عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۶٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۶٠
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۰ - ایضاً
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۲
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲۴
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
زبان که منصب او پادشاهی سخن است
مدام بر در دل در گدایی سخن است
مرا کلام مسلسل کشیده در زنجیر
کمند صید دل من رسایی سخن است
تلاش معنی بیگانه تا توانی کن
اگر ترا هوس آشنایی سخن است
زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن
به دور چشم تو عهد روایی سخن است
چو آفتاب که روی زمین منور ازوست
فروغ عالم دل روشنایی سخن است
نصیب غنچه لب بستهٔ دلم بادا
شکفتگی که گل آشنایی سخن است
درستی سخن از اهل درد جو جویا
شکسته حالی ما مومیایی سخن است
مدام بر در دل در گدایی سخن است
مرا کلام مسلسل کشیده در زنجیر
کمند صید دل من رسایی سخن است
تلاش معنی بیگانه تا توانی کن
اگر ترا هوس آشنایی سخن است
زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن
به دور چشم تو عهد روایی سخن است
چو آفتاب که روی زمین منور ازوست
فروغ عالم دل روشنایی سخن است
نصیب غنچه لب بستهٔ دلم بادا
شکفتگی که گل آشنایی سخن است
درستی سخن از اهل درد جو جویا
شکسته حالی ما مومیایی سخن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
کرده تا از گرمی خویت حکایت سر زبان
شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است
شاهد معنی نماید در لباس هر زبان
خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال
در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان
گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش
بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان
شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است
شاهد معنی نماید در لباس هر زبان
خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال
در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان
گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش
بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۰
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۹ - از چکامه ای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۴ - سؤال کردن برهمن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۸ - پذیره شدن فرطورتوش،فرامرز را
چوآگاهی آمد به فرطورتوش
که گرد سرافراز با رای وهوش
گذر کرده از راه کژدر براسب
ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب
شگفتی فروماند خسرو در آن
همی گفت هرکس که این پهلوان
همانا سروشیست با هوش وفر
که بگذشت ازین سان بر این بوم وبر
اگر فر یزدان نبودی ورا
رخ بخت،خندان نبودی ورا
دلاور چو با فر یزدان بود
گذشتن بدین راه،آسان بود
به مردی اگر کوه آهن بدی
اگر بر تنش چرخ،جوشن بدی
همانا بر این ره نکردی گذر
نه گرگ و نه شیران ونه ببر نر
زمردی برو بر بهانه نماند
چوبر تارک او سری اسب راند
چوآمد به نزدیکی شهر شاه
شهنشه پذیره شدش با سپاه
ابا پیل وبا اسب و با نای ونوش
جهان گشت یکسر زگرد،آبنوس
یکایک چو با هم رسیدند تنگ
زاسب اندر آمد جوان بی درنگ
همان شه بیامد گرفتش به بر
نگه کرد خسرو برآن یال وبر
از آن برز و بالا و آن فر وهوش
شگفتی فروماند فرطورتوش
زمانی پرستش گرفتند دلیر
از آن پس شهنشاه و گرد دلیر
نشستند بر بادپایان همه
دوان از پس و پیش ایشان رمه
یکی شهر بودش شهاباد نام
همه جای خوبی وآرام و کام
پر از باغ پر گلشن و پر درخت
تمامی پر از مردم نیک بخت
یکی کاخ شاهانه بود اندرو
به سان بهشتی پر از رنگ وبو
در و بام و دیوار از او بلور
چو خورشید تابان نمودی زدور
بدان کاخش اندر فرود آورید
همه فرش زربفت چین برکشید
از آن پس فراوان پرستندگان
پری پیکر و ماه رخ بندگان
بتان سمن بوی حوری نژاد
سهی قد و سیمین بر وحورزاد
فرستاد شه سوی مردجوان
که بی خور زیبا نباشد جهان
به هر چیز کآن از درکار بود
مرآن شیر دل را سزاوار بود
زبهر خور وخواب و آرام او
همان از پی شادی وکام او
از آن پس بیامد برپهلوان
ابا نامداران زپیر و جوان
بیاراست بزمی که از چرخ،ماه
فرومانده بوداندر آن بزمگاه
به خروار بد نرگس و نسترن
همان سوسن و لاله و یاسمن
نشستند و بر کف نهادند جام
زشاهان باداد بردند نام
پریرخ غلامان کشیدند صف
نهادند همه جام شادی به کف
لبان،پر زخنده،زبان،چربگوی
به غمزه،جگر دوز و آرام جوی
به کردار شبنم که بر برگ گل
نشیند سحرگه زخون،قطره مل
عرق کرده رخسار دلجویشان
روان آب زیبای در خونشان
رخ ساقی افکنده در می،فروغ
ازو عکس خورشید تابان،دروغ
زعکس رخ ساقیان در شراب
همه کاخ بد پر مه و آفتاب
به جام بلور از نکویی که بود
چنان چون به چشم بزرگان نمود
که آتش به آب اندرون ریختست
دگر شیر با می درآمیختست
نشستند خنیاگران بر رده
زچنگ و زبر بط یکی صف زده
چو با زیر،آهنگ بم ساختند
دل زهره از تن بپرداختند
زالحان خوبان بربط سرای
ز آواز ابریشم و چنگ و نای
تو گفتی هوا رود سازد همی
ویا چرخ،بربط نوازد همی
گل و سنبل ونرگس ونسترن
که بردند با لاله و یاسمن
فراوان به گوهردرآمیختند
بسی مشک و عنبر در آن ریختند
زبام گرانمایه ایوان شاه
همی ریختندی در آن بزمگاه
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
هرآن در که بفزودش از برنشاند
یکی ماه از ایشان به شادی وناز
برآسود یکسر به رامش نواز
سر مه به میدان خسرو شدند
به چوگان و بازی روارو شدند
که گرد سرافراز با رای وهوش
گذر کرده از راه کژدر براسب
ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب
شگفتی فروماند خسرو در آن
همی گفت هرکس که این پهلوان
همانا سروشیست با هوش وفر
که بگذشت ازین سان بر این بوم وبر
اگر فر یزدان نبودی ورا
رخ بخت،خندان نبودی ورا
دلاور چو با فر یزدان بود
گذشتن بدین راه،آسان بود
به مردی اگر کوه آهن بدی
اگر بر تنش چرخ،جوشن بدی
همانا بر این ره نکردی گذر
نه گرگ و نه شیران ونه ببر نر
زمردی برو بر بهانه نماند
چوبر تارک او سری اسب راند
چوآمد به نزدیکی شهر شاه
شهنشه پذیره شدش با سپاه
ابا پیل وبا اسب و با نای ونوش
جهان گشت یکسر زگرد،آبنوس
یکایک چو با هم رسیدند تنگ
زاسب اندر آمد جوان بی درنگ
همان شه بیامد گرفتش به بر
نگه کرد خسرو برآن یال وبر
از آن برز و بالا و آن فر وهوش
شگفتی فروماند فرطورتوش
زمانی پرستش گرفتند دلیر
از آن پس شهنشاه و گرد دلیر
نشستند بر بادپایان همه
دوان از پس و پیش ایشان رمه
یکی شهر بودش شهاباد نام
همه جای خوبی وآرام و کام
پر از باغ پر گلشن و پر درخت
تمامی پر از مردم نیک بخت
یکی کاخ شاهانه بود اندرو
به سان بهشتی پر از رنگ وبو
در و بام و دیوار از او بلور
چو خورشید تابان نمودی زدور
بدان کاخش اندر فرود آورید
همه فرش زربفت چین برکشید
از آن پس فراوان پرستندگان
پری پیکر و ماه رخ بندگان
بتان سمن بوی حوری نژاد
سهی قد و سیمین بر وحورزاد
فرستاد شه سوی مردجوان
که بی خور زیبا نباشد جهان
به هر چیز کآن از درکار بود
مرآن شیر دل را سزاوار بود
زبهر خور وخواب و آرام او
همان از پی شادی وکام او
از آن پس بیامد برپهلوان
ابا نامداران زپیر و جوان
بیاراست بزمی که از چرخ،ماه
فرومانده بوداندر آن بزمگاه
به خروار بد نرگس و نسترن
همان سوسن و لاله و یاسمن
نشستند و بر کف نهادند جام
زشاهان باداد بردند نام
پریرخ غلامان کشیدند صف
نهادند همه جام شادی به کف
لبان،پر زخنده،زبان،چربگوی
به غمزه،جگر دوز و آرام جوی
به کردار شبنم که بر برگ گل
نشیند سحرگه زخون،قطره مل
عرق کرده رخسار دلجویشان
روان آب زیبای در خونشان
رخ ساقی افکنده در می،فروغ
ازو عکس خورشید تابان،دروغ
زعکس رخ ساقیان در شراب
همه کاخ بد پر مه و آفتاب
به جام بلور از نکویی که بود
چنان چون به چشم بزرگان نمود
که آتش به آب اندرون ریختست
دگر شیر با می درآمیختست
نشستند خنیاگران بر رده
زچنگ و زبر بط یکی صف زده
چو با زیر،آهنگ بم ساختند
دل زهره از تن بپرداختند
زالحان خوبان بربط سرای
ز آواز ابریشم و چنگ و نای
تو گفتی هوا رود سازد همی
ویا چرخ،بربط نوازد همی
گل و سنبل ونرگس ونسترن
که بردند با لاله و یاسمن
فراوان به گوهردرآمیختند
بسی مشک و عنبر در آن ریختند
زبام گرانمایه ایوان شاه
همی ریختندی در آن بزمگاه
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
هرآن در که بفزودش از برنشاند
یکی ماه از ایشان به شادی وناز
برآسود یکسر به رامش نواز
سر مه به میدان خسرو شدند
به چوگان و بازی روارو شدند
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به حرف لب نگشودن رسایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۷
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴ - بیان بقیه قصه طوطی و شاه
چونکه شه را بود با طوطی نظر
کرده خو با نطق او شام و سحر
خاطر شه برشگفت از گفت او
گفت او آرام و خواب و خفت او
خواست تا از هر زبان دانا شود
هر زبان را نطق او گویا شود
هندی و تازی و ترکی و دری
زابلی و کابلی و بربری
جمله را آموزد و گوید سخن
پیش شاه مستطاب مؤتمن
هر زبانی را نوایی دیگر است
وان نوای نو ز کهنه بهتر است
تازه باشد لذت هر تازه ای
تازه بخشد کام بی اندازه ای
گر تورا صدحور باشد در وثاق
تازه ای را باز داری اشتیاق
روز و شب دلاله را تنگ آوری
تا نگار تازه ای چنگ آوری
خواست شه تا مرغ شیرین کار او
تازه باشد هر زمان گفتار او
سرّ این و آن بفهمد از سخن
با همه گویا شود در انجمن
هم بفهمد راز سرهنگان شاه
هم بداند سر هریک از سپاه
آشنا باشد به گفتار همه
تا بگوید با شه اسرار همه
گرچه شه را بود محرمها بسی
لیک چون طوطی نبود او را کسی
گر کنیزک از حرم آگاه بود
لیک در بیرون کی او را راه بود
بود از بیرونیان آگه غلام
در حرم رفتن ولی بر وی حرام
آن یکی جز در سفر همراه نی
وان یکی جز در حضر با شاه نی
لیک آن طوطی به هرجا راه داشت
با وجود این دلی آگاه داشت
همچنانکه آدم خاکی نسب
شد میان جمله او منظور رب
زین سبب آن پادشاه بی ندید
در میان جمله او را برگزید
داشت ره در عالم روحانیان
آشنایی داشت با جسمانیان
عرشیان از وی سبق آموخته
فرشیان هم پایه زو اندوخته
گاه گاهی منزل او خاک بود
گاه دیگر طارم افلاک بود
جسم خاکش همنشین خاکیان
جان پاکش همدم افلاکیان
در درون منجنیق افتاده تن
روح با روح القدس اندر سخن
تن ز بیم قبطیان در رود نیل
در فلک جان هم عنان جبرئیل
قاب قوسینش زمانی پایه بود
بولهب او را گهی همسایه بود
گه قدم با دیو و دد برداشتی
گه ملک را نیمه ره بگذاشتی
گه خزیدی با ابوبکری به غار
گه گذشتی با علی از هفت و چار
این چنینش دید چون رب مجید
از میان دیگرانش برگزید
زینت از تشریف فضلناش داد
تارکش را تاج کرمنا نهاد
محرم اسرار پنهانیش کرد
مظهر آیات ربانیش کرد
پادشاهش کرد در ملک وجود
مهتری دادش در اقلیم شهود
کرده خو با نطق او شام و سحر
خاطر شه برشگفت از گفت او
گفت او آرام و خواب و خفت او
خواست تا از هر زبان دانا شود
هر زبان را نطق او گویا شود
هندی و تازی و ترکی و دری
زابلی و کابلی و بربری
جمله را آموزد و گوید سخن
پیش شاه مستطاب مؤتمن
هر زبانی را نوایی دیگر است
وان نوای نو ز کهنه بهتر است
تازه باشد لذت هر تازه ای
تازه بخشد کام بی اندازه ای
گر تورا صدحور باشد در وثاق
تازه ای را باز داری اشتیاق
روز و شب دلاله را تنگ آوری
تا نگار تازه ای چنگ آوری
خواست شه تا مرغ شیرین کار او
تازه باشد هر زمان گفتار او
سرّ این و آن بفهمد از سخن
با همه گویا شود در انجمن
هم بفهمد راز سرهنگان شاه
هم بداند سر هریک از سپاه
آشنا باشد به گفتار همه
تا بگوید با شه اسرار همه
گرچه شه را بود محرمها بسی
لیک چون طوطی نبود او را کسی
گر کنیزک از حرم آگاه بود
لیک در بیرون کی او را راه بود
بود از بیرونیان آگه غلام
در حرم رفتن ولی بر وی حرام
آن یکی جز در سفر همراه نی
وان یکی جز در حضر با شاه نی
لیک آن طوطی به هرجا راه داشت
با وجود این دلی آگاه داشت
همچنانکه آدم خاکی نسب
شد میان جمله او منظور رب
زین سبب آن پادشاه بی ندید
در میان جمله او را برگزید
داشت ره در عالم روحانیان
آشنایی داشت با جسمانیان
عرشیان از وی سبق آموخته
فرشیان هم پایه زو اندوخته
گاه گاهی منزل او خاک بود
گاه دیگر طارم افلاک بود
جسم خاکش همنشین خاکیان
جان پاکش همدم افلاکیان
در درون منجنیق افتاده تن
روح با روح القدس اندر سخن
تن ز بیم قبطیان در رود نیل
در فلک جان هم عنان جبرئیل
قاب قوسینش زمانی پایه بود
بولهب او را گهی همسایه بود
گه قدم با دیو و دد برداشتی
گه ملک را نیمه ره بگذاشتی
گه خزیدی با ابوبکری به غار
گه گذشتی با علی از هفت و چار
این چنینش دید چون رب مجید
از میان دیگرانش برگزید
زینت از تشریف فضلناش داد
تارکش را تاج کرمنا نهاد
محرم اسرار پنهانیش کرد
مظهر آیات ربانیش کرد
پادشاهش کرد در ملک وجود
مهتری دادش در اقلیم شهود
ملا احمد نراقی : باب چهارم
نفرین به مسلمان
و مخفی نماند که دعای بد و نفرین به مسلمانان کردن نیز مانند لعن کردن است و مذموم است و خوب نیست حتی بر ظلمه، مگر در صورتی که از شر و ضرر او آدمی مضطر و ناچار گردد.
و در حدیث است که گاه است مظلوم این قدر نفرین ظالم می کند که مکافات ظلم او می شود و زیاد می آید، و این زیادتی از برای ظالم باقی می ماند و روز قیامت مطالبه می کند» و اما ضد این، که دعای خیر باشد از برای برادر دینی بهترین طاعات و فاضل ترین عبادات است و فایده آن بی حد، و ثواب آن خارج از حیز عد است بلکه در حقیقت کسی که دعا به دیگری کند دعا به خود کرده حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «چون کسی در غیاب برادر خود به او دعا کند فرشته گوید: از برای تو هم مثل این باشد» و فرمودند که «در حق برادر مستجاب می شود دعائی که در حق خود مستجاب نمی شود» و از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است که «چون ملائکه بشنوند که بنده مومن برادر خود را دعا می کند در غیاب او، یا او را به خوبی یاد می کند، گویند: خوب برادری هستی از برای برادرت، دعای خیر به او می کنی و حال اینکه او حاضر نیست، و او را به خیر یاد می کنی خدا به تو داد دو مقابل آنچه از برای او خواستی و ثنا کرد بر تو دو مقابل آنچه ثنا کردی بر او و از برای تو است فضیلت بر او» و اخبار در این خصوص بی حد است و چه کرامتی از این بالاتر است که هدایه ای از دعا و طلب آمرزش از تو به برادر مومنت رسد و حال آنکه او در زیر طبقات خاک خوابیده.
و تأمل کن که روح او به چه حد از تو شاد می شود که اهل و فرزندانش میراث او را قسمت می کنند و در مال او عیش و تنعم می نمایند و تو او را در تاریکی های شب یاد می کنی و از خدا آمرزش او را می طلبی و هدیه از برای او می فرستی و پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «میت در قبر مانند کسی است که به دریا غرق شده باشد، هر چه را دید چنگ به آن می زند که شاید نجات یابد و منتظر دعای کسی است که به او دعا کند از فرزند و پدر و برادر خویش و از دعای زندگان نورهائی مانند کوهها داخل قبور اموات می شود و این مثل هدیه ای است که زندگان از برای یکدیگر می فرستند پس چون کسی از برای میتی استغفاری یا دعائی کرد فرشته ای آن را بر طبقی می گذارد و از برای میت می برد و می گوید این هدیه ای است که فلان برادرت یا فلان خویشت از برای تو فرستاده است و آن میت به این سبب شاد و فرحناک می شود».
و اما طعن زدن بر مسلمین و آن نیز از اعمال ذمیمه و افعال سیئه است، و باعث ضرر دنیوی و عذاب اخروی می گردد
و حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمودند که «هیچ کس بر مومنی طعنه نمی زند مگر اینکه می میرد.
به بدترین مردنها» و بدان که اینها که مذکور شد از فحش و لعن و طعن، از آفات زبان است و از برای زبان آفات بسیار است از: غیبت، دروغ، سخریه، استهزاء، شوخی، و غیر اینها، و ضد همه اینها سکوت و صمت است و تفصیل اینها خواهد آمد إن شاء الله.
و در حدیث است که گاه است مظلوم این قدر نفرین ظالم می کند که مکافات ظلم او می شود و زیاد می آید، و این زیادتی از برای ظالم باقی می ماند و روز قیامت مطالبه می کند» و اما ضد این، که دعای خیر باشد از برای برادر دینی بهترین طاعات و فاضل ترین عبادات است و فایده آن بی حد، و ثواب آن خارج از حیز عد است بلکه در حقیقت کسی که دعا به دیگری کند دعا به خود کرده حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «چون کسی در غیاب برادر خود به او دعا کند فرشته گوید: از برای تو هم مثل این باشد» و فرمودند که «در حق برادر مستجاب می شود دعائی که در حق خود مستجاب نمی شود» و از حضرت امام زین العابدین علیه السلام مروی است که «چون ملائکه بشنوند که بنده مومن برادر خود را دعا می کند در غیاب او، یا او را به خوبی یاد می کند، گویند: خوب برادری هستی از برای برادرت، دعای خیر به او می کنی و حال اینکه او حاضر نیست، و او را به خیر یاد می کنی خدا به تو داد دو مقابل آنچه از برای او خواستی و ثنا کرد بر تو دو مقابل آنچه ثنا کردی بر او و از برای تو است فضیلت بر او» و اخبار در این خصوص بی حد است و چه کرامتی از این بالاتر است که هدایه ای از دعا و طلب آمرزش از تو به برادر مومنت رسد و حال آنکه او در زیر طبقات خاک خوابیده.
و تأمل کن که روح او به چه حد از تو شاد می شود که اهل و فرزندانش میراث او را قسمت می کنند و در مال او عیش و تنعم می نمایند و تو او را در تاریکی های شب یاد می کنی و از خدا آمرزش او را می طلبی و هدیه از برای او می فرستی و پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «میت در قبر مانند کسی است که به دریا غرق شده باشد، هر چه را دید چنگ به آن می زند که شاید نجات یابد و منتظر دعای کسی است که به او دعا کند از فرزند و پدر و برادر خویش و از دعای زندگان نورهائی مانند کوهها داخل قبور اموات می شود و این مثل هدیه ای است که زندگان از برای یکدیگر می فرستند پس چون کسی از برای میتی استغفاری یا دعائی کرد فرشته ای آن را بر طبقی می گذارد و از برای میت می برد و می گوید این هدیه ای است که فلان برادرت یا فلان خویشت از برای تو فرستاده است و آن میت به این سبب شاد و فرحناک می شود».
و اما طعن زدن بر مسلمین و آن نیز از اعمال ذمیمه و افعال سیئه است، و باعث ضرر دنیوی و عذاب اخروی می گردد
و حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمودند که «هیچ کس بر مومنی طعنه نمی زند مگر اینکه می میرد.
به بدترین مردنها» و بدان که اینها که مذکور شد از فحش و لعن و طعن، از آفات زبان است و از برای زبان آفات بسیار است از: غیبت، دروغ، سخریه، استهزاء، شوخی، و غیر اینها، و ضد همه اینها سکوت و صمت است و تفصیل اینها خواهد آمد إن شاء الله.