عبارات مورد جستجو در ۱۲۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - در علم کف شناسی
نام تلهای کواکب که بود در کف دست
گر ز ابهام شماری و به خنصر گروی
زهره و مشتری است و زحل و شمس آنگاه
تیر و مریخ و قمر نیک شناس ای اخوی
خط زهره است چو از شمس روی سوی زحل
خط مریخ چو از زهره به برجیس روی
خط قوس از متوازی بخط مریخ است
نام آن خط حیات است و بآن شاد شوی
از تل شمس عمودی که بپایان آمد
خط شمس است و شود فال تو زان نیک قوی
زیر تیر است بشکل افقی خط قران
قوس آن سوی قمر خط بداهت شنوی
از زحل خط عمودی سوی کف خط نصیب
هست تقدیر تو آسوده زبی یا بدوی
خط مایل زقرآن سوی کف از صحت دان
کهکشان از سوی مریخ بر آید بسوی
گر ز ابهام شماری و به خنصر گروی
زهره و مشتری است و زحل و شمس آنگاه
تیر و مریخ و قمر نیک شناس ای اخوی
خط زهره است چو از شمس روی سوی زحل
خط مریخ چو از زهره به برجیس روی
خط قوس از متوازی بخط مریخ است
نام آن خط حیات است و بآن شاد شوی
از تل شمس عمودی که بپایان آمد
خط شمس است و شود فال تو زان نیک قوی
زیر تیر است بشکل افقی خط قران
قوس آن سوی قمر خط بداهت شنوی
از زحل خط عمودی سوی کف خط نصیب
هست تقدیر تو آسوده زبی یا بدوی
خط مایل زقرآن سوی کف از صحت دان
کهکشان از سوی مریخ بر آید بسوی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۵
زمین گرد است مانند گلوله
نیوتن کرده واضح این مقوله
اگر چه گفته فیثاغورث از پیش
نبودش حجتی بر گفته خویش
نیوتن قول خود را با دلائل
بیان کرده ولله در قائل
دلیل اولینش گردی آب
به دریا اندر آوین نکته دریاب
که بحر از بر فزونتر هست بیشک
به حجت تابع افزون شد اندک
کی کو بیند، یم را بساحل
شود از دور با کشتی مقابل
نخست از پیکر کشتی در آن یم
نبیند هیچ غیر از نوک پرچم
چو آید پیشتر بیند اصولش
ز روی نسبت افزایش بطولش
نیوتن کرده واضح این مقوله
اگر چه گفته فیثاغورث از پیش
نبودش حجتی بر گفته خویش
نیوتن قول خود را با دلائل
بیان کرده ولله در قائل
دلیل اولینش گردی آب
به دریا اندر آوین نکته دریاب
که بحر از بر فزونتر هست بیشک
به حجت تابع افزون شد اندک
کی کو بیند، یم را بساحل
شود از دور با کشتی مقابل
نخست از پیکر کشتی در آن یم
نبیند هیچ غیر از نوک پرچم
چو آید پیشتر بیند اصولش
ز روی نسبت افزایش بطولش
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۴ - فیما یتعلق بالکواکب
شکل انگیس و عقله ای فرزند
متعلق به جرم کیوانست
و آنچه مخصوص مشتری باشد
نصره الداخل است و لحیانست
همچنین حمره و نقی الخد
زان بهرام لعل خفتانست
قبض داخل همچو نصرت الخارج
تابع آفتاب تابانست
عتبه الداخل و خرج بی شک
زهره را پیشکار ایوانست
اجتماع و جماعت اندر رمل
به عطارد همی ز اعوانست
هم بیاض و طریق از قمرند
که باوج فلک درخشانست
قبض خارج ملازم ذنب است
زین سبب دل ازو هراسانست
باشد از راس عتبة الخارج
یادگیر این سخن که آسانست
متعلق به جرم کیوانست
و آنچه مخصوص مشتری باشد
نصره الداخل است و لحیانست
همچنین حمره و نقی الخد
زان بهرام لعل خفتانست
قبض داخل همچو نصرت الخارج
تابع آفتاب تابانست
عتبه الداخل و خرج بی شک
زهره را پیشکار ایوانست
اجتماع و جماعت اندر رمل
به عطارد همی ز اعوانست
هم بیاض و طریق از قمرند
که باوج فلک درخشانست
قبض خارج ملازم ذنب است
زین سبب دل ازو هراسانست
باشد از راس عتبة الخارج
یادگیر این سخن که آسانست
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۶ - ایضا
فرد و سه زوج است لحیان اولین مسعود و خارج
ناری و برجیس و جسم و جان و سیراعلی المعارج
فرد و زوجی فرد و زوجی قبض خارج چون شماری
مال و اعوان سعد دوم شمسی و آبی و ناری
زوج و فردی زوج و فردی قبض داخل گشته حاکی
از ذنب خویشان و یاران نحس هم بادی و خاکی
چارمین باشد جماعت چار زوج است از عطارد
ممتزج ثابت بکان و ملک و مسکن گشته وارد
پنجمین دو فرد و زوج و فرد کوسج سعد و زهره
ناری و بادی و خاکی منقلب خط هدیه بهره
فردی و دو زوج و فردی عقله کیوانی نحوست
برده دغم نار و خاکش داده گرمی با یبوست
زوج سه یک فرد انگیس است و کیوان نحس و داخل
شرکت وزن ضد و غایب هفتم و خاکی مداخل
زوج و فردی و دو زوجی حمره ثابت نحس و هشتم
بادی و مریخی امر مخفی ارث و مرگ مردم
هم دو زوج و فرد و زوج آمد بیاض و ثابت از مه
سعد و آبی علم و دین آنگه سفر با دوری ره
نصرة الخارج دو فرد است و دو زوج از شمس عاشر
سعد و شغل و شاه و مادر آتشت و بادش عناصر
نصرة الداخل دو زوج است و دو فرد و سعد و نیکو
مشتری آبی و خاکی زو امید دوستان جو
عتبة الخارج سه فرد و زوج شد وز راس باشد
آبی و ناری و خاکی خصم و حیوان نحس باشد
فرد و زوج آنگه دو فرد آمد نقی مریخ و طالب
ناری و خاکی و بادی منقلی با شر غالب
عتبة الداخل بود زوج و سه فرد و سعد و زهره
بادی و آبی و خاکی غایبان را دیده چهره
زوج و دو فرد است و زوجی اجتماع از تیر ثابت
بادی و آبی درخشان قضایا را منابت
چار فرد آمد طریق از ماه و سعد و منقلب شد
عاقبت دان ز آب و باد و خاک و آتش منشعب شد
صورت هر شکل از شکل نخستین ده مزاجش
حاصلش تکرار کن تا از ضمیر آید سراجش
سعد و نحس و نسبت آن شکل ها را با بیوتش
ده بخرج و دخل آن در انقلاب و در ثبوتش
ناری و برجیس و جسم و جان و سیراعلی المعارج
فرد و زوجی فرد و زوجی قبض خارج چون شماری
مال و اعوان سعد دوم شمسی و آبی و ناری
زوج و فردی زوج و فردی قبض داخل گشته حاکی
از ذنب خویشان و یاران نحس هم بادی و خاکی
چارمین باشد جماعت چار زوج است از عطارد
ممتزج ثابت بکان و ملک و مسکن گشته وارد
پنجمین دو فرد و زوج و فرد کوسج سعد و زهره
ناری و بادی و خاکی منقلب خط هدیه بهره
فردی و دو زوج و فردی عقله کیوانی نحوست
برده دغم نار و خاکش داده گرمی با یبوست
زوج سه یک فرد انگیس است و کیوان نحس و داخل
شرکت وزن ضد و غایب هفتم و خاکی مداخل
زوج و فردی و دو زوجی حمره ثابت نحس و هشتم
بادی و مریخی امر مخفی ارث و مرگ مردم
هم دو زوج و فرد و زوج آمد بیاض و ثابت از مه
سعد و آبی علم و دین آنگه سفر با دوری ره
نصرة الخارج دو فرد است و دو زوج از شمس عاشر
سعد و شغل و شاه و مادر آتشت و بادش عناصر
نصرة الداخل دو زوج است و دو فرد و سعد و نیکو
مشتری آبی و خاکی زو امید دوستان جو
عتبة الخارج سه فرد و زوج شد وز راس باشد
آبی و ناری و خاکی خصم و حیوان نحس باشد
فرد و زوج آنگه دو فرد آمد نقی مریخ و طالب
ناری و خاکی و بادی منقلی با شر غالب
عتبة الداخل بود زوج و سه فرد و سعد و زهره
بادی و آبی و خاکی غایبان را دیده چهره
زوج و دو فرد است و زوجی اجتماع از تیر ثابت
بادی و آبی درخشان قضایا را منابت
چار فرد آمد طریق از ماه و سعد و منقلب شد
عاقبت دان ز آب و باد و خاک و آتش منشعب شد
صورت هر شکل از شکل نخستین ده مزاجش
حاصلش تکرار کن تا از ضمیر آید سراجش
سعد و نحس و نسبت آن شکل ها را با بیوتش
ده بخرج و دخل آن در انقلاب و در ثبوتش
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۵ - بند پنجم
ای خطت چون تازه سنبل وی رخت چون تازه ورد
سنبل از رشک تو پیچان لاله از رنگ تو زرد
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل این قطعه برخوان با نوای شاد ورد
اردکان قسمی از اشکال نجوم و خشم ارد
انعکاس و انده و طیب و سپهر و مهر گرد
میخ کردن سکه باشد گرد نامه نقش آن
جرمزه میدان سفرع کردن مسافر ره نورد
«کژف » قیر و زاک شب شربین همان قطران بود
هست دارو زرده زرچوبه منافق گوش زرد
مشتری برجیس دان مریخ شد رزبادراد
مانک ماه و زهره بیدخت است و هاله شادورد
لمس را میدان پساویدن پژوهش جستجو
تاخ ناف و صید کرد و درشکست او را شکرد
کاردالی طلع و تارونه غلاف طلع دان
بر شیان دارو عصا الراعی است یعنی سرخ مرد
تکمه دان اخگوژنه سنهار باشد زن پسر
گسسه خط مکتوب نامه فرو شوکت دارو برد
بایش ایجاب است و رانش سلب و جاور حال شد
جاوری تبدیل دان پر ماس لمس و پهنه لرد
رمز را پرخیده میدان واپرخیده صریح
همچنین جفت واجفت آمد بمعنی زوج و فرد
دوله برهون و منش طبع و دما باشد مزاج
سرمه دان حد و طرف اصل و تنه بیخ است و نرد
هم نماری دان اشارت هم ضمیر آمد کشاک
هم «درآمدجای » مصدر اسم نام و فعل کرد
نحل زیبود است و رسمو کارتن باشد رجال
با سعادت بختیار و با فتوت راد مرد
رهبر و فرنود و روشنگر همی باشد دلیل
پیچ و تاب و جنگ و مانند و نکو باشد نورد
هست هوتخشان کشاورز و بود ورزاو گاو
مرد روزستار صنعت پیشه و جنگی نبرد
اعتقاد آمد نمشته هم معاذالله ژکس
هست سوگیری حمایت مهر رخشان روزگرد
آنچه از گیسو نگیرد پیچ و خم فر خاک دان
و آنچه از اشجار در پیراستن برند گرد
شیم شیخ و خواجه ایشی بی بی و بانوستی
خلسه فرزنشاد باشد طاعن السن سالخورد
هست مزکت مسجد و شد سنجرستان خانقاه
هم کشت آمد کلیسا هم «تموزی خانه » غرد
پیشوارا مقتدادان مقتدی پی شو،پس ایست
پیره و پوران خلیفه مرغزار آمد جفرد
چار نادر چار عنصر هفت گردون هفت مام
چار آمیزه، طبایع هفت قراء هفت مرد
هم سه پور آمد موالید آخشیان چار ضد
قهری و قسری است شمپوری معاون پایمرد
شد بیوکانی طوی دغدو بیوک آمد عروس
مام زن خشتامن و وردک جهاز اورنگ جرد
چرخه دوراست و تسلسل زنخه و دشمیر ضد
ارمغان و تحفه نور اهان عراضه راهورد
دان پذیر اراهیولی ماهیت او چیزی است
زبده اروند است و میناگون سپهر لاژورد
هم سمیز آمد دعا چشمیده را منظوردان
لای و تاه رخت و خواب مخمل و بیری است پرد
هست پودات و سترسا آنچه بشناسی بحس
هم کسی باشد تعین همتراز و هم نبرد
فوطه را میدان بروفه هم دزک دستارچه
ضلع دنده گفت شانه مازه پشت و رنج و درد
هم کژه باشد لهاة و هست کوشک لوزتین
دژپه و دژپیهه دشپل ناملایم نانورد
صدقه ارزانش مسلم نیز ارزانی بود
بشم و ژاله شبنم و یخچه تگرگ و بر دع سرد
بش بود کشتی که اندر دیم زار آید ببار
کهپرک و غدو جوال کهکشان باشد الرد
«یتو» یعنی «لادبراین » را علیهذا شمر
رشت گچ آگور آجر کلس آهک سنگ برد
رشوه بدگند است و ریما هن بود خبث الحدید
پس خماهن دان حدید و مرد اشکمخواره ژرد
ذرع از تازی گز است از پارسی متراز فرنگ
ساژن از روسی بود وز انگلیسی هست یرد
سنبل از رشک تو پیچان لاله از رنگ تو زرد
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
از رمل این قطعه برخوان با نوای شاد ورد
اردکان قسمی از اشکال نجوم و خشم ارد
انعکاس و انده و طیب و سپهر و مهر گرد
میخ کردن سکه باشد گرد نامه نقش آن
جرمزه میدان سفرع کردن مسافر ره نورد
«کژف » قیر و زاک شب شربین همان قطران بود
هست دارو زرده زرچوبه منافق گوش زرد
مشتری برجیس دان مریخ شد رزبادراد
مانک ماه و زهره بیدخت است و هاله شادورد
لمس را میدان پساویدن پژوهش جستجو
تاخ ناف و صید کرد و درشکست او را شکرد
کاردالی طلع و تارونه غلاف طلع دان
بر شیان دارو عصا الراعی است یعنی سرخ مرد
تکمه دان اخگوژنه سنهار باشد زن پسر
گسسه خط مکتوب نامه فرو شوکت دارو برد
بایش ایجاب است و رانش سلب و جاور حال شد
جاوری تبدیل دان پر ماس لمس و پهنه لرد
رمز را پرخیده میدان واپرخیده صریح
همچنین جفت واجفت آمد بمعنی زوج و فرد
دوله برهون و منش طبع و دما باشد مزاج
سرمه دان حد و طرف اصل و تنه بیخ است و نرد
هم نماری دان اشارت هم ضمیر آمد کشاک
هم «درآمدجای » مصدر اسم نام و فعل کرد
نحل زیبود است و رسمو کارتن باشد رجال
با سعادت بختیار و با فتوت راد مرد
رهبر و فرنود و روشنگر همی باشد دلیل
پیچ و تاب و جنگ و مانند و نکو باشد نورد
هست هوتخشان کشاورز و بود ورزاو گاو
مرد روزستار صنعت پیشه و جنگی نبرد
اعتقاد آمد نمشته هم معاذالله ژکس
هست سوگیری حمایت مهر رخشان روزگرد
آنچه از گیسو نگیرد پیچ و خم فر خاک دان
و آنچه از اشجار در پیراستن برند گرد
شیم شیخ و خواجه ایشی بی بی و بانوستی
خلسه فرزنشاد باشد طاعن السن سالخورد
هست مزکت مسجد و شد سنجرستان خانقاه
هم کشت آمد کلیسا هم «تموزی خانه » غرد
پیشوارا مقتدادان مقتدی پی شو،پس ایست
پیره و پوران خلیفه مرغزار آمد جفرد
چار نادر چار عنصر هفت گردون هفت مام
چار آمیزه، طبایع هفت قراء هفت مرد
هم سه پور آمد موالید آخشیان چار ضد
قهری و قسری است شمپوری معاون پایمرد
شد بیوکانی طوی دغدو بیوک آمد عروس
مام زن خشتامن و وردک جهاز اورنگ جرد
چرخه دوراست و تسلسل زنخه و دشمیر ضد
ارمغان و تحفه نور اهان عراضه راهورد
دان پذیر اراهیولی ماهیت او چیزی است
زبده اروند است و میناگون سپهر لاژورد
هم سمیز آمد دعا چشمیده را منظوردان
لای و تاه رخت و خواب مخمل و بیری است پرد
هست پودات و سترسا آنچه بشناسی بحس
هم کسی باشد تعین همتراز و هم نبرد
فوطه را میدان بروفه هم دزک دستارچه
ضلع دنده گفت شانه مازه پشت و رنج و درد
هم کژه باشد لهاة و هست کوشک لوزتین
دژپه و دژپیهه دشپل ناملایم نانورد
صدقه ارزانش مسلم نیز ارزانی بود
بشم و ژاله شبنم و یخچه تگرگ و بر دع سرد
بش بود کشتی که اندر دیم زار آید ببار
کهپرک و غدو جوال کهکشان باشد الرد
«یتو» یعنی «لادبراین » را علیهذا شمر
رشت گچ آگور آجر کلس آهک سنگ برد
رشوه بدگند است و ریما هن بود خبث الحدید
پس خماهن دان حدید و مرد اشکمخواره ژرد
ذرع از تازی گز است از پارسی متراز فرنگ
ساژن از روسی بود وز انگلیسی هست یرد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۱ - نامهای بروج به پارسی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۲ - نامهای بروج در دساتیر
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۳ - نامهای دزدمه در دساتیر
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۹ - سبعه منحوسه
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۷ - در شمار شهور شمسیه مطابق بروج منطقه
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۷ - در علم کف شناسی
نام تل کواکب اندر دست
گر بخنصر شماری از سوی شست
زهره و مشتری زحل خورشید
تیر و بهرام و ماه دان بامید
خط قوسی ز شمس سوی زحل
زهره را شد خرام در جدول
خط قوسی ز زهره تا برجیس
خط بهرام دان بنفس نفیس
متوازی بدان ز قوس دگر
خط صحت شد ای خجسته سیر
گر عمودی زشمس شد سوی کف
خط شمس است و راه مجد و شرف
افقی زیر تیر خط قرآن
مایلی ز آن همه بداهت دان
هست نهر المجره از مریخ
خط مایل بزند بی تو بیخ
افقی مایل از خط بهرام
جانب مشتری رود پدرام
خط دیگر ورا بود بفراز
تا بوسطی ز خنصر است دراز
سه خط منفصل بداخل زند
دستبند حیاتشان خوانند
مرکز نطق بند دوم شست
بند اول اراده راست نشست
بند سوم مقام مهر بود
صاحب آن گشاده چهر بود
سهل مریخ یا مثلث آن
شد فضائی سه گوشه جاویدان
بخط رأس و زندگی محدود
تل بهرام و مه یکش ز حدود
زاویه اولش که علیا شد
از دو خط نخست پیدا شد
هم ز تل قمر ابا مریخ
آشکارا نهد سه پایه و سیخ
زاویه دوم انسی از خط سر
خط صحت رسد بخط جگر
بر سر تل ماه می گذرد
روشنی از مه و ستاره برد
زاویه سومش بود بجهات
ز التقاء کبد بخط حیات
لیک در سطح کف دست نگر
که هویدا بود خطوط دگر
گر بخنصر شماری از سوی شست
زهره و مشتری زحل خورشید
تیر و بهرام و ماه دان بامید
خط قوسی ز شمس سوی زحل
زهره را شد خرام در جدول
خط قوسی ز زهره تا برجیس
خط بهرام دان بنفس نفیس
متوازی بدان ز قوس دگر
خط صحت شد ای خجسته سیر
گر عمودی زشمس شد سوی کف
خط شمس است و راه مجد و شرف
افقی زیر تیر خط قرآن
مایلی ز آن همه بداهت دان
هست نهر المجره از مریخ
خط مایل بزند بی تو بیخ
افقی مایل از خط بهرام
جانب مشتری رود پدرام
خط دیگر ورا بود بفراز
تا بوسطی ز خنصر است دراز
سه خط منفصل بداخل زند
دستبند حیاتشان خوانند
مرکز نطق بند دوم شست
بند اول اراده راست نشست
بند سوم مقام مهر بود
صاحب آن گشاده چهر بود
سهل مریخ یا مثلث آن
شد فضائی سه گوشه جاویدان
بخط رأس و زندگی محدود
تل بهرام و مه یکش ز حدود
زاویه اولش که علیا شد
از دو خط نخست پیدا شد
هم ز تل قمر ابا مریخ
آشکارا نهد سه پایه و سیخ
زاویه دوم انسی از خط سر
خط صحت رسد بخط جگر
بر سر تل ماه می گذرد
روشنی از مه و ستاره برد
زاویه سومش بود بجهات
ز التقاء کبد بخط حیات
لیک در سطح کف دست نگر
که هویدا بود خطوط دگر
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۸
منطقه اطلس بلند رواق
که معدل برو کنند اطلاق
هر دو قطبش دو قطب عالم گیر
در شمالش بنات نعش صغیر
دومین منطقه سپهر بروج
کرده بر چرخ ثابتات عروج
گذرد در دو نقطه این تدویر
از معدل ببین و باش بصیر
این دو نقطه همی رود بشمار
اعتدالین در خزان و بهار
سومین دان خطی که از آغاز
ره بر این چار قطب برده فراز
کمترین قطب آنکه شد موسوم
میل کلی در اصطلاح نجوم
باشد اندر میانه قطبین
یا همی بگذرد منطقتین
آنچه اندر رصد معین گشت
منزل ماه بیست باشد و هشت
که ز تقدیر کردگار قدیر
طی نمود این منازل تقدیر
تا به مصداق عاد کالعرجون
از حصار محاق شد بیرون
که معدل برو کنند اطلاق
هر دو قطبش دو قطب عالم گیر
در شمالش بنات نعش صغیر
دومین منطقه سپهر بروج
کرده بر چرخ ثابتات عروج
گذرد در دو نقطه این تدویر
از معدل ببین و باش بصیر
این دو نقطه همی رود بشمار
اعتدالین در خزان و بهار
سومین دان خطی که از آغاز
ره بر این چار قطب برده فراز
کمترین قطب آنکه شد موسوم
میل کلی در اصطلاح نجوم
باشد اندر میانه قطبین
یا همی بگذرد منطقتین
آنچه اندر رصد معین گشت
منزل ماه بیست باشد و هشت
که ز تقدیر کردگار قدیر
طی نمود این منازل تقدیر
تا به مصداق عاد کالعرجون
از حصار محاق شد بیرون
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
سپهر منزلتا، تا سپهر راست مدار؛
مدار آن بمرادت چنانکه خواهی باد
الهی افتد بر خاک سایه ی تا ز فلک
ز رایتت بسرش سایه ی الهی باد
هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت
سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد
بطرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان؛
ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس
ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد
نه گر دهد بتو ای شیر تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بیکلاهی باد
اگر بخاک درت، خویش را بسنجد مهر؛
بکم عیاری، میزانش در گواهی باد
اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید
نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد
اگر نه مونس کتاب تست، یونس تیر
گه رقم بکفش خامه خار ماهی باد
ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه؛
ز جانگزا دم کژدم، بجسم کاهی باد
اگر بپای محب تو، سر نساید رأس
دو نیمه سر، چو دو پیکر ؛ ز تیغ شاهی باد
اگر بکام عدویت، ذنب بریزد زهر؛
کمان بگردن پیشت بعذر خواهی باد
بدوستان تو تا در نزاید است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهی باد
مدار آن بمرادت چنانکه خواهی باد
الهی افتد بر خاک سایه ی تا ز فلک
ز رایتت بسرش سایه ی الهی باد
هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت
سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد
بطرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان؛
ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس
ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد
نه گر دهد بتو ای شیر تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بیکلاهی باد
اگر بخاک درت، خویش را بسنجد مهر؛
بکم عیاری، میزانش در گواهی باد
اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید
نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد
اگر نه مونس کتاب تست، یونس تیر
گه رقم بکفش خامه خار ماهی باد
ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه؛
ز جانگزا دم کژدم، بجسم کاهی باد
اگر بپای محب تو، سر نساید رأس
دو نیمه سر، چو دو پیکر ؛ ز تیغ شاهی باد
اگر بکام عدویت، ذنب بریزد زهر؛
کمان بگردن پیشت بعذر خواهی باد
بدوستان تو تا در نزاید است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهی باد
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل پنجم
این بیچاره طبیعی محروم و منجم محروم، کارها با طبایع و نجوم حوالت کردندو مثال ایشان چون مورچه است که بر کاغذ می رود و کاغذ می بیند که سیاه می شود و بر وی نقشی پیدا می آید نگاه کند، سر قلم را بیند، شاد شود و گوید، «حقیقت این کار بشناختم و فارغ شدم. این نقاشی قلم می کند» و این مثل طبیعی است که هیچ چیز ندانست از تحرکات عالم جز درجه باز پسین.
پس چون مورچه دیگر بیامد که چشم وی فراخ تر بود و مسافت دیدار وی بیشتر، گفت غلط کردی که من این قلم مسخر می بینم و ورای وی چیزی دیگر همی بینم که این نقاشی وی میکند و بدین شاد شد و گفت، «حقیقت این است که من دانستم که نقاش انگشت است نه قلم و قلم مسخر است» و این مثال منجم است که نظر وی بیشتر بکشید و بدید که طبایع مسخر کواکب اند، و لکن ندانست که کواکب مسخر و فرشتگانند و به درجاتی که ورای آن بود راه نیافت.
و چنانچه این تفاوت میان طبیعی و منجم از عالم اجسام افتاد و از وی خلافی خاست، میان کسانی که به عالم ارواح ترقی کردند هم این خلاف است که بیشتر خلق چون از عالم اجسام ترقی کردند و چیزی بیرون اجسام باز یافتند، بر اول درجه فرود آمدند، و راه معراج به عالم ارواح بر ایشان بسته شد و در عالم ارواح که آن عالم انوار است همچنین عقبات و حجب بسیار است، بعضی درجه وی چون کوکب، و بعضی چون قمر، و بعضی چون شمس و این مراقی معراج کسانی است که ملکوت السموات به ایشان نمایند، چنان که در حق خلیل (ع) خبر داد حق عزوجل: «او کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض» تا آنجا که گفت: «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض» و برای این بود که رسول (ص) گفت: «ان الله عزوجل سبعین حجابا من نور لو کشفها لا حترقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره» و شرح این در کتاب «مشکوه الانور و مصفاه الاسرار» گفته ایم، از آنجا طلب باید کرد.
و مقصود آن است که بدانی که طبیعی بیچاره که چیزی با حرارت و رطوبت و برودت و یبوست حوالت کرد، راست گفت که اگر ایشان در میانه اسباب الهی نبودندی، علم طلب باطل بودی، ولکن خطا از آن وجه کرد که چشم وی مختصر بود، به اول منزل فرود آمد و از او اصلی ساخت نه مسخری و خداوندی ساخت نه چاکری و وی خود از جمله چاکران بازپسین است که در صف النعال باشد و منجم که ستاره را در میان اسباب آورد، راست گفت که اگر نه چنین بودی، شب و روز برابر بودی که آفتاب ستاره ای است که روشنایی و گرمی در عالم از وی است و زمستان و تابستان برابر بودی که گرمی تابستان از آن است که آفتاب به میان آسمان نزدیک شود و در زمستان دور شود و آن خدای که در قدرت وی هست که آفتاب را گرم و روشن آفرید، چه عجب اگر زحل را سرد و خشک آفریند و زهره را گرم و تر آفریند، این در مسلمانی هیچ قدح نکند منجم از آنجا غلط کرد که از نجوم اصل و حوالت گاه ساخت و مسخری ایشان نبدید و ندانست که و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره و مسخر آن باشد که وی را به کار دارند، پس ایشان کارگرانند، نه از جهت خویش، بلکه به کار داشتگانند از جهت عمال فرشتگان، چنان که اعصاب مستعملت در تحت تحریک اطراف، از جهت قوتی که اندر دماغ است و کواکب هم از چاکران باز پسین اند، اگر چه در درجه ی نقیبان اند و به صف النعال نه اند، چون چهار طبع که ایشان مسخران باز پسین اند، چون قلم در کتابت.
پس چون مورچه دیگر بیامد که چشم وی فراخ تر بود و مسافت دیدار وی بیشتر، گفت غلط کردی که من این قلم مسخر می بینم و ورای وی چیزی دیگر همی بینم که این نقاشی وی میکند و بدین شاد شد و گفت، «حقیقت این است که من دانستم که نقاش انگشت است نه قلم و قلم مسخر است» و این مثال منجم است که نظر وی بیشتر بکشید و بدید که طبایع مسخر کواکب اند، و لکن ندانست که کواکب مسخر و فرشتگانند و به درجاتی که ورای آن بود راه نیافت.
و چنانچه این تفاوت میان طبیعی و منجم از عالم اجسام افتاد و از وی خلافی خاست، میان کسانی که به عالم ارواح ترقی کردند هم این خلاف است که بیشتر خلق چون از عالم اجسام ترقی کردند و چیزی بیرون اجسام باز یافتند، بر اول درجه فرود آمدند، و راه معراج به عالم ارواح بر ایشان بسته شد و در عالم ارواح که آن عالم انوار است همچنین عقبات و حجب بسیار است، بعضی درجه وی چون کوکب، و بعضی چون قمر، و بعضی چون شمس و این مراقی معراج کسانی است که ملکوت السموات به ایشان نمایند، چنان که در حق خلیل (ع) خبر داد حق عزوجل: «او کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض» تا آنجا که گفت: «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض» و برای این بود که رسول (ص) گفت: «ان الله عزوجل سبعین حجابا من نور لو کشفها لا حترقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره» و شرح این در کتاب «مشکوه الانور و مصفاه الاسرار» گفته ایم، از آنجا طلب باید کرد.
و مقصود آن است که بدانی که طبیعی بیچاره که چیزی با حرارت و رطوبت و برودت و یبوست حوالت کرد، راست گفت که اگر ایشان در میانه اسباب الهی نبودندی، علم طلب باطل بودی، ولکن خطا از آن وجه کرد که چشم وی مختصر بود، به اول منزل فرود آمد و از او اصلی ساخت نه مسخری و خداوندی ساخت نه چاکری و وی خود از جمله چاکران بازپسین است که در صف النعال باشد و منجم که ستاره را در میان اسباب آورد، راست گفت که اگر نه چنین بودی، شب و روز برابر بودی که آفتاب ستاره ای است که روشنایی و گرمی در عالم از وی است و زمستان و تابستان برابر بودی که گرمی تابستان از آن است که آفتاب به میان آسمان نزدیک شود و در زمستان دور شود و آن خدای که در قدرت وی هست که آفتاب را گرم و روشن آفرید، چه عجب اگر زحل را سرد و خشک آفریند و زهره را گرم و تر آفریند، این در مسلمانی هیچ قدح نکند منجم از آنجا غلط کرد که از نجوم اصل و حوالت گاه ساخت و مسخری ایشان نبدید و ندانست که و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره و مسخر آن باشد که وی را به کار دارند، پس ایشان کارگرانند، نه از جهت خویش، بلکه به کار داشتگانند از جهت عمال فرشتگان، چنان که اعصاب مستعملت در تحت تحریک اطراف، از جهت قوتی که اندر دماغ است و کواکب هم از چاکران باز پسین اند، اگر چه در درجه ی نقیبان اند و به صف النعال نه اند، چون چهار طبع که ایشان مسخران باز پسین اند، چون قلم در کتابت.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل هفتم
کواکب و طبایع و بروج فلک کواکب که به دوازده قسمت است و عرش که ورای همه است از وجهی چون مثال پادشاهی است که وی را حجره خاص باشد که وزیر وی آنجا نشیند و گرداگرد آن حجره رواقی بود به دوازده پالگانه و بر هر پالگانه نایبی از آن وزیر نشسته و هفت نقیب سوار، بیرون آن پالگانها، گرد آن دوازده پالگانه می گردند، از بیرون و فرمان نایبان وزیر که از وزیر بدیشان رسیده باشد، می شنوند و چهار کمند در دست این چهار پیاده نهاده تا می اندازند و گروهی را به حکم فرمان به حضرت می فرستند و گروهی را از حضرت دور می کنند و گروهی را خلعت می دهند و گروهی را عقوبت می کنند و عرش حجره خاص است و مستقر وزیر مملکت است که وی فرشته مقرب ترین است و فلک الکواکب آن وراق است و دوازده برج، آن دوازده پالگانه است و نایبان وزیر فرشتگان دیگرند که درجه ایشان درجه فروتر فرشته مقرب ترین است و به هر یکی عمل دیگر مفوض است و هفت ستاره هفت سوار است که چون نقیبان، همیشه گرد آن پالگانها می برآیند و از هر پالگانه فرمانی از نوع دیگر بدیشان می رسد و آن که وی را چهار عنصر گویند چون آتش و آب و باد و خاک، چون چهار چاکر پیاده اند که از وطن خویش سفر نکنندو چهار طبایع حرارت و برودت و رطوبت و یبوست، چون چهار کمند است در دست ایشان، مثلا چون حال بر کسی بگردد که روی از دنیا بگرداند و اندوه و بیم بر وی مستولی شود و نعمتهای دنیا در دل وی ناخوش گردد، وی را اندوه عاقبت کار خویش بگیرد، طبیب گوید که این بیمار است و این علت را مالیخولیا گویند، و علاج وی طبیخ افتیمون است و طبیعی گوید اصل این علت از طبیعت خشکی خیزد که بر دماغ مستولی شود و سبب این خشکی هوای زمستان است و تا بهار نیاید و رطوبت بر هوا غالب نشود، وی صلاح نپذیرد، و منجم گوید این سودای است که وی را پیدا آمده است و سودا از عطارد خیزد، که وی را با مریخ مشاکلتی افتد نا محمود تا آنگاه که عطارد به مقارنه سعدین یا به تثلیث ایشان نرسد، این حال به صلاح نیاید و همه راست می گویند ولکن: ذلک مبلغهم من العلم.
اما اینکه در حضرت الهیت و ربوبیت به سعادت وی حکم کردند و دو نقیب جلد و کاردان را که ایشان را عطارد و مریخ گویند، از آن فرستادند تا پیاده از پیادگان درگاه که وی را هوا گویند، کمند خشکی را بیندازد و در سر و دماغ وی افکند و روی وی از همه لذات دنیا بگرداند و به تازیانه بیم و اندوه و به زمام ارادت و طلب وی را به حضرت الهیت دعوت کند، این نه در علم طب و نه در طبیعت و نه در نجوم باشد، بلکه از بحر علم نبوت بیرون آید که محیط است به همه اطراف مملکت و به همه عمال و نقبا و چاکران حضرت و شناخته است که هر که برای چه شغل اند و به چه فرمان حرکت کنند و خلق را به کجا می خوانند و از کجا باز می دارند
پس هر یکی آنچه گفت راست گفت ولکن از سر پادشاه مملکت و از سر جمله اسفهسالاران مملکت خبر نداشت و حق، سبحانه و تعالی، بدین طریق به بلا و بیماری و سودا و محنت، خلق را به حضرت خویش می خواند و می گوید، «این نه بیماری است، که آن کمند لطف ماست که اولیای خویش را بدان به حضرت خویش خوانیم، «ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیا ثم الامثل فالامثل»، به چشم بیماران فرا ایشان منگرید که ایشان از مایند، مرضت فلم تعدنی در حق ایشان بدین می آید.
پس آن مثالی پیشین، منهاج پادشاهی آدمی بود و در درون تن خویش و این مثال هم منهاج مملکت وی است بیرون تن خویش و بدین وجه، این معرفت نیز هم از معرفت خویش حاصل آید، بدین سبب بود که معرفت نفس خود عنوان اول ساختیم.
اما اینکه در حضرت الهیت و ربوبیت به سعادت وی حکم کردند و دو نقیب جلد و کاردان را که ایشان را عطارد و مریخ گویند، از آن فرستادند تا پیاده از پیادگان درگاه که وی را هوا گویند، کمند خشکی را بیندازد و در سر و دماغ وی افکند و روی وی از همه لذات دنیا بگرداند و به تازیانه بیم و اندوه و به زمام ارادت و طلب وی را به حضرت الهیت دعوت کند، این نه در علم طب و نه در طبیعت و نه در نجوم باشد، بلکه از بحر علم نبوت بیرون آید که محیط است به همه اطراف مملکت و به همه عمال و نقبا و چاکران حضرت و شناخته است که هر که برای چه شغل اند و به چه فرمان حرکت کنند و خلق را به کجا می خوانند و از کجا باز می دارند
پس هر یکی آنچه گفت راست گفت ولکن از سر پادشاه مملکت و از سر جمله اسفهسالاران مملکت خبر نداشت و حق، سبحانه و تعالی، بدین طریق به بلا و بیماری و سودا و محنت، خلق را به حضرت خویش می خواند و می گوید، «این نه بیماری است، که آن کمند لطف ماست که اولیای خویش را بدان به حضرت خویش خوانیم، «ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیا ثم الامثل فالامثل»، به چشم بیماران فرا ایشان منگرید که ایشان از مایند، مرضت فلم تعدنی در حق ایشان بدین می آید.
پس آن مثالی پیشین، منهاج پادشاهی آدمی بود و در درون تن خویش و این مثال هم منهاج مملکت وی است بیرون تن خویش و بدین وجه، این معرفت نیز هم از معرفت خویش حاصل آید، بدین سبب بود که معرفت نفس خود عنوان اول ساختیم.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و بر اسرار متین، که وقتی از سفر حجاز بخطه طراز بازمیگشتم و منازل و مراحل بقدم حرص می نوشتم، چنانکه عادت باز آیندگان خانه و متحننان آشیانه است گام در گام بسته و صبح با شام پیوسته.
چون مور بسوی دانه رائی کردم
چون مار بهفت عضو پائی کردم
عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم، تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار.
بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی، چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد، این بیتم در زبان افتاد.
ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی
وز راه هوی عنان مرکب بکشی
قدر شب و روز عافیت بشناسی
گر روز بلابحیله تا شب بکشی
گفتم مصلحت در نماز چهارگانی کردنست و شراب سه گانی خوردن، پس عقال عقل بگسستم و راه خرابات بجستم، حریفی چند حاصل کردم و هم در کوی خرابات منزل، کاسه و کیسه در کار و این ابیات در تکرار آوردم.
اگر چه از می و معشوق احتراز به است
بوصل هر دو درین عهد اهتزاز به است
ره مجاز سپر زین پس و حقیقت دان
که در جهان مجازی ره مجاز به است
خطاست آنکه نماید که صورت لذات
نهفته در سپس پرده های راز به است
عروس دلبر لذات وقت جلوه حسن
گشاده طره و زلفین و روی باز به است
طراز و خلج اگر چند خرم است و خوشست
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در او یک نفس بیاسائی
یقین بدان که زصد خلخ و طراز به است
چند روز هم برین نمط و نسق و من الفلق الی الغسق بگذاشتم و قید شریعت از پای طبیعت برداشتم، چون وعاء عروق از شراب صبوح و غبوق ممتلی شد و شیطان خلاعت بر سلطان طاعت مستولی گشت و بخار شراب از مهبط معده بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع ملول از قبول کأس و جام توقی، دانستم که هیچ گلی بی خار نیست وهیچ خمری بی خمار نه. زلف هر فرحی بر دست هر ترحی است و گریبان هر تهنیتی در گردن تعزیتی.
رواح الجهل لیس له صباح
ولیل الغی لیس له نهار
اذا بیض العذار فلیس عذر
علی لهو بان خلع العذار
اذا مدت الی کأس یمین
فلم تبق الیمین و لا یسار
فان العشق اوله ملام
و ان الخمر آخره خمار
چون از رقدت غفلت انتباهی پدید آمد و بشارع شریعت راهی گشاده شد، از تمادی کار ملول شدم و باعتذار و استغفار مشغول گشتم.
مکان اخوان طاعت را بر حریفان و ظریفان خلاعت بگزیدم که حلیف مناجات دیگر است و حریف خرابات دیگر لکل قوم یوم از دارخمار و قمار بجوار اخیار و ابرار آمدم و از صفه بزم و پیاله، بصف تضرع و ناله انحراف کردم و در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جائی بدست آوردم و واسطه قلاده صف مسجد شدم
هر روز من تبسم الصباح الی تنسم الرواح در صف اول نمازگزارد می و واجبات و مستحبات بجا آوردمی چون روزی چند ببودم تصنع صنیعت گشت و تطبع طبیعت، الطبیعة مألوفة و النفس الوفة چون روزی چند بگذشت و دوری چند فلک بنوشت.
بامداد آدینه در مسجد می گشتم و بر حلقه هر جمعی می گذشتم تا رسیدم بحلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع، دو پیر متفق سال مختلف احوال بر دو طرف آن حلقه نشسته، در پیش یکی دارو وکتاب و در پیش دیگر تقویم و اصطرلاب.
یکی در سخن از علم ابدان می سفت و دیگری حدیث از آسمان می گفت، یکی صفت انجم و افلاک می کرد و دیگری نعت زهر وتریاک پرسیدم که این مجمع چیست بدین شکوهی، و این حلقه کیست بدین انبوهی، این دو پیر در چه کارند و از کدام دیار؟
گفتند یکی طبیبی است کرمانی و دیگری منجمی است یونانی، امروز میقات مجادله و میعاد مقابله ایشانست، گفتم مرا بدین کار شتافتنی است و این غنیمت دریافتنی، پس بسپردن آن صف رائی کردم و خود را درصدر جائی دادم.
او را دو تسبیح خود بگذاشتم و گوش بر صوت و استماع بداشتم، منجم یونانی در کر و فر میدان بود و در اثنای جولان و دوران، از نجوم و فلک و سماک و سمک سخن میراند و این آیه می خواند که تبارک الذی جع فی السماء بروجا و جعل فیها سراجا و قمرا منیرا
پس از سرگرمی بدر بی آزرمی آمد و گفت: ایها الشیخ بوسیله این گیاهی چند و سپید و سیاهی چند، خود را از جمله علماء نتوان کرد و در زمره حکما نتوان آورد و بدانچه کس بیخی چند سوده و گیاهی چند فرسوده و در جیب و آستین تلبیس نهد و خود را لقب بقراط و ارسطاطالیس دهد و گوید این یکی سودمند است و آن دیگری باگزند و یا از کتب پسر سینا نقالی کند و یااز سرمایه پسر زکریا حکایتی.
چندین سخن تا سنجیده و دروغ نا آفریده نباید گفت والله یعلم ما فی الضمیر، ندانسته ای که هرچه در عالم صفت ترتیب و ترکیب دارد، مادون فلک قمر است که فراش این ترتیبات و نقاش این ترکیبات اوست و هر که بدین وسائل و وسائط بعالم بسائط نرسد حقیقت اعراض و جواهر نشناسد
هر که کلی اشیاء نداند مغز و حقیتق فروع و اجزاء نشناسد، در خانه چهار رکن سه قرن بودی که نعت و نام ندانستی و در آشیانه ششدری پنجاه سال نشستی که در و بام او نشناختی، اگر توانائی بجوی تابیابی و اگر بینائی بپوی تا ببینی
این سقف مکلل مزین و این چتر منفش ملون با چندین هزار عجایب قدرت و غرایب فطرت از گزاف بر پای نداشته اند و بی احکامی بر جای ننگاشته اند این فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار والفلک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس و ما انزل من السماء من ماء فاحیی به الارض بعد موتها و بث فیها من کل دابة و تصریف الریاح و السحاب المسخربین السماء والارض لآیات لقوم یعقلون ای پیر دارو فروش هوش و گوش بمن دار، تا صفحه ای ازین علم بتو آموزم و شمع معرفت در دلت افروزم، تا حکیم نامقبول و طبیب معلول نباشی که هر طبیب که معلول شود تا مقبول گردد.
اخلای سیحوا فی البلاد و سیروا
فاعطوا القبول سمعکم و اعیروا
ألا فاسبحوا فی اذالبحار و شاهدوا
فاعجوبة الدنیا الدنی کثیر
فکم ساکت فی وهدة الجهل ساکن
یکاد من الحرص الجموح یطیر
و شر ذمة فیها تفاصیل جهلهم
سواء لدیهم باقل و جریر
فأعجب کحالا یقلقل میله
یداوی عیون الناس و هو ضریر
ای طبیب برآمده بتو سال
بر تو پوشیده جمل احوال
جان بیمار در تراقی وتو
میگشائی ز دست او قیفال
نه بترسی ز کردگار و رسول
نه بیندیشی ازملال و وبال
مرد بیمار از تو صحت جو
اینت سودا و آرزوی محال
رنج چون کوه را کنی دارو
خود ز بیماری دراز چونال
هست از جمله عجایب دهر
زمن لنگ و اعمش کحال
پس گفت ای شیخ تو ندانسته ای که رکن اعظم و عروه احکم و شرط اهم و مقدمه اتم درباب طب معرفت نجوم است ولابد دلایل همه علوم است، که ادویه بزرگ ساختن بی سعادت وقت شناختن درست نبود و هیچ ترکیب وترتیب و تدبیر و تقدیر از زمان و مکان مسغنی نیست و زمان عبارت از دور افلاک است بر گرد کره خاک و فلک مختلف الادوار گاه منتج رطوبت وگاه مثمر یبوست
گاه معطی سعادت و گاه ملزم نحوست است ندانسته ای که جمله اجساد لحمانی و قوالب انسانی منسوب است بدین دوازده برج که در منطقه افلاک مشهور و معروفست و اسامی ایشان مذکور، و لقد جعلنا فی السماء بروجا و زیناها للناظرین
هر علت که در سر و دماغ افتد بوقت حمل معالجه باید کرد که سر آدمی بدو منسوب است وهرچه در گردن افتد باید که ثور قوی حال بود که گردن بوی مضاف است
و هرچه در کتف افتد باید که جوزا را شرفی باشد وهرچه در سینه افتد باید که سرطان را قوتی بود وهر چه در ناف افتد باید که اسد را صولتی باشد و هرچه در دل افتد باید سنبله را سعادتی بود
و هرچه در پشت افتد باید که میزان را منقبتی بود و هرچه در عورت افتد باید که عقرب را سلطنتی بود و هرچه در ران افتد باید که قوس را غلبه ای بود
و هرچه در زانو افتد باید که جدی لا جلالتی باشد و هرچه در ساق افتد باید که دلو را دولتی بود و هرچه در قدم افتد باید که حوت را شوکتی باشد
هر عضوی از اعضای آدمی بطبیعتی مایل است و هر برجی ازین بروج عنصری را قابل، حمل و اسد و قوس آتشی است و حرارت و یبوست بدیشان منسوب است و این سه را مثلثه ناری گویند و ثور و سنبله و جدی خاکی است و سردی و خشگی بدیشان منسوب است واین سه را مثلثه خاکی گویند
و جوزا و میزان و دلو بادی است و آن سه را مثلثه بادی گویند و سرطان و عقرب و حوت آبی است، برودت و رطوبت بدیشان منسوبست و این سه مثلثه آبی گویند
هر برجی بمشاکلت طبیعی بعضوی نسبت دارد که هرچه از مولدات عالم سفلی است از فیض و رش عالم علوی است و این بروج بر حسب اختلاف اشخاص و طریق اختصاص نهاده اند، بعضی نر است وبعضی ماده بعضی لیلی و بعضی نهاری
هر برجی که نهاری است نر و هر برجی که لیلی است ماده، آفتات بلغت ادیبان مونث است و باصطلاح منجمان مذکر وماه بمواضعه ادیبان مذکر است و باتفاق منجمان مونث
از این بروج چهار ثابت است و چهار منقلب و چهار ذو جسدین و کواکب را دراین بروج هبوط و عروج است و ممر سیار است درین بروج، سیارات آسمانی بر چرخ نورانی هفت است، آفتاب منور و ماه مدور از آنجمله است و پنج دیگر زحل و مشتری و مریخ زهره و عطارد است
که ایشان را خمسه متحیره خوانند که کارکنان مجبور و متصرفان مأمورند، در حرکتشان ارادت و شوق نیست و در طبعشان تممیز و ذوق نه، هر دو برج خانه ستاره است الا آفتاب که او را یک خانه است وماه که او را یک آشیانه.
حمل و عقرب خانه مریخ است و ثور ومیزان خانه زهره و جوزا و سنبله خانه عطارد و سرطان خانه ماه و اسد خانه آفتاب و قوس و حوت خانه مشتری و جدی و دلو خانه زحل و این هفت سیاره را طبایع مختلف و صنایع نامؤتلف است.
آفتاب گرم و خشگ، ماه سرد وتر، زحل سرد و خشگ است و این مزاج مرگ است، مشتری گرم وتر و این مزاج حیات است، مریخ در غایت گرمی و زهره در نهایت تری، عطارد حریف موافق و یار معانق است با هر که نشیند مزاج او گیرد و با هر که باشد صفت او پذیرد، شمس و قمر و مشتری و زهره رؤس سعودند و زحل ومریخ و ذنب از زمره نحوس.
عطارد را نه از سعادت جمالی ونه از نحوست کمالی، اگر با سعد است از نحوست عاطل است و اگر با نحس است از سعادت باطل، المرء یقتبس من قرینه و اللیث یفترس فی عرینه اگر خواهی که نقاب از چهره فلک بگشایم و رنگ و سیمای هر یک بنمایم.
آفتاب سپید سیماست و ماه کدر اجزاست، زحل رصاصی و مشتری سپیدی است که بصفرت میل دارد و مریخ ناری اللون است و زهره دری اللون، عطارد چون آسمان مزرق است و جرمش در حرقت، نزدیکتر فلک بزمین فلک قمر است، پس عطارد، پس فلک زهره، پس فلک آفتاب، پس فلک مریخ، پس فلک مشتری، پس فلک زحل، پس فلک البروج که محل ثوابت است و نهم فلک الافلاک است و کواکب در فلک تدویر است و سیر فلک تدویر در فلک مرکز، و طلوع و غروب وهبوط و صعود این جمله را اسبابی است معین و علامتی مبین، حسابی است و مقدمه ای نه کم و نه کاست، محدثی است پدید آورده قدیم وصنعتی است ساخته حکیم و الشمس و القمر حسبانا ذلک تقدیر العزیز العلیم، پس چون زبانش از گفتار و جوارح از کارفرو ماند، این قطعه برخواند.
یا معشر المسلمین قوموا
لا تعذلونی و لا تلوموا
عندی من السابحات علم
نسخت فیه تلک العلوم
الفلک المستدیر سقف
و هو بأرجائها نجوم
اماتری الاختلاف فیه
و ذروة الحد مستقیم
یدرکه ناظر بصیر
و خاطر باتر سلیم
یجری بحکم الا له فیه
الشمس و البدر و النجوم
پس پیر کرمانی برخاست و عذار سخن بیاراست و گفت: ای پیر عمر فرسوده و عالم پیموده، این چه هذیانات مسلسل و عبارات مسترسل است؟
اسجاع کتسجیع المطوق و تحریک کتحریک المعلق، از جیب غیب سخن گشادن و از فلک هفتمین نواله دادن کار گزاف گویان و بیهوده پویان است، که در این میان مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
از ثری تا ثریا و از سمک تا سماک و از قرار خاک تامدار افلاک چندانکه خواهی معقول و نامعقول و منقول و نامنقول توان گفت، حدث عن رجب و لا عجب
ای پیر شیدا و ای حکیم هویدا تا بمواکب کواکب رسی و بانجمن انجم آئی بتو نزدیکتر افلاک اجرامی است و از آن معمورتر در و بامی عالمی است که آنرا عالم صغری خوانند و فلکی است که آنرا فلک ادنی گویند و فی انفسکم افلا تبصرون که این ترکیب از آن با ترتیب تر است و این نهاد از آن بند گشادتر
در ترتیب هر عضوی هزار عجایب است و در ترکیب هر جزوی هزار غرایب، بی نفسی بود از معرفت نفس خویش پرداختن و در هفتاد سال خدای عزوجل را نشناختن
اما علمت یا آکل الضبة ان الکواکب لا تغنی قدر الحبة و من عرف نفسه فقد عرف ربه، پس ای شیخ چون تو شناسای اوقات سعادتی و دانای اسباب سیادت، سباحت دریا و سیاحت بیداء بچه اختیار کرده ای و بصحبت عصا و انبان و سئوال خرقه و نان چون افتاده ای.
یا من تروم من الانام معیشة
لم لا تروم من النجوم النیرة
شهدت علیک بأنک کاذب
احوالک المختلة المتغیرة
انکرت یا اعمی البصیرة قدرة
هی فی النجوم السائرات مسیره
یا عارف الأفلاک هل لک حاصل
من شمسها او خمسها المتحیره
ای لافت از ستاره و از زیج معتبر
بی علم گشته مدعی علم خیر و شر
زاحوال غیب داده خبر خلق را و تو
از حالهای خانه خود جمله بیخبر
محصول نیست طبع ترا اینقدر کمال
آماده نیست شخص ترا اینقدر هنر
نشناختی که جمله بصنع بدیع اوست
این ماه جلوه کرده و این چرخ جلوه گر
محتاج آفرینش و مجبور قدرت اند
هم چرخ و هم ستاره و هم شمس و هم قمر
این نه سپهر و هفت ستاره بنزد او
چیزیست بس محقر و ملکی است مختصر
چرا از بند و گشاد و قاعده نهاد خود آغاز نکنی که از ترکیب انسان تا ترتیب آسمان حجب و اطباق و منازل شاق بسیار است اگر تو از معرفت کمتر عضوی و مختصر جزوی از اجزاء خود بیرون آئی اسم حکمت بر تو مجازی نبود و نام علم بر تو ببازی نه.
بیا تا سخن از یک تار موگوئیم که ریحان باغ دماغ تست و علت آن ترتیب و حکمت آن ترکیب بیان کنیم، موجب سیاهی او در صغر و سبب سپیدی او در کبر باز نمائیم و بقوت و کمال قدرت صانع مقر آئیم واز وجود چهار طبع در وی تصور و تقریر کنیم و داعیه اثبات و جاذبه انبات در وی ظاهر گردانیم تا معلوم شد که علم معرفت شعری نادانسته بعلم شعرای نتوان رسید واین دقایق نادیده حقایق نتوان دید.
فکیف ینال البدر من هو مقعد
و کیف یری النسرین من هو اکمه
سخن از سماک و افلاک راندن و فسانه نابوده ای از اوراق فرسوده بر خواندن کار عقلاء و فضلاء نیست، بیا تا نخست از آلت سخن گوئیم و دقایق و حقایق آن بازجوئیم که چه خاصیت درین گوشت پاره است که در دیگر اعضاء نیست، که قوه ناطقه که از خواص جلوه انسانی است و اومودع است تا بصد لغت مختلف و اسامی نا مؤتلف از وی سخن معلوم و مفهوم میزاید که از هیچ عضو دیگر این خاصیت در وجود نیاید چون لغت پارسی و رومی و حجازی و تازی و طرازی و عبری.
هر کس مفصل ومجمل اختلاف السنه و الوان بداند بشناسد که این عجایب و غرایب که در ترکیب قالب انسانست در ترتیب هفت آسمان نیست.
صد هزار شخص در یک تن و نهاد همزاد متفق سال مختلف احوال ز مستوی قد متحد خد با چندین اسباب تشاکل و دواعی تماثل که یکی بیکی نماند و هیچ دو بیکدیگر باز نخواند
از روی کون متجدد و از راه لون متعدد چنانکه در صورت این تفاوت هست در سیرت زیادت از آن هست الا آنکه تفاوت اخلاق ایشان جز بمحک تجربه وامتحان نتوان شناخت.
و من اعجب الأشیاء انی وجدتهم
و ان کان صنفا بالسواء صنوفا
فرب الوف لا تماثل و احدا
و رب فرید قد یکون الوفا
فکم من کثیر لا یسدون ثلمة
و کم واحد منهم یعد صفوفا
آدمی عالمی است از حکمت
و اندرو صد هزار بند و گشاد
حق درین هفت چرخ ننهاد است
آنچه در اصل هفت عضو نهاد
کور دل بنده ایست آنکه ندید
که چه سریست اندرین بنیاد
هم ببیند بچشم عقل و خرد
آنکه چشمش بر این نهاد افتاد
بشناسد هر آنکه داند و دید
کاین بنائیست کرده استاد
هر که هستی خویشتن بشناخت
بخدائی او گواهی داد
پس چون شقاشق شیخ کرمانی بحقایق و دقایق ابدانی پیوست بطریق سیل و مد بسرحد رسید و خروش وجوش اهل آن استماع و حلقه آن اجتماع بدان پیوست.
پیر یونانی پیشتر آمد و پیر کرمانی را در بر گرفت و گفت ای پیر حکیم فوق کل ذی علم علیم این در نیکو سفتی این سخن خوب گفتی که هر علم را که رواج بود بقدر احتیاج بود حاجت مردمان بدین علم بیشتر است و بدین حرفت و صنعت احتیاج زیادتر.
پس هر دو از دایره اجتماع بشاهراه وداع آمدند، یکی بطلوع رفت و دیگری بغروب، یکی بشمال رفت و دیگری بجنوب.
معلوم من نشد که کجا بردشان نیاز؟
یا چون گذشت بر سر شان چرخ یاوه تاز؟
هنگامه گاهشان بعدن بود یا بچین؟
آرامگاهشان بختن بود یا طراز؟
چون مور بسوی دانه رائی کردم
چون مار بهفت عضو پائی کردم
عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم، تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار.
بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی، چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد، این بیتم در زبان افتاد.
ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی
وز راه هوی عنان مرکب بکشی
قدر شب و روز عافیت بشناسی
گر روز بلابحیله تا شب بکشی
گفتم مصلحت در نماز چهارگانی کردنست و شراب سه گانی خوردن، پس عقال عقل بگسستم و راه خرابات بجستم، حریفی چند حاصل کردم و هم در کوی خرابات منزل، کاسه و کیسه در کار و این ابیات در تکرار آوردم.
اگر چه از می و معشوق احتراز به است
بوصل هر دو درین عهد اهتزاز به است
ره مجاز سپر زین پس و حقیقت دان
که در جهان مجازی ره مجاز به است
خطاست آنکه نماید که صورت لذات
نهفته در سپس پرده های راز به است
عروس دلبر لذات وقت جلوه حسن
گشاده طره و زلفین و روی باز به است
طراز و خلج اگر چند خرم است و خوشست
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در او یک نفس بیاسائی
یقین بدان که زصد خلخ و طراز به است
چند روز هم برین نمط و نسق و من الفلق الی الغسق بگذاشتم و قید شریعت از پای طبیعت برداشتم، چون وعاء عروق از شراب صبوح و غبوق ممتلی شد و شیطان خلاعت بر سلطان طاعت مستولی گشت و بخار شراب از مهبط معده بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع ملول از قبول کأس و جام توقی، دانستم که هیچ گلی بی خار نیست وهیچ خمری بی خمار نه. زلف هر فرحی بر دست هر ترحی است و گریبان هر تهنیتی در گردن تعزیتی.
رواح الجهل لیس له صباح
ولیل الغی لیس له نهار
اذا بیض العذار فلیس عذر
علی لهو بان خلع العذار
اذا مدت الی کأس یمین
فلم تبق الیمین و لا یسار
فان العشق اوله ملام
و ان الخمر آخره خمار
چون از رقدت غفلت انتباهی پدید آمد و بشارع شریعت راهی گشاده شد، از تمادی کار ملول شدم و باعتذار و استغفار مشغول گشتم.
مکان اخوان طاعت را بر حریفان و ظریفان خلاعت بگزیدم که حلیف مناجات دیگر است و حریف خرابات دیگر لکل قوم یوم از دارخمار و قمار بجوار اخیار و ابرار آمدم و از صفه بزم و پیاله، بصف تضرع و ناله انحراف کردم و در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جائی بدست آوردم و واسطه قلاده صف مسجد شدم
هر روز من تبسم الصباح الی تنسم الرواح در صف اول نمازگزارد می و واجبات و مستحبات بجا آوردمی چون روزی چند ببودم تصنع صنیعت گشت و تطبع طبیعت، الطبیعة مألوفة و النفس الوفة چون روزی چند بگذشت و دوری چند فلک بنوشت.
بامداد آدینه در مسجد می گشتم و بر حلقه هر جمعی می گذشتم تا رسیدم بحلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع، دو پیر متفق سال مختلف احوال بر دو طرف آن حلقه نشسته، در پیش یکی دارو وکتاب و در پیش دیگر تقویم و اصطرلاب.
یکی در سخن از علم ابدان می سفت و دیگری حدیث از آسمان می گفت، یکی صفت انجم و افلاک می کرد و دیگری نعت زهر وتریاک پرسیدم که این مجمع چیست بدین شکوهی، و این حلقه کیست بدین انبوهی، این دو پیر در چه کارند و از کدام دیار؟
گفتند یکی طبیبی است کرمانی و دیگری منجمی است یونانی، امروز میقات مجادله و میعاد مقابله ایشانست، گفتم مرا بدین کار شتافتنی است و این غنیمت دریافتنی، پس بسپردن آن صف رائی کردم و خود را درصدر جائی دادم.
او را دو تسبیح خود بگذاشتم و گوش بر صوت و استماع بداشتم، منجم یونانی در کر و فر میدان بود و در اثنای جولان و دوران، از نجوم و فلک و سماک و سمک سخن میراند و این آیه می خواند که تبارک الذی جع فی السماء بروجا و جعل فیها سراجا و قمرا منیرا
پس از سرگرمی بدر بی آزرمی آمد و گفت: ایها الشیخ بوسیله این گیاهی چند و سپید و سیاهی چند، خود را از جمله علماء نتوان کرد و در زمره حکما نتوان آورد و بدانچه کس بیخی چند سوده و گیاهی چند فرسوده و در جیب و آستین تلبیس نهد و خود را لقب بقراط و ارسطاطالیس دهد و گوید این یکی سودمند است و آن دیگری باگزند و یا از کتب پسر سینا نقالی کند و یااز سرمایه پسر زکریا حکایتی.
چندین سخن تا سنجیده و دروغ نا آفریده نباید گفت والله یعلم ما فی الضمیر، ندانسته ای که هرچه در عالم صفت ترتیب و ترکیب دارد، مادون فلک قمر است که فراش این ترتیبات و نقاش این ترکیبات اوست و هر که بدین وسائل و وسائط بعالم بسائط نرسد حقیقت اعراض و جواهر نشناسد
هر که کلی اشیاء نداند مغز و حقیتق فروع و اجزاء نشناسد، در خانه چهار رکن سه قرن بودی که نعت و نام ندانستی و در آشیانه ششدری پنجاه سال نشستی که در و بام او نشناختی، اگر توانائی بجوی تابیابی و اگر بینائی بپوی تا ببینی
این سقف مکلل مزین و این چتر منفش ملون با چندین هزار عجایب قدرت و غرایب فطرت از گزاف بر پای نداشته اند و بی احکامی بر جای ننگاشته اند این فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار والفلک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس و ما انزل من السماء من ماء فاحیی به الارض بعد موتها و بث فیها من کل دابة و تصریف الریاح و السحاب المسخربین السماء والارض لآیات لقوم یعقلون ای پیر دارو فروش هوش و گوش بمن دار، تا صفحه ای ازین علم بتو آموزم و شمع معرفت در دلت افروزم، تا حکیم نامقبول و طبیب معلول نباشی که هر طبیب که معلول شود تا مقبول گردد.
اخلای سیحوا فی البلاد و سیروا
فاعطوا القبول سمعکم و اعیروا
ألا فاسبحوا فی اذالبحار و شاهدوا
فاعجوبة الدنیا الدنی کثیر
فکم ساکت فی وهدة الجهل ساکن
یکاد من الحرص الجموح یطیر
و شر ذمة فیها تفاصیل جهلهم
سواء لدیهم باقل و جریر
فأعجب کحالا یقلقل میله
یداوی عیون الناس و هو ضریر
ای طبیب برآمده بتو سال
بر تو پوشیده جمل احوال
جان بیمار در تراقی وتو
میگشائی ز دست او قیفال
نه بترسی ز کردگار و رسول
نه بیندیشی ازملال و وبال
مرد بیمار از تو صحت جو
اینت سودا و آرزوی محال
رنج چون کوه را کنی دارو
خود ز بیماری دراز چونال
هست از جمله عجایب دهر
زمن لنگ و اعمش کحال
پس گفت ای شیخ تو ندانسته ای که رکن اعظم و عروه احکم و شرط اهم و مقدمه اتم درباب طب معرفت نجوم است ولابد دلایل همه علوم است، که ادویه بزرگ ساختن بی سعادت وقت شناختن درست نبود و هیچ ترکیب وترتیب و تدبیر و تقدیر از زمان و مکان مسغنی نیست و زمان عبارت از دور افلاک است بر گرد کره خاک و فلک مختلف الادوار گاه منتج رطوبت وگاه مثمر یبوست
گاه معطی سعادت و گاه ملزم نحوست است ندانسته ای که جمله اجساد لحمانی و قوالب انسانی منسوب است بدین دوازده برج که در منطقه افلاک مشهور و معروفست و اسامی ایشان مذکور، و لقد جعلنا فی السماء بروجا و زیناها للناظرین
هر علت که در سر و دماغ افتد بوقت حمل معالجه باید کرد که سر آدمی بدو منسوب است وهرچه در گردن افتد باید که ثور قوی حال بود که گردن بوی مضاف است
و هرچه در کتف افتد باید که جوزا را شرفی باشد وهرچه در سینه افتد باید که سرطان را قوتی بود وهر چه در ناف افتد باید که اسد را صولتی باشد و هرچه در دل افتد باید سنبله را سعادتی بود
و هرچه در پشت افتد باید که میزان را منقبتی بود و هرچه در عورت افتد باید که عقرب را سلطنتی بود و هرچه در ران افتد باید که قوس را غلبه ای بود
و هرچه در زانو افتد باید که جدی لا جلالتی باشد و هرچه در ساق افتد باید که دلو را دولتی بود و هرچه در قدم افتد باید که حوت را شوکتی باشد
هر عضوی از اعضای آدمی بطبیعتی مایل است و هر برجی ازین بروج عنصری را قابل، حمل و اسد و قوس آتشی است و حرارت و یبوست بدیشان منسوب است و این سه را مثلثه ناری گویند و ثور و سنبله و جدی خاکی است و سردی و خشگی بدیشان منسوب است واین سه را مثلثه خاکی گویند
و جوزا و میزان و دلو بادی است و آن سه را مثلثه بادی گویند و سرطان و عقرب و حوت آبی است، برودت و رطوبت بدیشان منسوبست و این سه مثلثه آبی گویند
هر برجی بمشاکلت طبیعی بعضوی نسبت دارد که هرچه از مولدات عالم سفلی است از فیض و رش عالم علوی است و این بروج بر حسب اختلاف اشخاص و طریق اختصاص نهاده اند، بعضی نر است وبعضی ماده بعضی لیلی و بعضی نهاری
هر برجی که نهاری است نر و هر برجی که لیلی است ماده، آفتات بلغت ادیبان مونث است و باصطلاح منجمان مذکر وماه بمواضعه ادیبان مذکر است و باتفاق منجمان مونث
از این بروج چهار ثابت است و چهار منقلب و چهار ذو جسدین و کواکب را دراین بروج هبوط و عروج است و ممر سیار است درین بروج، سیارات آسمانی بر چرخ نورانی هفت است، آفتاب منور و ماه مدور از آنجمله است و پنج دیگر زحل و مشتری و مریخ زهره و عطارد است
که ایشان را خمسه متحیره خوانند که کارکنان مجبور و متصرفان مأمورند، در حرکتشان ارادت و شوق نیست و در طبعشان تممیز و ذوق نه، هر دو برج خانه ستاره است الا آفتاب که او را یک خانه است وماه که او را یک آشیانه.
حمل و عقرب خانه مریخ است و ثور ومیزان خانه زهره و جوزا و سنبله خانه عطارد و سرطان خانه ماه و اسد خانه آفتاب و قوس و حوت خانه مشتری و جدی و دلو خانه زحل و این هفت سیاره را طبایع مختلف و صنایع نامؤتلف است.
آفتاب گرم و خشگ، ماه سرد وتر، زحل سرد و خشگ است و این مزاج مرگ است، مشتری گرم وتر و این مزاج حیات است، مریخ در غایت گرمی و زهره در نهایت تری، عطارد حریف موافق و یار معانق است با هر که نشیند مزاج او گیرد و با هر که باشد صفت او پذیرد، شمس و قمر و مشتری و زهره رؤس سعودند و زحل ومریخ و ذنب از زمره نحوس.
عطارد را نه از سعادت جمالی ونه از نحوست کمالی، اگر با سعد است از نحوست عاطل است و اگر با نحس است از سعادت باطل، المرء یقتبس من قرینه و اللیث یفترس فی عرینه اگر خواهی که نقاب از چهره فلک بگشایم و رنگ و سیمای هر یک بنمایم.
آفتاب سپید سیماست و ماه کدر اجزاست، زحل رصاصی و مشتری سپیدی است که بصفرت میل دارد و مریخ ناری اللون است و زهره دری اللون، عطارد چون آسمان مزرق است و جرمش در حرقت، نزدیکتر فلک بزمین فلک قمر است، پس عطارد، پس فلک زهره، پس فلک آفتاب، پس فلک مریخ، پس فلک مشتری، پس فلک زحل، پس فلک البروج که محل ثوابت است و نهم فلک الافلاک است و کواکب در فلک تدویر است و سیر فلک تدویر در فلک مرکز، و طلوع و غروب وهبوط و صعود این جمله را اسبابی است معین و علامتی مبین، حسابی است و مقدمه ای نه کم و نه کاست، محدثی است پدید آورده قدیم وصنعتی است ساخته حکیم و الشمس و القمر حسبانا ذلک تقدیر العزیز العلیم، پس چون زبانش از گفتار و جوارح از کارفرو ماند، این قطعه برخواند.
یا معشر المسلمین قوموا
لا تعذلونی و لا تلوموا
عندی من السابحات علم
نسخت فیه تلک العلوم
الفلک المستدیر سقف
و هو بأرجائها نجوم
اماتری الاختلاف فیه
و ذروة الحد مستقیم
یدرکه ناظر بصیر
و خاطر باتر سلیم
یجری بحکم الا له فیه
الشمس و البدر و النجوم
پس پیر کرمانی برخاست و عذار سخن بیاراست و گفت: ای پیر عمر فرسوده و عالم پیموده، این چه هذیانات مسلسل و عبارات مسترسل است؟
اسجاع کتسجیع المطوق و تحریک کتحریک المعلق، از جیب غیب سخن گشادن و از فلک هفتمین نواله دادن کار گزاف گویان و بیهوده پویان است، که در این میان مسافت بسیار است و مخافت بیشمار.
از ثری تا ثریا و از سمک تا سماک و از قرار خاک تامدار افلاک چندانکه خواهی معقول و نامعقول و منقول و نامنقول توان گفت، حدث عن رجب و لا عجب
ای پیر شیدا و ای حکیم هویدا تا بمواکب کواکب رسی و بانجمن انجم آئی بتو نزدیکتر افلاک اجرامی است و از آن معمورتر در و بامی عالمی است که آنرا عالم صغری خوانند و فلکی است که آنرا فلک ادنی گویند و فی انفسکم افلا تبصرون که این ترکیب از آن با ترتیب تر است و این نهاد از آن بند گشادتر
در ترتیب هر عضوی هزار عجایب است و در ترکیب هر جزوی هزار غرایب، بی نفسی بود از معرفت نفس خویش پرداختن و در هفتاد سال خدای عزوجل را نشناختن
اما علمت یا آکل الضبة ان الکواکب لا تغنی قدر الحبة و من عرف نفسه فقد عرف ربه، پس ای شیخ چون تو شناسای اوقات سعادتی و دانای اسباب سیادت، سباحت دریا و سیاحت بیداء بچه اختیار کرده ای و بصحبت عصا و انبان و سئوال خرقه و نان چون افتاده ای.
یا من تروم من الانام معیشة
لم لا تروم من النجوم النیرة
شهدت علیک بأنک کاذب
احوالک المختلة المتغیرة
انکرت یا اعمی البصیرة قدرة
هی فی النجوم السائرات مسیره
یا عارف الأفلاک هل لک حاصل
من شمسها او خمسها المتحیره
ای لافت از ستاره و از زیج معتبر
بی علم گشته مدعی علم خیر و شر
زاحوال غیب داده خبر خلق را و تو
از حالهای خانه خود جمله بیخبر
محصول نیست طبع ترا اینقدر کمال
آماده نیست شخص ترا اینقدر هنر
نشناختی که جمله بصنع بدیع اوست
این ماه جلوه کرده و این چرخ جلوه گر
محتاج آفرینش و مجبور قدرت اند
هم چرخ و هم ستاره و هم شمس و هم قمر
این نه سپهر و هفت ستاره بنزد او
چیزیست بس محقر و ملکی است مختصر
چرا از بند و گشاد و قاعده نهاد خود آغاز نکنی که از ترکیب انسان تا ترتیب آسمان حجب و اطباق و منازل شاق بسیار است اگر تو از معرفت کمتر عضوی و مختصر جزوی از اجزاء خود بیرون آئی اسم حکمت بر تو مجازی نبود و نام علم بر تو ببازی نه.
بیا تا سخن از یک تار موگوئیم که ریحان باغ دماغ تست و علت آن ترتیب و حکمت آن ترکیب بیان کنیم، موجب سیاهی او در صغر و سبب سپیدی او در کبر باز نمائیم و بقوت و کمال قدرت صانع مقر آئیم واز وجود چهار طبع در وی تصور و تقریر کنیم و داعیه اثبات و جاذبه انبات در وی ظاهر گردانیم تا معلوم شد که علم معرفت شعری نادانسته بعلم شعرای نتوان رسید واین دقایق نادیده حقایق نتوان دید.
فکیف ینال البدر من هو مقعد
و کیف یری النسرین من هو اکمه
سخن از سماک و افلاک راندن و فسانه نابوده ای از اوراق فرسوده بر خواندن کار عقلاء و فضلاء نیست، بیا تا نخست از آلت سخن گوئیم و دقایق و حقایق آن بازجوئیم که چه خاصیت درین گوشت پاره است که در دیگر اعضاء نیست، که قوه ناطقه که از خواص جلوه انسانی است و اومودع است تا بصد لغت مختلف و اسامی نا مؤتلف از وی سخن معلوم و مفهوم میزاید که از هیچ عضو دیگر این خاصیت در وجود نیاید چون لغت پارسی و رومی و حجازی و تازی و طرازی و عبری.
هر کس مفصل ومجمل اختلاف السنه و الوان بداند بشناسد که این عجایب و غرایب که در ترکیب قالب انسانست در ترتیب هفت آسمان نیست.
صد هزار شخص در یک تن و نهاد همزاد متفق سال مختلف احوال ز مستوی قد متحد خد با چندین اسباب تشاکل و دواعی تماثل که یکی بیکی نماند و هیچ دو بیکدیگر باز نخواند
از روی کون متجدد و از راه لون متعدد چنانکه در صورت این تفاوت هست در سیرت زیادت از آن هست الا آنکه تفاوت اخلاق ایشان جز بمحک تجربه وامتحان نتوان شناخت.
و من اعجب الأشیاء انی وجدتهم
و ان کان صنفا بالسواء صنوفا
فرب الوف لا تماثل و احدا
و رب فرید قد یکون الوفا
فکم من کثیر لا یسدون ثلمة
و کم واحد منهم یعد صفوفا
آدمی عالمی است از حکمت
و اندرو صد هزار بند و گشاد
حق درین هفت چرخ ننهاد است
آنچه در اصل هفت عضو نهاد
کور دل بنده ایست آنکه ندید
که چه سریست اندرین بنیاد
هم ببیند بچشم عقل و خرد
آنکه چشمش بر این نهاد افتاد
بشناسد هر آنکه داند و دید
کاین بنائیست کرده استاد
هر که هستی خویشتن بشناخت
بخدائی او گواهی داد
پس چون شقاشق شیخ کرمانی بحقایق و دقایق ابدانی پیوست بطریق سیل و مد بسرحد رسید و خروش وجوش اهل آن استماع و حلقه آن اجتماع بدان پیوست.
پیر یونانی پیشتر آمد و پیر کرمانی را در بر گرفت و گفت ای پیر حکیم فوق کل ذی علم علیم این در نیکو سفتی این سخن خوب گفتی که هر علم را که رواج بود بقدر احتیاج بود حاجت مردمان بدین علم بیشتر است و بدین حرفت و صنعت احتیاج زیادتر.
پس هر دو از دایره اجتماع بشاهراه وداع آمدند، یکی بطلوع رفت و دیگری بغروب، یکی بشمال رفت و دیگری بجنوب.
معلوم من نشد که کجا بردشان نیاز؟
یا چون گذشت بر سر شان چرخ یاوه تاز؟
هنگامه گاهشان بعدن بود یا بچین؟
آرامگاهشان بختن بود یا طراز؟
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب
حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست
عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب
آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی
پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری
ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب
تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب
تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو
همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب
گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین
زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب
حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست
عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب
آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی
پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری
ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب
تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب
تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو
همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب
گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین
زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - قطعه