عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جوانمردی که خود را فاش بیند
جوانمردی که خود را فاش بیند
جهان کهنه را بازفریند
هزاران انجمن اندر طوافش
که او با خویشتن خلوت گزیند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به ترکانرزوئی تازه دادند
به ترکانرزوئی تازه دادند
بنای کار شان دیگر نهادند
ولیکن کو مسلمانی که بیند
نقاب از روی تقدیری گشادند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
مآل‌کار نقصانهاست هر صاحب‌کمالی را
اگر ماهت‌کنند از دست نگذاری هلالی را
رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
به‌وحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را
به‌بقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه می‌چیندگل بی‌انفعالی را
بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را
وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنه‌سالی را
درین وادی‌که‌خاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را
به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمی‌گنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را
اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را
به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمی‌افتد
که چینی خاک‌گردد تا شود قابل سفالی را
چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۷
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده‌ام گفت مشتاقی به که ملولی
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آن که سیر بینند
خالی نباشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۹
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده به فرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت
و رب صدیق لا منی فی ودادها
الم یرها یوما فیوضح لی عذری
کاش آنانکه عیب من جستند
رویت ای دلستان ، بدیدندی
تا به جای ترنج در نظرت
بی خبر دستها بریدندی
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی فذلکن الذی لمتننی فیه ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندین فتنه. بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد به حکم آن که کمترین خدّام حرم او به جمال ازو در پیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلی کند.
ما مر من ذکر الحمی بسمعی
لو سمعت ورق الحمی صاحت معی
یا مَعشَر الخُلاّن قولوا لِلمعا
فی لستَ تَدری ما بِقلبِ الموجَع
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش
سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به شاهراه نیاز
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی
بدرّد ار به مَثَل آهنین بود هملخت
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۶
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرو بال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردی‌گشتم روان
جانب انگشت‌گر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بی‌خاصیت انگشتری
روزکین‌ کز شورش‌کند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان
گونه‌گونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوای‌کارزار
عزم‌ گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری
چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخی‌گه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دوران‌که هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۸ - راندن کوئوال گدا را از مکتب به رقابت خود
هیچ جا در جهان حبیبی نیست
که به دنبال او رقیبی نیست
مردمان تا حبیب می‌گویند
در برابر رقیب می‌گویند
تا کسی جان به آن جهان نبرد
از بلای رقیب جان نبرد
شاه را سنگ‌دل رقیبی بود
یک ز انصاف بی‌نصیبی بود
کار او زهر چشم بود از قهر
کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر
به غضب تیز کرده خویَش را
خنده هرگز ندیده رویش را
مهر آزار خلق در مشتش
شکل کژدم گرفته انگشتش
هرکه سرپنجه‌ای چنین دارد
مشت کژدم در آستین دارد
با وجود چنین ستیزه و قهر
میر بازار بود و شحنهٔ شهر
حکم بر خاص و عام بود او را
اختیار تمام بود او را
سفله را هرگز اعتبار مباد
مدعی صاحب اختیار مباد
حاصل قصه آن که آن بدکیش
گشت واقف ز قصه درویش
همچو سگ تند شد به قصد گدا
تا ازان آستانش ساخت جدا
آن گدا را چون راند از در شاه
مدتی می‌نشست بر سر راه
از سر راه نیز مانع شد
سعی درویش جمله ضایع شد
غیر از اینش نماند هیچ رهی
که رود شب به کوی دوست گهی
کرد بیجاره این‌چنین تدبیر
که رود به کوی او شبگیر
راز او چون به روی روز افتاد
شب تاریک دل‌فروز افتاد
پردهٔ صدهزار عیب شب‌ست
یکی از پرده‌های غیب شب‌ست
شب که سر برزند ز سر ظلمات
در سیاهی نماید آب حیات
نور معراج در دل شب تافت
مصطفی آن‌‌چه یافت در شب یافت
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
به هر کس نعمتی گر زان فرستی
که یکره شکر احسان تو گوید
پس احول به که او هر نعمتی را
دو بیند شکر احسانت دو گوید
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵۷
هر چه می‌خواست آنچنان گردید
هر چه می‌خواهد آنچنان گردد
سلطنت بین که حضرت سلطان
مونس جان عاشقان گردد
علم ذوقی خوشی بیفزاید
آن معانی اگر بیان گردد
هر که دکان خویش کرد خراب
فارغ از سود و از زیان گردد
این عجائب نگر که از همه او
بر کنار است و بر میان گردد
با همه در لباس تا که چنین
محرم راز این و آن گردد
بنده‌ای را به لطف بنوازد
از کرم سید زمان گردد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
این هشت حرف نام آن شاه منست
آن شاه که او مظهر الله منست
مجموع دویست و سی و یک بشمارش
تا دریابی که نام دلخواه منست
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۲
اسرار سعادت نه به عادت زده ‌ای
وز گنج همه روزه زیادت زده‌ ای
این چشم سیه سرخ بر ابرو که تو راست
پیداست که از سر ارادت زده ‌ای
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۱
خانقاه نعمت‌اللّه را صفائی دیگر است
خوش سر آبی و خوش بستان سرابی دیگر است
از سر اخلاص نان بی ریای او بخور
زان که خوان نعمت‌اللّه را نوائی دیگر است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۲۲
محب آل محمد چو بایزید بود
اگر چنانکه چنین نیست بایزید بود
محمود شبستری : کنز الحقایق
ادامه (صفحهٔ ۴۰ و ۴۱ مفقود است)
چو تسبیح از خواهر این اسرار بشنود
بزد یک نعره و بر دار شد زود
چو ببریدند یکسر جمله اعضاش
جدا کردند از کل جمله اجزاش
چو در باطن تجلی نور حق دید
فدا کرد او سر و زین سر نگردید
اناالحق می‌زد و می‌گفت ای دوست
چو می‌دانم که می‌دانیم نیکوست
ببینم کین تن خاکی به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر این را به پیشت هست مقدار
بیامرزش که با من کرد این کار
مناجاتش در آن سروقت این بود
چو صادق بود در دعوی چنین بود
تو را نیز ار بود این استطاعت
که باطن را کنی روشن به طاعت
درون گر پاک داری چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بنی آدم شوی آنکه مکرم
ز نور حق رسد فیضت دمادم
ز فیض حق درونت جوش گیرد
به زورت عشق در آغوش گیرد
بدانی خویش را آن دم ز معشوق
بر آری نعرهٔ مستی به عیوق
همی گویی انالحق همچو حلاج
ستانی از ملایک در شرف باج
بنی آدم گروهی بس شریفند
لطیفند و شریفند و ظریفند
بنی آدم نباشد هر خسیسی
نباشد چون فرشته هر بلیسی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
صفت بت معلق در هوا
هـــم از ره دگـــر شـــهــری آمـــد بـــه پــیــش
درو نـــغـــز بـــتــخـــانــه ز انــدازه بــیــش
یــکــی بـــتـــکـــده در مـــیـــان ســـاخـــتـــه
ســر گـــنــبــدش بــر مــه افــروخــتـته
هــــمـــه بــــوم و دیـــوار او ســــاده ســـنــگ
تــهــی پــاک از آرایــش و بــوی و رنـــگ
بـــتـــی ســـاخـــتـــه مـــاه پـــیـــکر دروی
بــرهــنــه نــه زرّ و نــه زیــور بــروی
مـــیـــان هـــوا ایـــســـتــاده بـــلـــنــد
نــه زیــرش ســتـــون و نــه زافــزار بــنــد
بـــســـی پـــیـــکـــر مـــردم ومـــرغ و بـــاز
ز گــردش مــیــان هـــوا پــرّ بــاز
گــــروهـــی شـــمـــن گـــرد او انـــجـــمـــن
ســیــه شــان تـــن و دل ســـیــه تــر ز تــن
گـــرفـــتـــه هـــمـــه لــکــهــن و بــســتــه روی
کـــه و مـــه زنـــخ ســـاده کـــرده ز مــوی
چــنــان بــُد مــر آن بـــی رهـــان را گــمـــان
کـــه هـــســـت او خــدای آمــده ز آســمــان
فــرشــتــســت گــردش بـــپـــر هــر کــه هـــســت
بــفــرمــانــش اســتــاده ایـــزد پــرســت
کـــســـی را کـــه بـــودی بـــه چـــیـــزی هـــوا
چـــو زو خـــواســـتـــی کــردی ایـــزد روا
از آهـــن بـــُد آن بـــت مـــعـــلـــق بــه جـــای
هــمــان خـــانــه از ســنـــگ آهــن ربــای
ازآن بـــُد میـــان هـــوا داشـــتــه
کــه ســنــگـــش هــمــی داشـــت افـــراشــتـته
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
درختی که هفت گونه بارش بود
بـــه شــهـــری رســـیـــدنــد خـــرّم دگــر
پُــرآرایــش و زیـــب و خـــوبی و فـــر
ز بــیـــرونـــش بــتــخـــانـــه ای پـــر نــگــار
بــراو بـــی کــران بـــرده گـــوهر بـــه کـــار
نــهــاده در ایــوانــش تــخـــتــی ز عــاج
بـــتـــی در وی از زرّ بـــا طـــوق و تـــاج
درخــتــی گــشــن رســتــه در پــیـش تــخــت
کـــه دادی بـــّر از هــفــت ســان آن درخــت
ز انــگــور و انــجـــیــر و نــارنــج و ســیــب
ز نـــار و تـــرنــج و بِــه دلـــفـــریـــب
نــه بــاری بــدیــنـــسان بــه بــار آمــدی
کـــه هــر ســال بـــارش دو بـــار آمـــدی
هــر آن بــرگ کــز وی شــدی آشــکــار
بـــُدی چــهـــره آن بــت بـــر و بــر نـــگـــار
ز شــهــر آن کــه بــیــمــار بــودی و سُــســت
چـــو خـــوردی از آن مـــیـــوه گـــشـــتـی درست
بــرو چــون مــهِ نـــو یـــکـــی داس بــود
کــــه تــــیـــزیــــش مــــانـــنـــد المـــاس بـــود
کــســـی کــاو شـــدی پـــیـــش آن بـــُت شــمــن
فـــدا کـــردی از بـــهـــر او خـــویـــشـــتـــن
بــن داس در نـــوک شـــاخــی دراز
بــبـــســـتـــی و زی خــــود کـــشــــیــدی فراز
فــکــنــدیــش در حــلــق چــون خــم شــســت
بـــــه یـــــک ره رهــــا کـــــردی آن گـه ز دست
ســرش را چــو گـــویـــی بـــرانـــداخـــتـــی
چـــنـــیـــن خـــویـــشـــتــن را فـــدا ساختی
هــمـــان گــاه بــودی بـــه یـــک زخــــم ســـخـــت
تـــنـــش بــر زمــیـــن و ســـرش بر درخت
ســـپـــهـــدار بــــا ویــــژگــــان ســــپـــاه
بـــه دیــــدار آن خـــانــــه شــد هم ز راه
بـــدیــــد آن درخــــت نـــوآیـــیـــن بـــه بـــار
چـــو بــــاغــی پـــُر از گـــونــه گـــون مــیــوه دار
ســـرش ســـایـــه گـــســـتـــرده بـــر کـــاخ بـــر
بـــر از هـــفــــت گـــونـــه بـــه هـر شاخ بر
هـــم از کـــار آن داس بــــر خـــیـــره مـــانـــد
بـــر آن بـــت بـــنـــفـــریـــد و ز آن جا براند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
زادن سام نریمان
پسر زاد ماهی که از چرخ مهر
ز خوبی بدو آرزو کرد مهر
به دیدار گفتی پدر بود راست
برین برگوا کس نبایست خواست
نریمان یل نام او سام کرد
به مهرش روان و دل آرام کرد
نوندی به نزد فریدون شاه
به مژده برافکند پویان به راه
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسپ بنشاختند
کمند و کمان درفکنده با یال
یکی گرز شاهان گرفته به بال
یکی نیزه بر دست و خنجر به چنگ
سپر باز پشت و کمر بسته تنگ
فرستاد با نامه ای بر حریر
به گرشاسب گردنکش گردگیر
برآن نامه از دست کودک نشان
ز مشک و گلاب و می و زعفران
فرسته همی شد چو مرغ بپر
به هر منزلی بر هیونی دگر
به ره نامه مر پهلوان را سپرد
ز شادی جوان شد سپهدار گرد
برآن پیکر شیر بچه شگفت
فروماند ، وز دل نیایش گرفت
درآمد ز زین گشت غلتان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک
تو کن روزی بنده آن روزگار
که بینمش در صف همیدون سوار
فرستاده را داد بسیار چیز
همان جامه و یاره خویش نیز
وز آن ره که بُد زی بر شاه شد
فریدون شه زو چو آگاه شد
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالای و پیل
برون از در کوشک از جای خویش
چو نزدیک شد رفت ده گام پیش
بَرِ خویش همبرش بنشاند شاد
بپرسید و از رنج ره کرد یاد
همی داشت یک مهش دل شاد خوار
گهی بزم و بازیّ و گاهی شکار
سر ماه دیبا و زرّ و درم
سلیح و دگر هدیه ها بیش و کم
ببخشید چندانش از گونه گون
شده توده یک کوه بالا فزون
سوی خانه فرمود تا شد به کام
به دیدار فرّخ نریمان و سام
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در فضیلت امیرالمؤمنین حسن‌بن علی علیه‌السّلام ذکر الحسن یذهب الحزن
بوعلی آنکه در مشام ولی
آید از گیسوانش بوی علی
قرّة‌العین مصطفی او بود
سیّدالقوم اصفیا او بود
آن جنان دُر در آن صدف او بود
انبیا را به حق خلف او بود
جگر و جان علی و زهرا را
دیده و دل حبیب و مولی را
چون بهار است بر وضیع و شریف
منصف و خوب‌رو و پاک و لطیف
فلک جامه کوه زهره دواج
قمر تخت مهر پروین تاج
در سیادت شرف مؤیّد اوست
در رسالت رسول و سیّد اوست
نسبش در سیادت از سلطان
حسبش در سعادت از یزدان
چون علی در نیابت نبوی
کوثر داعی و عدو دعی
نامهٔ دوست حاکی دل اوست
دوست را چیست به ز نامهٔ دوست
منهج صدق در دلائل او
مهتری زنده در مخایل او
بود مانند جد به خُلق عظیم
پاک علق و نفیس عِرق و کریم
فلذه‌ای بود از دلِ زهرا
جدّهٔ او خدیجهٔ کبری
زهر قهر عدو هلاکش کرد
فقد تریاک دردناکش کرد
پاک ناید ز مردم بی‌باک
عود ناید ز دود چوب اراک
ماه در چشم او هلال نمود
زهر در کام او زلال نمود
زانکه زان واسطه چشیدن زهر
وان ز دشمن بسی کشیدن قهر
بجهانید جانش از رهِ حلق
برهانیدش از دنائت خلق
روز باطل چو حق شود پنهان
اهل حق را تو به ز کور مدان
پای باطل چو دست بر تابد
دل دانا به مرگ بشتابد
چون جهان حیز را امیر کند
زال زر روی چون زریر کند
گرچه این بد به روی او آمد
پشتِ اقبال سوی او آمد
بود با این دُژم دلی همه روز
همچو خورشید دهر شهرافروز
آن بهی طلعت بزرگ نسب
آن ز علم و ورع چراغ عرب
خواسته چون خرد ز بهر پناه
شرف از منصب کریمش جاه
خاطرش همچو بحری اندر شرع
راسخ اصل بود و شامخ فرع
مسند و مرقدش بر از افلاک
مشرب و منهلش ز عالم پاک
مشرب عِرق و منهل جگرش
بود از حوض جدّش و پدرش
مانده آباد از سخای کفش
خاندان نبوّت از شرفش