عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در بینوایی و فقر دبیران گوید
ور دبیر از تو بی‌نوا باشد
دان که تدبیرها خطا باشد
هرکجا کور دیدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زیر دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دین راست این دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفهٔ صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنهٔ شرع مصطفی باشد
تا اولوالامر لایقش گردد
کار خافی حقایقش گردد
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم زان شکار بیش نخورد
گرچه گردد اسیر آز و نیاز
به سرِ صید کرده ناید باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خدای جداست
دین و دولت به شرع و شه زنده‌ست
زین دو شین آن دو دال پاینده‌ست
ملک و ملّت چو پود و چون تارست
آن بدین این بدان سزاوارست
ملتی را که ملک یار نشد
مایهٔ شرع هر دیار نشد
ملک بی‌ملّت آشنای غم است
شاه دین‌دار و ملک جوی کم است
ای به دم جفت عیسی مریم
دام دجّال بر کن از عالم
اندرین روزگار بدعهدی
چیست جز عدل هدیهٔ مهدی
خشک شد بیخ دین و شاخ صواب
دست بگشای اینت فتح‌الباب
شه که عادل بُوَد ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال
سال نیکو مطیع عدل شهست
ورنه مر هردو را جگر تبهست
مرد بیمار را که دیده‌تر است
خشکی لب ز آتش جگر است
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در تعهّد علمای دیندار
علما جز امین دین نبوند
چون نیابند امان امین نبوند
چشم سر ملک و چشم سِر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است
این و آن هردو یار یکدگرند
هم خزان هم بهار یکدگرند
ملک و دین را سری که بی‌خردست
راست چون حال دیوچه و نمدست
سدّ خردان ز روی لاد آمد
سدّ دولت سداد و داد آمد
ملک و دین را در این جهان و در آن
صدق و عدل است روی و پشتیوان
شاه را چون سداد نبود یار
ملک او باد دان به ملک مدار
هرکجا صدق دین و دل زنده‌ست
هرکجا عدل، ملک پاینده‌ست
شاه چون جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بُوَد چو ملکت عاد
نه بگفته است صادق‌الوعدی
کاقتدوا بالذین من بعدی
چون به صدق و به عدل هر دو به هم
عقد بستند کار شد محکم
هردو یکتا شدند از پی سود
بی‌زیان اقتدا درست نمود
نه بمانده است زنده جاویدان
جور مروان و عدل نوشروان
ملک دو جهان به زیر پای آری
گر هوا را ز دست بگذاری
هرکه پرهیزگار و خرسندست
تا دو گیتی است او خداوندست
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
مدح پادشاه به ترتیب کواکب و بروج دوازده‌گانه
پای برنه بر آسمان سرمست
تیغ بهرامشاهی اندر دست
مه چو پیش آیدت سرش بشکن
تیر اگر دم زند زبانش بکن
زخمه بستان ز پنجهٔ ناهید
تاج بر نه به تارک خورشید
تیغ بیرون کن از کف بهرام
تندی او به تیغ او کن رام
تیر بگشای کوری ابلیس
همچو برجاس کن رخ برجیس
بر گرای این کبود ایوان را
تا نماید نهیب کیوان را
نحس کیوان به تیغ اعدا کش
بستان سعد کنش چون زاوش
هم به نیروی بخت خرد بسای
سر کیوان سپر به زیر دو پای
چون دوات تو دید بی‌تلبیس
چون قلم سرنگون شود برجیس
باز برجیس را بکن دندان
ده به تاراج خانهٔ کیوان
نیزه یک دم به سوی بالا کن
هفت سیاره را ثریّا کن
زره آسمان ز سر برکش
اختران را به طاعت اندر کش
میزبانی کن از درنگ اجل
کرگس چرخ را به جدی و حمل
برّه و گاو را بدوز به تیر
پس درانداز در تنور اثیر
از فلک زان سنان کوه افکن
پنج‌پای دو روی را بر کن
قوّت و قوت را شرف نو کن
شیر را داغ و خوشه را خو کن
چُستیی کن بکن به قوّت خویش
از ترازو زبان ز گزدم نیش
از شگرفی به تیر خوش ناله
بر کمان دوز حلق بزغاله
شست را جای تیر شاهی کن
آنگه از دلو دام ماهی کن
آنگهی چون به دستت آمد بخت
بر فلک نه چهار پایهٔ تخت
تکیه بر مسند جلالی زن
خیمه در ملک لایزالی زن
ملک افلاک را قراری ده
هریکی را تو اختیاری ده
دانی این کی شود مسلّم تو
چون شود جبرئیل آدم تو
ای ز دولت همیشه میمون تو
کیست اندر همه جهان چون تو
چون ترا هست بر سپهر و زمین
ملکی آراسته به دولت و دین
هرچه خواهی بکن به دولت تو
هست با دولت تو حشمت تو
چون گرفتی تو ملک روی زمین
رای کن بر شدن به علّیّین
برکش از بهر عالم مطلق
چرخ رازق را ز سر ارزق
جامهٔ سوکواریش بستان
خلعت شادمانیش پوشان
هردو عالم چو شد مسخّر تو
جمع شد جن و انس بر درِ تو
سوی دین خوان پری و مردم را
پست کن دیو و دیو مردم را
خاصه آن را که نفس بد نیتش
گوید ایطاست نقش قافیتش
نه نداری ز ملک سرمایه
نه نداری ز شرع پیرایه
دین حق در حمایت تو شده‌ست
شرع خوب از کفایت تو شده‌ست
شحنهٔ شرع مصطفی شده‌ای
زان زنا کردنی جدا شده‌ای
جان آن کز فنا نفرسوده
از تو در تربت است آسوده
چون رخ اندر نقاب خاک کشید
ز امّت خود ترا بدان بگزید
تا دهی شرع را همی رونق
دست باطل جدا کنی از حق
سایهٔ کردگار زان شده‌ای
شرع را حق‌گزار زان شده‌ای
دین و دولت عیال تیغ تواند
کفر و الحاد در گریغ تواند
شاد باش ای امین بار خدای
یافته دین ز سیرت تو بهای
تا ز پنج و چهار بر نپری
از شش و هفت و هشت برنخوری
تا هوا را به زیر پی ننهی
بر سرِ دل کلاه کی ننهی
چون هوا را به طبع کردی قمع
این همه گرددت به یک دم جمع
ملک دنیا همی نگویم من
خال زنگی به خون نشویم من
چون به ترک جهان طین گفتی
دُرّ تقوی به شرط دین سفتی
گوید آنگاه جان خیرالناس
به زبانِ سرور و استیناس
کی ز بیچون همیشه میمون تو
کیست اندر همه جهان چون تو
تا جهان باد شادمان بادی
کز تو شد دین حق به آزادی
جز ترا نیست بر سپهر و زمین
ملکی آراسته به دولت و دین
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در مدح شیخ‌الامام جمال‌الدّین ابونصر احمدبن محمّدبن سلیمان الصغانی
بعد او خواجهٔ امام امین
مَفخر شرع و یار و ناصر دین
تازه از لفظ او مسلمانی
به نژاد و نسب سلیمانی
صدر اسلام و دین بدو تازه
هنر و علم او بی‌اندازه
علم او همچو آب شوینده
نام او همچو باد پوینده
علم او وعدهٔ سماعیلی
جمع او شمع طارم نیلی
هرکه از عقل رنگ دارد و بوی
بستهٔ اوست همچو دستنبوی
ذوق او جان فروز اقرانست
پند او بند سوز دیوانست
سیّما در ره حقیقت و شرع
نیست اصلی قدیم‌تر زین فرع
علمشان را ندیده‌ام به یقین
وارثی حق‌تر از جمال‌الدّین
آنکه تا یافت ز آسمان مسند
یک زمینست اجمد و احمد
شربت شرع دین ز باغ رسول
از نسیم قبول کرده قبول
همچو دین وعده‌ش از تخلّف دور
چون خرد لطفش از تکلّف دور
عالم علم را گشاده دری
که جز او کم تواند آن دگری
شد حرام از برای دُر سفتن
جز ورا برملا سخن گفتن
جان قرآن همی بیفروزد
تا ازو نکته‌ای درآموزد
عشق پنهان ز زحمت خاطر
گفته با ذوق مغز جانش سِر
آن بگفته دل از زبان سروش
واین چشیده تن از ولایت گوش
سخنش اندک و ملیح ملیح
همچو توقیع دوربین فصیح
با بد و نیک بی‌ریا و شکی
اوّل و آخرش یکی چو یکی
وقت آن کو کمان به خاطر خویش
زه کند از برای ده درویش
زه کند تیر چرخ بر گردون
زه کند سنگ خاره بر هامون
اشهب نطق او چو بشتابد
یارب این نکته‌ها که در یابد
کانگهی کو بیان یاسین کرد
جبرئیلش ز سدره تحسین کرد
شاد باش ای امام هردو فریق
دیر زی ای گزین هر دو طریق
تا تو بر منبری فلک دونست
من نگویم که استوا چونست
دست معنی چو گرد معنی تاخت
زال زر دید و زال زار شناخت
ای که می‌پرسی از طریق مری
نکند این سخن جواب کَری
که چه گوید همی براین کرسی
باز گویم اگر ز من پرسی
تا چراغ سخاش تابان گشت
همچو پروانه جان شتابان گشت
جان آن کو چراغ جودش دید
زار می‌سوخت و خوش همی خندید
گردد از بهر رتبت و جاهش
وز پی خاک‌روب درگاهش
فلک هفتم از زحل خالی
چارارکان ز پنج حس حالی
چندگویی که وصف خواجه بگوی
پای در نه به وصف و دست بشوی
در دو بیتت به مختصر کاری
باز گویم که مرد هشیاری
خواجه در راه عقل و جان ز قیاس
در سرای غرور و جمع اناس
به سخن هم کمان و هم تیرست
به صفت هم مرید و هم پیرست
آن کمان پدید و تیر نهان
آن مرید خدا و پیر جهان
خاک جسمش ز مرتبت صلصال
آب چشمش ز معرفت سلسال
نطق او از جهان جاویدست
دور و نزدیک همچو خورشیدست
زادهٔ ذهن او به صفوت نور
حلقه و عقد گوش و گردن حور
همچو اندر خیال عامی حور
سخن سهل او هم ایدر و دور
تا چو تو میزبان نو دارد
عیسی و خر غذا و جو دارد
جان پاکش سخن گشاده برو
جان درو معنیی نهاده نه او
صیت او در عراق و مصر و دمشق
هست غمّاز دوست روی چو عشق
چون در اعراب اسم حرف شود
واندر احکام فعل صرف شود
ور به بصره حدیث نحو کند
بصره از اهل نحو محو کند
گشت در باغ برّ یزدانی
از برای دل مسلمانی
غذی بیخ شرع گفتارش
میوهٔ شاخ عقل کردارش
دل مر او را نموده راه صواب
دین مر او را جمال داده خطاب
تا ابد زانکه جانش کان دارد
روغن اندر چراغدان دارد
با امل عمر او چو پیمان بست
ز انتقال زوال حال برست
از پی باغ شرع چون حیدر
آب در جوی اوست از کوثر
هست خوی رسول دلجویش
هست آب خدای در جویش
رنگ او بهر نکهت طیبش
کرده تهذیب عشق تذهیبش
هرکه یک شب به کوی او بگذشت
در سخن مقتدای عالم گشت
هرکه روزی به دست دل درماند
نسخهٔ دلبری ز رویش خواند
چون به مجلس نشاط گفت کند
طاق خورشید چرخ جفت کند
از پی چشم بد به روضهٔ نور
دل به جای سپند سوخته حور
او همی سرّ رمز به داند
قاصد از حال راه به داند
گویی آمد ز خانه و کویش
خوی خوش بر نظارهٔ رویش
لب چون لاله خشک و تر نرگس
بینی آنگه که ختم شد مجلس
عقلا بازگشته طوطی‌وار
خلق چون حلق بلبل از گفتار
چشم پُر دُر ز درّ سفتهٔ او
گوشها پر گهر ز گفتهٔ او
عیسی جان مرده خاک درش
ملک‌الموت قهر زنده فرش
گاه تقریر و وقت تدبیرش
صبح خوش خندد از تباشیرش
شد برای امید جان و خرد
آنکه او را به جان و دیده خرد
دل ز دینش همیشه در ارمست
چه ارم زیر گلبن کرمست
باغ ایمانش را ز چشمهٔ روی
تا ابد آب رویش اندر جوی
خود چه دیدند اهل غزنی ازو
چه شنیدند اهل معنی ازو
که خود او زان نکت که در دل اوست
وز ره لطف غیب حاصل اوست
از هزاران هزار دُرّ نهفت
چکنم من که خود یکی بنگفت
در خور عقل عامه می‌گوید
به سخن گَرد نامه می‌شوید
سخنش با نوا و زینت و برگ
خاص بندیست عام‌گیر چو مرگ
وارث مصطفی به علم و وفا
نایب مرتضی به علم و سخا
رنج ما را از آن دل خوش خوی
داده ابر سخا به عشرت خوی
برگرفته به قوّت ایمان
دو گروهی ز عالم تن و جان
شده در راه حکمت و تدریس
برتر از یونس و ارسطالیس
یافته فلسفه شریعت و ره
از پی فرّ دین و فلّ سفه
برگرفته به عقل از امکان
فتنه از پنج حس و چار ارکان
خاک شوره کند شراب از خلق
آب دریا کند گلاب از خلق
آری آنکس که صبر پیشه کند
پیشهٔ شیر زیر تیشه کند
از بسی صبر کرده آتش صبر
عذب همچون سرشک دیدهٔ ابر
از دورن تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون ز زمین
خلق را شرط شرع او ابدیست
زانکه با عزّ پردهٔ احدیست
داد و دین با خلل نکرده ز کبر
دال احمد بدل نکرده ز کبر
ای امامی که از پی زینت
منبر تست قابِ قوسینت
پردهٔ چرخ را پدید آورد
قفل احکام را کلید آور
سرِ صندوق صدق را بگشای
خلق را سرّ لطف حق بنمای
از سخا و فصاحت از سرِ دین
پای برنه به فرق علّیّین
معنیی بخش معن زائده را
قسم ده جان قُس ساعده را
تا به انفاس اوش سر کاریست
مر سخن را چه تیز بازاریست
هر سخن را که نقش جان دیدم
داغ نطقش به زیر ران دیدم
همه گویندگان روی زمین
پیش نطق تو ای جمال‌الدّین
بی‌غرض پندم ار بهش باشند
چو نکو باشد ار خمش باشند
هرچه اندر جهان سخن کوشند
نزد رمز تو حلقه در گوشند
در زمان تو ای امیر سخن
شوخ چشمی بُوَد سخن گفتن
گرچه الماس نطق می‌سفتند
با بیان تو مفتیان زفتند
ظرف حرف تو مخّ تفسیرست
هرچه جز آن مگر تف سیرست
تا که در سرّ ضمیر ارکانست
شمع جمع تو شه ره جانست
روح را تازه میزبانی تو
غذی صدهزار جانی تو
قالبست این جهان و جانش تویی
همچو شخصست دین روانش تویی
به وجود تو خلق از آن شادست
عمر با دانش تو همزادست
حالت از اصل سوز فرع آمد
قالت از درد ساز شرع آمد
دوستان را صبوح روحی تو
جان جان را همه فتوحی تو
جود اگر نام تو نبردستی
زود همچون عدوت مُردستی
میزبان دشمنانت را مرگست
با چنین دعوتی کرا برگست
تن که یکدم خلاف تو پذرفت
جانش گوید دلت ز من بگرفت
تف آن دم نرفته تا لب او
مرگ در جل کشیده مرکب او
مرگ خوردست بد سگالش را
تا نبیند کمال حالش را
چون خرد عمر دوستانش باز
در لقا و بقاش باد دراز
گوشت عالم به زهر اگر خبرست
لیکن آنِ تو آزموده‌ترست
هرکه در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت
سخت بسیار کس بکوشیدند
کسوت صورتت نپوشیدند
خلعت هرکه آن سری باشد
حسد ای خواجه از خری باشد
به ثناهاش بُد سنا منسوب
لیک نامحرمان شده محجوب
همه مستورگان عالم راز
با ضمیر تو رخ پر آب نیاز
هرکسی اسب رمز با تو بتاخت
چون نبد مرد مرد را چه شناخت
پرده‌داری سرای غیرت را
حیرت افتاد از تو حیرت را
خصم از آن آمدند هر خامت
نیست کس واقف از الفـ لامت
در کمال حدود و لطف و نواخت
بکر ماندی و کس ترا نشناخت
هرکه او با یزید نفس بساخت
حالت بایزید را چه شناخت
در سخا مرد با خطیری تو
در سخن فرد بی‌‌نظیری تو
از کمالت فزوده‌ای دین را
شادی جان اهل غزنین را
گرچه بر نقش حرف غزنین است
چون قدم سای تست عزبین است
حضرت شه بهشت خلد ارزد
بی‌وجود تو حبّه‌ای نرزد
با لقای تو ای جمال‌الدّین
نیست غزنین بهشت نقدست این
مثل تو با تو در جهان ضمیر
خود قیاسیست به ز سوسن و سیر
زادهٔ نثر تست برهانم
شکر این موهبت نکو دانم
نظم من بهر نثر تو بودست
جان جانها از آن برآسودست
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بریم برخیره
گهر مدحت تو دانم سُفت
همه دانم ولی نیارم گفت
دوستان در نشاط لطف مست
دشمنان بر بساط قهرت پست
تن همت به جود تو کامل
جان حکمت به جدّ تو حامل
ای وجودت ز لطف حق اثری
باز جودت ز حسن او خبری
هرکه از حق به سوی او نظریست
در دل او ز مهر تو اثریست
تو طبیب مفسّری دگرست
تو حبیبی مذکّری دگرست
محرم سرِّ انبیایی تو
مدد قوت اصفیایی تو
ای ترا حق نموده راه صواب
ای ترا دین جمال کرده خطاب
حکمتت اهل استقامت گشت
حجّتت حالی قیامت گشت
نزد نطقت سخن یتیم بماند
پیش جودت سخا عقیم بماند
هرکه نشنید از تو او چه شنید
دیده‌ای کو ترا ندید چه دید
منزل رمزها بریدم من
چون تو و چون خودی ندیدم من
حاسدان را تو گو زنخ می‌زن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من
راز را مستمع بیان تو باد
آز را مصطنع بنان تو باد
باد تا هست اختران را سیر
عرض تو عرصهٔ عوارض خیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در مدح صدرالدّین شمس‌الائمه ابوطاهر عمر
صدر دین شمسهٔ ائمّه عُمَر
که نیارد چنو زمانه دگر
شربت شرع و دین ز باغ رسول
از نسیم فتوح کرده قبول
حافظ شرع بهر پیوندش
دیدهٔ جان ندیده مانندش
از عزازیل ننگری که بتفت
دیر بشنید امر و زود برفت
از نهیب بزرگ مایهٔ او
می‌گریزد ز سهم سایهٔ او
حفظ او تا جناب شرع سپرد
دیو نسیان ازو جنابت برد
تنش از بس که پاس دین دارد
آسمان چشم بر زمین دارد
صورت امن او خفیف‌الحجم
لیک مُرشد بسان نکته و عجم
بینی آن ذات پر لطافت او
وان صفای بری ز آفت او
هم فصیح سزای گفتارست
هم صبیح ملیح دیدارست
لاجرم نطقش اندرین منزل
همچو عیسی ز گِل نماید دل
هست رطب‌اللسان به مدحت او
جبرئیل از کمال رفعت او
هم سرای سرور ازو آباد
هم همه دوستان ازو دلشاد
چون دعا را نهاد خواهد برخ
عیسی آمین کند ز چارم چرخ
سوز سینه‌ش اگر عیان گردد
چنبرِ چرخ رایگان گردد
شادی آمد چو او به صدر نشست
بر سرِ دست برنهاده بدست
صفت صفوت دل پاکش
نعت نطق شگرف و چالاکش
پردهٔ عرش و آیهٔ الکرسیست
شهد فردوس و حجرهٔ قدسیست
از مروّت لطیف منزل‌تر
ور قناعت خفیف محمل‌تر
هر عبارت کز آن فصیح آید
دم بُوَد کز لب مسیح آید
هرکه بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
خصم در دست خاطرش چیرش
کُند باشد چو پشت شمشیرش
تا بدو خویشتن بیاراید
منبر از گریه هیچ ناساید
معنی از لفظ او پدید از دور
چون رخ حور عین ز پردهٔ نور
داده کلکش چنانکه شاه عروس
از نقاب تُنُک خرد را بوس
هم درخت وفا از او پربار
هم زبان ثنا ازو در کار
در دعا دست دل چو برگیرد
چرخ چتر رضا به سر گیرد
در دعاها چو دست برکند او
چرخ را صدهزار در کند او
برسد تا به عرش و یابد اجاب
نشود نُه فلک ز پیش حجاب
خلق او همچو زهره قائد دین
ذهن او در سخن عُطارد دین
چون خرد کارهاش روشن و چست
چون قضا سطوتش درشت و درست
مرده دل مانده بود از پی آز
جان چو در دل نشست گاه نیاز
زنده کرد از برای یزدان را
مال او دل جمال او جان را
تا که مالش رسد به هر یاری
از جمالش توانگرم باری
خاک پایش اگر به دست کند
حور از آن خاک آبدست کند
غم گریزد چو او شود خندان
به تک پای و جامه در دندان
حلقه در گوش کرده مردم چشم
پیش آن طاق و ابرو و خم چشم
اندران کلک و خط و فضل و جمال
دست زیر زنخ بمانده خیال
خاک پایش اگرچه زو دورست
خوش چو آب دهان زنبورست
او خرد بهر راه دین دارد
عین دین است زان چنین دارد
در صلابت چو عمّری دگرست
مر سر علم را سری دگرست
روز و شب ساز آن جهان سازد
زان به دیگر عمل نپردازد
کار او نیست جز صلاح جهان
هست ازو تازه هر زمان ایمان
هیچ ناگشته گرد هزل و فضول
شده خشنود ازو خدا و رسول
نایب شرع مصطفی اویست
عالم علمِ مرتضی اویست
علم تأویل بر زبان دارد
شرح تنزیل را بیان دارد
هرچه با مرتضی بگفت رسول
او به جان کرده است جمله قبول
تا درآمد به عالم فانی
بود شرع رسول را بانی
آن چنان علم شرعش از بر شد
کان جهانش به جان مصوّر شد
گشت با مرتضی درین ره یار
لو کشف گشت بر دلش چو نگار
هرکه تن دشمنست و یزدان دوست
دانکه والرّاسخون فی‌العلم اوست
در ثنایش هرآنچه اندیشم
سیرتش گویدم که من بیشم
عجز پیش آورم من از کارش
باد یزدان به حکم در یارش
عرض از عرض دین مقید باد
تنش از عقل کلّ مؤیّد باد
بر ز عقل و خرد مکانش باد
عمر چون علم جاودانش باد
باد این خاک تا ابد دلکش
هم چنان چون سمندر از آتش
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی شکایة اهل الزمان
اندرین عصر بوالفضولی چند
کرده از بر دو فصلک از ترفند
هیچ نادیده از علوم اثر
هیچ نایافته ز حال خبر
همچو خر مانده عاجز معلف
کرده عمر عزیز خویش تلف
همه در بند لقمه‌ای و جماع
همه را خون حلال بر اجماع
همه چون گاو و خر کشندهٔ بار
همه اشتر صفت اسیر مهار
بی‌خبر جمله از حقیقت کار
همه از علم دین شده ناهار
به گه لقمه چون سبع تازان
به گه شهوه همچو خر یازان
در غضب همچو شیر درّنده
در طلب همچو مرغ پرّنده
شهوت آن را که گشت مستولی
هردو یکسان امام و مستملی
حسد و حقد و خشم و شهوت و آز
گردشان اندر آمده چو پیاز
نز خدا ترس و نه ز مردم شرم
یکسو انداخته ره آزرم
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت به جمله بیگانه
شرع را جمله پشت پای زده
هریک از رای خویش رای زده
کرده منسوخ شرع را احکام
همه پیش مراد خویش غلام
ای رسول خدای بی‌همتای
از پی امتت ز بهر خدای
در مدینه ز روضه سر بردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شبیر و شبّر تو
باد بدرود شرع و سنّت تو
وان پسندیده راه امّت تو
باد بدرود دین و شرع رسول
گشت پیدا به جای فضل فضول
باد بدرود صدق بوبکری
فارغ از عیب و ریب و پر مکری
باد بدرود هیبت عمری
منهزم گشته جمع دیو و پری
باد بدرود سیرت عثمان
آنکه بود او مرتّب قرآن
باد بدرود زخم تیغ علی
آنکه او را خدای خواند ولی
وان گزیده جماعت اصحاب
همه در راه دین اولوالالباب
وان ستوده مهاجر و انصار
همه در راه شرع نیکوکار
و اهل صفّه موافقان رسول
همه فارغ ز عیب و ریب و فضول
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی‌الحقیقة والطریقة
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست
ورنه یک خطوتست راه بدو
بنده باشی شوی تو شاه بدو
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بی‌نیازی کن
گفت بگذار و گِرد کرد برآی
بندهای گران ز خود بگشای
ذوق ایمان مگر چشیده نه‌ای
روی تحقیق و صدق دیده نه‌ای
تا ترا رمز واضحات آمد
واضحاتت مغیّبات آمد
در تو رشدی همی نمی‌بینم
ورنه من صبح صادق دینم
راه دین بر تو کردمی پیدا
تا نبودی تو اهوج و شیدا
دوری از سرّی کار همچو کفور
هست اهل‌الکفور اهل قبور
مر ترا چشم و گوش داد خدای
راه بنمود مرد راهنمای
امر داد و ترا چو حجّت شد
عذر برخاست و وقت مهلت شد
گر شنیدی برستی از دوزخ
ورنه بی‌شک شکستی از برزخ
خیز و بنداز خواجه گربه ز کش
سر ز فرمان کردگار مکش
ورنه کن نام خویشتن فرعون
کز خدا و رسل نیابی عون
چه تو چه قوم عاد گردنکش
ای چو نمرود غرّه بر آتش
باش تا امر حق فراز رسد
باش تا پشّه را جواز رسد
گر ورا نیم پشّه کرد هلاک
مر ترا پرّ پشه‌ای بس پاک
از تو چونان برآورند دمار
که ز قوم ثمود روز شمار
تا کی این میل صحبت نااهل
میل نااهل داردت بر جهل
پردهٔ تو حجاب دیدهٔ تست
تن به رنج از دل رمیده تست
دل تیره چو تن به کار درآر
تا نگیرد ز تو ره انکار
در ره دین برو ریاضت کن
وز چنین راه بد طهارت کن
غیرتت بر بهشت می ناید
تا جهنم ترا همی شاید
کافرم گر تو زین ره و سیرت
هیچ بینی به چشم سر جنّت
به حق مصطفی و آل رسول
که کنی این سخن ز بنده قبول
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایة فی‌التّمثّل الصوفی
آن شنیدی که بُد به شهر هری
خواجهٔ فاضلی و پر هنری
خسته از رنج بی‌کرانهٔ دهر
گشته از فضل خود یگانهٔ دهر
از خرد رخت بر فلک برده
محنتش زیر پای بسپرده
محنتش را مگر یکی آن بود
که در اندوه قوت حمدان بود
مدتی بود تا که گای نداشت
پسری راست کرد و جای نداشت
چون پناهی نیافت مضطر شد
به ضرورت به مسجدی در شد
دید محراب و مسجدی خالی
خواست تا گادنی کند حالی
چون برانداخت پرده از تل سیم
تا برد سوی چشمه ماهی شیم
مسجد از نور شد چنان روشن
که برون تاخت شعله از روزن
زاهدی زان حکایت آگه شد
پی برون برد و بر سرِ ره شد
پسری دید برده سر سوی پشت
مرد فاسق گرفته بوق به مشت
تاش بنهد میان حلقهٔ کون
زاهد آمد شد از برون به درون
کاج و مشت و عصا فراز نهاد
گلویی همچو گاو باز نهاد
کین همه شومی شما باشد
که نه باران و نه گیا باشد
چه فضولی است این و خانهٔ حق
شرع را نیست نزدتان رونق
ای کذی و کذی چه کار است این
در ره شرع ننگ و عارست این
دامنِ آخرالزمان آمد
نوبت جهل جاهلان آمد
خلق را نیست از خدای هراس
شد دل خلق مسکن وسواس
از چنین کارهاست در کشور
آسمان بی‌نم و زمین بی‌بَر
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را مایهٔ حیات نماند
از گناهان لوطی و زانی
خشک شد چشم ابر نیسانی
بشود لامحاله دهر خراب
چون لواطه کنند در محراب
مرد فاسق به حیله بیرون جست
تا مؤذّن براو نیابد دست
مرد فاسق چو شد برون از در
مرد زاهد گرفت کار از سر
مرد فاسق چو بازپس نگریست
تا ببیند که حال زاهد چیست
دید بی نیم‌دانگ و بی‌حبّه
گزر شیخ بر سرِ دبّه
سر درون کرد و گفت ای زاهد
این همان مسجد و همان شاهد
لیکن از بخت ما و گردش حال
بود بر من حرام و بر تو حلال
شکر و منت خدای را کاکنون
گشت حال زمانه دیگرگون
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را قوّت حیات بماند
شکر حق را که ابرها بارید
بَدلِ آب درّ مروارید
ابرهای تهی پر از نم شد
دل اهل زمانه خرّم شد
کشتها قوّت تمام گرفت
کارهای جهان نظام گرفت
ای خدا ترس اهل زهد و صلاح
هست از انفاس تو جهان به فلاح
حرمت صومعه تو می‌دانی
بر تو مانده است و بس مسلمانی
چون چنین‌اند زاهدان جهان
چه طمع داری آخر از دگران
زاهدی کاینچنین بُوَد فن او
بگریز از سرا و برزن او
صوفیی کاینچنین بُوَد فن او
یک جهان کیر در کس زن او
تا بدانی که زاهدان چه کسند
همه همچون میان تهی جرسند
همه در بند زرق و سالوسند
وز در صدهزار افسوسند
دست از این صوفیان دهر بشوی
تو چه گویی حکایت از خود گوی
چون رهی پیش آنکه مدهوشند
از پی خلق حلقه در گوشند
گردن جمله از تف سیلی
همچو کرباس در کف نیلی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر قرابت فقیه گوید
ور بود خود فقیه خویشاوند
وند گردد به حیله جوی شاوند
باشد او در مزاج و سیرت خویش
زان سخنهای بی‌بصیرت خویش
نابکاری دو روی و یافه درای
ظالمی عمر کاه و غم افزای
تا تو سر بر کنی وی از دلبر
ریش بر بر نهاده باشد و بر
بیم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کایچ سگ نکند
بد بد است ار چه نیک‌دان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردی اندر درس
تو از آن حیلت و سفیهی ترس
نز پی علم و فهم را نیکست
که سفیهست و سهم را نیکست
با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه
حمله چون شیر و حیله چون روباه
همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر
چون طنین ذُباب خاطر بُر
سرد گفتنش چون قضا حالی
درس گفتن ز ترس حق خالی
از برای سؤال خاصه و عام
ندهد بی‌سَلم جواب سلام
می‌کز آن لب خورد نه دندانست
جام می‌کش که این سپندانست
کودکی را اگر بدرّد کون
حجُت آرد چو سر کند بیرون
گرش همسایه دید از چپ و راست
گوید این عقد اخوتست رواست
آب در جوی دیگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بینی ار هیچ سوی او تازی
از سر جدّ نه از سرِ بازی
قلتبانی چو خایه گنده و دون
سر چو کیر آستین فراخ چو کون
نه به حقش امید و نز کس بیم
نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم
کرده نام تو عامی و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآید فغوله در تگ و پوی
تو بیار آب و هردو دست بشوی
که وکیل اندر آستین دارد
اسب حاکم به زیر زین دارد
باز تا ضیعتی براندازد
ریش بالان کند به دِه تازد
چون به دِه تاخت با دومن کاغذ
در خروش آید اهل ده کامذ
لرزه بر سیّد جلیل افتد
نیز بر خضر و بر خلیل افتد
مانده بر گوشهٔ حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکیلک خزد پس کندو
چکچکی زو فتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ
که فقی بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
یا که از بیم ریش کوسهٔ او
سبلتان بر کند ز بوسهٔ او
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که برنایی
به خدایش سپار ارت باید
که کسی با خدای برناید
تا ز تخییلهای شورانگیز
چند پیچد به روز رستاخیز
گر ز علم از برون علم دارد
زیر پوشی ز جهل هم دارد
آنچش امروز زیر پوش نمود
آن زبر پوش حشر خواهد بود
عزّ اینجای ذلّ آنجا راست
غلّ امروز و عزّ فردا راست
هرکه اینجا هوای نفس بهشت
دانکه آنجاست در هوای بهشت
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در صفت جاه‌جویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید
وین گروهی که نو رسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماه‌رویان تیره هوشانند
جاه‌جویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانه‌شان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همه‌شان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمی‌بینم
ورچه تن هست جان نمی‌بینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که که‌ام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بی‌جان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از هم‌آواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکین‌اند
همه قلب شریعت و دین‌اند
به خدا ار به شرع ره دانند
بی‌خبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتش‌خوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعده‌گر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بی‌فردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بی‌نمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در طبیبان نادان گوید
این نمودیم حدّ این پنجاه
کرد باید کنون سخن کوتاه
حکما جمله حدّ این امراض
این نهادند بر سواد و بیاض
از اطباء عام این ایّام
گر بپرسی از این همه یک نام
به خدا ار شناسد و داند
ور هزارن کتاب برخواند
همه از جهل پر شر و شورند
همه کناس و اکمه و کورند
صدهزاران مریض را هر سال
بکشند از تباهی افعال
همه هستند یار عزرائیل
قاتل ایشان و خلق جمله قتیل
وای آنکس که هست حاجتمند
به چنین قوم کور بی‌در و بند
ای خداوند از این چنین حکما
خلق را کن به فضل خویش رها
که جهان شد ز فعلشان ویران
خلق را زین بدان به جان برهان
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثّل فی‌الاجتهاد
ابن خطّاب آن به مردی فرد
کعب احبار ازو روایت کرد
گفت اگر نه ز بهر این سه خصال
بودیی بودمی حیات وبال
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ
لیکن از بهر این سه خصلت را
می‌پسندم حیات و مهلت را
کعب گوید که گفتمش ای میر
این سه خصلت بگو و باز مگیر
گفت عمّر یکی که گه گاهی
در سبیل خدای هر راهی
می‌دویم و جهاد می‌جوییم
در ره غزو شاد می‌پوییم
دوم آنست کز پی طاعت
سر به سجده بریم هر ساعت
گاه و بی‌گه خدای می‌خوانیم
به خدایی ورا همی دانیم
سیم آن کین جماعت مشتاق
که جلیس‌اند بی‌ریا و نفاق
سخن حق ز ما همی شنوند
همچو مرغ گرسنه دانه چنند
یا چو ریگی که تفته گشت از تاب
آب یابد خورد به سیری آب
از پی این سه خصلتم دلخوش
بر سرِ آب پای در آتش
به حیات از برای خلق خدا
دادم از بهر کردگار رضا
گرنه از بهر این سه حال بُدی
زین حیاتم بسی ملال بُدی
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر تفضیل سخن خویش گوید
از همه شاعران به اصل و به فرع
من حکیمم به قول صاحب شرع
شعر من شرح شرع و دین باشد
شاعر راست گوی این باشد
قسم من دان ز جملهٔ شعرا
از پیمبر من از خدای آلا
قدر من کم کند عدو گه گاه
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
کی شود ز آفت دبیر و قلم
قدر بسم‌اللّٰه از دو مُدبر کم
کس بنگرفت ماهی از تابه
دیو باشد مقیم گرمابه
حایض او من شده به گرمابه
ماهی او من طپیده در تابه
مرغ خانه که اندر آب افتاد
دان که در ورطهٔ عذاب افتاد
بندهٔ دین و چاکر ورعم
شاعری راست گوی و بی‌طمعم
همچو آبم به هرکجا باشم
تا نیابی گران‌بها باشم
من شناسم که چیست نور شراب
که بسی خورده‌ام غرور سراب
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد
آب چون کم بود به جان جویند
چون بیابند کون بدان شویند
آنگهی کاب را عزیز کنند
در زمان جای او گمیز کنند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی‌القناعة
گوشه‌ای گیر از این جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو می‌ساز
نه ترا با کسی بُوَد پیوند
تا تو گوئی بدرد و آنکس خند
دولت دین چو روی بنماید
پشت بر کاینات فرماید
دیده چون کحل آشنایی یافت
دل تاریک روشنایی یافت
گرد دریا و رود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نکند مرد
این دو روزه حیات نزد خرد
چه خوش‌و ناخوش‌و چه نیک‌و چه بد
زین دو روزه حیات و پیوندی
به خدای ار تو هیچ بربندی
باش تا چنگ مرگ دریا زد
نای حلقت ز نان بپردازد
زانکه در عالم فریب و هوس
کس نکرد اعتماد بر دو نفس
طبع بربود شه قوی نبود
تخت بر آب مستوی نبود
نبود زیر عرش دانا را
استوی عرشه علی الما را
باش تا عقل افکند فرشت
حل کند استوی علی‌العرشت
باش تا صبح صلح روی دهد
شاه شامان درای کوی زند
پس در این چند روزه پیوندی
کُنج محراب و گنج خرسندی
دیدهٔ عقل دار در احمد
تا ز راه لحد رسی با حد
احد اندر لحد چو جایت ساخت
سرِ فردوسیان سرایت ساخت
روضه‌ای گشت بر تو کنج لحد
فرش روضه ز گنج فضل احد
چون به محراب حق‌شتابی تو
نور حق در دو دیده یابی تو
بده از خون دیده در محراب
از درون طوبی یقین را آب
تا به هر جا که شاخ او برسد
میوه‌های فراخ او برسد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
آن شنیدی که بود پنبه‌زنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفتش ای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
زیرکی را که دل نخواهد رنج
عافیت کنج به قناعت گنج
هرکه این کنج و گنج بگذارد
کس از او او ز کس نیازارد
زانکه در دهر سگ پرستانند
راست چون موش آفت نانند
صدهزاران فتوح در یکدم
به بر آید ز آدم و عالم
بی‌دل و دین ازین خداوندی
به خدای ار تو هیچ بربندی
دور شو زین جهان که آنِ تو نیست
چه بوی آنِ او که آنِ تو نیست
بی‌تو ایّام کارها کردست
چون تو بسیار کس رها کردست
پیش از این بس که بود چرخ کبود
زین سپس بس که نیز خواهد بود
بر وفای زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
بر بُراق خرد نشین پیوست
دور باش از هوای گاوپرست
چه کنی خویش خویشت اللّٰه بس
هرچه زو بگذری هوا و هوس
صدق به صدق مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن
ذره‌ای صدق به که اندر راه
بجز از صدق نیست هیچ پناه
آهو از صدق اگر شود آگاه
شیر گیرد به کمترین روباه
به‌اقلی بسنده کن در راه
چند از این باقلی کرمک خواه
قوم موسی چو از براق خرد
دور ماندند درگذرگه بد
از سمند هدی گسسته چو چنگ
رخت‌ادبار بسته بر خر لنگ
از نهاد نهال صد ساله
بیخ بر داد شاخ گوساله
از هوا این چنین بسی بینی
مگسی را چو کرگسی بینی
خرمگس کم حیات بسیار آز
کرگس اندک نیاز افزون ناز
مگسی با حدث قناعت کرد
کرگس اندر هوا شجاعت کرد
زان قناعت بضاعت و خواریست
زین شجاعت شناعت و زاریست
کارت آن به کز آن رهد عاقل
اُنست آن به کز آن رمد جاهل
سینه را همچو چرک ساز حصار
زان سپس باش گو جهان پر مار
سینه را هرکه حصن خود سازد
ملک هفت آسمان بدو نازد
عمر بر مرد غمر چه فروشی
در هوا و هوس چرا کوشی
با دو چشم پر آب رخ به دل آر
خندهٔ بیهده به گل بگذار
که بهین مایه از ره جد و جدّ
سنّت احمدست و فرض احد
طاعت ایزدی بضاعت را
سنّت احمدی شفاعت را
فرض‌اللّٰه چون به جای آری
عرش را سر به زیر پای آری
سنّت مصطفی چو بگزاری
کافر و گبر را نیازاری
خوی خود را بدین دو نیکو کن
سنّت این و خدمت او کن
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی ذم‌الجهال والناصحین لهم
نوح را گرچه عمر داد اله
اندرین خاک نهصد و پنجاه
کرد دعوت به آشکار و نهان
کافران را به هر زمان و اوان
خلق نشنید هیچ دعوت نوح
هیچ کس قول او نداشت فتوح
اندر آن طول عمر نهصد سال
سی و نه تن ز وی شنید مقال
وآن دگر قوم چون زبان بگشاد
همه را جملگی به طوفان داد
لاتذر گفت قوم را یکسر
زانکه کردند زو به جمله حذر
دعوت من چو دعوت نوحست
گفتهٔ من طراوات روحست
هرکه بشنید بخ بخ او را به
وانکه نشنید خیره ما را چه
ما نمودیم راه رشد و نجات
ختم کردیم بر نبی صلوات
هرکرا این سخن پسند آمد
پند را جمله کاربند آمد
سود کردار چه مایه اندک داشت
بر همه اهل فضل سربفراشت
وآنکه نشنید و گفت با دست این
نشوم زو بدین حدیث حزین
چون برش باد بود باد انگار
دل از این گفت هرزه رنجه مدار
یک سخن در وجود چند آید
که همه خلق را پسند آید
گر بُدی بر مزاجها تعظیم
کی بُدی نص بسان افک قدیم
یارب این پندها ز نااهلان
همچو عنقا ز بد کنی پنهان
دور کن دور زحمت جاهل
دست نااهل زین سخن بگسل
جان که یک دم قرین نادانیست
راست خواهی دراز کن جانیست
بس کن از پند و مدح آن کس گوی
که ازو دین حق گِرَد نیروی
خاندان بزرگی و شاهی
ملکت او را ز ماه تا ماهی
شاه بهرام شاه‌بن مسعود
که بنازد ز عدل او محمود
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در شرع و شعر گوید
ای سنایی چو شرع دادت بار
دست ازین شاعری و شعر بدار
شرع دیدی ز شعر دل بگسل
که گدایی نگارد اندر دل
شعر بر حسب طبع و جان سره‌ئیست
چون به سنّت رسیده مسخره‌ئیست
شعرت اوّل که شاه تن باشد
نور صبح دروغ‌زن باشد
چون مرا پیر عقل بپذیرفت
کردگارم به فضل بپذیرفت
مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی
غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی
سخن شاعران همه غمز است
نکتهٔ انبیا همه رمز است
آن بدین غمز خواجگی جوید
وین بدین رمز راه دین پوید
شرع چون صبح صادق آمد راست
که فزون شد به نور و هیچ نکاست
دردمندی به گرد عیسی گرد
داروی ره‌نشین چه خواهی کرد
هرکجا شرع انبیا باشد
شعر اندوه بر کیا باشد
حکما طبع آسمان دانند
انبیا روح این و آن خوانند
آنکه سی‌روزه راه ماه بُوَد
شرع را زان فلک چه جاه بُوَد
اینک اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
گر زیم بعد از این نگویم من
در جهان بیش و کم به نظم سخن
نا تمامی عقل بودستم
خویشتن را بیازمودستم
ای کسانیکه اهل غزنینید
بر سرِ خاک چون که بنشنید
هرزه و بیهُده مپردازید
نفط در خرمنم میندازید
ظاهر آنچه گفته‌های منست
وصف نقش خط خدای منست
تو مخوانش غزل که توحیدست
باطنش وحی و حمد و تمجیدست
گر توانید گه گهم به دعا
یاد دارید مهتر و برنا
که بیامرزش ای خدای خبیر
عذر تقصیرها ازو بپذیر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
کتاب کتبه الی بغداد مع نسخة تصنیفه انفذه عند الامام الاجل الاوحد برهان‌الدّین ابی‌الحسن علی‌بن ناصر الغزنوی یعرف به بریان‌گر
ای تو بر دین مصطفی سالار
بر طریق برادری کن کار
عهد دیرینه را به یاد آور
وز طریق برادری مگذر
دین حق را به حق تویی برهان
مر مرا زین عقیله‌ها برهان
تو به بغداد شاد و من ناشاد
خود نگویی ورا رسم فریاد
سال و مه ترسناک و انده‌گین
مانده محبوس تربت غزنین
مکن آخر برادری پیش آر
وز میان این حجابها بردار
گرچه هستم اسیر هر نااهل
چشم دارم که کار گردد سهل
تا کی این انقباض و این دوری
به سرِ من که تو نه معذوری
عهدهای قدیم را یاد آر
حق نان و نمک فرو مگذار
این کتابی که گفته‌ام در پند
چون رخ حور دلبر و دلبند
گرچه بسیار دیده‌ای تألیف
هیچ دیدی بدین صفت تصنیف
انس دلهای عارفان سخن
تازه و بامزه نه بی سر و بُن
هرچه دانسته‌ام ز نوع علوم
کرده‌ام جمله خلق را معلوم
آنچه نصّ است و آنچه اخبارست
ور مشایخ هرآنچه آثارست
اندرین نامه جملگی جمع است
مجلس روح را یکی شمع است
ملکوت این سخن چو برخوانند
حرز و تعویذ خویش گردانند
عاقلان را غذای جان باشد
عارفان را به از روان باشد
ساحری کرده‌ام درین معنی
زان کجا عقل دادم این فتوی
گر تبجّح بدین کنم شاید
زین سخنها که جان برآساید
یک سخن زین و عالمی دانش
همچو قرآن پارسی خوانش
روح را سال و ماه همچو غذاست
دل مجروح را بسان شفاست
من چه گویم تو خود نکو دانی
که نگردم خجل چو برخوانی
مر خرد را نسیم اوست چو گل
نه چو دیگر حدیث بانگ دهل
روز بازار فضل و علم مفید
عرصهٔ علم و عالم توحید
همچو دوشیزه دختری زیبا
به جمال و بها چو ماه سما
به حلی و حلل چو گردن حور
دست نااهل دار یارب دور
عدّتی می‌شناسم این را من
پیش ایزد مهین ذوالمن
کین سخنها نجات من باشد
زانکه توحید ذوالمنن باشد
شادمان مصطفی و یارانش
وانکه هستند دوستدارانش
چار یار گزیده اهل ثنا
بر تن و جانشان ز بنده دعا
مرتضی و بتول و دو پسرش
وانکه سوگند من بود به سرش
نخورم غم گر آل بوسفیان
نشوند از حدیث من شادان
چون ز من شد خدای من خشنود
مصطفی را ز من روان آسود
مالک دوزخ ار بُوَد غضبان
غضب او بگو مرا چه زیان
مر مرا مدح مصطفی است غذی
جان من باد جانش را به فدی
آل او را به جان خریدارم
وز بدی‌خواه آل بیزارم
دوستدار رسول و آلِ ویم
زانکه پیوسته در نوال ویم
گر بدست این عقیده و مذهب
هم براین بد بداریم یارب
من ز بهر خود این گزیدستم
کاندرین ره نجات دیدستم
تو که بر دین شرع برهانی
به سرِ من که جمله برخوانی
تو چه دانی بیار و فتوی کن
نیست اندر سخن مجال سُخن
گفتم این و برت فرستادم
درِ گنج علوم بگشادم
عددش هست ده هزار ابیات
همه امثال و پند و مدح و صفات
گر ترا این سخن پسند آید
جان من ایمن از گزند آید
ور پسند تو ناید این گفتار
خود ندیدی به جمله باد انگار
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال
منتظر مانده‌ام در این اندوه
وز غم روزگار بر دل کوه
این سخن را مطالعت فرمای
نیک و بد در جواب باز نمای
جاهلان جمله ناپسند کنند
وز سرِ جهل ریشخند کنند
وانکه باشد سخن‌شناس و حکیم
همچو قرآن نهد ورا تعظیم
یافت این بیتهای جزل فصیح
بر همه شعر شاعران ترجیح
گر کند طعنی اندرین نادان
گو بکن نیست بهتر از قرآن
خواند کافر ز جحد دل پر ریم
مصحف مجد را به افک قدیم
برشان شعرم ار بود ترفند
تو برو شکر کن برایشان خند
ندهم بیش از این ترا تصدیع
عرضه کن بر همه شریف و وضیع
گویی این اعتقاد مجدودست
جمله برگفتش آنچه مقصودست
تا بدانی یقین که این گفته
دُرّ دریاست جمله ناسفته
خالق غیب‌دان گواه من است
کین ره شاهراه و راه من است
بس کنم قصّه و دعا گویم
مر ترا در ثنا رضا جویم
خواهم از کردگار خود شب و روز
که شوی بر مرادها پیروز
بود نیمی گذشته از مرداد
که از این گفته‌ها بدادم داد
شد تمام این کتاب در مه دی
که در آذر فکندم این را پی
پانصد و بیست و پنج رفته ز عام
پانصد و سی و چار گشت تمام
باد بر مصطفی درود و سلام
ابدالدّهر صدهزاران عام
صدهزاران ثنا چو آب زلال
از رهی باد بر محمد و آل
هجویری : مقدمات
بسْمِ اللّه الرّحمنِ الرّحیم
اَلْحَمدُللّهِ الّذی کَشَفَ لِأولیائِه بَواطِنَ مَلکوتِهِ، وَقَشَعَ لِأَصفیائِهِ سَرائرَ جبروتِهِ، وَأراقَ دَمَ المحبّینَ بِسَیفِ جَلالِه، وأذاقَ سِرَّ المشتاقینَ رَوْحَ وِصالِه. هو الْمُحیی لِمَواتِ الْقُلوبِ بأنوارِ إدراکه، وَالمُنعِشُ لها بِراحَةِ رَوْحِ الْمَعْرِفَةِ بَنَشْرِ أسمائه. وَالصَّلوةُ علی رَسولِهِ مُحمَّدٍ و عَلی آله و أصحابه.
من بعده، قال الشیخ ابوالحسن علی بن عثمان بن ابی علی الجلابی، ثُمَ الهجویری، رضی اللّه عنه: طریق استخارت سپردم و اغراضی که به نفس می‌بازگشت از دل ستردم و به حکم استدعای تو اسعدک اللّه قیام کردم و بر تمام کردن مراد تو از این کتاب عزمی تمام کردم، و مر این را کشف المحجوب نام کردم، و مقصود تو معلوم گشت و سخن اندر غرض تو در این کتاب مقسوم گشت و من از خداوند تعالی استعانت خواهم و توفیق اندر اتمام این کتاب، و از حول و قوت خود تبرا کنم اندر گفت و کردار و باللّه العونُ و التّوفیقُ.

هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «طریق استخاره سپردم»، مراد از آن حفظ آداب خداوند بود عزو جل که مر پیغامبر خود را –صلی اللّه علیه و سلم و متابعان وی را بدین فرمود و گفت: «فاذا قَرأتَ القُرانَ فَاستَعِذْ باللّهّ مِنَ الشّیطانِ الرّجیم (۹۸/نحل).» و استعاذت و استخارت و استعانت جمله به معنی طلب کردن و تسلیم امور خود به خداوندسبحانه و تعالی باشد و نجات از آفت‌های گوناگون و صحابهٔ پیغامبر صلی اللّه علیه وسلم و رضی اللّه عنهم روایت آوردند که پیغامبر –صلی اللّه علیه و سلم ما را استخاره اندر آموختی، چنان‌که قرآن. پس چون بنده بداند که خیریت امور اندر کسب و تدبیر وی بسته نیست؛ که صلاح بندگان، خداوند تعالی بهتر داند و خیر و شری که به بنده رسد مقدر است، جز تسلیم چه روی باشد مر قضا را و یاری خواستن ازوی؟ تا شر نفس و امارگی آن از بنده دفع کند اندر کل احوال وی، و خیریت و صلاح وی را بدو ارزانی دارد. پس باید که اندر بدو همه اشغال، بنده استخاره کند تا خداوند تعالی وی را از خطا و خلل و آفت آن نگاه دارد. و باللّه التوفیق.