عبارات مورد جستجو در ۱۱۷ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۲ - صفت خواب دیدن و حمام
شبی در واقعه دیدم که بحمامی رفتمی که خشت دیوارش از مله پیچیده بود و کج اندودش از نمد سفید . جارو؟ از صندل یاف و مقرنس از تافته سفید. گرد خرگاه دایره از قطنی آسمانی و جام از پنبه کنا. قفص بالای آن ازدام سر عروسان و فرش از حصیر و سنک اتابکی. صفه اش از بالش نطع بروجی. آب سرد از خشیشی و آب گرم از سنجاب. دری داشت از تخته پوستین . کیسه از وصله ترتیبی و شانه از ریشه میان بند مصنف و بردک از قطعه صوف مربع مشکین. چون در آنمقام بنشستم گفتم
گرت گذر فتد ایگلکنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنکان آری
ناگاه شخصی درآمد
شخصی که خیالست بخوابش دیدن
قامتش برعنائی علم. سرش ازان گوی که علاقه بندان بهیئات قندیل میسازند. مویش از مشلشل بود ندانستم یا ابریشم خیاطه مشکین. فرقش از علم سفید سر شده بود معلوم نکردم یا از خط ابیاری کافوری. پیشانی از نیمه عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبادرو. رویش از اطلس ارغوانی و عارض از نرمدست گلگون. خالش از گلی مشکین که دلبر نقشدوز بر عذار کتان قر می زند و خط از سقرلاط سبز. اگر ریشش بودی نعوذبالله گفتمی از تسمه قندس. چشمش بعینه از دو چشمک که در طاقیه اطفال جهه چشم زخم دوزند و مژگان از تیغهای سمور. ابر و از محراب سجاده و بینی از ترکی توبی جبه. لب از ابریشم قرمزی و دهان از انگله جیب. دندان از دو رسته بخیه پیوسته و زبان از سوزندان سوسی. گوش از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند. زنخدان از گردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه.گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده. پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه از شکم قاقم. دل از خارا و جان از شیرین باف. نفس از گرد یزدی. بر از حریر چینی. شکم از متکاوناف از نافه مشک یا گرهی که سررشته در آن کم بود انگشتان ازدم قاقم و ناخن از چیده کمخای ناخنک. انگشترینی در دست نگینش ازان چهار گوشه که در علم دستار مغرق بود و باهوازین؟ خاتم از شریت جامه زربفت. ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. ران از کیسه و زانو از دو میان بند مصری پیچیده. نشستنگاه از بسته برتنک نائینی. هر دو پای ازان هر دو ماهی که پوستین دوزان از قاقم دوزند سطلی در دست از فتراک مصنف وبگرد آن این بیت مسطور.
آنرا که هست مشرب ارباب معرفت
سرچشمه وجود بگو هم زما طلب
فوطه بسته بود از پوشی قلمی. چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم. سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم
اکر تو آدمی اعتقاد من اینست
که دیگران همه نقشند بر در حمام
ازین بیت بمحل لطف طبعم را معلوم کرد. بقر این بدانست که من(نظام البسه ام) کفت سبحان الله معنی تست که مرا بتو رسانیده. در اندیشه که حمام گرم و این رختها حرارت بر حرارت غالب خواهد بود. دیگر انکه در کنار حوض ایستاده بود و حمام بوجود او قائم از ترس انکه مبادا آب گرم با سرد نیامیخته بر سرم فرو ریزد از بستر خواب بجستم. اکنون اگر کسی را دغدغه تعبیر از افزار او باشد که از چه قماش بود بخلوت در خاطرش بنشانم. باری هزار شکر که مرا با اینشخض لمسی و مسی اتفاق نیفتاد و گرنه احتمال داشت که احتلامم واقع شدی و از حمام ناپاک بیرون آمدن شین عظیم بودی. الهی خواب همه را معبر بسعادت دنیوی و اخروی گردان و حمامی چنین ضایع نیز بروزی کس مباد.(اللهم استر عوراتی و آمن روعانی)
گرت گذر فتد ایگلکنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنکان آری
ناگاه شخصی درآمد
شخصی که خیالست بخوابش دیدن
قامتش برعنائی علم. سرش ازان گوی که علاقه بندان بهیئات قندیل میسازند. مویش از مشلشل بود ندانستم یا ابریشم خیاطه مشکین. فرقش از علم سفید سر شده بود معلوم نکردم یا از خط ابیاری کافوری. پیشانی از نیمه عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبادرو. رویش از اطلس ارغوانی و عارض از نرمدست گلگون. خالش از گلی مشکین که دلبر نقشدوز بر عذار کتان قر می زند و خط از سقرلاط سبز. اگر ریشش بودی نعوذبالله گفتمی از تسمه قندس. چشمش بعینه از دو چشمک که در طاقیه اطفال جهه چشم زخم دوزند و مژگان از تیغهای سمور. ابر و از محراب سجاده و بینی از ترکی توبی جبه. لب از ابریشم قرمزی و دهان از انگله جیب. دندان از دو رسته بخیه پیوسته و زبان از سوزندان سوسی. گوش از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند. زنخدان از گردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه.گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده. پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه از شکم قاقم. دل از خارا و جان از شیرین باف. نفس از گرد یزدی. بر از حریر چینی. شکم از متکاوناف از نافه مشک یا گرهی که سررشته در آن کم بود انگشتان ازدم قاقم و ناخن از چیده کمخای ناخنک. انگشترینی در دست نگینش ازان چهار گوشه که در علم دستار مغرق بود و باهوازین؟ خاتم از شریت جامه زربفت. ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. ران از کیسه و زانو از دو میان بند مصری پیچیده. نشستنگاه از بسته برتنک نائینی. هر دو پای ازان هر دو ماهی که پوستین دوزان از قاقم دوزند سطلی در دست از فتراک مصنف وبگرد آن این بیت مسطور.
آنرا که هست مشرب ارباب معرفت
سرچشمه وجود بگو هم زما طلب
فوطه بسته بود از پوشی قلمی. چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم. سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم
اکر تو آدمی اعتقاد من اینست
که دیگران همه نقشند بر در حمام
ازین بیت بمحل لطف طبعم را معلوم کرد. بقر این بدانست که من(نظام البسه ام) کفت سبحان الله معنی تست که مرا بتو رسانیده. در اندیشه که حمام گرم و این رختها حرارت بر حرارت غالب خواهد بود. دیگر انکه در کنار حوض ایستاده بود و حمام بوجود او قائم از ترس انکه مبادا آب گرم با سرد نیامیخته بر سرم فرو ریزد از بستر خواب بجستم. اکنون اگر کسی را دغدغه تعبیر از افزار او باشد که از چه قماش بود بخلوت در خاطرش بنشانم. باری هزار شکر که مرا با اینشخض لمسی و مسی اتفاق نیفتاد و گرنه احتمال داشت که احتلامم واقع شدی و از حمام ناپاک بیرون آمدن شین عظیم بودی. الهی خواب همه را معبر بسعادت دنیوی و اخروی گردان و حمامی چنین ضایع نیز بروزی کس مباد.(اللهم استر عوراتی و آمن روعانی)
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۴ - قصه دزد رخت را بشنو
بامدادی سر از جامه خواب برگرفتم و چون صبح گوی گریبان بر سینه بگشودم و در مزاد رخت معانی سخن پردازان بگذشتم. از جامهای قصاره زده و طراز خراسانی خروش برخاسته بود و بازار لباسها چون دستار آشفتگان بهم برآمده. جامهای روغن ریخته خاک بر سر کنان و مقنعها سنگ بر سینه زنان. خرقه دامن چاک میکرد. عمامه دست مندیله بسر میزد. پوستین ریش بر باد میداد. پیش شاخ یقه بدندان دگمه در میگرفت. که (الفتنه نائمه لعن الله من ایقظها) مگر دزدی کیسه برآمده و در رختخانه قاری بمقدار قواره جیب نقبی بریده و از نفایس معنی بضاعتی چند برده.
بسعی و رنج متاعی کسی بدست آرد
دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد
بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد. بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره است.دیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود. بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست. دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده.
زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا
هزار بار زنقصان مال هست بتر
امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند. از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که (اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور). دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده. دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده. دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود. بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست.
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجددل هوشمندان بسی
دیگری گفت (ساترالدین کرباس ضاعف گتکه) درین قضیه چرا تن با خود گرفته است. هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد. بعضی گفتند.(بابا نمد بارانی دام پشما کنده) را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشد.(علم الدین پوشی لازال پوشه) از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شود.برک سفید میگفت(اصبحت فی جوارالله) پشمینه سیاه میگفت(امسیت فی امان الله) طیلسان (والضحی) میخواند. پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد. رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند. مصرع: مانده دزد فالگیر ببرد.
قرعه مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت. قبض الخارج در نقش نشسته است. این کار بنا گوش زردیست. نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری. چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد. کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده. همکنان نذر کردندکه اکر بیابند بر هنگانرا بکپنک و کرباس بپوشانند.(من ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره) مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که (مصراع) جویندگی عین یابند گیست. دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده. پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که. بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید. جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده. رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده.
درزیش درزی معنی و خرد استادست
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند. و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد. بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند. از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسان.آخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست. در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند. بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم. از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنید(اذالم تستحیی فاصنع ماشئت) تا ازان چوب که کرد از موئینه بدان افشانند بسیارش بزدند. بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند. مدتی در سیه چال نمد محبوس بود.(بعدالثیا و اللتی) بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند. قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد. و گفته اند(الخاین خائف).
چنان دزدی که او چیزی که دزدید
زخود آنچیز را دیگر بدزدد
رختها را از و طلب داشتند. یکیک طاهر میشد. چندی را از قد انداخته. چندی را بلکه خراب کرده. چندی را چشم زخم رسانیده. بعضی را چون تشریفی ناقص کرده. از آنجمله ارمکی بخیاطی بیسروپای چون خود داده که جامه دوزد از نادانی بغیبت او پیموده و بعد از فکر یک گز یک گز کرده و باز بر سر هم دوخته. مصرع: چنین باشد که او کاری نیاموخت.
آن نکوت بخت بعد از چند روز آمد که جامه بپوشد خیاط ارمکرا بآن علامت حاضر کرد. دزد گفت این چیست . خیاط گفت اینجامه بقد تو نمیرسید و از پشمین شلوار زیادت بود جهت تو بدستاری سر دو ختم.
اینچنین کارهاش پیش آید
هر کسی را که بخت برکردد
قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند. حال جامها بگفتند. نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند. از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند. زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند. ما خاک بر گرفته شمائیم. این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید. پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت. معاذالله که او را چون فش فرو گذارم. بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد.
هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه
پاسبان خویش باش و کرد رخت خویش کرد
بسعی و رنج متاعی کسی بدست آرد
دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد
بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد. بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره است.دیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود. بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست. دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده.
زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا
هزار بار زنقصان مال هست بتر
امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند. از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که (اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور). دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده. دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده. دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود. بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست.
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجددل هوشمندان بسی
دیگری گفت (ساترالدین کرباس ضاعف گتکه) درین قضیه چرا تن با خود گرفته است. هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد. بعضی گفتند.(بابا نمد بارانی دام پشما کنده) را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشد.(علم الدین پوشی لازال پوشه) از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شود.برک سفید میگفت(اصبحت فی جوارالله) پشمینه سیاه میگفت(امسیت فی امان الله) طیلسان (والضحی) میخواند. پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد. رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند. مصرع: مانده دزد فالگیر ببرد.
قرعه مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت. قبض الخارج در نقش نشسته است. این کار بنا گوش زردیست. نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری. چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد. کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده. همکنان نذر کردندکه اکر بیابند بر هنگانرا بکپنک و کرباس بپوشانند.(من ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره) مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که (مصراع) جویندگی عین یابند گیست. دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده. پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که. بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید. جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده. رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده.
درزیش درزی معنی و خرد استادست
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند. و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد. بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند. از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسان.آخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست. در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند. بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم. از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنید(اذالم تستحیی فاصنع ماشئت) تا ازان چوب که کرد از موئینه بدان افشانند بسیارش بزدند. بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند. مدتی در سیه چال نمد محبوس بود.(بعدالثیا و اللتی) بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند. قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد. و گفته اند(الخاین خائف).
چنان دزدی که او چیزی که دزدید
زخود آنچیز را دیگر بدزدد
رختها را از و طلب داشتند. یکیک طاهر میشد. چندی را از قد انداخته. چندی را بلکه خراب کرده. چندی را چشم زخم رسانیده. بعضی را چون تشریفی ناقص کرده. از آنجمله ارمکی بخیاطی بیسروپای چون خود داده که جامه دوزد از نادانی بغیبت او پیموده و بعد از فکر یک گز یک گز کرده و باز بر سر هم دوخته. مصرع: چنین باشد که او کاری نیاموخت.
آن نکوت بخت بعد از چند روز آمد که جامه بپوشد خیاط ارمکرا بآن علامت حاضر کرد. دزد گفت این چیست . خیاط گفت اینجامه بقد تو نمیرسید و از پشمین شلوار زیادت بود جهت تو بدستاری سر دو ختم.
اینچنین کارهاش پیش آید
هر کسی را که بخت برکردد
قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند. حال جامها بگفتند. نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند. از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند. زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند. ما خاک بر گرفته شمائیم. این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید. پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت. معاذالله که او را چون فش فرو گذارم. بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد.
هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه
پاسبان خویش باش و کرد رخت خویش کرد
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۵ - مکتوبی که صوف با صفوت باطلس بانصرت بخط ابیاری قلمی فرموده در لباس صاحب البسه
سلامی خرمتر از گلستان کمخا و خوشبوتر از جیب پر مشک و عبیر دیبا بآستر والا و قد اعلای (زینه النسا) آن آئین هر ملبس بانوی اطلس(دام ستره وزید عطره) توئی که کهنه را بچشم مردم آرائی و نورایکی صد نمائی. پایه صندلی و قتلی تو بر افتادگان و خاک نشینان نهالی و قالی روز افزون باد و در کنف کنفی و فرج فرجی دامنت از کرد حوادث محروس و مصون. بعد از آستین بوسی بر آن رای کتان وار عرض میرود که شاعر البسه نظام قاری(لازال تشریفه) این البسه که ساخته و پرداخته باین عبارت مانند ابریشم پیچیده و سنجیده تا چند بسان کرم پیله برخود تند و چون درزی از خود برد و برخود دوزد.
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۶ - عرضه داشتی که جناب زیبا علیا جهت وظیفه کرده
(عرضه داشت سقرلاط) بابیاری و مدفون علادینی که حواشی خلعت صوفند.
بعد از آستین بوسی معروض میرود که ناظم البسه (دام تشریفه) همواره درد سر دستار میدهد و شیر ینباف را بجان میرساند و قبا را بتنک میآورد و میگوید. من دعای جاندرازی آنمقصد والا میگویم و چون دستار بندقی سرافرازی او از واهب ستار میخواهم. و درین ولا وصلتی کرده و عروس خواسته که غیر ازین لباس معانی هیچ جهیز ندارد. دودستی رخت باو میباید پوشانید و جامه خواب و نهالی مشارالیه را ترتیب میباید کرد. بیمست که ازین درد صاحبفراش کردد.
مرا ببستر اکر چه لت کتان انداخت
زروی صوف نظر بر نمیتوان انداخت
اکنون از برای ابریشم و ریسمان و حلاجی و دیگر مصالح اینجا مها پنجاه تنگه مقرر فرموده اند و با وجود جامه پانصد من غله از برای نانش تعبین رفته.
مراهم در ین جامه نانی بباید
نگفتم شدم کلی از قوت خائب
و از بس که بازار سخنش گرم دیدند پوستینی برای زمستان هم گفته اند. برهنه که از جامه خانه صاحب کرمی بقچه مثال اینهمه بر بسته اگر صد بار باجل سیاه دربان دست و یقه شود یک سر سوزن حجابش دامنگیر نشود. امیدوارم که عاطفت آنحضرت چون شمله شامل حال این تنک لباس گشته بفرمایند که حواشی آنجناب مقدار و مبلغ مذکور بوصله او نشانند.
بود که صدر نشینان کوی در در جیب
نظر کنند بافتاده کفش صف نعال
بذیل جامه عمرت سجیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیهای او مه و سال
بعد از آستین بوسی معروض میرود که ناظم البسه (دام تشریفه) همواره درد سر دستار میدهد و شیر ینباف را بجان میرساند و قبا را بتنک میآورد و میگوید. من دعای جاندرازی آنمقصد والا میگویم و چون دستار بندقی سرافرازی او از واهب ستار میخواهم. و درین ولا وصلتی کرده و عروس خواسته که غیر ازین لباس معانی هیچ جهیز ندارد. دودستی رخت باو میباید پوشانید و جامه خواب و نهالی مشارالیه را ترتیب میباید کرد. بیمست که ازین درد صاحبفراش کردد.
مرا ببستر اکر چه لت کتان انداخت
زروی صوف نظر بر نمیتوان انداخت
اکنون از برای ابریشم و ریسمان و حلاجی و دیگر مصالح اینجا مها پنجاه تنگه مقرر فرموده اند و با وجود جامه پانصد من غله از برای نانش تعبین رفته.
مراهم در ین جامه نانی بباید
نگفتم شدم کلی از قوت خائب
و از بس که بازار سخنش گرم دیدند پوستینی برای زمستان هم گفته اند. برهنه که از جامه خانه صاحب کرمی بقچه مثال اینهمه بر بسته اگر صد بار باجل سیاه دربان دست و یقه شود یک سر سوزن حجابش دامنگیر نشود. امیدوارم که عاطفت آنحضرت چون شمله شامل حال این تنک لباس گشته بفرمایند که حواشی آنجناب مقدار و مبلغ مذکور بوصله او نشانند.
بود که صدر نشینان کوی در در جیب
نظر کنند بافتاده کفش صف نعال
بذیل جامه عمرت سجیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیهای او مه و سال
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۳ - حکایت
دختری را جای در هند بود چندر بدن نام بغایت خوبروی و خوش اندام طره مشک فامش دلهای مسلمان را دام و خال عنبر افشانش دانه سحر نرگش فتانش راهزن ایمان و غمزه غمازش دیوانه ساز هر فرزانه از لعل گهربارش رونق شکن بازار مرجان و از گونه رخسار بر همزن هنگامه مهر درخشان قد دلارایش نخل چمن رعنائی و خد روح افزایش گل گلشن زیبائی
سرو سرافراز خیابان حسن
جان بهوا داری او باخته
آمده در عرصه جان یکه تاز
یک تنه بر قلب روان تاخته
ز ابروی کج تیغ مهندس بناز
بررخ ارباب نیاز آخته
غمزه ز مژگان سنان کرده راست
سینه عشاق سپر ساخته
در خم گیسویش دو صد مرد راه
هر قدمی بسته و انداخته
هندوی خالش ز شکنهای زلف
چتر تجمل بسرافراخته
چون سلطان بهار بسالی یکبار پژمردگان صحرای حرمان را بر خوان دیدار صلا در دادی و بعزم پرستش صنم از حرم قدم عزم بیت الضم به پرستش صنم نهادی بهر گامی هزاران جانان را غارت جان کردی و مسلمان را تاراج ایمان بهر جانب که از گوشه چشم نظر افکندی زنار برگردن دیدی هزاران بندی
چون سروآزاد برسر فرازان
هرسو نشاندی دربند فرمان
از کفر زلفش بس مر دره را
زنار بستی بر گردن جان
خود بت پرست و در بت پرستیش
بد هرکناری چندین مسلمان
بر فلک حسن و معشوقی خورشید آثار لامع الانوار و عشاق در هواداری آن ذره وار بیحد و شمار اتفاقا در روز طلوع آن خورشید سپهر جان نوجوانی چون ماه شب چهارده در حسن تمام و مهر جان افروز بر در دربار دلارایش کمینه غلام جمشید زمان در بزم حسنش دردی کش جام خورشید تابان در ایوان دلبریش خشتی برلب بام در جهان سوزیش مهر همراه و درجان افروزیش مه یار اسم با مسمایش مهیار در میان خیل عشاق در کناری ایستاده و چشم تماشا گشاده بود که آن سرمست حریف پیمانه دلربائی و آن بت پرست بتخانه دل آرائی
بآئینی که باشد دلبران را
باندازیکه جانان راست زیبا
خرامان گشت چون سرو خرامان
گل افشان از گریبان تا بدامان
بهر سو گشته سرگرم نظاره
هزاران مهر و ماهش را ستاره
چه دید آن مهر را مهیار ناگاه
بگرد ماه زد از آه خرگاه
عنان عقل و دینش رفت از دست
بیکجام نظاره گشت سرمست
بحیرت شد فرو چون شخص تمثال
بنزدیک آمدش آن بت درآن حال
بخنده قند را با گل درآمیخت
ز یاقوت لبان قوت روان ریخت
ز نازو دلبری گفتا به مهیار
تو دیوانه شدی ای مرد هوشیار
این بگفت و روان در گذشت مهیار را تو دیوانه شدی ورد زبان و ذکر جان گشت.
نهاده رو بصحرا و در و دشت
تو دیوانه شدی میگفت و میگشت
قدم زن راه پیما هر کناری
قضا آورد او را در دیاری
بعزم صید شاه آن ولایت
به صحرا بود برپا کرده رایت
شدش صید نظاره شخص مهیار
ز همراهان خود گشتش طلبکار
یکی اسب طلب انداخت سویش
شتابان تاخت تا شد روبرویش
بدو گفتا چه نامی و ز کجائی
دراین بیدا چنین حیران چرائی
تهی شد ترکس از تیر خطایش
تو دیوانه شدی آمد جوابش
بغیر از این سخن زوحرف نشنید
عنان عزم سوی شاه پیچید
ز الماس زبان دربیان سفت
بخدام ملک بشنیده وا گفت
ملک وزیر را با حضار او امر فرمود او نیز جز تو دیوانه شدی از دیوانه حرفی نشنود بخدمت ملک عرض نمود شاه را باب حیرت بر رخ گشود خود عنان عزیمت سوی دیوانه تافت هرچه سئوال کرد تو دیوانه شدی جواب یافت معلوم شد که دیوانه مهر پریروئیست و بسته سلسله زلف عنبرین موئی از آنجا که پادشاهان را فتوت شعار است و مروت دثار گفت از مروت دور است که سرگشته حیرانی را دور از یار و دیار در این بیابان هلاکت گذارم و از فتوت دستور است که قرار نگیرم تا یار این دل فکار را در کنارش آرام فرمود تا آن صحرائی را بشهر درآورند و در خانه خاص و عام بتماشا روان کردند
بسی خورشید رخساران در آن شهر
که بردند از جمالش جملگی بهر
باو چندانکه عرض حسن دادند
برویش باب معشوقی گشادند
ز جام عشق آن مدهوش سرمست
تو دیوانه شدی میگفت پیوست
چنین تا در حریم شاه آمد
تو دیوانه شدی همراه آمد
چه شد معلوم کو را یار جانی
دراین ملکت نمیباشد مکانی
همان ساعت بحکم شاه عادل
سران ساز سفر کردند کامل
برون آمد شه و دیوانه از پیش
عسا کرد در تعاقب بیش از پیش
بیابان تا بیابان ره بریدند
سواد خطه از دور دیدند
چه سودائی سواد شهر را دید
به شادی یار شد خوشوقت گردید
روانش جان و دل در رقص آمد
چو عاشق کان سوی جانان خرامد
شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهروئی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قائل شد که شاه را کلام آشنائی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار.
بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است
ز دیر تا بحرم صد هزار فرسنگست
جز این تمنا هرچه خواهد گو بخواه
من بنده فرمانبردار و او شاه
برید مراجعت نمود و ماجرا را بعرض رسانید زود و چون قفل تمنا را به کلید مصالحه نگشود مقاتله را مهیا شدن امر فرمود در این بین صبح پرستش صنم از افق زمان طالع و خورشید جمال چندر بدن از مشرق جهان ساطع گردید مهیار ذره وار خود را در پرتو نور آن رسانید چون تیر نگاه چندر بدن را نشانه شد از فندحم بیک کرانه شد.
بدان گفت آن بمعشوقی موافق
نه مردی تو هنوز ای مرد عاشق
چو بشنید این سخن زان یار جانی
روان گردید گرم جان فشانی
زپا افتاد همچون سرو آزاد
بپای یار سربنهادو جان داد
حیات عاریت را کرده بدرود
حیات جاودان زان کشته بدرود
اگر خواهی حیات جاودانی
بپای دلبری کن جان فشانی
که گلزار جمالش جز خزان نیست
وصالش جز حیات جاودان نیست
خبر بشاه دیندار رسید که مهیار بوصال یار رسید و جرعه ممات چون زلال حیات بنوشید و خلعت نجات از وبال زوال بپوشید شاه گریبان در ماتم او چاک کرد و برسر در عزا خاک مشغول غسل و تکفین گشتند و بآب دیده خاک را بسی سرشتند چون تابوت تخت عاشق شد روان بسوی قصر معشوق موافق شد چون در قصر چندر بدن رسید تابوت ایستاد چندانکه سعی در بردن آن کردند مفید نیفتاد
در رهگذر از تیر نگاهی ناگاه
افتادم و جان نثار کردم در راه
تابوت من از کوی تو چون درگذرد
لاحول ولاقوه الابالله
چندر بدن را دریای وفاداری موج زن گردید و کشتی شکیبائی قرین شکن در طلب مرد راه نزد شاه فرستاد شاه نزد او مرده را فرستاد جامه کفر بر تن چاک زد و از بت پرستی رسته زنار گسست علم ایمان بربام افلاک زد قالب تهی کرد و به مهیار پیوست
هر کسکه شهید غمزه یار شود
درجان بخشی یار بآن یار شود
از یار همان یار دیت گیرد و بس
با یار از این جهان چو مهیار شود
چندر بدن را بآئین اهل ایمان غسل داده کفن کردند و از قصرش درآوردند تابوت آن با تابوت مهیار همراه برفتارآمدند تا قبررابر کنار آمدند تابوت چندر بدن را گشودند قالب او را ندیده تعجب نمودند بسوی تابوت مهیار شتافتند هر دو را در آغوش هم یافتند هر چند خواستند از یکدیگرشان جدا کنند نتوانستند دریک قبرشان نهاده دو صورت بستند.
هرکس که شهید عشق جانان گردد
از بند جهان برآید و جان گردد
گیرد دیت خویش ز جانان جانان
وندرد و جهان قرین جانان گردد
الهی این چه حسنست که از پرتو آن شمع محبت افروختی و پروانه جان محبان را در زبانه آن بال و پر سوختی و این چه صوتست که هر گه نغمه از آن بگوش آمد جان مهجور آن بینوا را مژده وصال بگوش آمد.
چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت
پر پروانه جانها همه سوخت
چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل
به بزم وصل جانان کرد منزل
محب را مدام نقد جان در بوته محبت بگداز است و گوش دل به پیام وصال محبوب باز نظر نکند جز بجلوه جمال و خبر نشنود جز مژده وصال غریب حکایتی است و عجیب روایتی که هرکرا تابش جمال برافروزند بآتش جلال بسوزند و هرکرا مژده وصال رسانند بجزای آن جان بستانند.
تابش حسن آتش افروز است
درتن عاشقان روان سوز است
مژده وصل میرسد از دوست
جان فداکن که مژدگانی اوست
سرو سرافراز خیابان حسن
جان بهوا داری او باخته
آمده در عرصه جان یکه تاز
یک تنه بر قلب روان تاخته
ز ابروی کج تیغ مهندس بناز
بررخ ارباب نیاز آخته
غمزه ز مژگان سنان کرده راست
سینه عشاق سپر ساخته
در خم گیسویش دو صد مرد راه
هر قدمی بسته و انداخته
هندوی خالش ز شکنهای زلف
چتر تجمل بسرافراخته
چون سلطان بهار بسالی یکبار پژمردگان صحرای حرمان را بر خوان دیدار صلا در دادی و بعزم پرستش صنم از حرم قدم عزم بیت الضم به پرستش صنم نهادی بهر گامی هزاران جانان را غارت جان کردی و مسلمان را تاراج ایمان بهر جانب که از گوشه چشم نظر افکندی زنار برگردن دیدی هزاران بندی
چون سروآزاد برسر فرازان
هرسو نشاندی دربند فرمان
از کفر زلفش بس مر دره را
زنار بستی بر گردن جان
خود بت پرست و در بت پرستیش
بد هرکناری چندین مسلمان
بر فلک حسن و معشوقی خورشید آثار لامع الانوار و عشاق در هواداری آن ذره وار بیحد و شمار اتفاقا در روز طلوع آن خورشید سپهر جان نوجوانی چون ماه شب چهارده در حسن تمام و مهر جان افروز بر در دربار دلارایش کمینه غلام جمشید زمان در بزم حسنش دردی کش جام خورشید تابان در ایوان دلبریش خشتی برلب بام در جهان سوزیش مهر همراه و درجان افروزیش مه یار اسم با مسمایش مهیار در میان خیل عشاق در کناری ایستاده و چشم تماشا گشاده بود که آن سرمست حریف پیمانه دلربائی و آن بت پرست بتخانه دل آرائی
بآئینی که باشد دلبران را
باندازیکه جانان راست زیبا
خرامان گشت چون سرو خرامان
گل افشان از گریبان تا بدامان
بهر سو گشته سرگرم نظاره
هزاران مهر و ماهش را ستاره
چه دید آن مهر را مهیار ناگاه
بگرد ماه زد از آه خرگاه
عنان عقل و دینش رفت از دست
بیکجام نظاره گشت سرمست
بحیرت شد فرو چون شخص تمثال
بنزدیک آمدش آن بت درآن حال
بخنده قند را با گل درآمیخت
ز یاقوت لبان قوت روان ریخت
ز نازو دلبری گفتا به مهیار
تو دیوانه شدی ای مرد هوشیار
این بگفت و روان در گذشت مهیار را تو دیوانه شدی ورد زبان و ذکر جان گشت.
نهاده رو بصحرا و در و دشت
تو دیوانه شدی میگفت و میگشت
قدم زن راه پیما هر کناری
قضا آورد او را در دیاری
بعزم صید شاه آن ولایت
به صحرا بود برپا کرده رایت
شدش صید نظاره شخص مهیار
ز همراهان خود گشتش طلبکار
یکی اسب طلب انداخت سویش
شتابان تاخت تا شد روبرویش
بدو گفتا چه نامی و ز کجائی
دراین بیدا چنین حیران چرائی
تهی شد ترکس از تیر خطایش
تو دیوانه شدی آمد جوابش
بغیر از این سخن زوحرف نشنید
عنان عزم سوی شاه پیچید
ز الماس زبان دربیان سفت
بخدام ملک بشنیده وا گفت
ملک وزیر را با حضار او امر فرمود او نیز جز تو دیوانه شدی از دیوانه حرفی نشنود بخدمت ملک عرض نمود شاه را باب حیرت بر رخ گشود خود عنان عزیمت سوی دیوانه تافت هرچه سئوال کرد تو دیوانه شدی جواب یافت معلوم شد که دیوانه مهر پریروئیست و بسته سلسله زلف عنبرین موئی از آنجا که پادشاهان را فتوت شعار است و مروت دثار گفت از مروت دور است که سرگشته حیرانی را دور از یار و دیار در این بیابان هلاکت گذارم و از فتوت دستور است که قرار نگیرم تا یار این دل فکار را در کنارش آرام فرمود تا آن صحرائی را بشهر درآورند و در خانه خاص و عام بتماشا روان کردند
بسی خورشید رخساران در آن شهر
که بردند از جمالش جملگی بهر
باو چندانکه عرض حسن دادند
برویش باب معشوقی گشادند
ز جام عشق آن مدهوش سرمست
تو دیوانه شدی میگفت پیوست
چنین تا در حریم شاه آمد
تو دیوانه شدی همراه آمد
چه شد معلوم کو را یار جانی
دراین ملکت نمیباشد مکانی
همان ساعت بحکم شاه عادل
سران ساز سفر کردند کامل
برون آمد شه و دیوانه از پیش
عسا کرد در تعاقب بیش از پیش
بیابان تا بیابان ره بریدند
سواد خطه از دور دیدند
چه سودائی سواد شهر را دید
به شادی یار شد خوشوقت گردید
روانش جان و دل در رقص آمد
چو عاشق کان سوی جانان خرامد
شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهروئی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قائل شد که شاه را کلام آشنائی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار.
بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است
ز دیر تا بحرم صد هزار فرسنگست
جز این تمنا هرچه خواهد گو بخواه
من بنده فرمانبردار و او شاه
برید مراجعت نمود و ماجرا را بعرض رسانید زود و چون قفل تمنا را به کلید مصالحه نگشود مقاتله را مهیا شدن امر فرمود در این بین صبح پرستش صنم از افق زمان طالع و خورشید جمال چندر بدن از مشرق جهان ساطع گردید مهیار ذره وار خود را در پرتو نور آن رسانید چون تیر نگاه چندر بدن را نشانه شد از فندحم بیک کرانه شد.
بدان گفت آن بمعشوقی موافق
نه مردی تو هنوز ای مرد عاشق
چو بشنید این سخن زان یار جانی
روان گردید گرم جان فشانی
زپا افتاد همچون سرو آزاد
بپای یار سربنهادو جان داد
حیات عاریت را کرده بدرود
حیات جاودان زان کشته بدرود
اگر خواهی حیات جاودانی
بپای دلبری کن جان فشانی
که گلزار جمالش جز خزان نیست
وصالش جز حیات جاودان نیست
خبر بشاه دیندار رسید که مهیار بوصال یار رسید و جرعه ممات چون زلال حیات بنوشید و خلعت نجات از وبال زوال بپوشید شاه گریبان در ماتم او چاک کرد و برسر در عزا خاک مشغول غسل و تکفین گشتند و بآب دیده خاک را بسی سرشتند چون تابوت تخت عاشق شد روان بسوی قصر معشوق موافق شد چون در قصر چندر بدن رسید تابوت ایستاد چندانکه سعی در بردن آن کردند مفید نیفتاد
در رهگذر از تیر نگاهی ناگاه
افتادم و جان نثار کردم در راه
تابوت من از کوی تو چون درگذرد
لاحول ولاقوه الابالله
چندر بدن را دریای وفاداری موج زن گردید و کشتی شکیبائی قرین شکن در طلب مرد راه نزد شاه فرستاد شاه نزد او مرده را فرستاد جامه کفر بر تن چاک زد و از بت پرستی رسته زنار گسست علم ایمان بربام افلاک زد قالب تهی کرد و به مهیار پیوست
هر کسکه شهید غمزه یار شود
درجان بخشی یار بآن یار شود
از یار همان یار دیت گیرد و بس
با یار از این جهان چو مهیار شود
چندر بدن را بآئین اهل ایمان غسل داده کفن کردند و از قصرش درآوردند تابوت آن با تابوت مهیار همراه برفتارآمدند تا قبررابر کنار آمدند تابوت چندر بدن را گشودند قالب او را ندیده تعجب نمودند بسوی تابوت مهیار شتافتند هر دو را در آغوش هم یافتند هر چند خواستند از یکدیگرشان جدا کنند نتوانستند دریک قبرشان نهاده دو صورت بستند.
هرکس که شهید عشق جانان گردد
از بند جهان برآید و جان گردد
گیرد دیت خویش ز جانان جانان
وندرد و جهان قرین جانان گردد
الهی این چه حسنست که از پرتو آن شمع محبت افروختی و پروانه جان محبان را در زبانه آن بال و پر سوختی و این چه صوتست که هر گه نغمه از آن بگوش آمد جان مهجور آن بینوا را مژده وصال بگوش آمد.
چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت
پر پروانه جانها همه سوخت
چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل
به بزم وصل جانان کرد منزل
محب را مدام نقد جان در بوته محبت بگداز است و گوش دل به پیام وصال محبوب باز نظر نکند جز بجلوه جمال و خبر نشنود جز مژده وصال غریب حکایتی است و عجیب روایتی که هرکرا تابش جمال برافروزند بآتش جلال بسوزند و هرکرا مژده وصال رسانند بجزای آن جان بستانند.
تابش حسن آتش افروز است
درتن عاشقان روان سوز است
مژده وصل میرسد از دوست
جان فداکن که مژدگانی اوست
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱
« اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ »
گفتم: ای اللّه! هر جزوِ مرا به انعامی به شهرِ خوشی و راحت برسان، و هزار دروازهٔ خوشی بر هر جزوِ من بگشای، و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند، و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.
همچنین دیدم که اللّه مزهٔ جمله خوبان را در من و اجزای من درخورانید، گویی جمله اجزای من در اجزای ایشان اندرآمیخت و شیر از هر جزو من روان شد. و هر صورتی که مصوّر میشود از جمال و کمال و مزه و محبّت و خوشی، گویی این همه از ذات اللّه در شش جهت من پدید میآید؛ چنانکه کسی جامهٔ آبگونی دارد و بر آن جامه نقشهای گوناگون و صورتهای مختلف و لونلون باشد، همچنان اللّه از خود صد هزار صورت مینماید در من، از حس و دریافت او و صور باجمالان و خوبان و عشقهای ایشان، و موزونیها و صورت عقلیات و حور و قصور و آب روان و عجایبهای دیگر، لا الی نهایه. نظر میکنم و این صورتها را مشاهده میکنم که چندین جمال آراسته در من مینماید، و هر صورتی که میخواهم مینمایدم و میبینم که این همه از اجزای من پدید میآید.
و اللّه را دیدم که صد هزار ریاحین و گل و گلستان و سمن زرد و سپید و یاسمن پدید آورد، و اجزای مرا گلزار گردانید، و آنگاه آن همه را اللّه بیفشارد و گلاب گردانید و از بوی خوش وی حوران بهشت آفرید و اجزای مرا با ایشان درسرشت. اکنون حقیقت نگاه کردم همه صورتهای صورت، صورتِ میوهٔ اللّه است. اکنون این همه راحتها از اللّه به من میرسد در این جهان.
اگر گویند تو اللّه را میبینی یا نمیبینی، گویم که من به خود نبینم که «لَنْ تَرا نی» ؛ اما چو او بنماید، چه کنم که نبینم
و اللّه اعلم.
گفتم: ای اللّه! هر جزوِ مرا به انعامی به شهرِ خوشی و راحت برسان، و هزار دروازهٔ خوشی بر هر جزوِ من بگشای، و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند، و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.
همچنین دیدم که اللّه مزهٔ جمله خوبان را در من و اجزای من درخورانید، گویی جمله اجزای من در اجزای ایشان اندرآمیخت و شیر از هر جزو من روان شد. و هر صورتی که مصوّر میشود از جمال و کمال و مزه و محبّت و خوشی، گویی این همه از ذات اللّه در شش جهت من پدید میآید؛ چنانکه کسی جامهٔ آبگونی دارد و بر آن جامه نقشهای گوناگون و صورتهای مختلف و لونلون باشد، همچنان اللّه از خود صد هزار صورت مینماید در من، از حس و دریافت او و صور باجمالان و خوبان و عشقهای ایشان، و موزونیها و صورت عقلیات و حور و قصور و آب روان و عجایبهای دیگر، لا الی نهایه. نظر میکنم و این صورتها را مشاهده میکنم که چندین جمال آراسته در من مینماید، و هر صورتی که میخواهم مینمایدم و میبینم که این همه از اجزای من پدید میآید.
و اللّه را دیدم که صد هزار ریاحین و گل و گلستان و سمن زرد و سپید و یاسمن پدید آورد، و اجزای مرا گلزار گردانید، و آنگاه آن همه را اللّه بیفشارد و گلاب گردانید و از بوی خوش وی حوران بهشت آفرید و اجزای مرا با ایشان درسرشت. اکنون حقیقت نگاه کردم همه صورتهای صورت، صورتِ میوهٔ اللّه است. اکنون این همه راحتها از اللّه به من میرسد در این جهان.
اگر گویند تو اللّه را میبینی یا نمیبینی، گویم که من به خود نبینم که «لَنْ تَرا نی» ؛ اما چو او بنماید، چه کنم که نبینم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴
اعوذ و الحمد للّه میخواندم، چنانکه کسی پیش خداوندگار خود نشسته باشد و صد هزار ثنا و دعا میگویدش و میستایدش و میزارد و مینالد و عشقها عرضه میدارد، همچنان گویی این حرفها که میخوانم و این نظرهای من به مودّت همچون اغانی و چنگ و رباب و دف و سرناست با معشوق خود، و من همه جای گردانم، چنانکه کسی رباب میزند و در شهر میرود.
و میبینم که اللّه هر ساعتی پیالهٔ نظر مرا پر از شرابی میکند و من به وجهِ کریم او نوش میکنم در میان این پوست و گوشت. و در هر صاحب جمالی که نظر کنم، اللّه اجزای مرا از آن مزه پر میکند، چنانکه همه اجزام میشکفد؛ و اینچنین نظر سبب صحّت تن است، اما عزم کردن به چیزی دیگر جان کندن است و نقصانِ تن است. اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم.
باز در گوشهٔ دامن عرصهٔ قهرِ اللّه مینگریستم، صد هزار سر میدیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده، و از رویِ دیگر میبینم صد هزار رود و جامها و اغانی و بیت و غزلها و بر گوشه دیگر صد هزار خدمتکار رقّاص با وجد ایستاده و گل دستههای جان را از روضهٔ انس به دستِ هر کالبدی بازداده، و میدیدم که همه روحها همین جزو لا یتجزّی بیش نیستند و همه پران شدهاند و بر اللّه مینشینند و از اللّه میخیزند و از اللّه میپرند همچون ذرایر در ضوء اللّه بیقرار باشند.
و میدیدم که کالبدها همچون بستانیست که اللّه آن را آب و هوا و رنگ و بوی میدهد، و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا اللّه آثار راحتها از کجا بفرستد
و اللّه اعلم.
و میبینم که اللّه هر ساعتی پیالهٔ نظر مرا پر از شرابی میکند و من به وجهِ کریم او نوش میکنم در میان این پوست و گوشت. و در هر صاحب جمالی که نظر کنم، اللّه اجزای مرا از آن مزه پر میکند، چنانکه همه اجزام میشکفد؛ و اینچنین نظر سبب صحّت تن است، اما عزم کردن به چیزی دیگر جان کندن است و نقصانِ تن است. اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم.
باز در گوشهٔ دامن عرصهٔ قهرِ اللّه مینگریستم، صد هزار سر میدیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده، و از رویِ دیگر میبینم صد هزار رود و جامها و اغانی و بیت و غزلها و بر گوشه دیگر صد هزار خدمتکار رقّاص با وجد ایستاده و گل دستههای جان را از روضهٔ انس به دستِ هر کالبدی بازداده، و میدیدم که همه روحها همین جزو لا یتجزّی بیش نیستند و همه پران شدهاند و بر اللّه مینشینند و از اللّه میخیزند و از اللّه میپرند همچون ذرایر در ضوء اللّه بیقرار باشند.
و میدیدم که کالبدها همچون بستانیست که اللّه آن را آب و هوا و رنگ و بوی میدهد، و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا اللّه آثار راحتها از کجا بفرستد
و اللّه اعلم.
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
انگیزههای خاموشی
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید
و سایهها همهجا بر خاک میجنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمانها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانهها پیچان یافت
و برادرِ خوناش را بهسانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون مادهمیشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خوناش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینهی مهتاب در جانش با شاخهی نازکِ رگهایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همهی زمین، که گفتنیسخنی بر لبی ناگفته میمانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته میمانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته میمانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان مینشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمیگردند تا به قفايِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنیها، تا ناگفته بمانَد انگیزههای بسیار یافت.
۱۵ اسفندِ ۱۳۳۹
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید
و سایهها همهجا بر خاک میجنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمانها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانهها پیچان یافت
و برادرِ خوناش را بهسانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون مادهمیشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خوناش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینهی مهتاب در جانش با شاخهی نازکِ رگهایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همهی زمین، که گفتنیسخنی بر لبی ناگفته میمانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته میمانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته میمانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان مینشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمیگردند تا به قفايِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنیها، تا ناگفته بمانَد انگیزههای بسیار یافت.
۱۵ اسفندِ ۱۳۳۹
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
مرد و مرکب
گفت راوی: راه از این دو روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که: شما خوابید، ما بیدار
خرم و آسودهتان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانهها افشاند
چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت
های
خانه زادان! چاکران خاص!
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی: خلوت آرام خامش بود
می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز میافتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت: دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تختهای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت: دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد
گفت راوی: سوی خندستان
گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت میتابید
نه خدایای، ماه میتابید، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم، هاه میپوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که میگویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جادهٔ هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی
لکهٔ بوته و درختی، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوهای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده
هیچ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد میانگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق میریخت
مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه میرفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه میافتاد
لکهای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این؟
کس نمیبیند، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد
یا چه پیشید
در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سودهای پوده
در فضای خیمهای چون سینهٔ من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی کهاش نخواهد کرد باور، هیچ
قصه به اره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی: آنچه آنجا بود
بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مست خستگیهایی که دارد کار،
ریخته واریخته هر چیز
حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل
هوم، که چی؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟
گفت راوی: راست خواهی راست میگفت آن پریشان بوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه میگفتند
همچو شبهای دگر دشمنام باران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
نوشید این غبار آلود؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار
یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست
ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
گفتهام، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیدهای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
تو مگر نشنیدهای در راه مرد و مرکبی داریم
آه، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی کنون میرسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی: روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی، زن، این بازی ست
آن سگ زرد این شغال، آخر
تو مگر نشنیدهای هر گرد گردو نیست؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در میآمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد
گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید، آنکه گفت
من نمیدانم که چون یا چند
من شنیدهام که در راهست
مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی: هم بدانسان ماه - بل رخشندهتر - میتافت بر آفاق
راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن میباخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی هیچ سو میتاخت
ناگهان انگار
جادهٔ هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان، مرده به دست و پای
بی که هیچ از لب برآید نعرهشان
در دل
وای
هی، سیاهی! تو که هستی؟
ای
گفت راوی: سایهشان اما چه پاسخ میتواند داد؟
های
ها، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیشیان
ای
چاکران! این چیست؟
کیست؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی: در قفاشان درهای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه میگویم؟
به اندازهٔ کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازنین خاوری چون چهره میآراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو کوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که: شما خوابید، ما بیدار
خرم و آسودهتان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
که به خود جنبید و گرد از شانهها افشاند
چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت
های
خانه زادان! چاکران خاص!
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی: خلوت آرام خامش بود
می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی که پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز میافتاد
فخ و فوخ و تق و توقی کرد
در خیالش گفت: دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن
رخش را زین کن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تکه تکه تختهای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت: دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد
گفت راوی: سوی خندستان
گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت میتابید
نه خدایای، ماه میتابید، اما دشت خلوت بود
در کنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم، هاه میپوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار
خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی که میگویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جادهٔ هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی
لکهٔ بوته و درختی، تپهای از چیزی انبوهی
که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوهای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده
هیچ، بیهوده
همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مرکب گرم رفتن لیک
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد میانگیخت
لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق میریخت
مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه میرفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه میافتاد
لکهای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این؟
کس نمیبیند، ندید آن لکه را شاید
گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد
یا چه پیشید
در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سودهای پوده
در فضای خیمهای چون سینهٔ من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک
با فروغی چون دروغی کهاش نخواهد کرد باور، هیچ
قصه به اره ساده دل کودک
در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی: آنچه آنجا بود
بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مست خستگیهایی که دارد کار،
ریخته واریخته هر چیز
حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش
پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل
هوم، که چی؟
اینجا هم از اهرم
فیلک اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه، هه
بیا
آخر که
نهم جای
خب، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟
گفت راوی: راست خواهی راست میگفت آن پریشان بوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه میگفتند
همچو شبهای دگر دشمنام باران کرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
نوشید این غبار آلود؟
چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟
ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار
یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست
ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
گفتهام، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیدهای که خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
تو مگر نشنیدهای در راه مرد و مرکبی داریم
آه، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
گویی کنون میرسد از راه پیکی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی: روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی، زن، این بازی ست
آن سگ زرد این شغال، آخر
تو مگر نشنیدهای هر گرد گردو نیست؟
زن کشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در میآمد باد
دست این یک را لگد کرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد
گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور
کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید، آنکه گفت
من نمیدانم که چون یا چند
من شنیدهام که در راهست
مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
گفت راوی: هم بدانسان ماه - بل رخشندهتر - میتافت بر آفاق
راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن میباخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
گرم سوی هیچ سو میتاخت
ناگهان انگار
جادهٔ هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
کم کردند، رم کردند
کم
رم
کم
همچو میخ استاده بر جا خشک
بی تکان، مرده به دست و پای
بی که هیچ از لب برآید نعرهشان
در دل
وای
هی، سیاهی! تو که هستی؟
ای
گفت راوی: سایهشان اما چه پاسخ میتواند داد؟
های
ها، ای داد
بعد لختی چند
اندکی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان
پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیشیان
ای
چاکران! این چیست؟
کیست؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی: در قفاشان درهای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه میگویم؟
به اندازهٔ کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم
پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازنین خاوری چون چهره میآراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
واج آرایی (نغمه حروف)
تکرار یک واج (صامت یا مصوت) است، در کلمه های یک مصراع یا یک بیت یا عبارت نثر به گونه ای که کلام را آهنگین می کند و آفریننده ی موسیقی درونی باشد و بر تاثیر سخن بیافزاید این تکرار آگاهانه ی واج ها را «واج آرایی» گویند.
مثال:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جـانب خـوارزم وزان اسـت
توضیح: در این بیت تکرار واج « خ » و « ز » باعث ایجاد موسیقی درونی شده است.
توجه: در زبان فارسی بیست و نه واج داریم / (بیست و سه صامت و شش مصوت)
صامت ها همان حروف الفبای فارسی هستند و مصوت ها « ـــ » و « ا » ، « ی » ، « و » می باشند.
مثال:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جـانب خـوارزم وزان اسـت
توضیح: در این بیت تکرار واج « خ » و « ز » باعث ایجاد موسیقی درونی شده است.
توجه: در زبان فارسی بیست و نه واج داریم / (بیست و سه صامت و شش مصوت)
صامت ها همان حروف الفبای فارسی هستند و مصوت ها « ـــ » و « ا » ، « ی » ، « و » می باشند.
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
سجع
آوردن کلماتی در پایان جمله های نثر که در وزن یا حرف آخر یا هر دو (وزن و حرف آخر) با هم یکسان باشد.
نکته 1: سجع در کلامی دیده می شود که حداقل دو جمله باشد یا دو قسمت باشد.
نکته 2: سجع باعث آهنگین شدن نثر می شود به گونه ای که دو یا چند جمله را هماهنگ سازد.
نکته 3: سجع در نثر حکم فافیه در شعر را دارد.
نکته 4: اگر در پایان جمله ها کلمات تکراری وجود داشته باشد، سجع پیش از آن می آید.
مثال:
الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است
بی دیدار تــو درد و داغ اســت
نکته 5: گاهی در جملات سجع ممکن است افعال به قرینه ی لفظی یا معنوی حذف شوند.
مثال 1: منت خدای را عـزوجل که طاعتـش موجب قـربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (فعل «است» به قرینه ی لفظی حذف شده است)
مثال 2: خـلاف راه صواب است و نقض رای اولـوالالباب «است» (حذف لفظی ) ذوالفقـار علی در نیام (باشد) و زبان سعدی در کام «باشد» (حذف معنوی).
توضیح: فعل «باشد» در دو جمله ی پایانی به قرینه ی معنوی حذف شده است.
توجه: به نثر مسجع، نثر آهنگین نیز می گویند.
انواع سجع
الف) سجع متوازن: آن است که کلمات سجع فقط در وزن اشتراک داشته دارند.
مثال: ملک بی دین باطل است و دین بی ملک ضایع.
توضیح: هر دو کلمه دارای هجای بلند می باشند لذا هم وزن اند.
مثال: طالب علم عزیز است و طالب مال ذلیل.
توضیح: دو کلمه ی «عزیز» و «ذلیل» دارای دو هجا، یکی کوتاه و یکی کشیده هستند. لذا در وزن یکسانند.
ب) سجع مطرف: آن است که کلمات سجع فقط در حرف یا حروف پایانی با هم اشتراک دارند.
مثال: محبت را غایت نیست از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
توضیح: کلمه «غایت» دارای دو هجا و کلمه «نهایت» دارای سه هجا می باشد پس دو کلمه هم وزن نیستند بلکه فقط در حرف آخر مشترک اند.
ج) سجع متوازی: به سجعی گفته می شود که کلمات سجع هم در حرف پایانی و هم در وزن یکسان می باشند.
مثال: باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.
نمونه هایی از آثار مسجع: اوّلین بار سجع در مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری (قرن پنجم) به کار گرفته شد و بعدها سعدی در «گلستان»، جامی در «بهارستان» ، نصرالله منشی در «کلیله و دمنه» آن را به حد کمال خود رساندند. و در ادامه کسانی چون قائم مقام فراهانی در «منشئأت» و قاآنی در کتاب «پریشان» از آنها پیروی کردند.
نکته 1: سجع در کلامی دیده می شود که حداقل دو جمله باشد یا دو قسمت باشد.
نکته 2: سجع باعث آهنگین شدن نثر می شود به گونه ای که دو یا چند جمله را هماهنگ سازد.
نکته 3: سجع در نثر حکم فافیه در شعر را دارد.
نکته 4: اگر در پایان جمله ها کلمات تکراری وجود داشته باشد، سجع پیش از آن می آید.
مثال:
الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است
بی دیدار تــو درد و داغ اســت
نکته 5: گاهی در جملات سجع ممکن است افعال به قرینه ی لفظی یا معنوی حذف شوند.
مثال 1: منت خدای را عـزوجل که طاعتـش موجب قـربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (فعل «است» به قرینه ی لفظی حذف شده است)
مثال 2: خـلاف راه صواب است و نقض رای اولـوالالباب «است» (حذف لفظی ) ذوالفقـار علی در نیام (باشد) و زبان سعدی در کام «باشد» (حذف معنوی).
توضیح: فعل «باشد» در دو جمله ی پایانی به قرینه ی معنوی حذف شده است.
توجه: به نثر مسجع، نثر آهنگین نیز می گویند.
انواع سجع
الف) سجع متوازن: آن است که کلمات سجع فقط در وزن اشتراک داشته دارند.
مثال: ملک بی دین باطل است و دین بی ملک ضایع.
توضیح: هر دو کلمه دارای هجای بلند می باشند لذا هم وزن اند.
مثال: طالب علم عزیز است و طالب مال ذلیل.
توضیح: دو کلمه ی «عزیز» و «ذلیل» دارای دو هجا، یکی کوتاه و یکی کشیده هستند. لذا در وزن یکسانند.
ب) سجع مطرف: آن است که کلمات سجع فقط در حرف یا حروف پایانی با هم اشتراک دارند.
مثال: محبت را غایت نیست از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
توضیح: کلمه «غایت» دارای دو هجا و کلمه «نهایت» دارای سه هجا می باشد پس دو کلمه هم وزن نیستند بلکه فقط در حرف آخر مشترک اند.
ج) سجع متوازی: به سجعی گفته می شود که کلمات سجع هم در حرف پایانی و هم در وزن یکسان می باشند.
مثال: باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.
نمونه هایی از آثار مسجع: اوّلین بار سجع در مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری (قرن پنجم) به کار گرفته شد و بعدها سعدی در «گلستان»، جامی در «بهارستان» ، نصرالله منشی در «کلیله و دمنه» آن را به حد کمال خود رساندند. و در ادامه کسانی چون قائم مقام فراهانی در «منشئأت» و قاآنی در کتاب «پریشان» از آنها پیروی کردند.
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
جناس
آوردن کلماتی است در شعر و نثر که از نظر معنی کاملاً متفاوت اند اما از نظر شکل ظاهری و تلفظ، گاهی اختلافشان فقط در یک واج است.
انواع جناس
الف) جناس تام: آن است که دو کلمه جناس از نظر شکل ظاهری و تلفظ کاملاً یکسان، اما از جهت معنی با هم فرق دارند.
مثال:
عشـق شـوری در نهـاد ما نهـاد
جـان مـا در بوتــه ی سـودا نهــاد
اولی به معنای ""وجود و سرشت"" و دومی به معنای ""قرار داد"" است.
مثال:
بهـرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهـرام گرفت
اولی به معنای ""گور خر"" و دومی به معنای ""قبر"" است.
مثال:
کار پاکان را غیاس از خـود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر، شیر
اولی به معنای ""شیر خوردنی"" و دومی به معنای ""نام حیوان"" است.
نکته: جناس هم در شعر و هم در نثر به کار می رود.
ب) جناس ناقص:
1- جناس ناقص اختلافی: آن است که دو کلمه جناس در حرف اول، وسط یا آخر با هم اختلاف داشته باشند.
مثال:
تنگ است خانه ما را تنگ است ای برادر
بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر (برای حرف اول)
مثال:
چوک زشاخ درخت خـویشتن آویختـه
زاغ سیه بـر دو بـال غالیه آمیخته (برای حرف وسط)
2- جناس ناقص حرکتی: آن است که دو کلمه جناس علاوه بر معنی در حرکت (مصوت کوتاه) نیز با هم اختلاف دارند.
مثال:
این چـه ژاژ است چه کفر است و فشار
پنبـــه ای در دهـــان خـــود فشــار
3- جناس ناقص افزایشی: آن است که دو کلمه جناس علاوه بر معنی، در تعداد حروف نیز متفاوت اند بطوری که یکی از کلمات جناس حرفی در اول، وسط یا آخر نسبت به کلمه های دیگر اضافه دارد.
مثال:
این ره، آن زاد راه و آن منزل است
مــرد رهی اگــر، بیا و بیار
انواع جناس
الف) جناس تام: آن است که دو کلمه جناس از نظر شکل ظاهری و تلفظ کاملاً یکسان، اما از جهت معنی با هم فرق دارند.
مثال:
عشـق شـوری در نهـاد ما نهـاد
جـان مـا در بوتــه ی سـودا نهــاد
اولی به معنای ""وجود و سرشت"" و دومی به معنای ""قرار داد"" است.
مثال:
بهـرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهـرام گرفت
اولی به معنای ""گور خر"" و دومی به معنای ""قبر"" است.
مثال:
کار پاکان را غیاس از خـود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر، شیر
اولی به معنای ""شیر خوردنی"" و دومی به معنای ""نام حیوان"" است.
نکته: جناس هم در شعر و هم در نثر به کار می رود.
ب) جناس ناقص:
1- جناس ناقص اختلافی: آن است که دو کلمه جناس در حرف اول، وسط یا آخر با هم اختلاف داشته باشند.
مثال:
تنگ است خانه ما را تنگ است ای برادر
بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر (برای حرف اول)
مثال:
چوک زشاخ درخت خـویشتن آویختـه
زاغ سیه بـر دو بـال غالیه آمیخته (برای حرف وسط)
2- جناس ناقص حرکتی: آن است که دو کلمه جناس علاوه بر معنی در حرکت (مصوت کوتاه) نیز با هم اختلاف دارند.
مثال:
این چـه ژاژ است چه کفر است و فشار
پنبـــه ای در دهـــان خـــود فشــار
3- جناس ناقص افزایشی: آن است که دو کلمه جناس علاوه بر معنی، در تعداد حروف نیز متفاوت اند بطوری که یکی از کلمات جناس حرفی در اول، وسط یا آخر نسبت به کلمه های دیگر اضافه دارد.
مثال:
این ره، آن زاد راه و آن منزل است
مــرد رهی اگــر، بیا و بیار
آرایه های ادبی : آرایه های معنوی
مراعات نظیر (تناسب)
اگر گوینده در کلام خویش مجموعه ای از کلمات را بیاورد که به نوعی با هم تناسب و ارتباط داشته باشند، آن را مراعات نظیر گویند.
نکته: تناسب میان کلمات می تواند از نظر جنس، نوع، مکان، زمان، همراهی و ... باشد.
نکته: بیشترین کاربرد مراعات نظیر در شعر است اما گاهی در نثر هم دیده می شود.
مثال:
رود شــاخ گـل در بر نیلوفر
بـرقصــد به صـد نـاز گلنـار ها
(شاخ، گل، نیلوفر و گلنار - مراعات نظیر)
نکته: آرایه های مراعات نظیر ممکن است بین دو کلمه یا بیشتر اتفاق بیفتد.
نکته: تناسب میان کلمات می تواند از نظر جنس، نوع، مکان، زمان، همراهی و ... باشد.
نکته: بیشترین کاربرد مراعات نظیر در شعر است اما گاهی در نثر هم دیده می شود.
مثال:
رود شــاخ گـل در بر نیلوفر
بـرقصــد به صـد نـاز گلنـار ها
(شاخ، گل، نیلوفر و گلنار - مراعات نظیر)
نکته: آرایه های مراعات نظیر ممکن است بین دو کلمه یا بیشتر اتفاق بیفتد.
آرایه های ادبی : آرایه های معنوی
تضاد (طباق)
آرایه های ادبی : آرایه های معنوی
تضمین
آن است که شاعر یا نویسنده در میان کلام (شعر یا نثر) خود آیه، حدیث، مصراع یا بیتی را از شاعر دیگر عیناً بیاورد.
نکته: اگر بیت یا مصراعی از شاعر دیگر به عنوان تضمین بیاورد معمولاً نام آن شاعر به گونه ای ذکر می شود.
نکته: معمولاً عبارت تضمین شده داخل گیومه قرار می گیرد.
هدف از تضمین:
1- اعتبار بخشیدن به سخن
2- خلاصه کردن مفاهیم گسترده و طولانی
3- ضمانت برای اثبات ادعا
مثال:
چـه زنـم چو نـای هـردم ز نـوای سـاز او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
بـه پیام آشنـایی بنـوازد این نـوا را»
توضیح: بیت دوم این شعر را شهریار از حافظ تضمین کرده است.
نکته: اگر بیت یا مصراعی از شاعر دیگر به عنوان تضمین بیاورد معمولاً نام آن شاعر به گونه ای ذکر می شود.
نکته: معمولاً عبارت تضمین شده داخل گیومه قرار می گیرد.
هدف از تضمین:
1- اعتبار بخشیدن به سخن
2- خلاصه کردن مفاهیم گسترده و طولانی
3- ضمانت برای اثبات ادعا
مثال:
چـه زنـم چو نـای هـردم ز نـوای سـاز او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
بـه پیام آشنـایی بنـوازد این نـوا را»
توضیح: بیت دوم این شعر را شهریار از حافظ تضمین کرده است.
آرایه های ادبی : آرایه های معنوی
اغراق
آن است که در وصف و ستایش یا ذم و نکوهش کسی یا چیزی افراط و زیاده روی کنند، چندان که از حد عادت و معمول بگذرد.
نکته 1: اغراق هم در شعر و هم در نثر کاربرد دارد.
نکته 2: اغراق مناسب ترین آرایه برای تصویر کشیدن یک دنیای حماسی است.
نکته 3: زیبایی اغـراق در این است که غیر ممکن را طـوری ادا می کنـد که ممکن و درست به نظر می رسد.
مثال:
شـود کوه آهـن چو دریای آب
اگـر بشنـود نـام افـراسیاب
نکته 1: اغراق هم در شعر و هم در نثر کاربرد دارد.
نکته 2: اغراق مناسب ترین آرایه برای تصویر کشیدن یک دنیای حماسی است.
نکته 3: زیبایی اغـراق در این است که غیر ممکن را طـوری ادا می کنـد که ممکن و درست به نظر می رسد.
مثال:
شـود کوه آهـن چو دریای آب
اگـر بشنـود نـام افـراسیاب
ساختار و قالبهای شعری : قالب های شعر کهن فارسی
بحر طویل
بحر طویل نوعی شعر یا نثر موزون در ادبیات فارسی است. قالب بحر طویل بیشتر برای بیان سخنان طنز یا هزل کاربرد دارد. اما برخی شعرهای جدیتر مانند مرثیهها و مُناظرهها نیز با قالب بحر طویل نوشته شدهاند.
بحر طویل شعری را گویند که از تکرار غیر محدود پایههای عروضی ساخته شود و در حقیقت یک تفنن ادبی است که گاهی شعرا در آن طبعی آزموده و به آن صورت مطایبات و فکاهیاتی را به نظم آوردهاند. در تعزیه ها و نوحه سرایی های قدیم نیز این شیوه ضمن محاورات و تقریرات به کار رفته است. هر چند بحر طویل را با تکرار اغلب افاعیل عروضی میتوان ساخت، لیکن «فعلاتن» بیشتر در ساخت این نوع ادبی به کار گرفته شدهاست.
بحر طویل قالبی شعری است که در آن برخلاف سایر قالبهای شعر سنتی فارسی، مصراعهای مساوی و بیت وجود ندارد. در عوض، بحر طویل از یک یا چند قسمت با نام بند تشکیل میشود که در هر بند یکی از افاعیل معین عروضی به تعداد دلخواه تکرار میشود. هر بند به بخش های هماهنگ که گاه مسجّع و هم قافیه هستند تقسیم شدهاست. معمولا پایان بندها را قافیه و ردیفی که در پایان همه بندها تکرار میشود مشخص میکند.
سرودن بحر طویل از دوره صفویه به بعد مرسوم شدهاست. قدیمیترین نمونه بحر طویل نامهای است به ظاهر منثور که در کتاب «تاریخ طبرستان و رویان و مازندران» (۸۸۱ قمری) تألیف سید ظهیرالدین بن سید نصیرالدین مرعشی ضبط شده اما از نظر شکل و وزن، بحر طویل محسوب میشود.
بحر طویلی از ابوالقاسم حالت:
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنائی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دکمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهرهاش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت: که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی.
بحر طویل شعری را گویند که از تکرار غیر محدود پایههای عروضی ساخته شود و در حقیقت یک تفنن ادبی است که گاهی شعرا در آن طبعی آزموده و به آن صورت مطایبات و فکاهیاتی را به نظم آوردهاند. در تعزیه ها و نوحه سرایی های قدیم نیز این شیوه ضمن محاورات و تقریرات به کار رفته است. هر چند بحر طویل را با تکرار اغلب افاعیل عروضی میتوان ساخت، لیکن «فعلاتن» بیشتر در ساخت این نوع ادبی به کار گرفته شدهاست.
بحر طویل قالبی شعری است که در آن برخلاف سایر قالبهای شعر سنتی فارسی، مصراعهای مساوی و بیت وجود ندارد. در عوض، بحر طویل از یک یا چند قسمت با نام بند تشکیل میشود که در هر بند یکی از افاعیل معین عروضی به تعداد دلخواه تکرار میشود. هر بند به بخش های هماهنگ که گاه مسجّع و هم قافیه هستند تقسیم شدهاست. معمولا پایان بندها را قافیه و ردیفی که در پایان همه بندها تکرار میشود مشخص میکند.
سرودن بحر طویل از دوره صفویه به بعد مرسوم شدهاست. قدیمیترین نمونه بحر طویل نامهای است به ظاهر منثور که در کتاب «تاریخ طبرستان و رویان و مازندران» (۸۸۱ قمری) تألیف سید ظهیرالدین بن سید نصیرالدین مرعشی ضبط شده اما از نظر شکل و وزن، بحر طویل محسوب میشود.
بحر طویلی از ابوالقاسم حالت:
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنائی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دکمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهرهاش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت: که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی.