوید سود از نیم زیانی
تو نیز ار بخردی و هوشیاری
چو من باشی و غم در دل نداری
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
اگر صد سال تخم مهرکاری
ازو در دست جز بادی نداری
کسی از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشواری نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلی پند منت بس
نپنداری که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خواری نبینم
ز غم روشن جهان تاری نبینم
چه باید روز شادی گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خواری به کام دشمن خویش
اگر خواری همی آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روی تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منی بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایی رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهی خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکی درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکی آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوی نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبی به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویی بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بی رنج و بی غم گشت جانم
که گویی من کنون نی زین جهانم
من از مستی جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهی بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پای ازبند خواری رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپنداری که دیگر
مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بی رنجی گذارد زندگانی
نه جوید سود از نیم زیانی
تو نیز ار بخردی و هوشیاری
چو من باشی و غم در دل نداری
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
اگر صد سال تخم مهرکاری
ازو در دست جز بادی نداری
کسی از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشواری نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلی پند منت بس
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۴۴
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۸
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۳۲
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
بیا ساقی بده آن آب گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سرای سر بدر کن
بر افکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کی نشینم
شکیبائی شد از اندازه بیرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید
رویم از تنگنای دهر بیرون
دل و جانرا نثار دوست سازیم
که غیر دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت ای فیض
برات سرخ روئی ز اشگ گلگون
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۳
صاحب قران دور فلک خواجه تاج الدین
ای خواجهای که دین و سعادت قرین توست
تو خاتم اکابری و دست حکم تو
آن خاتمی که دست خرد در نگین توست
دستت کلید باب امید خلایق است
دهر آن کلید یافته در آستین توست
هر جا که مینشینی و هر جا که میروی
اقبال همرکاب و خرد همنشین توست
کردست ملک را یدها هم به دست شاه
کلک یسار بخش که آن در یمین توست
محمود بنده زاده داعی دولتت
کو چو رهی به لطف و عنایت رهین توست
کردست التماس وزین ملتمس هزار
موقوف یک اشارت رای رزین توست
ای خواجهای که دین و سعادت قرین توست
تو خاتم اکابری و دست حکم تو
آن خاتمی که دست خرد در نگین توست
دستت کلید باب امید خلایق است
دهر آن کلید یافته در آستین توست
هر جا که مینشینی و هر جا که میروی
اقبال همرکاب و خرد همنشین توست
کردست ملک را یدها هم به دست شاه
کلک یسار بخش که آن در یمین توست
محمود بنده زاده داعی دولتت
کو چو رهی به لطف و عنایت رهین توست
کردست التماس وزین ملتمس هزار
موقوف یک اشارت رای رزین توست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوا مستانه در محفل زدم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد کرپاس را زرینه سازد
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
مقام آدم خاکی نهاد دریا بند
مسافران حرم را خدا دهد توفیق
من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم
که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ
فروغ باده فزون تر کند بجام عقیق
هزار بار نکو تر متاع بی بصری
ز دانشی که دل او را نمی کند تصدیق
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق
ز آستانهٔ سلطان کناره می گیرم
نه کافرم که پرستم خدای بی توفیق
جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
مقام آدم خاکی نهاد دریا بند
مسافران حرم را خدا دهد توفیق
من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم
که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ
فروغ باده فزون تر کند بجام عقیق
هزار بار نکو تر متاع بی بصری
ز دانشی که دل او را نمی کند تصدیق
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق
ز آستانهٔ سلطان کناره می گیرم
نه کافرم که پرستم خدای بی توفیق
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگه دید و خرد پیمانهورد