عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۲۴
گفتم به گه کار به کار آید یار
وندر غم عشق غمگسار آید یار
کی دانستم که در وفاداری من
برحسب مزاجِ روزگار آید یار
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۴
هر چند که از دست تو آید که کنی
بر هیچ کسی جفا نباید که کنی
یکبار تواند پس تو با خود جَور
شاید که کنی آنچ نشاید که کنی
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۱۹
بس خون جگر که مرد را خورده شود
تا بیش بدی با دگران بُرده شود
با آنک بدی کرد برو نیکی کن
تا فرق میان تو و او کرده شود
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۱۹
در دل غم عشق چون تو یاری داریم
بی آنک نهان چو آشکاری داریم
رفتند هر آن کسی که یاری دارند
ما بی کاریم و با تو کاری داریم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۲۲
من لایق سوز درد عشق تو نیم
زنهار که من نبرد عشق تو نیم
چون آتش عشق تو برآرد شعله
من دانم و من که مرد عشق تو نیم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۷۴
با دشمن اگر به دوستی سازد کس
با دوست به دشمنی حرام است نفَس
تو دشمن آنی که تو را دارد دوست
من دشمن دوستان تو را دیدم و بس
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۹
خه خه به چه گشته ای چنین دشمن دوست
وه وه به کدام مذهب این شیوه نکوست
رَو رَو که شکایت تو ناگفته به است
بس بس که حکایت تو ناکرده نکوست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۶۶
چندت گویم گر سر مردم داری
می باش دلا گر سر مردم داری
تا کی جویی زمردمی بیزاری
یکباره چرا زمردمی بیزاری
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۵
عنبر که نه آن تست لادن به ازوست
زان زر که تو را نباشد آهن به ازوست
دشمن که هنر دید به از پنجه دوست
وآن دوست که عیب جوست دشمن به ازوست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۶
دردا که زعمر مایهٔ سود نماند
یک دوست کزو دلی بیاسود نماند
در کیسهٔ ایّام بجُستیم بسی
یا نقد وفا نبود یا بود نماند
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۴
هر بد که توان کاشت تو آن کاشته ای
آزرم به هیچ روی نگذاشته ای
با این همه هم منم که دارم سر صلح
هر چند که جای صلح نگذاشته ای
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۹
با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب
گاهم زند این طعنه گه آن دیگر ضرب
از غصّهٔ همنشین ناهموار آب
معذور بود گر رود از شرق به غرب
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۱۹
تا بتوانی خسته مگردان کس را
بر آتش خشم خویش منشان کس را
گر راحت جاوید طمع می داری
می رنج همیشه و مرنجان کس را
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۷۶
سیرم زحیات محنت آکندهٔ خویش
وین روزی ریزهٔ پراکندهٔ خویش
صاحب نظری کجاست تا بنمایم
صد گریهٔ زار زیر هر خندهٔ خویش
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۵۲
بی آنک شود زما گناهی پیدا
هر روز کنندمان به نوعی رسوا
رفتیم و گذاشتیم او را به شما
تا باز بهانه تان نباشد بر ما
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳
آن کس که بنا نهاد این ایوان را
و این طاق روان گنبد گردان را
انگشت شکر در دهن کس ننهاد
تا باز نکرد زهر قاتل آن را
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵
آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست
بر شرع وفا و سیرت راست کجاست
آن چشم که عیب دیگران بیند هست
چشمی که به عیب خویش بیناست کجاست
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۹
ما تو را حرمتی اگر داریم
نه زاندیشه ای است یا بیمی
یا زمال تو، گر بسی داری
چشم داریم بر زر و سیمی
لیک از روی مزد می خواهیم
که تو را می کنیم تعظیمی
همه ریشت به کوه ما گفتیم
چون تو در خشم می شوی نیمی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تن بی محبت و لاف زجان آدمیت
که بداغ عشق بسته است نشان آدمیت
شرفست آدمیرا بملک زعشق ورنه
چه میانه ملک بود و میان آدمیت
حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان
که دواب راست جانی و نه جان آدمیت
چو حدیث عشق عاشق نه بگوش سر نیوشد
سخنی بگوی واعظ بربان آدمیت
چه بصورت آدمی گشت مکان عشق اقدس
همه لامکان ببینی بمکان آدمیت
نه حیات جاودانیست زآب زندگانی
که خضر بماند باقی بروان آدمیت
بنهاد بال جبریل و بعرش رفت احمد
بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت
نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود
زعلی شنید آشفته بیان آدمیت
چکنی تو غوص عنان که دراز صدف برآری
که بخاک درگه او شده کان آدمیت