عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶۰ - در هجو یکی از وزرای شروانشاه
ای ظلم تو مخرب ملک یزیدیان
لاف از علی مزن که یزید دوم تویی
تو منکری که از لب عیسی نفس منم
من آگهم که از خر دجال دم تویی
لاف از هنر میار که بر مرکب هنر
جای عنان منم محل پاردم تویی
اندر حرامزادگی از استران دهر
آن ارجل درشت سر نرم سم تویی
قمی و درگزینی و کاشانی وزیر
در خواجگی سر آمدگانند گم تویی
اصحاب کهفوار ز ننگ تو زیر خاک
خفتند هر سه، رابعهم کلبهم تویی
خاقانی اشتلم به زبانی کند چو تیغ
بفکن سپر که بابت این اشتلم تویی
لاف از علی مزن که یزید دوم تویی
تو منکری که از لب عیسی نفس منم
من آگهم که از خر دجال دم تویی
لاف از هنر میار که بر مرکب هنر
جای عنان منم محل پاردم تویی
اندر حرامزادگی از استران دهر
آن ارجل درشت سر نرم سم تویی
قمی و درگزینی و کاشانی وزیر
در خواجگی سر آمدگانند گم تویی
اصحاب کهفوار ز ننگ تو زیر خاک
خفتند هر سه، رابعهم کلبهم تویی
خاقانی اشتلم به زبانی کند چو تیغ
بفکن سپر که بابت این اشتلم تویی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۸
ای صبا با دم من کن نفسی همراهی
به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمدهٔ شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است
نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!،
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که به هر گرسنه نان میدادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آن است که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانهها لانهٔ روباه شد از ویرانی
شهرها خانهٔ شطرنج شد از بیشاهی
حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند
عنکبوت اربنهد کارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان به جوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بیکاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شدهست
قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی
بیم آن است که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود میخواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که به خیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر به ایشان نرسد سایهٔ ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا به شرفخانهٔ خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمدهٔ شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است
نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!،
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که به هر گرسنه نان میدادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آن است که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانهها لانهٔ روباه شد از ویرانی
شهرها خانهٔ شطرنج شد از بیشاهی
حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند
عنکبوت اربنهد کارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان به جوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بیکاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شدهست
قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی
بیم آن است که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود میخواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که به خیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر به ایشان نرسد سایهٔ ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا به شرفخانهٔ خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح خواجه ابو یعقوب یوسفبن احمد
ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی
کز جان قدمی سازی و در راه درآیی
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان
بر مژدهٔ این نکته که گفتم تو مرایی
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل
از جاه فرود آیی و در چاه درآیی
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین
پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت
ننگست به جز بر در بخشنده گدایی
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را
بیدیده شو از گریه چو مشتاق لقایی
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس
جان باز که صعبست پس از وصل جدایی
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان
در جمع فقیهالامم از بهر رهایی
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر
حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی
آن شاه امامان که عروسان سخن را
از تربیت اوست به هر روز روایی
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی
از حلم زمینی شد وز لطف هوایی
خواهند که باشند چنو بر سر منبر
بیدانش و بیخرده امامان قضایی
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن
از جغد ندیدست کسی فر همایی
یارب که مبادیش فنایی که زمانه
ناورده چنو نادره در دار فنایی
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان
در بار که از اصل تو هم زان در یایی
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر
کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت
ختمست در القاب تو زین العلمایی
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی
چون عمر گذشته به گه بخل قفایی
چون عمر خطاب سر سنت و دینی
چون حیدر کرار در علم و سخایی
از خاک درنگی تو و از باد لطافت
از آتش نوری تو و از آب صفایی
از منقبت و رای مصابی و مصیبی
وز مکرمت و بخت صبیئی و صبایی
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت
بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی
پس درد کجا ماند در دیدهٔ دانش
چون دیدهٔ او را ز لطیفی تو دوایی
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت
اندر چمن فایده با نشو و نمایی
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت
با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش
چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل
گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند
چون ساز سخن باشدت از دار بقایی
این قاعدهٔ دانش ازین مایهٔ اندک
جان تو و حقا که خداییست خدایی
بخت تو همی ماند از علم چو گردون
عالی شود از تربیت ملک علایی
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد
گفت این و رهی داد برین گفت گوایی
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بیشک
از جود تو و جاه تو مجدود سنایی
تا عالم روحی نشود عالم جسمی
تا مردم پخته نکند خام درآیی
چندانت بقا باد که از عالم جسمی
تا عالم روحی به کف پای بسایی
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت
تابندهٔ کافی تو در مدح سرایی
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک
چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت
یابد اگر از جود تو دستار دوتایی
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما
از لطف نگهدارد ایمان عطایی
کز جان قدمی سازی و در راه درآیی
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان
بر مژدهٔ این نکته که گفتم تو مرایی
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل
از جاه فرود آیی و در چاه درآیی
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین
پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت
ننگست به جز بر در بخشنده گدایی
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را
بیدیده شو از گریه چو مشتاق لقایی
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس
جان باز که صعبست پس از وصل جدایی
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان
در جمع فقیهالامم از بهر رهایی
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر
حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی
آن شاه امامان که عروسان سخن را
از تربیت اوست به هر روز روایی
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی
از حلم زمینی شد وز لطف هوایی
خواهند که باشند چنو بر سر منبر
بیدانش و بیخرده امامان قضایی
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن
از جغد ندیدست کسی فر همایی
یارب که مبادیش فنایی که زمانه
ناورده چنو نادره در دار فنایی
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان
در بار که از اصل تو هم زان در یایی
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر
کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت
ختمست در القاب تو زین العلمایی
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی
چون عمر گذشته به گه بخل قفایی
چون عمر خطاب سر سنت و دینی
چون حیدر کرار در علم و سخایی
از خاک درنگی تو و از باد لطافت
از آتش نوری تو و از آب صفایی
از منقبت و رای مصابی و مصیبی
وز مکرمت و بخت صبیئی و صبایی
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت
بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی
پس درد کجا ماند در دیدهٔ دانش
چون دیدهٔ او را ز لطیفی تو دوایی
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت
اندر چمن فایده با نشو و نمایی
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت
با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش
چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل
گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند
چون ساز سخن باشدت از دار بقایی
این قاعدهٔ دانش ازین مایهٔ اندک
جان تو و حقا که خداییست خدایی
بخت تو همی ماند از علم چو گردون
عالی شود از تربیت ملک علایی
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد
گفت این و رهی داد برین گفت گوایی
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بیشک
از جود تو و جاه تو مجدود سنایی
تا عالم روحی نشود عالم جسمی
تا مردم پخته نکند خام درآیی
چندانت بقا باد که از عالم جسمی
تا عالم روحی به کف پای بسایی
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت
تابندهٔ کافی تو در مدح سرایی
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک
چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت
یابد اگر از جود تو دستار دوتایی
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما
از لطف نگهدارد ایمان عطایی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - این چند بین را فضل بن یحیی بن صاعد هروی به سنایی فرستاد و در آن درخواست دیدار کرد
هستی به حقیقت ای سنایی
در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی
این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک
دانم که به نزد من نیایی
لیکن چکنم چگونه آیم
چون نیست خبر که تو کجایی
معذورم اگر که میفرستم
نزدیک تو شعر ای سنایی
هر کس که برد به بصره خرما
بر جهل خود او دهد گوایی
چون آمدهای مرو ازیراک
ما را چو دو دیده می ببایی
در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی
این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک
دانم که به نزد من نیایی
لیکن چکنم چگونه آیم
چون نیست خبر که تو کجایی
معذورم اگر که میفرستم
نزدیک تو شعر ای سنایی
هر کس که برد به بصره خرما
بر جهل خود او دهد گوایی
چون آمدهای مرو ازیراک
ما را چو دو دیده می ببایی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در پند و اخلاق و غیر آن
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در ستایش
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷ - ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۹
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۷۹
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۴
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۹۳
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۷
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹