عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۶ - آشنایی دادن شهرو میان رستم و برزوی
نگه کرد شهرو چو آن را بدید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۳
شکر گفتی از خرگه خسروی
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است، بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز. علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند، همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن. اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد. باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد. چنانچه بستگی را رستگی رست، او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند، خواستن و فرستادن دائی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل. گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند، در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد؟ ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده، اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته
سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت. خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت. نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده. پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس. قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار، این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و موئی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل، بیت:
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، آنچه برادر مهربانم آقا علی حاجی حسین در ساز و سامان باغ بالا وانگه ساخت و پرداخت جوی میان خواهد بده، و نوشته رسید بستان، توهم در انجام این کار دستیار اوباش که بی درنگ آغاز کند و به انجام برد آن مایه که این باغ سیراب گردد آب از نو باید خرید، سه جوی و یک جوی ندانم. باید تا رسید من که به خواست خدا دو سه ماه افزون نخواهد بود، پای تا سرآکنده دمید و آن خاک سیاه از انبوه نهال های بالیده سرسبز و آقا علی روسفید باشد.
زود از انجام این کار آگهی بخش که دیده در راه است و انگشت شمار اندیش هفته وماه، شش درخت پسته چهار در چهار گوشه و دو در میان این کنار اگر سبز کنی تا نخواهی خشنودی خواهم داشت. ازین گذشته جز درخت خرما در این باغ شاخی بی بر و هر برگش به جای هفتاد سر خر خواهد بود. فراموشی خام است و نافرمانی خنک، اگر کوتاهی خیزد از هر دو در هم خواهم شد، دویم ماه روزه در ری نگارش یافت سنه ۱۲۶۲.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴ - از قول سیدی اردستانی به اردستان نوشته
گرامی برادر من، دیری است پیمان نامه نگاری فراموش است، و خامه شیوا سخن از پرسش روزگار دور افتادگان خاموش. با آنها که از راه خویش بر ما پیشی و بیشی ندارند هر روزت پیک و پیام است، و شمارخیز و راه انجام، بهر گامی اندر نامه در راه است و نامه رسان بر گذرگاه. مگر ما که یکباره از یاد شدیم و خاک آسا در تاختگاه نامهربانی بر باد. سرگرانی تا چند، دل نگرانی تا کی؟ با این همه سردی که با من کردی، و گرمی که بادگران آوردی، همچنانت بدل دوستدارم و از جان خریدار. بی امید یک پاسخ خروارها نگارش کنم و اگر هوش دهی یا پنبه در گوش نهی، خرمن ها گزارش.
بار خدا را ستایش، آغاز ماه صفر است، در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری. کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است، و روان از اندیشه بیش جوئی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آرام.اگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد، کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۶ - داستان زادن «معصومه»
جوانکی از پیرزادگان بیابانک خواهری داشت «معصومه» نام. میان این خواهر و برادر شیفتگی های لیلی مجنون بود و فریفتگی های عباسه و هارون، معصومه شوهر خواست. آبستن گشت. هنگام زادن رسید. درد بار نهادن دراز افتاد.
پندار مرگ بر زیست چربیدن گرفت. شب هفتم آغاز خروس خوان شکم از بارزادن باز پرداخت. برادر آگاه گردید. دامان به سنگ های درشت بر انباشت. تازکوی و برزن گرفت. بی آنکه سرائی از میان افتد یا دری برکران یابد:
به نیروی پنجه به بازوی مشت
فرو کوفت درها به سنگ درشت
ز آوای درها و آشوب سنگ
ز ماهی به مه شد غریو و غرنگ
چه درها که از زخمه درهم شکست
چه سرها که آسیمه از خواب جست
زن و مرد پیر و جوان هاج و واج
گریزان به دهلیز در از، دواج
یکی گفت دارای ری کینه خواه
مگر تاخت زی شهر خاور سپاه
دگر گفت ناید ز شه این ستیز
به ماهی زمه رست این رستخیز
ز هر خانه غوغا به خورشید و ماه
که خود کیست این جنگی کینه خواه؟
چه کین توخت گردون پیروز چنگ
که می بارد از چار سو چوب و سنگ؟
ازین کند ستوار، و این کوب سخت
دری نیست در شهر جز لخت لخت
به کاوش کمر تنگ بستن چرا؟
به سنگ ستم در شکستن چرا؟
بگو تا بدانیم کت نام چیست؟
وز این در شکستن ترا کام چیست؟
به پاسخ، درای دهان باز کرد
لب از خنده آزرم اهواز کرد
که زنهار، با کس مرا جنگ نیست
درشتی و سختی درین سنگ نیست
مرا اخت فرخنده معصومه نام
کز و مهر و مه نیکوی کرده وام
جهان آبگون است و او در تاب
زمین آسمان است و او آفتاب
پس از هفته ای تاب و تیمار و تب
ز زادن شد آسوده در نیم شب
شما را نه از کینه آشوفتم
پی مژده سندان بدر کوفتم
سزد روز و شب هفته و سال و ماه
بدین نامور مژده رنج کاه
به کوری آن کش بود دشمنی
پذیرد دل دوستان روشنی
سپهر بلند ار در آید بخاک
چو معصومه زنده است ما را چه باک
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۰ - به میرزا ابراهیم دستان و محمدعلی خطر نوشته
ابراهیم، محمدعلی: اگر از من توقع پدری و تربیت دارید این تکلیفات را حتما متحمل شوید و تخلف مکنید و بهوای نفس خود راه مروید. با سید و عامه طایفه مطاع مکرم سلطان به صفا و راستی راه بروید. از کوچکی و پند و دستوری اسمعیل سر موئی تجاوز مکنید. زبان از یاوه دربندید. محمدعلی حتما درس بخواند تا پیش خان دام اقباله نوکر شود و به عقل حرکت کند. هر دو یابوهای خود را بعد از علف یا پیش از علف حتما حکما بفروشید. بی صلاح و رضای اسمعیل قدمی برمدارید. تا من احضار نکنم حتما در سمنان بمانید.
در پاس ادب و حرمت و مکاتیه سرکار نایب زید مجده ساعی باشید. در خدمت سرکار نایب الحکومه در همه حال جاهد باشید. بد از احدی مگوئید. حتما اسب ها را بفروشید. به صوابدید میرزا اسمعیل در خرج مراقب باشید. چنانچه جز این باشد میان من و شما جاودانه تفریق خواهد شد.
و در حاشیه نامه:
هر دو را وصیت می کنم که اگر از جانب سید در سمنان یا طهران یا ولایت یا هر جا حرف خلاف و حرکت دشمنی نسبت به شما احیانا سر بزند باید حتما متحمل شوید و در صدد تلافی نباشید، رجوع کنید به میرزا اسمعیل آنچه او صلاح بیند اطاعت کنید مختار اوست . حرره یغما.
در پشت همان نامه آمده است:
فرزندهای من؛ من داخل امواتم صلاح شما با میرزا اسمعیل بطور صداقت و بندگی راه رفتن را با طایفه سرکار سلطان صلح و سازش و یگانگی است. غیر از این خلاف عقل است. من این سفر ظلم و بی حقیقتی و معادات و رشک و هرزگی مردم را به تحقیق فهمیدم. قسم می خورم بد بد بد ایشان از خوب خوب خوب اهالی این ولایت الا معدودی بهتر است.
ما که غرض و مرض و بی حسابی و بد اندیشی نسبت به احدی نداریم، چرا باید با ایشان که خویش اند و به عقل و کفایت و ثبات و کاردانی از همه بیش، خلاف بکنیم. اتفاق ما با هم عین فرزانگی است و اختلاف محض دیوانگی. هر کس می تواند بسازد و اگر اغوای مردم و فریب نفس او را قوه سازش ندهد برود، شق ثالث ندارد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی
پدر جان کاغذت رسید، اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سرائیها رنگی، نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم، و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم. بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب. من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد. آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته، ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست، از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه. موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد، که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند. اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت. بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد.
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است، اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند، فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد، و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند. بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست. هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید.
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی. بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست، در پنجاه و دو سال خاکپوئی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آئین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین. زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتائی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است، نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدائی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند.
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید. او از همه کیهان ترا برگزید، اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری، از زنی کمتر خواهی بود. از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان، به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته، با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم، آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم، بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید.
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته، با نگارشهای خویش باسمعیل فرست، تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد، بنویس و نوشته را بشویان بسوزان. جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست. نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته، نگارش را انباز دیگر نامه کن، بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود، زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند، ندانستم از آلایش بی پیوندی بود، یا فرسایش شاخچه بندی، من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم، از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار، جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی، نه بنوره تیمار و شکنجی است، که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید. تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام، گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید. ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲، حرره یغما.
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح صاحب عادل ضیاء الدین
بکام دل رسید از بخت شاه کامران سنجر
بصدر صاحب عادل ضیاء دین پیغمبر
بشد بر طالع میمون بفرخ فال باز آمد
بدان طالع شدن لایق بدین فال آمدن در خور
بزرگان خراسانرا زیادت شد بفر او
جمال و رونق و زینت فروغ و آب و زیب و فر
ورا از طاعت سلطان سلطانان زیادت شد
شکوه و حشمت و دولت نعیم و نار و کام و کر
بزرگانرا صلت فرمود و خلعت یافت از سلطان
رهی باشند سلطانان را بزرگان رهی پرور
رهی باشند و سلطان رهی پرور کند زینسان
جهان خدمت کند آنرا که شد زی شاه خدمتگر
بخدمت پیش سلطان رفت و مخدوم خراسان شد
چو خدمتگر سلطان سزد مخدوم صد کشور
چو شد فرمانبر صاحب اگر بر خاک خشک افتد
چو گردون سبز گردد شاخ و برگ و گل چنو اختر
چو شد فرمانبر صاحب بطاعت کردن سلطان
بجز سلطان و صاحب شد ورا مطواع و فرمانبر
بباغ همت سلطان نهالی چون ضیاء الدین
که جز وی باشد از صاحب چه آرد جز سعادت بر
ز بخت صاحب عادل بهر کاری که رو آرد
بجز معجز همه چیزی بباید داشتن باور
بکار دین یزدانی و شغل ملک سلطانی
کسی کاقبال صاحب را شود منکر بود منکر
ایا فرزانه فرزندی که اندر دولت صاحب
برادروار با اقبال یک بابی و یک مادر
بدیدار همایون تو ای فرزند شایسته
کریم عادل و عالم جوانی یافت باز از سر
دل و پشتی تو صاحب را و صاحب خلق عالم را
نه صاحب را پسر چون تو نه عالم را چنو مهتر
توئی آن گوهری مهتر که پیش کف راد تو
خجالت دارد آن ابری که باران دارد از گوهر
فلک همت خداوندی و رای عالم آرایت
چو خورشید فلک عالی و رخشان و ضیا گستر
ز رأی تو منور عالم و خلق همه عالم
شده بر رأی تو فتنه چو بر خورشید نیلوفر
چو نیلوفر هر آن سایل که کف پیش تو بگشاید
چو نیلوفر نهد بر کف ز احسان تو طشت زر
نه بیند روز روشن حاسد جاه تو زان معنی
که از رأی تو بی بهره است چون شب پر زنور خور
نباشد چشم بدخواه تو روشن تا بدانگاهی
که اندر چشمه خورشید نبود خانه شبپر
ملک خلق و فلک قدری و از شرم تو بگشاید
ملک را بازو از بازو فلکرا چنبر از چنبر
بچشم همت خویش ار بخواهی دید کیوان را
بجز در میخ نعل مرکب میمون خون منگر
فلک بر تارک کیوان کند مسند مر آن را کاو
سنات را کند بالین و از خاک درت مسند
کسی کو نیک بختی را نداند تا کجا جوید
ندا آید ز درگاه تو کاینجا جوی و درمگذر
جهان فری ندارد بی تو خاصه حضرت صدرت
گر از من باورت ناید بپرس از عام و از لشکر
گر انسان بنده احسان بود بر هر که چشم افتد
تو آنرا بی گمان جز بنده احسان خود مشمر
چو دوزخ بود حضرت بی تو و مالک فراق تو
شراب هجر تو غسلین و سوز شوق تو آذر
کنون حضرت چو جنت گشت و شد رضوان وصال تو
نسیم خلد تو غلمان و کف راد تو کوثر
شوند اکنون بجاه تو رعیت در پناه تو
چو اهل جنت آسوده ز گوناگون بلا و شر
بقای عمر تو خواهند و جاه و دولت صاحب
که هر دو جاودان بادند برخوردار یکدیگر
الا تا در دل هر باب حرمت جوی در گیتی
بود فرزند حرمت دار و انده زای و عیش آور
دل باب تو بادا از تو با شادی و بی انده
تو آن فرزند با شادی و بی اندوه تا محشر
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
با مردم رند ایدل و جان لوند
خوردی ببرادری فراوان سوگند
کمتر گر ازین برادران ای فرزند
گر یوسف یعقوب نیم آخر چند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۵ - به شاهد لغت پدندر، بمعنی دوست
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
چه غم کودکان را زاندوه مادر؟
چو مینا کند گریه، ساغر بخندد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
عیسی صفت است دختر رز
مادر دارد، پدر ندارد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
مادر ایام بی مهر است و من نازک مزاج
همچو طفل تندخو در دامن بیگانه ام
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
ز خیال دهنت تنگ شکر می گریم
یاد زلفت چو کنم، سنبل تر می گریم
عادت شبنم این باغ بود بی تو مرا
شام اگر اشک کمی کرد، سحر می گریم
کودک مادر دورانم و گریان ز جفا
چون بگوید که مکن گریه، دگر می گریم
در جفاخانه گیتی ندهم گریه ز کف
پیش مادر نشود، پیش پدر می گریم
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲ - فرو گرفتن امیر یوسف
ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدّین ابی منصور سبکتکین العادل رحمة اللّه علیهم‌
و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود. و این حدیث را قصّه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیر یوسف مردی بود سخت بی‌غائله‌ و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگار برادرش سلطان محمود، رحمة اللّه علیه، خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی.
و در میانه چون از خدمت فارغ شدی، بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی؛ و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج‌ پیداست که چند تجربت او را حاصل شود. و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد، امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، عمّش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها، چنانکه رفت و بیاورده‌ام پیش ازین. مدّت آن پادشاهی راست شدن‌ و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدّت وی را چند بیداری تواند بود. و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمّد بقلعت کوهتیز بتگیناباد، و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ‌ کردند و تقرّبی بزرگ داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمّد بن طاهر بن عبد اللّه بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرّب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه‌ها که: «زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می‌نیاید جز لهو، تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود.» سه تن از پیران کهن‌تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرّب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می‌بودند، تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمّد طاهر را ببستند، این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند. یعقوب گفت: چرا بمن تقرّب نکردید، چنانکه یارانتان کردند؟ گفتند: تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری، بگوییم. گفت: نگیرم، بگویید. گفتند. امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت: ندیدم. گفتند: بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت‌ بوده است؟ گفت: نبوده است. گفتند: پس ما مردمانی‌ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده‌ و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی ما را راه کفران‌ نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرّب کردن، اگر چه گردن بزنند؟ گفتند: پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد، عزّاسمه‌، بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد. یعقوب گفت: بخانه‌ها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید، باید که پیوسته بدرگاه من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرّب کرد بودند، فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند، پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک. و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ، مسعود، نکنند و سخن بحق گویند، که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند، کس نتواند دید.
[داستان تزویج دو دختر امیر یوسف‌]
و بدین پیوست‌ امیر یوسف را هواداری امیر محمّد که از بهر نگاهداشت دل‌ سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب‌ بیازرد . و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده‌ و یکی خرد و در نارسیده‌، امیر محمود آن رسیده را بامیر محمّد داد و عقد نکاح کردند، و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند. و تکلّفی فرمود امیر محمود عروسی را که ماننده آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمّد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند، امیر محمود بر نشست و آنجا آمد و امیر محمّد را بسیار بنواخت‌ و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای بداماد و حرّات‌ ماندند .
و از قضاء آمده‌ عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند ورود غزنین پر شد از زنان محتشمان‌ و بسیار شمع و مشعله افروخته‌ تا عروس را ببرند بکوشک شاه، بیچاره جهان نادیده‌، آراسته و در زر و زیور و جواهر، نشسته‌ فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. و در ساعت‌ خبر یافتند، بامیر محمود رسانیدند، سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد، عزّ ذکره، ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمّد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن روی گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خرد بود، آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر بپرده امیر محمّد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلّت ما سر آسیا از سرای پدر بکوشک امارت‌ می‌بردند، بسیار تکلّف دیدم از حد گذشته‌ . و پس از نشاندن امیر محمّد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدّتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است. و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمّش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد، و نعوذ باللّه من الادبار .
و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت، چنانکه پیش ازین بیاورده‌ام، حاجب یارق تغمش جامه‌دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند، امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت‌ جامه‌دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد. و این بهانه بود، چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی‌ باشد و آن سرهنگان بروی موکّل‌ . و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی، بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه‌ها کردند تا بروی مشرف‌ باشد و هر چه رود می‌باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی‌ بزرگ که یابد. و این ترک ابله این چربک‌ بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می‌فرستاد سوی بلخ و غثّ‌ و سمین‌ می‌باز نمود عبدوس را پنهان، و آن را بسلطان می‌رسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف‌اند؟ بهر وقتی، و بیشتر در شراب، می‌ژکید و سخنان فراخ‌تر می‌گفت که «این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که بد عهدی و بی‌وفایی کردیم، تا کار کجا رسد.» و این همه می‌نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران‌تر می‌گشت.
و تا بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت: «می‌سازد یوسف که خویشتن را بترکستان افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته [است‌].» و سلطان در نهان نامه‌ها می- فرمود سوی اعیان که موکّلان او بودند که «نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی را بخوانیم. اگر خواهد که بجانب دیگر رود، نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست بسوی بست و غزنین آمد، البتّه نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم، واقف گردد.» و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد، بجای می‌آوردند. و ما ببلخ بودیم، بچند دفعت مجمّزان‌ رسیدند از قصدار، سه و چهار و پنج و نامه‌های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو، و بندگیها نموده‌ و احوال مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز می‌فرمود و مخاطبه این بود که: الأمیر الجلیل العمّ ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین‌ و نوشت که «فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کار مکران قرار گرفت، چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید.»
[آمدن یوسف به استقبال‌]
و امیر یوسف برفت از قصدار و بغزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکب سلطان از پروان‌ روی بغزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرل کافر نعمت و غلامی پنجاه بخدمت استقبال آمدند سخت مخفّ‌ .
و امیر پاسی مانده از شب‌ برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای‌پرده آنجا زده بودند، و در عماری ماده پیل بود و مشعلها افروخته‌، و حدیث‌کنان می‌راندند. نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی، امیر گفت: «عمّم یوسف باشد که خوانده‌ایم‌ که پذیره‌ خواست آمد» و فرمود نقیبی‌ دو را که پذیره او روند. بتاختند روی بمشعل و رسیدند، و پس باز تاختند و گفتند:
«زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی‌ هر چه تمام‌تر. و امیر وی را سخت گرم بپرسید از اندازه گذشته. و براندند، و همه حدیث باوی میکرد تا روز شد و بنماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث می‌کردند تا بلشکرگاه رسیدند.
امیر روی بعبدوس کرد و گفت: عمّم مخفّ آمده است، هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شراعی‌ و صفّه‌ها و خیمه‌ها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تا بما نزدیک باشد.
گفت چنین کنم.
و امیر در خیمه‌در رفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ‌ بنشاندند، چندانکه صفّه و شراع بزدند، پس آنجا رفت. و خیمه‌های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند- من از دیوان خود نگاه می‌کردم- نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمّتی‌ یافنه بود از مکروهی‌ که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراگندن گرفتند، امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت‌، پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس می‌آمد و می‌شد و سخن می‌رفت و خیانات او را می‌شمردند؛ و آخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید، سه مقدّم‌ از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیاده گزیده، و استری با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش‌ گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای، عزّ و جلّ، سپردم و بعد آن بتو. و طغرل را گفت: «شاد باش، ای کافر نعمت‌! از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوه‌یی که خریدی‌؟ برسد بتو آنچه سزاوار آنی.» و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش. و سال دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه‌ - که از بلخ بازگشتیم، از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد. رحمة اللّه علیه.
فروغ فرخزاد : اسیر
دیو ِشب
لای لای ، ای پسر کوچک من
دیده بربند ، که شب آمده است
دیده بر بند ، که این دیو سیاه
خون به کف ، خنده به لب آمده است


سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر ناروَن پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را


آه ، بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
می کشد دم به دم از پنجره سر


از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای ، آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش


یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خستهٔ خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد


شیشهٔ پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می آید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن ، پنجه به در می ساید


نه ،برو ، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر ِاو بیدارم


ناگهان خامُشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست ، گناه


دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده !
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟


بانگ می میرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
می کنم ناله که کامی ، کامی
وای ، بردار سر از دامن من
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۴
این شعر با توجه به متن آن ، یکی از آخرین سروده های شاعر و خطاب به فرزندش "دامون" است که در دی ماه ۱۳۵۲ و به هنگام حبس در سلول شماره ۱ زندان اوین ، رقم خورده است . از کتاب "خسته تر از همیشه" به کوشش کاوه گوهرین
برفِ کوهستان
گرما داشت
خون ِ ما
در رگ هامان می جوشید ،
زندگی معنا داشت ...
دامونم !
جنگلی ِ کوچک من
دستِ ما
با دستِ مردم
گل می داد
دستِ ما
بی دستِ مردم
ویران می شد
قلبِ ما
از رنج ِ مردم
غمگین می شد
عشق ما ،
با مردم معنی داشت ...
صف به صف سرنیزه ،
صف به صف دشمن
امّا
با عموهای تو ، ما یک فدایی بودیم ...
*
تا که ایران تو آزاد شود :
بهترین هدیه ی ما
جان ِ ما
بهترین هدیه برای تو دامون !
آزادی ...