عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل پنجم
بباید دانست که خدم و عبید در منزل به منزلت دست و پای و جوارح دیگر باشند از بدن، چه کسی که به جهت غیری تکفل امری کند که به اعانت دست دران حاجت افتد قائم مقام دست آن غیر بوده باشد، و کسی که سعی کند در کاری که قدم در آن کار رنجه باید کرد مشقت قدم کفایت کرده باشد، و کسی که به چشم نگاه دارد چیزی که نظر دران صرف باید کرد زحمتی از بصر بازداشته بود.
و اگر نه وجود این طایفه بود ابواب راحات مسدود گردد، و به توسط قیام و قعود متواتر و حرکات و سکنات مختلف و اقبال و ادبار متوالی، که مقتضی تعب ابدان و سقوط هیبت و ذهاب وقار باشد، به مهمات قیام توان نمود. پس باید که بر وجود این جماعت شکرگزاری بشرط بجای آرند، و ایشان را ودایع خدای، تعالی، شمرند، و انواع رفق و مدارات و لطف و مواسات در استعمال ایشان بکار دارند، چه این صنف مردم را نیز ملال و کلال و فتور و ماندگی به اعضا و جوارح راه یابد، و دواعی حاجات و ارادات در طبایع ایشان مرکوز بود، پس دقیقه انصاف و عدالت رعایت باید کرد و از تعسف و جور اجتناب نمود، تا سیاست خدای به تقدیم رسانیده باشد و شکر نعمت او گزارده.
و طریق اتخاذ خدم آن بود که بعد از معرفت و تجربت تمام و وقوف بر احوال کسی، او را استخدام کنند، و اگر میسر نشود به فراست و حدس و توهم استعانت نمایند، و از صاحب صور متفاوت و خلقتهای مختلف تحاشی واجب دانند، که در اغلب احوال خلق تابع خلق افتد، و در امثال فرس آمده است که نیکوترین چیزی از زشت صورت او بود. و در خبر آمده است که أطلبوا الخیر عند حسان الوجوه. و از معلولان چون اعور و اعرج و ابرص و مانند ایشان تجنب باید نمود، و بر صاحب کیاست و دها اعتماد کردن از احتیاط دور باشد، چه بسیار بود که گربزی و احتیال و مکر با این دو خصلت مقارن افتد، و حیا و عقل اندک بر شهامت بسیار که با وقاحت بود اختیار باید کرد، چه حیا بهترین خصلتهاست در این باب.
و چون خادم میسر شود او را به صناعتی که به صلاحیت آن موسوم باشد مشغول گردانند، و امور او مکفی کنند، و از کاری به کاری و صناعتی به صناعتی تحویل نفرمایند، بل بر آنچه طبع او بدان مایل بود و آلات آن او را حاصل قناعت کنند، چه هر طبیعتی را با صناعتی خاص خاصیتی بود، و اگر از این قانون مجاوزت کنند مانند آن کس باشند که به اسپ حرث کند و گاو را دویدن فرماید. و چون بر کاری انکار خواهد کرد نشاید که انکار او عین صرف باشد از آن کار، چه این فعل تنگدلان و بی صبران باشد. و هر گاه که صرف کند به بدلی بهتر محتاج گردد و حکم بدل همین حکم بود تا از منفعت خدمت محروم ماند.
و در دل خدم باید که مقرر کرده باشد که ایشان را به مفارقت او طریقی و سبیلی نخواهد بود به هیچ وجه و سبب، تا هم به مروت نزدیک باشد و هم به وفا و کرم لایق، و هم خادم شرط شفقت و هوا داری و مناصحت و احتیاط بجای آرد، چه این افعال آنگاه ازو صادر شود که خود را در نعمت و مال مخدوم شریک و مساهم شناسد و از عزل و صرف ایمن بود و چون صورت کند که صاحب او ضعیف رای و واهی ذمت است، و به هر گناهی او را دور خواهد کرد، خویشتن را در خدمت او عاریتی شمرد و مقام او مانند مقام راهگذریان بود، نه در هیچ کار اندیشه کند و نه شرط شفقت نگاه دارد، بلکه همت بر ادخار و جمع از جهت روز مفارقت و جفای سید مقصور دارد.
و اصل بزرگ در خدمت خدم آن بود که باعث ایشان بران محبت بود نه ضرورت، و رجا نه خوف، تا خدمت ناصحان کنند نه خدمت بدبندگان، و باید که اخلال نکند به امور معاش خدم از مآکل و ملابس و غیر آن به هیچ وجه، بلکه آن را بر مالابد خود مقدم دارد و ازاحت علت ایشان در جملگی مایحتاج به تقدیم رساند، و ایشان را اوقات راحت و آسایش تعیین کند، و چنان سازد که اقدام بر اعمالی که بدیشان مفوض بود از روی نشاط و جد کنند نه از سر ملامت و کسل.
و اصلاح خدم را مراتب نگاه باید داشت و انواع تأدیب و تقویم به حسب اصناف جنایات و جرایم استعمال فرمود، و طریق عفو را بکلی مسدود نباید گردانید، و کسی که بعد از توبه مراجعت گناه کند او را چاشنی عقوبت بباید چشانید، و تشدیدی به تقدیم رسانید، و از رشد او نومیدی ننمود مادام که قید حیا برنگرفته باشد و به اصرار و وقاحت معترف نشده؛ و چون به جنایتی فاحش و گناهی زشت که ابقا بران مذموم بود ملوث گردد، و به تأدیب و تهذیب قابل اصلاح نخواهد بود، صواب آن بود که بزودی او را نفی کنند، و الا به مجاورت او دیگر خدم تباه شوند، و فساد ازو به دیگران تعدی کند.
و بنده از آزاد أولی استخدام را، چه بنده به قبول طاعت سید و تأدب به اخلاق و آداب او مایل تر باشد و از مفارقت نومیدتر، و از بندگان اختیار باید کرد خدمت نفس را آنچه عاقل تر و بخردتر و سخن گوی تر و با حیاتر باشد، و تجارت را آنچه عفیف تر و کافی تر و کسوب تر بود، و عمارت عقار را آنچه قوی تر و جلدتر و کارکن تر بود، و رعی چهارپای را آنچه قویدل تر و بلند آوازتر و کم خواب تر بود.
و اصناف بندگان به حسب طبیعت سه است: یکی حر به طبع، و دیگر عبد به طبع، و سیم عبد شهوت. و اول را به منزلت اولاد باید داشت و بر تعلم ادب صالح تحریض فرمود، و دوم را به منزلت دواب و مواشی استعمال باید کرد و مرتاض گردانید، و سیم را به قدر حاجت به مشتهی می باید رسانید و به استهانت و استخفاف کار می فرمود.
و از اصناف امم، عرب به نطق و فصاحت و دها ممتاز باشند، اما به جفای طبع و قوت شهوت موسوم؛ و عجم به عقل و سیاست و نظافت و زیرکی ممتاز باشند، اما به احتیال و حرص موسوم؛ و روم به وفا و امانت و تودد و کفایت ممتاز باشند، اما به بخل و لؤم موسوم؛ و هند به قوت حدس و حس و وهم ممتاز باشند، اما به عجب و بدنیتی و مکر و افتعال موسوم، و ترک به شجاعت و خدمت شایسته و حسن منظر ممتاز باشند، اما به غدر و قساوت و بی حفاظی موسوم.
اینست تمامی سخن در این باب والله اعلم.
و اگر نه وجود این طایفه بود ابواب راحات مسدود گردد، و به توسط قیام و قعود متواتر و حرکات و سکنات مختلف و اقبال و ادبار متوالی، که مقتضی تعب ابدان و سقوط هیبت و ذهاب وقار باشد، به مهمات قیام توان نمود. پس باید که بر وجود این جماعت شکرگزاری بشرط بجای آرند، و ایشان را ودایع خدای، تعالی، شمرند، و انواع رفق و مدارات و لطف و مواسات در استعمال ایشان بکار دارند، چه این صنف مردم را نیز ملال و کلال و فتور و ماندگی به اعضا و جوارح راه یابد، و دواعی حاجات و ارادات در طبایع ایشان مرکوز بود، پس دقیقه انصاف و عدالت رعایت باید کرد و از تعسف و جور اجتناب نمود، تا سیاست خدای به تقدیم رسانیده باشد و شکر نعمت او گزارده.
و طریق اتخاذ خدم آن بود که بعد از معرفت و تجربت تمام و وقوف بر احوال کسی، او را استخدام کنند، و اگر میسر نشود به فراست و حدس و توهم استعانت نمایند، و از صاحب صور متفاوت و خلقتهای مختلف تحاشی واجب دانند، که در اغلب احوال خلق تابع خلق افتد، و در امثال فرس آمده است که نیکوترین چیزی از زشت صورت او بود. و در خبر آمده است که أطلبوا الخیر عند حسان الوجوه. و از معلولان چون اعور و اعرج و ابرص و مانند ایشان تجنب باید نمود، و بر صاحب کیاست و دها اعتماد کردن از احتیاط دور باشد، چه بسیار بود که گربزی و احتیال و مکر با این دو خصلت مقارن افتد، و حیا و عقل اندک بر شهامت بسیار که با وقاحت بود اختیار باید کرد، چه حیا بهترین خصلتهاست در این باب.
و چون خادم میسر شود او را به صناعتی که به صلاحیت آن موسوم باشد مشغول گردانند، و امور او مکفی کنند، و از کاری به کاری و صناعتی به صناعتی تحویل نفرمایند، بل بر آنچه طبع او بدان مایل بود و آلات آن او را حاصل قناعت کنند، چه هر طبیعتی را با صناعتی خاص خاصیتی بود، و اگر از این قانون مجاوزت کنند مانند آن کس باشند که به اسپ حرث کند و گاو را دویدن فرماید. و چون بر کاری انکار خواهد کرد نشاید که انکار او عین صرف باشد از آن کار، چه این فعل تنگدلان و بی صبران باشد. و هر گاه که صرف کند به بدلی بهتر محتاج گردد و حکم بدل همین حکم بود تا از منفعت خدمت محروم ماند.
و در دل خدم باید که مقرر کرده باشد که ایشان را به مفارقت او طریقی و سبیلی نخواهد بود به هیچ وجه و سبب، تا هم به مروت نزدیک باشد و هم به وفا و کرم لایق، و هم خادم شرط شفقت و هوا داری و مناصحت و احتیاط بجای آرد، چه این افعال آنگاه ازو صادر شود که خود را در نعمت و مال مخدوم شریک و مساهم شناسد و از عزل و صرف ایمن بود و چون صورت کند که صاحب او ضعیف رای و واهی ذمت است، و به هر گناهی او را دور خواهد کرد، خویشتن را در خدمت او عاریتی شمرد و مقام او مانند مقام راهگذریان بود، نه در هیچ کار اندیشه کند و نه شرط شفقت نگاه دارد، بلکه همت بر ادخار و جمع از جهت روز مفارقت و جفای سید مقصور دارد.
و اصل بزرگ در خدمت خدم آن بود که باعث ایشان بران محبت بود نه ضرورت، و رجا نه خوف، تا خدمت ناصحان کنند نه خدمت بدبندگان، و باید که اخلال نکند به امور معاش خدم از مآکل و ملابس و غیر آن به هیچ وجه، بلکه آن را بر مالابد خود مقدم دارد و ازاحت علت ایشان در جملگی مایحتاج به تقدیم رساند، و ایشان را اوقات راحت و آسایش تعیین کند، و چنان سازد که اقدام بر اعمالی که بدیشان مفوض بود از روی نشاط و جد کنند نه از سر ملامت و کسل.
و اصلاح خدم را مراتب نگاه باید داشت و انواع تأدیب و تقویم به حسب اصناف جنایات و جرایم استعمال فرمود، و طریق عفو را بکلی مسدود نباید گردانید، و کسی که بعد از توبه مراجعت گناه کند او را چاشنی عقوبت بباید چشانید، و تشدیدی به تقدیم رسانید، و از رشد او نومیدی ننمود مادام که قید حیا برنگرفته باشد و به اصرار و وقاحت معترف نشده؛ و چون به جنایتی فاحش و گناهی زشت که ابقا بران مذموم بود ملوث گردد، و به تأدیب و تهذیب قابل اصلاح نخواهد بود، صواب آن بود که بزودی او را نفی کنند، و الا به مجاورت او دیگر خدم تباه شوند، و فساد ازو به دیگران تعدی کند.
و بنده از آزاد أولی استخدام را، چه بنده به قبول طاعت سید و تأدب به اخلاق و آداب او مایل تر باشد و از مفارقت نومیدتر، و از بندگان اختیار باید کرد خدمت نفس را آنچه عاقل تر و بخردتر و سخن گوی تر و با حیاتر باشد، و تجارت را آنچه عفیف تر و کافی تر و کسوب تر بود، و عمارت عقار را آنچه قوی تر و جلدتر و کارکن تر بود، و رعی چهارپای را آنچه قویدل تر و بلند آوازتر و کم خواب تر بود.
و اصناف بندگان به حسب طبیعت سه است: یکی حر به طبع، و دیگر عبد به طبع، و سیم عبد شهوت. و اول را به منزلت اولاد باید داشت و بر تعلم ادب صالح تحریض فرمود، و دوم را به منزلت دواب و مواشی استعمال باید کرد و مرتاض گردانید، و سیم را به قدر حاجت به مشتهی می باید رسانید و به استهانت و استخفاف کار می فرمود.
و از اصناف امم، عرب به نطق و فصاحت و دها ممتاز باشند، اما به جفای طبع و قوت شهوت موسوم؛ و عجم به عقل و سیاست و نظافت و زیرکی ممتاز باشند، اما به احتیال و حرص موسوم؛ و روم به وفا و امانت و تودد و کفایت ممتاز باشند، اما به بخل و لؤم موسوم؛ و هند به قوت حدس و حس و وهم ممتاز باشند، اما به عجب و بدنیتی و مکر و افتعال موسوم، و ترک به شجاعت و خدمت شایسته و حسن منظر ممتاز باشند، اما به غدر و قساوت و بی حفاظی موسوم.
اینست تمامی سخن در این باب والله اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل هفتم
مردم باید که نسبت حال خود با احوال جملگی اصناف خلق اعتبار کند، چه نسبت او با هر صنفی از سه نوع خالی نبود: یا به رتبت بالای آن صنف باشد یا مقابل یا فروتر؛ اگر بالای آن صنف بود در رتبت آن اعتبار او را بر محافظت مرتبه باعث باشد تا به نقصان میل نکند، و اگر مقابل باشد بر ترقی از آن مرتبه در مدارج کمال باعث شود، و اگر فروتر بود در رسیدن به درجه آن صنف جهد نماید. و حال معاشرت هم به اختلاف احوال مراتب مختلف باشد: اما معاشرت با صنف بلندتر از آنچه در باب پنجم یاد کردیم معلوم باشد. و اما معاشرت با صنف مقابل متنوع بود به سه نوع: اول معاشرت با دوستان، و دوم معاشرت با دشمنان، و سیم معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن. و دوستان دو صنف باشند: حقیقی و غیرحقیقی، و معاشرت با دوستان حقیقی یاد کرده شد.
و اما دوستان غیرحقیقی که به دوستان حقیقی متشبه باشند و از نوعی تصنع و ملق خالی نه، معاشرت با ایشان چنان باید که به قدر وسع مجامله و احسان کند، و در استمالت و مدارات و صبر و معامله به حسب ظاهر هیچ دقیقه مهمل نگذارد، و اسرار و عیوب خود از ایشان پوشیده دارد، و خواص احادیث و احوال و اسباب منافع و مقادیر اموال همچنین، و به تقصیر ایشان را مؤاخذت نکند و در اهمال حقوق عتاب ننماید و به مکافات آن مشغول نشود تا صلاح ذات البین و اصلاح ایشان مرجو باشد؛ و تواند بود که بعضی به روزگار به درجه اصفیا و اولیای مخلص برسند؛ و باید که به قدر قدرت با ایشان مواسات کند، و تفقد اقارب و متعلقان ایشان لازم داند، و به قضای حاجات و اظهار بشاشت در اختلاط، چه به طبع و چه به تکلف، قیام کند، و در حال ضرورت ایشان را دست گیرد، و فی الجمله اصناف کرم خلق و حسن عهد به تقدیم رساند، تا همه کس را در دوستی او رغبت بیفزاید، و به وقت آنکه در مرتبه ایشان تفاوتی افتد و به جاهی و یا به کرامتی بیشتر برسند در طلب دوستی ایشان نیفزاید، و اتصال و قربت زیادت از معهود نطلبد.
و اما اعدا دو نوع باشند، نزدیک و دور، و هر یک به دو قسم شوند، آشکارا یا نهانی. و اهل حقد از حساب دشمنان ظاهر باشند و اهل حسد از قسم اعدای مخفی، و از دشمن نزدیک احتراز بیشتر باید کرد از جهت وقوف او بر اسرار و عورات، و در مآکل و مشارب و غیر آن ازو احتیاط واجب باید شمرد. و اصل کلی در سیاست اعدا آن بود که اگر به تحمل و مواسات و تلطف ایشان را دوست توان کرد و اصول حقد و عداوت از دلهای ایشان منقطع گردانید خود بهترین تدبیری باشد که تقدیم یافته بود، و الا مادام که به مروتی ریائی و مجاملتی ظاهر یکدیگر را می بینند بر محافظت آن توفر باید نمود و به هیچ نوع در تظاهر دشمنی رخصت نداد، که قمع شر به خیر خیر بود و قمع شر به شر شر؛ و به سفاهت اعدا مبالات نباید نمود و اغضا و تحمل و مدارات استعمال کرد، و از تمادی و منازعت و مناقشت احتراز تمام لازم دانست، چه اظهار عداوت مقتضی ازالت نعم، و تعریض انتقال دول و، استدعای افکار دایم و، هموم متوالی و، اضاعت اموال و کرامت و، تحمل ضیم و مذلت و، سفک دما و، دیگر انواع شرور باشد، و عمری که در تدبیر و تفکر و ممارست و مباشرت این افعال صرف شود هم در دنیا ضایع و منغص بود و هم در دین سبب شقاوت و خسران.
و اسباب عداوت ارادی پنج چیز بود: تنازع در ملک و، تنازع در مرتبه و، تنازع در رغایب و، اقدام بر شهواتی که موجب انتهاک حرم بود و، اختلاف آرا. و طریق توقی از هر صنفی احتراز از سبب آن صنف بود.
و باید که از احوال دشمنان متفحص بود و در تفتیش اخبار ایشان مستقصی، تا بر مکر و خدیعت ایشان واقف گردد و مانند آن فرا پیش گیرد، و بدان بر انتقاض مساعی آن قوم ظفر یابد، و نکایت اعدا در مسامع رؤسا و دیگر مردمان مقرر باید کرد تا سخن مزخرف ایشان قبول نکنند، و مکایدی که سگال اند رواج نیابد، و در اقوال و افعال متهم گردند. و باید که معایب دشمنان نیک معلوم کند و بر نقیر و قطمیر آن واقف گردد و آن را جمع کند، و در اخفای آن شرایط احتیاط نگاه دارد، چه نشر معایب دشمن مقتضی فرسودگی او بود بران، و عدم تأثر ازان، ولیکن چون به قوت خویش آن را ظاهر گرداند کسر و قهر او حاصل آید، و اگر بر بعضی ازان او را تنبیهی کند پیش از نشر، تا چون داند که بر معایب و مثالب او وقوف یافته اند دل شکسته و ضعیف رای گردد، شاید. و در این باب تحری صدق شرط بزرگتر بود، چه کذب از دواعی قوت و استیلای خصم بود. و بر شیم و عادات هر صنفی باید که وقوف یابد تا هر چیزی را به مقابل آن دفع کند، و آنچه موجب قلق و ضجرت ایشان بود همچنین معلوم کند، که ظفر در مضمون آن مدرج بود، و بهترین تدبیری دراین ابواب آن بود که خویشتن را بر اضداد و منازعان تقدمی حقیقی حاصل کند، و در فضایلی که اشتراک میان هر دو جانب صورت بندد سبقت گیرد، تا هم کمال ذات او و هم وهن خصوم تقدیم یافته باشد، و دوستی با دشمنان فرانمودن و با دوستان ایشان موافقت و مخالطت کردن از شرایط حزم و کیاست بود، چه معرفت عورات و مزال أقدام و مواضع عثرات ایشان بدین وجه آسانتر دست دهد.
و تلفظ به دشنام و لعنت و تعرض اعراض دشمنان بغایت مذموم بود و از عقل دور، چه این افعال به نفوس و اموال ایشان مضرتی نرساند، و نفس و ذات مرتکب را فی الحال مضر بود که به سفها تشبه نموده باشد و هم خصوم را مجال دراززبانی و تسلط داده. چنین گویند که شخصی در پیش ابومسلم مروزی زبان به عرض نصر سیار آلوده کرد به تصور آنکه ابومسلم را خوش آید و ازو پسندیده دارد، ابومسلم روی ترش کرد و او را ازان به عنف زجر فرمود، و گفت اگر به سبب غرضی دستها به خون ایشان آلوده می کنیم باری درانکه زبانها به اعراض ایشان آلوده کنیم چه غرض و فایده خواهد بود؟ و چون دشمنان را آفتی رسد که خود ازان ایمن نبود و مانند آن آفت را متوقع و منتظر باشد، البته باید که شماتت ننماید و شادمانی و فرح اظهار نکند که دلیل بطر بود و به معنی آن شماتت هم با خود کرده باشد.
و اگر دشمن به حمایت او آید و از حریم او مأمنی سازد، یا در چیزی که اقتضای وفای امانتی کند اعتمادی نماید، غدر و مکر و خیانت استعمال نکند و مروت و کرم بکار دارد، و چنان کند که ملامت و مذمت به دشمن مخصوص گردد و حسن عهد و نیکو سیرتی او همه کس را معلوم.
و دفع ضرر اعدا را سه مرتبه بود: اول اصلاح ایشان فی انفسهم اگر میسر باشد، و الا اصلاح ذات البین؛ و دوم احتراز از مخالطت ایشان به بعد جوار یا سفری دور که اختیار کند؛ و سیم قهر و قمع، و این آخر همه تدبیرها باشد؛ و با وجود شش شرط بران اقدام توان نمود: اول آنکه دشمن شریر بود به ذات خویش و اصلاح او به هیچ طریق صورت نبندد؛ و دوم آنکه به هیچ وجه از وجوه، جز قهر، خویشتن را از تعرض او خلاصی نبیند؛ و سیم آنکه داند که اگر ظفر او را بود زیادت ازین که این کس ارتکاب خواهد کرد استعمال کند؛ و چهارم آنکه اظهار قصد و سعی در ازالت خیرات ازو مشاهده کرده باشد؛ و پنجم آنکه در قهر او به رذیلتی مانند خیانت و غدر موسوم نشود؛ و ششم آنکه آن را عاقبتی مذموم چه در دنیا و چه در آخرت متوقع نبود، و مع ذلک اگر قهر او به دست دشمنی دیگر کند بهتر، و انتهاز فرصت با وجود مهلت از لوازم حزم باشد.
و اما حسود را به اظهار نعم و مراآت فضایل و دیگر چیزهایی که مستدعی غیظ و ایذای او بود و بر رذیلتی مشتمل نه، رنجور دل و گداخته تن دارد، و از کید او احتراز کند و جهد نماید در آنکه مردمان بر سیرت او واقف شوند.
و اما معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن هم مختلف باش، و هر کس را بدانچه مستحق آن بود تلقی کردن به مصلحت نزدیکتر، مثلا نصحا را، و آن قومی باشند که به نصیحت همه کس تبرع نمایند، خدمت کند و با ایشان مخالطت کند و سخن ایشان بشنود و بشاشت و ابتهاج به دیدار ایشان ظاهر گرداند، اما در قبول قول هر کسی مسارعت ننماید و به ظواهر احوال مغرور نشود، بلکه تأمل کند تا بر غرض هر کسی واقف شود و حق از باطل فرق کند، بعد ازان بر وجه اصوب برود، و صلحا را، و آن جماعتی باشند که به اصلاح ذات البین مشغول باشند، از روی تبرع مدح و ثنا گوید، و به کرامات و اصناف تبجیل مخصوص دارد و بدیشان تشبه نماید، چه مذاهب ایشان به نزدیک همه خلق محمود بود، و با سفها حلم بکار دارد و به سفاهت ایشان مبالات و التفات نکند تا از ایذای او اعراض کنند، و اگر به شتم و سفه ایشان مبتلا شود آن را حقیر شمرد، و بدان توجع و تألم فرا ننماید و به مکافات مشغول نشود، بلکه به سکون و تأنی اصلاح حال یا مفارقت و ترک مخالطت ایشان به تقدیم رساند، و تا تواند مجالست این صنف اختیار نکند و مجادله و مجارات ایشان محظور شمرد، و با اهل تکبر تواضع ننماید بلکه به سیرت ایشان با ایشان کار کند تا ازان متألم و منزجر شوند، که التکبر علی المتکبر صدقه، چه تواضع با این قوم موجب استهانت و تحقیر بود و در اصابت خود متیقن شوند، و پندارند که بر همه کس واجب است خدمت و تذلل کردن، و چون ضد این باشد دانند که گناه ایشان را بوده است و یمکن که با سر تواضع و حسن سیرت آیند.
و با اهل فضائل اختلاط کند و ازیشان استفادت واجب شمرد، و معاونت و مساعدت ایشان به غنیمت دارد، و جهد کند تا از زمره ایشان باشد، و با همسایه بد و عشیرت ناسازگار صبر کند و مدارا و مجامله استعمال فرماید، و یقین داند که لئیمان به بدن صابرتر باشند و کریمان به نفس، و هم برین منوال و نمط با هر کسی آنچه عقل اقتضا کند و حزم و کیاست اشارت، بکار می دارد، و در صلاح عموم خلق و صلاح خصوص خود به قدر استطاعت می کوشد.
و اما زیردستان هم اصناف باشند؛ متعلمان را نیکو دارد و در احوال طبایع و سیرتهای ایشان نظر کند، اگر مستعد انواع علوم باشند و به سیرت خیر موسوم، علم ازیشان منع نکند و بران تحمل منتی یا مؤونتی نطلبد، و در ازاحت علت ایشان کوشد، و خداوندان طباع ردیء را که تعلم از روی شره کنند به تهذیب اخلاق فرماید، و بر معایب ایشان تنبیه دهد و به حسب استعداد تکیمل کند، و علمی که سبب توسل ایشان بود به اغراض فاسده ازیشان بازدارد، و بلیدان را بر چیزی که به فهم ایشان نزدیکتر بود و بر فایده مشتمل تر، حث کند، و از تضییع عمر اجتناب فرماید، و سائلان را اگر ملح باشند از الحاح زجر کند و اجابت التماس در توقف دارد مگر که صادق الحاجه باشند، و میان محتاج و طامع تمییز کند و طامع را از طمع باز دارد و به مطلوب نرساند، تا باشد که سبب اصلاح او شود، و محتاج را عطا دهد و با ایشان مواسات کند و در اسباب معاش مدد دهد، و مادام که به إخلالی در امور نفس و عیال مؤدی نبود بر ایشان ایثار کند، و ضعفا را دست گیرد و بر ایشان رحمت نماید، و مظلومان را اعانت کند.
و در همه ابواب خیر نیت راستی و پاکی کند، و به خیر مطلق که منبع خیرات و مفیض کرامات اوست، تعالی و تقدس، تشبه نماید. ان شاء الله، تعالی.
و اما دوستان غیرحقیقی که به دوستان حقیقی متشبه باشند و از نوعی تصنع و ملق خالی نه، معاشرت با ایشان چنان باید که به قدر وسع مجامله و احسان کند، و در استمالت و مدارات و صبر و معامله به حسب ظاهر هیچ دقیقه مهمل نگذارد، و اسرار و عیوب خود از ایشان پوشیده دارد، و خواص احادیث و احوال و اسباب منافع و مقادیر اموال همچنین، و به تقصیر ایشان را مؤاخذت نکند و در اهمال حقوق عتاب ننماید و به مکافات آن مشغول نشود تا صلاح ذات البین و اصلاح ایشان مرجو باشد؛ و تواند بود که بعضی به روزگار به درجه اصفیا و اولیای مخلص برسند؛ و باید که به قدر قدرت با ایشان مواسات کند، و تفقد اقارب و متعلقان ایشان لازم داند، و به قضای حاجات و اظهار بشاشت در اختلاط، چه به طبع و چه به تکلف، قیام کند، و در حال ضرورت ایشان را دست گیرد، و فی الجمله اصناف کرم خلق و حسن عهد به تقدیم رساند، تا همه کس را در دوستی او رغبت بیفزاید، و به وقت آنکه در مرتبه ایشان تفاوتی افتد و به جاهی و یا به کرامتی بیشتر برسند در طلب دوستی ایشان نیفزاید، و اتصال و قربت زیادت از معهود نطلبد.
و اما اعدا دو نوع باشند، نزدیک و دور، و هر یک به دو قسم شوند، آشکارا یا نهانی. و اهل حقد از حساب دشمنان ظاهر باشند و اهل حسد از قسم اعدای مخفی، و از دشمن نزدیک احتراز بیشتر باید کرد از جهت وقوف او بر اسرار و عورات، و در مآکل و مشارب و غیر آن ازو احتیاط واجب باید شمرد. و اصل کلی در سیاست اعدا آن بود که اگر به تحمل و مواسات و تلطف ایشان را دوست توان کرد و اصول حقد و عداوت از دلهای ایشان منقطع گردانید خود بهترین تدبیری باشد که تقدیم یافته بود، و الا مادام که به مروتی ریائی و مجاملتی ظاهر یکدیگر را می بینند بر محافظت آن توفر باید نمود و به هیچ نوع در تظاهر دشمنی رخصت نداد، که قمع شر به خیر خیر بود و قمع شر به شر شر؛ و به سفاهت اعدا مبالات نباید نمود و اغضا و تحمل و مدارات استعمال کرد، و از تمادی و منازعت و مناقشت احتراز تمام لازم دانست، چه اظهار عداوت مقتضی ازالت نعم، و تعریض انتقال دول و، استدعای افکار دایم و، هموم متوالی و، اضاعت اموال و کرامت و، تحمل ضیم و مذلت و، سفک دما و، دیگر انواع شرور باشد، و عمری که در تدبیر و تفکر و ممارست و مباشرت این افعال صرف شود هم در دنیا ضایع و منغص بود و هم در دین سبب شقاوت و خسران.
و اسباب عداوت ارادی پنج چیز بود: تنازع در ملک و، تنازع در مرتبه و، تنازع در رغایب و، اقدام بر شهواتی که موجب انتهاک حرم بود و، اختلاف آرا. و طریق توقی از هر صنفی احتراز از سبب آن صنف بود.
و باید که از احوال دشمنان متفحص بود و در تفتیش اخبار ایشان مستقصی، تا بر مکر و خدیعت ایشان واقف گردد و مانند آن فرا پیش گیرد، و بدان بر انتقاض مساعی آن قوم ظفر یابد، و نکایت اعدا در مسامع رؤسا و دیگر مردمان مقرر باید کرد تا سخن مزخرف ایشان قبول نکنند، و مکایدی که سگال اند رواج نیابد، و در اقوال و افعال متهم گردند. و باید که معایب دشمنان نیک معلوم کند و بر نقیر و قطمیر آن واقف گردد و آن را جمع کند، و در اخفای آن شرایط احتیاط نگاه دارد، چه نشر معایب دشمن مقتضی فرسودگی او بود بران، و عدم تأثر ازان، ولیکن چون به قوت خویش آن را ظاهر گرداند کسر و قهر او حاصل آید، و اگر بر بعضی ازان او را تنبیهی کند پیش از نشر، تا چون داند که بر معایب و مثالب او وقوف یافته اند دل شکسته و ضعیف رای گردد، شاید. و در این باب تحری صدق شرط بزرگتر بود، چه کذب از دواعی قوت و استیلای خصم بود. و بر شیم و عادات هر صنفی باید که وقوف یابد تا هر چیزی را به مقابل آن دفع کند، و آنچه موجب قلق و ضجرت ایشان بود همچنین معلوم کند، که ظفر در مضمون آن مدرج بود، و بهترین تدبیری دراین ابواب آن بود که خویشتن را بر اضداد و منازعان تقدمی حقیقی حاصل کند، و در فضایلی که اشتراک میان هر دو جانب صورت بندد سبقت گیرد، تا هم کمال ذات او و هم وهن خصوم تقدیم یافته باشد، و دوستی با دشمنان فرانمودن و با دوستان ایشان موافقت و مخالطت کردن از شرایط حزم و کیاست بود، چه معرفت عورات و مزال أقدام و مواضع عثرات ایشان بدین وجه آسانتر دست دهد.
و تلفظ به دشنام و لعنت و تعرض اعراض دشمنان بغایت مذموم بود و از عقل دور، چه این افعال به نفوس و اموال ایشان مضرتی نرساند، و نفس و ذات مرتکب را فی الحال مضر بود که به سفها تشبه نموده باشد و هم خصوم را مجال دراززبانی و تسلط داده. چنین گویند که شخصی در پیش ابومسلم مروزی زبان به عرض نصر سیار آلوده کرد به تصور آنکه ابومسلم را خوش آید و ازو پسندیده دارد، ابومسلم روی ترش کرد و او را ازان به عنف زجر فرمود، و گفت اگر به سبب غرضی دستها به خون ایشان آلوده می کنیم باری درانکه زبانها به اعراض ایشان آلوده کنیم چه غرض و فایده خواهد بود؟ و چون دشمنان را آفتی رسد که خود ازان ایمن نبود و مانند آن آفت را متوقع و منتظر باشد، البته باید که شماتت ننماید و شادمانی و فرح اظهار نکند که دلیل بطر بود و به معنی آن شماتت هم با خود کرده باشد.
و اگر دشمن به حمایت او آید و از حریم او مأمنی سازد، یا در چیزی که اقتضای وفای امانتی کند اعتمادی نماید، غدر و مکر و خیانت استعمال نکند و مروت و کرم بکار دارد، و چنان کند که ملامت و مذمت به دشمن مخصوص گردد و حسن عهد و نیکو سیرتی او همه کس را معلوم.
و دفع ضرر اعدا را سه مرتبه بود: اول اصلاح ایشان فی انفسهم اگر میسر باشد، و الا اصلاح ذات البین؛ و دوم احتراز از مخالطت ایشان به بعد جوار یا سفری دور که اختیار کند؛ و سیم قهر و قمع، و این آخر همه تدبیرها باشد؛ و با وجود شش شرط بران اقدام توان نمود: اول آنکه دشمن شریر بود به ذات خویش و اصلاح او به هیچ طریق صورت نبندد؛ و دوم آنکه به هیچ وجه از وجوه، جز قهر، خویشتن را از تعرض او خلاصی نبیند؛ و سیم آنکه داند که اگر ظفر او را بود زیادت ازین که این کس ارتکاب خواهد کرد استعمال کند؛ و چهارم آنکه اظهار قصد و سعی در ازالت خیرات ازو مشاهده کرده باشد؛ و پنجم آنکه در قهر او به رذیلتی مانند خیانت و غدر موسوم نشود؛ و ششم آنکه آن را عاقبتی مذموم چه در دنیا و چه در آخرت متوقع نبود، و مع ذلک اگر قهر او به دست دشمنی دیگر کند بهتر، و انتهاز فرصت با وجود مهلت از لوازم حزم باشد.
و اما حسود را به اظهار نعم و مراآت فضایل و دیگر چیزهایی که مستدعی غیظ و ایذای او بود و بر رذیلتی مشتمل نه، رنجور دل و گداخته تن دارد، و از کید او احتراز کند و جهد نماید در آنکه مردمان بر سیرت او واقف شوند.
و اما معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن هم مختلف باش، و هر کس را بدانچه مستحق آن بود تلقی کردن به مصلحت نزدیکتر، مثلا نصحا را، و آن قومی باشند که به نصیحت همه کس تبرع نمایند، خدمت کند و با ایشان مخالطت کند و سخن ایشان بشنود و بشاشت و ابتهاج به دیدار ایشان ظاهر گرداند، اما در قبول قول هر کسی مسارعت ننماید و به ظواهر احوال مغرور نشود، بلکه تأمل کند تا بر غرض هر کسی واقف شود و حق از باطل فرق کند، بعد ازان بر وجه اصوب برود، و صلحا را، و آن جماعتی باشند که به اصلاح ذات البین مشغول باشند، از روی تبرع مدح و ثنا گوید، و به کرامات و اصناف تبجیل مخصوص دارد و بدیشان تشبه نماید، چه مذاهب ایشان به نزدیک همه خلق محمود بود، و با سفها حلم بکار دارد و به سفاهت ایشان مبالات و التفات نکند تا از ایذای او اعراض کنند، و اگر به شتم و سفه ایشان مبتلا شود آن را حقیر شمرد، و بدان توجع و تألم فرا ننماید و به مکافات مشغول نشود، بلکه به سکون و تأنی اصلاح حال یا مفارقت و ترک مخالطت ایشان به تقدیم رساند، و تا تواند مجالست این صنف اختیار نکند و مجادله و مجارات ایشان محظور شمرد، و با اهل تکبر تواضع ننماید بلکه به سیرت ایشان با ایشان کار کند تا ازان متألم و منزجر شوند، که التکبر علی المتکبر صدقه، چه تواضع با این قوم موجب استهانت و تحقیر بود و در اصابت خود متیقن شوند، و پندارند که بر همه کس واجب است خدمت و تذلل کردن، و چون ضد این باشد دانند که گناه ایشان را بوده است و یمکن که با سر تواضع و حسن سیرت آیند.
و با اهل فضائل اختلاط کند و ازیشان استفادت واجب شمرد، و معاونت و مساعدت ایشان به غنیمت دارد، و جهد کند تا از زمره ایشان باشد، و با همسایه بد و عشیرت ناسازگار صبر کند و مدارا و مجامله استعمال فرماید، و یقین داند که لئیمان به بدن صابرتر باشند و کریمان به نفس، و هم برین منوال و نمط با هر کسی آنچه عقل اقتضا کند و حزم و کیاست اشارت، بکار می دارد، و در صلاح عموم خلق و صلاح خصوص خود به قدر استطاعت می کوشد.
و اما زیردستان هم اصناف باشند؛ متعلمان را نیکو دارد و در احوال طبایع و سیرتهای ایشان نظر کند، اگر مستعد انواع علوم باشند و به سیرت خیر موسوم، علم ازیشان منع نکند و بران تحمل منتی یا مؤونتی نطلبد، و در ازاحت علت ایشان کوشد، و خداوندان طباع ردیء را که تعلم از روی شره کنند به تهذیب اخلاق فرماید، و بر معایب ایشان تنبیه دهد و به حسب استعداد تکیمل کند، و علمی که سبب توسل ایشان بود به اغراض فاسده ازیشان بازدارد، و بلیدان را بر چیزی که به فهم ایشان نزدیکتر بود و بر فایده مشتمل تر، حث کند، و از تضییع عمر اجتناب فرماید، و سائلان را اگر ملح باشند از الحاح زجر کند و اجابت التماس در توقف دارد مگر که صادق الحاجه باشند، و میان محتاج و طامع تمییز کند و طامع را از طمع باز دارد و به مطلوب نرساند، تا باشد که سبب اصلاح او شود، و محتاج را عطا دهد و با ایشان مواسات کند و در اسباب معاش مدد دهد، و مادام که به إخلالی در امور نفس و عیال مؤدی نبود بر ایشان ایثار کند، و ضعفا را دست گیرد و بر ایشان رحمت نماید، و مظلومان را اعانت کند.
و در همه ابواب خیر نیت راستی و پاکی کند، و به خیر مطلق که منبع خیرات و مفیض کرامات اوست، تعالی و تقدس، تشبه نماید. ان شاء الله، تعالی.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
باده صافی و بوی گل و باد سحری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایهگری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایهگری
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۳
شکر گفتی از خرگه خسروی
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته
نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته
خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه، خسته مشو و دل شکسته مزی. فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر. از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت، و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانائی تو و خرسندی خویش گواهی داد. بارها نوشت خطر را ستایش سرائی و دلجوئی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال. در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار، کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد. بار خدا را سپاس ها سزد، در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش، در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویائی و جوشش و پویائی جست و بر هنجاری که زی و آئین ماست، ساز و برگی برآن آراست.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷ - به یکی از دوستان نوشته
روزی دو گذشت تا گزندی رامش سوز و رنجی آرامش رباکوب اندیش دل و هوش پرداز روان است. در بزم گرامی سرور فریبرز تن بر بالش داده بودم و دل برنالش نهاده تا سر از بستر برآرم و دردم از راه سپاری خوشتر گردد، یاران هم آوزاه گشتند و در خواه تاخت و تماشای بیرون دروازه کردند. کاروانی دیدیم و آشنارو کاردانی رسید و شناخت پرسید و نواخت کیش میزبانی را در خورد دانست و توانست خویشتن ساز جاروب و گسترش ساخت، و برگ و سامان خوان و خورش کرد. دانسته شد از بنگاه جندق و به دامغان اندرش جایگاه است و با بسطامی زاد و بوم، جوانی بسیج اندیش کشور ری و آن فرخنده فرگاه، از آنجا که من بنده را همواره در بست و گشاد خوی بدان درگاه و روی بدان آستان است، و جان و دل پیوسته با گفت و شنود و نامه و پیغام سر کاری همداستان، بزم همایون را به دستوری که پیشه پیشین است و اندیشه دیرین ساز نامه نگاری کردیم و انداز راز شماری. پرندوشینم به اندیشه سر کاری گفت و گذاری همی رفت و بی آگاهی کام و زبان آشکارا و نهان راز و نیازی همی خواست.
دیدم از آغاز ماه تاکنون که شمار روز از بیست نگذشته و هنوز از پیشگاه خداوندی پیک پاسخ، اگر همه نفرین و دشنامی باشد سرافراز نگشته پنج لوله نامه های تو بر تو پخته و خام نگاشته ام و اگر خود مرغی از این دام بدان بام و از این گلخن بدان گلشن بال پرواز گشاده نامه دیگرش نیز آویزه برداشته سخت شرمنده شدم که این ژاژ دل آشوب چیست و این مایه افسانه جان کوب کدام؟ آنچه دل گفتن همی خواهد از سروا و سرود خامه و نامه بیرون است و آن گوهرهاکه سفتن توان با دلخواه فرسوده روان و پژمرده خرد دگرگون از آرایش نامه جز زیان هنگام چه زاید و آلایش گفتار روز رامش را جز کاستی چه فزاید، ناگفته چه گفته، گفته چون ناگفته، شعر:
مرا در گوش جانان از زبان خود سخن باید
چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید
باری کارهای کشور و اندیشه های دیگر از رهگذار دیگرگون سگالش های نخستین دستور و پیشکام دویم همچنان درهم و برهم است، و انجامش از شمار انباشتن چاه به شبنم، هر چه بود و هست نه گشاده تر افتاد، نه بسته تر نه درست تر آمد نه شکسته تر، آسیمه سر راهی می رویم و بر بوک و مگر هفته و ماهی می بریم تا سرانجام چیست و آلوده ننگ و آموده نام کدام؟ سرکار خان زاده آزاده را از «خوار» به کاری که فرمایش رفته بود خواسته ام و نوشته های درنگ سوز شتاب انگیز آراسته. اگر بندگان خداوندی نیز وی را پیک و پیامی دوانند و از گوشه کاخ به کوهه راه انجام خوانند بی هیچ پوزش و بهانه ساز شتاب می ساخت و بی آنکه چشمداشت و دل نگرانی دیر و دراز افتد دل از اندیشه این خاک و آب که مرا مایه پرداز خورد و خواب است می آسود. داستان گرامی برادر محمد قلی بیک بر همان هنجار پیشین است و مهر و پیوند ما نیز با وی بر همان دستور و آئین هنوز از ایشان جنبش و گفتی مغز آغال و دل آشوب ندیده ام و نشنیده من هم از در راستی و درستی گامی فراتر نگشاده ام و یک پی پس و پیش ننهاده، خاکش به درستی سرشته اند و در گلش تخم راستی کشته. جز آنکه در نگش سبک سنگ است و تاب و توانش بی آب و رنگ، هیچ خرده بر وی نشاید راند و جز از جرگه نزدیکان و نیکانش نباید خواند. به خواست بار خدای دیر یا زود پیروزی و به افتاد ما راست، و این دو روزه دلخواه سرکاری که مایه خشنودی پاک یزدان و آبادی بیچاره مردم و خرسندی سرکار والاست به فر بخشایش خدائی و یاری اختر و گردون به خوشتر دیداری از پرده پدیدار و بی پرده دوست و دشمن را آشکار خواهد گشت. با سر کار والا و خواجه تاشان در کاهش پست و بالا، گرم و گیرا، نغز و پذیرا راهی دارم و بر پیدا و نهفته و بیدار و خفته کارها از در دید و دانش دل و نگاهی مصرع: تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.
از نگارش و گزارش رنگین نامه های مهر آویزم بی بهره و بخش نمانند که جز بدان دل تیمار خیزم خوش نیارد زیست و هیچ چیز جز این خجسته دست آویز از چنگ کشاکش باز نیارد جست.
دیدم از آغاز ماه تاکنون که شمار روز از بیست نگذشته و هنوز از پیشگاه خداوندی پیک پاسخ، اگر همه نفرین و دشنامی باشد سرافراز نگشته پنج لوله نامه های تو بر تو پخته و خام نگاشته ام و اگر خود مرغی از این دام بدان بام و از این گلخن بدان گلشن بال پرواز گشاده نامه دیگرش نیز آویزه برداشته سخت شرمنده شدم که این ژاژ دل آشوب چیست و این مایه افسانه جان کوب کدام؟ آنچه دل گفتن همی خواهد از سروا و سرود خامه و نامه بیرون است و آن گوهرهاکه سفتن توان با دلخواه فرسوده روان و پژمرده خرد دگرگون از آرایش نامه جز زیان هنگام چه زاید و آلایش گفتار روز رامش را جز کاستی چه فزاید، ناگفته چه گفته، گفته چون ناگفته، شعر:
مرا در گوش جانان از زبان خود سخن باید
چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید
باری کارهای کشور و اندیشه های دیگر از رهگذار دیگرگون سگالش های نخستین دستور و پیشکام دویم همچنان درهم و برهم است، و انجامش از شمار انباشتن چاه به شبنم، هر چه بود و هست نه گشاده تر افتاد، نه بسته تر نه درست تر آمد نه شکسته تر، آسیمه سر راهی می رویم و بر بوک و مگر هفته و ماهی می بریم تا سرانجام چیست و آلوده ننگ و آموده نام کدام؟ سرکار خان زاده آزاده را از «خوار» به کاری که فرمایش رفته بود خواسته ام و نوشته های درنگ سوز شتاب انگیز آراسته. اگر بندگان خداوندی نیز وی را پیک و پیامی دوانند و از گوشه کاخ به کوهه راه انجام خوانند بی هیچ پوزش و بهانه ساز شتاب می ساخت و بی آنکه چشمداشت و دل نگرانی دیر و دراز افتد دل از اندیشه این خاک و آب که مرا مایه پرداز خورد و خواب است می آسود. داستان گرامی برادر محمد قلی بیک بر همان هنجار پیشین است و مهر و پیوند ما نیز با وی بر همان دستور و آئین هنوز از ایشان جنبش و گفتی مغز آغال و دل آشوب ندیده ام و نشنیده من هم از در راستی و درستی گامی فراتر نگشاده ام و یک پی پس و پیش ننهاده، خاکش به درستی سرشته اند و در گلش تخم راستی کشته. جز آنکه در نگش سبک سنگ است و تاب و توانش بی آب و رنگ، هیچ خرده بر وی نشاید راند و جز از جرگه نزدیکان و نیکانش نباید خواند. به خواست بار خدای دیر یا زود پیروزی و به افتاد ما راست، و این دو روزه دلخواه سرکاری که مایه خشنودی پاک یزدان و آبادی بیچاره مردم و خرسندی سرکار والاست به فر بخشایش خدائی و یاری اختر و گردون به خوشتر دیداری از پرده پدیدار و بی پرده دوست و دشمن را آشکار خواهد گشت. با سر کار والا و خواجه تاشان در کاهش پست و بالا، گرم و گیرا، نغز و پذیرا راهی دارم و بر پیدا و نهفته و بیدار و خفته کارها از در دید و دانش دل و نگاهی مصرع: تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.
از نگارش و گزارش رنگین نامه های مهر آویزم بی بهره و بخش نمانند که جز بدان دل تیمار خیزم خوش نیارد زیست و هیچ چیز جز این خجسته دست آویز از چنگ کشاکش باز نیارد جست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته
هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود، درشد و آمد شماری دیگر داشت، و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت. روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته، گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن، همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت، و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت. روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد. پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند. سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگوئی و زشت جوئی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت. پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده. به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود، راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی، درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند، انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت. مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت. آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند. و بر این منش شاخی برومند افراخت. نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی. جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر، شعر:
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ، لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد، درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند.
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان، رهی را اگر آگهی بود که رنج جدائی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی. امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت. پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمائی فرستاده اند، سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد. شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند، دو هزار بیش ندهم. از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز، پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوئیم. هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آئیم و سپاس اندیش پاک خداوند.
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد، از چنگ این فزون جوی شره بازم رهائی بخش و به آسودگی آشنائی ده، که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان، دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است.
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواه«هد» خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان. خوشه تا خرمن، مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند. هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان، یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار، هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دائی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد. آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد، در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است. کس ندیدم که گم شد از ره راست.
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند، انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت. مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت. آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند. و بر این منش شاخی برومند افراخت. نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی. جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر، شعر:
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ، لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد، درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند.
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان، رهی را اگر آگهی بود که رنج جدائی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی. امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت. پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمائی فرستاده اند، سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد. شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند، دو هزار بیش ندهم. از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز، پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوئیم. هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آئیم و سپاس اندیش پاک خداوند.
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد، از چنگ این فزون جوی شره بازم رهائی بخش و به آسودگی آشنائی ده، که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان، دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است.
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواه«هد» خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان. خوشه تا خرمن، مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند. هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان، یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار، هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دائی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد. آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد، در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است. کس ندیدم که گم شد از ره راست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۷ - به یکی از دوستان نگاشته
امید گاها میانه سرکار و این خاکسار پیمان بر آن رفت که تا هنگام بازگشت دوبار افزون رنج افزای یاران در بند و به دیدار مهرآویز رامش زای این گروه که همه را از دل و جان بنده ام و بجان و دل پرستنده، آسوده روان و خرسند نشوم. تا اکنون که بیست و ششم ماه است، پای درنگم در دامن بود و گوش بر در و چشم بر روزن، تا یار یزد سپارم کی لگام گرای سامان اردکان آید و مرا از پیوند گوشه تنهایی دست آویز شکست پیمان گردد. زاده آزاده آقا عبدالله امروز را شکوه ساز و گله اندیش به سرافرازیم گام فرسا گشته، که این خانه نشینی و گوشه گزینی را در پاس پیمان منست. کمند مهرت به شکار ما بر نتافت و پیوند یگانگی با همه بستگی ها ساز سستی گرفت، این رنگ ها را بهانه جستی و بیگانه وش در خانه نشستی، پاسخی دلپذیر که روانش آرام گیرد و زبانش در کام خزد نداشتم، ناچار پای بی نیازی بر تارک پیمان سوده، روانه در بند گردیدم به فر خجسته دیدار ایشان و دیگر خویشان دست پریشانی از دل بر کران زیست و پای ناکامی از گل بر آمد، بدرستی دانست که پیمان سرکاری را پاس اندیشم و گرنه بندگی های دیرین به جای خویش است.
کی باشد از در درآئی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته، دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش توئی نیست. بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پوئی ها و مردم جوئی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم، اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود، زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است.
کی باشد از در درآئی و این داستان ها یکباره سر آید این را بدان که این چند روزه به خواست بار خدا و فرمایش بندگان خدایگان حاجی از یزد به جندق و از آنجا به طهران رفته، دیگرم امید بازگشت بدین گلشن که خارش من و گلش توئی نیست. بار خدا را سپاس اندیشم و ستایش گذار که در این راه پوئی ها و مردم جوئی ها ترا دیدم و مهرت به جان گزیدم، اگر نه یاران ری را در این جنبش دیرانجام و دوندگی های هیچ فرجام از راه آوردی شایان و نیازی در خور آبم بشست و بادم به دست بود، زود باز آی که دیده در راه و از چشمداشت سفید است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۷ - در سفارش میرزا جعفر اردکانی به احمد صفائی نگاشته
احمد ندانم سفارش های مرا درباره دوستان دانسته فراموش می کنی یاراستی راستی گرفتاری. پراکنده کارهات پای پذیرائی شکسته دارد و دست انجام فروبسته، بارها نوشتم با سرکار سید همواره راه نامه نگاری گشاده دار، و پیش از آن کمینه نیاز آزرم انباز که همه ساله او را خواسته ام هر چه خواهش و فرمایش آرد بی آنکه چشم داشت دراز افتد و فرخنده روانش به دلنگرانی انباز آید آماده انجام باش. آنچه پیداست این روزگار دیرباز باری راز نامه نگاری نسرودی و همان کمینه نیاز را که از پستی خورای گفتن و شنودن و سزای نکوهش و ستودن نیز نیست نفرستادی. بیش از اینها بدین رسوائی شوخ چشم و گستاخ، و تنگ پیشانی و پشت گوش فراخ نبودی، مصرع: باز چه کردی که چنین تر شدی.
باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست، پارسی و پابرهنه آگاهی فرست، تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم، و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم.
باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست، پارسی و پابرهنه آگاهی فرست، تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم، و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته
آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته. چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه، با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است؟ گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده. ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها، بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد. سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۹ - به ساسان میرزا پسر بهاءالدوله نوشته
سرکار ساسان را بنده ام و گوهر پاکش را به خداوندی پرستنده این چند روزه که میان سرکار و من بنده جدائی خاست، ندانم بنیاد کار بر چه گذاشته و از نامه خطر و دستان چه نگاشته شنبه تا آدینه یک هفته راه است این هفته در آن راه های نرفته چه گامی فشرده و کدام بیابان نپیموده به پایان برده. راستی را در آموختن سردی و اندوختن را دور از جان سایه پرورد سرکاری بسیار تن آسا و بی درد. در بالا و پیکر مرد کارزاری و به خواندن و نگاشتن کودک شیرخوار. اگر کار نگارش این است و شمار گزارش چنین، هم پیش کودکان دبستان مشت سرکار وا خواهد شد، و هم این پیر شکسته نزد یاران شبستان رسوا خواهد گشت. تا زود است و هنوز آموزگاری من و هنر اندوزی شما راز دهن ها و افسانه انجمن ها نیست، خوشتر آنکه هم تو همان راه پیشینه پیش آری و هم من از دست تو دو پای دیگر وام کرده چار اسبه سر خویش گیرم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته
یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا؛ نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت، جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود، ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد. درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته. چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنائی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است، در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد، و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده، اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت، از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی. قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه، کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید. می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پائی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم.
باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد، و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی. به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد. همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان، مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست. از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید.
تمثیل: سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد، خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد، و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد. ترش بازنشست، و تلخ گفتن در نهاد، و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست، پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام؟ بیت:
اثر چگونه بماند درین دیار از ما
درین دیار چو رنجید شهریار از ما
خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت، و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت. از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است، زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو، هزار ساله با صد هزار ناله، چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه، شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد. با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم: مادرجان در خورد توانائی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی؟ گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم. اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده، نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد، بیت:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را
با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود، درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه، بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل.
درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای روئین بر پای و سر به دلجوئی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید. کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست.
باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد، و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی. به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد. همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان، مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست. از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید.
تمثیل: سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد، خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد، و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد. ترش بازنشست، و تلخ گفتن در نهاد، و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست، پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام؟ بیت:
اثر چگونه بماند درین دیار از ما
درین دیار چو رنجید شهریار از ما
خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت، و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت. از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است، زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو، هزار ساله با صد هزار ناله، چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه، شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد. با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم: مادرجان در خورد توانائی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی؟ گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم. اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده، نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد، بیت:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را
با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود، درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه، بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل.
درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای روئین بر پای و سر به دلجوئی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید. کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۱ - به میرزا حسن مطرب پسر ملاعبدالغنی نوشته
نامه پارسی نگار که روز گذشته در دست داشتم اینک نگاشته بر دست فرزندی میرزا جعفر روانه داشتم، نمیدانم این دو روزه از روی نامه بزرگ استاد مهربان میرزا حسن آزمون را خامه در انگشت و نامه در مشت آورده ای یا نه؟ اگر چیزی نگارش رفته و از آن دو پارچه در منش جسته تر و با روش بهم پیوسته تر باشد، بامن فرست می خواهم به نگارنده ای که در کیش نگارش دیگر نویسندگان را از تو بیش و ترا کمتر از خویش دانند باز نمایم، تا بدانند در این گرد سواری و در این باغ بهاری هست. خود اندیشه دریافت خجسته دیدار داشتم ولی از باب رفتاری که پریروز نه بر هنجار پیشین و آئین گذشته از سرکار دیده شد، گمان رنجش و دل گرفتگی کردم. ناگزر دستی فرا پیش دل گرفته پای در دامان و سر در گریبان کشیدم تا فرخنده روانت فرسوده نگردد و فرخ دل و جانت آسوده زید.
از این آمد و رفت بیخودانه دل را پندی و پای را بندی خواهم ساخت، تو خوش زی و خرم پای، مرا دست ناکامی ستون زنخ و روزنامه رامش بر یخ باشد. زمین را جنبش نخواهد خاست، و چرخ از گردش نخواهد ماند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
از این آمد و رفت بیخودانه دل را پندی و پای را بندی خواهم ساخت، تو خوش زی و خرم پای، مرا دست ناکامی ستون زنخ و روزنامه رامش بر یخ باشد. زمین را جنبش نخواهد خاست، و چرخ از گردش نخواهد ماند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد