عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
گیتی ملکا جز به تو آباد مباد
در عادت تو جز هنر و داد مباد
خصم تو ز بند محنت آزاد مباد
هر کاو به تو شادی نکند شاد مباد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
ای از همه خسروان چو افریدون فرد
وز دولت تو رسیده بر گردون گَرد
ای ‌گشته به دولت تو روزافزون مرد
ایزد به تو این جهان ا‌همه‌ا میمون‌ کرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای صدر جهان هرکه می‌کین تو خورد
از رنج خمارگشت با ناله و درد
گر شیر سیه بود به هنگام نبرد
شد عاقبت کار به حال سگ زرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
تا عصمت ایزدت نکوخواه نکرد
توقیع تو اِعتَصَمت بِالله نکرد
هرگز ستمی بر دل تو راه نکرد
ایزد به غلط تو را شهنشاه نکرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
گر نعمت دشمنت ز حد بیرون شد
بنگر که به عاقبت ز محنت چون شد
از قارون‌ گر به مال و گنج افزون شد
در زیر زمین نهفته چون قارون شد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
گر ابر به جود خویشتن را چو تو خواند
فراش تو بود او همی‌گرد نشاند
هر چند بسی‌ گهر پراکند و فشاند
آخر گهرش نماند و بی‌کار بماند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
تیراندازان همه گرو در بستند
بردند گمان که با ملک همدستند
آخر همه عاجز و خجل بنشستند
وز شرم ملک تیر و کمان بشکستند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
خرگه زند وکارکسی نگشاید
مطبخ زند و نان به کسی ننماید
گر دود به مطبخش درآید شاید
کز مطبخ او دود همی برناید
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
هرگز نشوم من از بت و باده صبور
کز بت همه راحت است و از باده سرور
از دست و کنار خویش کی دارم دور
پروردهٔ آفتاب و برکردهٔ حور
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
گر بخت بلند خواهی و عمر دراز
از دولت برکیارقی سر بفراز
گر کالبد ملوک جان یابد باز
از وی همه برکیارق آید آواز
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
نشناخت ملک سعادت اختر خویش
در منقبت وزیر خدمتگر خویش
بگماشت بلای تاج برکشور خویش
تا در سر تاج‌کرد آخر سر خویش
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
خصمی‌که ستم بود همه همت او
کردند به‌ کُره عالمی خدمت او
آمد به‌سر آن مرتبه و حشمت او
مالک تن او برد و ملک نعمت او
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
خصمی‌که بر او فسوس کرد اختر او
او را عملی داد نه اندر خور او
گر عهد تو بشکست دل اندر بر او
سرّ دل او گشت قضای سر او
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
هر سال به‌کار ملک بیدار تری
چون‌ گوی زنی شها و چوگان بازی
هر روز سخی تری و دیندارتری
چوگان ز خمیده قد ایشان سازی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
هر دم زا‌دمی‌ا خجسته دیدار تری
با خیل مخالفان نبرد آغازی
هرچند که مهتری نکوکارتری
سَرشان بَدَل گوی همی اندازی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
لبیک دهد بخت چو آواز دهی
تکبیرکند چو رزم را ساز دهی
آن‌را که به‌دست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را بدو باز دهی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱
پاکا منّزها متعالی مهیمنا
ای در درون جان و برون از صفات ما
از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش
منت نهی و عفو کنی سیّئات ما
دوران شرّ و فتنه و طوفان و حیرت است
ظلمت حجاب راه شد از شش جهات ما
نوح عنایت توبه به کشتی مغفرت
سعیی کند مگر به خلاص و نجات ما
آلایشی که رفت به آب کرم بشوی
تنزیه ذات پاک تو دارد نه ذات ما
مقصود ما حصول رضا و جوار توست
ورنه چه بیش و کم ز حیات و ممات ما
بی یاد تو اگر نفسی می رود هباست
آری خلاصه یک نفس است از حیات ما
هم تو دهی ز عقده ی تقلیدمان خلاص
ورنه زمانه حل نکند مشکلات ما
ما را ز هول زلزلت الارض باک نیست
حفظ تو بس معاون ما و ثبات ما
یک جرعه گر ز جام تو در کام ما چکد
تا روز حشر کم نشود مسکرات ما
توفیق ده که نام نزاری رود به خیر
بر یاد دوستان تو بعد از وفات ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶
توبه بشکستند ما را برسرجمع آشکارا
برسرجمع آشکارا توبه بشکستند ما را
خسرو فرخنده انجم حکم کرد و کرد پی گم
دیگری را این تحکّم زهره کی بودی و یارا
متقّی مخمر نشاید کارها را وقت باید
از لعاب اطلس نیاید جز به تدریج و مدارا
چون چنین افتاد سرده جامه ای پر بر کفم نه
بعد از این ترتیبکی ده کارک این بینوا را
هم به غایت شرمسارم هم قیامت در خمارم
چاره ی دیگر ندارم چاره ای در ده نگارا
صد بلا بر من گمارد عشق و یک جو غم ندارد
تا ملامت طاقت آرد کو دلی چون سنگ خارا
کی پذیرد استقامت اضطراب این قیامت
الندامت الندامت ای مسلمانان خدا را
عیب خود باید بدیدن پس زبان در ما کشیدن
ستر خود باید دریدن تا شود روشن شما را
بر نزاری عیب کردن رنج بیهوده ست بردن
خون رز دارد به گردن چون بگرداند قضا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی می برم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ساقی ز بامداد روان کن کئوس را
تا گردنان نهند به پیشت رئوس را
زنگار غم به صیقل می بستر از پگاه
صفوت چنین دهند ذوات و نفوس را
وقت سحر چو بانگ برآرد خروس صبح
تو نیز هم به بانگ درآور خروس را
کنج فراغ گیر که در کاینات نیست
شایسته تر ز می کده جایی جلوس را
زنهار می مده به گرانان تندخوی
بوسه چه لایق است و موافق دبوس را
از محتسب مترس که او نیز می‌خورد
عاقل به خویشتن ندهد ره فسوس را
مالک کند به حشر مکافات محتسب
رستم دهد جزا به سزا اشکبوس را
منسوخ کرد شیره رز در معالجت
سغمونیا و تربد و مقل و فلوس را
تا می فروش رام تو باشد نزاریا
یک جو مخر زمانه تند شموس را
فرمان نبرد و پی رو رای و قیاس شد
در خام از آن گناه گرفتند توس را
خودبین مباش و باد مینداز در دماغ
غیرت شجاع راست نه طبل و نه کوس را