عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۵
مرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمد
پر برآورد (و) کنون شوق پریدن دارد
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۱
نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای
می کند آنچه در گوش تو در سایه زلف
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۳
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش
گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
دوش در خواب مرا بابت خودکاری بود
بت پرستی را در خدمت بت یاری بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناری بود
گفتمش، بود غم مات گهی، آن بدمهر
از برای دل ما نیز بگفت، آری بود
دل گمگشته همی جستم در هر مویش
خنده می کرد به شوخی که دلت باری بود
سرگذشت دل خود گفتم در پیش خیال
محرم راز شب تیره و دیواری بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آری
یادمی آیدم آنجا که گرفتاری بود
می تراوید از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاری بود
شمع بگریست زمانی و زهر سوز بمرد
سوزم از گریه همی مرد که بسیاری بود
هر که خسرو را دید از تو جدا، گفت به درد
وقتی این بلبل شوریده به گلزاری بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
دل که به غم داد تن آرزوی جان خرید
برگ گیاهی بداد، سرو خرامان خرید
هجده هزاران جهان هر که بهای تو داد
آنکه به هفده درم یوسف کنعان خرید
گر چه سراسر بلاست، جور تو بتوان کشید
ور همه جان قیمت است، ناز تو نتوان خرید
قد تو از مار زلف دولت ضحاک یافت
خط تو از پای مور ملک سلیمان خرید
تلخی هجران یار زهر هلاهل فشاند
بنده به نزدیک خویش چشمه حیوان خرید
دل به وفا نه کنون، جان ببر و لب بیار
کاین دل نادان من عشوه فراوان خرید
محنت عشاق را طعنه نیاید زدن
آنکه شناسای کار دولت از ایشان خرید
هر که متاع وجود ریخت به بازار عشق
عمر به قیمت فروخت، عشق به ارزان خرید
داغ غلامیت کرد پایه خسرو بلند
میر ولایت شود بنده که سلطان خرید
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
مهرگان آمد و سیمرغ بجنبید از جای
تا کجا پرزند امسال و کجا دارد رای
وقت آن شد که به دشت آید طاوس و تذرو
تاشود بر سر شخ کبک دری شعر سرای
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو وآی
باز و جز باز کنون روی نیارند نمود
گاه آنست که سیمرغ شود روی نمای
همه مرغان جهان سر به خس اندر شده اند
اندرآن وقت که سیمرغ بجنبید از جای
اندرین وقت چه شاهین و چه باز و چه عقاب
جمله محبوس سپاهند بر ایشان بخشای
مثل جنبش سیمرغ چه چیزست بگوی
مثل جنبش شاه آن ملک شهر گشای
خسروغازی محمود خداوند جهان
آنکه بگرفت جهان جمله به توفیق خدای
چون بجنبید ز غزنین همه شاهان جهان
بیشه گیرند و بیابان بدل باغ وسرای
بهراسند و به فتح و ظفرش فال زنند
گر مثل بر سر ایشان فکند سایه همای
او چو سیمرغست آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای
شاد باد آن هنری شاه جهانگیر که کرد
همه شاهان جهان را به هنر دست گرای
اوبه سند وبه سر اندیب و به جیپور بود
هیبت او به ختاخان و به فرغانه تغای
خوش نخسبند همی از فزع و هیبت او
نه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رای
وقت جنبیدن او هیچ مخالف نبود
که نه با حسرت وغم باشدو با ناله و رای
این همی گوید: کای بخت! بیکباره مرو
وان همی گوید: کای دولت! یکروز بپای
بخت و دولت بر آن کس چه کند کو نکند
به تن و جان و به دل خدمت آن بار خدای
هرکه او خدمت فرخنده او پیش گرفت
بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای
تا قدر خان کمر خدمت او بست ببست
از پی خدمت او یکرهه فغفور قبای
همه ترکستان بگرفت و به خانی بنشست
به شرف روز فزون و به هنر روز افزای
دولت سلطان بر هر که بتابد نشگفت
گر شود باد هوا بر سر او عنبر سای
سال و مه دولت آن بار خدای ملکان
همچنان باد ولی پرور و دشمن فرسای
از همه شاهان امروز که دانی جز ازو
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای
گر کسی گوید: ماننده او هیچ شهست
گو: بروخام درایی مکن و ژاژ مخای
آنکه او را بستاید چه بود: پاک سخن
وانکه او را نستاید چه بود: یافه درای
هر ستایش که جز او راست نکوهش به از آن
فرخی تا بتوانی جز از او را مستای
تا چو بیجاده نباشد به نکو رنگی سنگ
تا چو یاقوت نباشد به بها کاهربای
شادمان با دو تن آسان و به کام دل خویش
دشمنان را ز نهیبش دل وجان اندروای
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلبر ما کهربا بر دست بست
هیچ می دانی چرا بر دست بست
دل بنرخ که ستاند بعد ازین
دل ربا چون کهربا بر دست بست
بندم اندر ششدر غم سخت کرد
مهره یی کآن جان فزا بر دست بست
آن نه مهره دانه دام دلست
کان صنم از بهر ما بر دست بست
مرغ دل را همچو باز نو گرفت
ریسمان آورد و پا بر دست بست
قصه دریا و در شد پایمال
چون گهر کان صفا بر دست بست
حسن روی آرای بر پشت زمین
اینچنین زیور کرا بر دست بست
گوییا هرگز چنین پیرایه یی
شاخ را از گل صبا بر دست بست
هست این مهره بر آن ساعد چنانک
آب جردی از هوا بر دست بست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
بباغی در بدیدم پار گل را
مگر گفتم تویی ای یار گل را
خطای خویشتن امسال دیدم
که نسبت با تو کردم پار گل را
وگر بویت ز دیوارش درآید
ز در بیرون کند گلزار گل را
ترا من با رقیبت دیدم و گفت
چه خوش می پرورد این خار گل را
چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود در بار گل را
اگر این سرخ روی اسپید دیدی
برفتی زردی از رخسار گل را
ز شوق خوب رویانش بدر کن
چه رختست اندرین بازار گل را
بخود مشغول می دارد مرا گل
چو خار از راه من بردار گل را
نسیم صبح را گفتم سحرگه
ز حبس غنچه بیرون آر گل را
جوابم داد و گفتا پیش رویش
چو پیش گل گیا پندار گل را
چو با آن گلستان در گلشن آیی
نظر بروی کن و بگذار گل را
بخوبی تو کلهداری و، خاری
بسر بربسته چو دستار گل را
تو سلطانی و گل همچون رعیت
بدست این و آن مگذار گل را
غریبست آمده وز ره رسیده
بلطف خویشتن خوش دار گل را
بجز خارش کسی اندر قفا نیست
بروی خویش کن تیمار گل را
ز حسنت مایه ده ای جان و منشان
ببازار چمن بی کار گل را
ز خجلت پای او از جای رفتست
بدست لطف خود باز آر گل را
بصد دستان ثناگوی تو گردد
چو بلبل گر بود گفتار گل را
چو او رنگی ز رخسار تو دارد
دگر زین پس ندارم خوار گل را
جهانی خوب را لطف تو نبود
که باشد میوه کم بسیار گل را
قبای تور اندام تو دایم
بتنگ آورده صد خروار گل را
ز عشق روی تو زین پس برآید
چو بلبل نالهای زار گل را
عجب نبود که همچون نرگس خود
ز عشق خود کنی بیمار گل را
مرا این شعرها گل میدهد گفت
که کرد آگه ازین اسرار گل را
درین اشعار من ذکر تو کردم
علم کردم برین اسحار گل را
مباد از سیف فرغانی ترا عار
که از بلبل نباشد عار گل را
من و تو هر دو از هم ناگزیریم
که از خاری بود ناچار گل را
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷ - قطعه
آتش است آب دیده مظلوم
چون روان گشت خشک و تر سوزد
تو چو شمعی ازو هراسان باش
کاول آتش ز شمع سر سوزد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به
مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان
چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به
دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست
دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای
بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به
نفست از بهر تنعم میخوهد مال حرام
سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست
گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به
بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار به
آن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیز
در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به
دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست
کافری گر نزد تو از دین بود دینار به
نزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنا
نزد طفل بی خرد از مهره باشد مار به
عقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیم
غله خاصه در غلا از موش در انبار به
جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر
ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به
از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی
وز کله چون راه باید رفت پای افزار به
عیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنی
آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به
هرکرا پندار نیکویی نباشد در درون
گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به
جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست
گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به
تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان
آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به
در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر
ور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار به
هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس
هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهی
هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به
عرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشست
ای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار به
با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی
گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به
سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع
گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - هم در ثنای او
ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب
اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب
چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت
از آن که بودش پروردگار از آتش و آب
گرفت از آب صفاور بود از آتش نور
چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب
کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم
اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
برون نیامد جز کامکار از آتش و آب
همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن
که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب
به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک
مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب
در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب
چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب
سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت
شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب
علاء دولت و دین خسروی که حشمت او
ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب
به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی
اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب
هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی
کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب
خیال جان بداندیش چون بر او گذرد
به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب
وگر شوند به بیداری آب و آتش مست
برد مهابت دادش خمار از آتش و آب
ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد
زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب
خدایگانا در موقف مظالم تو
کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب
صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور
سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب
عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب
مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ
لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب
ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان
توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب
به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد
ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب
به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت
که یافتست به جان زینهار از آتش و آب
چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی
کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب
به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل
دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب
مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد
دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب
چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا
چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب
تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست
به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب
نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش
چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب
خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد
چه باک داری در کارزار آتش و آب
زمین و که را پیرار لشگر تو به هند
کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب
نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب
به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال
گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب
چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست
نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب
همی گذشتند اندر مصاف هایل تو
یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب
ندید ملتی سودی ز باد پیمودن
نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب
بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا
به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب
سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش
به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب
به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی
هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب
فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید
چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب
به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر
نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب
مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست
برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب
طریق برهمنان دیده ای که چون باشد
زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب
در آب و آتش جان و روان دهند به طبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب
چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر
به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب
چو همتت همه غزو است و مانعی نبود
وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب
نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج
بنای بتکده قندهار از آتش و آب
بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست
سپاه را مددکاری آر از آتش و آب
تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب
تو را به میمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب
بکش به گرد معادی دین سکندر وار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب
که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد
برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب
بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود
برند حیله حباب و شرار از آتش و آب
زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو
نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب
ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد
که داشته است همه ساله عار از آتش و آب
نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را
به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب
تو معجز ملکانی و هست رای تو را
به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب
اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک
شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب
وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ
چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب
تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم
خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب
خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز
که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب
عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج
که سست گردد طبع عقار از آتش و آب
ز می گساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب
همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است
که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب
نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی
لطیف معنی یابی هزار آتش و آب
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - وصف خروس
ناگه خروس روزی در باغ جست
در زیر شاخ گل شد و ساکن نشست
آن برگ گل که دارد بر سر بکند
اندر دو ساق پایش دو خار جست
آن از پی جمالی بر سر بداشت
وآن از پی سلاحی بر پای بست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - هجا
مالک آن سنگروت را بر بود
آتش اندر تنش زد و شاید
آهکش کرد خواهد اندر گور
تا بدان بام دوزخ انداید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - وصف گرز پادشاه
طعمه شیر مغز گاو آمد
که سر گاو جنگ شیر خورد
سر گرز ملک نگر که به شکل
گاوی آمد که مغز شیر خورد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - برتری قلم به تیغ
فلک اندر دمید پنداری
باد در آستین ما در تیغ
حکم اختر بدو مهابت از آنک
هم به تیغ اندرست اختر تیغ
به همه حال ها اجل عرض است
لیک قایم شده به جوهر تیغ
بکند چشم تیغ اگر داری
گوهر کلک را برابر تیغ
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - بخل کوه
گر چه پیوسته همه از زر و سیم
گنجها پر کند این کوه کلان
طرف های کمرش برف و یخست
بخل از این بیش نباشد به جهان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - اثر بخت و طالع
گویند که نیکبخت و بدبخت
هست از همه چیز در فسانه
یک جای دو خشت پخته بینی
پخته به تنور در میانه
این بر شرف مناره افتد
وآن در بن چاه آب خانه
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو به گفتگوی ایشان منگر
خر خوبیند که غرقه شد پالانگر
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سودست چو ورغ آب ببرد
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مر ترا ایوان و خم سازد