عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
بستم به عزم پارس چو از ملک ری کمر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
به عزم ری چو نهادم به رخش زین خدنگ
شدم به کوههٔ آن چون به تیغ کوه پلنگ
چو رود نیل سبکرخش من به راه افتاد
نشسته من ز بر او چو یک محیط نهنگ
بسان کشتیکش موج سوی اوج برد
بهکوه و شخ شده از شهر قرب یک فرسنگ
که ناگهان مَهَم از پی رسید مویهکُنان
دو ذوذؤابهاش از طرفگرد ماه آونگ
به سرو کاشمری بسته عاریت گویی
نگارخانهٔ چین و بهارخانهٔگنگ
دویسویتث همه تا حلقه چونکمند قباد
دو ابرویشهمه برگوشهچونکمان پشنگ
چو یال شیر دوگیسو فکنده از بر دوش
ولیچو نافهٔ چینمشکسایو غالیهرنگ
به پیش دانهٔ خالش در آن ترازوی زلف
هزار خرمن دین را عیار یکجوسنگ
کله شکسته کمر بسته موی پر آشوب
شرابخورده عرقکرده روی پر آژنگ
رسید همچو یکی سرخ شیر خشمآلود
ز هر دو زلف دو افعیگرفته بر سر چنگ
خطش معنبر و مشکین چو نافهای ختن
رخش منقش و رنگین چو دیبهای فرنگ
معلق از خم برگشته گیسویش دل من
چو مرغسوختهبالیکهبرکشند بهچنگ
چه دید؟ دید مرا برنشسته برکوهی
که کرد پیکر او جا به آفرینش تنگ
چو مار گرزه یکی تازیانه اندر مشت
چو شیر شرزهٔکیباره زیر زین خدنگ
چه گفت؟ گفت سفر سنگ را بفرساید
تو سودهمینشوی گر شوی دوصد فرسنگ
بحار را سم اسب تو سوده موج به موج
جبال را پی رخش تو کفته سنگ به سنگ
ز بسکه درکه وشخ سنگ راکند پرتاب
گمان بری که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دی شد و آمد بهار و در کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل روید از سم رنگ
روان به زمزمه آید ز نالهٔ بلبل
به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ
نسیم مشک دهد بوی سبزه و سنبل
صلای عیش زند صوت صلصل و سارنگ
از آن ز حنجر بلبل صدای زنگ آید
کهگلدمید زگلبن بهشکل طاسک زنگ
سفر کنی به چنین فصل کز ختا و ختن
کنند عارف و عامی بدین دیار آهنگ
حکیم خوانی خود را تفو بر این حکمت
کهکاش بودی عیار و شوخ و رهزن و شنگ
بگفت این و به خورشید ریخت سیاره
بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ
دو مژهاش شدههمچون دو خوشه مرواربد
ز هر دو جزع گهر ریختبسکهآنبت شنگ
چو تار چنگ پریشید تارها بر روی
خمیده از پس آن تارها ستاد چو چنگ
ز بسکه موی همیکند و ریخت بر رخسار
به روم چیره شد از هر کران قبایل زنگ
بگفتم ای مدد روح و ای ذخیرهٔ عمر
ز دلربایی بر فوج دلبران سرهنگ
مگر ندانیکامسال شهریار جوان
به فرخی و سعادت نشست بر اورنگ
بهار من رخ شاهستگو مباش بهار
برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ
بشارتم رسد از بام و در که قاآنی
ه پایبوس ملک رو مگا به فارس درنگ
بر آن سرم که به عزم رکاببوسی شاه
زکهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ
چو این شنید طربکرد و رقصکرد و نشاط
چنان که گفتی از می شدست مست و ملنگ
معلقی دو سه از ذوق زد کبوتروار
چنانکه صیحهزنان اوفتاد واله و دنگ
گهر ز جزع یمانی چکاند بارابار
شکر ز لعل بدخشی فشاند تنگانگ
به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خویش
مهل به پارس بمانم اسیر محنت و رنگ
بگفتمش هنری بایدتکه بپذیرد
ترا به بندگی خویش شاه بافرهنگ
بگفتگیسو چوگانکنم زنخدانگوی
چو شه به بازی چوگان وگوکند آهنگ
وگر خدنگ وکمان بایدش ز بهر شکار
ز ابروانشکمان آورم ز مژه خدنگ
ورش هواستکه تورنگ وکبک صیدکند
نه من به قهقهه کبکم به جلوه چون تورنگ
چو درع خواهدها زلفکان منش زره
چو تیر خواهدها مژّگان منش خدنگ
همش ز حلقهٔ چشمان رکابدار شوم
که با مَجرّه عنان در عنان نمایم تنگ
وگرکمند وکمان بایدش ز ابرو و زلف
کمان مشکین توزم کمند غالیه رنگ
اگر به نظم دری خاطرش نماید میل
نوای مدحت او سرکنم بدین آهنگ
شدم به کوههٔ آن چون به تیغ کوه پلنگ
چو رود نیل سبکرخش من به راه افتاد
نشسته من ز بر او چو یک محیط نهنگ
بسان کشتیکش موج سوی اوج برد
بهکوه و شخ شده از شهر قرب یک فرسنگ
که ناگهان مَهَم از پی رسید مویهکُنان
دو ذوذؤابهاش از طرفگرد ماه آونگ
به سرو کاشمری بسته عاریت گویی
نگارخانهٔ چین و بهارخانهٔگنگ
دویسویتث همه تا حلقه چونکمند قباد
دو ابرویشهمه برگوشهچونکمان پشنگ
چو یال شیر دوگیسو فکنده از بر دوش
ولیچو نافهٔ چینمشکسایو غالیهرنگ
به پیش دانهٔ خالش در آن ترازوی زلف
هزار خرمن دین را عیار یکجوسنگ
کله شکسته کمر بسته موی پر آشوب
شرابخورده عرقکرده روی پر آژنگ
رسید همچو یکی سرخ شیر خشمآلود
ز هر دو زلف دو افعیگرفته بر سر چنگ
خطش معنبر و مشکین چو نافهای ختن
رخش منقش و رنگین چو دیبهای فرنگ
معلق از خم برگشته گیسویش دل من
چو مرغسوختهبالیکهبرکشند بهچنگ
چه دید؟ دید مرا برنشسته برکوهی
که کرد پیکر او جا به آفرینش تنگ
چو مار گرزه یکی تازیانه اندر مشت
چو شیر شرزهٔکیباره زیر زین خدنگ
چه گفت؟ گفت سفر سنگ را بفرساید
تو سودهمینشوی گر شوی دوصد فرسنگ
بحار را سم اسب تو سوده موج به موج
جبال را پی رخش تو کفته سنگ به سنگ
ز بسکه درکه وشخ سنگ راکند پرتاب
گمان بری که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دی شد و آمد بهار و در کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل روید از سم رنگ
روان به زمزمه آید ز نالهٔ بلبل
به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ
نسیم مشک دهد بوی سبزه و سنبل
صلای عیش زند صوت صلصل و سارنگ
از آن ز حنجر بلبل صدای زنگ آید
کهگلدمید زگلبن بهشکل طاسک زنگ
سفر کنی به چنین فصل کز ختا و ختن
کنند عارف و عامی بدین دیار آهنگ
حکیم خوانی خود را تفو بر این حکمت
کهکاش بودی عیار و شوخ و رهزن و شنگ
بگفت این و به خورشید ریخت سیاره
بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ
دو مژهاش شدههمچون دو خوشه مرواربد
ز هر دو جزع گهر ریختبسکهآنبت شنگ
چو تار چنگ پریشید تارها بر روی
خمیده از پس آن تارها ستاد چو چنگ
ز بسکه موی همیکند و ریخت بر رخسار
به روم چیره شد از هر کران قبایل زنگ
بگفتم ای مدد روح و ای ذخیرهٔ عمر
ز دلربایی بر فوج دلبران سرهنگ
مگر ندانیکامسال شهریار جوان
به فرخی و سعادت نشست بر اورنگ
بهار من رخ شاهستگو مباش بهار
برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ
بشارتم رسد از بام و در که قاآنی
ه پایبوس ملک رو مگا به فارس درنگ
بر آن سرم که به عزم رکاببوسی شاه
زکهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ
چو این شنید طربکرد و رقصکرد و نشاط
چنان که گفتی از می شدست مست و ملنگ
معلقی دو سه از ذوق زد کبوتروار
چنانکه صیحهزنان اوفتاد واله و دنگ
گهر ز جزع یمانی چکاند بارابار
شکر ز لعل بدخشی فشاند تنگانگ
به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خویش
مهل به پارس بمانم اسیر محنت و رنگ
بگفتمش هنری بایدتکه بپذیرد
ترا به بندگی خویش شاه بافرهنگ
بگفتگیسو چوگانکنم زنخدانگوی
چو شه به بازی چوگان وگوکند آهنگ
وگر خدنگ وکمان بایدش ز بهر شکار
ز ابروانشکمان آورم ز مژه خدنگ
ورش هواستکه تورنگ وکبک صیدکند
نه من به قهقهه کبکم به جلوه چون تورنگ
چو درع خواهدها زلفکان منش زره
چو تیر خواهدها مژّگان منش خدنگ
همش ز حلقهٔ چشمان رکابدار شوم
که با مَجرّه عنان در عنان نمایم تنگ
وگرکمند وکمان بایدش ز ابرو و زلف
کمان مشکین توزم کمند غالیه رنگ
اگر به نظم دری خاطرش نماید میل
نوای مدحت او سرکنم بدین آهنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس میفرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان
سفر گزید که حبالوطن منالایمان
مرا عقیده که روزی دوبار در شیراز
به دوستانکهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چهنور چشم دهندم بهچشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که رهنوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بیپایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندانکه حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیکگمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس گزیدم دلم گرفت ملال
چو مومنی که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده که این واعظیست از قزوین
یکی به طعنهکه ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چهسود ز تشخیص درد بیدرمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخترویی سندان
به هر تنی که نمودم سلام گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که میزنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیدهیی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده گفتم و هر آفرین که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سببکه خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهیکه ادای بهای او نتوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
چون غنچه در خیال تو هرگاه رفتهایم
محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفتهایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشهای که در چه زیانگاه رفتهایم
عجز و غرور هر دو جنونتاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفتهایم
لاف صفا ز طبع هوس موج میزند
ای هوش غفلتی که پر آگاه رفتهایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفتهایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفتهایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک گام ناگشوده به صد راه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را
آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفتهایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشهای که در چه زیانگاه رفتهایم
عجز و غرور هر دو جنونتاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفتهایم
لاف صفا ز طبع هوس موج میزند
ای هوش غفلتی که پر آگاه رفتهایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفتهایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفتهایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک گام ناگشوده به صد راه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را
آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۵ - سفر برزویه به هندوستان
وانگاه مثال داد تاروزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند، و او بر آن اختیار روان شد، و در صحبت او پنجاه صره که هر یک ده هزار دینار بود حمل فرمود. و بمشایعت او با جملگی لشکر و بزرگان ملک برفت.
و برزویه با نشاط تمام روی بدین مهم آورد، و چون بمقصد پیوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط میگشت و از حال نزدیکان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید، و بهر موضع اختلافی میساخت. و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی میکرد، و فرا مینمود که برای طلب علم هجرتی نموده است. و بر سبیل شاگردی بهرجای میرفت، و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار دران خوضی میپیوست، و از هر جنس فرصت میجست، و دوستان و رفیقان میگرفت، و هر یک را بانواع آزمایش امتحام میکرد. اختیار او بر یکی ازیشان افتاد که بهنرو خرد مستثنی بود، و دوستی و برادری را با او بغایت لطف و نهایت یگانگی رسانید تا بمدت اندازه رای و رویت و دوستی و شفقت او خود را معلوم گردانید، و بحقیقت بشناخت که اگر کلید این راز بدست وی دهد و قفل این سر پیش وی بگشاید دران جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعایت رساند.
و برزویه با نشاط تمام روی بدین مهم آورد، و چون بمقصد پیوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط میگشت و از حال نزدیکان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید، و بهر موضع اختلافی میساخت. و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی میکرد، و فرا مینمود که برای طلب علم هجرتی نموده است. و بر سبیل شاگردی بهرجای میرفت، و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار دران خوضی میپیوست، و از هر جنس فرصت میجست، و دوستان و رفیقان میگرفت، و هر یک را بانواع آزمایش امتحام میکرد. اختیار او بر یکی ازیشان افتاد که بهنرو خرد مستثنی بود، و دوستی و برادری را با او بغایت لطف و نهایت یگانگی رسانید تا بمدت اندازه رای و رویت و دوستی و شفقت او خود را معلوم گردانید، و بحقیقت بشناخت که اگر کلید این راز بدست وی دهد و قفل این سر پیش وی بگشاید دران جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعایت رساند.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۴
در جمله کار من بدان درجت رسیدکه بقضاهای آسمانی رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهای آخرت راست کردم، و بدین امید عمر میگذاشتم که مگر بروزگاری رسم که دران دلیلی یاوم و یاری و معینی بدست آرم، تا سفر هندوستان پیش آمد، برفتم و در آن دیار هم شرایط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقدیم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که یکی ازان این کتاب کلیله دمنه است، والله تعالی اعلم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۳ - توبه و عزم سفر حج
اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نیابم. روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و ده یزدجردی. سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و یاری خواستم از باری تعالی به گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است.
پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است.
پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری.
پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است.
پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴ - عزم نیشابور و کسوف
و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نیشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم.
چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جعفری بیک.
و مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان و آن را عمارت میکردند. و او به ولایت گیری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود.
چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جعفری بیک.
و مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان و آن را عمارت میکردند. و او به ولایت گیری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۵ - زیارت شیخ بایزید بسطامی و طلب اهل علم
به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت شیخ بایزید بسطامی بکردم قدس الله روحه.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
روز آدینه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزدیک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل دیلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر. گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب.
در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه الله علیه چنین خواندم و از وی چنین شنیدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سیناست. چون با ایشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چیزی بخوانم. عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند چه به دیگری آموزد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۷ - قزوین، رییس علوی آن و صنعت کفشگری در قزوین
پنجم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاریخ فرس به جانب قزوین روانه شدم و به دیه قوهه رسیدم.
قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم میدادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود.
و قزوین را شهری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمین.
و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود.
قحط بود و آن جا یک من نان جو به دو درهم میدادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوین رسیدم. باغستان بسیار داشت بی دیوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود.
و قزوین را شهری نیکو دیدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاریز به زیرزمین.
و رییس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸ - بقال خرزویل
دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستاق قزوین است. و از آن جابه دیهی که خرزویل خوانند.
من و برادرم وغلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت که چه میخواهی بقال منم.
گفتم هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.
من و برادرم وغلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت که چه میخواهی بقال منم.
گفتم هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹ - شاهرود، سپیدرود و دریای آبسکون
چون از آن جا برفتم نشیبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم دیهی از حساب طارم بود برزالحیر میگفتند. گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیش تر خودروی بود.
و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود میگفتند.
بر کنار دیهی بود که خندان میگفتند و باج میستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید رود گویند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان میگذرد و به دریای آبسکون رود و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون ریزد، و گفتند یکهزار و دویست فرسنگ دور است، و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حکایت را از مردم شنیدم.
و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود میگفتند.
بر کنار دیهی بود که خندان میگفتند و باج میستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک دیلمیان بود و چون آن رود از این دیه بگذرد به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید رود گویند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان میگذرد و به دریای آبسکون رود و گویند که هزار و چهارصد رودخانه در دریای آبسکون ریزد، و گفتند یکهزار و دویست فرسنگ دور است، و در میان دریا جزایر است و مردم بسیار و من این حکایت را از مردم شنیدم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۰ - شمیران در ولایت دیلم
اکنون با سر حکایت و کار خود شوم، از خندان تاشمیران سه فرسنگ بیابانکی است همه سنگلاخ و آن قصه ولایت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنیادش برسنگ خاره نهاده است سه دیوار در گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه قلعه فرو بریده تا کنار رودخانه که از آن جا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه های بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنان که در ولایت او کسی نتواند که از کسی چیزی بستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همه کفشها را بیرون مسجد بگذارند و هیچ کس آن کسان را نبرد و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که مرزبان الدیلم خیل جیلان ابوصالح مولی امیرالمومنین و نامش جستان ابراهیم است.
در شمیران مردی نیک دیدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامتها کرد و کرمها نمود و با هم بحثها کردیم و دوستی افتاد میان ما. مرا گفت چه عزم داری. گفتم سفر قبله را نیت کرده ام، گفت حاجت من آنست که به وقت مراجعت گذر بر اینجا کنی تا تو را باز ببینم.
در شمیران مردی نیک دیدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی الفلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامتها کرد و کرمها نمود و با هم بحثها کردیم و دوستی افتاد میان ما. مرا گفت چه عزم داری. گفتم سفر قبله را نیت کرده ام، گفت حاجت من آنست که به وقت مراجعت گذر بر اینجا کنی تا تو را باز ببینم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۱ - از شمیران تا تبریز
بیست و ششم محرم از شمیران میرفتم چهاردهم صفر را به شهر سراب رسیدم و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعیدآباد گذشتم. بیستم صفر سنه ثمان ثلثین و اربعمائه به شهر تبریز رسیدم و آن پنجم شهریور ماه قدیم بود و آن شهر قصبه آذربایجان است شهری آبادان.
طول و عرضش به گام پیمودم هریک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولایت آذربایجان را چنین ذکر میکردند در خطبه الامیر الاجل سیف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی امیرالمومنین.
مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سنه اربع و ثلثین و اربعمائه و در ایام مسترقه بود پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.
طول و عرضش به گام پیمودم هریک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولایت آذربایجان را چنین ذکر میکردند در خطبه الامیر الاجل سیف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی امیرالمومنین.
مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سنه اربع و ثلثین و اربعمائه و در ایام مسترقه بود پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۳ - مرند، هسودان، خوی، برکری، وان، اخلاط و بطیس
چهاردهم ربیع الاول از تبریز روانه شدیم به راه مرند و با لشکری از آن امیر و هسودان تا خوی بشدیم و از آن جا با رسولی برفتم تا برکری و از خوی تا برکری سی فرسنگ است و در روز دوازدهم جمادی الاول آن جا رسیدیم و از آن جا به وان وسطان رسیدیم.
در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند میفروختند و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم هیژدهم جمادی الاول و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگ است و آن جا امیری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت هر یکی را ولایتی داده بود و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسیدم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند.
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن راقف انظر میگفتند. یعنی بایست بنگر.
از آن جا بگذشتم، به جایی رسیدم که آن جا مسجدی بود میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدد مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند.
پرسیدم که از این چه میکنید گفتند این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید همه در چاه جمع میکنیم و از آن چاه در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد.
در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند میفروختند و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم هیژدهم جمادی الاول و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگ است و آن جا امیری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت هر یکی را ولایتی داده بود و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد.
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسیدم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند.
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن راقف انظر میگفتند. یعنی بایست بنگر.
از آن جا بگذشتم، به جایی رسیدم که آن جا مسجدی بود میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدد مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند.
پرسیدم که از این چه میکنید گفتند این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید همه در چاه جمع میکنیم و از آن چاه در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم.
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۴ - ارزن، میافارقین، نصریه
از آن جا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود با آب روان وبساتین و اشجار و بازارهای نیک و در آن جا به میارفاتین از این راه که ما آمدیم پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود و روز آدینه بیست و ششم جمادی الاول سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه بود و در این وقت برگ درختها هنوز سبز بود.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده. و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساختهاند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر استعمال را و دیگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند.
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگری است که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگر است که آن را محدثه گویند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتیبی، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را نصریه نام کرده اند. و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۵ - آمد
ششم روز از دی ماه قدیم به شهر آمد رسیدیم. بنیاد شهر بر سنگی یک لخت نهاده. وطول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندین. و گرد او سوری کشیده است از سنگ سیاه که خشتها بریده است از صد منی تا یک هزار منی و بیش تر این سنگها چنان به یکدیگر پیوسته است که هیچ گل و گچ در میان آن نیست.
بالای دیوار بیست ارش ارتفاع دارد و پهنای دیوار ده ارش. به هر صد گز برجی ساخته که نیمه دایره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از این سنگ. و از اندرون شهر در بسیار جای نردبان های سنگین بسته است که بر سر باور تواند شد. و بر سر هر برجی جنگ گاهی ساخته. و چهار دروازه بر این شهرستان است همه آهن بی چوب هر یکی روی به جهتی از عالم. شرقی را باب الدجله گویند غربی را باب الروم. شمالی را باب الارمن و جنوبی را باب التل. و بیرون این سور سور دیگر است هم از این سنگ بالای آن ده گز. و همه ی سرهای دیوار کنگره و از اندرون کنگره ممری ساخته چنان که با سلاح تمام مرد بگذرد و بایستد وجنگ کند به آسانی. و این سور بیرون را نیز دروازه های آهنین برنشاندهاند مخالف دروازه های اندرونی چنان که چون از دروازه های سور اول در روند مبلغی در فصیل بباید رفت تا به دروازه ی سور دوم رسند و فراخی فصیل پانزده گز باشد.
و اندر میان شهر چشمه ای است که از سنگ خاره بیرون میآید مقدار پنج آسیا گرد، آبی به غایت خوش و هیچ کس نداند که از کجا میآید. و در آن شهر اشجار و بساتین است که از آن آب ساخته اند. و امیر وحاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است که ذکر رفت.
و من فراوان شهرها و قلعهها دیدم در اطراف عالم در بلاد عرب و عجم و هند و ترک مثل شهر آمد هیچ جا ندیدم که بر روی زمین چنان باشد و نه نیز از کسی شنیدم که گفت چنان جای دیگر دیده ام.
و مسجد جامع هم از این سنگ سیاه است چنان که از آن راست و محکم تر نتواند دید. و درمیان جامع دویست واند ستون سنگین برداشتهاند هر ستونی یکپارچه سنگ و بر ستونها طاق زده است همه از سنگ و بر سر طاقها باز ستونها زده است کوتاه تر از آن. و صفی دیگر طاق زده بر سر آن طاق های بزرگ. و همه بام های این مسجد به خر پشته پوشیده همه تجارت ونقارب و منقوش و مدهون کرده است. و اندر ساحت مسجد سنگی بزرگ نهاده است و حوضی سنگین مدور عظیم بزرگ بر سر آن نهاده است و ارتفاعش قامت مردی و دور دائره آن دو گز و نایژه ای برنجین از میان حوض بر آمده که آبی صافی به فواره از آن بیرون میآید چنان که مدخل و مخرج آن آب پیدا نیست. و متوضای عظیم بزرگ و چنان نیکو ساخته استکه به از آن نباشد الا که سنگ آمد که عمارت کردهاند همه سیاه است و از آن میافارقین سپید و نزدیک مسجد کلیسایی است عظیم به تکلف هم از سنگ ساخته و زمین کلیسیا مرخم کرده به نقش ها. و درین کلیسیا بر طارم آن که جای عبادت ترسایان است دری آهنین مشبک دیدم که هیچ جای آن دری ندیده بودم.
بالای دیوار بیست ارش ارتفاع دارد و پهنای دیوار ده ارش. به هر صد گز برجی ساخته که نیمه دایره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از این سنگ. و از اندرون شهر در بسیار جای نردبان های سنگین بسته است که بر سر باور تواند شد. و بر سر هر برجی جنگ گاهی ساخته. و چهار دروازه بر این شهرستان است همه آهن بی چوب هر یکی روی به جهتی از عالم. شرقی را باب الدجله گویند غربی را باب الروم. شمالی را باب الارمن و جنوبی را باب التل. و بیرون این سور سور دیگر است هم از این سنگ بالای آن ده گز. و همه ی سرهای دیوار کنگره و از اندرون کنگره ممری ساخته چنان که با سلاح تمام مرد بگذرد و بایستد وجنگ کند به آسانی. و این سور بیرون را نیز دروازه های آهنین برنشاندهاند مخالف دروازه های اندرونی چنان که چون از دروازه های سور اول در روند مبلغی در فصیل بباید رفت تا به دروازه ی سور دوم رسند و فراخی فصیل پانزده گز باشد.
و اندر میان شهر چشمه ای است که از سنگ خاره بیرون میآید مقدار پنج آسیا گرد، آبی به غایت خوش و هیچ کس نداند که از کجا میآید. و در آن شهر اشجار و بساتین است که از آن آب ساخته اند. و امیر وحاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است که ذکر رفت.
و من فراوان شهرها و قلعهها دیدم در اطراف عالم در بلاد عرب و عجم و هند و ترک مثل شهر آمد هیچ جا ندیدم که بر روی زمین چنان باشد و نه نیز از کسی شنیدم که گفت چنان جای دیگر دیده ام.
و مسجد جامع هم از این سنگ سیاه است چنان که از آن راست و محکم تر نتواند دید. و درمیان جامع دویست واند ستون سنگین برداشتهاند هر ستونی یکپارچه سنگ و بر ستونها طاق زده است همه از سنگ و بر سر طاقها باز ستونها زده است کوتاه تر از آن. و صفی دیگر طاق زده بر سر آن طاق های بزرگ. و همه بام های این مسجد به خر پشته پوشیده همه تجارت ونقارب و منقوش و مدهون کرده است. و اندر ساحت مسجد سنگی بزرگ نهاده است و حوضی سنگین مدور عظیم بزرگ بر سر آن نهاده است و ارتفاعش قامت مردی و دور دائره آن دو گز و نایژه ای برنجین از میان حوض بر آمده که آبی صافی به فواره از آن بیرون میآید چنان که مدخل و مخرج آن آب پیدا نیست. و متوضای عظیم بزرگ و چنان نیکو ساخته استکه به از آن نباشد الا که سنگ آمد که عمارت کردهاند همه سیاه است و از آن میافارقین سپید و نزدیک مسجد کلیسایی است عظیم به تکلف هم از سنگ ساخته و زمین کلیسیا مرخم کرده به نقش ها. و درین کلیسیا بر طارم آن که جای عبادت ترسایان است دری آهنین مشبک دیدم که هیچ جای آن دری ندیده بودم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۶ - حران
و از شهر آمد تا حران دو راه است یکی را هیچ آبادانی نیست و آن چهل فرسنگ است. و بر راهی دیگر آبادانی و دیه های بسیار است و بیش تراهل آن نصاری باشد و آن شصت فرسنگ باشد. ما با کاروان به راه آبادانی شدیم. صحرایی به غایت هموار بود الا آن که چندان سنگ بود که ستور البته هیچ گام بی سنگ ننهادی.
روز آدینه بیست و پنجم جمادی الآخر سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه به حران رسیدیم دوم آذرماه قدیم هوای آن جا در آن وقت چنان بود که هوای خراسان در نوروز.
روز آدینه بیست و پنجم جمادی الآخر سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه به حران رسیدیم دوم آذرماه قدیم هوای آن جا در آن وقت چنان بود که هوای خراسان در نوروز.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۷ - قرول و مرد عرب شصت ساله
از آن جا برفتیم به شهری رسیدیم که قرول نام آن بود.
جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد. چون در خانه ی وی در آمدیم عربی بدوی در آمد نزدیک من آمد شصت ساله بوده باشد و گفت قران به من بیاموز. قل اعوذ برب الناس او را تلقین میکردم و او با من میخواند چون من گفتم من الجنه و الناس گفت ارایت الناس نیز بگویم من گفتم که آن سوره بیش از این نیست. پس گفت آن سوره نقاله الحطب کدام است و نمی دانست که اندر سوره تبت حماله الحلب گفته است نه نقاله الحطب و آن شب چندان که با وی بازگفتم سوره قل اعوذ برب یاد نتوانست گرفتن، مردی عرب شصت ساله.
جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد. چون در خانه ی وی در آمدیم عربی بدوی در آمد نزدیک من آمد شصت ساله بوده باشد و گفت قران به من بیاموز. قل اعوذ برب الناس او را تلقین میکردم و او با من میخواند چون من گفتم من الجنه و الناس گفت ارایت الناس نیز بگویم من گفتم که آن سوره بیش از این نیست. پس گفت آن سوره نقاله الحطب کدام است و نمی دانست که اندر سوره تبت حماله الحلب گفته است نه نقاله الحطب و آن شب چندان که با وی بازگفتم سوره قل اعوذ برب یاد نتوانست گرفتن، مردی عرب شصت ساله.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۸ - سروج، فرات، منبج، حلب
شنبه دوم رجب ثمان و ثلثین و اربعمایه به سروج آمدیم و دوم از فرات بگذشتیم و به منبج رسیدیم.
و آن نخستین شهری است از شهرهای شام، اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آن جا عظیم خوش بود. هیچ عمارت از بیرون شهر نبود و از آن جا به شهر حلب رفتم.
از میافارقین تا حلب صد فرسنگ باشد. حلب را شهر نیکو دیدم باره ای عظیم دارد ارتفاعش بیست و پنج ارش قیاس کردم و قلعه ای عظیم همه بر سنگ نهاده به قیاس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده.
و آن شهر باجگاه است میان بلاد شام و روم و دیار بکر و مصر و عراق. و از این همه بلاد تجار و بازرگانان آن جا روند. چهار دروازه دارد باب الیهود، با ب الله، با ب الجنان، باب انطاکیه و سنگ بازار آن جا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد و از آن جا چون سوی جنوب روند بیست فرسنگ حما باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و از حلب تا انطاکیه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همین قدر و گویند تا قسطنطنیه دویست فرسنگ باشد.
و آن نخستین شهری است از شهرهای شام، اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آن جا عظیم خوش بود. هیچ عمارت از بیرون شهر نبود و از آن جا به شهر حلب رفتم.
از میافارقین تا حلب صد فرسنگ باشد. حلب را شهر نیکو دیدم باره ای عظیم دارد ارتفاعش بیست و پنج ارش قیاس کردم و قلعه ای عظیم همه بر سنگ نهاده به قیاس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده.
و آن شهر باجگاه است میان بلاد شام و روم و دیار بکر و مصر و عراق. و از این همه بلاد تجار و بازرگانان آن جا روند. چهار دروازه دارد باب الیهود، با ب الله، با ب الجنان، باب انطاکیه و سنگ بازار آن جا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد و از آن جا چون سوی جنوب روند بیست فرسنگ حما باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و از حلب تا انطاکیه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همین قدر و گویند تا قسطنطنیه دویست فرسنگ باشد.