عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
هجویری : مقدمات
فصل
و آنچه گفتم که: «من از خداوندتعالی توفیق واستعانت خواهم»، مراد آن بود که بنده راناصر، بهجز خداوند نباشد که وی را بر خیرات نصرت کند و توفیق زیادت دهدش و حقیقت توفیق، «موافقت تأیید خداوند بود بافعل بنده اندر اعمال صواب.» و کتاب و سنت بر وجود صحت توفیق ناطقه است و امت مجتمع، بهجز گروهی از معتزله و قدریان که لفظ توفیق را از کل معانی خالی گویند. و گروهی از مشایخ طریقت گفتهاند که: «التّوفیقُ هُو القُدرَةُ عَلی الطّاعةِ عندَ الإسْتِعمالِ.» چون بنده خداوند را مطیع باشد، از خداوند بدو نیرو زیادت بود و قوت افزون از آنچه پیش از آن بوده باشد.
و در جمله، حالا بعدَ حالٍ، آنچه میباشد از سکون و حرکات بنده، جمله فعل و خلق خدای است، تعالی. پس آن قوتی را که بنده بدان طاعت کند توفیق خوانند و این کتاب جایگاه این مسأله نیست؛ که مراد از این چیزی دیگر است.
و بازگشتم به سر مقصود تو، إن شاء اللّه، عزّ و جلّ. و پیش از آن که بر سر سخن شوم، نخست سؤال تو را بعینه بیارم، و از آنجا به ابتدای کتاب پیوندم. و باللّه التوفیق.
٭٭٭
صورةُ السّؤال: قالَ السائلُ، و هو ابوسعید الهجویری: «بیان کن مرا اندر تحقیق طریقت تصوّف و کیفیت مقامات ایشان، و بیان مذاهب و مقالات آن و اظهار کن مرا رموز و اشارت ایشان، و چگونگی محبت خداوند عزّ و جلّ و کیفیت اظهار آن بر دلها، و سبب حجاب عقول از کنه ماهیت آن و نفرت نفس از حقیقت آن، و آرام روح با صفوت آن، و آنچه بدین تعلق دارد از معاملت آن.»
قال المسئولُ، و هو علی بن عثمان الجلابی، وفَّقَهُ اللّهُ تعالی؛ بدان که اندر این زمانهٔ ما این علم بهحقیقت مندرس گشته است، خاصه اندر این دیار که خلق جمله مشغول هوی گشتهاند و معرض از طریق رضا و علمای روزگار و مدعیان وقت را از این طریقت صورت بر خلاف اصل آن بسته است. پس نیارند همت به چیزی که دست اهل زمانه، بأسرها، از آن کوتاه بود بهجز خواص حضرت حق و مراد همه اهل ارادت از آن منقطع و معرفت همه اهل معرفت ازوجود آن معزول. خاص و عام خلق از آن به عبارت آن بسنده کار گشته و کار از تحقیق به تقلید افتاده و تحقیق روی خود از روزگار ایشان بپوشیده. عوام بدان بسنده کرده گویند که: «ما حق را همیبشناسیم»، و خواص بدان خرسند شده که اندر دل تمنایی یابند و اندر نفس هاجسی و اندر صدر میلی بدان سرای؛ از سر مشغولی گویند «این شوق رؤیت است و حُرقت محبت.» و مدعیان به دعوی خود از کل معانی بازمانده و مریدان از مجاهده دست بازداشته و ظن معلول خود را مشاهده نام کرده.
و من پیش از این، کتب ساختم اندر این معنی، جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مرصید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپدیدار کردند؛ از آنچه صاحب طبع را سرمایه حسد و انکار نعمت خداوند باشد، و گروهی دیگر نشستند، اما برنخواندند و گروهی دیگر بخواندند و معنی ندانستند و به عبارت آن بسنده کردند که تا بنویسند و یاد گیرند و گویند که: «ماعلم تصوّف و معرفت میگوییم.» و ایشان اندر عین نَکِرتاند.
و این جمله از آن بود که این معنی کبریت احمر است و آن عزیز باشد، و چون بیابندش کیمیا بود و دانگْ سنگی از وی بسیار مس و روی را زر سرخ گرداند. و فی الجمله هر کسی آن دارو طلبد که موافق درد وی باشد و بهجز آن نبایدش، چنان که یکی گوید از بزرگان:
فَکُلُّ مَنْ فی فُؤادِه وَجَعٌ
یَطْلُبُ شیئاً یُوافِقُ الوَجَعا
کسی را که داروی علت وی حقیرترین چیزها بود، وی را در و مرجان نباید تا به شلیثا و دواء المسک آمیزندش. و این معنی عزیزتر از آن است که هرکسی را از آن نصیب باشد.
و پیش از این، جهال این علم بر کتب مشایخ همین کردند. چون آن خزانههای اسرار خداوند به دست ایشان افتاد، معنی آن ندانستند، به دست کلاهدوزان جاهل فکندند و به مجلّدان ناباک دادند تا آن را آستر کلاه و جلد دواوین شعر ابونواس و هزل جاحظ گردانیدند و لامحاله چون بازِ مَلِک بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرند.
و خداوند عزّ و جلّ ما را اندر زمانهای پدیدار آورده است که اهل آن هوی را شریعت نام کردهاند، و طلب جاه و ریاست و تکبر را عزّ و علم، و ریای خلق را خشیت، و نهان داشتن کینه را اندر دل حلم، و مجادله را مناظره و محاربت و سفاهت را عزّت، و نفاق را زهد و تمنا را ارادت، و هذیان طبع را معرفت و حرکات دل و حدیث نفس را محبت و الحاد را فقر و جحود را صفوت و زندقه را فنا و ترک شریعت پیغامبر را صلی اللّه علیه و سلم طریقت و آفت اهل زمانه را معاملت نام کردهاند تا ارباب معانی اندر میان ایشان مهجور گشتهاند و ایشان غلبه گرفته، چون اندر فترت اول اهل بیت رسول صلی اللّه علیه و سلم با آل مروان.
چگونه نیکو گفته است آن شاه اهل حقایق و برهان تحقیق و دقایق، ابوبکر الواسطی، رحمةاللّه علیه: «اُبْتُلینا بِزَمانٍ لَیسَ فیه آدابُ الْإِسلامِ ولا اخلاقُ الجاهلیّةِ ولاأحکام ذَوِی المُرُوءَةِ.»
و شبلی گوید موافق این:
لحَا اللّهُ ذِی الدُّنیا مناخاً لِراکبٍ
فکلُّ بَعیدِ الْهَمِّ فیهَا مُعَذَّبُ
و در جمله، حالا بعدَ حالٍ، آنچه میباشد از سکون و حرکات بنده، جمله فعل و خلق خدای است، تعالی. پس آن قوتی را که بنده بدان طاعت کند توفیق خوانند و این کتاب جایگاه این مسأله نیست؛ که مراد از این چیزی دیگر است.
و بازگشتم به سر مقصود تو، إن شاء اللّه، عزّ و جلّ. و پیش از آن که بر سر سخن شوم، نخست سؤال تو را بعینه بیارم، و از آنجا به ابتدای کتاب پیوندم. و باللّه التوفیق.
٭٭٭
صورةُ السّؤال: قالَ السائلُ، و هو ابوسعید الهجویری: «بیان کن مرا اندر تحقیق طریقت تصوّف و کیفیت مقامات ایشان، و بیان مذاهب و مقالات آن و اظهار کن مرا رموز و اشارت ایشان، و چگونگی محبت خداوند عزّ و جلّ و کیفیت اظهار آن بر دلها، و سبب حجاب عقول از کنه ماهیت آن و نفرت نفس از حقیقت آن، و آرام روح با صفوت آن، و آنچه بدین تعلق دارد از معاملت آن.»
قال المسئولُ، و هو علی بن عثمان الجلابی، وفَّقَهُ اللّهُ تعالی؛ بدان که اندر این زمانهٔ ما این علم بهحقیقت مندرس گشته است، خاصه اندر این دیار که خلق جمله مشغول هوی گشتهاند و معرض از طریق رضا و علمای روزگار و مدعیان وقت را از این طریقت صورت بر خلاف اصل آن بسته است. پس نیارند همت به چیزی که دست اهل زمانه، بأسرها، از آن کوتاه بود بهجز خواص حضرت حق و مراد همه اهل ارادت از آن منقطع و معرفت همه اهل معرفت ازوجود آن معزول. خاص و عام خلق از آن به عبارت آن بسنده کار گشته و کار از تحقیق به تقلید افتاده و تحقیق روی خود از روزگار ایشان بپوشیده. عوام بدان بسنده کرده گویند که: «ما حق را همیبشناسیم»، و خواص بدان خرسند شده که اندر دل تمنایی یابند و اندر نفس هاجسی و اندر صدر میلی بدان سرای؛ از سر مشغولی گویند «این شوق رؤیت است و حُرقت محبت.» و مدعیان به دعوی خود از کل معانی بازمانده و مریدان از مجاهده دست بازداشته و ظن معلول خود را مشاهده نام کرده.
و من پیش از این، کتب ساختم اندر این معنی، جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مرصید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپدیدار کردند؛ از آنچه صاحب طبع را سرمایه حسد و انکار نعمت خداوند باشد، و گروهی دیگر نشستند، اما برنخواندند و گروهی دیگر بخواندند و معنی ندانستند و به عبارت آن بسنده کردند که تا بنویسند و یاد گیرند و گویند که: «ماعلم تصوّف و معرفت میگوییم.» و ایشان اندر عین نَکِرتاند.
و این جمله از آن بود که این معنی کبریت احمر است و آن عزیز باشد، و چون بیابندش کیمیا بود و دانگْ سنگی از وی بسیار مس و روی را زر سرخ گرداند. و فی الجمله هر کسی آن دارو طلبد که موافق درد وی باشد و بهجز آن نبایدش، چنان که یکی گوید از بزرگان:
فَکُلُّ مَنْ فی فُؤادِه وَجَعٌ
یَطْلُبُ شیئاً یُوافِقُ الوَجَعا
کسی را که داروی علت وی حقیرترین چیزها بود، وی را در و مرجان نباید تا به شلیثا و دواء المسک آمیزندش. و این معنی عزیزتر از آن است که هرکسی را از آن نصیب باشد.
و پیش از این، جهال این علم بر کتب مشایخ همین کردند. چون آن خزانههای اسرار خداوند به دست ایشان افتاد، معنی آن ندانستند، به دست کلاهدوزان جاهل فکندند و به مجلّدان ناباک دادند تا آن را آستر کلاه و جلد دواوین شعر ابونواس و هزل جاحظ گردانیدند و لامحاله چون بازِ مَلِک بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرند.
و خداوند عزّ و جلّ ما را اندر زمانهای پدیدار آورده است که اهل آن هوی را شریعت نام کردهاند، و طلب جاه و ریاست و تکبر را عزّ و علم، و ریای خلق را خشیت، و نهان داشتن کینه را اندر دل حلم، و مجادله را مناظره و محاربت و سفاهت را عزّت، و نفاق را زهد و تمنا را ارادت، و هذیان طبع را معرفت و حرکات دل و حدیث نفس را محبت و الحاد را فقر و جحود را صفوت و زندقه را فنا و ترک شریعت پیغامبر را صلی اللّه علیه و سلم طریقت و آفت اهل زمانه را معاملت نام کردهاند تا ارباب معانی اندر میان ایشان مهجور گشتهاند و ایشان غلبه گرفته، چون اندر فترت اول اهل بیت رسول صلی اللّه علیه و سلم با آل مروان.
چگونه نیکو گفته است آن شاه اهل حقایق و برهان تحقیق و دقایق، ابوبکر الواسطی، رحمةاللّه علیه: «اُبْتُلینا بِزَمانٍ لَیسَ فیه آدابُ الْإِسلامِ ولا اخلاقُ الجاهلیّةِ ولاأحکام ذَوِی المُرُوءَةِ.»
و شبلی گوید موافق این:
لحَا اللّهُ ذِی الدُّنیا مناخاً لِراکبٍ
فکلُّ بَعیدِ الْهَمِّ فیهَا مُعَذَّبُ
هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
بدان جَبَرک اللّه که اندر زمانهٔ ما گروهیاند که طاقت حمل ریاضت ندارند و بی ریاضت ریاست طلب کنند و همه اهل این قصه را چون خود پندارند، و چون سخن گذشتگان بشنوند و شرف ایشان ببینند و معاملات ایشان برخوانند، اندر خود نگاه کنند، خود را از آن دور یابند، برگشان نباشد که گویند: «مانه آنیم»؛ فاما گویند: «اندر زمانهٔ ما این چنین کسان نمانده اند.» این قول از ایشان محال باشد؛ از آنچه خداوند تعالی هرگز زمین را بی حجت ندارد و هرگز این امت را بی ولی؛ کما قال النّبی، علیه السّلام: «لایَزالُ طائِفَةٌ مِنْ أُمَّتی عَلی الْخَیرِ والحَقِّ حتّی تَقومَ السّاعَةُ»؛ و لقوله، علیه السّلام: «لایَزالُ مِنْ أُمَّتی أربعونَ عَلی خُلُقِ إبراهیمَ.» هرگز امت من خالی نباشند از طایفهای که ایشان بر خیر و حق باشند تا قیامت و همیشه در امت من چهل تن بر خوی ابراهیم پیغمبر علیه السّلام باشند.
و گروهی از این که ذکر ایشان اندر این باب بیاریم گذشتهاند و روح به راحت و رَوْح سپرده، و گروهی زندهاند. رضی اللّه عَنْهم و عَنّا وعَنْ جمیعِ المسلمینَ، برحمتک یا أرحم الرّاحمینَ.
و گروهی از این که ذکر ایشان اندر این باب بیاریم گذشتهاند و روح به راحت و رَوْح سپرده، و گروهی زندهاند. رضی اللّه عَنْهم و عَنّا وعَنْ جمیعِ المسلمینَ، برحمتک یا أرحم الرّاحمینَ.
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷۰
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۴
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۶
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۱
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۰
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۵
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۲
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۴
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گوهر
وقت آنست که از خانه به بازار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲ - لابه حکیم
فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶ - غوکنامه
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»
«خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا
زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگار
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا
گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی
تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا
میبینمت که از همگان گوی بردهای
کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا
چشمی فراخ داری و حلقی فراختر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پایها
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک
گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا
از بام تا به شام، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»
«خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا
زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگار
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا
گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی
تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا
میبینمت که از همگان گوی بردهای
کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا
چشمی فراخ داری و حلقی فراختر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پایها
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک
گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا
از بام تا به شام، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹ - جواب بهار به ادیب الممالک فراهانی
ایزدت خر خلق کرد ای کودن شاعرنما
رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا
میبرازد بر تو عنوان خریت ای (..)
همچو وحدانیت مطلق بذات کبربا
ازتو ابلهتر نجستم نیک جستم بیخلاف
از تو ناکستر ندیدم راست گفتم بیریا
مایهشاعر برون از لفظ خوش،علم است و هوش
مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا
زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب
پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما
وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب
تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا
باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود
باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا
کوژ بادا همچو پشت خوشهچینانت کمر
چاک بادا همچو چرم پارهدوزانت قفا
بیتوقف چار چیزت باد اندر چار چیز
بیتعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا
در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین
درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا
کف بهلب چوبت به ... تیرت به دلتیزت به ریش
غم بهجان دردت بهتن تیغت بهسر بندت بهپا
چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب
نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها
در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن
این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا
نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم
بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا
یادت آید مدتی همچون جعل در ...
گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا
روز و شب از دود افیوندربن ریشت خضاب
سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا
چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان
میدویدی پیشبازش با سلام و با ثنا
شعر میخواندی به آواز حزین در مدح لر
مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا
خندهآور موکبی تشکیل میشد زان که بود
لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا
ور از آن لر چند غازی میربودی داشتی
با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا
گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعلهور
شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا
در جهان دجالخویان فرصتی خوش یافتند
تا برون آیند از بیغولههای اختفا
چون خر دجال بیرون تاختی از ...
شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا
هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون
یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا
شد الاغ ... لاغباف و لافزن
شعرساز و نثرگستر، چسنفس پرمدعا
شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بیمزه
سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا
گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری
زان که دارد در جگر از صیت هریک داغها
وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب
نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا
وان اساتید ری وگوران و آذربایجان
چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا
او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود
شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا
نیشزن چون عقربست و مرکز زهرش زبان
شعرهایش چون رتیلا پشمدار و بدنما
چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر
چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا
نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلقباف، لیک
خود ملقلقبافتر صد ره ز بهمان ژاژخا
بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلیاست
معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا
مینهد در پیش، ده دیوان ز استادان نظم
تا بسازد چامهای خشک و دراز و نابجا
لاجرمهرمصرعش دارایسبکیدیگراست
چون بخوانی چامههایش، ز ابتدا تا انتها
میبرد ترکیب لفظ از شاعران مختلف
چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا
مینهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور
می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا
از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم
شعرهایی بیمزه چون بیتوابل شوربا
هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل
خامهام در دست چون در دست موسی اژدها
چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه
خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا
بر سرت خاکی که شب از کوچههای اصفهان
گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا
از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفتهاند
از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا
رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا
میبرازد بر تو عنوان خریت ای (..)
همچو وحدانیت مطلق بذات کبربا
ازتو ابلهتر نجستم نیک جستم بیخلاف
از تو ناکستر ندیدم راست گفتم بیریا
مایهشاعر برون از لفظ خوش،علم است و هوش
مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا
زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب
پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما
وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب
تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا
باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود
باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا
کوژ بادا همچو پشت خوشهچینانت کمر
چاک بادا همچو چرم پارهدوزانت قفا
بیتوقف چار چیزت باد اندر چار چیز
بیتعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا
در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین
درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا
کف بهلب چوبت به ... تیرت به دلتیزت به ریش
غم بهجان دردت بهتن تیغت بهسر بندت بهپا
چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب
نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها
در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن
این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا
نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم
بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا
یادت آید مدتی همچون جعل در ...
گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا
روز و شب از دود افیوندربن ریشت خضاب
سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا
چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان
میدویدی پیشبازش با سلام و با ثنا
شعر میخواندی به آواز حزین در مدح لر
مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا
خندهآور موکبی تشکیل میشد زان که بود
لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا
ور از آن لر چند غازی میربودی داشتی
با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا
گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعلهور
شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا
در جهان دجالخویان فرصتی خوش یافتند
تا برون آیند از بیغولههای اختفا
چون خر دجال بیرون تاختی از ...
شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا
هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون
یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا
شد الاغ ... لاغباف و لافزن
شعرساز و نثرگستر، چسنفس پرمدعا
شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بیمزه
سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا
گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری
زان که دارد در جگر از صیت هریک داغها
وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب
نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا
وان اساتید ری وگوران و آذربایجان
چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا
او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود
شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا
نیشزن چون عقربست و مرکز زهرش زبان
شعرهایش چون رتیلا پشمدار و بدنما
چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر
چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا
نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلقباف، لیک
خود ملقلقبافتر صد ره ز بهمان ژاژخا
بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلیاست
معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا
مینهد در پیش، ده دیوان ز استادان نظم
تا بسازد چامهای خشک و دراز و نابجا
لاجرمهرمصرعش دارایسبکیدیگراست
چون بخوانی چامههایش، ز ابتدا تا انتها
میبرد ترکیب لفظ از شاعران مختلف
چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا
مینهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور
می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا
از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم
شعرهایی بیمزه چون بیتوابل شوربا
هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل
خامهام در دست چون در دست موسی اژدها
چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه
خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا
بر سرت خاکی که شب از کوچههای اصفهان
گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا
از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفتهاند
از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)
مه کرد مسخر دره و کوه لزن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را