عبارات مورد جستجو در ۱۲۴ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۲ - در هجو خلخالی
در ده: سگ زشتی بود، موریخته و لاغر
پیوسته دم اندر پا، پژمرده سر و یالی
چندی سوی شهر آمد، از شدت بی قوتی
اشکم ز عزا برهاند، تا ماند در آنسالی
ناگاه چه باز آمد، دیدند که گردیده
در فربهی و چاقی، یک زبده سگ عالی
گفتند (خلیلی)اش، بایست و همی دیدند
بر هر که زند نیشی، با ضربت چنگالی
نابود خلیلی چون ناچار شده بستند
از پارچه خلخال، بر گردن آن شالی
گویند که شد ممتاز، آن خرفه ز همسرها
زآن روی دگر گردید معروف به (خلخالی)
من خویش نمی دانم، بر گردن آنکو گفت
گویا که همان باشد: خلخالی الحالی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۳ - خبردار شدن یزید از مرگ معاویه وآمدنش به شام و به تخت نشستن آن ملعون ابتر بعد از پدر
چو آگاه شد زود بسپرد راه
به شام آمد وکرد جا بربه گاه
همه شامیانش به در تاختند
نوا سوگوارانه افراختند
مراو را به مرگ پدر تعزیت
بگفتند و برسلطنت تهنیت
چو بگذشت چندی از آن کارباز
یکی بزم دارای نو کرد ساز
نمود از بدن جامه ی سوک دور
یکی هفته می داشت برپای سور
ازآن پس به هرشهری وکشوری
امیری فرستاد با لشگری
ابر جای مروان به حکم یزید
به یثرب زمین، حکمران شد ولید
از آن پس که فرمانده ی نو چمید
سوی یثرب و در سرا آرمید
به دست یکی رهرو تیز گام
رسیدش یکی نامه از شاه شام
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۸ - ذکر رفتن وهب با عروس به خدمت امام و گفتگوی ایشان با یکدیگر
چو چشم زن افتاد بر روی شوی
همان پیکر و کاکل مشکبوی
چو یک باغ نسرین گرفتش به بر
زدش بوسه برگونه وچشم تر
بدو گفت کای رویت آرام دل
مرا پرشکن موی تو کام دل
بهشت روانم بهار دلتم
چراغ جهان بین مه محفلم
مرا این دم ای سرو رعنا خرام
زتو بوی هجر آیدم برمشام
پی کشتنم دشنه زابرو برآر
به تیغ فراقم میانداز کار
ز مژگانت یک زخم کاری مرا
ازآن به که درغم گذاری مرا
به من بازگو تا چه داری خبر
ز پیشم مگر کرد خواهی سفر
بدو گفت داماد با صد فسوس
که ای حجله ی ناز رانوعروس
به دیدار تو نز نیاز آمدم
به بدرود سوی تو باز آمدم
حلالم کن ار دیدی ازمن بدی
که بادت جزا بخشش ایزدی
من اینک به میدان کین می روم
پی یاری شاه دین می روم
دم دیگرم روی کافورگون
ببیند دو چشم تو رنگین به خون
دم دیگرم آیی به بالین من
به بردرکشی جسم خونین من
به مرگم غریبابه مویی همی
دو رخ ز آب دیده بشویی همی
ترا گر بود یار فرهنگ وهوش
به اندرز شوهر فرادار گوش
مرا زین سپنجی سرا رفته گیر
به خاکم چو دیگر کسان خفته گیر
جوانان بدین تیره خاک اندرند
که از من به روی و به مو بهترند
چو آیی ز پرده به بالین برم
ببینی ز خون لاله گون پیکرم
مبادا برآری به مرگم خروش
که افغانت آید سپه را به گوش
که ازغیرت آن گه بلرزد تنم
کشد سربرون موی ازجوشنم
دراین پهنه برمن چو مویی تو زار
شود خصم شادان و شه سوگوار
پس از کشتنم گر به دهر ایستی
تویی بامن ازمن جدا نیستی
اگر زنده ماندی مرا یاد کن
سیه جامه در مرگ داماد کن
چو همخوابه گفت جوان را شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید
خروشی برآورد کای یار من
به گیتی زهر بد پرستار من
خوشا روزگار و خوشا حال تو
که از بخت فرخنده شد مال تو
که شه خواندت از خیل یاران خویش
شمردت ز خدمتگزاران خویش
اگر جنگ جستی زنی درجهان
به شه دادمی منهم امروز جان
به هم نگسلم رشته ی عزم تو
ترا برنگردانم ازرزم تو
برو لیک بامن به درگاه شاه
یکی سخت پیمان کن ای رزمخواه
که بی من به فردوس ننهی تو گام
نگردی ز فردوسیان شادکام
چو راز عروس آن دلاور شنید
تبسم کنان همچو گل بشکفید
به دست اندرش دست شد سوی شاه
بزد شاه رابوسه برخاک راه
عروس وهب گفت کای شهریار
خبر داده پیغمبر (ص) تاجدار
که گردد شهیدی نگون چون ززین
ز مینو چمد سوی او حور و عین
بگیرد چو جان دربر خود تنش
کشاند سوی ایزدی گلشنش
دراین رزمگاه ای پناه زمن
شودکشته چون دررهت شوی من
شود راست فرموده ی احمدی
زحق یابد آن دولت سرمدی
هنوزش به مینو نرفته روان
ندیده رخ جنتی بانوان
بگو با من امروز پیمان کند
که چون جای درباغ رضوان کند
نگردد دمی بی من آنجا صبور
رخ من بجوید نه دیدار حور
ودیگر دراین مرز من بیکسم
که درباغ محنت گلی نورسم
ندارم به غیر از حریمت پناه
توهم بی پناهم ازین پس مخواه
چو شد شوی من کشته درکارزار
مرا دست بردست زینب سپار
کم اندر بر خود کنیزی دهد
مرا در دو دنیا عزیزی دهد
وهب گفت پذرفتم این آرزوی
نتابم به هر دو سرا روی ازوی
امیدش برآوردم ای دین پناه
توباش اندرین سخت پیمان گواه
شهنشه بدان شوی و زن بنگریست
به گفتار وکردار ایشان گریست
خروشی برآمد ز یاران شاه
که شد پر نوا پرده ی مهر وماه
چو این کار پردخته شد نامدار
زشه خواست دستوری کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۷ - منزل دادن سپاه اهل ستم
دهی بود آباد در پشت کوه
سپردند ره سوی ده آن گروه
بدند اهل آن ده، یهودی تمام
بزرگش غریر بن هارون به نام
به نزدیک آن ده سپاه ستم
بماندند با آن اسیران غم
شبانگه که گردون پرند سیاه
بپوشند و بیرون شد از پرده ماه
مگر شهربانوی جفت امام
کنیزی ورا بود شیرین به نام
رخی داشت محجوب و گفتار گرم
تو گفتی مگر آفریده ز شرم
مه رویش آنگونه تابنده بود
که شیرین ارمن برش بنده بود
ببخشیده بد بانویش بر امام
ورا کرده آزاد شاه انام
درآن روز بانوی گردن فراز
یکی خلعتش داده گوهر طراز
گذشته از آن، یافته آن کنیز
زبانوی بخشنده، بسیار چیز
دراین روز با دیده ی اشکبار
بیامد بر بانوی سوگوار
بگفتا: که ای بانوی غم نصیب
غم تو مرا برده از جان، شکیب
چو تو دختر شاه و والای شاه
که حکمش روان بود بر مهر و ماه
در این جامه ی کهنه پوشیده تن
سزد خون بریزم ز بیننده من
چو یاد آورم زان مرصع سلب
که دادی مرا در زنان عرب
شود خون، دلم همچو لعل مذاب
فرو ریزم از دیده یاقوت ناب
از آن زیب و زرکان زمان داشتم
یکی را ز دشمن نهان داشتم
کنونم بفرمای تا شب به پاست
شوم سوی این دژ که نزدیک ماست
برای تو ز آن زیور و زر که هست
یکی جامه ی نو بیارم به دست
چو دستوری اش داد بنمود راه
سوی کوه سر همچو تابنده ماه
چو نزدیک دروازه ی دژ رسید
نگهبان دژ را خروشی کشید
بگفتا: درباره را برگشای
که باشم دمی، باز گردم به جای
به پشت در دژ بد آن دم عزیر
بگفتا: که ای زن چه خواهی زخیر؟
همانا که شیرین فرخنده ای
که بر داور دین پرستنده ای
بگفتا: همانم که گفتی تو نیز
گمانم به شه بنده ای ای عزیز
چو بشنید این، در به رویش گشاد
سوی خان خود برد، خندان و شاد
بدو گفت شیرین که ای راد مرد
ز نام منت برگو آگه که کرد؟
تو را خود چه نام است و آیین کدام؟
شناسا چه سانی به حال امام؟
بگفتش: منم مهتر این گروه
که دارند جا اندر این سخت کوه
عزیرم بود نام و اصلم کریم
از این پیش بودم به دین کلیم
در این شب چو شد دیده ام گرم خواب
بدیدم دو پیغمبر کامیاب
یکی بود هارون و دیگر کلیم
که بودند از درد و غم دل دو نیم
برهنه سر و پا، چو ابر بهار
به رخساره گان از مژه اشکبار
بگفتم: که این پادشاهان پاک
دل پاکتان از چه شد دردناک؟
بگفتند: این گریه و آه ما
بود در عزای شهنشاه ما
بگفتم کدام است شاه شما
که سوگش بر آورده آه شما
بگفتند: شاه شهیدان، حسین (ع)
گل باغ پیغمبر عالمین
محمد (ص) که ما بنده گان وی ایم
به جان از پرستندگان وی ایم
بگفتم: مگر جز شما کردگار
کسی را گزیده است در روزگار
بگفتند: آری رسول امین
محمد، شهنشاه بطحا زمین
که ما هر دو هستیم در دین او
ندانیم جز راه آیین او
تو نیز ار بخواهی شوی رستگار
بدان شاه ابرار ایمان بیار
بگفتم: نشان اندر این کار چیست؟
که دام مر این خواب از اعلام نیست
بگفتند: هوشت چو آمد زخواب
سبکرو به دروازه ی دژ شتاب
خجسته کنیزی است شیرین به نام
که آزاد گشته است او، از امام
بیاید بکوبد در این حصار
بر او برگشا در به خانه بیار
بکن با وی آن نیکویی کان سزد
که او از ازل بر تو شد نامزد
سپس ساز او را به خود رهنمای
ببر تا بر سبط شیر خدای
مسلمان شو اندر بر شهریار
به هر چت که او گوید ایمان بیار
برو پس به نزد سر پاک شاه
سلامش کن آنگاه با اشک و آه
وز آن پس زما گوی او را درود
که در پاسخت لب بخواهد گشود
چو گردید بیدار چشمم ز خواب
به دروازه ی دژ گرفتم شتاب
همان لحظه بانگ تو آمد به گوش
ببرد از سرم آن صدا عقل و هوش
تو اکنون برو سوی بانوی خویش
به وی بازگو هر جت آمد به پیش
شنید این چو شیرین از آن کوهسار
بیامد بر بانوی سوگوار
بدو گفت آن دیدنی ها که دید
هر آنچ از عزیر یهودی شنید
همه بانوان حرم زان خبر
تعجب کنان گریه کردند سر
سحرگه چو از کوه بنمود چهر
سر بی تن پادشاه سپهر
عزیر از بر کوه چون تند سیل
سوی خیل خونین دلان کرد میل
بیامد بر روزبانان نخست
بگفتا: مرا هست عهدی درست
که پوشم تن چند بینوا
دگر آن اسیری که بینم روا
دهم مر شما را هزاری درم
که آن نذر خود را به پایان برم
گرفتند از او درم ها سپاه
به نزد اسیرانش دادند راه
بیامد بر بانوان ایستاد
به هریک یکی جامه ی نو بداد
یکی کیسه آورد پر زر ناب
برشاه بیمار و گفت: ای جناب
مر این هدیه از این رهی در پذیر
به آیین اسلام دستش بگیر
شهنشه بدو داد ایمان به یاد
به روی دلش درز رحمت گشاد
از آنجا بیامد سری پر ز شور
زبان در ارنی چو موسی به طور
به نزد سر شاه و او را بدید
نه موسی صفت لن ترانی شنید
درودش فرستاد با چشم تر
سپس گفت: کای سبط خیرالبشر
تو را گفته موسی و هارون درود
لب شاه چون غنچه از هم گشود
بگفتا: درود برون از شمار
به موسی و هارون ز پروردگار
چو از لعل شه آن سخن ها شنفت
بنالید و زارید و آنگاه گفت:
رهی را به این بنده بنما شها
کز آن راه گردم ز غم ها رها
از این بنده راضی شود کردگار
شوم در دو گیتی از آن رستگار
سر شاه عشاق گفتا بدو
که این پاکدین مرد بگزیده خو
گرفتی چو دین رسول امین
ز تو گشت خوشنود جان آفرین
چوکردی نکویی به آل رسول
ز تو گشت خوشنود، شوی بتول
سلام رسولان پروردگار
به من چون رسانیدی انده، مدار
که من نیز خوشنودم ازکار تو
به روز جزا یار و غمخوار تو
ازاین پس برو رسم دیگ یادگیر
غم دین خور و هر غمی باد گیر
که پروردگارت به روز شمار
ز یاران ما آورد در شمار
چو بشنید آن مژده ها مرد پاک
به شکرانه بنهاد صورت به خاک
بسی زار نالید و برپای خاست
بگفتا به شیرین شه داد راست
که گر یاری ماست درسر تو را
بباید مراین مرد، همسر تو را
شه ناتوان عقد شیرین ببست
بدادش بدان مرد یزدانپرست
مسلمان شدند آن یهودان، همه
ز اعجاز نوباوه ی فاطمه (س)
بدیدم من این داستان درکتاب
ندانم صواب است یا ناصواب
بپیوستم آنرا ز گفتار خویش
اگر چند آورده بودم ز پیش
که این شهربانوی فرخنده فر
به عاشور پنهان شد ازهر نظر
بر آن رفته قومی که شاه زنان
نبد آن سفر با شه انس و جان
از این راز آگه بود کردگار
که او داند آغاز و انجام کار
روایت کند اینچنین بو سعید
که بد همره آن گروه عنید
که یک روز آن لشگر تیره رای
به نزدیک دیری گرفتند جای
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۴ - (کشتن مختار چهل نفر از قاتلان ) حضرت را
بیامد زمین را بوسید و گفت:
که رازی مرا هست اندر نهفت
که خود نام آن مرد بودی هجیم
نسوزد تن او به نار جحیم
بدو گفت مختار فرخنده خوی
که راز نهان را به من بازگوی
بگفتا: یکی مرد پیشه ورم
هم از اهل این شهر و این کشورم
بود پختن نان همی پیشه ام
به آل نبی نیک اندیشه ام
مرا هست همسایه ای زشتخوی
بداندیش پیغمبر و آل اوی
کنیزی است او را که اندر نهان
بود زنده از مهر من درجهان
مرا عاشق و پای بست من است
پریشان دل او به دست من است
ولیکن من از او گریزنده ام
ابا نفس بدخو ستیزنده ام
زمن خواجه او را در این چندگاه
برد نان بسیاری ای نیکخواه
یکی روز با آن کنیزک سخن
براندم نهانی من از انجمن
که برگوی مهمان این خواجه کیست
مر این نان بسیار از بهر چیست؟
گر این راز پنهان نداری زمن
بیابی مراد دل خویشتن
زپیوند من در جهان برخوری
گر از گفته ی راست در نگذری
مرا گفت: این نان پی آن بود
که در خانه چل مرد مهمان بود
همه بد سگالان شاه شهید
بدین در همه پیروان یزید
که خواهند زی مصعب آرند روی
از آن میر گردند زنهار جوی
چو این زان کنیزک شنیدم دمان
در این پیشگاه آمدم در زمان
تو را آگهی دادم ازکارشان
ز کیش و زآیین و هنجارشان
ز خبار مختار چون این شنفت
رخ آورد سوی ابو عمرو و گفت:
که این مرد را همره خویشتن
ببر با تنی چند شمشیر زن
بکش دشمنان شهنشاه را
ممان زنده بد کیش و بدخواه را
که مزد از خدای جهانت رسد
زخیر آنچه خواهی همانت رسد
به فرمان مختار، مرد جوان
برفت و بپرداخت زیشان جهان
بیامد همه کرده ی خود بگفت
به سالار و زو آفرین ها شنفت
هم اندر زمان پور کامل رسید
به همره درش زشت مردی پلید
که با چادر و موزه بد چون زنان
به روبند رخسار کرده نهان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵ - به حاجی سید میرزای جندقی به بیابانک نگاشته
ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم، آزی فره و ابروئی گره، پائی یاوه گرا و نائی هرزه درا، چنگی پرده در و جنگی جان شکر، باره به ری راند. چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی، مصرع: تابم سپری شد و درنگم گذری
نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.
ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟
گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.
هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.
پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته
گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید، مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد، در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف. هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته «دهنو» کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم، شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ، سخن ها راندم و افسون ها خواندم. مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید. پاسخی که باز گفتن توان، از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد. سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم. نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد، درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم، به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی، مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم، که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو. مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست. سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ، بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد. سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش. پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است، همانا کان زر باشد، پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است، و این مشت نمونه خروار. پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده، نان در انبان نهادم و سر در بیابان، شعر:
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته
خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواندکشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستی های «تخته جهود» به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیکتر بود، برگ های شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پوئی که دانی.
من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان لائی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت تر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجائی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمی پرس، خواهم هرگز چنین خدائی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹ - به حاجی محمد ابراهیم استرآبادی نگاشته
فدایت شوم، مدتی است خطابی از سرکار فروغ افزای چشم و سرور بخشای دل نگشته. همواره دیده در راه بود و روز خاطر به دل نگرانی سیاه، که آیا در این قضیه عام که عموم بلاد را پای فرسود گزند کرد، و جان پست و بلند و خوار و ارجمند را سر در کمند نیستی و هلاک بست، بر سر کار و بستگان چه دست داد؟ بر هر بوم و بر پوینده بودم و از هر بام و در جوینده، تا دو روز پیش از این سواری دراز ریش کوتاه چانه، فراخ دوش پهن شانه، زود جنگ عربده جوی، چشم تنگ آبله روی، دیر پای دور علالا، چرند درای بلند بالا، پر عبوس هیچ خنده، دماغ گنده مغز کنده، از در صورت همی گفتی زال سیستان است یا پوردستان، وارد سمنان شد و آرامگه در سرای میدان جست.
دوستداران به حدس و قیاس و نه علم و شناس، گفتند سواری بدین سیاق و شمایل با یراق و حمایل نه از مرز خراسان و عراق است، همانا از پهنه خوارزم و قبچاق است. لرزلرزان و ترس ترسان با صد اعوذ و ان یکاد پیش رفتم و به تشویش هر چه تمام تر گفتم خیر باد، از کجائی و از چه جا آئی؟ گفت از روستای گرگان. گفتم از دوستان چه خبر؟ گفت از خردان یا بزرگان؟ گفتم مقصود سلامت و صحت حاجی است، گفت سالم و ناجی است. گفتم بستگانش؟ گفت رستگانند. گفتم پیوستگان؟ گفت از بلاجستگان. گفتم ایشان را خود به چشم دیدی؟ به خشم گفت دیدم. گفتم به زبان خود حال جستی؟ گفت دراز مکش، از دگران پرسیدم.گفتم بر صدق مقالت چه نشان است؟ گفت کوتاه کن وثاقش در سرای محمد تقی خان است. گفتم تمنای بیش از این بیان است. گفت خاموش زی پسر عمش در دامغان است. گفتم گفته زیاده کن و شنفته اعاده، باد به حنجر افکند و دست به خنجر برد. عقد کلام گسیختم و دو پای دیگر وام کرده چارگامه گریختم و گفتم هیهات هیات شیطان داری و کلام رحمن، آثار عزرائیل و اخبار جبرئیل.
بالجمله از رنج دلنگرانی پالوده شدم و به نشاط سلامت و انبساط حضرت و بستگان از خستگی آسوده بر کامرانی سپاس نهادم، و پاک یزدان را به نوید این شادمانی سجده و سپاس، اگر شطری به خط شریف مشعر بر حقایق احوال در رسد و جان اندوه کش را به کلی از گرد ملال پاک و پرداخته سازد، کار شادی تمام است و روزگار آزادی به کام. خدمات را نیز فرمایش که موجب آسایش دیگر خواهد بود. نور چشمی آقا علی نقی را به جان آرزومندم و از وی به وصول نامه دست نگار که عیار مشق و خط معلوم آید خرم و خرسند.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۶ - داستان زادن «معصومه»
جوانکی از پیرزادگان بیابانک خواهری داشت «معصومه» نام. میان این خواهر و برادر شیفتگی های لیلی مجنون بود و فریفتگی های عباسه و هارون، معصومه شوهر خواست. آبستن گشت. هنگام زادن رسید. درد بار نهادن دراز افتاد.
پندار مرگ بر زیست چربیدن گرفت. شب هفتم آغاز خروس خوان شکم از بارزادن باز پرداخت. برادر آگاه گردید. دامان به سنگ های درشت بر انباشت. تازکوی و برزن گرفت. بی آنکه سرائی از میان افتد یا دری برکران یابد:
به نیروی پنجه به بازوی مشت
فرو کوفت درها به سنگ درشت
ز آوای درها و آشوب سنگ
ز ماهی به مه شد غریو و غرنگ
چه درها که از زخمه درهم شکست
چه سرها که آسیمه از خواب جست
زن و مرد پیر و جوان هاج و واج
گریزان به دهلیز در از، دواج
یکی گفت دارای ری کینه خواه
مگر تاخت زی شهر خاور سپاه
دگر گفت ناید ز شه این ستیز
به ماهی زمه رست این رستخیز
ز هر خانه غوغا به خورشید و ماه
که خود کیست این جنگی کینه خواه؟
چه کین توخت گردون پیروز چنگ
که می بارد از چار سو چوب و سنگ؟
ازین کند ستوار، و این کوب سخت
دری نیست در شهر جز لخت لخت
به کاوش کمر تنگ بستن چرا؟
به سنگ ستم در شکستن چرا؟
بگو تا بدانیم کت نام چیست؟
وز این در شکستن ترا کام چیست؟
به پاسخ، درای دهان باز کرد
لب از خنده آزرم اهواز کرد
که زنهار، با کس مرا جنگ نیست
درشتی و سختی درین سنگ نیست
مرا اخت فرخنده معصومه نام
کز و مهر و مه نیکوی کرده وام
جهان آبگون است و او در تاب
زمین آسمان است و او آفتاب
پس از هفته ای تاب و تیمار و تب
ز زادن شد آسوده در نیم شب
شما را نه از کینه آشوفتم
پی مژده سندان بدر کوفتم
سزد روز و شب هفته و سال و ماه
بدین نامور مژده رنج کاه
به کوری آن کش بود دشمنی
پذیرد دل دوستان روشنی
سپهر بلند ار در آید بخاک
چو معصومه زنده است ما را چه باک
بلند اقبال : بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بی‌گنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۶ - به شاهد لغت بافکار، بمعنی جولاه
بافکاری بود در شهر هری
داشت زیبا روی و رعنا دختری
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۲ - حکایت
شنیدستم که لقمان نکو نام
بمردم بی‌طمع دادی همی وام
کسی صد درهم از وی وام کردی
به پیش خود خیال آن خام کردی
که رهن و حجتهی چون نیست در کار
به لقمان باز ندهم نیم دینار
چو این اندیشه کرد از ناتمامی
زوی گم گشت درهم های وامی
بیامد بار دیگر نزد لقمان
که بازم وام ده از روی احسان
ز راه لطف لقمان دل آگاه
دگر ره دادش آندر هم بدلخواه
خیال اولین بار دوم کرد
دراهم را چو اول بار گم کرد
ز کار آگه شد و با صد ندامت
بخود گفت از خیال بد ملامت
بیامد در بر لقمان سوم بار
ستد صددرهم و شد عازم کار
بخود گفت ار برم از کار خود سود
سراسر وام لقمان را دهم زود
قضا را یافتی سود فراوان
سه‌صد درهم ببردی نزد لقمان
یکی بگرفت لقمان و بدو گفت
مده نقد درستی را ز کف مفت
مکن کج بعد از این اندیشهٔ راست
دوصددرهم که گم کردی بر ماست
صغیر این درس عبرت هرکه خواند
عجب گر بهر نادادن ستاند
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
شنیدم پشّه‌ای بر پشت پیلی
نشست و خواست برخیزد دگر بار
بگفت ای پیل چون خیزم من از جای
ملرز و خویش را محکم نگهدار
بگفت از‌ آمدن دادی چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهمیدم چو گشتی بار دوشم
ز بس ناچیز و خردی و سبکبار
ز جا جست و به مغز وی درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند وی را و چنین گفت:
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبین بر خصم خود از چشم تحقیر
که گاهی موربینی و بود مار
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۹ - داستان زن و گوسفند و پیلان و حمدونگان
وزیر گفت: آورده اند که در کوههای شهر همدان، حمدونگان بسیار بودند و ایشان را مهتری بود روزبه نام کاردیده وگرم و سرد چشیده و نیک و بد بدو رسیده و جهان گردیده همیشه روزگار به تدبیر و حکمت گذاشتی و رعایت رعیت بر خود لازم و فریضه پنداشتی.
روزی بر بالای کوهی، بر سنگی نشسته بود و در شهر نظاره می کرد. گوسفندی دید که با زنی به سرو بازی می کرد. روز به یاران را آواز داد و گفت: کاری شگفت می بینم. یاران نگاه کردند. گشنی دیدند در راهی با زنی به سرو بازی می کرد. گفتند: گوسفندی با زنی بازی می کرد. گفت: این کار بی تعبیه ای نیست و هر آینه بدین سبب آسیبی به روز گار ما رسد. مصلحت آن است که زن و فرزند از این کوه بیرون بریم و به جایی دیگر نقل کنیم. حمدو نگان گفتند: اگر گوسفندی با زنی بازی کند، آن را چه اثر بود و ضرر آن چگونه به ما راجع شود؟ روزبه گفت: مرا بر شما حق سلطنت و امارت است و شما را بر من حق دوستی و رعایت. آنچه بر من واجب است بجای می آرم. اگر بر قول من اعتماد نمائید، شما را بهتر باشد. من باری بر گفت خود می روم و هم در وقت، زن و فرزند از آن کوه برگرفت و به موضعی دیگر رفت. حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنیدند و گفتند: او پیر و فرتوت است و ندانستند.
هرچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت پخته آن بیند
و دیگری را بر خود امیر کردند و زمام مصالح و امر و نهی خود بدو سپردند. چون روزی چند بر این حال بگذشت، روزی آن گوسفند مر زن را سرویی زد. زن از آن متالم شد، سنگی بر سر گوسفند زد. گوسفند از قوت زخم از پای درآمد و بیهوش بیفتاد. چون به هوش باز آمد، کینه در دل گرفت. تا روزی زن را برابر دیواری دید، حمله برد و سرویی زد چنانکه با دیوار بایستاد. زن در دست آتش افروخته داشت، بر گوسفند زد، پشم گوسفند در گرفت. گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه افکند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. آتش در نی افتاد و قوت گرفت و پیلخانه درگرفت و پیلان بعضی مجروح شدند و بعضی مجروح شدند و بعضی هلاک گشتند. این خبر به سمع پادشاه رسید، از آن سبب متالم شد. مهتر پیلبانان را بخواند و گفت: تدبیر پیلان چیست؟ مهتر پیلبانان گفت: تدبیر آنست که بر آنچه سوخته است، صبر کنی و آنچه مجروح است، پیه و حمدونه در مالی تا نیکو شود پادشاه لشکریان را مثال داد تا هر چه در آن کوه حمدونه یابند به تیر و سنگ بزنند و پیه ایشان بیرون کنند و در پیلان مالند. مردم حشر بیرون رفتند و از نشیب و بالای کوه در آمدند و تیر و سنگ روان کردند. حمدونگان از آن حال متحیر شدند و آواز دادند: باری بگوئید که سبب کشتن و خستن ما چیست؟ چندین سال است که ما در این کوه متوطنیم و هیچ آفریده را از ما رنجی نبوده است که بدان سبب مستوجب تعرض و سخط شویم. مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. حمدونگان گفتند: ما سزاوار زیادت ازین بلائیم، چون سخن پیر و مهتر خویش نشنیدیم.
وزرا گفتند: اکنون تدبیر ما چیست؟ و چگونه می باید به استقبال این مهم شتافتن؟ گفت: مصلحت آن است که هر روز یکی از ما به خدمت رود و در مکر زنان و غدر ایشان حکایتی روایت کند تا بود که این داهیه عظیم و واقعه جسیم مندفع گردد و صفرای این حادثه که عارض شده است، به سکنگبین حکمت تسکین یابد و این سیاست در تاخیر و توقف افتد و به حبس مجرد کفایت شود و ایام نحوس به اوقات سعود بدل شود و لطایف ربانی به تایید آسمانی نازل شود و فرزند شاه از هلاک خلاص یابد.
تا بعد از آن زمانه جافی برای او
اندر قدح چه افکند از تلخ و شور خویش
چون اتحاد کلمات هر هفت وزیر بر تمهید اسباب خلاص و استخلاص شاهزاده قرار گرفت، یکی از آن هفت که ماه فطنت و تیر فکرت بود، سیاف را گفت: سیاست شاهزاده در توقف دار تا من به حضرت شاه روم و مصلحتی که روی نموده است، پیش آینه خاطر او بدارم تا مثال بر چه جمله بیرون آید و فرمان چگونه بود.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۴ - داستان کدخدای با مهمان و کنیزک
گفت: جاوید باد ذات بزرگوار ملک در همیشگی تایید نصرت و تمکین قدرت. آورده اند که در قرون ماضیه و امم سالفه، مردی بود دهقان و متدین. روزی خواست که جماعتی را ضیافت سازد، چنانکه لایق دوستان موافق و رفیقان صادق باشد و در آن هر تکلف و تانق که رسم بود، بجای آرد. پس کنیزک را به طلب شیر به بازار فرستاد. کنیزک زر بداد و شیر بخرید و دعا و انائی که شیر در وی بود، سرگشاده بر سر نهاد و روی به خانه آورد. تقدیر ایزدی چنان اقتضا کرد که لکلکی ماری در دهان گرفته، در فضای هوا بر بالای انا بگذشت و از دهان افعی، قطره ای چند زهر هلاهل در شیر افتاد و هیچ کس بر آن اطلاع و وقوف نیافت. کنیزک شیر به مطبخ آورد و از آن گرنج پختند. چون انواع اطعمه و اصناف اغذیه پیش مهمانان بردند و از هر یک تناول کردند و نوبت به گرنج رسید، هر که یک لقمه به کار برد، بر جای سرد شد. اکنون درین کار، جنایت کرا بود و مستحق تعنیف و تکلیف که باشد؟
الا ربما ضاق الفضاء باهله
و امکن من بین الاسنه مخرج
یکی گفت: گناه کنیزک را بود که شرایط احتیاط بجای نیاورد و شیر سر گشاده بر سر نهاد تا لعاب افعی در وی افتاد. دیگری گفت: این جنایت لکلک ارتکاب کرده است و هلاک این جماعت را سبب، او بوده است که افعی را بر سمت شیر گذرانید تا زهر در وی چکید و واسطه هلاک قومی گشت. دیگری گفت: مادت افنا و اصل اعدام، زهر افعی است که بر اماتت اشباح و تفرقه ارواج مجبول و مطبوع است و مضرت و معرت خلق در وی مرکب. دیگری گفت: گناه از صاحب ضیافت است که چاشنی نفرمود گرفتن و میان مضر و نافع فوق نکرد. شاهزاده گفت: درین واقعه هیچ کس را جرمی نیست که تقادیر، مخالف تدابیرست و دست تدارک آفریدگان از آن کوتاه.
و فی کل یوم نوبه بعد نوبه
کانا خلقنا للنوی و النوائی
و حوادث آسمانی و وقایع فلکی را بهانه ای بس بود و تعلقی کفایت باشد و خود از قضایای آسمانی چنین اقتضا کند که عالم اجسام و اعراض، بی حوادث و وقایع صورت نبندد و بی تبدیل احوال و تغییر افعال ممکن نگردد و حوادث و وقایع را اسباب است و آن از دو قسم خالی نبود، یا جسمانی است یا روحانی. جسمانی آنست که مدرک حواس ظاهر بود و روحانی آنکه مدرک حواس باطن باشد و این هر دو قسم حادثند و حادث را از محدث چاره نیست، چنانکه متحرک را از محرک تا در وجود آید و حادث را معلول و مسبب خوانند و مفعول و مصنوع گویند و وجود این جمله را علل و اسباب است، متسلسل به سببی که او را مسبب الاسباب و واجب الوجود خوانند و آن باری تعالی است و هر گاه که چیزی را زمانه فراز آید، بهانه ای ظاهر گردد و اینها بهانه هلاک و فنای ایشان است که از جمله این اسباب و حوادثند و قضای آسمانی را هیچ رای روشن و زره و جوشن، مانع و دافع نبود. «اذا جاء القضاء عمی البصر».
ان مفتاح الذی تطلبه
بید المقدور فاصبر و اتکل
فرغ الله من الرزق و من
مده العمر و من وقت الاجل
و چون مدد عمر و مدت حیات منقضی نشده بود و زمانه به آخر نیامده، اسبابی ظاهر شد که دافع ابطال تن و موجب ابقای حیات شد تا از گرداب خطر بر ساحل ظفر افتادم و از مهلک اخطار به نجح اوطار رسیدم و آن از جمله شمول خرد و کیاست و وفور دانش و فراغت پادشاه و رزانت رای صایب و فطنت و تدبیر ثاقب وزرای دولت بود.
صرایم کلما امضی صوارمها
کل السنان و فل الصارم الذکر
شاه چون این فصول و مقدمات بشنید و جرات جنان و عذوبت بیان او بدید و استقلال او در درجت شریف و رتبت منیف، منصب ملک و دولت را معلوم شد، تبجح و ابتهاج نمود و امثله و نمودارات و رموز و اشارات او پسندیده داشت و باری تعالی را سجده حمد و شکر گزارد و صدقات و صلات به مستحقان رسانید و به ایفای نذور و نوافل قیام کرد و سندباد را به لباس اختصاص و تشریف، مشرف گردانید و مساعی حمیده او را که در ابواب تعلیم و تلقین شاهزاده نموده بود، به انعام و اکرام مقابله کرد و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و گفت: توزیع فکر و تقسیم خاطر که ما را از جهت این فرزند می بود، تا این غایت به برکت صحبت و یمن نصیحت سندباد، آن شواغل زایل و آن عوایق باطل گشت و سکون و فراغ هرچه زیباتر روی نمود و فرزند من به وساطت اکتساب علم و تحصیل حکمت، مستقل سریر مملکت و مستعد تاج و دولت گشت.
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن یعطی اذا شکر المزایا
سندباد برخاست و زبان به دعا و ثنا بیاراست و گفت: هرچه بنده را در حیز تیسیر و امکان جهد گنجید و در وعای فکرت بود، جمله بذل کردم و چیزی مدخر نگردانیدم در باب تعلیم و تفهیم شاهزاده و اگر پادشاه- که همیشه به کام نیکخواه باد- خواهد که این دعوی مصحح گردد و این معنی محقق شود، مثال دهد تا حکما و فضلا از نکات علمی و دقایق حکمی سوال کنند تا معین و مهین و غث و سمین آن معلوم رای عالی گردد و صبح یقین از شب شبهت روی نماید و حق از باطل و صدق از کذب جدا گردد و بر رای اشرف انور مصور گردد که من بنده در مراسم خدمتکاری و لوازم حق گزاری تقصیر و غفلت جایز نداشته ام و آنچه درین مدت، سعی من ضایع و اجتهاد من ناموثر بود، به حکم آنکه اسباب را اوقاتست که ممکنات و محدثات بدان منوط و مربوطند و امثال آن اشجار و نبات زمین است که اثمار و ازهار ایشان به اوقات اعتدال ربیعی و خریفی متعلق است. زمستان ایام عطلت و اوقات فترتست و اگر کسی خواهد که در صمیم زمستان از درختان برگ و شکوفه بیرون آرد، هر چند بعضی اسباب موجود و ممکن است، اما چون اوقات در حیز تعذر و مقام استحالت است، رنج و مشقت سودمند نبود و تصنع و تکلف مربح و منجح نباشد و احوال شاهزاده همین مزاج داشت که بعضی اسباب در محل امکان و بعضی در حیز تعذر و استحالت بود. به حکم این معانی، ادراک این امانی، میسر و مهیا نمی شد و اکنون چون بقایای اسباب و شرایط و لوازم به اوقات جازم فراهم آمد، جمال مقصود هر چه زیباتر و آراسته تر از حجاب طلب چهره گشاد و اسباب تعسیر به وسایل تیسیر بدل شد. «ان مع العسر یسرا».
اذا اشتدت بک العسری ففکر فی آلم نشرح
فعسر بین یسرین اذا فکرتها فافرخ
و این جمله خود بهانه و نشانه است و عمده این ابواب و زبده این اسباب، صدق همت و نظر همایون پادشاه میمون رای است و فر سعادت و یمن اقبال را که دشوارها آسان می کند و ناممکنات را در حیز امکان و تیسیر می آرد .
فالسائرات السبع فی افلاکها
عادت ثوابت لو یقول توقفی
شاه چون این فصول استماع کرد، اثر ارتیاح و ابتهاج بر ناصیه میمون او ظاهر شد. سندباد را تشریف های فاخر و خلعت های وافر که لایق همت و عاطفت چنان پادشاه باشد، ارزانی فرمود و از شاهزاده پرسید: مثال آن احوال و کیفیت آن بازگوی. در ابتدا ابای خاطر و در انتها ایفای علم و موجب اوایل اوایل نامرجو و مظهر عواقب محمود چگونه است؟ شاهزاده گفت: بقا باد پادشاه زمین و شهریار زمان را در سرسبزی و نصرت و پیروزی. فیض سعادت الهی متواتر و اقبال و دولت بر مدارج معالی مترقی، چندان که اقتضای رای جهان آرای اوست. بر رای انور و خاطر اشرف شاهنشاهی که مدد دهنده شعله شمع آفتاب و فروزنده مشعله ماهتاب است، پوشیده نماند که جوانی شعبه ای است از جنون و دیوانگی و اختلال احوال عقل در وی ظاهرست و نقصان آلات و اسباب ادراک، پیدا و روشن و میل طبیعت و اوقات صبوت به ملاعب و ملاهی زیادت اسباب تاخیر درک امانی است در ابتدای جوانی و ازینجا گفته است:
و رکضت افراس الصبی فجرت الی
غایاتها شوسا بغیر عذار
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ورا روزگار جوانی
و این مقدمات را نطیری و این واقعه را داستانی است. اگر رای شاهنشاهی اجازت فرماید، تقریر کنم. شاه فرمود: بگوی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۹ - خلعت‌پوشی احمد ینالتگین
[خلعت پوشی احمد ینالتگین‌]
خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تبعتی‌ دیگر که بدو باز خورد و بیامد، و خواجه وی را بنشاند و گفت: دانسته‌ای که با تو حساب چندین ساله بود، و مرا دانی که سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری‌ دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد، در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند از نصیحت و شفقت. احمد زمین بوسه داد و گفت: بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد که نه خداوند را امروز می‌بیند، و سالها بدیده است، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان‌ می‌فرماید و خداوند خواجه بزرگ صواب بیند. وزیر گفت: سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهم‌تر از آن حدیث هندوستان که گفت: «آنجا مردی درّاعه‌پوش‌ است چون قاضی شیراز، و از وی سالاری‌ نیاید؛ سالاری باید با نام و حشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند، چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد، و آن سالار بوقت خود بغزو می‌رود و خراج و پیل می‌ستاند و بر تارک هندوان عاصی میزند »، و چون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد، کرا میفرماید؟ گفت «دلم بر احمد ینالتگین قرار می‌گیرد» و در باب تو سخت نیکو رأی دیدم خداوند را، و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکار آمدگی تو بازنمودم، و فرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی، چه گویی؟ احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت: من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید، آنچه جهد است، بجای آرم، چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل‌گرم کرد و نیکویی گفت و بازگردانید و مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود، با وی بازراند و گفت: امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند زیادت از آنکه اریارق را که سالار هندوستان بود ساختند و بو نصر مشکان منشورش‌ بنویسد و بتوقیع آراسته گردد که چون خلعت بپوشید، آنچه واجب است از احکام‌ بجای آورده آید، تا بزودی برود و بسر کار رسد و بوقت بغزو شتابد. و مظفّر برفت و پیغام بداد. امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند: طبل و علم و کوس و آنچه با آن رود که سالاران را دهند. و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه‌خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد کمر زر هزارگانی‌ بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود، و رسم خدمت‌ بجای آورد و امیر بنواختش و بازگشت، باکرامتی‌ نیکو بخانه رفت و سخت بسزا حقّش گزاردند.
[مذاکره وزیر با احمد در باب هندوستان‌]
و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجه بزرگ و خواجه بو نصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم‌ آمدند و این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعه جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکّد شده‌ با احمد ببردند و نسخت سوگندنامه پیش آوردند و وی سوگند بخورد، چنانکه رسم است و خطّ خود بر آن نبشت و بر امیر عرضه کردند و بدوات‌دار سپردند.
و خواجه وی را گفت: آن مردک شیرازی بناگوش آگنده‌ چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند، و با عاجزی چون عبد اللّه قراتگین‌ سروکار داشت، چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی با دندان‌ آمد، بجست‌ تا آنجا عامل و مشرف فرستد بو الفتح دامغانی را بفرستاد و بو الفرج کرمانی را و هم با اریارق برنیامدند . و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برأی خود کار میراند، ترا که سالاری باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البّته در اعمال و اموال سخن نگویی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری، چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. و بو القاسم بو الحکم که صاحب برید و معتمد است، آنچه رود، خود بوقت خویش انها میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. و نباید که شما دو تن‌ مجلس عالی‌ را هیچ دردسر آرید، آنچه نبشتنی است سوی من فراخ‌تر میباید نبشت تا جوابهای جزم میرسد. و رأی عالی چنان اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان چون بو نصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه‌اند؛ و چند تن را نیز که از ایشان تعصّب‌ می‌باشد بناحیت‌شان چون‌ بو نصر بامیانی و برادر زعیم‌ بلخ و پسر عمّ رئیس‌، و تنی چند از گردنکشان غلامان سرایی که ازیشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد وصلت داد و چنان نمود که خیل‌ تواند، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو باید داشت، اما البتّه نباید که یک تن از ایشان بی‌فرمان سلطان از آب چند راهه‌ بگذرد بی‌علم و جواز تو . و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی‌ نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمّات است که البتّه تأخیر برندارد، و بو القاسم بو الحکم درین باب آیتی است، سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است درین تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است‌ و اینچه شنیدی پوشیده‌، ترا فرمان خداوند است، و پوشیده باید داشت. و چون بسر کار رسیدی، حالهای دیگر که تازه می‌شود، می‌بازنمایید، هر کسی را آنچه درباره وی باشد، تا فرمانها که رسد بر آن کار می‌کند. احمد ینالتگین گفت: همه بنده را مقرّر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد. و بازگشت.
خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که: فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند، و شک نیست که تو عیال و فرزندان سر پوشیده‌ را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مؤدّبی‌ و رقیبی‌ و وکیلی‌ بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ‌تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد. و مرا شرم آمد این با تو گفتن، و نه از تو رهینه‌ می‌باید، و هر چند سلطان درین باب فرمانی نداده است، از شرط و رسم در نتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و ماننده تو. احمد جواب داد که «فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجه بزرگ بیند و فرماید.» و حاجب را حقّی نیکو گزارد و باز گردانید و کار پسر بواجبی‌ بساخت. و دیگر شغلهای سالاری از تجمّل و آلت و غلام‌ و جز آن همه راست کرد، چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود.
چون کارها بتمامی راست کرد، دستوری خواست تا برود و دستوری یافت.
احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
انگیزه‌های خاموشی
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمی‌پوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه می‌جنبید
و سایه‌ها همه‌جا بر خاک می‌جنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایه‌یی درآمده در سایه‌ی عظیم می‌خلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایه‌ی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشم‌های جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.

و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند

پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمان‌ها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانه‌ها پیچان یافت
و برادرِ خون‌اش را به‌سانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون ماده‌میشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خون‌اش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینه‌ی مهتاب در جانش با شاخه‌ی نازکِ رگ‌هایش شکست.

و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همه‌ی زمین، که گفتنی‌سخنی بر لبی ناگفته می‌مانْد.

و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنی‌ها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته می‌مانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان می‌نشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی‌گردند تا به قفايِ خویش درنگرند...

و از آن پس، گفتنی‌ها، تا ناگفته بمانَد انگیزه‌های بسیار یافت.

۱۵ اسفندِ ۱۳۳۹