عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۵ - خرنامه
دردا و حسرتها که جهان شد به کام خر!
زد چرخ سفله، سکه دولت به نام خر!
خر سرور ار نباشد؛ پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر!
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده خران شد، آزادگان دهر!
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار!
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
هنگامه یی بپاست، به هر کنج مملکت
از فتنه خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست » معین مرام خر
روزی که جلسه وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قائم مقام خر
یارب «وحید ملک » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شأن و مقام خر
از آن الاغتر وکلایند، از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، به گوش «امین ملک »
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جر تغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۷ - سوگند وکالت
ضیاء الواعظین، آن رند جیغو
زده پشت تریبون، پاک وارو
برای خاطر هم مسلکانش
به پا بنموده، فریاد و هیاهو
به قانون اساسی پشت پا زد
برای خود نمائی، نزد یارو
بگفتا من نخواهم خورد سوگند
که بر هوچیگری بگرفته ام خو
خدا رحمی، به قشقائی نماید
ز دست این وکیل لوس پر رو
ولی بعد از دو روز، آخر قسم خورد
چه بود آن وضع و این صورت تو برگو؟
گمان دارم نخست این سید لات
برای پول می کرد، این هیاهو
چو پولی دید نبود در میانه
بزد پشتک ز بعدش چند وارو
نباشد چون عقیده، این چنین است!
چنین اشخاص را نامند پر رو
به مثل او بود «یعقوب » ناچار
که با شمر است، حالا هم ترازو
ز صحن مجلس شورای ملی
چنین مخلوق، باید کرد جارو!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۸ - در هجو شیخ ممقانی
از دست هر که هر چه، بستانده و ستانی
از دست تو ستانند، با دست آسمانی
کف رنج بیوه گان را، مال یتیمه گانرا
اموال این و آن را، حینی که می ستانی:
گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!
ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!
تو کمتر از گدائی، نان گدا ربائی،
گر غیر از این نمائی، کی اندر این گرانی:
هر روز می توانی، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام، شایان میهمانی
از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،
هم خوب می خوری و، هم خوب می خورانی
دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی
در هر دو حال گشتن، الحق که می توانی
گر این چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟
می بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!
یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک
آن هیکل چو «اردک » و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده، در حجره یی خزیده،
لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی
تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،
بر اشکم تو سیری، می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،
با قوری جفنگی، از عهد باستانی
یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،
بد یادگار گویا، از دوره کیانی
در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،
همچو خدای هر جا! حاضر ز لامکانی
گویند روضه خوانی است، راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است، این فن روضه خوانی؟
هر گه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی
وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه خوانی
ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،
کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی
یک خانه شهرداری، یک خانه اسکو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را
این خانه ارم را، والله در جوانی:
گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،
بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!
اندر ره سیاست، می بینمت روانی
گه پیرو «وکیلی »، گه خویشتن دلیلی،
گه یار «سد جلیلی » گه یاور «یگانی »
با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی
رو رو عبث در این ره، پوتین همی درانی!
باری در این میانه، از چیست غائبانه؟
کردی مرا نشانه، در طعن و بد زبانی!
از روی زشتخوئی، صدگونه زشت گوئی،
چون نظم من نجوئی، چون شعر من بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟
جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،
دانی که من زمانی، با منطق و معانی:
وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،
برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی
من ار به کنج عزلت، بنشسته بی اذیت،
گاهی به نفع ملت، بگشوده ام زبانی
من ار که نکته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست
خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:
شرحی کنم کتابت، در حق گفته هایت
وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی
از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی
یک روز کودکی را، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی
بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:
او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!
تو نیز این چنینی، چون نظم من به بینی،
از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی
من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،
تو نیز گریه سر کن، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده! ای زیر دم دریده،
ای برجلو دویده، تا در عقب نمانی
با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟
حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!
این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را
با هر که می توانی، با من نمی توانی
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱ - شأن نزول
مثنوی صکوک الدلیل به بحر متقارب مثمن مقصور ساخته شده و یغما آنرا در شش روز به نظم در آورده است چنانچه خود گوید:
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک نکته خام تبدیل شد
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
صکوک الدلیل برای سید قنبر روضه خوان خواری که برادر زن میرزا بزرگ نوری وزیر ذوالفقار خان سردار سمنانی بوده ساخته شده. میرزا بزرگ نوری در اواخر کار، وزیر بهاء الدوله بهمن میرزا قاجار بود.سبب سرائیدن این کتاب آن بود که یغما کتابی به جهت میرزا بزرگ توسط سید قنبر فرستاد. سید این کتاب و همچنین قلمدانی از اموال یغما را ربود. پس شاعر را دیگ خشم به جوش آمده وی را رستم السادات لقب داد و این مثنوی را که علی الظاهر مدح است در هجو وی بسرود.
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۶ - بهشت صلحا و زهاد
چه جنت نه آن جنت ای خوش عمل
که در وی روان است شیر و عسل
سبیل از کناری شراب طهور
سرا تا لب بام لبریز حور
بهر گوشه سالوسکی دیوسار
گرفته پری پیکری در کنار
زغوغای خر صالحان پیش و پس
چو بر انگبین ازدحام مگس
فقیهان در افکنده سجاده ها
تجرع کن از گونه گون باده ها
بهر محفل این زمره کیسه بر
شکم ها ز الوان فردوس پر
یکی چون خربارکش در وحل
فرو رفته تا گردن اندر عسل
یکی در تغنی یکی در سماع
یکی در تجرع یکی در جماع
یکی همچو دزدان برآورده رخت
پی میوه بر شاخهای درخت
یکی بر لب کوثر افتاده مست
فرو هشته نظم تماسک ز دست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲
نخست آغاز هر دفتر ستایش پاک یزدان را
که هیچ و پوچ هستی داد این زن‌قحبه امکان را
همی از فر خایه اسب ارواح مکرم زد
رقم منشور سالاری این زن‌قحبه انسان را
به جای آنکه ستایندش در بازار یکتائی
به انبازیش پر کردند هر زن‌قحبه دکان را
دو خر...تر زاینان به زراقی و شیادی
به صد زن‌قحبگی بستند بر خود شرع و عرفان را
زهی صوفی که نتواند تمیز خلسه از اغما
زهی مفتی که نشناسد ز حیدر بیک قرآن را
به مسجد تاخت این زن‌قحبه و آن زن‌قحبه‌ی دیگر
به کوی دیرو بر کردند فتوی را و فرمان را
گروهی در پی آن رفت و خیلی رخ بدین آمد
مسلم شد ریاست خسروان کفر و ایمان را
جز ارواح مکرم کآمد از زن‌قحبگان خارج
چه شرعی را چه عرفی را چه پیدا را چه پنهان را
زن گیتی بگادند این دو خر ملا و سگ صوفی
خلاف من که گاییدم هم زن این هم زن آن را
پی یغمای دنیی و دین این...خر مردم
همان کردند کآدم از گنه بگذشت شیطان را
من و پاکیزه کیش پاک پیغمبر که با عفوش
نترسم گر کشم بر خر زن گبر و مسلمان را
به اطراف ار رسد سردار طوماری ازین دفتر
سخن سنجان فرو شویند آن زن‌قحبه دیوان را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به امتحان مکش آن ابروان ...به
که هیچ کس نکشد آن کمان...به
به پر غیر پریدن همی بدان ماند
که بر فلک شدن از نردبان... به
خیال روی تو پختن به گریه دانی چیست
که کشت شلتوک بر ناودان... به
نبات مردی اگر ابر تهمتن بارد
نرست خواهد از این خاکدان...به
فتاده مفتی اندر به مال مفت چنانک
بلوچ تازد بر کاروان... به
به سفله بال نیارم نگون اگرش از خاک
بر آفتاب کشد آسمان... به
فقیه گول و متاع غرور و بار خدای
زهی سفیر و زهی ارمغان... به
کسان و شیوه من گر کند صدای خروس
کجا خروس شود ماکیان... به
خران سگان و جهان استخوان و گر تو کسی
همی به سگ فکن این استخوان... به
بر آستان بزرگان دایره سردار
به راستی بگذر زاین جهان... به
در آ به حلقه که از خاصگان دایره ای
ترا چکار به زنقحبگان... به
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹ - تعزیت نامه ای است که به طریق هجا نگاشته
دریغا که مگر مج دریای زندگانی و سرطان لجه کامرانی که خره های دجله عالم امکانی را مال پدر و مهر مادر می انگاشت، گرم آسا در کام نهنگ اجل و خر مثال در وحل هلاک فروشد. آسمان بی مهر و سیر ماه و مهر، فرد:
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
ازاله وجود قساوت آمودش منشا نشاط ساحت عالم آمد و ورود ناسعادت موردوش موجب اندوه تیول داران اصقاع جهنم، ریح حیاتش از مقعد جهان جست و ریش تعلقش از چنگ آسمان، خراطین شمایلی که چون کرم معده مزاج عالمی را رنجور داشت از روده شخص زندگانی مندفع آمده، کنون در مبرز لحد دروازه کونش معبر مار و مور است و قذر وجودش طعمه کرمان گور، قطعه:
آنکه چون او گهی فلک کم رید
گر چه کون فلک دمادم رید
عامل ملکت سلیمان شد
بر صریر و ساده جم رید
نه همین پارس زو ملوث شد
بر اقالیم ربع عالم رید
آدمی شد به یمن ثروت و جاه
لیک بر دودمان آدم رید
چون نبودش تمیز در فطرت
گه و عقلش زمانه درهم رید
جبن تا غایتی که در صف جنگ
بارها بر نفیر و پرچم رید
بخل تا پایه ای که در محفل
عکس مقصد به ...یر حاتم رید
لایق ریش خویشتن آخر
از جهان رفت و بر جهنم رید
جسم ناپاکش لجن ته حوض عالم ناسوت شد و جغد میشوم روحش کنگره نشین خرابه برهوت، خس و خار هیاتش شعله انگیز آتش جحیم آمد و کام ناکامش جرعه گمار باده زقوم و حمیم، مصرع: مبارک بادش این عشرت که دارد روزگاری خوش.عرصه جولان کمیت قلم به انجام نرسیده، یکی گفت این گوز گاو هنوز در معده وجود است و این قاذورات اعظم همچنان در مستراح مشهود، تا درثالث هر خبری رسد عرضه دارم.
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲۳- منت ایزد را که باز از معدهٔ این مرز و بوم
منت ایزد را که باز از معدهٔ این مرز و بوم
همچو... اخراج شد میرزا شقی مولای یزد
نایب بوبکر و عثمان غاصب حق امام
جانشین بوحنیفه مفتی و ملای یزد
خرچرانی جاکشی گندم نمائی جوفروش
بلعم مصر ریا... بر صیصای یزد
ز اهل دین بیگانه ای با زمره کفر آشنا
کاره و بی زار از او هم زشت و هم زیبای یزد
شوربختی ترش رو کز تلخ گوئی در مذاق
برده گوئی هر کرا شیرینی از حلوای یزد
کمتر از یک فسوه بود بادش از صد ضرطه بیش
رفت و پنداری ورم بیرون شد از اعضای یزد
از وجودش یزد را ...گره در معده بود
از خمیدن راست شد ز اخراج او بالای یزد
رفت و غربت بر وطن کرد اختیار اما چه سود
در سر بی مغز دارد همچنان سودای یزد
کارو بار یزد از او تا بود چندی روده بود
خود مگر رنگی پذیرد زین سپس حنای یزد
بس کش از احکام باطل سوخت حق خاص و عام
گوش کیوان کر شد از افغان و واویلای یزد
ز آنچه کرد امروز شنید و شیطنت در کار وی
خود ندانم تا چه گوید پاسخ فردای یزد
گر خود او را روز روشن تیره شب آمد ولی
صبح عید خسروی شد شام عاشورای یزد
نعره ی شوقش رسیدی بر سپهر از زنده رود
گر صفاهان بالمثل امروز بودی جای یزد
نیست یک جو حاجتی کس را بدو دیگر چه خوش
ریخت بر خاک آب او از باد استغنای یزد
... خر مردم نگر کز ریش گاوی این چنین
دیرگاهی شد تبه هم دین و هم دنیای یزد
از عروق ملک خود چون خون فاسد راندش
باشد ار عرقی ز حکمت در تن دارای یزد
پرده اش در روم وری.... عرضش پاره شد
تا نپنداری که شد تنها همین رسوای یزد
آنقدرها کاو به... بچه ها گوزیده بود
رید بر ریشش کنون هم پیر و هم برنای یزد
لایق ریشش ز فرط گنده کاری های خویش
فاش و پنهان زد به گه صد بار سر تا پای یزد
زد صفائی از پی تاریخ اخراجش رقم
تا از این گه پاک شد هم طول و هم پهنای یزد
اولا... از آن اخراج کن و آنگه بگوی
سنده آسا رفت بیرون ... از امعای یزد
۱۲۸۱ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵۲- وه وه از در برید فرخ فال
وه وه از در برید فرخ فال
با خبرهای خوش رسید اینک
کآن علی جامه عمر نامه
شد ز دار العباده سوی درک
گشت خائین ولی نعمت را
سختش آخر گرفت نان و نمک
با همه شست و شق کمانی ها
از قدر بر دل آمدش ناوک...
با چنان دین که در غوایت کفر
بوده بوبکر را شریک و کمک
باد رحمت به انگریز و ارس
مرحبا بر هزاره و ازبک
دین او اجتهاد و ظن و قیاس
کیش او احتمال و شبهه و شک
همه حرفش گزاف و بوک و مگر
همه امرش خلاف و کوک و کلک
مهر و میثاق او به یک مازو
کار و کردار اوبه یک کرچک
قید اعناق عام کالانعام
آنکه نامش نهاده تحت حنک
بر سرش نی عمامه چاه بلاست
که در انباشته به خار و خسک
مرجع ناس گشته بین نسناس
خرس بنگر نشسته بر خرسک
آنکه قعر سعیر مقعد اوست
چند گاهی نشست بر توشک
سگ گرگین نگر پلنگ شکار
خرسوار مراغه بین و یدک
داده ازمسئله اصول و فروع
پاسخی کی سوای فحش و کتک
خود ز میراث هر که مرد و نماند
حق وارث زیاده از ده یک
هر که در مال غیر با او ساخت
گفت نصف لنا و نصف لک
داد حکم هزار خربزه زار
هر که بردش به رشوه یک کالک
از پی طمع یک وجب چوخا
داده بر باد بارهای برک
سوخت بهر چهار گز کرباس
ز آتش حرص او هزار فدک
دست ها از عناد او به خدای
پای ها از فساد او به فلک
ز اعتسافات این ظلوم جهول
ناله ها بر سماک شد ز سمک
کرده از دود آه اهل زمین
به تظلم سیاه روی فلک
رانده شنعت به کیش و ملت وی
دین زردشت و مذهب مزدک
کرده نفرین بر او جماد و نبات
جن و حیوان وآدمی و ملک
پخت دانی که بهر او این نان
آنکه کرد از نخست غصب فدک
زن به مزدی چو وی نخواهی یافت
ربع مسکون ببیزی ار به الک
تا در آتش سکون سمندر راست
تا شنا می کند در آب اردک
دوستانش مقیم آتش دل
چون سمندر چه پیش و چه اندک
دشمنانش ز آبرو دلشاد
اردک آسا جدا جدا هر یک
تیز اعدا به سبلت احبابش
بیش یا کم چه بزرگ تا چه کوچک
الغرض چون بشیر فرخ پی
داد این مژده گفت بشری لک
غاصب الضیعه قد فنی و ردی
ناصب الشیعه قد فنی هوی و هلک
پی تاریخ او صفائی گفت
رفت آمیرزا علی بدرک
۱۲۷۶ق
صفایی جندقی : دیوان اشعار
ترجیع‌بند
ای زدست تو شرع رفته به پا
وی طریقت ز فتنه تو به وا
تا تو رو کرده ای به ملک وجود
همه کس کرده آرزوی فنا
رخ گشودی تو تا به بزم شهود
مرد و زن را بود امید جفا
ای جمال تو جبن و جهل و جنون
وی کمال تو کبر و کین و دغا
فرق تا پا ظهور غی و غرور
پای تا سر به به روز جور و جفا
گوش تا سم همه خیانت و خوف
یال تا دم تمام خبط و خطا
آنچه را واجدی فساد و فتن
وانچه را فاقدی وفاق و وفا
در تعب از تو جنس جن و ملک
و زغضب بر تو خلق ارض و سما
در نسب کژنهاد و پوچ نمود
بدگهر بی وجود و هیچ بها
ای بری از طراز رأفت و رحم
وی جری بر خصال خبث و شقا
لعن و نفرین و شتم و شنعت و طعن
هست درباره ی تو جمله روا
ناسزاهای کل ملک سخن
باشد الحق تمام بر تو سزا
مشتری بر سیاق سختی و خشم
مفتری بر فنون رفق و رضا
مایه پرداز رسم قطع و یقین
رونق انداز راه ریب و ریا
لانه ساز اساس کذب و ستیز
خانه سوز بنای صدق و صفا
سگ سگال و درشت خوی و دنی
بد سیر دد سرشت و دیو لقا
جاودان باد رامش تو کرب
مرضت را ز پی مباد شفا
پایدت رنج ها به جان ز نعیم
زایدت دردها به تن ز دوا
هر قدر خواهی از سعایت و ظلم
کن درین مرز یومنا هذا
چون ترازوی عدل در محشر
نصب فرماید احتساب خدا
چکمه میرحاج.... مانند
.... عرضت فتد ز ...جزا
نه همین در خلا ترانه ی خلق
بلکه خوانند مرد و زن به ملا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بر تو نقصان کمال و بخل کرم
علم نزد تو ظن ستایش ذم
آنچه آن بوش در بطون تو بیش
آنچه آن کظم در کمون تو کم
طبع میزان حب و بغض کجاست
که تو زینسان گرفته ای محکم
جهل نامد دلیل حق حاشاک
علم قائم نمی شود به قسم
علم بالقوه جهل بالفعلی است
بالله این نکته مطلبی است اهم
سر نزد از ضمی تا به زبان
در کتب رسم تا نشد ز قلم
با چنین عقل کول لایعنی
با چنین نفس مول لایعلم
کاش از قوه ناشدی بالفعل
کاش موجود نامدی ز عدم
چون تو این نکته هرکه کرد انکار
تا قیام قیامت از آدم
تا که زردی زید ضمین زریر
تا که سرخی بود قرین بقم
باد مقرون دودمان لام
باد مطرود خاندان هیم
هر که در عصر خود به ذیل ولی
دست طاعت نساخت مستحکم
همه کردار وی به یک گریز
همه اشغال وی به یک شلغم
قرن ها گر کند نماز که نیست
طاعتش را بهای نیم درم
از جوار علی هر آنکه برید
ناگزر با عمر بود همدم
درد او را کجا بود درمان
زخم او را چرا سزد مرهم
تا نگیری غذا ز خوان رسول
دست بوجهل با شدت مقسم
شاخ ز قومت است و عین حمیم
جاودان این دو مشرب و مطعم
نان از آنت برآ کنند به نای
آب از اینت فرو کنند به دم
هم از آنت کباب گردد کام
هم از اینت گداز گردد فم
شهری و روستائی از همه صنف
می سرایند این سخن با هم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
از تو سنت به تب کتاب به تاب
ز آتشت شرع و عرف هر دو کباب
خانه ی کفر و شرک و کاوش و کین
گشته آباد از تو خانه خراب
ز اشک ایتام خالی از پرهیز
جام پرکرده ای به جای شراب
جگر بیوه گان سوخته دل
به سماطت نهاده جای کباب
نیش در مال غیر برده فرو
ریش از خون خلق کرد خضاب
غیر ام کت به محض خاطر غیر
نبرم نام چه خطا چه صواب
عمه و عم و خال و خاله و جد
پسر و دخت و خواهر و زن و باب
بیش وکم مرد و زن سیاه و سفید
آشکار و نهان چه شیخ و چه شاب
همه زیبا و زشت خرد و درشت
هرکه داری قبیله یا ز اصحاب
از هزاران تنی رها نکنم
سر به سر گاو خواهم از هر باب
خاک عرضت به باد هزل دهم
تا علامت بود ز آتش و آب
نیست بیم گناه و باشد نیز
زین عمل بس مرا امید ثواب
گر دلیلت به قول خود در دین
عقل و اجماع و سنت است و کتاب
سگ بریند به عقل و اجماعت
چیست پس این اصول کفرمآب
احتمال و براته شبهه و شک
وهم و ظن و قیاس و استصحاب
محتسب نیست ورنه بردندی
بی حساب تو را به پاس حساب
گوز بر ریش ... خر قومی
که به تو پیشوا کنند خطاب
از تو بی هیچ مایه ملحد شوم
هر سؤالی که شد خطا و صواب
سال ها با وجود دعوی علم
غیر لا ادریت نبود جواب
راد و رد را چنان .... هستی
مرتفع کرده ای حیا و حجاب
کت همه مرد و زن نهان و پدید
کرده تصنیف در حضور و غیاب
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بایدم راند بند دیگر هم
تا بیانی کنم به وجه اتم
چنگ در حبل لانفصام لها
زن که جاوید وارهی ز ندم
ورنه با صدهزار صوم و صلات
که شود صادر از تو چون بلعم
غایت آنجا تو را چه خواهد خاست
جز تب و تاب و درد وداغ و الم
تیغ قهرت زنند بر خرطوم
شیخ خشمت کشند برخیشم
زیست خواهی به دوده ی مروان
ریست خواهی به تیره ی ملجم
موسی عهد خود بجوی ارنی
تو و فرعون را چه فرق ز هم
گشت خواهی ز سبطیان محروم
بود خواهی به قبطیان محرم
می نخواهد فزود جز تعذیب
حیف و افسوست اندران غم و هم
ذل و زاری لازمت هم دوش
درد و اندوه دائمت همدم
بار بر ظهر و بند بر زانو
خار در چشم و داغ بر اشکم
لاجرم هر که چون تو از حق کور
محض عادت بدون لا و نعم
که نهد روی مسکنت بر خاک
که کشد تیغ کین به صید حرم
هم شمارد خبیث را طیب
هم گذارد به گرگ نام غنم
گر بدین حالت از جهان بروی
سورسوگت بود سرورت غم
جاودانت به جای خواهد بود
کند و کوب از شکنج ضرب و شتم
دل بنازد چسان به ده دینار
آنکه ..... داد و دین به یک درهم
باطنت تا نکو نشد ظاهر
فرق زفتی نیافت کس نه درم
هر که خوبت شناخت خوب شناخت
رسم صدق از ریا و راست ز خم
خصم با خیل خلتی و وفاق
دوست با دسته ی ظلال و ظلم
این یک انگشت زایدت چه نکو
نام اندر زمانه کرده علم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش است این شش انگشتی
تا نشان از کمان و نام ز کیش
تیر بادت به است و تیز به ریش
تا ز حنظل برند و حلوا نام
شکرت زهر باد و نوشت نیش
تا ترش روید از زمین ریواس
شهد را در تو باد غایت بیش
در شگفتم تو را که نیست چرا
از نبی شرم و از خدا تشویش
هرکه آمیخت خوش به جفت جناب
تا رهد باز از آن خلاب و خلیش
غرقه وش در زند بهریش تو چنگ
متشبث بود بکل حشیش
پیش وی از پس تو اضیق یافت
زانکه این اوسع است بیش از پیش
کیسه یا کاسه چون درید و شکست
نتوان وصل کردنش به سریش
کس به پیش تو سر فرو نارد
مگر آن رندکش پس آری پیش
هر که باشد تو را چه ماده چه نر
گاد خواهم یکی یکی کم و بیش
پیر و برنا چه زشت و چه زیبا
فاش و پوشیده مرد و زن پس و پیش
کسب تا سلخ و قصب خواهم کشت
گه بز و تکه، گاه بره و میش
کودن آن سان که فرق نگذاری
لغت اکل و شرب از عن و جیش
دوری از معنی حدیث و کتاب
کوری از دوری و جهالت خویش
رای و شک دین و اقتباست دأب
وهم و ظن کار و اجتهادت کیش
به خدا نادر است در اسلام
چون تو مسلم کلام کافر کیش
جرم آلوده ی فساد انداز
ظلم آموده ی ظلال اندیش
به نفاقت برون چو معنی جمع
به شقاقت درون چو لفظ پریش
از خدای غیور در دو سرای
آرزوئی جز این ندارم بیش
خود به جنات و بنگرم در نار
دارویت درد و مرهمت همه ریش
بگذری هر کجا به برزن و کوی
بشنوی از توانگر و درویش
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
در شره بیش و در مروت کم
در وفا سست و درجفا محکم
گاه آتش فروزیت به فساد
داری از حلق و نای کوره و دم
پی سپار سبیل شید و شقاق
دستیار فریق بغی و ستم
به هوای نفوس کفر شعار
به رضای رئوس شرک شیم
بسته باجیت و باز بگسسته
زانکه زیبد به حق امام امم
آن حکیمی که ناطقین جهول
مانده اند از جواب وی ابکم
آنکه علم معاندیت رد و راد
نزد علمش بر ضیاست ظلم
حکمت خصم پیش حجت وی
نسبت رو به است با ضیغم
سحر و معجز کس ار شناخت شناخت
فرق شیر علم ز شیر اجم
نشود بی گمان بر اهل یقین
در خوشاب مشتبه به رحم
ذره را کی سزد خصایص خور
قطره را چون بود تراکم یم
من ندانم سخن هرای و هوای
در نبی آیتی است این محکم
جاهلی کادعای علم نمود
هست با آنکه دیگری اعلم
رفته بیرون ز راه رشد و سداد
بسته بهتان به رب لوح و قلم
صالح و طالح آشکار و نهان
کیست از وی در آن زمان اظلم
اسم شخصی نمی برم به خصوص
مقصدی گفته شد به وجه اعم
وای بر آن امام و مأمومینش
که براو عالمی بود اقدم
ناشناسان نهند بر خفاش
به غلط نام عیسی مریم
لیک شام که حق و باطل را
روز فصل و قضا خداست حکم
زود بینی که سازدش آگاه
داغ پهلوی و پشت و روی و شکم
باری این نکته را ز عالم غیب
شدم از قول هاتفی ملهم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای زبانت به ذکر حق ذاکر
وی ضمیرت ز نام حق نافر
لیک اهل نظر شناخته اند
معنی از لفظ و باطن از ظاهر
پیش ارباب هوش پنهان نیست
قوت از ضعف و عاجز از قادر
کفر وکینت به نیک و بد روشن
شرک و شیدت به مرد و زن باهر
رسته ی ریو و رنگ را استاد
دسته ی مکر و کید را ماهر
ریش گاوان... خر امروز
زمره ای باشدت اگر وابر
لیک فردا خودآن خسان نگرند
تو و خود را چو گوز خر واخر
دیر و زود این ریاست دو سه روز
بر توگردد سیاستی دایر
چند روزی بر این عوام الناس
به تغلب اگر شدی قاهر
یوم تبلی السرائرت به خلاف
نیست من قوه و لا ناصر
زرق و شیدی نماند در عالم
که نشد از تو روسبی صادر
نزع و نمش و نمیمه را مصداق
سلم و صدق و نصیحه را ساتر
در میان نواصب از همه باب
سنت نصب را توئی ناشر
حزب رفق و رشاد را مخذول
جوق بغی و ظلال را ناصر
یافت هرگز تو این مسلمانی
نیست مسلم اگر نشد کافر
کافری دیدت ار بدین اسلام
گشت بر کیش خویشتن شاکر
از خصال خبیثه آنچه کند
خوب و بد را خطور در خاطر
نسبتش با تو نیست بی اغراق
جز نمی نزد قلزمی ذاخر
چیست طبع تو غاشمی غدار
کیست نفس تو فاسقی فاجر
شیخ و صوفی قلندر و درویش
دزد و رمال و لوطی و شاطر
هر طرف هر که بگذرد نگرد
مرد و زن را به این سخن ذاکر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای دغل باز غول دمدمه دم
وی حیل ساز مول هفت شکم
در دعاوی همای خوش فر و فا ل
در معانی کلاغ و شوم و دژم
همه نرمی و نقش از بیرون
وز درون زهر ناب چون ارقم
لکن آن را که هست دیده ی باز
بیندت فرق تا قدم همه سم
ظاهرت قدس و باطنت همه خبث
صورتت جمع و معنیت درهم
معتقد در جنان به خست و بخل
ملتمس با لسان به بذل و کرم
مترنم زبان به ذکر صمد
متعلق روان به مهر صنم
فاش و پوشیده روز و شب همه عمر
هیچ چشمت ندیده در عالم
خامش از ذکر منقصت یک آن
فارغ از فکر منفعت یک دم
هر کجا لقمه ای بود موهوم
بر سرش پی سپر به قوت شم
جلب یک غاز را ز غایت آز
بی تناسب چو حکم حق مبرم
کنی از اشتداد جذب جدا
آب ز آتش حرارت از شبنم
بخلت اندر عجم چنان معروف
که به اکرام در عرب حاتم
نان خود را به وقت جزع غمین
برسر خوان همگنان خرم
کاخ خود بر دلت چو حبس غریم
بزم مهمانیت چو باغ ارم
افتی آنجا به پینکی چون زال
خیزی اینجا دلیر چون رستم
صرف از این خوانت موجبات نشاط
اکل از آن نانت مورثات الم
روی این خوان فتاده در شادی
بهر آن نان نشسته در ماتم
خلط غالب به فطرتت سوداست
که به صفرا سرشته اند به هم
لیک بیرون بیت خود به نفاق
کار بند خواص بلغم و دم
فاسق و پارسا، شقی و سعید
گاه خوانند زیر و گاهی بم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
نیست هزل تو امر آسانی
زآنچه گفتم هزار چندانی
لعن بروی مران به قبح عمل
که تو خود اوستاد شیطانی
اخبث از نفس خبث خواندم و باز
خوب چون بنگرم بتر زانی
شرم شداد و غیرت قارون
ننگ نمرود و عار عثمانی
خفت دین و خواری اسلام
نصرب نصب و عز کفرانی
نیروی شک و بازوی شبهات
حامی شرکت و پشت بهتانی
قوت کفر و ضعف اسلامی
نقض توحید و نقص ایمانی
اصل بوبکر و نسل بخت النصر
فرع فرعون و فخر هامانی
تاب طامات و آب تزویر
زین الحاد و زیب هذیانی
در شعار شقاق پوشیده
از ثیاب وفاق عریانی
دزد و دیوث و داد سوز و دبنگ
هم دغاباز و هم دغل شانی
راح شهوات و روح غفلاتی
ریح طاغوت و روح طغیانی
هفت اقلیم قلبتانی را
جز وجود تو نیست سلطانی
به خداوند ملک امروزه
نیست در ملک چون تو کشخانی
دنی و سخت خواه و رشوت خوار
پیرو بطن و بنده ی نانی
نفی و اثبات حق و باطل را
در جهان چون تو نیست برهانی
در سبکساری و سخافت رای
افتضاح الشریعه را مانی
چند ای گوز گند را معدن
معده سان اینقدر گه انبانی
از جهالت اگر تنی سازند
تو مر آن را به منزله ی جانی
تا تو پیدا شدی شد اندر شهر
نغمه ی هر پدید و پنهانی
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
آخر ای کور دید دنگ دژم
آخر ای دیو دأب دام شیم
دور و نزدیک آشنا و غریب
مست و مستور چه عرب چه عجم
متنفر ز تو به فرط فساد
فاش و پنهان چه ترک و چه دیلم
در نظر آید از نظر تنگیت
پای موری به عظم ملکت جم
نه طباق ار شود یکایک نان
هفت کشور اگر سراسر یم
وقت انفاق بر به اهل و عیال
بعد قرنی به اضطرار آن هم
چرخ آید به زعم تو یک قرص
سیم ناید به چشم تو یک نم
زال صد شوی از ازل گوئی
زاد با ذات ضنتت توأم
هر کجا بنگری ز دشمن و دوست
که تنی چند شسته اند به هم
باید ار داد می روی تنها
باید ار خورد می شوی منضم
نقش مقصود ذاتیت مأکول
نفس معبود وصفیت اشکم
یال تا دم عجین عجب و عتو
گوش تا سم رهین بغض و ستم
نفس تلبیس و ریو و رنگ و ریا
نسل بن جان و ننگ بن آدم
ریش گاوان ... خر غافل
از تو بس دیده اند آن چم و خم
زمره ای را اسیر برده به دام
فرقه ای را رفیق کرده به دم
طرفه اعجوبه ای که ... خران
مدحتت می کنند با همه ذم
برسر هیچ مغزت آن مندیل
کرده تزئین کالکی به کلم
از هجا دارمت امید ثواب
خواجه آسا به قتل مستعصم
عذرخواهانم از زبان دانان
گرچه اعذار را نیرزد هم
دوست گردید شاد و دشمن سوخت
زد صفائی چو این ترانه رقم
گشته ورد ضمیر و ذکر زبان
کفر و اسلام را به دیر و حرم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
مدبری فسق پیشه ی فاجر
ملحدی شرک شیمه ی کافر
چون تو ده تن ز صد هزار کرور
گبر و مسلم ندیده یک ناظر
آخر از کار خویش غفلت چند
چه شد اول که رفتت از خاطر
تو نبودی که از تهی دستی
عورتت را نداشتی ساتر
تا نهادی قدم به صدر قضا
مدبری چند آمدت دابر
وز در رشوت و سبوقه و سحت
سخت این شیوه را شدی ماهر
چند سالی فزون نرفته هنوز
جمع شد برتو دولتی وافر
آن زمانت خری نبود و کنون
برکمند تو بسته صد قاطر
چیست عذرت که در کتاب و حدیث
خوانده ای کل منکر خاسر
از درون دل به باطلت منصوب
وز درون پا به راه حق سایر
همه سالوس و حرص در باطن
همه پرهیز و زهد در ظاهر
به نفاقت زبان مصدق حق
جان به اثبات باطلت ناصر
باش من غیر ناظرین اماه
امر شد در کتابت از آمر
آنکه خود نفس وطیب و عصمت و طهر
و امتثال اوامرش طاهر
تو به محض شکم پرستی هات
محفلی را که آمدی حاضر
نفس مولت حریص بر مأکول
چشم شوخت به شش جهت ناظر
خواه سنی بوند یا شیعی
خواه مسلم بوند یا کافر
هرکه مانع شدت از او شاکی
هرکه معطی بدت از او شاکر
عضو زاید به خبث باطن شخص
مرد و زان راست آیتی ظاهر
اینک انگشت در کف خود توست
در خباثت علامتی باهر
اهل شهر این سخن شنیده تمام
عام از خاص و غایب از حاضر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
از صمد اختیار کرده صنم
بر کلیسا نهاده نام حرم
راستی را بیا و از ره ی رشد
رام شو وز رهی به طفره مرم
در کتاب این عبارتی است صریح
کش تو صدبار خوانده ای من هم
می نتابند گفتنش منسوخ
می نیارید خواندنش مبهم
هرچه باشد فتخرجوه لنا
علم پیش شما چه بیش و چه کم
نیست برهان علم فقر و غنا
که تو داری نظر به خیل و حشم
شیخ ره بر صلاح اهل زمان
زید ای فاسدالفنون فافهم
کی بود چون من و تو هیچ ندان
مظهر محدث حدوث و قدم
گه چو یوسف عزیز را مملوک
گه ملوکش به در کمینه خدم
گه جبینت کشد به لشکرگاه
از شب و روز اشهب و ادهم
گه شود برخر برهنه سوار
گه زند خود بدون نعل قدم
گه خرد تا روان کند آزاد
بندگانی به صره ها درهم
گاه بفروشد از تهی دستی
تمر بستان خود به بیع سلم
کوری چشم دشمنان را گاه
سازد از زر و سیم سنج و علم
گاه بهر تسلی اصحاب
هست با آنکه خود ولی نعم
پشم ریسد به مزد از مردم
سنگ بندد ز جوع بربشکم
گاه بافد بریحه بند غلاف
گاه باشد بریشمش پرچم
گه بپوشد برهنگان ده و بیست
گه زند رقعه قعه برروی هم
گه کند خرقه رهن صاعی جو
گه کند جامه دیبه ی معلم
کار او را به کس قیاس مکن
سری اعلام کردمت اعلم
باری این نکته ناتمام هنوز
کز نگارش شکست نوک قلم
نه همین اهل نطق کرده سرود
کاین سخن گشته ورد صامت هم
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
ای ملبس به ثوب کذب و دغا
وی عری از شعار صدق و صفا
ناگزر هرکرا شکم معبود
نان و آبش بود رسول و خدا
پی سنجیدن شقی و سعید
کرده میزان خویش بخل و سخا
گشته ثابت به محض عادت نفس
حب و بغضش به اهل منع و عطا
هم به باطل نموده نسبت حق
هم به نفرین سروده نام دعا
ظن و تخمین و وهم و شبهه و شک
اجتهاد و قیاس و رای و هوا
این خرافات پوچ لایعنی
نسبتش برنبی کجاست روا
من نگویم امام گوید نیست
مذهب حق به اختیار شما
هست نزدیک اهل حق که یقین
نیست ناموس حق به خواهش ما
بر ستم وضع کرده آیت عدل
برظلم نصب کرده نام ضیا
گربه را کی سزاست نسبت شیر
پشه را کی رواست اسم هما
همچو مام خود تو ملحد شوم
که غضب را نهاده نام رضا
دست جور و جسارتت چندی است
همه را جیب صبر کرده قبا
زین پس البته نیست جای گله
سر کنم گر برات کلک هجا
گرچه زان امر عاجزم چونانک
عجز دارم خدای را ز ثنا
آنچه من رانم از قبایح تو
نیست جز قطره ای ز صد دریا
نیست نار حمیتت در دل
آن چنان کت به دیده آب حیا
شوره در کاسه ات به جای نمک
نوره بر لحیه ات به جای حنا
شکر یزدان که نزد خسرو ملک
ناصرالدین خدیو مهر بها
آنقدر کت لزوم داشت به فرض
ساخت رسوا قدر به امر قضا
تاکنون خلق از کبیر و صغیر
پیر و برنا تمام شاه و گدا
پیش و پس هر نماز و نافله ای
کرده اوراد خویش صبح و مسا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۷ - درجواب جناح حاج «شوریده شیرازی» فصیح الملک
ای صبا رو ز من اندر برمجد الشعرا
گوکه ای ازهمه صاحب نظران بهترکا
چند شعری که فرستادی وپرسیدی حال
بود از دلبرکان الحق دلبرترکا
نر خری خواسته بودی که فرستم به برت
بفرستادم وشو بهرش مدحت گرکا
گرد سم گرد کفل پهن جبین پهن بغل
هیچ نقصی به تنش نیست ز پا تا سرکا
باشدش از سپری پهن ترک پیشانی
گوش او هست بسی تیزتر از خنجرکا
در سیه شب کسی از دور گر او را بیند
از سفیدی به گمانش که بود اخترکا
خرگو این است وچنین است یقین است یقین
که خر ار خوب بد به بود از اشقرکا
خر شاهان نبود لیک بودشاه خران
می سزدگر بنهی بر به سرش افسرکا
نیست بحرانی از اولیک نسب گردانی
هست بحرانی اورا پدر ومادرکا
بو به سرگین کنداما نزندهی کچکا
پس ماده دود اما نکشدعرعرکا
لیک گاهی که کشدعرعر از عرعر او
می شودگوش ملک ها به فلک ها کرکا
اگر آید بدت از عرعر او عیبش نیست
خر چنین است به چشم بدیش منگرکا
مر نه خلاق جهان گفته در اوصاف خران
که زهر صوت بود صورت خران انکرکا
تاکنون هیچ به پشتش نرسیده است قشو
خاردار پشت به دندان نشمارش گرکا
نعل بر پای ندارد قدمی گر لنگد
شده سائیده سمش نیست ز درد ورکا
عاشق کاه وجو است وبه وصالش نرسد
از غم هجر بوده باشداگر لاغرکا
یک دوماه دگر ار بود دراینجا می شد
ز استخوان تن او شخص کند مسطرکا
از جو وکاه نباشد دلش آگاه ولی
گاهی از راه نیارد کمی از صرصرکا
گر خوردکاه وجوی یا علف وبرگ موی
رود آنگونه که گوئی بوداو را پرکا
می تواند کهدمی سیر کندگردجهان
گرد آن نقطه در دایره چون پرگرکا
خواهی ار خوب بدانی به چه اندازه دود
با خیال است به تک نیک به یک لمبرکا
راهها راکه نرفته چنان است بلد
که توگوئی ز پی دزد رود پی برکا
گفته بودی که ز اشعار مرا معجزه است
می سزدگویم اگر هستم پیغمبرکا
پس ده از کاه کشان کاهش وجو از جوزا
چون براقت چو برد بر فلک اخضرکا
تا شود زود ترک فربه ونیکودم ویال
کن سفارش متوجه شودش مهترکا
هان نصیحت کنمت محترمش دار وعزیز
نه که سرگین کنیش بالین یا بسترکا
چندروزی که در اصطبل توماندنه عجب
که شود شاعرکی همچو فلان سرورکا
گرکند سرکشی وگرزند از پای لگد
گو به گوشش خرکا ای خرکا ای خرکا
یاد از ان روز بیاور که دراحشام بدی
خسته ومانده تر ازهر شتر و استرکا
گر بخواهی بفروشیش به قیمت بفروش
هم برش کن به ترازوی به سیم و زرکا
نه چه گفتم که فزون است بسی قیمت او
با زر وسیم نمائیش اگر همبرکا
هست شعر من ومجدالشعرا در شیراز
گوکه از هند نیارنددگر شکرکا
بسکه از دولت دلدار بلنداقبالم
هی بریزد ز دهان قلمم گوهرکا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در هجاء خمخانه و مدح عمیدالدین
خط امان من است این قصیده غرا
که بیش از این نکنم کار و باردم خر را
سوار رخشم و اسفندیار روئین خصم
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا
مگر جوان شدم از سر که خوی خر . . . ئی
برون نمیرود از سر بچه بچون و چرا
بشاعری چو کنم بوق هجو بادانگیز
مرا چه ماده خر مغ چه نرخر ترسا
چو خر سوار شوم چه خر عزیز و مسیح
همه خران بهمین چوب رانم از سودا
باره بر خر دجال را میان ببرم
که خر سوار بیندازد از نهیب عصا
ز خر سواری من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سبوس و نه جو نه آب و گیا
گر از زبان چو زوبین من بیازارد
روان تیره نااهل پیرمرد گیا
بپشت مازه گاو زمین رسد آسیب
چو در کشم خر خمخانه زیر بار هجا
خران کوره گریزان ز تیز هجو منند
بداس پی زده و در کمند مانده قفا
ز بیخ پی سخن انگیزم و بجز بر پشت
روان کنم سخن خر نباروا و روا
خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش
خرانه هاست که در خر همی کنم انشا
نوای خر ز علف باشد این هجا علف است
در آخور خر خمخانه تا بود بنوا
گشاده شد جرس هجو من که بسته مباد
ز گرد آن خر خمخانه احمق الشعرا
بشاعری و گدائی خری بچنگ آرم
روان و بارکش و خوش نه شاعر و نه گدا
بکمترین صلت از مجلس عمید امیر
خری بآخور بندم چو دلدل شهبا
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند و را ماه نعل و میخ شهبا
عطارد از قلم او قلم بیاندازد
چو از سر قلمش روز و شب شود پیدا
بروز و شب شب و روزی که از سر قلمش
شود پدید همایون بود صباح و مسا
عمید ملک عم سعد دین که متصل است
بوی سعادت دین با سعادت دنیا
صدیق صفوت صدری عمر صلابت و عدل
بشرم و حلم چو عثمان علی بعلم و سخا
سخای او صفت آفتابی دارد راست
دهنده نور بجرم زمین و اوج سما
باولیا و باعدا رسد فتوت او
چو ز آفتاب ببرد بحار نور و ضیا
خبر ز خلق خوش او دهد بخلق جهان
بنوبهار چو بر گل وزد نسیم صبا
ایا هوا زنده چون هوای بهشت
کدام کس که ندارد سوی بهشت هوا
جهان چو روضه رضوان نماید از خوشی
بدان کسی که بدو بنگری بعین رضا
رضای تو طلبم تا رضای من طلبد
بجاه تو فلک پیر و دولت برنا
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبعت گردم بنظم مدح و ثنا
همیشه تا بجهان زنده نامی آمده است
حکیم را به ثنا و کریم را بعطا
ثنا نیوش و عطا بخش باش از پی آنک
ثنا نیوش و عطا بخش راست طول بقا
بنظم مدح و ثنای تو سفت گنج نهاد
سزد که گردد از آن پس کلید گنج دعا
بعید اضحی تا هر کسی بقربانی
کند تقرب و دارد طمع ثواب و جزا
حسود جاه تو بادا بتیغ غم قربان
کباب گشته دلش ز آتش بلا و عتا
دل تو جفت طرب باد و از تعب شده فرد
تو در نشاط و طرب تا بروز بی فردا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
خر بدبخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب
خوابم از بیم بخت بد برمید
تا نبینم خر بد اندر خواب
خر بد کیست خر سر شاعر
خر بآن جامه میبود نایاب
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب
خر خمخانه کز خم می و خل
لای خل است و دردی است و خلاب
خر خم شوی و دوده کم پیمای
می نابش ترش چو سرکه ناب
خر کیمخت گاه گرد سبیل
پرخور و کم دو وفتیده در آب
خر مرکوب لوطیان قدیم
بی جو و حصر چومه سلماب
خر اهل کتاب و ابله تر
از خری برگرفته حمل کتاب
باویست از کلانسری همسر
خر دجالک دراز رکاب
خر دجال ده جزیره گیا
بخورد با دویست چشمه آب
با چنین خر ز بهر پشما کند
نبرد گاو لوت نقل و شراب
خر گدائی است کدیه خو کرده
از بلبل الملوک تا محراب
خر گدایان بکل برون بردند
نام خویش از جریده القاب
خر گدائی بدو مسلم شد
راست شد این لقب بدان کذاب
هر چه گشت از خری برون نشود
خر سوارش منم بسوط عذاب
یک جهان بار هجو بر فتراک
نبدم و میدوانمش بشتاب
چون بدرگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد ز عذاب
میر میران نسب نظام الدین
سند و سید اولوالباب
صاحب عادل کریم کبیر
که کرامند ازو کرامت یاب
آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر وزری نکرد در یک باب
کلک او بابزن نگشت و نکرد
بمثل پشه ای بظلم کباب
آنکه از عدل او بریده شود
بسر وی حمل گلوی ذئاب
برکند از دهان یوز بقهر
کلبتین دو شاخ آهو ناب
هم بانصاف او نهد بیضه
جفت یعقوب بر دو چشم عقاب
از کف زرفشان او خجلند
چشمه آفتاب و چشم سحاب
قطره این و ذره آن را
در حساب آورد بعقد صواب
غیر ممنون شناس بخشش او
گرچه بخشش کند بغیر حساب
فلکی همتی و از قدمش
بفلک در رسد نسیم گلاب
سوزنی مدح گوی مجلس او
کو سری داشت بر سر اصحاب
با سنائی بدی مطایبتش
خوشتر از داستان دعد و رباب
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب
خر خمخانه شد منازع او
از جفای زمانه قلاب
پیش ازین رخش رستمش بالست
بنبرد آزمائی سهراب
پیریش خر سوار کرد بجبر
بر خری لنگ جای او سنجاب
چرخ سنجاب گون دگر باره
پیریش را بدل کند بشباب
بر براق سخن سوار شود
یابد از مدح صدر قوت شاب
تا مزین بود فلک شب و روز
زانجم و آفتاب و از مهتاب
آفتاب و مه منور ملک
صدر بادا و انجمش احباب
جمله ارباب فضل بنده او
دست فضلش مربی ارباب
چشم بد از خجسته مجلس او
دور داراد ایزد وهاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
همچو خر سر کنم برای ثواب
از پس آنکه گشت بصره خراب
صد هجای خرانه گفته شده است
صد ریگ گیر رانده خر بخلاب
یک هجا را جواب باز نگفت
تا گرفتی ز من که و جو و آب
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع بجواب
خر سر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب
نسبتش گر بامت عیسی است
خوانده است آیت فلا انصاب
خر سواران لوطیش کردند
پای بی پنجه در دهان رکاب
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب
لبش از هجو در لویشه کنم
تا بخندند زان اولوالالباب
وز دمه چوب میره باسهل
حله ها بافته شتاب شتاب
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد بذناب
وای از آن سر که هست بر سر خر
آدمی را بروز حشر حساب
اگر او آدمیتی زان سر
نکند هندی عذاب و عقاب
گوید این سر مرا عقوبت نیست
گوید ار نیست کیف کان عذاب
نیست این سر کدوی پارین است
نه چنان سر کدوست در پاراب
بجوی مغز نیست در سر وی
خشک مغزیست صرف و جاهل ناب
نیستش فهم و فکر تا گویند
که سخن را معانئی دریاب
خود لبیبی گرفتم او را خر
سخنش بی مزه است قشر و لباب
هجو خر سر چو گفته شد شاید
گه بشویم دهان بمشک و گلاب
تا که مخدوم را ثنا گویم
در رسم زان نسیم خوش بصواب
شاه میرانیان نظام الدین
آن سرشته شده برحمت ناب
صاحب محترم کزو نازند
دین و دولت چو از بنی اصحاب
ملک آرای مشرق و مغرب
برره و رسم خوب ورای صواب
هست صاحبقران اهل هنر
در همه فضل با نصیب و نصاب
رای رخشنده اش آفتاب مثال
کف بخشنده اش از قیاس سحاب
فرو بخت جوانش از بمثل
پیر فرتوت بیند اندر خواب
بشب از خواب ناشده بیدار
پیری او بدل شود بشباب
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب
شبه گون قطره ای که از قلمش
بچکد دانه ایست در خوشاب
بخت او جاودان جوان ما را
که بر اینست همت احباب
عمر اعدای او مبادا بیش
زانکه بر آبگیر عمر حباب
تا مآب و مصیر و ملجاء خلق
نبود جز بخالق وهاب
باد ارکان دین و دولت را
سوی او مرجع و مصیر و مآب
خالق از وی بدو جهان خشنود
دعوی خلق را درو ایجاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در هجاء خمخانه و مدح میر نصر بن ابراهیم
خر سر خمخانه را لبیشه کنم لب
تا کنم از روی تیشه چون لب ارنب
وانگهش آرم برون بشعبده بازی
ارنبکی ارنب رنود ملقب
باز سرش بشکنم بسنگ هجا خرد
تا نه بعانه هجا رسد نه بعنغب
. . . و هجا سخت کرده دارم و عغعغ
می کشمش هر دمی سبوزم غبغب
ماده خرش را چو اسب عاری درویش
نام کنم گه عیال و گاهی مرکب
آن خر مرده که کرکسان و کلاغان
طعمه بمنقار ازو کنند و بمخلب
گند چنان خر بجای گند دماغش
دارد بوی عبیر و عنبر اشهب
گوید من شاعرم بسی سخن خوب
از نفس من منظم است و مرتب
بانگ خوش آرد جلاجل سخن من
نزد اجلا جلالتم بملقب
گویم نی کز خران اوش و قنوشی
که کش آخر چیان میر مقرب
وارث میر عمید نصر براهیم
ناقد الفاظ پارسی و معرب
میر مهذب سخن که باکس و ناکس
هرگز لفظی نراند کان نه مهذب
نیست عجب گر سرای اهل سخن را
از صلتش گردد آستانه مذهب
کوکبه فاضلان روی زمین راست
رایت اقبال ازو رسیده بکوکب
ذات ورا ایزد از مکارم اخلاق
هیئت و ترکیب داد و کرد مرکب
سیری آز و نیاز خلق جهانرا
در کف دادش نهاده مطعم و مشرب
باب فصولات لطف اوست مقسم
دفتر تصنیف جود اوست مبوب
باب فتوت بخلق کردی مفتوح
فاتحه آموختی هنوز بمکتب
تجربة الجود اگر نویسد کلکش
گنج گهر بخشد این خطی است مجرب
ای سخن آرای را بفکرت مدحت
روز بسر بردن و گذاشتن شب
تا بزید سوزنی ثنای تو گوید
عمر گذارد برین فضیلت موجب
محمل صدق است و کذب شعر که گفتند
اعذب شعر آن بود که باشد اکذب
اعذب اگر هست و نیست مدح تو صدقست
هست مرا این قصیده اصدق و اعذب
مدح سرای توام بغیب و بحضرت
نیست دمی یادت از ضمیر مغیب
مدح جز از تو زبان بنادر گوید
یاد تو در پیش سینه باشد اغلب
مدح و ثنای تو شد ز جمله اوراد
ورد من و مجد دین مؤید نخشب
طول بقای تو خواستیم ز یزدان
عمر تو عیش توهنی و مطیب
کف بدعا برگشاده ایم بحاجت
دعوت ما مستجاب گردان یارب
ماه بعقرب از آنکه نیک نباشد
ماه بقای عدوت باد یعقرب
عقرب زلفان و ماهرویان بادند
بسته و بگشاده پیش تو کمر و لب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطایبه
این خواجه زادگان که درین شهر و برزنند
مردند مرزنانرا لیکن مرا زنند
زینگونه مولعند برآورد و برد من
کزشان زبر فرو نزنم زیر و برزنند
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از پشت شیفته بر سایه منند
من مرد مردگایم وکین اندر افکنم
ایشان همند مرد ولیکن برافکنند
نیمور من چو عامل شغل لواطه است
این کودکان چو مال گذاران برزنند
بر . . . نشان جبایت روغنگران نهاد
کنجاره داده اند و بتدبیر روغنند
تا . . . ر من بساط پلاسین بگسترید
این کودکان پلاس به . . . ن بر همی تنند
زین تهمتنی که هست از ایشان بنزد من
همچون مخنثند اگر چه تهمتنند
از خط نودمیده چرا این بخط شدن
گر کودکان زیرک با حیله و فنند
انگشت نرم و ناخن تیز است جمله را
دستور داده من که برآرند و برکنند
خرمن بباد دادن رسم است و میدهند
. . . نها بباد زانکه به . . . ن ها چو خرمنند
مردانه من کزین سکوینجه ریخته
خرمن کنم بباد که ار جاش که کنند
ای بس کسا که از پی این زیردامنی
نیفه فرو کشیده و برچیده دامنند
چون مرزشان بگردن گرز اندر افکنم
کول افکنم اگر چه گلو گردو گردنند
چون من بفاجری پسران در مفاجری
همچون چراغ در شب تاریک روشنند
. . . نشان شدست چون لگن شمع کوکبی
واندر جواب اینهمه لالند و الکنند
همچون چراغ پله نگردند سرفراز
زیرا که زخم یافته چون . . . ن هاونند
زان دیگ سیمگون که میان ران هر یکی است
خالیگران دزد سبکدست ریمنند
هر چندشان فرو کنم آلات دوغ پای
ایشان برون دهنده درستی و ارزنند
هستم بر آنکه . . . ر نهم پیش لوطیان
تا جمله جمله را بخورند و براکنند
وانگه بر آنکه رشک برد زوستون . . . ر
خودشان ادب کنم که بدزدند و بشکنند
دور از شما و ما که به . . . ری چو . . . ر من
خر را بزیر دم نخلند و نیارنند
هست این جواب آنکه سنائی بنظم کرد
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مطایبه
ای تازه تر از ترب و سفاناج ببربر
پرورده ترا غوری و غرچه بذکر بر
بر نیم بروت تو هر آنکه که بخندم
یک شهر بخندند بر آن نیم دگر بر
در خرزه چون سنگ دو پاره زده ای چنگ
در زیر فرو خفتی و خلقی بزبر بر
بنشسته که تا بند گزر در تو سپوزند
چون کرد فرو بنهد دو . . . یه بدر بر
چونانکه به ابلیس همی لعنت و نفرین
تو میروی و لعنت و نفرین با نر بر
گاوی چو برون آئی بنشسته بر اسب
چونانکه برون آید دجال بخر بر
گر بر تو پدر شوم بسی بود چو بوجهل
تو نیز چو ابلیس لعینی بسیر بر
هرگه که سپوزم سر حمد است بنمدان
گر دست رسد برنهمش تاج بسر بر
ای . . . ده زنت را عمر عامله بسیار
تو . . . ه از آن کینه بحمدان عمر بر
قواد ترا سیم درین شهر بدامن
آنکس دهدش کاب ندارد بجگر بر
ای فتنه شده . . . ن تو بر . . . ر چو آهن
تا گنبد چون سیم تو فتنه است بزر بر
با هجو تومن مدح نیامیزم ازیرا
بقال نیامیزد صابون به شکر بر
از هجو تو زی مدح شهنشاه گرایم
کو را چو پیمبر شرف آمد بگهر بر
دی در ره زرقان بسر راه گذر بر
افتاد دو چشمم بیکی طرفه پسر بر
بر ماهرخی حوروشی غرچه نژادی
عاشق دو صدش بیش بروی دو قمر بر
استاده و افکنده برخسار دو گیسو
وز مشک یکی خال بلعل چو شکر بر
پیچیده یکی لامک میرانه بسر بر
بربسته یکی کز لک ترکی بکمر بر
حیران شدم و پیش وی استاده بماندم
گه دست بسر برزدم و گاه ببر بر
دزدیده بعمداسوی ما یکدو نظر کرد
یعنی دل ما برد بدان یکدونظر بر
گفتم که مرا تلخ شد ایجان سحر و شام
ای طعن رخ و زلف تو بر شام و سحر بر
با من ز سر خشم بدشنام درآمد
گفتا برو ای . . . ن خر گنده غر بر
رو هان پدرم مینگرد دور شو از من
آخر نه پدر راست حمیت بپسر بر
گفتم که خدایا سببی ساز بزودی
کاین ماه شکرخند بگرید بپدر بر
گفتم چو منی را چه دهی دیده بخیره
لعنت بچو تو طیره گر خیره نگر بر
بسیار سخن شد بسر از وعده و عشوه
تا نرم شد آنگاه بآری و مگر بر
در پیش من افتاد ور روان گشت بزودی
بردم بدر او را زبر آن سرخر بر
زلفین درازش بسوی خویش کشیدم
یکچند زدم بوسه بر آن درج درر بر
از کیسه درستیش برون کردم و دادم
تا نرم شد آن توسن بدمهر بزر بر
بستد زر و بگشاد سبک عقده شلوار
بنهاد رخ همچو قمر را بحجر بر
بنمود سرینی چوبکی چادر پنبه
یا چون گل بادام شکفته بسحر بر
بر هر طرفی غالیه دانها و خسکها
همچون تتق اطلس روی گل تر بر
چون چاک گریبان عروسانش شکنها
وز نرگس تر تافته برگ گل تر بر
. . . نی چو گهر پاک تو گوئی که بعمدا
از آب بقم کس نقطی زد بگهر بر
. . . ر کردم و بنهادم و بفشرد و . . . و رفت
برجست و جدا گشت و برآمد کر و فر بر
رخ کرد ترش گفت که ای خواهر و زن غر
بر تن جهه زر که نهد خوف و خطر بر
زین سان بفشردی تو مراین سرخ لعین را
کاسیب زد اینک سر گردش بجگر بر
چون شمع دراز است ولی هست گرز شکل
آونگ دو شلغم بیکی گنده گزر بر
گفتم که مکن جان پدر تندی و تیزی
رحم آر برین خسته دل کوفته سر بر
دل بد چه کنی با من و بد عهد چه داری
قاصد چه شوی بی سبی فتنه و شر بر
یک دانگ دگر بر سر دو دانگ نهادم
کودک چون نظر کرد بزرهای دگر بر
بستد ز من آن سیم و دگر باره فرو خفت
. . . رفت بدست خود و بنهاد . . . ر بر
تا . . . یه فرو رفت به آهستگی آن بار
گفتا که ز کار تو بماندم بعبر بر
من بر زبرش خفته و او . . . یر تو گفتی
حوریست . . . یر اندر و دیوی . . . بر بر
برخوردم از آن دنبه پرورده بتدریج
زان . . . دن و . . . ردن چون زخم تبر بر
گشت تمام آنچه مراد دل ما بود
خوش خوش نظری کرد باشکال . . . ر بر
دیدش شده سرمست و باشکال و سرش پیش
طوقیش بگردن در و تاجیش بسر بر
گفتا که مرا عیب نگیری تو ازینحال
گفتم که کسی عیب نگیرد بهتر بر
گفتا که بتو راست شد این کسوت پیرم
چون مدح و ثنای تو بمخدوم بشر بر
اینست جواب سخن میر معزی
ای تازه تر از برگ گل تازه ببر بر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در هجو ابوالحسن حاکم
استری کردی ای بوالحسن حاکم خر
استری از خر نشگفت و خری از استر
هم خری کردی و هم استری از خود پیدا
زانکه اصلی چون استر و بد فعل چو خر
استری کردی و خوردی نمک و نان کسی
کز خری کردی حق نمکش زیر و زبر
ای بنسبت بتر از استر و استر ز تو به
وی بدانش بفرود خر و خر از تو زبر
بر دهان تو سزد چون استر حلقه
تا دگر ژاژ نخائی پس ازین ای استر
فربهی مایه حق است و ترا فربه کرد
تا شدی فربه و کردی حق او جمله هدر
ای خر فربه و ای استر توسن روزی
بارکش گردی و هم رام شوی هم لاغر
هر کریمی را آزردی از استر فعلی
که کرم داشت بحق تو بخرواری زر
شرف الدین چو خران برد ترا پالان پیش
کینه از وی بدل تو چو خر از پالان گر
لعب کاری که یکی را شرف الدین ید
برد از . . . دن او کافی کالف کیفر
غمز کردی و بتزویر گرفتی عیبش
وز پی منفعت خویش ورا کرد ضرر
بحظیره شدی و جای ورا کردی غصب
سرد کردی عمل و گرم فروزیدی تر
بر خطیر شده ای میر که تا درخور تست
عملی دادی کان هست ترا اندر خور
با چنان . . . ن که تو داری رمه بانی باید
رمه بانی بخلاف رمه بانان دگر
رمه بانان بدهان جست کنند و تو به . . . ن
تو به . . . ن کار گشائی کنی از راه ذکر
بحظیره بنشین زانکه اگر جست کنی
رمه آمده را باز رمانی از در
مردکی حیزی و غماز و شجاعم گوئی
در غمازی چه شجاعت بود آخر بنگر
. . . ن چون خر من داری و دو سه ریش تنگ
نکنند از پی ریش تو ز . . . ن تو حذر
دخل . . . ن تو به از دخل حظیره صدره
تا کنی پیدا ز آن . . . ن بصد عیب هنر
هر که یکروز بانجیر فروشی پیوست
نه بانجیر فروشی رسدش کار بسر
تا باکنون چو تو انجیر فروشی کردی
بجز انجیر فروشی ز تو ناید دیگر
ای مواجر ز کسی شرم نداری آخر
که تو از نعمت او بوده بوی تن پرور
رحم و شرم از دل و از دیده خود کردی دور
ای همه خلق تو را رانده چو سگ دور از در
رحم و شرم از دل و از دیده تو بیرون تاخت
آنکه بر . . . ن تو از تاختن آورد حشر
از حظیره چو ترا حاصل ناید چیزی
بجز از نام بدو منت قصاب و تبر
عمل خربزه را باز بخواه از حاکم
زانکه بسیار خر خربزه راندی بیمر
عمل ماهی در خواه دگرباره که هست
در میان ران همه خلق ترا ماهی گر
این دو سه شغل بخود گیر و بزی خرم و شاد
شادی و خرمی آرد بتو این شغل اندر
ز بخارا بخریدی ز پی شهرت رو
که نیفروختی اینجا گرو هر مادر
ز آرزوی تو بشهر تو فراوان لعنت
گوشها سوی ره و چشم نهاده بر در
لعنت خلق بخرواران کردی تو بپشت
چون بخانه بروی راست کنی بار سفر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در هجو بوبکر اعجمی و فرزند او
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمردی ممتو بادسار
ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز
زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار
ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار
شد جای جای ریخته از رشک روی او
ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار
بر روی او زغازه و از موی بر شده
یکجای گل گل است و دگر جای خار خار
چون بوم بام چشم برد ز خشم
وز کینه گشته پره بینیش پیل وار
گوید منم امین سرطاق وصانیه
آن در چه درخور است سرطاق پایدار
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار
بر سیرت کبار کند طنز و مسخره
آن از کبار خورده بسی خورده کبار
گوید بمهتری و بزرگی و سروری
از اعجمی دگر منم امروز یادگار
آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون
کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار
آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است
نزد پدرش بود در آنوقت زینهار
خوردند زینهار بر اموال خویش و برد
اموال خویش را بر آن زینهار خوار
ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر
زو بر چند عوض سره در حال اضطرار
تا اندکی موافق ناید ز ناقدی
بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار
پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار
سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند
تا میکفد نهان پدر را بآشکار
امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر
با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار
فردا چه حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار
زین پایه برتر آید و گوید بما برند
خویشی همی کنم ز پی غارت حصار
گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی
باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار
در روز گوید ار که وزیری مرابدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار
با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار
چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم
من مال خویش دارم میراث از کبار
از پاچه ازار من افزون خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار
سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد
بوی وزارتش زند از پاچه ازار
بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر
بی شهریار من زند آن روسبی تبار
روزی و روزها بسر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تاه تاه پراکند تار تار
چون روی او ز ریش شد از روی ریش من
او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار
گویند خورده بود می آن عیب او نبود
بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار
مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش
آن میزبان نغز بآئین برد بار
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار
بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند
پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار
تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی
. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار
مویش گرفت و برد که تو بنده منی
یکره بجای حق خداوندیم بیار
زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا
چونانکه سجده آری در پیش کردگار
از غایت تنعم آن گنده مغز را
چو اعجمی برآمد اندر درین هزار
صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد
با هر کسی بآرورو بند و گیرودار
آن قاضی فغندره دستار برگرفت
از سر مراو افکند آنگه میان نار
گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی
ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار
وی آن مهتر است و من آن صفی دین
خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار
ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم
بیرنج دست تو برسانند بی شمار
از من صفی دین را صلت دریغ نیست
سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار
. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند
تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار