عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
در غروبی ابدی
- روز یا شب ؟
- نه ، ای دوست ، غروبی ابدیست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهایی از دور ، از آن دشت غریب ،
بی ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

- سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
گل باقالا ، اعصاب کبودش را در سُکر ِ نسیم
می سپارد به رها گشتن از دلهرهٔ گنگ دگرگونی
و در اینجا ، در من ، در سر من ؟

آه ...
در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم مثل یک حرف دروغ
شرمگینست و فرو افتاده

- من به یک ماه می اندیشم
- من به حرفی در شعر
- من به یک چشمه می اندیشم
- من به وهمی در خاک
- من به بوی غنی ِ گندمزار
- من به افسانهٔ نان
- من به معصومیت بازی ها
و به آن کوچهٔ باریک دراز
که پر از عطر درختان اقاقی بود
- من به بیداری تلخی که پس از بازی
و به بهتی که پس از کوچه
و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها

- قهرمانی ها ؟
- آه
اسب ها پیرند
- عشق ؟
- تنهاست و از پنجره ای کوتاه
به بیابانهای بی مجنون می نگرد
به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال

- آرزوها ؟
- خود را می بازند
در هماهنگی بی رحم هزاران در
- بسته ؟
- آری ، پیوسته بسته ، بسته
- خسته خواهی شد

- من به یک خانه می اندیشم
با نفس های پیچک هایش ، رخوتناک
با چراغانش روشن ، همچون نی نی ِ چشم
با شبانش متفکر ، تنبل ، بی تشویش
و به نوزادی با لبخندی نامحدود
مثل یک دایرهٔ پی در پی بر آب
و تنی پر خون ، چون خوشه ای از انگور

- من به آوار می اندیشم
و به تاراج وزش های سیاه
و به نوری مشکوک
که شبانگاهان در پنجره می کاود
و به گوری کوچک ، کوچک چون پیکر یک نوزاد

- کار ... کار ؟
- آری ، اما در ‌آن میز بزرگ
دشمنی مخفی مسکن دارد
که تو را می جود آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چیز بیهودهٔ دیگر را
و سر انجام ، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
مثل قایق در گرداب
و در اعماق افق ، چیزی جز دود غلیظ سیگار
و خطوطی نامفهوم نخواهی دید

- یک ستاره ؟
- آری صدها ، صدها ، اما
همه در آن سوی شبهای محصور
- یک پرنده ؟
آری صدها ، صدها ، اما
همه در خاطره های دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
- من به فریادی در کوچه می اندیشم
- من به موشی بی آزار که در دیوار
گاهگاهی گذری دارد

- سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
در سحرگاهان ، در لحظهٔ لرزانی
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد
من دلم می خواهد
که به طغیانی تسلیم شوم
من دلم می خواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم می خواهد
که بگویم نه نه نه نه

- برویم
- سخنی باید گفت
- جام یا بستر ، یا تنهایی ، یا خواب ؟
- برویم ...
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
دیدار در شب
و چهرهٔ شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
( حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من ، من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مِه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است . )

و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار ِ سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد :
( باور کنید
من زنده نیستم )

من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم ، آه ، ولی او ...

او بر تمام این همه می لغزید
و قلبِ بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .

حق با شماست
من هیچ گاه پس از مرگم
جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مُرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب ، به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید ؟

من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خستهٔ خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامهٔ همان شب بیهوده ست .

خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه ، تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسّم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
به اعتبار ِ سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و سادهٔ انسانی را
به ورطهٔ زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟

اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحرگاهی
احساس می شود
آیینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
تسلیم می کنند .

افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون ، که جز حماسهٔ خونین نمی سرود
و از غرور ، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نَفَس ِ آن همه پاکی بود
( دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند )

لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکاف ها
مانند آه های طویلی ، به سوی من
پیش آمدند

( سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مَرد بر جنازهٔ مَرد خویش
زاری کنان نماز گزارد ؟ )

شاید پرنده بود که نالید
یا باد ، در میان درختان
یا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد :
( خداحافظ . )
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
به علی گفت مادرش روزی ...
علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشُ هی مالید با دَس
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد نِشَس

چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی ، انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیهٔ منجوق کاری
انگار که رو برگ گل ِ لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صافِ الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودِشُ رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبُ ناز می کرد

بوی تنش ، بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پَزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجرفرش ِ حیاط
بوی لواشک ، بوی شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکهٔ شاپریون
تو یه کجاوهٔ بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و وَرش گل ریزون
بالای سَرش نور بارون
شاید که از طایفهٔ جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای دَدَری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سَرسَری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون
رنگ رَوون
نور جَوون
نقره نِشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مثِ هر شب رو سر علی کوچیکه
دَسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای ، نه ماهی ای ، نه خوابی

باد توی بادگیرا نفس نفس می زد
زلفای بیدُ می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودَریشُ پس می زد

رو بند رخت
پیرهن زیرا و عرق گیرا
دَس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی می شدن

سیرسیرکا
سازا رُ کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مثِ هر شب بود و چَن شب پیش و شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه
سِحر شده بود
نقرهٔ نابش رُ میخواس
ماهی خوابش رُ می خواس
راه آب بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب

( علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ِ ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا ، حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتُ
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتُ
آب مثِ خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین ِ محکمه
کور و کچل نیسی علی ، سلامتی ، چی چیت کمه ؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل ِ پامِنار بشی
حیفه آدم این همه چیزای قشنگُ نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگُ نبینه
فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
چَن روز دیگه تو تکیه ، سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تختِ فنری بهتره ، یا تختهٔ مرده شورخونه ؟
گیرم تو هم خود تُ به آبِ شور زدی
رفتی و اون کولی خانومُ به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمی شه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه
دَس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب ، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار به هَم بیاد چشت
قاچ زینُ محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت . )

حوصلهٔ آب دیگه داشت سر می رفت
خودشُ می ریخت تو پاشوره ، در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه : ( آهای زکی !
این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چی کار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله ، سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین می کنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشُ از ستاره سنگین می کنه
می برتش ، می برتش
از توی این دنیای دلمردهٔ چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا ، خستگیا ، بیکاریا
دنیای آش رشته و ورّاجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اَختِگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رُ الکی گز کردن
از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن
دنیای صبح ِ سَحرا
تو توپخونه
تماشای دارزدن
نصفِ شبا
رو قصهٔ آقابالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا می ذاره
یه دسّه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسّه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا می ری
صدای رادیوش میاد
میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهٔ کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و صافِ آسمون میبرتش
به سادگی ِ کهکشون می برتش . )

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فُروش می داد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبُ گوش میداد
انگار که از اون ته تها
از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش می زد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رُ یواش به پاش می زد
انگار می گفت : ( یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا
حرفمُ باور کن ، علی
ماهی ِ خوابم به خدا
دادم تمام سَرسَرا رُ آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رُ
این رو و آن رو بکنن
به نوکرای با وفام سپردم
کجاوهٔ بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی ، من بچّهٔ دریام ، نفسم پاکه ، علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
هر کی که دریا رُ به عمرش ندیده
اززندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم ، حالم بهم خورد از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای ، علی کوچیکه
مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من . )

آب یهو بالا اومد و هُلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشُ جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی ، چَن تا حباب

( علی کجاس ؟ )
( تو باغچه )
( چی می چینه ؟ )
( آلوچه . )
آلوچهٔ باغ بالا
جرأت داری ؟ بسم الله
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
ای مرز ِ پرگهر ...
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردم
و هستیَم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق ِ جقجقهٔ قانون...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست

از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غُبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد

در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ، آن هم
وقتی که واقعیتِ موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته می شود

جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم
که حقه بازها ، همه در هیأت غریب گدایان
در لای خاکروبه ، به دنبال وزن و قافیه می گردند
و از صدای اولین قدم رسمیَم
یکباره از میان لجن زارهای تیره ، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده اند
با تنبلی به سوی حاشیهٔ روز می پرند
و اولین نفس زدن رسمیَم
آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجاتِ عظیم پلاسکو

موهبتیست زیستن ، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ، ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران وزن ِ ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهوارهٔ مؤلفان (فلسفهٔ ای بابا به من چه ولش کن)
مهد مسابقات المپیک هوش - وای !
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می زنی ، از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید
و برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند
هر یک به روی سینه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی
و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می دانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست ، نه نادانی

فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه ، با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا ، با اجازه ، چند کلامی
در بارهٔ فوائد ِ قانونی ِ حیات به عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را
همراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که یک روز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست ، بهره خواهم برد

من می توانم از فردا
در کوچه های شهر ، که سرشار از مواهب مِلیست
و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت بار ، به دیوار مستراح های عمومی بنویسم
خط نوشتم که خر کند خنده

من می توانم از فردا
همچون وطن پرست غیوری
سهمی از ایده آل عظیمی که اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را
با اشتیاق و دلهره دنبال می کند
در قلب و مغز خویش داشته باشم
سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی
که می توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش
یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی
آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید

من می توانم از فردا
در پستوی مغازهٔ خاچیک
بعد از فرو کشیدن چندین نفس ، ز چند گرم جنس دستِ اول خالص
و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص
و پخش چند یا حق و یا هو و وغ وغ و هوهو
رسما به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل روشنفکر
و پیران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم
و طرح اولین رمان بزرگم را
که در حوالی سنهٔ یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی
رسما به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اُشنوی اصل ویژه بریزم

من می توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تأمین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش - و تملق و کرنش را می خوانم
و شیوهٔ (درست نوشتن) را می دانم
من در میان تودهٔ سازنده ای قدم به عرصهٔ هستی نهاده ام
که گرچه نان ندارد ، اما به جای آن میدان دید ِ باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیاییش
از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر
و از جنوب به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام ، به میدان توپخانه رسیده ست

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش
از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت قوی ِ قوی هیکل ِ گچی
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
- آن هم فرشتهٔ از خاک وگل سرشته -
به تبلیغ طرح های سکون و سکوت مشغولند

فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آن چنان مقام رفیعی رسیده است ، که در چارچوب پنجره ای
در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست
و افتخار این را دارد که می تواند از همان دریچه - نه از راه پلکان –
خود را
دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند
و آخرین وصیتش اینست
که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه ، حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثیه ای به قافیهٔ کشک در رثای حیاتش رقم زند
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
و این منم
زنی تنها
در آستانهٔ فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت .

در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم .

در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان ،
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچ وقت زنده نبوده ست .

در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟

ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن شعلهٔ بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها می سوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود .

در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری ؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .

سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .
سلام ای شب معصوم !

میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست .
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد ...

چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمهٔ من بود به درون نطفهٔ من بازگشته بود
و من درآینه می دیدمش ،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب .
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچهٔ مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب می برد .

آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : ( دیگر تمام شد )
گفتم : ( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم )

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .

در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
آیا تو هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
بوییده ای ؟ ...

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سُر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشید

من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم ...

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند .
چرا کلام را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانهٔ دیدار میهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است .
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست .

سکوت چیست ، چیست ، چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ. بهار .
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم .
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد .

این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
به سوی لحظهٔ توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند .
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .

پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید .
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .

و من چنان پُرم که روی صدایم نماز می خوانند ...

جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد ، خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ...
آه .
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید ، باید ، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد ...

من از کجا می آیم ؟

به مادرم گفتم : ( دیگر تمام شد )
گفتم : ( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . )

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازهٔ تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند .

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شدهٔ بیکار
و دانه های زندانی .
نگاه کن که چه برفی می بارد ...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
دلم برای باغچه می سوزد
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .

حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانهٔ ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانهٔ ما تنهاست .

پدر میگوید :
( از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه می خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می گوید :
( لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست . )

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت می کند به تمام گلها
و فوت می کند به تمام ماهی ها
و فوت می کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازهٔ ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می شود .

و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای سادهٔ قلبش را
وقتی که مادر او را می زد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می خواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است .

حیاط خانهٔ ما تنهاست
حیاط خانهٔ ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند .
حیاط خانهٔ ما گیج است .

من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود .
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
کتیبه
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان!‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
ناگه غروب کدامین ستاره؟
با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایه‌ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه‌ام را
با سایهٔ خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و آنجا گذشتم
هر جا که من گفتم، آمد
در کوچه پس‌کوچه های قدیمی
میخانه‌های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک، ترسا، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه‌های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنی‌های گم گشته در دود
و پیشوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم، آمد
این گوشه آن گوشهٔ شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می‌شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می‌انداخت، مغلوب می‌کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می‌کرد
در چار چار زمستان
من دیدم او نیز می‌دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجن‌های آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون، راستی خون گلگون
خونی که از گوشهٔ ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلودهٔ وحشت و شرم می‌کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روان بود
می‌برد و می‌برد و می‌برد
آن پاره‌های جگر، تکه‌های دلم را
وز چشم من دور می‌کرد و می‌خورد
مانند زنجیرهٔ کاروان‌های کشتی
کاندر شفق‌ها،‌ فلق‌ها
در آب‌های جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و مستور گردند
و نیز دیدیم با هم، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می‌آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می‌ایستادند
یا با نگاهی بر او می‌گذشتند
یا سکه‌ای بر زمین می‌نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می‌گفت و می‌رفت: این بازی اوست
و آن دیگیر را که می‌رفت و می‌گفت: این کار هر روزی اوست
دو لابه‌های سگی را سگی زرد
که جلد می‌رفت،‌ می‌ایستاد و دوان بود
و لقمه‌ای پیش آن سگ می‌افکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجومی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درختست آن گربهٔ تیرهٔ گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایه‌ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد،‌ هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظهٔ عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
می‌خواره ها و سیه مست‌ها را
و جام‌هایی که می‌خورد بر هم
و شیشه‌هایی که پر بود و می‌ماند خالی
و چشم‌ها را و حیرانی دست‌ها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز می‌خواند
و آن را که چون کودکان گریه می‌کرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
می‌خواند و هی باز می‌خواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می‌زد
می‌گفت: ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه، مگر نه
در کوچهٔ عاشقان گشته‌ام من؟
و آنگاه خاموش می‌ماند یا آه می‌زد
با جرعه و جام‌های پیاپی
من سایه‌ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه‌های گریزان
از کوچه پس‌کوچه ها بازگشتم
با سایهٔ خسته و مستم، افتان و خیزان
مستیم، مستیم، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز، شب دیر گاهست، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با منی خوبتر تکیه گاهم
چشمم، چراغم، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
هم‌داستانی نبینم
با من بمانی تو خوب، ای بیگانه
برخیز، برخیز، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می‌کنم راه خانه
با من سخن سر کنی ساکت پر فسانه
آیینه بی کرانه
می‌ترسم ای سایه می‌ترسم ای دوست
می‌پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟
ای کاش می‌شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشداری سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما
هشدار کاین سو کمینگاه وحشت
و آن‌سو هیولای هول است
وز هیچ‌یک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
ای کاش می‌شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
روز و شب
روز آفاق ِ عاج خواند سرودی
شب اقالیم ِ آبنوش شنفتند
سایه در سایه سحرهای شبانه
تن در امواج گیسوی تو نهفتند
روزها طالع طلایی خود را
همچو رازی کهن به روی تو گفتند
این جدایان جاودان چه بسا شد
در تو با هم، چو نقش و آینه خفتند
سِحر شب را به راز روی بسی من
در توی طاق، دیده‌ام که چه جفتند
باز صبح است و روشنان پگاهی
روی شستند و گرد آینه رُفتند
باز اقالیم عاج خواند از آن دست
که در آفاق آبنوس شِنفتند
مهدی اخوان ثالث : زمستان
به مهتابی که به گورستان می تابید
۱
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی
یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش
"بر جای رطل و جام می" سجادهٔ زرق
"گوران نهادستند پی" در مهد شیران
"بر جای چنگ و نای و نی" هو یا اباالفضل
با نالهٔ جان‌سوز مسکینان، فقیران
بدبخت‌ها، بیچاره‌ها، بی خانمان‌ها
۲
لبخند محزون "زنی" ده ساله بود این
کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه
آری "زنی ده ساله" بشنو تا بگویم
این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت
نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین
بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز
یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
چون لکه‌های ننگ و ناهمرنگ وصله
۳
اینجا چرا می‌تابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
می‌خندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لب‌ها
با لرزش دل‌های ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
۴
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است
مه نیست آن مشعل که‌مان روشن کند راه
من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق
در روشنی‌های زلال مشربش، آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می‌سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم
ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد می‌زنم
سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می‌کند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست
آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می‌زند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده‌های طعن
وز گریه‌های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده‌ام من
تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می‌گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند
گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می‌گریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
می‌ترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه می‌کند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
مهدی اخوان ثالث : زمستان
شکار (یک منظومه)
۱
وقتی که روز آمده، ‌اما نرفته شب
صیاد پیر، ‌گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای
ناشسته رو، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است، و خفته بسی رازها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
افکنده‌اند و لوله ز آوزها در او
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر، شهر خویش را
گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
۲
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر، ‌شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه
صیاد: وه، دست من فسرد، ‌ چه سرد است دست تو
سرچشمه‌ات کجاست، اگر زمهریر نیست؟
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایهٔ قدیمی‌ام!‌ ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
اکنون شکار من، ‌که گوزنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد
تا دور دست خلوت کشیده راه
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست می‌چرد و سیر می‌شود
هنگام ظهر، تشنه‌تر از لاشهٔ کویر
خوش خوش به سوی دره‌ ای سرازیر می‌شود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آید شکار من، ‌جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته، ‌نهان پشت شاخ و برگ
چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک
بر دره عمیق، ‌که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود، ‌سرد و ترسناک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می‌شود
گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را
وین مام سبز موی، فراموشکار پیر
از یاد می‌برد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
با لاشهٔ گوزن جوانم، ‌ رسم ز راه
واندازمش به پای تو، ‌آلوده همچنان
در مرمر زلال و روان تو، ‌ خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال
همسایهٔ قدیمی‌ام، ‌ ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو
شاید که گرم‌تر شود این سرد پیکرت
هان، آبشار! من دگر از پا فتاده‌ام
جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان
من در کناره درهٔ مرگ ایستاده‌ام
از آخرین شکار من، ای مخمل سپید
خرگوش ماده‌ای که دلش سفت و زرد بود
یک ماه و نیم می‌گذرد، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گرده‌اش سوار، من و صید لاغرم
می‌شست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر، ‌ غرقه در اندیشه‌های خویش
و آب از کنار سبلتش آهسته می‌چکید
بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوش‌ها و قفا را، ‌ بسان مسح
با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزه‌اش نگین
می‌شست دست و روی و به رویش هزار در
از باغ‌های خاطره و یاد، ‌ باز بود
هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
۳
ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعله‌های سبز
که‌اش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ
گه طرح ساده‌ای ز خزان چهره می‌نمود
در سایه‌های دیگر گم گشته سایه‌اش
صیاد، غرق خاطره‌ها، راه می‌سپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطره‌ای گرد می‌سترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکه‌های خون
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
با احتیاط و خم خم می‌رفت و می‌دوید؟
آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
۴
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و روشن، ‌شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت، ‌همه نقش و رنگ و بوی
انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ
در جامه‌های سبز خود، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی کنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوش‌ها
آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزه‌های ساحلش، کنون گوزن‌ها
آسوده‌اند بی خبر از راز روزگار
سیراب و سیر، ‌ بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسوده‌اند خرم و خوش، ‌ لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای، سوی آب
آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک
خوابانده منتظر، ‌پس پشت درنگ خویش
صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟
ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این آخرین فشنگ تو ...؟ صیاد ناله کرد
صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، ‌ آخر دگر چرا
تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست
هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر
صیاد: هان! آمد آن حریف که می‌خواستم، چه خوب
زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر
از شانه‌اش فرو شد و در پهلویش نشست
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ
صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود می‌رسم به آن
می‌گفت و می‌دوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او، ‌دریغ
دنبال صید و بر پی خون‌های تازه‌اش
می‌رفت و می‌دوید و دلش سخت می‌تپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای
خود را به جهد این سو و آن سوی می‌کشید
صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خنده‌ای
لب‌های پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفه‌های او
صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، ‌ به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش من و کار خویش را
باید سریع‌تر بدوم کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش، ای خدا
۵
دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه
طومار واشده در پیش پای او
طومار کهنه‌ای که خط سرخ تازه‌ای
یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
طومار کهنه‌ای که ازین گونه قصه‌ها
بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
یا آن بسان این که بر او برگذشتند
بس جان پای تازه که او محو کرده است
بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک
پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک
اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟
و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟
راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه
نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان
۶
ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه‌ها
تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
خمیازه‌ای کشید و به پا جست و دم نکاند
بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟
آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
این سهمگین زیبا، این چابک دلیر
کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
بر می‌جهد ز قله که مه را کشد به زیر
جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی
پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی
اینک شنیده بویی و گویی غریزه‌اش
نقشهٔ هجوم او را تنظیم می‌کند
با گوش برفراشته، در آن فضا دمش
بس نقش هولناک که ترسیم می‌کند
کنون به سوی بوی دوان و جهان، ‌ چنانک
خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ
۷
کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون
خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
مغرب در آستان غروبی غریب بود
صیاد پیر، خسته‌تر از خسته، بی شتاب
و آرام، می‌خزید و به ره گام می‌گذاشت
صیدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست
این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اینک که روز رفته، ولی شب نیامده
صیدش فتاده است همان جای آبشار
یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش
با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار
۸
ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
دیگر گذشته بود، ‌ نشد فرصت و همین
غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
زانسان که سیل می‌گسلد سست بند را
اینک پلنگ بر سر او بود و می‌درید
او را، ‌ چنانکه گرگ درد گوسپند را
۹
شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب می‌خزید پیش‌تر و باز پیش‌تر
جنگل می‌آرمید در ابهام و تیرگی
اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد، ‌ مکرد، ‌ مزد، نه به چیزیش اعتنا
دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامه‌ای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا و فکنده است
بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود
از سیم ساده، حلقه، ز فیروزه‌اش نگین
فیروزه‌اش عقیق شده، سیم زر سرخ
اینت شگفت صنعت اکسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
می‌ریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ
پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
۱۰
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی‌پرد
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانه‌ها را از یاد می‌برد ...
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
نه گفتن
از تو ای دوزخِ تنگ!
درّهٔ آتش و عشق و ایمان!
دوفرآوردهٔ انسان شدن آموخته‌ام:
عشقِ تسلیم نکردن!
هنرِ‌نه گفتن!
۷ثور۱۳۶۳لوگر
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
دیوانه
دیوانه عشق را
در روبه‌رویِ حادثه
چندان بلند خواند
که کوه
در برابرِ ‌او
خاموش ماند.
عقرب ۱۳۶۵
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
آی کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفته‌ای کابل
چه قَدَر دور مانده‌ای از خویش
وه چه از یاد رفته‌ای کابل

زخم‌هایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گل‌هایِ یاس را بگرفت
همه جا بی‌جواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت

خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بی‌درد چون نگه دارد؟
چه کسی پاره‌هایِ نعشِ‌تو را
روی بر آفتاب بردارد؟

آی کابل،‌چه ساده‌ساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،‌عدوهایت

آی مظلوم‌خانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آن‌چنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد

نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر می‌آرَد
این‌زمستان و این‌هم اندوهش
باش تا آسمان چه می‌بارد

اینک،‌اینک،‌شقاوتِ سرما
باز می‌سوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیم‌جانت را

آی کابل من و تو می‌دانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخم‌هایِ‌تو تازگی دارند
وآن‌چه که تازه‌تر نمک‌پاش است

یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت

آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بی‌جواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دل‌خوش از جلوهٔ خراب شدن

آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آن‌روزگارِ ویرانی
ناگهان رو‌به‌روی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی

اخترانِ امیدواری‌ها
گم شده،‌ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند

آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید

آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بی‌گنه،‌بدنصیب،‌بیچاره

دستی بیگانگانِ بی‌آزرم
تا توانست نقش‌بازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ این‌ملک
رنگ پیمود و فتنه‌سازی کرد

آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی

نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطن‌داری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خون‌خوارگیّ و غدّاری

باش تا بعد از این چه می‌آرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه می‌رسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور

گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آن‌چنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا

یاد باد آن‌که نعره‌هایِ بلند
می‌زدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
می‌کشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون
از صدای پر مرغان سحر
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،

دید: در مزرعه گنجشکی چند
می‌ فرستند به خورشید درود
موج می زد همه‌جا بوی بهار

آن طرف‌: سنبل خواب‌ آلوده
شانه بر زلف پریشان می ‌زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان می‌زد
لاله‌گون چهره‌ء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان می‌زد
نرگس از دور تماشا می کرد

دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطره‌انگیز سحر،
سایه ‌روشن به هم آمیخته بود
بوی جان‌پرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می‌ برد و توان می ‌بخشید!

بر لب رود پر از جوش و خروش
پونه‌ها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوه‌ای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !

ژاله‌ها برده سبق از الماس
لاله‌ها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت

من بر این صبح روان ‌بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ‌ریزم

گریه‌ء عاشق معشوقه ‌پرست
همره ناله‌ء مرغ چمن است
در و دیوار به من می‌نگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود می‌گرید و گل می‌خندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که‌: معشوق تو کو‌؟

اشک می‌ریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملال‌انگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتم‌انگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
طومار تلاش
تنها درخت کوچه ما در میان شهر
تیری است بی چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار معجزه ای شاید
در کار برق و آب
امضای این و آن را طومار می کنند

شب ها میان ظلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار می کنند
گفتم سرود صبح ؟
آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار می کنند
بابک میان یک وجب از خاک باغچه
بذری فشانده است
وزحوض نیمه آب
تا کشتزار خویش
نهری کشانده است
وقتی که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک می شود
از زیر آفتاب
گلبرگ های مزرعه سبز خویش را
با قطره های گرم عرق آب می دهد
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
طومار تازه ای را همسایه عزیز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه ای به خانه دیگر
سوقات می برد
این طفل هشت ساله ولیکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
با آستین بر زده در پای کشتزار
بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار
از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را
فریاد می زند
بابا بیا بیا
گل کرده لوبیا
لبخند کودکانه او درس می دهد
کاین خاک خارپرور باران ندیده را
با آستین بر زده آباد می کنند
از ریشه می زنند علف های هرزه را
آنگاه
با قطره های گرم عرق باغ های سبز
بنیاد می کنند
فریدون مشیری : از خاموشی
آفرینش
در بستر نوازش یک ساحل غریب
ــ زیر حباب سبز صنوبرها ــ
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب،
در لحظه ای که، شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه،
یک خلوص
خورشید و خاک و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود؛
موجود ناشناخته ای، درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای، در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی،
در عمق چشمه ای،
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت،
پا در جهان گذاشت.

فرزندِ آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذرّه بود، ــ اما ــ
جان بود، نبض بود. نفس بود.
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
*
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرن های دور
افراشت روی خاک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیرپَر، همه کائنات را!
*
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر،
در من هزار مرتبه تکرار می شود.
ذرات جان من
در بسترِ تخیلِ تا افق
ــ آن سوی کائنات ــ
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند.
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را
در بیکرانه ها
پیوند می دهد.
آنگاه، شعر من
از مشرق محبت،
چون تاج آفتاب پدیدار می شود.
*
این است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب!
*
این است کودک من و، هرگز نگویمش
در قرنهای بعد،چنین و چنان شود،
باشد، طنین تپش های جان او
با جان دردمندی،
همداستان شود.
فریدون مشیری : آه، باران
انسان باشیم
دانه می چید کبوتر،
به سرافشانی بید
لانه می ساخت پرستو،
به تماشا خورشید

صبح، از برجِ سپیداران ، می آمد باز
روز ، با شادی گنجشکان ، می شد آغاز.

نغمه سازانِ سراپردء دستان و نوا
روی این سبزء گسترده سراپرده رها.

دشت، همچون پر پروانه پرُ از نقش و نگار
پَرزنان هر سو پروانهء رنگین بهار.

هست و من یافته ام در همه ذرات ، بسی
روح شیدای کسی ، نور و نسیم نفسی!

می دمد در همه، این روح نوازشگرِ پاک
می وزد بر همه، این نور و نسیم از دل ِ خاک!

چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز:

مهر، چون مادر، می تابد، سرشاز از مهر
نور می بارد از آینه پاک سپهر

می تپد گرم، هم آوازِ زمانِ ، قلب زمین
موج موسیقی رویش! چه خوش افکنده طنین ،

ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار

رود، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب!

خاک، می کوشد، تا دانه نماید پرواز!
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز !

مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر می خواهد تا لعل بسازد از سنگ !

تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور !

سرو ، نیلوفرِ نشکفته نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا !

سرخوشانند ، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه کین .

اشک می جوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینه سوزانم، آه !

پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم !
فریدون مشیری : آه، باران
شب های کارون
شب های تاریک
شب های دلتنگ
شب های خاموش.
*

شب های زیر چتر غم
شب های دلگیر
شب های زندان،
شب های زنجیر.
شب های بی فانوس مهتاب
شب های مرداب
شب های سردِ برگ ریزان
شب های درد مردمی در خود گریزان

شب های پشت پرده نُه توی ظلمت
شب های غربت
شب های کُنجِ انزوا، بی ذره ای نور
شب های مجبور

شب های مرگ زندگی
شب های بیداد
شب های فریاد.

*

شب ها که چون آوای تندر، نعره ی تیر
جان می شکافد هر زمان تا بانگ شبگیر
شب ها که وحشت می خروشد بر در و بام
شب های سرسام
شب ها که راه کهکشان
از هُرمِ آتش
سرخ رنگ است.
شب ها که جنگ است!

شب ها که می لرزد زمین، هر لحظه صد بار
شب ها که قلب کودکان می افتد از کار،
شب های رگبار

شب ها که برقِ شعله افکن، دود باروت
ره می گشاید تا بلندای ستاره.

شب های سنگر های خونین
شب های پیکر های پاره
شب ها که در پهنای بی آرام کارون
دیگر نه آب است این
که: لب پَر میزند خون!

شب های غمناک
شب ها که خیل بیگناهان
چون برگ میافتد بر خاک
شب های تلخ بردباری
شب های سنگین و سیاه سوگواری

شب های که قوتِ مادران چشم بر در
با روح مالامالِ اندوه
بغض است و فریاد
«وای» است و زاری.

شب های حیرت.
شب های حسرت.

در تنگنایی این چنین تاریکِ تاریک
جان را امیدی زنده می دارد که فردا
-فردای نزدیک-
این خلقِ خاموش
با صبح پیروزی کشد بانگ رهایی
پر می گشاید در بهشت روشنایی.