عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۶
شد خراسان بهسان خلد برین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملککه بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازهتر زو نیایی اندر صدر
چیرهتر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُمَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به کین
بِدَرَد زهرهها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پایگوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمسالدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملککه بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازهتر زو نیایی اندر صدر
چیرهتر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُمَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به کین
بِدَرَد زهرهها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پایگوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۷
ای مبارک فخر امت ای همایون مجددین
ای سزای آفرین از خالق خلقآفرین
ای به اصل اندر تو را جد و پدر محمود و فصل
روزگار و کار تو چون نام آن و نام این
صاحب خیرات بر روی زمین چون تو کجاست
کز تو خشنودست و خرم صاحب روی زمین
مجد دینی تو به راحت او معینالدین حق
چشم دین هرگز نبیند چون شما مجد و معین
هست رسم نیک تو بر جامهٔ ملت طراز
هست رای پاک او بر خاتم دولت نگین
تو نداری در معانی از هنرمندان همال
واو ندارد در معالی از هنرمندان قرین
تو کریمی حقشناسی او جوادی حقگزار
تو همامی کاردانی او وزیری دوربین
هست برج سعد را توفیق تو ماهی منیر
هست دَرج ملک را توقیع او دُرّی ثمین
رایت ملت به تو منصور شد تا نفخ صور
خانهٔ دولت بدو معمور شد تا روز دین
هر دو را پیوسته توفیق است بر اعمال خیر
آمد اندر شأنِ هر دو نِعم اجرِالعامِلین
تا که این صدر خراسان در خراسان آمدست
نیست یکدل در خراسان جز بهشکر او رهین
آفتاب شادی از ابر امید آید برون
چون برون آید بهدیوان دست او از آستین
صدر ایوان شد ز انصافش سزای تهنیت
ملک و دولت شد ز تدبیرش سزای آفرین
روزگار از داد و دینش خرم و آراسته است
همچو باغ از ابر نوروزی و باد فرودین
کبک و تیهو رستهاند از چنگل بازسپید
گور و آهو جستهاند از پنجهٔ شیر عرین
ای به فردوس برین راضی زتو جان صفی
وز دل صافی تو دنیا چو فردوس برین
هرچه از خیرات درگیتی خبر بود وگمان
اندر این عصر از خصال تو عیان است و یقین
این همه توفیق کایزد داشت ارزانی تو را
بر سعادتهای کلی هست برهان مبین
گر پیمبر داشت مهری از نبوت بر کَتَف
همچنان داری تو نوری از سعادت بر جبین
از کمال حسن زیبد زیور کرسی و عرش
هرچه بنویسد زاعمالت کرامالکاتبین
گرچه من خادم به خدمت همنشین تو نیام
اشتیاق توست دایم با دل من همنشین
گه درود تو رساند سوی من باد صبا
گه ثنای من رساند سوی تو روحالامین
دفتری داری ز شعرم در یمین و در یسار
محضری دارم زشکرت در یسار و در یمین
هست درخور طلعت میمون تو چشم مرا
همچنان چون تشنه را درخور بود ماء معین
تا که در اسلام تاریخ سنین است و شهور
بر تو فرخ باد و میمون هم شهور و هم سنین
سال و مه در موکب تو رایت نصرت به پای
روز و شب بر درگه تو اسب دولت زیر زین
ای سزای آفرین از خالق خلقآفرین
ای به اصل اندر تو را جد و پدر محمود و فصل
روزگار و کار تو چون نام آن و نام این
صاحب خیرات بر روی زمین چون تو کجاست
کز تو خشنودست و خرم صاحب روی زمین
مجد دینی تو به راحت او معینالدین حق
چشم دین هرگز نبیند چون شما مجد و معین
هست رسم نیک تو بر جامهٔ ملت طراز
هست رای پاک او بر خاتم دولت نگین
تو نداری در معانی از هنرمندان همال
واو ندارد در معالی از هنرمندان قرین
تو کریمی حقشناسی او جوادی حقگزار
تو همامی کاردانی او وزیری دوربین
هست برج سعد را توفیق تو ماهی منیر
هست دَرج ملک را توقیع او دُرّی ثمین
رایت ملت به تو منصور شد تا نفخ صور
خانهٔ دولت بدو معمور شد تا روز دین
هر دو را پیوسته توفیق است بر اعمال خیر
آمد اندر شأنِ هر دو نِعم اجرِالعامِلین
تا که این صدر خراسان در خراسان آمدست
نیست یکدل در خراسان جز بهشکر او رهین
آفتاب شادی از ابر امید آید برون
چون برون آید بهدیوان دست او از آستین
صدر ایوان شد ز انصافش سزای تهنیت
ملک و دولت شد ز تدبیرش سزای آفرین
روزگار از داد و دینش خرم و آراسته است
همچو باغ از ابر نوروزی و باد فرودین
کبک و تیهو رستهاند از چنگل بازسپید
گور و آهو جستهاند از پنجهٔ شیر عرین
ای به فردوس برین راضی زتو جان صفی
وز دل صافی تو دنیا چو فردوس برین
هرچه از خیرات درگیتی خبر بود وگمان
اندر این عصر از خصال تو عیان است و یقین
این همه توفیق کایزد داشت ارزانی تو را
بر سعادتهای کلی هست برهان مبین
گر پیمبر داشت مهری از نبوت بر کَتَف
همچنان داری تو نوری از سعادت بر جبین
از کمال حسن زیبد زیور کرسی و عرش
هرچه بنویسد زاعمالت کرامالکاتبین
گرچه من خادم به خدمت همنشین تو نیام
اشتیاق توست دایم با دل من همنشین
گه درود تو رساند سوی من باد صبا
گه ثنای من رساند سوی تو روحالامین
دفتری داری ز شعرم در یمین و در یسار
محضری دارم زشکرت در یسار و در یمین
هست درخور طلعت میمون تو چشم مرا
همچنان چون تشنه را درخور بود ماء معین
تا که در اسلام تاریخ سنین است و شهور
بر تو فرخ باد و میمون هم شهور و هم سنین
سال و مه در موکب تو رایت نصرت به پای
روز و شب بر درگه تو اسب دولت زیر زین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۲
گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بیکرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «میتاً فاحییناه»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی بهری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در اَفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به زمانی بدل شد ای عجبی
اکه کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان که دام همی ساخت بسته گشت به دام
همان که چاه همیکند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت فروز بدعت
تو را ست دولت نعمت فزای دشمن کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواستگر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون که با دل یکتاه پیشت آمدهام
چه غم خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همیکنم به ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیدهام بهراه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
به دین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان موید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه
مقدم است و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران ز دروغ و فرشتگان ز گناه
صحیفهٔ هنرش بیکرانه دریایی است
که وهم از او نتواند گذشت جز به شناه
به خط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «میتاً فاحییناه»
میان بادیهٔ قهر در شب بِدْعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده ز راه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با ز ره آمد به روشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او به زمین بر همی نهند جباه
ایاکفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون به سعادت نهاد روی بهری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانْشْ بست کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در اَفْواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فرا رسید
بیامدند قضا و قدر ز پیش سپاه
به حیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
به چاره باز نگردد قدر چو آمد گاه
ز دستبرد قضا روزگار گشت دگر
ز گوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان به زمانی بدل شد ای عجبی
اکه کس ندید و ندیدست این چنین مولاه
همان که دام همی ساخت بسته گشت به دام
همان که چاه همیکند در فتاد به چاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
به چشم طنز و تَهاون کند به خلق نگاه
به عاقبت چو نکالی شود میانهٔ خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینهٔ تو
بر آن زمین که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفان را در پشت بفسراند باه
زبهر جامهٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به دست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
به تو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تو راست همت حشمت فروز بدعت
تو را ست دولت نعمت فزای دشمن کاه
عنایت دو محمد بس است در دو جهان
که داشتی به هنر دین و ملک هر دو نگاه
تو را به روز شمار آن محمد است شفیع
تورا به روز نبرد این محمدست پناه
رواستگر بکنم حال خویش را تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون که با دل یکتاه پیشت آمدهام
چه غم خورم که قدم شد زحادثات دوتاه
چو پشت باز نهادم به کوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد بُرد خرمن کاه
همیکنم به ری آن خواب را کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیدهام بهراه
ز بهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن ز دستم و اشباه آن به دستم نیست
چگونه باشد درّ یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد به روزگار بهار
درخت را ز نسیم و گیاه را ز میاه
ز دور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
ز جاه تو همه آزادگان رسیده به مال
ز مال تو همه فرزانگان رسیده به جاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۶
ای تو را بر مه و زهره ز شب تیره ردی
زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی
نه عجب گر کند از چرخ ندا زهره تو را
تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی
لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدا
ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی
راست گویی ز میان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی
در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه سعدی و حدیث سلمی
نتراشیده به تیشه چو لب تو آزر
ننگاریده به خامه چو تو صورت مانی
در دو زنجیر و دو گلنار تو بیم است و امید
در دو بادام و دو مرجان تو دَردست و شفی
از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین گرانتر به جهان کس نکند بیع و شری
تا تو بر برگ سمن مشک طلی کردستی
بارم از جَزع همی لؤلؤ بر زرّ طلی
من چنانم که به زاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که به خوبی مثلی چون لیلی
آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه گردی و چه سازی مأوی
خانه من وطن توست و دلم خانه تو
تو همی جای دگر خانه چه گیری بکری
دور گشتن ز ره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی
زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبلهٔ سعد و عُلو سعد علیّ عیسی
آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منّت و سَلوت او هست چو مَنِّ و سَلوی
آنکه او از ستم و فتنه تهی کرد عجم
چون رسول عربی کعبه ز لات و عُزّی
ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی
به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه به ایام سلیمان نه به عصر کسری
گر بود قطر ندی پاک ز باران بهار
هست نقش گهرش پاکتر از قطر ندی
هرکه را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت ز قضا لا بُشری
در عجم چون شرفالدین نبود نیز کریم
در عرب چون اَسدالله نبود نیز فتی
ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون ز تأیید شهنشه شرف تاج و لوی
کعبهٔ جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو مِنی
بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی
در کفایت ز تو خواهند بزرگان منشور
در فتوت ز تو پرسند کریمان فتوی
بخت بر جامه عمر تو کشیدست علم
دولت از نامهٔ فضل تو کشیده است سِحی
گاه فرهنگ و بلاغت که کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری
نسق و رونق ملک از هنر و سیرت توست
همچو ترکیب تن خلق ز ترتیب قوی
آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بیشکر تو چندانکه بلادست و قری
به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
جان پاک است مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بیمهر تو زنده نتوان بود همی
مهرهٔ شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدرهٔ محنت و دربند عزی
بدسگالی که کند بر هنر و نفس تو عیب
هرکه مدحی کند او را بود آن مدح هجی
نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی
با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی
سیف و مَعن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی
سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن را با توگه جود نباشد معنی
از بس اِنعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهرهٔ دنیا و نصیب عقبی
هم ثواب تو ز خالق بودت در عقبی
هم تورا هست زمخلوق ثنا در دنیی
بی قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چونکند مدح تو بر خاطر من بخت املی
پیش مدح تو کجا کلک من آید به سجود
پیش طبعم به سجود آید طبع اعشی
در مُحرّم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفته است به عید اضحی
که رضای تو کشد نثر مرا بر نَثْره
که قبول تو برد شعر مرا بر شِعری
تاکه بعدست و مسافت ز سمک تا به فلک
تاکه فرق است و تفاوت ز ثری تا به علی
از فلک باد عُلی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری
نکتهٔ دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطهٔ مرکز اقبال توباد از تقوی
شکر تو سائل و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چون آیات نبی
زهره از چرخ به زیبایی تو کردندی
نه عجب گر کند از چرخ ندا زهره تو را
تا به مه بر ز شب تیره تو را هست ردی
لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدا
ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی
راست گویی ز میان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی
در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه سعدی و حدیث سلمی
نتراشیده به تیشه چو لب تو آزر
ننگاریده به خامه چو تو صورت مانی
در دو زنجیر و دو گلنار تو بیم است و امید
در دو بادام و دو مرجان تو دَردست و شفی
از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین گرانتر به جهان کس نکند بیع و شری
تا تو بر برگ سمن مشک طلی کردستی
بارم از جَزع همی لؤلؤ بر زرّ طلی
من چنانم که به زاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که به خوبی مثلی چون لیلی
آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه گردی و چه سازی مأوی
خانه من وطن توست و دلم خانه تو
تو همی جای دگر خانه چه گیری بکری
دور گشتن ز ره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی
زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبلهٔ سعد و عُلو سعد علیّ عیسی
آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منّت و سَلوت او هست چو مَنِّ و سَلوی
آنکه او از ستم و فتنه تهی کرد عجم
چون رسول عربی کعبه ز لات و عُزّی
ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی
به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه به ایام سلیمان نه به عصر کسری
گر بود قطر ندی پاک ز باران بهار
هست نقش گهرش پاکتر از قطر ندی
هرکه را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت ز قضا لا بُشری
در عجم چون شرفالدین نبود نیز کریم
در عرب چون اَسدالله نبود نیز فتی
ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون ز تأیید شهنشه شرف تاج و لوی
کعبهٔ جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو مِنی
بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی
در کفایت ز تو خواهند بزرگان منشور
در فتوت ز تو پرسند کریمان فتوی
بخت بر جامه عمر تو کشیدست علم
دولت از نامهٔ فضل تو کشیده است سِحی
گاه فرهنگ و بلاغت که کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری
نسق و رونق ملک از هنر و سیرت توست
همچو ترکیب تن خلق ز ترتیب قوی
آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بیشکر تو چندانکه بلادست و قری
به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
جان پاک است مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بیمهر تو زنده نتوان بود همی
مهرهٔ شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدرهٔ محنت و دربند عزی
بدسگالی که کند بر هنر و نفس تو عیب
هرکه مدحی کند او را بود آن مدح هجی
نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی
با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی
سیف و مَعن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی
سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن را با توگه جود نباشد معنی
از بس اِنعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهرهٔ دنیا و نصیب عقبی
هم ثواب تو ز خالق بودت در عقبی
هم تورا هست زمخلوق ثنا در دنیی
بی قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چونکند مدح تو بر خاطر من بخت املی
پیش مدح تو کجا کلک من آید به سجود
پیش طبعم به سجود آید طبع اعشی
در مُحرّم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفته است به عید اضحی
که رضای تو کشد نثر مرا بر نَثْره
که قبول تو برد شعر مرا بر شِعری
تاکه بعدست و مسافت ز سمک تا به فلک
تاکه فرق است و تفاوت ز ثری تا به علی
از فلک باد عُلی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری
نکتهٔ دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطهٔ مرکز اقبال توباد از تقوی
شکر تو سائل و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چون آیات نبی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۶
ماه است ساقی و قدح باده مشتری
وین هر دو را منم بهدل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم کافرش
بر من همی دهند گواهی به کافری
یاری است لشکری که همی دل برد زخلق
دارد به دلبری همگان را ز دل بری
من دل بدو دهم که خطا گفت آن که گفت:
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای آنکه جای توست همه ساله بتکده
بت را همی برستی و رنجی همی بری
باری سجود پیش کسی کن که صورتش
تصویر ایزدست نه تمثال آزری
با روی خوب او نرسد سرکشی تورا
بر نِه به خاک سر که بدان روی بنگری
درکوی عشق او نرسد بددلی تورا
برده به باد دلکه بر آن کوی بگذری
آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش
همچون بنفشهٔ طبری برگل طری
در سایه گر بنفشه نروید چگونه است
خطش به زیر سایهٔ آن زلف عنبری
یا رب چه صورت است که دادی بدان صنم
کز شرم او شدست نهان صورت پری
همواره هست صورت او اصل نیکوی
جون سیرت موید دین اصل سروری
اکفی الکفات ناصح دولت معین ملک
بوالقاسم آفتاب بزرگی و مهتری
کافی مدبری که به تدبیر و رای اوست
ترتیب دین احمدی و ملکسنجری
آزادهای که ختم شد آزادگی بدو
چونانکه ختم شد به محمد پیمبری
سحرست و معجزست خط و دست او به هم
معجز شنیدهای که بود جفت ساحری
گویی که دست او ید بیضاست از قیاس
کلکش عصای موسی و خط سحر سامری
ای نیک محضری که ملک را و خواجه را
تو نایب مبارک و فرخنده اختری
از خواجگان دولت و از کافیان ملک
کس را به مهتری نرسد با تو همبری
هرگز ستاره سحری را کجا رسد
با آفتاب و ماه دو هفته برابری
سی سال هست تا تو همی سروریکنی
سی ساله سروری نتوان کرد سرسری
چون در محاسبت ز دقایق رود سخن
اندر هوا ز نوک قلم ذره بشمری
در سایهٔ قبول تو از تار عنکبوت
سازند کهتران تو سد سکندری
بیتی زشعر فرخی اندر مدیح تو
تضمین همی کنم که بدان بیت درخوری:
«نامت نبشته نیستکجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری»
فرزانگان همی طلب کیمیا کنند
تا مالشان هدر شود و عمر بر سری
آگاه نیستند که بر درگه تو هست
خدمتگری به نفع به ازکیمیاگری
درویشی و نیاز و غم آید زکیمیا
وزخدمت تو شادی و ناز و توانگری
فانی است مال و نعمت و باقی است شکر و مدح
با من بدین سخن نتوان کرد داوری
بازارگان همی چو تو باید که سال و ماه
فانی همی فروشی و باقی همی خری
در شهر طوس و شهر سرخس آنچه کردهای
باقی است تا به جای بود چرخ چنبری
آن پهلوان کجاست که طوس و سرخسکرد
تا در پرستش تو دهد خط چاکری
گر گاه لفظ و معنی کس در عرب نخاست
چون بُحْتری و چون مُتَنَبّی به شاعری
نظم عجم ز نظم عرب خوبتر بود
چون لفظ پاک داری و معنی بپروری
در عصر توبه مدح تو شد قیمتی سخن
چون قیمت زمرد و یاقوت آوری
از بهر انکه عصر تو اندر نیافته است
پیوسته با دریغ بود جان عنصری
دارم دهان ز شکر تو چون دُرِّ شاهوار
دارم دل از ثنای تو بر زر جعفری
شایدکه بر تو عرضه کنم زرّ و دُرّ خویش
ای خاطر و ضمیر تو صراف و جوهری
شرم ست و بیم پیش تو در چشم و در دلم
شرم از خلاف وعده و بیم از مُقَصَری
کردم گناه و آمدم اندر پناه تو
تا بر سرم ز عفو و کرم سایهگستری
گر ماه در کنار تو آید زآسمان
هم در زمان کلف ز رخ ماه بستری
تا هر هزار سال قرانی بود دگر
خواهم که صد قران بگذاری و بگذری
گاهی به دست عدل ببندی در ستم
گاهی به پای قهر سر خصم بسپری
وین هر دو را منم بهدل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنهٔ ماه و مشتری
خلقی ز رشک و حسرت آن چشم کافرش
بر من همی دهند گواهی به کافری
یاری است لشکری که همی دل برد زخلق
دارد به دلبری همگان را ز دل بری
من دل بدو دهم که خطا گفت آن که گفت:
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای آنکه جای توست همه ساله بتکده
بت را همی برستی و رنجی همی بری
باری سجود پیش کسی کن که صورتش
تصویر ایزدست نه تمثال آزری
با روی خوب او نرسد سرکشی تورا
بر نِه به خاک سر که بدان روی بنگری
درکوی عشق او نرسد بددلی تورا
برده به باد دلکه بر آن کوی بگذری
آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش
همچون بنفشهٔ طبری برگل طری
در سایه گر بنفشه نروید چگونه است
خطش به زیر سایهٔ آن زلف عنبری
یا رب چه صورت است که دادی بدان صنم
کز شرم او شدست نهان صورت پری
همواره هست صورت او اصل نیکوی
جون سیرت موید دین اصل سروری
اکفی الکفات ناصح دولت معین ملک
بوالقاسم آفتاب بزرگی و مهتری
کافی مدبری که به تدبیر و رای اوست
ترتیب دین احمدی و ملکسنجری
آزادهای که ختم شد آزادگی بدو
چونانکه ختم شد به محمد پیمبری
سحرست و معجزست خط و دست او به هم
معجز شنیدهای که بود جفت ساحری
گویی که دست او ید بیضاست از قیاس
کلکش عصای موسی و خط سحر سامری
ای نیک محضری که ملک را و خواجه را
تو نایب مبارک و فرخنده اختری
از خواجگان دولت و از کافیان ملک
کس را به مهتری نرسد با تو همبری
هرگز ستاره سحری را کجا رسد
با آفتاب و ماه دو هفته برابری
سی سال هست تا تو همی سروریکنی
سی ساله سروری نتوان کرد سرسری
چون در محاسبت ز دقایق رود سخن
اندر هوا ز نوک قلم ذره بشمری
در سایهٔ قبول تو از تار عنکبوت
سازند کهتران تو سد سکندری
بیتی زشعر فرخی اندر مدیح تو
تضمین همی کنم که بدان بیت درخوری:
«نامت نبشته نیستکجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری»
فرزانگان همی طلب کیمیا کنند
تا مالشان هدر شود و عمر بر سری
آگاه نیستند که بر درگه تو هست
خدمتگری به نفع به ازکیمیاگری
درویشی و نیاز و غم آید زکیمیا
وزخدمت تو شادی و ناز و توانگری
فانی است مال و نعمت و باقی است شکر و مدح
با من بدین سخن نتوان کرد داوری
بازارگان همی چو تو باید که سال و ماه
فانی همی فروشی و باقی همی خری
در شهر طوس و شهر سرخس آنچه کردهای
باقی است تا به جای بود چرخ چنبری
آن پهلوان کجاست که طوس و سرخسکرد
تا در پرستش تو دهد خط چاکری
گر گاه لفظ و معنی کس در عرب نخاست
چون بُحْتری و چون مُتَنَبّی به شاعری
نظم عجم ز نظم عرب خوبتر بود
چون لفظ پاک داری و معنی بپروری
در عصر توبه مدح تو شد قیمتی سخن
چون قیمت زمرد و یاقوت آوری
از بهر انکه عصر تو اندر نیافته است
پیوسته با دریغ بود جان عنصری
دارم دهان ز شکر تو چون دُرِّ شاهوار
دارم دل از ثنای تو بر زر جعفری
شایدکه بر تو عرضه کنم زرّ و دُرّ خویش
ای خاطر و ضمیر تو صراف و جوهری
شرم ست و بیم پیش تو در چشم و در دلم
شرم از خلاف وعده و بیم از مُقَصَری
کردم گناه و آمدم اندر پناه تو
تا بر سرم ز عفو و کرم سایهگستری
گر ماه در کنار تو آید زآسمان
هم در زمان کلف ز رخ ماه بستری
تا هر هزار سال قرانی بود دگر
خواهم که صد قران بگذاری و بگذری
گاهی به دست عدل ببندی در ستم
گاهی به پای قهر سر خصم بسپری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۱
ای جُسته جفاکاری جَسته ز وفاداری
بنمای وفاداری بگذار جفاکاری
آشفتهام از عشقت بیهوده چرا شیبی
آزردهام از هجرت بیهوده چه آزاری
سیماست مرا در جسم از حسرت و غم خوردن
مشک است تورا در زلف از کَشّی و عیاری
ما هر دو حریفانیم از صنعتِ باریدن
من سیم همی بارم تو مشک همی باری
ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی
کردار چنین داری گفتار چنان داری
گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت
دارد نسب از خویت کردار تو پنداری
در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت
در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری
من جنگ تو را یکسر آرام دل انگارم
تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری
جویم به تو نزدیکی در حضرت و در غیبت
جویی تو ز من دوری در مستی و هشیاری
یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری
گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید
در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری
شاهنشه دینپرور سلطان بلنداختر
شاهی که زجباران بستد همه جباری
شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را
آثار جوانمردی اسباب نکوکاری
شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری
هر کس که بدش خواهد، مقهور شود والله
از آفت بدبختی وز محنت بیماری
عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان
روز همه غداران زو شد چو شب تاری
حکمی است روان او را بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مَکّاری و غَدّاری
تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل
خورشید جهانداران بر تخت جهانداری
آسوده نکوخواهش در نعمت و آسانی
فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری
بنمای وفاداری بگذار جفاکاری
آشفتهام از عشقت بیهوده چرا شیبی
آزردهام از هجرت بیهوده چه آزاری
سیماست مرا در جسم از حسرت و غم خوردن
مشک است تورا در زلف از کَشّی و عیاری
ما هر دو حریفانیم از صنعتِ باریدن
من سیم همی بارم تو مشک همی باری
ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی
کردار چنین داری گفتار چنان داری
گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت
دارد نسب از خویت کردار تو پنداری
در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت
در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری
من جنگ تو را یکسر آرام دل انگارم
تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری
جویم به تو نزدیکی در حضرت و در غیبت
جویی تو ز من دوری در مستی و هشیاری
یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری
گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید
در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری
شاهنشه دینپرور سلطان بلنداختر
شاهی که زجباران بستد همه جباری
شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را
آثار جوانمردی اسباب نکوکاری
شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری
هر کس که بدش خواهد، مقهور شود والله
از آفت بدبختی وز محنت بیماری
عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان
روز همه غداران زو شد چو شب تاری
حکمی است روان او را بختی است جوان او را
با او نتوان کردن مَکّاری و غَدّاری
تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل
خورشید جهانداران بر تخت جهانداری
آسوده نکوخواهش در نعمت و آسانی
فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۴
دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی
مشتری بسیار دیدم کاو ز شب میدان کند
شب تو را بینم همی کز مشتری میدان کنی
زهره پنهان کرد مر هاروت را زیر زمین
تو چو هاروتی چرا مر زهره را پنهان کنی
گر نیی چون پور آزر بر نگار آزری
پس چرا آذر همی بر خویشتن ریحان کنی
ور نیی چون معجز موسی چرا بر دست او
خویشتن را از پی جادو همی ثعبان کنی
عشق جانان بر رخم بندد نقاب از شنبلید
چون تو از عارض نقاب چهرهٔ جانان کنی
مشک من کافور گردد پشت من چنبر شود
چون تو چنبروار بر کافور مشک افشان کنی
گاه با پیکان مژگان کار من سازی به طبع
گه زرهپوشی و پیکار مرا پیکان کنی
گه گره گیری و بر طرف قمر بازی کنی
گه کمر بندی و بر برگ سمن جولان کنی
گاه گردانی دلم چون گوی در میدان عشق
چون دل من گوی کردی خویشتن چوگان کنی
ای قضا یک ره مرا بیرون بر از میدان عشق
تا به میدان شرف گوی دلم گردان کنی
ای دل آن وقتی به میدان شرف گردان شوی
کافرینِ فخر آلِ مصطفی دیوان کنی
سید سادات خورشید رئیسان بوالحسن
کز شرف شاید که دیوان مدیحش جان کنی
ای محب خدمتش گر پیش او گامی نهی
همچنان باشد که سیصد کعبه آبادان کنی
ای سخن ورزی که ناپخته نگویی یک سخن
وان سخن را گر بسنجی از خرد میزان کنی
تا تو در فرمان عقلی عقل در فرمان توست
هرچه گویی آن کند تا هر چه گوید آن کنی
دست تو بر هر چه مخلوقات باشد بگذرد
گر سرای بخت خود را دست بر ایوان کنی
بود شارستان علم مصطفی را در علی
تو ز دولت دیده بر دیوار شارستان کنی
دولت از بهر تو شاد روان نعمت یافته است
تا همه روی زمین را زیر شادروان کنی
با نجاشی عم تو پیمان چو کرد اندر حبش
تو به یک پیغام با قیصر همان پیمانکنی
در بقای سرمدی دولت یکی نامه نوشت
تا نظام دین پیغمبر بر او عنوان کنی
شاه عالم جنهالفردوس خواهد کرد بلخ
تا تو در فردوس عقل خویش را رضوان کنی
مشتری را گر نظر باشد به سوی دشمنت
خانهٔ خرچنگ را بر مشتری زندان کنی
ور به چشم دشمنی در جرم کیوان بنگری
آنچه کیوان کرد با مردم تو با کیوان کنی
حاتم طائی به عمر خویشتن هرگز ندید
آنکه در یک ماه تو مرسوم یک مهمان کنی
زان همی خواهد رجوع معن و نوشروان ملک
تا بر این عدل و بر آن جود و کرم تاوان کنی
گوش تو نشنید هرگز یک سوال از سایلی
زانکه تو پیش از سؤال او همی احسان کنی
از هر آن شاعر که بستانی بیاض مدح خویش
دست او بیضا چو دست موسی عمران کنی
دست تو ابری است بر باران و طبع ما صدف
تو صدف پر دُر همی از قطرهٔ باران کنی
هر کجا باران بود دُرّ کم نیاید در صدف
شاعری بر ما بدین معنی همی آسان کنی
وارث پیغمبری در خاندان هاشمی
آمدم تا تو مرا با حشمت حَسّان کنی
زین قصیده شاد گردد جان استادی که گفت:
«ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی»
تا بگردد آسمان سامان احوال تو باد
تا همه احوال بدخواهانت بیسامان کنی
چهرهٔ مردان به خدمت بر بساط مجلس است
تا به آثار کمالت جمله را نقصان کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی
مشتری بسیار دیدم کاو ز شب میدان کند
شب تو را بینم همی کز مشتری میدان کنی
زهره پنهان کرد مر هاروت را زیر زمین
تو چو هاروتی چرا مر زهره را پنهان کنی
گر نیی چون پور آزر بر نگار آزری
پس چرا آذر همی بر خویشتن ریحان کنی
ور نیی چون معجز موسی چرا بر دست او
خویشتن را از پی جادو همی ثعبان کنی
عشق جانان بر رخم بندد نقاب از شنبلید
چون تو از عارض نقاب چهرهٔ جانان کنی
مشک من کافور گردد پشت من چنبر شود
چون تو چنبروار بر کافور مشک افشان کنی
گاه با پیکان مژگان کار من سازی به طبع
گه زرهپوشی و پیکار مرا پیکان کنی
گه گره گیری و بر طرف قمر بازی کنی
گه کمر بندی و بر برگ سمن جولان کنی
گاه گردانی دلم چون گوی در میدان عشق
چون دل من گوی کردی خویشتن چوگان کنی
ای قضا یک ره مرا بیرون بر از میدان عشق
تا به میدان شرف گوی دلم گردان کنی
ای دل آن وقتی به میدان شرف گردان شوی
کافرینِ فخر آلِ مصطفی دیوان کنی
سید سادات خورشید رئیسان بوالحسن
کز شرف شاید که دیوان مدیحش جان کنی
ای محب خدمتش گر پیش او گامی نهی
همچنان باشد که سیصد کعبه آبادان کنی
ای سخن ورزی که ناپخته نگویی یک سخن
وان سخن را گر بسنجی از خرد میزان کنی
تا تو در فرمان عقلی عقل در فرمان توست
هرچه گویی آن کند تا هر چه گوید آن کنی
دست تو بر هر چه مخلوقات باشد بگذرد
گر سرای بخت خود را دست بر ایوان کنی
بود شارستان علم مصطفی را در علی
تو ز دولت دیده بر دیوار شارستان کنی
دولت از بهر تو شاد روان نعمت یافته است
تا همه روی زمین را زیر شادروان کنی
با نجاشی عم تو پیمان چو کرد اندر حبش
تو به یک پیغام با قیصر همان پیمانکنی
در بقای سرمدی دولت یکی نامه نوشت
تا نظام دین پیغمبر بر او عنوان کنی
شاه عالم جنهالفردوس خواهد کرد بلخ
تا تو در فردوس عقل خویش را رضوان کنی
مشتری را گر نظر باشد به سوی دشمنت
خانهٔ خرچنگ را بر مشتری زندان کنی
ور به چشم دشمنی در جرم کیوان بنگری
آنچه کیوان کرد با مردم تو با کیوان کنی
حاتم طائی به عمر خویشتن هرگز ندید
آنکه در یک ماه تو مرسوم یک مهمان کنی
زان همی خواهد رجوع معن و نوشروان ملک
تا بر این عدل و بر آن جود و کرم تاوان کنی
گوش تو نشنید هرگز یک سوال از سایلی
زانکه تو پیش از سؤال او همی احسان کنی
از هر آن شاعر که بستانی بیاض مدح خویش
دست او بیضا چو دست موسی عمران کنی
دست تو ابری است بر باران و طبع ما صدف
تو صدف پر دُر همی از قطرهٔ باران کنی
هر کجا باران بود دُرّ کم نیاید در صدف
شاعری بر ما بدین معنی همی آسان کنی
وارث پیغمبری در خاندان هاشمی
آمدم تا تو مرا با حشمت حَسّان کنی
زین قصیده شاد گردد جان استادی که گفت:
«ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی»
تا بگردد آسمان سامان احوال تو باد
تا همه احوال بدخواهانت بیسامان کنی
چهرهٔ مردان به خدمت بر بساط مجلس است
تا به آثار کمالت جمله را نقصان کنی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۹
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
بیاید نام او در مَخلَص شعر
چنان کاندر نماز الله اکبر
نه دنیا بهر ما نفع است و ضَرّست
وزو ما را نه نفعستی و نه ضرّ
بدین معنی خرد نپسندد از ما
که با دریا کنیم او را برابر
اگر گردون بپیماید مثنی
و گر کشور بپیماید مکرر
ز قدرش کمتر آید هفت گردون
ز جاهش کمتر آید هفت کشور
ولی چون در وثاق او نهد پای
عدو چون از وفاق او کشد سر
حلال است آن ولی را خون انگور
حرام است آن عدو را شیر مادر
اگر در دولت او دوستانش
توانگر گشتهاند از زر و گوهر
حسودش هم توانگر شد که دارد
سرشک و چهره همچون گوهر و زر
ایا شاکر ز عدلت شاه و دستور
و یا راضی به دادت ملک و لشکر
چراغ اصل خویشی تا به آدم
جمال نسل خویشی تا به محشر
کسی کاندر انظرا شخص تو ببیند
سپهری را همی بیند مصور
فلک خواند تو را ابر گهربار
ملک خواند تورا ببر دلاور
به رزم اندر چنان کوشی که هرگز
نکوشد با درختان باد صرصر
اگر ناطق شوندی همچو مردم
به هر وقتی چه گردون و چه اختر
دهندی اختر و گردون گواهی
که در عالم نباشد چون تو دیگر
اگرچه مهتران بسیار دیدم
ندیدم بهتر از تو هیچ مهتر
چو بر دفتر نویسم شکر این قوم
کنم شکر تو را آغاز دفتر
بپیوستند بس عِقْد مدیحت
همه شایسته و زیبا و درخور
که پیوندد چنین عِقدی که تا حشر
بود بر گردن ایام زیور
همی تا بی عرض جوهر نباشد
چنان چون بیفلک خورشید ازهر
امارت چون فلک باد و تو خورشید
ریاست چون عَرَض باد و تو جوهر
ز نور رای تو دولت مزین
ز بوی خلق تو دنیا معطر
سرایت چون بهشت و بندگانت
چو حورالعین دمی چون آب کوثر
چنان کاندر نماز الله اکبر
نه دنیا بهر ما نفع است و ضَرّست
وزو ما را نه نفعستی و نه ضرّ
بدین معنی خرد نپسندد از ما
که با دریا کنیم او را برابر
اگر گردون بپیماید مثنی
و گر کشور بپیماید مکرر
ز قدرش کمتر آید هفت گردون
ز جاهش کمتر آید هفت کشور
ولی چون در وثاق او نهد پای
عدو چون از وفاق او کشد سر
حلال است آن ولی را خون انگور
حرام است آن عدو را شیر مادر
اگر در دولت او دوستانش
توانگر گشتهاند از زر و گوهر
حسودش هم توانگر شد که دارد
سرشک و چهره همچون گوهر و زر
ایا شاکر ز عدلت شاه و دستور
و یا راضی به دادت ملک و لشکر
چراغ اصل خویشی تا به آدم
جمال نسل خویشی تا به محشر
کسی کاندر انظرا شخص تو ببیند
سپهری را همی بیند مصور
فلک خواند تو را ابر گهربار
ملک خواند تورا ببر دلاور
به رزم اندر چنان کوشی که هرگز
نکوشد با درختان باد صرصر
اگر ناطق شوندی همچو مردم
به هر وقتی چه گردون و چه اختر
دهندی اختر و گردون گواهی
که در عالم نباشد چون تو دیگر
اگرچه مهتران بسیار دیدم
ندیدم بهتر از تو هیچ مهتر
چو بر دفتر نویسم شکر این قوم
کنم شکر تو را آغاز دفتر
بپیوستند بس عِقْد مدیحت
همه شایسته و زیبا و درخور
که پیوندد چنین عِقدی که تا حشر
بود بر گردن ایام زیور
همی تا بی عرض جوهر نباشد
چنان چون بیفلک خورشید ازهر
امارت چون فلک باد و تو خورشید
ریاست چون عَرَض باد و تو جوهر
ز نور رای تو دولت مزین
ز بوی خلق تو دنیا معطر
سرایت چون بهشت و بندگانت
چو حورالعین دمی چون آب کوثر
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای روزگار خورده کم روزگار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
بیغوله را ز تیر حوادث حصار گیر
یکره که در سرای سپنجی نشستهای
اندیشه کن ز راه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومت است
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانهای به قناعت قرار گیر
غره مشو به نعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹