عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهر
در تمثیل عیاران بغداد و خراسان فرماید
سخنها دارم از سرّ معانی
ولی موقوف کردم تا ندانی
بگفتار عجایب در پریدم
ازو مقصود صد معنی بدیدم
در این معنی مرا حالی عجیب است
که درگفتار من سرّی غریب است
یکی روزی مرا یک مشکلی بود
که درآن مشکلم بس حاصلی بود
بخود گفتم که این مشکل کجا حل
کنم چون هست پیشم نامحصل
روان سوی کتب خانه دویدم
ز بعد ساعتی بروی رسیدم
کتبها را ز یکدیگر گشادم
کلید علم را دروی نهادم
به آخر گشت آن مشکل مرا حل
نماندی از معانی هیچ مهمل
بشد کلیّ همه حل مشکلاتم
ازین قصه چکید آب حیاتم
نظر در روی دیگر نیز کردم
از او یک شربتی دیگر بخوردم
چنین گوید حکیم روح افزای
که در ملک هری بودی سه تن رای
سه عیار و دلیر ملک و شبگیر
که در رفتار پر می‌برد از تیر
سه عیاری که از تزویر ایشان
تمام ملک در تدویر ایشان
بغایت در کمال علم و دانش
عجایب نامشان در آفرینش
بزور فکر و مکر و علم تلبیس
ببرده گوی از میدان ابلیس
همه شاهان بایشان فخر کردی
که دشمن را به ایشان مکر کردی
بسی در ملک عالم سیر کردند
مساجدهای عالم دیر کردند
بنوک نیزه تنها چاک کردند
بسی مردم بزیر خاک کردند
بسی خوردند مال مستمندان
بسی بردند تاج جمله شاهان
یکی پیری و استادی در این کار
بدایشان را که اسمش بود عیّار
بعیّاری و مردی بود مشهور
ولکین این جهان را بود مزدور
هرآنکس کو بعالم شهسوار است
به آخر زیر مرکب استوار است
هرآنکس کو ز دنیائی شود مست
شود این همت امید او پست
هرآنکس کو بمکر و حیله یار است
به آخر گردنش در زیر بار است
هر آنکس کو شود مزدور مخلوق
بناله نای حلقومش چوآن بوق
هر آنکس کو بمخلوقی زند دست
شود این همت والای او پست
کمال خدمت مخلوق حیف است
نیازی بهر خالق چون صحیف است
هرآنکس کو سری دارد براهش
خدا دارد مراورا در پناهش
وگرنه سر رود گر سر بتابی
به هر دو کون خود عزّت نیابی
اگر تو مرد حقّی‌ای برادر
چرا گردی بگرد آنچنان در
هر آنکس کو در مخلوق داند
خدا او را ازین درزود راند
برو پیش حق و آن باب احمد
کزین در نور بینی مثل اوحد
من از باب نبی دربان شدستم
ولی آن در بروی غیر بستم
بعیاری ربودم گوی توحید
ز میدان سخن کو مرد تجرید
مکن از پیر عیّارت فراموش
که او بد در جهان خود دیگ پر جوش
بسی فتنه ازودر دین بزائید
بسی انگشت درویشان بخائید
در آن عصر او دومه میریمن بود
به سالی او دو ساعت پیش زن بود
ور عزّت نبود و دانش دین
ولیکن نیک میدانست او کین
به بدکاری و حیله بُد چو شیطان
نبد کس در جهان چون او زبان دان
زبان بکری و عمری و تازی
زبان هندوی پیشش چو بازی
زبان ترک و لرّ و کور و شل هم
زبان فارسی و اعراب خل هم
زبان اُزبکی با لفظ قلماق
همه دانسته بودی تا به او یماق
زبان اهل چین و ملک نیمروز
همه دانسته بود و گشته فیروز
ورا درعلم عیّاری کتبها
همه را درس گفته او بشبها
بعیاران عالم خنده کردی
بطرّاران هرجا حیله بردی
بدند آن سه نفر خود زیر دستش
که در این علم بودند پای بستش
بروز و شب به پیش حیله آموز
تمام خلق از ایشان در جگر سوز
یکی روزی بهم در مکر عالم
همی گفتند بس ازدور آدم
بگفت آن پیر با ایشان که یاران
بعیّاری سبق بردم ز شیطان
چو من درملک عالم نیست عیّار
همه شاهان مرا باشد خریدار
چو عجب و نخوت آمد در دماغش
یکی روغن بریزد درچراغش
کز آن روغن بسوزد همچو عودی
برآید از دماغش زود دودی
یکی گفتار ز یارانش که ای پیر
ز عیاری شنیدم من بشبگیر
بگفت او همچو عیّاران بغداد
ندارد در همه عالم کسی یاد
بملک این جهان مشهور شانند
که کس این علم به ز ایشان ندانند
ز میدانشان نبرده خلق این گوی
که باشد پیش ایشان مثل یک جوی
هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند
هم ایشان خاک عیاری برفتند
چو بشنید این سخن آن پیر عیار
بگفتا من نیم چون نقش دیوار
بعالم مثل من عیار نبود
بطرّاریّ من طرّار نبود
روم از بهر عیاری ببغداد
کنم بر جان عیارانش بیداد
بطرّاران بغداد آن کنم من
که در ملک همه جاروب بی تن
بعیاران نهم من بار خود را
که تا ایشان بدانند کار خود را
بعیاری ببندم پای ایشان
کنم ویرانه من خود جای ایشان
بعیاری سر ایشان بیارم
تمام ملک را زرچوبه دارم
ز ایشان نام عیاری برآرم
شود این نام در دنیا چو یارم
به ایشان آن کنم که گربه با موش
ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش
در این بودند سلطان کس فرستاد
به پیش آن ظهیر ملک بیداد
روان شد پیش شاه و گفت حالش
ز طرّاران بغداد و زمالش
بگفتا صد تمن از مال بغداد
بیارم نزد تو ای شاه با داد
در این عالم بعیاری از ایشان
برم خود تاج شاهانشان چو خویشان
بعیّاری حکیمم نه بهایم
به ایشان در دمم من صد عزایم
بشه گفت و اجازت داد شاهش
ز عیاران خود پرسید راهش
بگفتند ای بزرگ ملک ایران
کمر بندیم پیشت همچو مردان
به جان بازیم سر در پیش پایت
عطا دانیم ما خود هر بلایت
ز تو دوری نخواهیم ای خداوند
گر اندازی تو ما را در غل و بند
ترا تنها نمانیم اندرین راه
ز حال و کار تو باشیم آگاه
بگفتا پیر تنها کارم افتاد
ز عیّاری من صد بارم افتاد
به تنهائی کنم اینکار در دهر
که بعد از من بگویند در همه شهر
به غیر از نام من نامی نباشد
بصید من دگر دامی نباشد
بخود این راه را خواهم بریدن
بخود این زهر را خواهم چشیدن
ز یاران یک نفر را کرد همراه
که تا باشد ز راه و شهر آگاه
وداعی کرد با یاران همدم
بگفتا خود مرا بودید محرم
بهمت یار من باشید هر روز
که تا آیم ازین ره شاد و فیروز
بگفتند ای تو ما را نور دیده
ز خوردی جمله ما را پروریده
تمام همّت و صد دیک جوشان
دهیم از بهر تو با خرقه پوشان
بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم
بغیر خاکپایت ما نجوئیم
بغیر آنکه گوئیمت دعائی
ز دست ما چه آید جز ثنائی
روان شد شیخشان با یک مریدی
ز من بشنو که در معنی رسیدی
بسوی ملک بغداد او روان شد
بزیر میغ عیّاری نهان شد
در آن ره کس ندید او را که چون رفت
که تا در ملک بغداد او درون رفت
به یک میلی ز بغداد او باستاد
بگفتا ای رفیق نیک اسناد
تو اینجا باش تا در شهر سیری
کنم تا خود ازو بینیم خیری
بطور روستائی شهر گردم
که کس نشناسدم که من چه مردم
بطور روستائی یک حماری
بیاورد و سواره شد چو عاری
دگر آورده بر یک بز زجائی
بگردن خود ببستش یک درائی
بسوی شهر بغداد او روان شد
مر او را آن بُزک از پس دوان شد
چو دروازه بدید آن مرد عیّار
بگفتا سخت دارد برج و دیوار
بدروازه رسید ودر درون شد
بتقدیر خدا او خود زبون شد
بتقدیر خدا تن در قضا ده
بحکم او قضایش را رضا ده
هرانکو از قضا گردن بتابد
بجنّت او معیّن جا نیابد
بتقدیر خدا جمعی حریفان
همی رفتند تا خانه بعمران
بشب بودند عیّاران بغداد
بیکجا جمع بر دستور شدّاد
بیکدیگر ز احوالات عالم
همی گفتند خود از بیش و از کم
مقرّر بود هر سه تن به یک روز
بیارند نعمتی از خوان فیروز
در آن روزی که عیّار جهان گرد
بیامد پیش دروازه یکان فرد
بُدند آن سه نفر آنجا ملازم
که حکم این چنین برگشت جازم
که ناگه اندر آمد خر سواری
به پشت مرکبش خود بود باری
دگر با او بزی فر به چو ماهی
بگفتند اوست مقصود کماهی
یکی گفتا بُزک را میربایم
که تا باشد به پیش او عطایم
دگر گفتا خرک خود حقّ من شد
مثال جان که درمعنی بتن شد
دگر گفتا لباس و جامه‌اش را
برم تا خود بگردد مست و شیدا
مراورا چون علایق بوده بسیار
از آنش من مجرد سازم این بار
هر آن رستائیی کاینشهر بیند
مجرّد بایدش تا بهر بیند
مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی
وگرنه اندرین دریا چو آبی
گر این رستای را شهری کنم من
در این ملک چنین بهری کنم من
مراورا پاک سازم از علایق
که تا بیند بدو نیک خلایق
بیکدیگر دویدند از پیش زود
که تا او را بسوزانند چون عود
یکی برجست وبز را زود بگشاد
به پردُم بست زنگش را چو استاد
دگر گفتا به پیشش کای عزیزم
غریب ملک باشی تو در این دم
جهت آنکه بشهر مایکان زنگ
بپای اسب می‌بندند خود تنگ
بر آن پر دُم چرا بستی تو این را
ندانستی تو خود آیین زین را
چو بشنید این سخن آن مرد عیار
نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
بدید او که بزک را برده بودند
به او این شعبده خوش کرده بودند
یکی اندر عقب آمد چو برقی
ازو پرسید کی دانای شرقی
یکی بُز داشتم همچون نبیدی
ز من بردند این ساعت تو دیدی
بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را
یکی شخصی همی بردش بد آنجا
به این کوچه ببرد او زود دریاب
که تاگیری بزت را همچو سیماب
بگفتا ای برادر تو خرم را
دمی از بهر حق میدار اینجا
بگفتا زود رو ای مرد ابله
که گیری تو بزت را برهمین ره
بگفتا من مؤذن باشم اینجا
در این مسجد همی خوانم من اسما
معطل خود مکن ما را در این کوی
روان نزد من آی و حال خود گوی
خر خود را سپرد او روان شد
بسوی کوی بزغاله دوان شد
یکی عیار پیش راه او رفت
گرفت او دامن او را یکان رفت
که از بهر خدا فریاد من رس
که هستم من دراین ملک تو بی کس
غریب و مستمند و زار و افکار
درین ساعت بحال خود گرفتار
ز من بشنو که گویم حال خود را
بدرد آید دل تو بر من اینجا
یکی دکان صرافی گشادم
شه این ملک بس جوهر بدادم
مرا در گنج او خود راه باشد
به پیش شاه ما را جاه باشد
جواهرهای او سازم نگین‌ها
کنم بر تاج او پرچین بیک جا
من آن تاجش بصندوقی نهادم
بزیر جبّه‌اش طوقی نهادم
رسیدم من باین موضع که هستی
بلا بر جان من آمد زمستی
یکان جامی ز دست شه چشیدم
من این زهر هلاهل را ندیدم
فتاد از دست من صندوق جوهر
در این چاه ای برادر بهر داور
اگر صندوق من از چه برآری
دو صد دینار حق تست یاری
دگر تا زنده باشم من غلامت
بجان خود نیوشم من پیامت
بهر چه حکم فرمائی چنانم
سر کوی تو باشد چون جنانم
گر این صندوق من از چه برآید
مرا دنیا و دین بیشک سرآید
چو بشنید این سخن عیار نادان
بگفتا یافتم من گنج پنهان
بفرصت گنج شه ازوی ربایم
به پیش شه روم با او بیایم
همه احوال عالم باز دانم
من این تاج مرصّع را ربایم
مرا از او بسی نیکو شود کار
که او باشد درین ملکم هوادار
بجان و دل بگفتا ای برادر
برآرم ازچهت صندوق جوهر
نگیرم از تو من خود هیچ انعام
که داری در مقام قرب شه کام
مرا باید چو تو یاری در آفاق
که تا خلقان مرا گردند مشتاق
بیاری توام باشد مددها
که خلق نیک داری روی زیبا
کشید از تن تمام جامه‌اش را
درون چاه شد عیّار رعنا
چو اندر چاه رفت آن مرد ساده
گرفت آن جامه‌هایش رند زاده
روان شد سوی عیّاران دیگر
که کرده بدمرا ورا خاک بر سر
چو عیّاران بهم اندر رسیدند
همه اسباب خودرا پخته دیدند
روان گشتند دردم پیش یاران
برو تاریک گشت آنچه چو زندان
چو اندر ته رسید و خار و خس دید
برآمد از درونش آه تجرید
بگفتا ختم عیّاری همین است
که چاهی این چنین زیر نگین است
در این چه کار تو اکنون تباه است
که این چه بر تو چون قطران سیاه است
توخلقی سالها افکنده در چاه
به آخر اوفتادی خود درین راه
ز بهر مردمان چه‌ها بکندی
به آخر خویش را دروی فکندی
بگشت افلاک و افکندت بدین خاک
ز بس که شعبده کردی در افلاک
ز بس که داغها بر جان خلقان
نهادی اوفتادی خودبدین سان
ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی
نکردی رحم تا آخر بدیدی
ز بس که کردهٔ دلها جراحت
به آخر اوفتادی در قباحت
ز بس که راه رفتی در سیاهی
سپیدی کم نمودی در سیاهی
ز بس که جامهٔ مردم کشیدی
به آخر با تو کردند آنچه دیدی
ز بس که در علوّیها پریدی
بآخر خویش در سفلی بدیدی
ز بس که خلق را بازی بدادی
به آخر خویش در بازی نهادی
ز بس که در جهان برجان خلقان
تو بار غم نهادی خود بدین سان
به آخر زیر باری لنگ و مجروح
ز تو یک قالبی مانده است بی‌روح
هر آن چیزی که در این مرز کاری
ببار آرد اگر صدلون باری
همان خود کشته را هم بدروی تو
چنین گفته است آن استاد نیکو
به آخر آنکسی کو زجر کرده است
همه طاعات خود بی اجر کرده است
هر آنکس کو گرفتار بدن شد
درون چاه او بی‌خویشتن شد
هر آن عارف که در دل نور حق داشت
ز توحید معانی صد سبق داشت
برو ای یار با حق راست می‌باش
جهان گو آتش خود خواست میباش
اگر خلقان همه دشمن شوندت
چو او خواهی کجا باشد گزندت
برو خود راز مکر و حیله کن پاک
برون آ از چنین چاهی تو چالاک
هر آنکو در چنین چاهی درون شد
بچاه هستی خود سرنگون شد
ز هستی مکر زاید علم تقلید
برو تو نیست شو در علم توحید
که تاگردی تو هست هر دو عالم
به انسان خود رسد فیضت دمادم
عطار نیشابوری : مظهر
در آفرینش انسان و مبدأو معاد او فرماید
ترا در علم معنی راه دادند
بدستت پنجهٔ الله دادند
ترا از شیر رحمت پروریدند
براه چرخ قدرت آوریدند
ز عرشت ساختند خود سایبانها
مر او را ساختند از در زبانها
ز بهر فرش اقدامت ورقها
میان آب ماهی کرد پیدا
ز سیصد شصت و شش انهار مقصود
میان چار عنصر کرده موجود
خدا انسان بقدرت آفریده است
درو بسیار حکمت آفریده است
باوّل نطفه‌اش را در رحم کرد
چهل روزش نگاهی کرد خود فرد
بگرم و سرد دادش خود قمر قوت
که تا گردید او برمثل یاقوت
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسی در عین وارد
چهل روز دگر زهره رفیقش
باو می‌خواند خود علم طریقش
چهل روز دگر خود آفتابش
بنور خود گرفته در نقابش
ز بعد این بیاید روح انسان
که هستم من بتو خود جان ایمان
ز بعد این نظر مرّیخ دارد
چهل روز دگر او بیخ دارد
پس از مریخ آمد مشتری‌اش
نظرها بود با او بس قوّی‌اش
نظر کردش زحل آنگه بزادش
از آن عالم به این عالم نهادش
ز بعد این نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر در عمر و مالش
ز بعد چارتا پانزده نظر شد
عطارد را از این معنی خبر شد
مراو را پرورش دارد عطارد
باو صد بازی آرد همچو شاهد
ز پانزده تا به سی و پنج سالش
کند زهره نظر در عین حالش
ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد باو خورشید در حال
وزین چون بگذرد خوشحال گردد
به پنجاه و به پنجش سال گردد
نظر دروی کند مریخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتری را در نظر فال
بدور دیگرش دارد ز حل فکر
که این معنی بود در حکمتش بکر
ترادر پرورش این جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
هر آن چیزی که در کلّ جهان است
بعرش و فرش و کرسی‌اش نهان است
همه همراه تو کرده است ای نور
ز بهر آنکه باشی پاک و مستور
اگر تو خویش را نشناختستی
بنامت نام کل انعام بستی
ز تو بر جاست نام عز و شاهی
ز تو بهتر شده هر شیی که خواهی
هر آنکس کو نشد انسان کامل
مراو را کی بود زاد ورواحل
ترا حق درکمال خود چه‌ها گفت
ز انوار تجلیّ‌ات عطا گفت
ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش پس از طیر ابابیل
عدوی حق که بت از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
تو اندر اینجهان از بهر اوئی
نه درچوگان دنیا همچو گوئی
تو اندر این جهان آزاد و فردی
بکن کاری تو گر امروز مردی
چو مردان راه مردان رو در این راه
اگر هستی ز سرّ کار آگاه
ز سرّ کار آنکس آگهی یافت
که او باسالک ره همرهی یافت
برو تا سالکت این ره نماید
میان چاه کفرت مه نماید
ز سالک جمله ایمان می‌توان یافت
درون باغ ریحان می‌توان یافت
ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است
ترا آن بوی از فیض الهی است
مدار ملک عالم بر تو ختم است
ولی بر مرد نادان رحم حتم است
بدان ای مرد دانا اصل خود را
ز بعد اصل میدان وصل خود را
بهر چه در زمین وآسمانست
بتو همره مثال کاروانست
بتو گویم یکایک گوش گیرش
ز جام بادهٔ من نوش گیرش
بدان کافلاک نه باشد بحکمت
که آن عالم کبیر آمد بقدرت
وجود تو صحیفه است همچو ایشان
بظاهر او صغیر است پیش نادان
بگویم تا بدانیش یکایک
معاد و مبدأت بشناسی اندک
به اول موی باشد خود دوم پوست
سیم عرق و چهارم گوشت با اوست
عصب پنجم به ششم هست فضله
بهفتم مغز و هشتم هست عضله
چو اندر نُه رسی میدان تو ناخن
برو با نُه فلک تو خود صفا کن
دگر جمله کواکب هفت میدان
بروی آدمیش نغز میخوان
بتو همراه این هفت همچو سدّ است
یکایک گویمت این دم که حدّ است
دلت شمس است و معده چون قمردان
زحل شُش باشد و او را ثمر دان
جگر باشد رفیق مشتری‌ات
ازو باشد حرارت پس قوی‌ات
بود مریخ زهره زُهره کرده
عطارد دان سپرز و غیر روده
بقول دیگران نوع دگر دان
بتو کردم من این گفتار آسان
ز اجسامت شماری گر بگویم
وجودت را به آب روح شویم
هر آن چیزی که در آفاق باشد
به انفس همنشین با طاق باشد
ز احوال بروجت خود خبر نیست
ز اشجار وجودت خود ثمر نیست
بگویم شمّهٔ از برج افلاک
که با تو همرهندی خود باین خاک
به آن عالم که کُبری نام دارد
دوانزده بروجش نام دارد
در اجسامت شمار او بگویم
دو عالم را نثار او بگویم
دو چشمت با دو گوش و بادوبینی
دهان و ناف بادو مقعدینی
دو سینه را شماره کن به آن ده
دوانزده ببین در عینت ایمه
قمر را دان منازل بیست و هشت است
بر افلاک بروجش جای گشت است
درون جسم آدم هفت عضو است
بهر عضوی مرا او را چار جزواست
دگر ارکان عنصر چار میدان
تو نامش امّهات کون میخوان
ز سر تا گردنت خود آتشین است
ز سینه تا بنافت بادبین است
ز نافت تا برُکبه آب رحمت
از او پایان نگر خود خاک قدرت
بقول دیگران این نکته دانی
بیا برگو که عمر رفته دانی
بنوع دیگری گویم تو بینوش
که خون آدمی باد است در جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که در چشم بدان غمناک باشد
ز صفرا آتش آمد دروجودم
به آخر سوخت در عشقش چو عودم
دگر از عالم کبری بگویم
حدیث عالم صغری بگویم
چهار و صد چهل با چار کوه است
بهمراهیّ انسان باشکوه است
بدین جسم محقر نیز نیکوست
که چنداست استخوان عضو در پوست
دگر گویند کوه قاف اعلا
در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا
تو میدان روح انسانی است سیمرغ
به آخر می‌شود این جسم بی مرغ
دگر در این جهان هفت است دریا
در اجسامت بمثل اوست برپا
بگویم هفت دریا در وجودت
به اول چشم و دیگر شد دو گوشت
دگر آب دهن با آب بینی
دگر شاش و منی را هفت بینی
دگردر این جهانست هفت اقلیم
بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم
دگر میدان حواس ظاهری را
تو حس مشترک دان باطنی را
اگر داری ز بهر این فلک نهر
فلک اعظم شناس و گرد شش قهر
به قهر خود همه افلاک اعلا
بگرداند بمثل آسیاها
مر او را در شبانروزی چه سیراست
بسیصد شصت و پنج از دهر دیر است
درین درجات او خود سیر دارد
بدرجه شصت دقیقه خیر دارد
بود هر یک دقیقه ثانیه شصت
چو هر ثانیّه باشد ثالثه شصت
ز ثالث تا بعاشر در حساب است
که بیست و دو هزار و بیست بابست
تو بیست و دوی دیگر کن شماره
که نقش این دم تست این ستاره
هر آنکس کو ز رحمت بهره‌مند است
مر او را این مراتب خود پسند است
همه همراه تو باشند ای جان
تو غافل بودهٔ ازحال ایشان
همه اشیاء ز بهرت خادمانند
ملایک راهدار تو چو جانند
هر آن سالک که پیشم راه دارد
بعالم او دل آگاه دارد
تو ای انسان بمعنی کان لطفی
همه اشیا درون تست مخفی
بدان خود را که تا خود از کجائی
که با نور الهی آشنائی
بدان خود را که توذات شریفی
چو آب زمزم و کوثر لطیفی
بدان خود را که تو با جان رفیقی
به حکمت خود شفیقان را شفیقی
بدان خود را و آزاد جهان شو
چو عیسی برفراز آسمان شو
بدان خود را و واقف شو ز سرها
که سر باشد رفیق مرد دانا
بدان خود را و با حق آشنا شو
تمام اولیا را پیشوا شو
بدان خود را که تو از بحر اوئی
چو قطره غیر بحر او نجوئی
بدان خود را که تا عطّار گردی
بگرد نقطه چون پرگار گردی
بدان خود را که آخر گر ندانی
درون دایره در جهل ما نی
بدان خود را و با درد آشنا شو
ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو
بدان خود را اگر تو یار مائی
وگرنه ژاژ با خلقان بخایی
بدان خود را و در خود بین تو او را
شکن بر سنگ تقوی این سبورا
بدان خود را که هم تو جسم و جانی
به آخر در معانی لامکانی
بدان خود را که شمس از خادمین است
شده از آسمان شمع زمین است
بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه
همه هستند خادم پیشت ای شاه
بدان خود را که مقصود الهی
بدرویشی توسالک پادشاهی
عطار نیشابوری : مظهر
در اشاره بتألیفات خود و عدد ابیات آنها فرماید
بدان خود را و خود را کن فراموش
تو جوهر ذات را میدان و بخروش
بدان خود را که تا مظهر ببینی
ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی
بدان خود را که حلّاجم چنین گفت
که از اسرارنامه دُر توان سفت
بدان خود را که مرغ لامکانی
کتاب طیر ما را آشیانی
بدان خود را و خسرو دان تو معنا
الهی نامه گفتست این معمّا
بدان خود را که پند من شفیق است
مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست
بدان خود را که بلبل نامه‌داری
به اشترنامه کی همخانه داری
بدان خود را اگر تذکیره خوانی
جمیع اولیا را دیده دانی
بدان خود را که این معراج نامه
به هفتم آسمان دارد علامه
بدان خود را که این مختارنامه است
دو عالم را از و دانه و دام است
بدان خود را جواهر نامه کن کوش
بشرح القلب من فی الحال می نوش
بدان خود را که این هفده کتب را
نهادم بر طریق علم اسما
شمار بیت اینها را بگویم
من از کشف معانی تخم جویم
دویست و دو هزار و شصت بیت است
برای سالکان هر بیت بیت است
مرا در علم و حکمت بس کتبها است
ولیکن آن به پیش مرد داناست
هر آن شخصی که خواند او تمامش
بهشت عدن می‌باشد مقامش
همه علمی به پیش او مکمل
همه حکمت به پیش او مسجل
هر آن دانا که آن جمله نیابد
بجهد وسعی خود دو سه بیابد
تمام علم و حکمت اندرین دوست
طریق اولیا میدان در این کوست
همه در این کتب پیدا ببیند
ازو مقصود هر دو کون چیند
کدامند این کتب ای یار شبخیز
که دارد او دمی همچون قمر تیز
کتاب جوهر الذاتست و مظهر
بود در پیش دانای مطّهر
همه در پیش دانا هست روشن
به پیش عارفانش همچو گلشن
هر آنکس را که دولت بختیار است
مراورا این کتبها در کنار است
هر آنکس کو بحیدر راه بین شد
بجوهر ذات و مظهر همنشین شد
هر آنکس کو محبّ هر دو پور است
مراورا این کتبها همچو نور است
دو پور و دو کتب از بهر شاه است
دگرها غرق دریای گناه است
هر آنکس کو ازین بحر است آگاه
صفات ذات او شد قل هوالله
محمّد بود از بهر حق آگاه
نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه
به ره از هستی خود شو گریزان
که تایابی مقام قرب جانان
ترا چندانکه گفتم غیر کردی
بمعنی خویش را در دیر کردی
دریغا سی ونه سال تمامت
بکردم درمعانیها سلامت
همه اوقات من در پیش نادان
برفت از دست کو مرد صفادان
ولیکن شکر گویم صد هزاری
که دارد ملک اسرارم مداری
دوعالم گر ازین اسرار گویند
نه براین شیوهٔ عطّار گویند
بحمدالله که عارف راز دار است
چو اشترهای مستم در قطار است
مرا ملک سلیمان درنگین است
که انسانم بمعنی همنشین است
ز بهر عارفان دارم کتبها
که گویندم دعا در صبح اعلا
هلا ای عاشق مست سخندان
ترا باشد همه اسرار در جان
بگویم با تو حال دین و تقوا
اگرداری دمی با من مدارا
ز آدم تا به این دم علم دارم
چو تخم عشق درجانت بکارم
ز آدم نور عرفان گشت پیدا
ولی در پرده پنهان بود آنجا
بدور مصطفی کرد اوظهوری
بجان حیدر آمد او چو نوری
ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت
به همراهان اهل فسق کی گفت
ز آدم تا بایندم سر همو گفت
یکی منصور بی دانش فرو گفت
سرش اندر سر اینکار رفت او
مرا خود او همی گوید که رو گو
وگرنه من کیم یک مستمندی
چو صیدی اوفتاده درکمندی
کمندم او فکند و صید اویم
ز چوگانش در این میدان چو گویم
رو ای درویش سالک راه او گیر
شنو اسرار معنیهاش از پیر
برو در لو کشف بنگر زمانی
اگر داری بکویش آشیانی
که تا حل گرددت اسرار مشکل
شوی اندر طریقت مرد کامل
ترا انسان کامل می‌توان گفت
منافق را چو جاهل می‌توان گفت
اگرداری ز علم دین تونوری
تو داری در دو عالم خوش حضوری
تو داری آنچه مقصود جهان است
از آن جایت بچارم آسمانست
بیا این گنج را سرپوش بردار
که تا بینی تو روی خوب دلدار
بیک صورت بیک معنی بیک حال
همو باشد درون این زمان قال
ولیکن خاص دیگر یار دیگر
برون پرده خود اغیار دیگر
بیک جوزی که نامش چار مغز است
تو اصل روغنش میدان که نغز است
دگرها را بباید سوختن زود
که تا از وی برآید بوی چون دود
دگر آن روغنش گر در چراغی
بمانی و بسوزیش چو داغی
ازو مقصود دیگر نیز زاید
که پیش اهل معنی رو نماید
شعاع او نمی‌دانی و رفتی
همان بهتر که اندر خاک خفتی
تو این خورشید انور را نبینی
چو کوران بر سر رهها نشینی
کسی کو روز این خورشید نادید
بشب او شمع ما را او کجا دید
جهان اندر جهان خورشید و نور است
وگراندر جنان رضوان و حور است
مرا با اصل اینها کار باشد
هم اویم دلبرو دلدارباشد
چو بد اصلی ندانی اصل خود را
ترا کی باشد اندر کوی ما جا
تو ناپاکی و هم ناپاک زاده
ز حتّ شهسوار ما پیاده
هر آنکس را که حبّ حیدری نیست
شعاع روی او خود انوری نیست
هر آنکس کو باین ره راه برده
ز عرش هفتمین خرگاه برده
بیا در راه حق جان را فدا کن
پس آنگه کار خود با او رها کن
بیا و صدق خود بر صادقان خوان
تو حال معنوی بر عاشقان خوان
میا درخانهٔ مستان تو هشیار
اگر هستی تو واقف خود ز اسرار
اگر آئی چو ایشان مست گردی
بدور مالکان پابست گردی
ولیکن هر که صالح نیست چون ما
ندارد او میان اولیا جا
اگر هستی تو قابل جای داری
تو بی‌شک در بهشت خود پای داری
وگرنه میشوی همچون حماری
به انسانت نباشد هیچ کاری
دریغا و دریغا و دریغا
که کردی خویش را در دین تو رسوا
تو انسان بودی و انسان تو بودی
میان اولیا برهان تو بودی
تو انسان بودی و انسان رفیقت
محمّد بود در عقبی شفیقت
تو انسان بودی و انسانت میثاق
ولیکن در معانی گشتهٔ عاق
تو انسان بودی و انسان امیرت
امیرالمؤمنین بُد دستگیرت
ولیکن خویش را نشناختی تو
تو ایمان را بیک جو باختی تو
دریغا نام فرزندیّ آدم
که باشد بر تو این نام مسلّم
تو شرعش را چو من دان ای برادر
بکن از لفظ عطّار این تو باور
بهر چه الله گفت احمد چنان کرد
نماز خویش را بر آسمان کرد
بخاطر هیچ غیر او میآور
تمامی ورد او الله اکبر
تو گر اندر نمازی خواب داری
ز رحمت روی خود بی آب داری
نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد
ز طوق لعنتت صد پیچ باشد
بخاطر فکر دنیا همچو نمرود
شدستی پیش اهل الله مردود
اگر خواهی که با مقدار باشی
به این عالم تو با اسرار باشی
بکن پیشه تو عزلت را بعالم
که گویندت توئی فرزند آدم
بکن همره تو علم عارفان را
که تا همره شوی تو صالحان را
بکن با علم معنی آشنائی
که تا آید به قلبت روشنائی
بکن اصلاح ملکت ای برادر
اگر هستی تو خود ازنسل بوذر
ز نسل بوذر غفّار دیدم
بتون از وی معانیها شنیدم
ازو احوال جانان گشت معلوم
نبد پیش من این اسرار مفهوم
هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت
چو جبریل آسمان در زیر پر یافت
هر آنکس کو معانی را بداند
کلام الله را از بر بخواند
مرا مقصود معنیهاش باشد
میان جان من غوغاش باشد
ز معنیّ کلام الله محوم
نه چون مفتی بیمعنی است صحوم
مرا فتوی ز حکم این کلام است
نه ازگفتار شیخ و شرح عامست
ز شرح عام بگذر شرح او خوان
که تا گردی معانی دان قرآن
به پیشم کفر باشد قول مفتی
بدام زرق و سالوسش نیفتی
تو گرد فشّ و دستار بلندش
نگردی تا نیفتی در کمندش
تو ایشان را مدان انسان عاقل
که ایشانند مثل خر در آن گل
تو از ایشان مجو معنی قرآن
از ایشان گرروایت هست برخوان
روایت حقّ ایشان شد به تقلید
مرا خود نطق قرآنست و توحید
تو گرد عارفان راه حق گرد
بدین مصطفی میباش خود فرد
تو شرع مصطفی چون شاه من دان
که او بوده است نصّ و بطن قرآن
امیرالمؤمنین انسان کامل
به پیشش هر دوعالم یک منازل
تو منزلگاه شاه ما چه دانی
وگردانی چرا مظهر نخوانی
ز مظهر گرددت روشن شریعت
معانی دان شوی در سرّ وحدت
ز مظهر تو طریقت را بیابی
بجوهر ذات من خود نور یابی
ز جوهر ذات من ذات خدابین
حقیقت در وجود انما بین
مرا دانای اسرار معانی
بگفتا ای رفیق من چه خوانی
بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل
به آخر سورهٔ طاها مکمّل
بیا ای نور خود را نیک بشناس
ز شیطانان دنیا زود بهراس
تو این خلقان دنیا را شناسی
که ایشانند چون شیطان لباسی
کسی کو زین چنین شیطان جداشد
مراو را طوق ازگردن رها شد
ولیکن این چنین دولت که یابد
کسی کز جاه دنیا روی تابد
بگویم اصل درویشی کدام است
که این معنی بعالم نی بعام است
بگویم با تو ای درویش کن گوش
مکن ما را در این معنی فراموش
به اوّل آنکه پیش نور باشی
دوم آنکه ز دنیا دور باشی
سیم آنکه ز خلق این جهان تو
کناره گیری و باشی تو نیکو
ز اوّل نور میدانی چه باید
بود پیری که از وی علم زاید
نه آن علمی که زرّاقان بخوانند
نه آن علمی که سالوسان بدانند
بنور آن علم آموزد که حق گفت
نه آن علمی که او وی را سبق گفت
بتو از معنی قرآن بگوید
ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید
بروای یار ازدنیا جدا شو
پس آنگه در معانی رهنما شو
هر آنکس کو خبر از بود دارد
همه دنیا و دین نابود دارد
مر او را با اناالحق کار باشد
چه پروایش ز پای دار باشد
ز اصل و وصل دارم من خبرها
که تا گردی تو واقف از خطرها
که این دنیا خطر بسیار دارد
بسی را همچو خود افگار دارد
خداوندا ازین جمله خطرها
نگهداری تو درویشان دین را
که درویشان ترا دانند و خوانند
ز اسرار تو خود درها فشاند
ز درویشی تو سلطانی و برهان
ترا باشد مراد از وصل جانان
توئی آنکه بحکمت همنشینی
طریق شرع را در خویش بینی
شریعت خانهٔ دان همچو این بند
طریقت اندرو هم قفل و هم بند
حقیقت یار در خانه نشانده
همه مستان حق جانها فشانده
همه کرّوبیان لبیّک گویان
بگرد خانه خود از بهر جانان
بیا ای دوست بنشین باهم آنجا
میفکن این چنین روزی بفردا
هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد
به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد
بنقد این سود در بازار عشق است
برای عاشقان اذکار عشق است
بذکر دوست مست مست مستم
بهشیاریّ او از جای جستم
تو هم پاداری و گوش و بصر هم
بکن از غیر حق این دم حذر هم
بجه از جوی این دریای پرخون
وگرنه اوفتی دروی هم اکنون
هر آنکس کو زجوی این جهان جست
بدریای جنانش هست صد شصت
بهر شستی هزاران ماهی حور
فتاده هم ز رضوان با چنان نور
اگر تو ای برادر هوشداری
سخنهای معانی گوش داری
در آیینی نهان صد بحر اسرار
بهر بحری هزاران درّ شهوار
تو آن دُر در همه الفاظ من دان
که تا گردد معانی بر تو آسان
هر آنکس کو معانی دان چو من شد
ملایک پیش او بی‌خویشتنشد
هر آنکو کو بداند سرّ جانان
برد همراه خود او کلّ ایمان
هر آنکس را که ایمان نیست مرده است
به آخر خویش با شیطان سپرده است
هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش
دو عالم شد تمامی زیر پایش
هرآنکس کو بحکمت پیش دیده
طریق شرع را در خویش دیده
هر آنکس کو نظاره کرد جان را
طلاقی داد او ملک جهان را
تو اندر این جهان تا چند باشی
به این مشت دغل در بند باشی
شکن این بند از دنیا برون شو
بکوی آخرت چون من درون شو
که تا بینی کیانند مست جبّار
ولی درخلوت یارند هشیار
ز هشیاران عقبایت خبر نیست
بشیطانان دنیایت ظفر نیست
تو شیطان را بگیر و دور انداز
درون بوتهٔ دنیاش بگداز
که تا ایمن شوی از مکرش ای یار
وگرنه درجهان گردی تو مردار
هر آنکس کو شود مردار خواره
وجود او جراحت گشت و پاره
ز مردار جهان بگذر چو مردان
که تا گردی مطهّر بهر جانان
هرآنکس کو ز آلایش برونست
هم او مقصود کلّ کاف ونونست
ز بهر تو سخن بسیار گفتم
دو صد من گوهر اسرار سفتم
دو عالم راز بهرت راست کردم
ز دوزخ من ترا در خواست کردم
چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم
برین اوقات بی معنیت خندم
ز اوقاتت هزاران گریه زاید
رهت مالک بدوزخ میگشاید
پس آنگه خط مردودی کشندت
بقعر دوزخ تابان برندت
ببین اوقات خود را ای برادر
مکن تو گفت شیطان هیچ باور
هزاران آدمی کو علم خوانده
بگرد خویشتن خطّی کشانده
که من در علم خود ناجی شدستم
میان عالمان عالی شدستم
همی گوید دماغم پر ز علمست
همه اجسام من خود کان حلمست
مرا از علم و حلمت حال باید
نه همچون آن مدرّس قال باید
ز حال انسان کامل نور گردد
ز قال بد مدرّس کور گردد
غلطهای حماران درس گویند
میان مدرسه خود قرس گویند
ز قرس و درس بگذر راه او گیر
پس آنگه رو بخاک راه اومیر
وگرنه کور گردی اندرین راه
نگردد هیچکس از حالت آگاه
هرآنکس کو بباطن کور باشد
بباطن خود زعلمم عور باشد
هر آن کز علم معنی دیده کور است
باو این علم دنیا نیز زور است
بیا از علم معنی پرس ما را
اگرداری بحال خویش پروا
برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان
درو گفتم همه اسرار آسان
برو او را ز سر تا پا بخوانش
که تا گردی تو نور آسمانش
بتابی بر جمیع خلق عالم
منوّر باشی همچون نور آدم
بدانش خود کلید علم معنا
بدانش خود تونور روح عیسی
کلید جمله توحید الاه است
بر این معنی شه مردان گواه است
شه مردانست علم وحال و گفتم
ازو من درّ هر اسرار سفتم
اگر صد قرن باشد عمر نوحت
بدنیا دمبدم باشد فتوحت
چو اسرارش ندانی خود تو گیجی
میان عارفان بر مثل هیجی
برو عارف شو و اسرار او دان
پس آنگه مظهر انوار او دان
که تاکشفت شود اسرار مبهم
شوی در پیش اهل الله محرم
مرا شوقش ز عالم کرد بیرون
بعشقش آمدم در عالم اکنون
بعشقش زنده باشم در جهان من
شدم دانای سرّ لامکان من
زنم لبّیک منصوری بعالم
به دانا ختم شد والله اعلم
هر آنکس را که دانا همنشین است
بر او علم معانی خود یقین است
هر آنکس کو ز دانا روی تابد
به آخر او جزای خویش یابد
ترا دانا رفیق نیک باشد
که تا از چاه کفرت خود برآرد
ترا دانا رفیق ملک جانست
که در شهر معانی او زبان است
ترا دانا بسوی خویش خواند
بمحشر از صراطت بگذراند
ترا دانا دهد از حوض کوثر
شرابی همچو روح جان مطهّر
ترا دانا کند واقف ز اسلام
مرو در کوی نادان کالأنعام
ترا دانا ز دانش راز گوید
طریق علم معنی بازگوید
ترا دانا کند ازحال آگاه
برو تو فکر خود کن اندرین راه
ترا دانا بحقّ واصل کند زود
اگر صافی کنی این جسم مقصود
ترا دانا همه توحید گوید
ز نوروز محبّت عید گوید
ترا دانا کند خود عقل همراه
ترا دانا کند از حالت آگاه
ترا دانا بحکمت رهنمون کرد
پس آنگه روح حیوانی برون کرد
ترا دانا زاصل کار گوید
میان شرع و حکمت یار گوید
ترا دانا براه فقر آرد
درون توبه عشقت گذارد
ترا دانا زند از عشق اکسیر
که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر
ترا دانا کند از من خبردار
که تا آئی بسوی من دگر بار
ترا دانا هم از عطّار گوید
نه از قاضیّ و از طرّار گوید
ترا دانا برون آرد ز تقلید
نماید خود ترا این راه توحید
ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی
برون آرد مثال نوح و کشتی
ترا دانا ز مکر او رهاند
چو نوحت اندر آن کشتی نشاند
ترا دانا مثال بحر باید
که لب خشک آید و خوش رخ گشاید
ترا دانا دهد از عشق بهره
تو باشی در معانیهاش شهره
ترا دانا رهاند از بدیها
مکن خود را چو شیخ بدتورسوا
ترا دانا بشرع مصطفی خواند
دگر بر تو طریق مرتضی خواند
طریق مرتضی ایمان کل دان
وزو هر دم کتاب عاشقان خوان
طریق مرتضی یک راه دارد
حقیقت را بمعنی شاه دارد
شریعت کرد او شد در طریقت
طریقت ورد او شد در حقیقت
حقیقت غیر او من غیر دانم
چو منصور این معانی من بخوانم
از آن درجسم عطّار آمدی تو
که برگوئی اناالحق را تو نیکو
اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی
میان عاشقان محرم تو باشی
درون شمع احمد راه دیدم
شه مردان از آن آگاه دیدم
کسی بهتر ازو این ره نرفته
وگر رفته رهش از وی شنفته
کسی دیگر ندارد حدّ این قرب
وگر گوید بحلقش ریز خود سرب
مرا تیز است مظهر سرب ریزان
میان جان دشمن نار سوزان
تو سربش ریز در حلق و برون شو
بجوهر ذات من چون درون شو
که تا گردی همچون شیخ مردان
از آنکو نخوتی دارد چو شیطان
هر آنکس را که نخوت یار باشد
امیر ما ازو بیزار باشد
امیرم آنکه مدّاحش خلیل است
تولّدگاه او خانهٔ جلیل است
بکعبه زاد از مادر امیرم
از آن شد حلقهٔ او دستگیرم
بدانستم من این دم راه خود را
از آن گشتم بعالم مست و شیدا
هر آنکس را که حیدر راهبر شد
درون جنّت او همچون قمر شد
هر آنکس را که حیدر دوستار است
محمّد خود شفیعش در شمار است
هر آنکس را که حیدر میر دین شد
خوارج بیشکی با او بکین شد
هر آنکس را که حیدر مقتدایست
تمام جان و تن نور صفایست
هر آنکس را که حیدر میر باشد
چه پروایش ز شاه و میر باشد
هر آنکس را که حیدر پیش خواند
بدرب هیچکس او را نراند
هر آنکس را که حیدر خود شفیق است
خداوندش بمعنی دان رفیق است
هر آنکس را که حیدر شد طلبکار
هزارش یوسف مصری خریدار
هر آنکس را که حیدر شد امامش
همه اسرار معنی شد تمامش
هر آنکس را که حیدر یار غار است
چه پروایش ز زهر و نیش مار است
هر آنکس را که حیدر لطف دارد
بجنت حوریانش عطف دارد
هر آنکس را که حیدر کرد بیرون
خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون
هر آنکس را که حیدر نور تن شد
مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد
هر آنکس را که حیدر جام دارد
در او مستی حقّ آرام دارد
هر آنکس را که حیدر شد زبانش
بخواند مظهر وداند بیانش
هر آنکس را که حیدر گفت سلمان
تو او را بوذر و غفّار میخوان
هر آنکس را که حیدر شد محبّش
طبیب حاذق آمد کلّ طبّش
هر آنکس را که حیدر حقّ نماید
درخت دید از ذاتش برآید
برو ای یار برخطّش بنه سر
که تا آزاد گردی همچو بوذر
برو ای یار گفتم گوش کن تو
میان عارفان خاموش کن تو
اگر خاموش بنشینی چو مردان
نباشد خود ترا ز اسرار نقصان
وگرگوئی بکشتن می‌کشندت
بگویندت توئی رافض برندت
ندانستی که رافض کیست ای سگ
بگویم تا شود خود خشکت این لب
روافض آنکه دین شه ندارد
بکوی مرتضی این ره ندارد
روافض آنکه ملعون شد در اسلام
ندارد او براه شاهم اقدام
روافض آنکه دین غیر دارد
بکوی غیر حیدر سیر دارد
روافض آنکه حق بیزار زو شد
بدوزخ مالکان دل زار ازو شد
روافض آنکه دین تغییر داده است
بغیر راه حق راهی نهاده است
روافض آنکه او اغیار دیده است
تمام آل احمد خار دیده است
روافض آنکه ازتوحید دور است
بعلم چار مذهب خود کفور است
مرا نام احد بس دل پسند است
که ایمانم بسی شیرین چو قنداست
مرا احمد بشرعش ره یکی داد
نهادی تو مراو را چار بنیاد
خدا و مصطفی را دور کردی
بهر دو کون خود را کور کردی
امیرمؤمنان را دین چو تو نیست
ویا چون حنبل و شافع نکو نیست
همه را راه راه احمدی هست
ولی در ذات بعضی بس بدی هست
ابابکر و عمر را دوست دارید
همه را پیرو احمد شمارید
همه را دین حق یک شد نه دو شد
ترا خار مغیلان در گلو شد
ترا ایمان سلمانیت باید
که تا خورشید از کوهت برآبد
ترا ایمان بایشان هست محکم
که ایشانند نورذات آدم
چرا غافل شدی از حال ایشان
مگر رفته است از ذات تو ایمان
مرا ایمان علیّ مرتضایست
که او در دین احمد مقتدایست
مرا دین نبی از وی مسلّم
که او بد مصطفی را یارو همدم
مرا تعلیم دین مصطفی کرد
همه مذهب ز دین او جدا کرد
مرا کرد او اشارت خود بجعفر
که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز
بگفتا گفت او گفت نبیّ است
بمعنی و بتقوی او ولیّ است
بزهد و پاکی او حق گواه است
تمام اولیآ را عذر خواه است
باو ختمست ایمان و توکّل
تو بر غیرش مکن چنگ توسّل
که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟
مرا از لطف خود مگذار محروم
تو بحر حلم و کان جود و علمی
تو مست بادهٔ صافی و سلمی
ترا باده ز دست باب دادند
تمام اهل حق را آب دادند
کرا قدرت که آن باده بنوشد
مگر او جامهٔ شاهی بپوشد
کرا قدرت که پا بر کتف احمد
نهد غیر از تو ای سلطان سرمد
کرا قدرت که گوید لو کشف را
و یا داند وجود من عرف را
کرا قدرت که گویدحق بدیدم
و یا گوید که از او این شنیدم
کرا قدرت که استادیّ جبریل
کند در علم قرآن تا به انجیل
کرا قدرت که او اسرار داند
به پیش او مگر عطّار داند
چو عطار این زمان از سرگذشته‌است
به جان جان جان مهرت نوشته است
بگوید سرّ اسرارت به هر کو
برآرد نعرهٔ یاهو و من هو
ورای ذکر تو ذکری ندارم
ورای فکر تو فکری ندارم
توئی مظهر نمای کل مظهر
توی اندر وجود من منوّر
جهان از نور تو روشن شناسم
همین باشد بمعنی خود لباسم
به پیش احمق نادان چگویم
که یک گامی نرفته او بکویم
مرا از احمق نادان گریز است
که کار احمقان جنگ و ستیز است
برو بر گفت دانایان عمل کن
نه همچو احمقان مکر و دغل کن
مرا باشد زبان چون نور روشن
ترا باشد زبان گفت الکن
بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت
که او در گوش جان من ندا گفت
که من روشن ترم از نور خورشید
گرفته همچو عاشق ملک جاوید
من این مظهر بلفظ عام گفتم
گهی پخته و گه خود خام گفتم
که فهم خلق دروی خوش برآید
ز جهل و کبر خود بیرون درآید
وگرنه خود بالفاظ شریفش
همی گفتم که می‌آید حریفش
دل درویش ازو محروم ماند
به پیش خادم و مخدوم ماند
بچشم دانش اندر وی نظر کرد
همه عبّاد عالم را خبر کن
درو گم کرده‌ای من علم عالم
ز دور خویشتن تا دور آدم
تو ختم این معمّا کن که بسیار
سخن دارم من از اسرار دلدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
بسم اللّه الرحمن الرحیم
بنام آنکه نور جسم و جانست
خدای آشکارا و نهانست
خداوندی که جان در تن نهان کرد
ز نور خود زمین و آسمان کرد
فلک خرگاه تخت لامکان ساخت
زکاف و نون زمین و آسمان ساخت
ز یک جوهر پدید آورد اشیا
ز بود خویش پنهانست و پیدا
مه و خورشید هردو در سجودش
طلبکار آمده در بود بودش
به هر کسوت که میخواهد برآید
بهر نقشی که میخواهد نماید
زمین و آسمان گردان اویند
کواکب جمله سرگردان اویند
خرد انگشت در دندان بماندست
میان پردهٔ حیران بماندست
ز کنه ذات او کس را خبر نیست که
جز دیدار او چیز دگر نیست
همه دیدار یار است ار بدانی
ولی در عاقبت حیران بمانی
صفاتش عقل کی بتواند آراست
اگرچه عقل از ذاتش هویداست
کمالش عقل و جان هرگز ندیدند
اگرچه راه بسیاری بریدند
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره پنهانست دریاب
همه در بحر این اندیشه غرقند
ز فکرت دایما پویان به فرقند
نمود خود نمودست او چنان باز
که نادانسته کس انجام و آغاز
همه حیران بمانده در جمالش
نمییابد کسی اینجا کمالش
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پیوسته در گفت و شنودست
همه جانها درون پرده پنهانست
فلک از شوق او پیوسته گردانست
چو نتوانی که او را باز بینی
سزد گر عین خاموشی گزینی
ز خاموشی همه حیران و مستند
طلسم چرخ یکباره شکستند
اگر اسرار کلّی رو نماید
ترا زین حسّ فانی در رباید
برد تا لامکان و سِدرَهٔ راز
ببینی در زمان انجام و آغاز
کسانی کاندر این ره دُرفشاندند
همه در قعر بحرش باز ماندند
نمیدانی در این معنی چه گوئی
که گردان چون فلک مانند گوئی
همه گردان تست ای دوست دریاب
درون خانهای اکنون تو دریاب
زهی صنع نهان و آشکاره
که جان اینجا بمانده در نظاره
اگر خورشید گویم هست گردان
بماند در درون پرده حیران
اگر ماه است دائم در گداز است
گهی بدر و گهی در عین راز است
کواکب نیز گردان وصالند
گهی اندر هبوط و گه وبالند
قلم بشکافته از هیبت یار
بسرگردان شده مانند پرگار
بروی لوح او بنوشته رازش
که تا اسرار بیند جمله بازش
اگر عرش است اندر قطرهٔ آب
بمانده در تحیّر گشته غرقاب
اگر فرش است افتادست مسکین
از او پیداست این بازار تمکین
وگر کرسی است کرسی رفته از پای
شده گردون او از جای بر جای
ز شوقش میزند آتش زبانه
که نامم محو ماند در زمانه
ز عزمش باد بی پا و سر آمد
ندید اسرارُ حیران بر درآمد
ز ذوقش آب هر جائی روانست
که او آسایش جان و روانست
ز رازش خاک، خاکِ راه بر سر
بپاشیدست و مانده زار بر در
ز عجزش کوه گشته پاره پاره
به هرجائی شده بهر نظاره
ندیده سرّ و بوده زار و غمخوار
چه گویم جمله حیرانند و افگار
اگر بحر است دائم در خروشست
ز شوق دوست چون دیگی بجوشست
همو دارد یقین اندر وصالش
وزین دریا دلان دانند حالش
چو جمله این چنین باشند ای دوست
طلب کن مغز را تا کی در این پوست
به پرده همچو ایشانی تو مانده
از آن اسرار کل حرفی نخوانده
رها کن این همه دریاب اوّل
چرا ماندی تو چون ایشان معطّل
تو داری راز جوهر در درونت
ولی کس نیست اینجا رهنمونت
تو داری آنچه گم کردی در آخر
فرو ماندی در این اسرار ظاهر
تو داری جوهر ذات و صفاتش
ولی دوری تو از دیدار ذاتش
تو داری جوهر بس بی نهایت
نمییابی مرا او را حد و غایت
تو داری جوهری از جمله برتر
بسوی جوهر ذاتی تو رهبر
زهی دیدار تو افلاک و انجم
درونی و برون پیدا و هم گم
ندیده دیدهٔ جان روی تو باز
حجاب آخر دمی از جان برانداز
چو بنمودی جمالت را مپوشان
که ذرّاتند جمله حلقه گوشان
زهی اینجا نموده سرّ اسرار
حقیقت نقطه و تو عین پرگار
گرفته ملک جان ودل سراسر
توئی هم مونس و هم یار و غمخور
توئی هم جان و صورت بیشکی تو
صفات جملهٔ اندر یکی تو
توئی محبوب و هم مطلوب جانان
توئی اسرار پیدائی و پنهان
توئی ذرّات خورشید منیری
چرا اندر کف صورت اسیری
توئی راه و توئی آگاه صورت
یکی بنمای جمله بی کدورت
طلبکار تو و تو در درونی
چو بیچونی چه گویم من که چونی
تو بیچون وز تو چون پیدا تمامت
قیامت میکنی جانا قیامت
عجائب جوهری جانا ندانم
که چون شرح صفاتت را بخوانم
عجائب جوهری جانا چه گویم
که در شرح تو سرگردان چو گویم
نمودی روی خود در هفت پرده
ندیده هیچ چرخ سالخورده
چه داند چرخ سرگردان چه بودی
که دیدار خود اندر وی نمودی
توئی بنموده روی اندر دل و جان
بگویم در حقیقت راز پنهان
توئی اندر صفات خود نمودار
حجاب خود خودی از پیش بردار
چو مشتاقان همه حیران و مستند
هنوزت بستهٔ عهد الستند
چراشان این چنین افکار ماندی
حزین و خسته و غمخوار ماندی
زمانی رویشان بنمای از راز
حجاب چرخ و انجم را برانداز
چو یک را در یکی بنمودی از خویش
زمانی مرهمی نه بر دل ریش
بهر وصفت که میگویم نه آنی
که تو برتر ز وصف و داستانی
خرد طفلی است در وصف کمالت
فرو مانده در این بحر جلالت
ولیکن عشق میداند صفاتت
که او مشتق شدست ازبود ذاتت
حقیقت عشق وصف سرنگوید
که جز دیدار تو چیزی نگوید
حقیقت عشق دید آن روی و نشناخت
اگرچه عقل کل در سیر بگداخت
حقیقت عشق توحید تو خواند
که همچون عقل او حیران بماند
حقیقت عشق میگوید ثنایت
که فانی نیستی دیده بقایت
حقیقت عشق میبیند جمالت
که او دیدست اسرار کمالت
حقیقت عشق تو پرده برانداخت
که در یکی ترا دیدست و بشناخت
حقیقت عشق در جان راه دارد
که در هر دو جهان تو شاه دارد
حقیقت چون توئی چیزی دگر نیست
کسی دیگر به جز ذاتت خبر نیست
حقیقت چون توئی ذات عیانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
حقیقت چون توئی عشق نهانی
توئی در پردهٔ جان رخ نموده
تو گفتستی حقیقت تو شنوده
یکی میبینمت در پرده باری
که جز جمله توانی کار سازی
تو دانی این زمان عین صفاتی
ز صورت در صفات جان و ذاتی
همه جویای تو اندر دل و جان
ز بود خویش پیدائی و پنهان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ذات و صفات و توحید حضرت باری تعالی فرماید
تعالی اللّه زهی ذات و صفاتت
که کی باشد صفاتت غیر ذاتت
تعالی اللّه زهی دیدار رویت
نموده خود همه درگفتگویت
توئی صنع نهان و آشکارا
که بنمودی بیکباره تو ما را
توئی صانع توئی جان و توئی حق
توئی در هر دو عالم نور مطلق
حقیقت نیست جز ذات تو اینجا
شدستم عقل در ذات تو شیدا
تو خواهی بود تا باشی سراسر
حقیقت جز تو چیزی نیست دیگر
وصالت را همه جویا تو در جان
جهانی بر رخ تو مانده حیران
تو بودی آدم و آدم تو بودی
خودی خود تو در آدم نمودی
تو بودی نوح در دریای معنی
فکندی شورش و غوغای معنی
تو ابراهیمی و در نار هستی
بت نمرود را صورت شکستی
تو اسماعیلی و قربان خویشی
تو هم دردی و هم درمان خویشی
توئی اسحق و خود را سر بریدی
چو جز دیدار خود چیزی ندیدی
توئی یعقوب نابینا چرائی
از آن کز یوسف جانت جدائی
توئی یوسف درون چاه مانده
ز سِرِّ خویشتن آگاه مانده
توئی جرجیس گشته پاره پاره
جهانی مر ترا اینجانظاره
توئی موسی و بر طور الستی
ز اسرار نمود خویش مستی
سلیمانی و ملکت داده بر باد
اگر خواهی کنی تو دیگر آباد
تو ایوبی ودیده رنج و زحمت
ولی در عاقبت دیدی تو رحمت
زکریائی و مانده در درختی
به تیغ عشق بیشک لخت لختی
توئی یحیی در اینجا سر بریده
وصال اینجا ز بیچونی ندیده
تو خضری چشمهٔ حیوان تو داری
چرا ازتشنگی جان بر لب آری
توئی عیسی و اندر پای داری
نمود عشق خود را پایداری
توئی مر مصطفا ونور عالم
نموده اندر اینجا سرّ خاتم
تو در شهر علومت حیدری تو
نمود راز هر معنی دری تو
توئی مرانبیاء و اولیاء را
تو هستی ابتدا و انتها را
جلالت انبیا راسخ نمودست
در اسرار کلی برگشودست
توئی آتش ولیکن درحجابی
از آن پیوسته دائم در عتابی
توئی باد و روان در جسم وجانی
از آن از دیدهها اینجا نهانی
توئی آب و روانی در همه جای
بهر کسوت که میخواهی تو بنمای
توئی خاک و نموده کلّ اسرار
توئی پیدا شده اعیان دیدار
توئی کان و پر از گوهر نمائی
سزد گر این زمان گوهر فزائی
توئی عین نبات و سرّ معدن
بتو شد جملهٔ اسرار روشن
توئی بنموده رخ در کایناتی
در این ظلمات تن آب حیاتی
توئی جانان و جان اینجا چه گویم
که جز ذاتت درون جان نجویم
زبانی در دهان گویا شده تو
درونِ جانها جویا شده تو
توئی و تو شده پیدا مرا یار
که اینجا مینبینم هیچ اغیار
توئی ای دیدنت در پرده دل
تو هستی در نهان گمکردهٔ دل
توئی اللّه در توحیدِ مطلق
نمودِ تست اشیا جمله الحق
توئی اللّه اینجا در دل و جان
ز خود برگوی و هم از خود تو برخوان
توئی اللّه جوهر در میانم
بجز از جوهر ذاتت ندانم
توئی اللّه اینجا در دل و جان
ز چشم آفرینش نیز پنهان
توئی اللّه گویائی زبانی
ز چشم آفرینش مر نهانی
دلا چون راز دیدی جمله سرباز
حجاب از پیش چشم خود برانداز
حقیقت فاش کردی خویشتن تو
نمودی مر حجاب جان و تن تو
جهان چون اوّل و آخر تو باشی
چه گویم این زمان اسرار فاشی
بدیدار تو پنهان گشت پیدا
تعالی اللّه زهی نورِ هویدا
چو یکی من چرا پیوند جویم
توئی مطلوبِ طالب چند گویم
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
مرا در عین خود کن ناپدیدار
مرا جامی بده زان جام باقی
که تو هم جام و هم جانی و ساقی
چو من توحید اسرار تو بافم
چنان خواهم که جان را برشکافم
خوشا آن دم که جان بی جسم باشد
بجز ذات تو دیگر اسم باشد
یقینم شد که نی مُردی نمیری
همه ذرّات عالم دستگیری
حیات باقی و عین بهشتی
که طینت در یداللهت سرشتی
زهی اسرار جان اسراردان کو
یکی دانندهٔ بیننده جان کو
هزاران جان پاک پاکبازان
فدای آنکه یابد سرّ جانان
توئی جانان به جز تو من ندیدم
ز تست این جملهٔ گفت و شنیدم
ز خود آورد ودر خود او نمودست
گره در عاقبت خود برگشودست
چودیدت عشق عقل آمد ملامت
از آن بنمود این رازو پیامت
حقیقت جمله دیدار تو آمد
جمال جان خریدارِ تو آمد
حقیقت هم تو دیده دید دیدار
ز جمله او ترا آمد خریدار
ترا بشناخت اینجا در معانی
که کلّی رهنمای جانِ جانی
تو جانانی برونِ تو چو اسمست
توئی گنج و همه عالم طلسمست
زهی گنج تو جوهر فاش کرده
توئی نقش و توئی نقاش کرده
ز یکی در یکی خود باز دیده
خود این انجام و خود آغاز دیده
زهی از عشق خود مجروح گشته
توئی صورت عیان روح گشته
تو دانستی که چون بستی صور را
توئی انداخته عین گهر را
ترا بر ذرّه ذرّه راه بینم
ترا در جزو و کل آگاه بینم
تو آگاهی و صورت بیخبر ماند
درون پرده حیران در نظر ماند
نبینم جز ترا یک چیز دیگر
چو تو باشی نباشد نیز دیگر
چنین گفتست اینجا راه بینی
ز وصف تو مرا عین الیقینی
که گردیدم بسی درجان عالم
نظر کردم باین و آن عالم
ندیدم هیچ جز جانان حقیقت
چو بسپردم بدو راه طریقت
ندیدم هیچ جز دیدار رویش
همه دارند سرّ لا و هویش
ندیدم هیچ جز دیدار اللّه
زدم دم در عیان قل هو اللّه
ندیدم جز یکی در جوهر ذات
نمود یار دیدم جمله ذرّات
ندیدم جز یکی در کارگاهش
شدم در سایهٔ عشق و پناهش
ندیدم جز یکی پیدا و پنهان
نمود خویش دیدم جمله جانان
ندیدم جز یکی و در یکی بود
نمود یار حق حق بیشکی بود
ندیدم جز یکی تا راه بردم
ز دید عشق راه جان سپردم
ندیدم جز یکی در گنج جانان
اگرچه پر کشیدم رنج جانان
ندیدم جز یکی در دل عیانست
ز یکی یار بی نام و نشانست
ندیدم جز یکی در لانموده
نمودم یار در لا، لا ربوده
ندیدم جز یکی اندر نمودار
عیان دوست دیدم لیس فی الدّار
یکی دیدم همه انجام و آغاز
از آن اسرار کردم جمله سرباز
یکی دیدم تمامت بی نهایت
همه در دوست در دیدار غایت
یکی دیدم مکان و لامکان هم
بهم پیوسته دیدم جسم و جان هم
یکی دیدم ز یکی کل نموده
ز یکی دیده و دیدم گشوده
یکی دیدم عیان و در یکی هست
یکی اندر دوئی یار پیوست
یکی دیدم ز خود پیدا نکرده
ولی اندر حجاب هفت پرده
یکی دیدم درون را با برونش
همه ره گم بکرده رهنمونش
یکی دیدم درون جان سراسر
از آن اسرار ربّانی تو مگذر
چو درتوحید جانان در یکیام
ز یکی جوهر کل بیشکیام
چو در توحید جز یکی ندیدم
یکی را در یکی یکی گزیدم
منم توحید یار و سرّ اسرار
منم در جسم و جان بنموده گفتار
منم توحید اسرار الهی
نموده سر ز ماهم تا بماهی
منم توحید جانان آشکاره
خودی خود زخود کرده نظاره
منم توحید در لا مانده پنهان
حقیقت مینمایم سرّ اعیان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اثبات عین الیقین فرماید
زهی دیدار من دیدار یکتا
منم پنهان ز عشق خویش و پیدا
زهی دیدار من در اوّل کار
نموده در حقیقت عین پرگار
زهی دیدار من جانِ کل نموده
در آخر راز من کلّی فزوده
زهی وصف ثنایت برتر از جان
منم صورت منم تحقیق جانان
زهی دیدار من در جزو و در کل
نموده خویشتن هم رنج و هم ذل
کسی هرگز ثنائم چون تواند
که ایمن از خودی خود بمانده
کسی هرگز ثنای من کجا گفت
چو من باشم حقیقت گفت و آشفت
کسی هرگز ثنای من نگوید
اگر گوید منم از من بگوید
منم آن جوهر پیدا نموده
که این دریای پر غوغا نموده
منم آن جوهر اسرار پیدا
که بنمایم در این بازار خود را
منم آن جوهر راز حقیقت
که بنمودم عیان سر طریقت
منم توحید خود گویان و جوهر
نموده از نمود چرخ و اختر
منم آن جوهر توحید بیچون
که آوردم همه در هفت گردون
منم آن جوهر لاء زمانین
که باشد پیش چشمم ذره کونین
منم آن جوهر دیدار جمله
که بنمایم ز خود اسرار جمله
منم آن جوهر اعزاز گردون
که پیدا مانده و پنهان و بیچون
منم آن گوهر افلاک و انجم
که بنمایم ره حکمت بمردم
منم آن جوهر بیحدّ و غایت
که بنمایم کسان را در هدایت
چو بیچونم ز خود توحید گویم
که جز دیدار خود چیزی نجویم
همه دید منست ارباز دانی
چرا چندین ز ما حیران بمانی
منم گویای خویش و سرّ اسرار
که میگوید در این گفتار عطّار
منم عطّار او را رخ نموده
ابا او رازها گفت و شنوده
نمودم راز خود او را ز آغاز
دگر در پرده خواهم بردنش باز
بسی با او عیان و راز گفتم
حقیقت مر ورا گفت و شنفتم
بر آن سرّی که او اینجا نمودست
ز ذات ما ورا گفت و شنودست
کنون حیران ما اندر جلالست
چو ما گوئیم نطقش گنگ و لالست
چو ماگفتیم هم ما بازگوئیم
نمودِ راز ما ز آغاز گوئیم
کنون حیران خود ماندست عطّار
منم گویندهٔ این سرّ و گفتار
به عون خود وِرا دادم وصالش
برون آوردم از رنج و وبالش
چو او جز ما دگر غیری ندیدست
همه من گفتم و او در شنیدست
عنان را بازکش از راه اسرار
که هرکس نیست خود آگاه اسرار
که میداند که این اسرار چونست
که حق میگوید وحق رهنمونست
کنون عطّار ما با هوشت آریم
کنم گویا ز پس خاموشت آریم
چو گنج راز دادیمت نهانی
ببخشم جوهرت تا برنشانی
چو در بیرون و در جانت عیانیم
همت ما در زبان جوهر نشانیم
چو کردی ذات ما را در عیان فاش
ندیدی غیر ما این جا تو ما باش
منم اوّل منم در آخر کار
بفضل خود ترا بخشم بیکبار
چو من باشم بیامرزم تمامت
بجنّتشان رسانم در قیامت
حقیقت فاش گردانم حقیقت
ترا عطّار سازم در شریعت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ثنای احدیت و فنای بشریت فرماید
زهی عطّار کز سرّ الهی
نمودی عین دید پادشاهی
زهی گستاخ بر اسرار معنی
تو خواهی دید حق اظهار معنی
عیانِ واصِلانی در جهان تو
که بنمودی چنین سرّ نهان تو
بمعنی برتر از هر دو جهانی
که گفتی فاش اسرار نهانی
بحکمت لوح گردان مینگاری
که تو حکمت ز نون الحکم داری
بحکمت راز جانان داری اینجا
ز دید دوست برخورداری اینجا
چو این جوهر ترا دادند اوّل
چو زر کن مشکلات جمله را حل
ترا دادند معنی تا بدانی
جواهرهای معنی برفشانی
تو داری گنج و ملک پادشاهی
که ذرّات جهان را نیکخواهی
از این شیوه سخن هرگز که دیدست
حقیقت چون تو هرگز کس ندیدست
نمانده عقل اندر عشق جانان
بیکباره شدی در دوست پنهان
نمانده عقل اندر عشق دلدار
خودی خود ترا کرده نمودار
نمانده عقل پنهانی تو در دوست
حقیقت مغز شد در حق ترا پوست
نمانده عقل تا عاشق شدستی
بای عشق را لایق شدستی
نمانده عقل تا عشّاق عالم
زنندت سیر معنیها دمادم
نمانده عقل تا در عین عشاق
نمائی دمدمه در کلّ آفاق
نمانده عقل و راه کل سپردی
تو گوئی معنی از آفاق بردی
نمانده عقل سالک در وصولی
از آن نزدیک ذات حق قبولی
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
بچشم تو نه دَر ماند نه دیوار
نمانده عقل و عشقت رهنمون شد
از آن جان و دلت دریای خون شد
نمانده عقل و عشقت راز برگفت
تمامت گوهر اسرار را سُفت
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
که تا آویزدت یکباره از دار
نمانده عقل وعشقت لامکان شد
وجودت برتر از هر دو جهان شد
نمانده عقل و عشق آوازه انداخت
ترا چون شمع سوز عشق بگداخت
نمانده عقل و عشقت کرد واصل
از آن اسرار کل شد جمله حاصل
نمانده عقل و عشق اندر صفاتت
عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت
نمانده عقل تا در لافتادی
در اسرا کلی برگشادی
نمانده عقل عشق و نور قدسی
ولی در مانده این دیر شدستی
نمانده عقل دیرت شد خرابی
سزد کز خویش بی این دیریابی
نمانده عقل جوهر فاش کردی
میان سالکان خود فاش کردی
نمانده عقل اسرار جهانی
درون جسم و جان گنج نهائی
نمانده عقل تو راز دو کونی
از آن اندر یکی بر لون لونی
نمانده عقل برگو آنچه آید
که حق میگویدت حق مینماید
نمانده عقل من گفتارت آمد
یقین ذات در دیدارت آمد
نمانده عقل حق در گفت و گویست
فلک بهر تو سرگردان چو گویست
نمانده عقل حق در جانت آمد
ز پیدائی خود پنهانت آمد
نمانده عقل هم ار عشق مکدر
کی بی عشقت نبینی حق سراسر
نمانده عقل جانانست جانت
ازو بشنو همه شرح و بینانت
نمانده عقل توحیدت یکی شد
همه عین یکیات بیشکی شد
یکی دیدی ز یکی آمدستی
در اینجا واصل عهد الستی
یکی دیدی ز یکی در وجودی
نبودی تا نبودی زانکه بودی
یکی دیدی از آن در یک نمودی
که اندر آتش معنی چو عودی
یکی دیدی تو چه ذات و صفاتش
صفاتش کوی کاعیانست و ذاتش
یکی دیدی از آن صاحب راز
که خواهی گشت هم انجام و آغاز
یکی دیدی در اول هم در آخر
نگه میدار هم اسرار ظاهر
یکی دیدی در اینجا صورت یار
رهاکردی ز دید خویش پندار
یکی دیدی تو صورت در معانی
از آن از بحر معنی دُر چکانی
یکی دیدی ز معنی جسم و جانت
از آن شد راز سبحانی عیانت
یکی دیدی تو اندر دیده خویش
از آن برداشتی آن پرده از پیش
یکی هستی و در یکی یکی تو
مثال قطرهٔ در قلزمی تو
یکی دیدی دراین بحر الهی
نمود جوهر ذاتت کماهی
از آن این جوهر توحید دیدی
که در معنی و صورت ناپدیدی
توئی آن جوهر بحر هدایت
که کس اینجا نمیداند نهایت
توئی آن جوهر کان حقیقت
که بنمودی عیان جان حقیقت
توئی آن جوهر اسرار یزدان
که جوهر فاش خواهی کرد زین کان
توئی آن جوهر اسرار معنی
که کردی این همه اظهار معنی
توئی آن جوهر دریای ذاتی
که جوهرپاش اعیان صفاتی
ز اسرار الستت هست جوهر
از آن تو هستی اندر عین گوهر
توداری جوهر بازار معنی
گهرپاشی کن از اسرار معنی
زهی کاین بیت هر یک جوهریاند
ز یک دریا و هر یک گوهریاند
اگر گویی ثنای خویش بسیار
نیاید هیچ بر دکان خریدار
کم خود گیر و خود کم کن درین راه
که جز خودی نداری هیچ همراه
نداری هیچ همراهی جز اسرار
که او دارد حقیقت دیدن یار
نداری هیچ اندر دهر فانی
بجز گلزار اسرار و معانی
نداری هیچ در هر دو جهان تو
بجز یکی خدا عین العیان تو
نداری هیچ جز دیدار اللّه
از آن دم میزنی از صبغةاللّه
نداری هیچ بر جان جای داری
ترا شاید که او را پای داری
نماندی هیچ در دنیا فلاهیچ
رهاکن این طلسم پیچ بر پیچ
چو دیدی گنج ذاتت در یکی حق
ز حق گوی و هم از حق جوی مطلق
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
طلسم و بند بر نجات نشکن
نمود جوهر ذرات بشکن
طلسم چرخ گردان پاره پاره
که تاریکی ترا باشد نظاره
چرا در درد صورت مبتلائی
چو تو صورت فکندی کل خدائی
ترا صورت نخواهد بود همراه
ز معنیِّ خدا میباش آگاه
ترا صورت بکاری مینیاید
خدا دیدارت اندر جان نماید
چو صورت بشکنی بیشک حقی تو
دوئی شد محو و کلّی خود حقی تو
بلائی را کشیدی هم ز صورت
از آن پیوسته بودی در کدورت
بلای دل کشیدی در سرانجام
بیک ره در فکندی ننگ با نام
بلای دل کشیدی تو درین راه
که از حال اوفتادی در بن چاه
بلای دل کشیدستی و دیدی
از آن این لحظه در دیدار دیدی
بلای دل کشیدی در جهان تو
از آن دیدی همه راز نهان تو
بلای عشق اینجا دل کشیدی
از آن رو این همه گفت و شنیدی
بلای عشق در دل راه دارد
از آن کین دل نظر در شاه دارد
بلای عشق در جان و دل آمد
که دل با جان در این عین کُل آمد
بلای عشق داند سالکِ پیر
که اینجا درنگنجد هیچ تدبیر
بلای عشق داند آنکه چون من
بشب نالان بود تا روز روشن
بلای عشق اوّل دید آدم
من از وی بیشتر دیدم در این دم
بلای عشق جانان در فغان است
از آن کاینجا نمود قیل وقال است
ولی تا این بلا در لاعیانست
بلاشک گشت راحت را نهانست
طریق عشق جانان بی بلا نیست
توهم لاشوکه در حق هست لانیست
طریق عشق جانان لطف باشد
که جز مر لطف او چیزی نباشد
طریق عشق خلوت خوی کن راز
اگر مردی ز صورت جوی کن باز
طریق عشق آنکس یافت چون من
که او را عین گلشن گشت گلخن
طریق عشق آنکس باز داند
که نی آغاز و نی انجام داند
طریق عشق جز یکی نداند
یکی را در یکی حیران بماند
طریق عشق من بردم حقیقت
که بسپردم بحق راه شریعت
طریق عشق آن باشد ترا آن
که اینجا تو نبینی غیر جانان
طریق عشق اینجا باز بین باز
همه در تست خود را باز بین باز
طریق عشق در جانست دیدار
برافکن صورت و جانت به دیدار
برافکن صورت و معراج دریاب
ترا بر سر حقیقت تاج دریاب
برافکن صورت و معراج خود بین
همه ذرّات جان محتاج خود بین
برافکن صورت و معراج یار است
ز دید جان نظر کن آشکار است
اگر معراج جان جانان نماید
همه در پیش تو یکسان نماید
اگر معراج خود در جان ببینی
رخ معشوقهات اعیان ببینی
اگر معراج اینجاگه ندیدی
میان اهل معنی ناپدیدی
اگر معراج اینجا رخ نماید
ترا از بود صورت در رباید
اگر معراج اینجاگاه بنمود
ترا پیدا نماید در عیان بود
رهی ناکرده چون تیری در آماج
کجاهرگز نیابی دید معراج
رهی ناکردهٔ هرگز چه گویم
که تا اسرار معراجت بگویم
رهی ناکردهٔ مانند احمد
که تا بر قدر خود گردی مؤیّد
رهی ناکردهٔ مانند او تو
که تا گردی بقدر خود نکو تو
رهی ناکردهٔ در سدرهٔ جان
که تا بینی حقیقت روی جانان
رهی ناکرده در اسرار مطلق
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ در جوهر جان
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ اینجایگه چه جوئی
چرا بیهوده اندر گفت و گوئی
رهی ناکردهٔ اندر صفاتت
که بنمائی حقیقت عین ذاتت
رهی ناکردهٔ تا بازدانی
که سرّ این جهان و آن جهانی
رهی ناکردهٔ مانند مردان
از آن سرگشتهٔ چون چرخ گردان
رهی ناکردهٔ چون سالکان ساز
که تا یابی نمودت جمله سرباز
رهی ناکردهٔ چون کاروان تو
بکن راه و بمنزل خود رسان تو
رهی کن تا بمنزل در رسی باز
که تا یابی نمود خویشتن باز
رهی کن تا خوش و فارغ نشینی
که این دم در گمان نه در یقینی
چو مردان راه کن باشد که یک روز
ز عین واصلان گردی تو پیروز
چو مردان راه کن ای ره ندیده
در این دنیا دل آگه ندیده
چو مردان راه کن از چه برون آی
بمعنی و بصورت ذوفنون آی
چو مردان راه کن در جسم و جان تو
که میبینی نمود تن عیان تو
چو مردان راه کن در جوهر جان
که تا بینی حقیقت سرّ سبحان
چو مردان راه کن دریاب آخر
از این دریا دمی دُریاب آخر
چو مردان راه کن دریاب زین بحر
که چیزی نیست در دنیا به جز زهر
چو مردان راه کن بگذر ز کونین
در اینجا او نمیگنجد زمانین
برون شو زین جهان با آن جهان تو
دمی منگر زمین را با زمان تو
برون شو زین جهان و آنجهان بین
یکی ز آیات حق عین العیان بین
برون شو زین جهان و جای دیوان
بجائی کان نباشد غیر جانان
برون شو زین سر اگر مرد راهی
که تا یابی حقیقت عین شاهی
برون شو زین سرا و آن سرا بین
دمی در جان دلت خلوتسرا بین
چو معراج تو در جانست خود بین
که تا تلخی شود پیش تو شیرین
بقدر خود بیابی آنچه یابی
همی ترسم که جز خود را نیابی
حقیقت جسم و جان اینجا نماند
از آن کین نقش در دریا نماند
چو در نزدیک جانان میروی تو
سزد گر در جهان جان شوی تو
مبین خود تا ترا زیبد ز اسرار
نظر اندازدت بر جان و دل یار
چو جانت در نظر جانان نیابد
دل و جان هر دو سوی او شتابد
چو جانت سوی او یابد پناهی
نماند هیچ جز حق هیچ راهی
نماند هیچ جز دیدار جانان
نبینی هیچ جز انوار جانان
نماند هیچ جز دیدار یکسر
چگویم تا ترا آیدت باور
نماند هیچ در دریای فانی
ز عقل صورت و فهم و معانی
نماند هیچ جز در ذات اللّه
کجا ذاتی نمودت قل هو اللّه
چو قطره غرق دریا شد چه باشد
وجود قطره جز دریا نباشد
چو قطره غرق دریا شد حقیقت
بدان این سر تو در عین شریعت
شود دُر گر بماند در صدف باز
وگرنه عین دریا باشد از راز
ایا دریا ندیده چند گوئی
که در دریا فتاده چون سبوئی
سبو چون افتد اندر عین دریا
کند از آب دریا بانگ و غوغا
نیابد بانگ و فریادش بسی هم
که تا پنهان شود در بحر در دم
رود با عین دریا در زمانی
میان آب و گل گیرد مکانی
ترا با این چنین گفتار حاصل
که یک دم مینگشی دوست واصل
اگر دریای لاهوتی بیابی
سوی آن بحر ناسوتی شتابی
اگر تو غرقه هم مائی بدریا
سر تختت کجا باشد ثریّا
وگر در تو بماند بحر غرقه
یکی بینی تو این هفتاد فرقه
شود بحرت در این دل ناپدیدار
بیابی جوهر و هم دُرِّ شهوار
همه در عین دریا باز بینی
چو مردان تو دمادم راز بینی
ولی ای دوست دریا جای تو نیست
حقیقت عین دل ماوای تو نیست
تو دریائی و از دریا تو جوهر
نمود خویشتن در اسرار بنگر
بجز دریای جان دُرِّ دگر نیست
که اینجاجز یکی ذاتِ گهر نیست
کدامین جوهر است ار بازدانی
که چون او مینباشد در معانی
حقیقت جوهر ذاتست اللّه
کسی مانند او کی باشد آگاه
حقیقت اوست در هر دو جهان نور
که اندر هر دو عالم اوست مشهور
تمامت سالکان محتاج اویند
بجان پیوسته در معراج اویند
صفاتش وصف کردن مینیارم
اگرچه جوهر دریاش دارم
صفاتِ صورت و معنیش جان یافت
از او این جوهر عین العیان یافت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در نعت سیّد المرسلین علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیّات فرماید
به بالا مصطفی سرو روانست
رخش مانند ماه آسمانست
وجود مصطفی از نور پاکست
ز لطف حق نبیّ اللّه نه خاکست
زمین و آسمان او را طفیل است
مَلَک با آدم و جنّش زخیل است
محمّد بر همه عالم رسولست
رسول سرور و صاحب قبولست
هنز آدم میان آب و گل بود
که او شاه جهان و جان ودل بود
دو گیسویش برنگ مشک اذفر
دو چشم نرگسینش زهره پیکر
لب و دندان او گوهر فشانست
میان جمله او سرّ عیانست
نمود او نمود کردگار است
که در اسرار کل او پایدار است
چه گویم من ثنای او خدا گفت
که نور اوست با نور خدا جفت
حقیقت در شریعت رهنما اوست
بگویم راست دیدار خدا اوست
حقیقت نور پاک ذات یزدان
که آمد فاش کرده سرّ اعیان
ز هر منزل که او سوی دگر شد
اگرچه پخته بُد او پختهتر شد
چو خود حق یافت خود را بیشکی دید
شب معراج او جمله یکی دید
یکی بود او نمود هر دو عالم
بیامد تا بعبداللّه ز آدم
بدش تعظیم سرّ لامکانی
از آن دید او چنین صاحب قرانی
زهی صاحب قران کُرهٔ خاک
بصورت رفته بر بالای افلاک
حقیقت حق توئی اینجا بدیده
توئی از انبیا اینجاگزیده
تو گفتستی نمود من ز آنی
حقیقت واصلان دانندگانی
ترا زیبد که ختم انبیائی
که در هر دو جهان تو پیشوائی
طفیل خندهٔ تو آفتابست
ز چشمت قطرهٔ عین سحاب است
توئی شاه و همه آفاق خیلاند
توئی اصل و همه عالم طفیلاند
تو آغازندهٔ از آفرینش
تو هستی دیدهها را نور بینش
زهی شرعت گرفته قاف تا قاف
فکنده زلزله در نون و در کاف
زهی شرعت فکنده کفر از دین
ندیده هیچکس این عزّ و تمکین
زهی شرعت ورای هفت افلاک
تو کردستی بحکمت زهر، تریاک
زهی شرعت بگرد چرخ بسته
سر زُنّار بتها برشکسته
زهی شرعت نموده روی در دل
گشاده رازهای سرّ مشکل
کجا همچون تو دیگر باز بیند
طلبکار تو مر اهل یقینند
کجا همچون تو باشد رهنمائی
درون قلعهٔ دل درگشائی
تمامت سالکان از جان غلامند
تمامت پختگان اینجای خامند
تمامت خاکِ درگاهِ تو باشند
همه بهرِ تو در راهِ تو باشند
بصورت برتر ازکون و مکانی
تمامت واصلان را جانِ جانی
توئی جانان برِ اسرار بینان
ترا دانند حق صاحب یقینان
ترا شد کائنات اینجا چو ارزن
مرا اسرار کل شد از تو روشن
محمّد صادق القول و امین است
جهان را رحمةٌ للعالمین است
تو هستی ذات پاک و عین رحمت
توئی پیوسته اندر عین قربت
تو دیدستی شبِ معراج حق تو
از آن بردی بحق اینجا سبق تو
تو خورشیدی و جمله ذرّهٔ تو
فلک اینجایگه گم کردهٔ تو
فلک شد خرقه پوش خانقاهت
سرگردانست اندر عین راهت
چو دارد چون تو شاهی چون نگردد
که بر یاد تو بر گردون بگردد
مه از شوق رخت هر ماه بگداخت
سپر از خجلت رویت بینداخت
ز شوقت آفتاب از ذوق گردانست
کواکب نیز سرگردان و حیرانست
ز رویت ذرّهٔ دریافت خورشید
از آن اندر فلک لرزانست چون بید
تو کردی دعوت دینها سراسر
تو داری پنج وقت اللّه اکبر
تمامت دینها را برفکندی
تو بیخ کفر از عالم بکندی
همه درتو شده چون قطرهٔ گم
کجا پیدا شود در قطره قُلزُم
همه جانها فدای روی تو باد
تو دادی در حقیقت جملگی داد
همه از بهر روی تو فدااند
شده حیران ز بهر یک ندا اند
بتو دادند یکسر جمله امّید
چنین مگذار ما را تا بجاوید
تو داری هرچه هست اینجا بدیدار
تمام جانها مهرت خریدار
چو جانانی ترا از جان گزیدم
چو جانانی به جز جانت ندیدم
توئی جانان و جان را کرده اینجا
ز پیدا نیست پنهان کرده اینجا
تو پیدائی و هم پنهان همیشه
تو هم جانی و هم جانان همیشه
حبیب اللهی و حق را تو دیدی
از آن مغز حقیقت برگزیدی
حبیب اللّهی و حق را توئی دوست
توئی مغز و همه آفاق چون پوست
توئی اللّه را محبوب بیشک
نموداری ز حق در جمله حق یک
یکی دیدی تو خود اللّه در ذات
از آن دادت تمامی عینِ آیات
چو حق بیواسطه در خویش دیدی
چنان کز پس ندیدی بیش دیدی
درون خویش دیدی ذاتِ اللّه
یکی اندر صفاتِ قل هواللّه
توئی ذات و صفاتت هست صورت
کجا گردد بگردِ تو کدورت
سزد ای دل که معراجش بخوانی
به الفاظِ زبان دُرها چکانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت معراج حضرت محمّد علیه الصّلوة و التسلیم فرماید
شبی آمد برش جبریل از دور
سراسر کرده عالم را پر از نور
بُراق از لامکان آورده با خود
پر از نور و لگامش بود در یَد
ز حضرت سوی سیّد شد که برخیزد
دمی زین رخش زیبا پیکر آویز
گذر کن مهترا از هر دو عالم
که تا بینی عیان سرّ دمادم
بدارالملک روحانی سفر کن
ز شش جهات و هفت اخگر گذر کن
در آنجائی که آنجا مرسلیناند
که درجنّت ستاده حور عیناند
فتاده غلغلی امشب در افلاک
تمامت اختران افتاده در خاک
همه بهر تو امشب در خروشند
ز جان و دل تمامت حلقه گوشند
تمامت آسمان را درگشادند
ز بهرت دیدهها بر ره نهادند
همه جویای دیدارِ تو گشته
بجان ودل خریدارِ تو گشته
ترا از جان و دلها دوستدارند
ستاده با طبقهای نثارند
قدم در نِه به بام عرش اعظم
که پیشت ارزنی باشد دو عالم
دو عالم در تو امشب کم نبودست
که حق امشب وصالت را نمودست
تمامت انبیا استاده در راه
که دریابند دیدار تو ای شاه
خدایت همچو ایشان دوستدار است
ترا امشب حقیقت وصل یار است
براقش پیش برد و برنشست او
طناب شش جهت را برگسست او
ز حق بگذشت وز جان هم گذر کرد
ز یکی در یکی، یکی نظر کرد
یکی میدید و میشد تا بر دوست
جدامغزی که بُد میکرد از پوست
گذشت از اوّل و در دو نماند او
سوم بگذاشت از چارم براند او
ز پنجم برگذشت و از ششم هم
ز هفتم نیز و آنجا دید آدم
ستاده انبیای کاردیده
گشاده از برای یار دیده
تمامت مصطفی آن شب بدیدند
ز شادی در بر سیّد دویدند
سلامش جملگی کردند از جان
شده در روی احمد جمله شادان
درآمد آدم و کردش سلامی
ز عین معرفت دادش پیامی
که ای فرزند پاک و نور دیده
تو امشب در حقیقت کل بدیده
شب امشب مرا از یاد مگذار
که بهر تو کشیدم رنج و تیمار
بخواه از حق تعالی امّتِ خویش
بنهشان مرهمی اندر دل ریش
درآمد نوح و گفتا ای ستوده
نمود تو مرا کلّی نموده
مرا نیز امشبی میدار در یاد
که جان من فدای روی تو باد
تمامت انبیا گفتند هر یَک
نمود خویش با او جمله بیشک
بداد آنجا بجمله دلخوشی را
بِراند از سدره و بر شد ببالا
بقدر آنجا که مهتر را محل بود
زُحَل آنجا بِنسبَت در وحل بود
چنان راند و بشد از سدره تا نور
که جبریل امین افتاد از دور
در آن منزل که بودِ بودِ بود او
امین را همچو گنجشکی نمود او
نمیگنجید آنجا لیس فی الدّار
اگر تو واصلی این سرنگهدار
نمیگنجید آنجا میم احمد
اَحَد شد در زمان بیخود محمّد
چو از خلوت به درگه او فرو رفت
درآمد نور ربّانی و او رفت
در آن وحدت زبانش رفت از کار
محمّد شد ز دید خویش بیزار
محمّد محو شد تا ماند اللّه
کجامانَد کسی آنجای آگاه
محمد دید خود را لا نموده
نمود دیده در الّا فزوده
یکی را دید آنجا سرّ بیچون
چو بیچون بود چون گویم که بد چون
ز بیچونی ز خود خود رهنمون یافت
نظر کرد وخدا را در درون یافت
همه حق دید خود در وی نهان دید
جمال دوست هم در خود عیان دید
عیان بُد در درونش عین دیدار
نداند این مگر جز مرد دیندار
جمال دوست پیدا دید و پنهان
محمّد بد حقیقت جان جانان
یکی را دید در خود آشکاره
ز خود در خود همی کردش نظاره
یکی را دید جمله خویشتن را
فکنده مر حجاب جان و تن را
حجاب از پیش رخ برداشته او
ز دید خود نظر نگذاشته او
همه او بود غیری را ندیدش
از آن حالت زمانی آرمیدش
چو نور ذات دیگر بار پیوست
نمود مصطفی در یار پیوست
عتابی کرد جانان در سلامش
نموداری نمود اندر کلامش
چو زان حالت دمی با خویشش آورد
سلامی و علیکی پیشش آورد
بپرسید و بخود بنمود رازش
که میداند که تا چون بود سازش
سه باره سی هزارش گفت اسرار
که بشنو در حقیقت سر نگدار
زهی خلوت که موسی در نگنجید
فلک در نزد او ذره نسنجید
زهی تو دیده اسرار کماهی
تو بشنفته همه راز الهی
ترا گفت او هر آنچه گفتنی بود
حقیقت گوش معنی تو بشنود
تو بشنودی حقیقت گفت دلدار
توئی خورشید و ماه و ذرّه کردار
حقیقت حق بدید او بر سر و چشم
اگرچه ناسزا گیرد از این خشم
معاینه خدا دیدست در خود
که پیدا کرد این جا نیک از بد
حقیقت او خدا را در خدا یافت
نه همچون ما همه چیزی جدا یافت
جدانزدیک او هرگز نباشد
که دید انبیا عاجز نباشد
چو خاصه مهتری او بود رهبر
طفیل نور او آمد سراسر
اگر دیده همی دیدار او یافت
شب معراج کل دیدار او یافت
نه بیند همچو او دیگر کسی یار
که پنهانست اسرارش ز انکار
کسی کانکار او کردست بیشک
بهست ازوی بصد باره دُمِ سگ
حقیقت سگ شرف دارد بر آنکس
بنزد اهل معنی هست ناکس
بدان گفتم که تا منکر شود کور
بماند تا ابد از جهل رنجور
اگرچه منکرانش پیش دیدند
همه از خویشتن دلریش دیدند
در آن دم گفت کای دانای اسرار
نمیبینم ترا من خود بدیدار
توئی جمله چه گویم اندر این کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
چنین گفت ای محمد این مگو باز
ترا دادیم این ترتیب و اعزاز
ترا بنمودهام این راز تحقیق
ترا بخشیدهایم این عین توفیق
ترا دادیم اسرار عیانی
تو از جمله حقیقت کاردانی
ترا دادیم و دیگر کس ندادیم
همه از بهر دیدارت نهادیم
طفیل تو همه کردیم پیدا
ز نور تست در تو جمله اشیا
حقیقت ما و تو هر دو یکیایم
بنزد مؤمنان ما بیشکیایم
ز نور شرع برگو آنچه دیدی
که دید ما ز دید خویش دیدی
من و تو دیگریم و هرچه کردم
من اندر ذات توآگاه و فردم
ز نور شرع برگو آنچه گوئی
بجز حکم و رضای ما نجوئی
ز نور شرع تو شرح و بیان کن
کنون کل روی با خلق جهان کن
ببخشم امّتت را من سراسر
که خواهی بود در رهشان تو رهبر
در آن شب چون همه در سیر خود یافت
ز دید احمدی دید خدا یافت
چو فارغ بود از کل نیک دید او
در آن معراج شد کلّی اَحَد او
یکی بود و یکی دانست ذاتش
وگر ره بازگشت اندر صفاتش
ز عین لامکان دید او نمودار
سجودی کرد در خور شاه هشیار
ز عین لامکان چون باز گردید
از آنجا صاحب اعزاز گردید
دگر ره گرم رو در قربت شاه
همی آید ز سرّ جمله آگاه
ز قربت همچنان با خود نه بی خَود
بچشم پاک او نیکی شده بَد
ز عزت همچنان بیهوش و باهوش
ز شوق باز هم گویا و خاموش
ز وحدت همچنان اندر یکی بود
همه حق در بر او بیشکی بود
گمان رفته یقین گشته پدیدار
چو برق گرم رو در عین دیدار
ز پرده پرده آمد در درون او
یکی گشته درون را با برون او
ز پرده راز بگشاده تمامت
بدانسته عیان سرّ قیامت
ز پرده پرده کلّی بر دریده
بجز معشوق خود غیری ندیده
همه یکسان او عین بشر بود
حقیقت رهنمای خیر و شر بود
درآمد آنچنان بر جای اشتاب
که بودش گرم بیشک جامه خواب
بداند پاک دین کین سرّ درستست
کسی راکاندر آن شکّست مست است
ز حالت هر دمی بودی وصالش
کسی دیگر کجا داند کمالش
نگه میداشت با خود سرّ اسرار
زبان در بند کرده دل به گفتار
نگه میداشت با خود راز در دید
که جز دیدش در آن محرم نمیدید
چو روز دیگر آن سلطان دوجان
بمسجد رفت پیش جمع یاران
وصال یار دیده او بغایت
ز حق دریافته عین هدایت
نماز صبح کرده از یقین را
دعا کرد او عبادالصالحین را
بگفت او راز چندی آشکاره
همه یاران بروی او نظاره
چنین گفت آن رسول برگزیده
که ای یارانِ رازِ ما شنیده
شب دوشین بَرِ دادار بودم
پیام او بگوش جان شنودم
همه اسرار خود با من عیان کرد
ز دید خود مرا شرح و بیان کرد
سه باره سی هزاران راز از آغاز
تمامت گفت با من دوش سرباز
هر آنچه گفتنی باشد بگویم
رضای دوست اینجا باز جویم
عیان دیدیم جمله دوش تحقیق
مرا بخشید آن دیدار توفیق
یکی دیدم زمین و آسمان را
گذشتم از مکین و از مکان را
حجاب نور و ظلمت را بریدم
جمال دوست من بیشک بدیدم
خدا دیدم بچشم سر یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
ابوبکر نقی گفتا که صَدَّق
درستست این بیانِ دوست الحق
عمر گفتا که دیدی هست این راست
همه از بهر یک موی تو آراست
پس آنگه گفت عثمان صاحب راز
ترا باشد مسلّم جنّت و ناز
علی گفتا توئی اسرار جمله
ترامیدانم آن انوار جمله
چو یاران این چنین بودند جمله
عیانِ عین یقین بودند جمله
برغم آن مفسّر کو اثیم است
چراغش را ز باد تند بیم است
نیابد رافضی اسرار معنی
نمیگنجد بجنّت دار دعوی
نمودار خدا او هم نداند
که بیشک رافضی حیران بماند
نداند هیچکس اسرار یزدان
کجا داند حقیقت دیو قرآن
نداند عقل این معنی که یاد است
که راز او همه با اعتقاد است
نکو میدار بیشک اعتقادت
یقین میدار دائم در نهادت
یقین دریاب و برگرد ازگمان تو
که تا بینی جمال حق عیان تو
اگر داری یقین در خانهٔ دل
مشو چندین ز حس بیگانهٔ دل
یقین را پیش کن تا حق بیابی
دمادم سوی حق از جان شتابی
یقین بگذار از دست ای برادر
گمان را دان حقیقت عین آذر
گمان را دور گردان از برِ خویش
یقین را دان حقیقت رهبر خویش
یقین جوی و یقین ازدست مگذار
یقین بنمایدت ناگاه دیدار
یقین را کن طلب تا چند گوئی
که سرگردان صورت همچو کوهی
اگر تو مرد راه و پیش بینی
یقین را از گمان تو پیش بینی
همه اسرارِ جان عین الیقین است
یقین هم رهنما و پیش بین است
یقین گفتست بیشک جمله اسرار
ز عین جان یقینت را نگهدار
اگر تو در طلب هستی یقین شو
در این ظلمت یقین کل راه بین شو
ز سیّد بازجو اسرار معنی
مباش این جایگه در عین دعوی
یقین را پیشوا کن همچو سیّد
که تا کار تو باشد جمله جیّد
ترا او پیشوا و راه بین است
درون جانت او عین الیقین است
درون جانت او حق رهنمایست
که هم او عقل تست و جانفزایست
اگر از وی یقین خود بیابی
مجو چیزی به جز عین خرابی
از او کن مشکلات خویشتن حل
که او بگشایدت مر راز مشکل
درون جان برون دل گرفتست
چرا صورت ترا در گل گرفتست
بصورت ماندهٔ اندر وحل تو
کجا یابی عیانِ خویش حل تو
تو این دم در وحل مرجای داری
عجایب مسکن و ماوای داری
چرا مغرور جای دیو گشتی
از آنت غرقه شد در بحر شتی
چو اینجا نیست جز او رهنمایت
هم او را دان که باشد درگشایت
ترا معراج جان حاصل نبودست
از آن جان و دلت واصل نبودست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل و دریافتن اسرار معانی فرماید
دلا معراج داری هست معراج
چرا تیری نیندازی بآماج
چو بازوئی نداری چون کنم من
که شک را از دلت بیرون کنم من
تو بیشک برتر از کون و مکانی
تو بیشک در عیان عین جهانی
جهان بگذار و صورت برفکن تو
بت صورت بمعنی برشکن تو
چو ابراهیم این بت بر زمین زن
نفس از لا احبّ الآفلین زن
حقیقت بازجوئی از دل و جان
که باشد در حقیقت دید جانان
حقیقت باز جو اندر دلِ خود
بمعنی برگشا این مشکل خود
حقیقت این همه در تو نهان است
ولی صورت در این عین جهانست
ز صورت برگشا این راز تحقیق
که جان جانان بیابد عین توفیق
اگر توفیق میجوئی ترا هست
درونِ جان و دل عین خدا هست
چو مردان جهان در خود سفر کن
چو مشتاقان یکی در خود نظر کن
چو مشتاقی کنون در دیدن یار
برون شو از حجاب و عین پندار
حجابت صورتست و دل حجابست
از آنت این همه راز و حسابست
حجابت چون رود تو نور گردی
ز عین جزو و کل منصور گردی
براندازی ز پیشت عین اعداد
برون آئی تو از پندار چون باد
براندازی حجاب جان وصورت
یکی بینی حقیقت بی کدورت
براندازی حجاب جمله اشیاء
ز پنهانی شوی در دوست پیدا
براندازی حجاب باد و آتش
زبون گردانی اینجا نفس سرکش
براندازی حجاب آب با خاک
تو باشی در حقیقت صانع پاک
براندازی حجاب شش جهت تو
صفات کل بیابی بی صفت تو
براندازی حجاب آسمانت
یکی بینی مکین را با مکانت
براندازی حجاب هر چه بینی
درونِ خلوتت با حق نشینی
براندازی حجاب شمس مر تو
شوی آنگاه مانند قمر تو
براندازی حجاب تیر و زهره
چگویم چون نداری هیچ زَهره
براندازی حجاب مشتری را
ببین در خویشتن گل گستری را
براندازی حجاب نجم و افلاک
یکی بینی تو اندر عین جان پاک
براندازی حجاب و پاک گردی
زمین و آسمان را در نوردی
براندازی حجاب از بود و نابود
ببینی در زمان تو عین مقصود
براندازی حجاب از عین کونین
کنی پس محو کل دید ما بین
براندازی حجاب و ذات بینی
نمود جمله در ذرّات بینی
براندازی حجاب از روی دلدار
چو بینی در عیانت لیس فی الدّار
براندازی حجابِ جوهرِ کل
به بینی در صفاتت کشورِ کل
براندازی حجاب از روی جانان
بیابی راز پیدائی ز پنهان
براندای حجاب و حق تو باشی
جهانِ جانِ جان مطلق تو باشی
چو جائی نه عدد باشد نه اعراض
نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض
نه صورت باشد و عین معانی
چگویم تا رموز کل بدانی
بر آن حکمی که کردی آن تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
نگر تا در گمان اینجا نیفتی
که خوابت برده است و خوش نخفتی
مشو در خواب و بیداری طلب کن
نمودِ عینِ دل را در ادب کن
در اینجا عاشق هشایر میباش
حقیقت در عیان دلدار میباش
در اینجا بازجوی و امنِ ره بین
نمودت جان خود را دید شه بین
در اینجا بازبین و می مشو گم
مثالِ قطرهٔ در عین قلزم
در اینجا گر حقیقت باز بینی
حقیقت در مکان اعزاز بینی
در اینجا هرچه گفتم گر بدانی
حقیقت بی صفت تو جان جانی
در اینجا مینماید روی دلدار
عیان عشق باشد لیس فی الّدار
در اینجا در حقیقت ذات باشد
تمامت او عیان آیات باشد
در اینجا نیست جسم و جان پدیدار
در اینجا نیست بیشک خار دیوار
در اینجا نیست صورت نیز معنی
نمیگنجد در اینجا عین دعوی
در اینجا نیست چشم عقل و ادراک
نمودارست اینجا صانع پاک
در اینجا بود کلّی مینماید
ولی هر لحظه جانی میرباید
در اینجا بودِ بود ار میتوانی
ببینی هم بدو راز نهانی
در اینجا باز بینی جوهر ذات
که بر بستست بر هم جمله ذرّات
در اینجا باز بینی صورت خویش
ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش
در اینجا انبیاء و اولیایند
حقیقت جمله مردان خدایند
در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح
دمادم میدهد ذرّات را روح
در اینجا هم قلم هم عین کرسی
همی گویم ترا تا خود نپرسی
در اینجا آسمانها بازمین هم
نمودار مکانندو مکین هم
در اینجا آفتاب و ماهتابست
تمامت ذرّهها در عین تابست
در اینجا دوزخ و عین بهشتست
همه در عین ذات تو سرشتست
در اینجا باز بین انجام و آغاز
بهر نوعت همی گوید از این راز
در اینجا باز بین گم کردهٔ خود
درون دل نظر کن پردهٔ خود
همه در تست و تو بیرون از آنی
چه گویم قدر خود چون می ندانی
چو قدر خود نمیدانی دمی تو
که بر ریشت نهی یک مرهمی تو
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
کز این معنی من بیتی نخوانی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که بیشک هم درون و هم برونی
تو قدر خود نمیدانی از اسرار
که چونی اندرین صورت گرفتار
تو قدر خود نمیدانی حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
تو قدر خود نمیدانی چه چیزی
که تو بس جوهر و عین عزیزی
تو قدر خود نمیدانی زمانی
که تا بنمایدت کل عیانی
تو قدر خود نمیدانی که یاری
زمانی کن در اینجا پایداری
تو قدر خود نمیدانی که ذاتی
چرا افتاده در عین صفاتی
تو قدر خود نمیدانی ز خود باز
که تا پرده براندازی ز رخ باز
تو قدر خود نمیدانی بتحقیق
که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت
تو قدر خود نمیدانی که یارت
چه گونه پاک کرده آشکارت
تو قدر خود نمیدانی که بودست
ترا اینجا چه کس گفت و شنود است
تو قدر خود نمیدانی که دلدار
ز دیدخود در آوردت بدیدار
تو قدر خود نمیدانی که در تُست
حقیقت بازدان از خویشتن جست
تو قدر خود نمیدانی که رازی
در اینجا که تو عشق پرده بازی
تو قدر خود نمیدانی چه گویم
ز بهر تو چنین در جستجویم
تو قدر خود نمیدانی بدان این
که میگویم ترا اسرار کل بین
تو قدر خود نمیدانی که اشیاء
درون تست پنهانی و پیدا
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معنی من عرف نفسه فقد عرف ربه فرماید
تو قدر خود نمیدانی که عرشی
ز کرسی آمده در عین فرشی
تو قدر خود نمیدانی که لوحی
ز عین ذات اندر عین روحی
تو قدر خود نمیدانی قلم وار
که بنویسی در این لوح خود اسرار
تو قدر خود نمیدانی بهشتی
که ذات جان در این دل چون سرشتی
تو قدر خود نمیدانی که شمسی
ولی اینجایگه در قید نفسی
تو قدر خود نمیدانی که ماهی
در این چرخ دلت نور الهی
تو قدر خود نمیدانی سپائی
درون جان و دل عین خدائی
توقدر خود نمیدانی که جبریل
ترا هر لحظهٔ آورده تنزیل
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
که میکائیلی و رزقت رسانی
تو قدر خود نمیدانی از آن نور
که اسرافیلی و داری بدم صور
تو قدر خود کجا دانی به تبدیل
که تا زنده شوی در عین تنزیل
تو قدر خود کجا دانی که روحی
نه هر اغیار در عین فتوحی
تو قدر خود کجا دانی فذلک
که در تو درج شد عین ملایک
نمیدانم چگویم جمله جانی
که هم در آشکارا و نهانی
نمیدانم چگویم جوهری تو
که در عین دو عالم رهبری تو
نمیدانی که سرّ لاالهی
تو داری سلطنت بر پادشاهی
نمیدانی عیان خویش اینجا
نمیبینی نهان خویش اینجا
نمیدانی عیان دوست دردم
که هستی این دم اندر دید آن دم
نمیدانی کز آن دم این دمی تو
ز دید هر دو عالم آدمی تو
نمیدانی که اینجا آدمی باز
حجاب از این بهشت جان برانداز
توئی آدم توئی نوح یگانه
که در کشتی نهانی جاودانه
توئی عین خلیل اللّه هستی
که مر نمرود راگردن شکستی
توئی موسی و اندر کوه طوری
حقیقت پای تا سر غرق نوری
توئی درکوه جان ودل سماعیل
که هستی در نمود عشق تهلیل
توئی اسحاق اینجا سر بریده
نمود یار سر بی سر بریده
توئی یعقوب و یوسف باز دیدی
در اینجاگه بکام دل رسیدی
توئی یوسف ز چاه افتاده بر ماه
بتخت مملکت بنشسته چون شاه
توئی ایّوب و دیده رنج و محنت
رهائی یافته از عین رحمت
توئی جرجیس زنده گشته اینجا
رخ جانان بدیده کل هویدا
توئی داود و بگشاده گره تو
گسسته باز از هم این زره تو
توی کاینجا سلیمان خدیوی
کنون فارغ ز مکر و رنج دیوی
توئی یحیی و زنده گشته بیشک
نمود انبیا را دیدهٔ یک
توئی عیسی و اندر پای داری
بهر صورت که آئی پایداری
توئی مر مصطفی و جان جانی
که تفسیر و معانی جمله دانی
توئی دریافته معراج معنی
بسر بنهادهٔ این تاج معنی
توئی دریافته معراج جانان
حقیقت یافته اسرار دو جهان
توئی حیدر که حی را بر دری تو
ز بهر قتل نفس کافری تو
توئی و هم تو باشی جاودانه
بجز تو جملگی باشد فسانه
زهی اسرارها اسراردان کو
یکی صاحبدل بیننده جان کو
هزاران جان فدای صاحب راز
که دریابد چنین اسرارها باز
کسی کو علم لوت و لات داند
بلاشک این بیان طامات دارند
ز چشم کور بینائی نیاید
که از خفّاش جویائی نیاید
کجا یارد که بیند دید خفّاش
که بیند آفتاب جان ودل فاش
کجا یارد که بیند عین خورشید
کسی کو کور خواهد بود جاوید
اگر بینا دلی در چشم جان رو
دمادم اندر این راز نهان رو
دمادم سرّ معنیها برون آر
بهر معنی دمادم کن تو تکرار
دمادم سرّ کل میگوی و میباش
از این گنج پر از گوهر، گهر باش
زبان درفشانت چون گهر ریخت
بنور کوکب درّی برآمیخت
زبانت گوهر افشانست عطّار
تو داری در حقیقت جوهر یار
زبانت گوهر معنی فشانست
ولی این جوهرت بس بی نشانست
زبانت جوهر افشانست بر دوست
که این جوهر هم از گنجینهٔ اوست
زبانت جوهر اسرار دارد
بفرق سالکان ایثار دارد
زبانت جوهر کل را که داند
که بر فرق عزیزان میفشاند
زبان دُر فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
زبان دُرفشان تو حقیقت
گهر پاشید در عین شریعت
زبان درفشانت گوهر افشاند
عجایب اینهمه تقریرها راند
زبان دُر فشان پرراز داری
که هر ساعت از او دری بیاری
زبان درفشان ازدوست دیدی
که گوهرپاش در گفت و شنیدی
جواهر ذات داری در نهان تو
از آن جوهر شدی اینجا عیان تو
از آن جوهر شدی کاین جمله جوهر
ترا باشد که داری هفت کشور
تو داری هفت کشور شاه معنی
توئی اندر جهان آگاه معنی
ز جوهر نامهٔ ذاتت نمودار
زبان خویشتن کردی گهربار
ز لفظ خویش گوهر بار کردی
بیانت بهتر از هر بار کردی
ز لفظت جان و دل در کل رسیدند
جمال یار اینجا باز دیدند
ز لفظت یافت آسایش دل و جان
که ناگه یافت این اسرار پنهان
ز لفظت این چنین آسایشِ روح
درون دل فتاد از عینِ مفتوح
ز گنج عشق جوهر داری امروز
ز بار خویش گشتستی تو پیروز
بسی پیشینگان اسرار گفتند
نه بر این شیوهٔ عطّار گفتند
از این شیوه چرا تکرار کردی
نمود خویشتن ایثار کردی
از این شیوه که داری حسن معنی
همه دریافتی در عین تقوی
نمود یار خود بنمودهٔ تو
حقیقت دوستدارش بودهٔ تو
ترامعراج جان باشد مسلّم
که برگوئی به پیش خلق عالم
ترامعراج جان بنمود دلدار
شده اینجا حجابت عین پندار
ترا معراج اینجا داده است دوست
که باشد مغز جانت جملگی پوست
چو در معراج جان سیار هستی
عیان در دیدن راز الستی
تو داری لامکان دیدن یار
توئی امروز در خود عین دیدار
جمال دوست دیدی بی نشان تو
نمودی یار با خلق جهان توچ
جمال یار بنمودی بعالم
توئی یار و توئی دیدار محرم
جمال دوست در پرده نهانست
یقین در دید واصل بیگمان ست
جمال دوست آنکس یافت اینجا
که از دیدار خود گم گشت و پیدا
جمال دوست اندر خود نظر کن
نمود جسم و جان زیر و زبر کن
جمال دوست بی نقش و نشانست
که محول گل جمال جاودانست
جمال جاودان گر باز یابی
حقیقت از خدا اعزاز یابی
جمال بی نشان چون در درونست
کسی داند که در گرداب خونست
جمال بی نشان بیچون نبینی
که اینجا عکس این گردون ببینی
جمال بی نشان چون رخ نماید
زدل زنگ حواشی برزداید
جمال بی نشان عین خدایست
خدایت در دو عالم رهنمایست
جمال بی نشان دریاب در کل
که تا آگه شوی از رنج وز دل
تو کل خواهی شدن مشکل بکن حل
اگر دانستهٔ یَوم تَبَدَّل
چو کل خواهی شدن دریاب آخر
بکن ای دوست می بشتاب آخر
چو کل خواهی شدن در عین این حال
حقیقت باز بین اسرار افلاک
چو کل خواهی شدن اندر زمین تو
نمود خویشتن هم باز بین تو
چو کل خواهی شدن در معدن دل
زمانی برگشا این راز مشکل
چو کل خواهی شدن مانند مردان
ز پیدائی تو خواهی گشت پنهان
چو کل خواهی شدن در راه آخر
زمانی باش از این آگاه آخر
چو کل خواهی شدن اندر طریقت
ز دست خود مهل جانا شریعت
چو کل خواهی شدن در عین ذرّات
شوی عین صفات و پس سوی ذات
شریعت را دمی مگذار از دست
که او راهت نماید تا شوی هست
شریعت رهبر ذرّات آمد
ز عین جان نمود ذات آمد
شریعت دارد اینجاگاه تقوی
همه دروی نهان اسرار معنی
شریعت دارد اینجا پاکبازی
که بیشک میکند او کار سازی
شریعت رهنمای سالکان شد
نمود دید جمله واصلان شد
نه شرعت گفت اینجا دل نبندی
چرا در صورت خود پای بندی
نه شرعت گفت از صورت گذر کن
دل وجانت به معنی راهبر کن
نه شرعت گفت گورست و قیامت
مر این نکته ز اسرار تمامت
نه شرعت گفت حشری هست بیشک
نمیدانی تو ای افتاده در یک
نه شرعت گفت از دنیا بشو دور
تو ماندستی چنین درخویش مغرور
نه شرعت گفت اصل کل طلب کُن
دریغا چون نداری تو سر و بُن
نه شرعت گفت کاینجاگه سوالست
ز بعد صورتت بیشک وبالست
نه شرعت گفت خواهی مُرد اینجا
ببین تا خود چه خواهی بُرد آنجا
نه شرعت گفت دیدارست جانان
ولی کی یابی ای جان سر پنهان
نه شرعت گفت میزان و حساب است
نمودار خدایست و کتابست
نه شرعت گفت دوزخ هست در راه
دلت زین راز کل کی گردد آگاه
نه شرعت گفت دیدار بهشتست
دلت یکباره ازخاطر بهشتست
نه شرعت گفت کاینجا باز گردی
نمیدانی که چون ناساز گردی
نه شرعت گفت نیک و بد بتحقیق
تو از معنی بدان ای دوست توفیق
نه شرعت راه بنمودست در خود
تو نیکی چون کنی چون آمدی بد
ز قول شرع مگذر یکدم ای دوست
که تامغزت شود در خاک این پوست
ز قول شرع مگذر یک زمان تو
ز حق بشنو مر این شرح و بیان تو
ز قول شرع مگذر تا توانی
که تا یابی بقای جاودانی
ز قول شرع مگذر اندر این راه
که شرعت کند ز احوال آگاه
ز قول شرع مگذر تا شوی یار
در آن وقتی که باشی لیس فی الّدار
ز قول شرع گفت من بدانی
که چون گفتم ترا راز نهانی
ز قول شرع شو آگاه بمعنی
که خواهی رفتن اندر راه معنی
ز قول شرع راهت مینمایم
حقیقت راز معنی میگشایم
ز قول شرع دیدم این تمامت
ز حق دریافتم عین قیامت
ز قول شرع اینجا در صراطم
ز راه راست میجویم نجاتم
ز قول شرع پیش از مرگ مُردم
ره تحقیق جانان را سپردم
ز قول شرع مُردم من ز صورت
که تا بیرون شدم از دل کدورت
ز قول شرع مُردم من ز دنیا
شدم پیوسته من با عین عقبی
ز قول شرع مُردم من ز باطل
که تا شد معنی جانم بحاصل
ز قول شرع مُردم من ز غیرش
شدم فانی ز عین دیده سیرش
ز قول شرع رفتم من سوی گور
گذشتم من از این غوغای پر شور
ز قول شرع درخون اوفتادم
سراندر کائنات دل نهادم
ز قول شرع صورت برفکندم
مده ای عالم نادان تو پندم
ز قول شرع دوزخ دیدم از خود
کنون فارغ شدم از نیک وز بد
ز قول شرع مردستم من از پیش
نه با خویشم نه در کفرم نه در کیش
ز قول شرع راه حق سپردم
بیکباره ز دید خویش مُردم
ز قول شرع من جز جان نخواهم
که در توحید جانان عذر خواهم
ز قول شرع ره بسپردهام من
نه همچون دیگران در پردهام من
ز قول شرع چون دیدار دیدم
من اندر عین جانان ناپدیدم
سپردم راه را و یار جستم
از این حبس بلا من باز رستم
سپردم راه حق در زندگانی
ز جسم و جان شدم در دوست فانی
سپردم راه حق درجان و در دل
ز حق بگشادهام هر راز مشکل
سپردم راه حق مانند مردان
بر افکندم نمود جسم پنهان
سپردم راه حق چون سالکان من
عیان کردم نهان واصلان من
سپردم راه حق تا حق بدیدم
ز عین مصطفی در حق رسیدم
سپردم راه حق تا حق شدستم
چو دیدم درحقیقت حق بدستم
سپردم راه حق در عین جان بود
نمود دوست میبینم عیان من
سپردم راه تا واصل ببودم
عیان جزو و کل حاصل ببودم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معانی ما رایت شیئا الاّ رایت اللّه فیه فرماید
خدا را یافتم در شرع بیخویش
نمود صورتم رفتست از پیش
خدا را یافتم در جان حقیقت
که بسپردم طریقت در شریعت
خدا را یافتم چون ره سپردم
ز نام وننگ خودبینی بمردم
خدا را یافتم در جوهر جان
حقیقت باز دیدم روی جانان
خدا را یافتم جمله خدا بود
چو بود حق ز بود من جدا بود
خدا را یافتم در لامکان باز
چو دیدم عین جان در کن فکان باز
خدا را یافتم در اصل موجود
نظر کردم حقیقت جمله او بود
خدا را یافتم بیعقل و بیخویش
حجاب پردهٔ دل رفته از پیش
خدا را یافتم کل از درون من
یکی دیدم درون را با برون من
خدا را یافتم در پرده راز
یکی دیدم از او انجام و آغاز
خدا را یافتم از مصطفی من
یکی دیدم همه عین صفا من
خدا را یافتم در عین تحقیق
مرا بُد در جهان این دید توفیق
خدا را یافتم در جمله اشیاء
ز بو خویش دیدم من هویدا
خدا را یافتم در عرش اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را یافتم بالای کونین
درون را با برون عین زمانین
خدا را یافتم در عین کرسی
ایا بیدل تو زین بیدل چه پرسی
خدا را یافتم در لوح دل من
که او هم میدهد کل روح دل من
خدا را یافتم عین قلم را
که پیوسته وجودم در عدم را
خدا را یافتم کو جبرئیل است
ز عقل کل مرا اینجا دلیل است
خدا را یافتم در عین رزاق
که میکائیل بود اندر خودی طاق
خدا را یافتم در صور دم من
که اسرافیل و صور آید به دم من
خدا را یافتم در جان ستانی
ز عزرائیل چندین می چه دانی
خدا را یافتم در عین توحید
مدان زنهار این اسرار تقلید
خدا را یافتم در ذرّه ذرّه
چه بودستی تو اندر خویش غرّه
خدا را یافتم از دیدن ماه
که پنهان میشود پیدا بهر ماه
خدا را یافتم در کوکبان من
نموداری شده در آسمان من
خدا را یافتم در عین آتش
نمودت جان شده در عشق ذاتش
خدا را یافتم در مخزن یاد
جهان جان ودل زو گشت آباد
خدا را یافتم در ما روانست
که او هم قوّت روح وروانست
خدا را یافتم در خاک پیدا
ز ناگه لاتراب آمد هویدا
خدا را یافتم در بحر اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را یافتم در دیدن جان
نمود این همه پیدا و پنهان
خدا را یافتم جمله هم اویست
زبانها جمله اندر گفتگویست
خدا را یافتم کل فاش او بود
تمامت نقش بُد نقاش او بود
خدا را یافتم دیدم حقیقت
برون رفتم من از عین طریقت
مگو ای جان رموز دیگر اینجا
چو خواهی گشت از این معنی تو شیدا
مگو ای جان بیان خود نگهدار
ورگنه زودت آویزند از دار
مگو ای جان و خود را بازگردان
که سرگردان شوی چون چرخ گردان
مگو ای جان حقیقت آشکاره
که ناگاهت کند حق پاره پاره
مگو ای جان بیان راز معنی
که اینجا کس نداند راز معنی
مگو ای جان دگر زین شیوه اسرار
اگر گوئی بگو این جمله با یار
مگو ای جان سخن بپذیر آخر
حذر میکن ز تیغ و تیر آخر
مگو ای جان دم دل سوی خود دار
زبان اندر دهان خود نگهدار
قدم بالا نهادستی تو از خویش
نمیبینی حجابی از پس و پیش
قدم بالا نهادستی و جانی
چنین دُرها تو بیخود میفشانی
قدم بالا نهادستی تو بی خود
که هستی مانده است نی نیک نی بد
قدم را در نهاد جان نهادی
دَرِ معنی به یک ره برگشادی
قدم از کار رفت و دیده شد کور
چرا دم میزنی مانند منصور
قدم از کار رفت اندر قدم ماند
وجود بیخودت اندر عدم ماند
قدم بیرون نهادستی ز کونین
یکی میبینی اینجا که زمانین
قدم بیرون نهادی از مکان تو
یکی میبینی اینجا با زمان تو
قدم بیرون نهادی از شریعت
نماندی هیچ اجسام طبیعت
قدم بیرون نهادی تو ز منزل
برافتادت حجاب آب با گِل
قدم بیرون نهادی مردواری
عجب اندر معانی پایداری
قدم بیرون نهادی تا شدی لا
حقیقت جان و عقلت ماند شیدا
شدی بیرون و در یکّی تولائی
ز عین دیده دیدار خدائی
شدی بیرون دیدی اندرونت
یکی دریاست بیشک موج خونت
شدی بیرون و در تحقیق ماندی
از این دریای دل گوهر فشاندی
شدی بیرون و کلّی اندرونی
در این دم نی درون و نی برونی
شدی بیرون حقیقت راز جانی
چنین اسرار بیشک هم تو دانی
شدی بیرون و میگوئی تو با خود
که جز حق نیست نی نیکست و نی بد
شدی بیرون ببین خود رادگربار
چو رفتت جسم و جان و عین پندار
شدی بیرون وسرّ لامکانی
یقین میدان که تو عین العیانی
شدی بیرون و تقریرت بکارست
چو اشترنامه این سر بر قطارست
شدی بیرون و تغییرت بغایت
ندارد همچو بحر کل نهایت
یکی دیدی اگرچه در دوئی تو
همی گوئی که جمله هم توئی تو
از او گوی و از او بین و از او خوان
از او یاب و از او اسرار کل دان
چو او اینجا نمودت جمله اسرار
همو باشد ترا دیدار انوار
ترا بنمود بیخود در خودی روی
از او هم در حقیقت دید او جوی
ترا بنمود اکنون باز جا آی
نمود جزو و کل در دیده بنمای
ترا بنمود دیدار و تو اوئی
چرا بیخود چنین در گفتگوئی
چرا بیخود شدی با خود زمان آی
زمانی در نمودار مکان آی
چرا بیخود شدی در پردهٔ راز
که بیخود می نه بینی هیچ تو باز
چرا بیخود شدی عقلت کجا شد
چو عشق آمدیقین عقلت فنا شد
چرا بیخود شدی عقلت طلب کن
دمی با خویش آهنگ ادب کن
چو مردان یاد کن با جان خود رو
ز حق گفتی دگر از حق تو بشنو
چو عشق او ترا بربود از جان
شدی در عین دیدن جمله جانان
چو عشق آمد خرد یکباره بگریخت
طناب چار طبعت عشق بگسیخت
چو عشق آمد نمود جسم برخاست
ز بود تو عیان اسم برخاست
چو عشق آمد فناشد عقل درخویش
ز دیدجان نه پس ماند و نه در پیش
چو عشق آمد عیانت شد پدیدار
بچشم تو نه درماند ونه دیوار
چو عشق آمد ز صورت دور گشتی
یقین اللّه را در نور گشتی
چو عشق آمد بدیدی جمله سرباز
کنون وقت آمدست و جمله سرباز
چو عشق آمد عیان کن آنچه باشد
که جز دیدار چیزی مینباشد
چو عشق آمد نمود حق بیان کن
ز شوقش خویشتن راداستان کن
چو عشق آمد وجودت پاک بگرفت
صفات آمد تمامت خاک بگرفت
چو عشق آمد حجاب از پیش برخاست
ترا این راز معنی کل بیاراست
چو عشق آمد کنون از جان چه گویم
چو پیدا شد کنون پنهان چه گویم
چو عشق آمد خرد را میل درکش
بداغ عشق خود رانیل در کش
چو عشق آمد نهد بر جان و دل داغ
ز داغ عشق باشد عقل را زاغ
بداغ عشق بس دل مبتلا گشت
فتاده اندر این عین بلا گشت
بداغ عشق بس کس جان بدادند
همه در کُنجها پنهان فتادند
بداغ عشق جانها هست نالان
مگر مرهم نهد هم عشق بر جان
در آخر دردما درمان شود نیز
در آخر جان ما جانان شود نیز
ولی اینجا حقیقت گفتگویست
نمود عقل اندر جستجویست
نمودعقل غوغا کرد بسیار
ولی در عاقبت شدناپدیدار
نمودعقل بر تقدیر گفتست
ولی در عشق درّ راز سفتست
نمودعقل از آن گفتست تقلید
که عشق از جان نمود این عین توحید
نمودعقل اینجا دید صورت
ولیکن عشق باشد بی کدورت
نمودعقل اینجابرفکند او
که نشنیده حقیقت هیچ پند او
نمودعقل تا کی باشد ای جان
که هم روزی شود در عشق پنهان
نمودعقل تا کی بازماند
که هم روزی نهان بی ساز ماند
نماند عقل روزی اندر اینجا
اگرچه کرده است در عشق غوغا
طلب کن عشق تا دلدار بینی
حقیقت هم تو روزی یار بینی
طلب کن عشق ای دل در نمودار
حجاب عقل را کن زود بردار
هر آن کو عشق باشد رهنمایش
رساند بیخودی اندر خدایش
هر آن کو عشق راهش کرد پیدا
شود در عاقبت مجنون و شیدا
هر آن کو عشق بنماید جمالش
بیفزاید ز دید جان کمالش
هر آن کو عشق اینجاگاه بشناخت
سر و جان در نمود عشق در باخت
هر آن کو عشق بشناسد زجان باز
شود در راه جانان نیز جانباز
هر آنکو عشق را در پرده بیند
حقیقت خویش را گم کرده بیند
اگر عشقت نماید روی ناگاه
ببینی در درون پرده اللّه
درون پردهٔ تو بازمانده
اگرچه در عیانی راز خوانده
ز عشق این جملگی شرح و بیانست
ولیکن عشق بی شرح ونشان است
ز عشق آمد نمود جان پدیدار
ثبوت خویش کرد این عین بازار
همه بازار عشق آمد سراسر
بجز عشق ای برادر هیچ منگر
بدست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن وحیوان و افلاک
نمود آب ونار و باد با خاک
همه در عشق میگردند در حال
چه در روز و چه در ماه و چه در سال
همه در عشق حیرانند و مدهوش
همه در عشق میباشند خاموش
همه در عشق پیدا ونهانند
نمود این جهان و آن جهانند
همه در عشق مستند و نه هشیار
همه در نقطه اندر عین پرگار
همه در عشق اندر جستجویند
همه در عشق اندر گفتگویند
همه در عشق میگویند با خود
توئی دانای هر نیکی وهر بد
ز سرّ عشق کس واقف نبودست
که در دیدار کل واصل نبود است
ز سرّ عشق اگر گویم ترا باز
برافتد پرده از اسرار کل باز
ز سرّ عشق پرده باز کردم
کنون اندر عیان دوست فردم
چو از عشق است اشیا زنده جاوید
ز یک یک ذرّه میشو تا به خورشید
دو عالم غرق یک دریای نور است
ولیکن خلق عالم پر غرور است
دو عالم جمله در گفتار عشقند
همه در پردهٔ پندار عشقند
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و راز دانی
تو پنداری که این عشق از گزافست
که برق او نهاده کوه قافست
همه عشقست و عشق آمد نهانی
نمود عشق باز آمد عیانی
ز عشق این جمله اشیا هست گردان
ز سر عشق جان بنموده جانان
ترا این عشق اینجاگه فزونست
چرا در چنبر گردون کنی دست
چو میدانی که چونست این بیانم
که این نکته من اندر عشق دانم
مرا عشقست اینجا محرم جان
مرا عشقست بیشک همدم جان
مرا عشقت جان در رخ نموده
ز جسمم زنگ آئینه زدوده
دو آئینه است عشق و دل مقابل
که هر دو روی در رویند از اول
دو آئینه است عشق و دل نمودار
نمود جان شده اینجا پدیدار
دو آئینه است عشق و دل نظر کن
سر موئی تو خود را زین خبر کن
دو آئینه است عشق و دل تو بنگر
که پیدا شد در او جانان سراسر
دو آئینه است عشق و دل ابا هم
که پیدایند و پنهان هر دو عالم
دو آئینه است عشق و دل الهی
در او بنموده خود را در کماهی
دو آئینه است میگویم ترا باز
دراو پیداست هم انجام و آغاز
دو آئینه است و بنگر اندر او زود
ببین زین آینه دیدار معبود
دو آئینه است هر دو در یکی بین
نمود هر دو در خود بیشکی بین
دو آئینه است پیدا و نهانند
دو جوهر در درون اینجا عیانند
دو آئینه است آن را بین تو اظهار
که جانانست اندر وی پدیدار
رخ جانان در این آئینه پیداست
نظر کن گر ترا دو چشم بیناست
رخ جانان در این آئینه بنگر
توداری آینه ای دوست درخور
رخ جانان نظر کن تا ببینی
در این آئینه گر صاحب یقینی
رخ جانان نظر کن در دل خود
چرا درماندهٔ در مشکل خود
چنین گفت آن بزرگ کار دیده
که بود او نیک و بد بسیار دیده
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
که بسیاری طلب کردم نمودار
که باشد تا بدانم سرّ اسرار
در این اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
طلبکردم درون دل بسی سال
که تا یابم مگر از دیده احوال
درون دل بسی رفتم سرانجام
نظر کردم حقیقت مندر این جام
درون پرده دل راز دیدم
دو آئینه در آنجا باز دیدم
یکی گوهر میان هر دو درحال
نظر کردم بدیدم روی فی الحال
از آن آئینه در آن سوی دیگر
میان هردو پیدا بود گوهر
درون هر یکی یک جوهری بود
که جوهر در دو آئینه یکی بود
یکی جوهر بد از دریای وحدت
که اینجا آمده در عین قربت
چو آن جوهر بدیدم گم شدم من
مثال قطره در قلزم شدم من
در آن جوهر نظر بگماشتم من
نمود او عدم پنداشتم من
سراب از دور همچون آب دیدم
بمردم تشنه چون آنجا رسیدم
یکی را دیدم اینجا جوهر دل
دو تابنده بُد هفت اختر دل
یکی جوهر بُد الاّ آمده باز
گرفته در درون انجام و آغاز
یکی جوهر بُد از دریا گرفته
وجود جمله در غوغا گرفته
یکی جوهر نظر کن لامکانی
ز پیدائی خود اندر نهانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل در رموز معانی فرماید
الا ای دل چو جوهر باز دیدی
چرا در آینه تو ناپدیدی
الا ای دل کجا آخر فتادی
گریزان از برم مانند بادی
الا ای دل نمیدانم کجائی
که این دم اوفتاده در فنائی
الا ای دل نمیدانم که چونی
نهانی در درون و در برونی
الا ای دل نمیدانم ز دیدت
ولی ماندم دراین گفت و شنیدت
الا ای دل کجائی مرحبا هان
دمی بنمای خود را در لقا هان
الا ای دل تو جانی در حقیقت
که بسپردی در او راه شریعت
دلا جانی کنون در هر دو عالم
ز تو پیدا شده سرّ دمادم
توئی آن جوهری کز ذات بیچون
در اینجا آمدی تو غرقه در خون
میان خاک و خون شادان نشستی
در از عالم بروی خویش بستی
میان خون بماندی خاک بر سر
عجب افتادی این دم زار بنگر
میان خون نشستی زار و مجروح
بدیدی عاقبت هم قوت ازروح
میان خاک خون خوردی بهرحال
که نامم باز دیدی عین احوال
چرا در پردهای گم کردهٔ راه
مگر حیران شدی در دیدن شاه
چرا در پردهٔ خود باز مانده
میان چار طبعِ آز مانده
چرا در پردهٔ بردار آواز
که تا آئی ز یکتائی به پرواز
چرا در پردهٔ بخرام بیرون
بسوزان پرده را با هفت گردون
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
به پرّواز جهان قدس شو زود
عیان کن بی صفت دیدار معبود
رها کن صورت و معنی نظر کن
دل خود ای دل از جانان خبر کن
در اینجا چون دمادم راه داری
نظر دائم به عین شاه داری
در اینجا دیدهٔ دیدار جانان
دمادم میکنی تکرار جانان
در اینجا دیدهٔ سرّ الهی
ببین دیدارتو در ماه و ماهی
در اینجا کردهٔ احوال معلوم
تو دادی در حقیقت داد مفهوم
در اینجا باز دیدستی عیانی
تو میبینی بخود راز نهانی
جهان جان تودیدی، دل نمودن
چواندر عاقبت آن در گشودن
جهان جان و دل هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
بسی خون خورد اندر پرده سازی
نبود این پرده اینجاگه بازی
بسی خون خورد اینجا دل نهانی
که تادیدار دید از عین فانی
بسی خون خورد دل درکار راهش
که تادر عشق میدارد نگاهش
بسی خون خورد و از خون گشت پیدا
ولیکن هم عیان گردد هم اینجا
بسی خون بایدت خوردن در این راه
که تا بینی در آنجاروی دلخواه
بسی خون بایدت خوردن بناکام
که تادر عاقبت بینی سرانجام
بسی خون بایدت خوردن بدنیا
که تا یابی همی آخر تو عقبا
ترا این چنبر گردون فروبست
چرا در کردن چنبر کنی دست
اگرگردون نبودی نامساعد
نگشتی خاک چندین سیم ساعد
تو میخواهی کز این چنبر ببازی
برون تازی تو همچون مرد غازی
همی خواهی کز این چنبر جهی تو
قدم بیرون این چنبر نهی تو
قدم زین چنبر آن ساعت توانی
که جان بر چنبر خلقت رسانی
از این چنبر بسی جانها ربودند
همه در بهر او گفت وشنودند
از این چنبر بسی جانها ببردند
در این چنبر بزرگان جمله خوردند
در این چنبر عجایب رازها هست
ز یکی در یکی آوازها هست
در این چنبر که خورشید است گردان
نمیبینی تو یک مو راز پنهان
در این چنبر نمیبینی که هرماه
شود بگداخته ماهی زناگاه
در این چنبر نمود عرش و کرسی است
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسیست
در این چنبر عیان گر باز بینی
در او انجام و هم آغاز بینی
در این چنبر نمودی صورت خویش
نمود عقل و عشق و کفر باکیش
در این چنبر نمودار بهشتست
که در او طینت آدم سرشتست
در این چنبر عیان راز باشد
کسی کو را دو چشمش باز باشد
در این چنبر ببیند خویش گردان
یقین خود را از او تو پیش گردان
در این چنبر چرا دل تنگ گشتی
درون مزرعه تخمی نکشتی
نشیب چنبرت یک مرغزار است
که دلها اندر آن چون مرغ زار است
در این چنبر که داری مزرعه زار
نمیدانی تو مر اسرار آن یار
در این چنبر چه بندی خویش را باز
برون جه تا که گردی محرم راز
بسی ره کرده زان سر بدین سر
اگر باور نمیداری تو بنگر
بسی ره کرده و خود بدیدی
که تا بر خون دل آنجا رسیدی
بسی ره کردهٔ در پرده نور
که اینجا آمدستی از ره دور
بسی ره کرده و دیدی تو خود باز
ولی نادیدهٔ انجام و آغاز
هزاران پرده در پرده گذشتی
که تا از سرّ کل آگاه گشتی
هزاران پرده در پرده بریدی
میان خون در اینجا آرمیدی
هزاران پرده اینجا رفتهٔ تو
چو میگویم مگر خوش خفتهٔ تو
بصد انواع گشتی درحقیقت
سپردی بی صور ره بر حقیقت
بصد انواع بیرون آمدی تو
که تادر عاقبت دلخون شدی تو
هزاران دور پیچاپیچ داری
که تا این دم نمودی هیچ داری
بهر صورت که میآئی تو بیرون
یکی هستی عجایب طرفه معجون
در این حقّه که پر از جوهر آید
در او دیدار ماه و اختر آید
جهان زین حقه بیشک پایدار است
که در این حقّه جوهر بیشمار است
در این حقه نگون افتادهٔ تو
عجایب بی غمی دل سادهٔ تو
توئی آن نطفهٔ افتاده اینجا
که خواهی ماند بس دل ساده اینجا
توئی در حقّهٔ صورت گرفتار
چو موری لنگ افتادی چنین زار
چو معجونی تو اندر حقّه باشی
نکو بنگر که خود زینسان قماشی
رهت دورست و خفته بختت آمد
تنت عریان ودل بی رختت آمد
نمیدانی که در اوّل چه بودی
که این لحظه تو در گفت و شنودی
ندانی کاین زمان اندر کجائی
فتاده در دهان اژدهائی
در این چاه بلا ماندی چون بیژن
نهادی بر دلت بار زر و زن
در این چاه بلا ماندی چو یوسف
نکردی یک دمی اینجا تأسّف
توئی یوسف درون چه فتاده
عجایب همچو خاک ره فتاده
ترا یوسف درون چاه ماندست
دلت در خون و خاک راه ماندست
ترا یوسف شده درچاه تاریک
نمیدانی تو این اسرار باریک
دریغا یوسفت اندر چاه افتاد
نمیدیدی که از ناگاه افتاد
توئی یوسف درون چه فتادی
دل اندر حکم کلّی زان نهادی
ولی چون یوسف از این چه برآید
نمودش جسم و جان ودل رباید
جمال یوسف ناگاه ازچاه
برآید یابد او بس رفعت و جاه
نشیند وآنچه کردی باز بینی
نظر کن روی او تا راز بینی
چو ازچاهت برآید یوسف جان
نماید راز در این جای پنهان
ز عشقت بیقرار آید دل و تن
شود اسرار کلّی جمله روشن
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
جمال حُسنِ یوسف بس لطیف است
ولی دل دیدنش را بس ضعیف است
چو اهل مصر مر او را بدیدند
ز بیهوشی طمع از جان بریدند
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پر نور
اگر داری توطاقت در جمالش
بیابی در درون جان وصالش
زلیخا گم بشد چون دید او را
جمال حُسن آن روی نکو را
ولی آن جمع بی طاقت بماندند
ز دردش جمله بی راحت بماندند
در آن دیدار حیران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بیش مردند
همه جان در نمود او سپردند
ندید کس ورا درروی بازار
که دائم بود در معنی کم آزار
ندیدی کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائمادر عشق آگاه
سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز
ضعیف و خسته نامش بود پیروز
سیاهی بود امّا دل سپید او
ز رویش خلق بودی پر امید او
صد و چل سال عمرش بود آن پیر
بدی او ساکنی با رای و تدبیر
بسی اسرار سرّ معنوی داشت
ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت
درونِ خلوتِ دل بود ساکن
بطاعت در بُدی پیوسته ایمن
بِر او خلق رفتندی دمادم
که او زان دم همی زد دائما دم
دِم او بود روحانی چو عیسی
بصورت اسود و پاکیزه معنی
عیان اسرار سرّ لامکان داشت
همیشه او به دل راز نهان داشت
بقدرِ خویش بُد در عشق واصل
بسی اسرارها راکرده حاصل
بسی اسرار معنی داشت درجان
دم وحدت زدی مانند لقمان
سیاهی بود روشن دل چو خورشید
حقیقت داشت او اسرار جاوید
قضا را صورت خوش دوست میداشت
ولی اسرار آن با دوست میداشت
خلایق هر که بودی صورتی خَوش
جمال حُسن او بودیش دلکش
بر او آمدندی بهر دیدار
بجان ودل شدی صورت خریدار
نبد شهوت مر او را هیچ برتن
وجودی داشت چون آئینه روشن
بسی اورا نمودندی صورها
بجز جانان ندیدی هیچ آنجا
دم از اللّه وز دیدار میزد
نمود عشق از دلدار میزد
چو از احوال یوسف بشنوید او
ز بیهوشی در آن مجمع دوید او
نظر کرد او جمال جاودان دید
نهان خویشتن آنجا عیان دید
بزد یک نعره و در پایش افتاد
برآمد زو دمادم بانگ و فریاد
خلایق جمله حیران ایستاده
در آنجا جمله گریان ایستاده
برفت و پای یوسف بوسهٔ داد
زبان خویشتن در کام بگشاد
که ای نور دوچشم و دیده و دل
مرا عین العیان راز مشکل
توئی جانم که بر لب آمدستی
یقین دان کز پی من آمدستی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ثنا گفتن پیر حضرت یوسف را علیه السلام و جان در باختن او در نظر یوسف فرماید
زهی کرده ز یارِخویش عزلت
کشیده هم بلا و رنج و محنت
توئی از یار خود دور اوفتاده
در این نظّاره معذور اوفتاده
توئی گمگشته از یعقوب ناگاه
فتاده در چَه درمانده در راه
توئی نور دو چشم وجان یعقوب
سیاهی را کجا آئی تو محبوب
توئی آن آفتاب سایه پرور
که دوری این زمان از هفت کشور
توئی آن ماه بدر چرخ گردان
که هستی همچو نورِ ماهِ تابان
توئی آن مشتری زهره دیدار
که جانانت بود اینجا خریدار
توئی آن ماه ملک حسن و خوبی
مرا از جان تو ستّارالعیوبی
سیاهی راکجا وصل تو شاید
که درچشم از سگی گم مینماید
سیاهی را کجا بس باشد ای جان
که میبیند جمال یار اعیان
سیاهی کی بیابد وصل شاهی
غباری کی بیابد اصل ماهی
مرا بی روی تو جان بر لب آمد
ز عشق و شب و روزم تب آمد
مرا بی روی تو در خلوت دل
کجا باشد دو کونم نیز حاصل
ز عشقت سوختم ای جان کجائی
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
ز عشقت سوختم ای جان جانم
توئی گفتار بیشک بر زبانمّ
ز عشقت سوختم بنمای دیدار
که در دردم میان خاک و خون خوار
ز عشقت پای از سر میندانم
دلم خون گشت دیگر میندانم
دلم خون گشت ای یوسف تو دانی
سزد گر تو مرا زین غم رهانی
ز عشقت یوسفا مهجور ماندم
عجب بر خاک و خون رنجور ماندم
دلم خون گشت اندر خاک افتاد
عجائب چون قلم در خاک افتاد
دلم خونست و خون ازدیده بارد
که از جان دولت او دوست دارد
دلم خونست و در اندوه مانده
بزیر بار غم چون کوه مانده
دلم خونست در اندوه و ماتم
دم آتش زند اینجا دمادم
چودیدم روی تو ای ماه خرگاه
شدی بر ملک مصر جان من شاه
کنون ملک دلم اینجا تو داری
که در گوش دلم تو گوشواری
کنون در مصر جان بر تخت خواهی
نشستن جان که بیشک پادشاهی
وصالت در درون جان عیان است
حجاب من کنون خلق جهان است
وصالت را طلب کردم بسی من
بسر بردم غمت رادر بسی من
وصالت را طلب کردم بناگاه
چو دیدم میشوم در سوی خرگاه
شبی دیدم جمالت آشکاره
بخواب و این چنین خلقان نظاره
شبی کز زلف توعالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
منت طالب بدم در پردهٔ راز
چنان کامروزت اینجادیدهام باز
در آن شب این چنین خلقان ستاده
همه دل برجمال تو نهاده
من بیچاره چون امروز نالان
بپایت درفتادم زار و حیران
زدم یک نعره و بیهوش گشتم
میان بیهُشی خامش گشتم
همه احوال تو دانستهام باز
حجاب اکنون ز پیش من برانداز
حجاب از روی برگیر ای دلارام
که اینجاگه نمیگیرد دل آرام
حجاب از پیش برگیر ای سرافراز
مرادر قعر بحر حسنت انداز
حجاب از پیش برگیر ای مه تام
که رفتم این زمان هم ننگ و هم نام
حجاب از پیش برگیر ای دل و جان
که خواهم رفت از این دریای عمان
حجاب از پیش برگیر ای تو در اصل
نموده مر مرا اینجایگه وصل
حجاب از پیش برگیر ای تو دلدار
که خواهم شد نهان ای دوست تا کار
حجاب از پیش تن بردار و جان شو
مرا در دید جان عین العیان شو
حجاب از پیش تن بردار بی من
بخود کن راه چشم جانت روشن
حجاب از پیش تن بردار و بنگر
که دیدار تو میبینم سراسر
حجاب تو منم من را فکن زود
مرا کن یک زمان ای دوست خشنود
ز عشقت واله و شیدا شدستم
کنون از بیخودی رسوا شدستم
ز عشقت والهام چون چرخ گردان
مراتو بیش از این واله مگردان
وداعت میکنم ای پور یعقوب
توئی درجان دلها جمله محبوب
وداعت میکنم ای نور عالم
که خواهم گشت ناپیدا در این دم
وداعت میکنم ای ماه جانم
عجائب درنگر ای مهربانم
وداعت میکنم ای مخزن گنج
کشیدم وارهیدم از غم و رنج
کنون خواهم شدن تا نزد یوسف
ز حالش مانده یوسف در تاسّف
همی گفت و عجب در راز مانده
دو چشمش سوی او بُد باز مانده
بزد یک نعره و جان داد در حال
برست او آن زمان از قیل وز قال
چو زو شد جان جدا در پیش جانان
ز پیدائی بماند آن دوست پنهان
درآید یوسفش گریان و مدهوش
دلش مانندهٔ دیگی پر از جوش
سر و رویش چو بگرفت آن سرافراز
نهاد اندر میان دیدهاش باز
برویش بوسهٔ داد آن خداوند
چو سود ای دوست چون جان رفت از بند
غریوی اوفتاد اندر خلایق
که مُرد آن اسودِ درویش عاشق
خلایق جملگی گریان بماندند
در آن راز عجب حیران بماندند
دریغ و آوخ از هر گوشه برخاست
نمیدانی که این راز هویداست
بفرمود آن زمان یوسف به مردم
که تا او را کنند از گوشهٔ گم
بشستند آن زمان درویش غمناک
نهادندش درون خاک نمناک
وصال دلبرش در پرده افتاد
نمود جسم در گم کرده افتاد
چو یوسف یافت آنجا پادشاهی
ز عین دوستی و نیکخواهی
شدی یوسف به خاک دوست هر روز
نشستی یک نفس بالین هر روز
ز درد عشق کردی گریه بسیار
یکی یارست اگرداری تو بس یار
ز درد عشق آگاهی نداری
چگویم چون تو دلخواهی نداری
ز درد عشق اگر جانت برآید
ترا هر روز یوسف بر سر آید
ز درد عشق جانت ماند اینجا
فتاده این زمان در رنج و سودا
ز درد عشق جان در جستجویست
بهر اسرار اندر گفتگویست
بدرد عشق اینجا مبتلائی
بر یوسف تو از بهر دوائی
دوای درد تو هم مرگ باشد
که اندر راه حق کل ترک باشد
دوای درد تو صبر است ای جان
که تا روزی ببینی روی جانان
دوای درد تو حاصل شود زود
عیان جان تو واصل شود زود
دوای درد از دلدار یابی
چو خود را این چنین افگار یابی
دوای درد او دارد دوا اوست
درون جان پاکت رهنما اوست
دوای درد بیشک درد باشد
کسی باید که مرد مرد باشد
دوای درد، درد آمد پدیدار
اگر هم مرد مرد آمد پدیدار
دلا چون خستهٔ درمان طلب کن
دوای درد از جانان طلب کن
چو داری درد درمانیت باشد
چو جانت هست جانانیت باشد
چو داری درد بی حد در دل و جان
دوای درد خود میجو ز جانان
چو درد تو دوادارد طلب کن
دوای درد جانان بوالعجب کن
چو دردت هست جانانت دوا است
که او مر انبیا را رهنما است
ترا اینجا یقین حاصل نباشد
ز دردت جان و دل واصل نباشد
ز وصلت درد باید بر دوایم
که تا گردی بذات حق تو قائم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در تفسیر وَلَقَدکَرَّمنا بَنی آدَمَ وَحَمَّلنا هُم فی البَرِّ وَالبَحر فرماید
الا ای جان و دل را درد و دارو
تو آن نوری که لَم تَمسَسهُ نارو
تو درمشکات تن مصباح نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
ز روزنهای مِشکات مشبک
نشیمن کردهٔ خاک مبارکت
زجاجه بشکن و زَیتَت برون ریز
بنور کوکب درّی درآویز
ترا با مشرق و مغرب چه کار است
که نور آسمان گردن حصار است
ز بینائی مدان این فرّ و فرهنگ
که گنجشکی بپّرد بیست فرسنگ
تو آن نوری که اندر بام افلاک
همی گشتی بگرد کعبهٔ خاک
تو آن نوری که منشوری بعالم
عیان عین منصوری بعالم
تو نوری لیکن در ظلمت فتادی
ولی در عین آن قربت فتادی
تونور مخزن اسرار جانی
که اینجا رهنمای لامکانی
تو نوری این زمان در عین مشکات
ز مصباحت نموداری تو ذرّات
حقیقت لامکان گلشن تو داری
که جسم و جان و عقل غمگساری
سفر کردی ز دریا سوی عُنصُر
سفر ناکرده قطره کی شود دُر
سفر کردی بمنزل در رسیدی
حقیقت روی جان اینجا بدیدی
سفر کردی ز دریا در صدف باز
شدی جوهر کنون از عزّت و ناز
سفر کردی تو در انجام این تن
بتوست این جملهٔ آفاق روشن
سفر کردی ز کل فارغ شدی تو
در اینجا در صدف بالغ شدی تو
تو ای جوهر چو از دریا برآئی
ز زیر طشت زرّین بر سر آئی
توئی جوهر که قدر خویش دانی
نباید کاین چنین اینجا بمانی
تو در قعری کجا باشد بهایت
بهای تست جان بی حدّ و غایت
توئی آن جوهر هر دو جهان هم
که بخشیدی تو این معنی دمادم
کنون درهرچه هستی روی بنمای
یکی شو بی عدد هر سوی بنمای
که جوهر روشنیّ او یکی است
نمود گردش او بیشکی است
الا ای جوهر بالا گزیده
ولیکن در گمانی نارسیده
الا ای جوهر بحر معانی
کنون اندر صدف بیشک نهانی
توئی دریا ولی جوهر نمودی
که دایم در صدف گوهر نبودی
سفر کردی و دیدی روی دلدار
حجاب این صدف از پیش بردار
صدف بشکن که اندر نور قدسی
جدا مانی ز حیوان نقش سُدسی
برافکن شش جهاتت از صدف باز
که با نورت بود پر دُر صدف باز
زند عکس و تو مه را باز بینی
همت انجام و هم آغاز بینی
تو نور قدس داری در درونت
یکی نور درون و هم برونت
تو نور قدس داری در نمودار
عیان روح داری جسم بردار
تو نور قدسی افتادی در اینجا
شعاعت در گرفته عین دریا
تونور قدسی و در این صفاتی
حقیقت ترجمان عین ذاتی
تو نور قدسی و دیدی تو خود را
عیان دریاب خود عین اَحَد را
خطابم باتو و با هیچکس نیست
که جز تو هیچکس فریادرس نیست
الا ای نور قدسی روی بنمای
ز زنگ آینه دل پاک بزدای
زمین و اسمان از پیش بردار
نمود جسم و جان از خویش بردار
در این آیینهٔ دل کن نظر باز
حجاب صورت و معنی برانداز
ز اشترنامهٔ سرکاردیدی
حقیقت دیدهٔ دیدار دیدی
برافکن چار طبع و شش جهت تو
که تا ز اعداد گردی یک صفت تو
صفات وذات خود هر دو یکی بین
درون را با برون حق بیشکی بین
توئی ذات و صفات و فعل در حق
جهانِ جان توئی ای یار مطلق
جواهر ذات بر گو آشکاره
چو خواهد کرد یارت پاره پاره
چو چیزی دیگرت اینجا نماندست
بجز نامیت اینجا که نشاندست
بگو اسرار فاش و فاش گردان
برافکن نقش خود نقّاش گردان
توئی عین العیان جوهر ذات
نمودِ تست بیشک جمله ذرّات
چو خواهد کُشت محبوبت بزاری
برافکن جوهر و کن پایداری
چو عیسی زنده میر از جوهر پاک
که تا چون خر نمانی در گوِ خاک
چو زان کانی که جانهاگوهر اوست
فلک از دیرگه خاک در اوست
تو داری ملکت معنی سراسر
دمی تو از نمود دوست مگذر
درونِ کعبهٔ دل باز دیدی
دمی در صحبت جان آرمیدی
شترها را رها کن در چراگاه
درونِ کعبه می زن صنعةاللّه
درون کعبهٔ جانان تو داری
سزد گر اشتران اینجاگذاری
درون کعبه خلوتگاه جانست
که مرد دیدار جانان کل عیانست
درونِ کعبهٔ و راز داری
سزد گردل ز شهوت باز داری
درون کعبه این سرّ درنگنجد
فلک اینجا به یک کنجد نسنجد
درون کعبه زیبا باید و پاک
درون کعبه نی گرد است و نی خاک
درون کعبه گر یک شب درآئی
به بینی جان جانان جانفزائی
درون کعبه جانان میزند سیر
اگرچه مینگنجد بت در این دیر
درون کعبه غیری درنگنجد
بجز یک دید سیری در نگنجد
حرمگاه دلت را کن نظر زود
که تا بینی درو دیدار معبود
حرمگاه دلت جانان مقیم است
ترا هم پرده دار و هم ندیم است
حرمگاه دلت چون جانست دریاب
ز پیدایی عجب پنهانست دریاب
حرمگاه دلت جانست دردید
ز دید او یکی بین گفت واشنید
چو در خلوت نشیند یار با یار
اگر موئی بود کی گنجد اغیار
نگنجد در نمود دیدن دوست
ترا از گوش جان بشنیدن دوست
چو در خلوت مقیم است او عیانت
زمانی تازه گردان عین جانت
توئی در کعبه و بت میپرستی
چرا تو بت بیکباره شکستی
توئی در کعبه و بت کرده حاصل
کجا گردی تو اندر عین واصل
توئی در کعبه اینجا بت شکن باش
چو حق دیدی بحق بنمای دین فاش
توئی در کعبه و پستی بیفکن
بتِ صورت چوابراهیم بشکن
توئی در کعبه و خلوت گزیده
نمودی دیده و بُت برگزیده
اگر با دیدهٔ با دیده میباش
ز خلقان خویشتن دزدیده میباش
اگر با دیدهٔ نادیده مشنو
حقیقت جوی و بر تقلید مگرو
اگر بادیدهٔ رازت نهان گوی
وگر گوئی ابا خلق جهان گوی
اگر با دیدهٔ حاصل چه داری
در این اعیان دلت واصل چه داری
ندیدی وصل یار ای بی وفا تو
از آن هستی در این راه جفا تو
جفاکردی وفا میداری امّید
بسوزد ذرّه اندر عین خورشید
جفا کردی وفا هرگز نبینی
بجز وقتی که خود عاجز ببینی
بعجز اقرار ده ای تو ستمکار
که تاعذرت پذیرد روی دلدار
ز عجز خویش دایم باش مسکین
که تا چون گل شوی خوشبوی و مشگین
ز عجز خویش دایم ربّنا گوی
بروز و شب یقین فاغفرلنا گوی
زعجز خویش خود گم نه بهرحال
که تا رسته شوی از قیل وزقال
ز عجز خویش کن دائم تو طاعت
که بیرون آید از رنج تو راحت
ببینی چون دمی انصاف از خود
ز نور شرع بینی نیک از بد
اگر انصاف دادی رستی ازنار
ببخشد مر ترا پس عاقبت یار
اگر انصاف دادی پاک باشی
ولی باید که همچون خاک باشی
اگر انصاف دادی راست بینی
درون کعبه با جانان نشینی
اگر انصاف دادی یار رستی
به کنج عافیت شادان نشستی
اگر انصاف دادی گنج یابی
درون جان و دل بی رنج یابی
اگر انصاف دادی جانِ جانی
که هستی قاف سیمرغ معانی
اگر انصاف دادی نور گردی
درونِ جزو و کل مشهور گردی
اگر انصاف دادی در صفائی
نمود عشق کل اندر صف آئی
بده انصاف تا این راز یابی
که خود بی شک حق از خود بازیابی
چو انصافست اینجا پرده راز
تو نیز انصاف ده پرده برانداز
ز طاعت مگذر و عین قناعت
قناعت برتر است از عین طاعت
قناعت بهتر است از هر دو عالم
قناعت کرد و توبه یافت آدم
قناعت سلطنت دارد بتحقیق
ز هر کس ناید از پندار توفیق
قناعت کردهاند اینجای مردان
تو از عین قناعت رخ مگردان
قناعت از صفاکردست اینجا
مصفّا شد از آن آمد هویدا
قناعت مرد را در حق رساند
کسی کو راز فقر کل بداند
قناعت بهتر از هر دو جهانست
بدان این سر که بیشک کار جانست
قناعت روی جانان باز دیدست
قناعت زینت و اعزاز دیدست
قناعت انبیا کردند پیشه
از آن در وصل بودندی همیشه
قناعت اندرون صافی نماید
همه زنگ طبیعت بر زداید
قناعت گوهری بس بی بها بین
قناعت جوی پس عین لقا بین
قناعت دل کند صافی و روشن
نماید دید گلخن همچو گلشن
قناعت کردهاند اینجای پیدا
که تا جان در عیان گردد هویدا
قناعت چون کنی اینجا یقینی
رخ معشوق خود اینجا ببینی
درونت صاف و پاکی گردد از کل
شوی فارغ نیابی رنج و هم ذل
دلت آئینهٔ صافی کند زود
نماید اندر او دیدار معبود
در آئینه ببینی هرچه باشد
به جز رخسار جان چیزی نباشد
همه جانان بود گر بازدانی
ولی باید که آن هم راز دانی
که بی فقرت نباشد این مسلم
ز قعر افتادم این عین دمادم
قناعت کردهام اینجا بسی من
یقین دانستهام خود را کسی من
ندیدم خویش را در عین صورت
از آن ذوقم نمود آن بی کدورت
قناعت کردم و دیدار دیدم
نمود جان ودل را یار دیدم
قناعت جوهریست ازعالم عشق
که میخوانند او را آدم عشق
قناعت لامکان دارد ز اللّه
عیان دارد نمود قل هواللّه
قناعت جز یکی هرگز ندیداست
اگرچه زو بسی گفت و شنیداست
ز فقر است ای برادر این قناعت
قناعت کن تو تا بینی سعادت
قناعت کرد اینجا عنکبوتی
درون خلوتی اندر بیوتی
حقیقت کرده اینجا پردهٔ باز
درونش آنِ تست ای محرم راز
در اینجا او قناعت میگذارد
وطن پیوسته اندر پرده دارد
تو تا چون عنکبوت اینجا نباشی
چو او لاغر صفت اعضا نباشی
درون پرده کی بینی تو اسرار
که میگویم ترا اینجا به تکرار
تو این صورت در اینجا پرده بستی
درون پرده بس فارغ نشستی
بیکباره چنین میبایدت راست
که این پرده به پیوسته که آراست
چو خواهد گشت پرده پاره پاره
قناعت کن تو و کم کن نظاره
بهر چیزی تو بنگر تا توانی
خدا را بین تو از روی معانی
چو جز حق نیست چیزی دیگر ای دوست
اگر جز حق دگر بینی نه نیکو است
ریاضت اختیار کاملان است
کسی را کاندر این راه او نشان است
ریاضت مرد را واصل کند زود
عیان دیده را حاصل کند زود
ریاضت واصلان دیدند اینجا
از آن در قرب حق گشتند یکتا
ریاضت کش که جانا رخ نماید
درون چشمهٔ کل بحر زاید
ریاضت میکشد اینجای ذرات
بخوان ازجاهدوادر عین آیات
ریاضت مصطفی اینجا کشیدست
از آن جانان درون خود بدیدست
ریاضت او کشید و گشت سرور
ز جمله انبیا او گشت برتر
ریاضت او کشید از دیدن شاه
چو بیخود شد بگفت اولی مع اللّه
ریاضت او کشید و جان جان شد
درون جزو و کلّ کلّی نهان شد
ریاضت او کشید و ذات آمد
ز عین ذات در آیات آمد
بگفت اسرار فاش اینجا به حیدر
که بر شهر علومش بود او در
بدو اسرار گفت اندر قناعت
محمد صاحب حوض و شفاعت
بدو اسرار گفت و راز بنمود
حقیقت مرتضی نفس نبی بود
محمّد با علی هر دو یکیاند
ز نورحق حقیقت بیشکیاند
محمّد با علی هر دو دو رازند
که بهر آفرینش کار سازند
محمّد با علی هر دو همامند
که ایشان در میان کل تمامند
محمّد با علی از نور ذاتند
که این دم همدم عین صفاتند
محمّد با علی هر دو جهانند
که ایشان برتر از کون و مکانند
محمّد با علی دو سرفرازند
که جان مومنان زیشان بنازند
محمّد با علی دو شمع دینند
که ایشان رهنمای کفر و دینند
محمّد با علی دارند بیشک
وجود لحمک لحمی ابریک
یکی باشند ایشان گر بدانی
اگر اسرار ایشان باز دانی
یکی باشند ایشان عین اسرار
از ایشان شد حقیقت کل پدیدار
یکی باشند ایشان و دو جوهر
اگر تو مؤمنی زیشان تو بگذر
از ایشان راه جو تا ره نمایند
که ایشانت در این سر برگشایند
از ایشان بازدانی جوهر خویش
نهندت مرهمی اندر دل ریش
از ایشان بازدانی هر دوعالم
که ایشانند نفخ جان در این دم
از ایشان بازدانی تا چه بودی
که با ایشان تو در گفت و شنودی
از ایشان بازدانی سرّ اسرار
کز ایشانت دید تو پدیدار
از ایشان جوی اینجا مرهم دل
که ایشانند اینجا محرم دل
از ایشان جوی در عین شریعت
که بنمایند رازت از حقیقت
از ایشان جوی اینجا نور ایمان
که ایشانند اینجا ذات سبحان
از ایشان جوی بیشک نور بینش
که ایشان زندهاند از آفرینش
از ایشان جوی عین کل تمامت
که ایشانند شاهان قیامت
از ایشان جوی تا بینی عیان یار
وز ایشانت شود اعیان پدیدار
از ایشان جوی راه لامکانی
کز ایشان سرّ سبحانی بدانی
از ایشان بود بود آمد پدیدار
نداند این سخن جز مرد دیندار
که ایشان سالکان و واصلانند
حقیقت بیشکی هر دو جهانند
هم ایشان رازدار آفرینند
هم ایشان درگشای آخرینند
از ایشانست بود کل در اینجا
که ایشانند پنهانی و پیدا
از ایشان جوی اسرار دو عالم
که ایشانند نور چشم آدم
میان دیدهها بینا نمایند
درون جسم و جان یکتا نمایند
درون دل نظر کن روی ایشان
که تو بنشستهٔ در کوی ایشان
درون دل نظر کن راز تحقیق
که ایشانند بود تو ز توفیق
حقیقت سرّ ایشان گر بدانی
از ایشان واصل هر دو جهانی
چو زیشان یک نفس خارج نباشی
که جانند و در او جمله تو باشی
چو ایشانند و تو هستی از ایشان
برادر خواندت هستی چو خویشان
از ایشان مگذر و زیشان همی گوی
درون دل تو ایشان را همی جوی
از ایشان مگذر و ایشان همی بین
درون جان و دل ای مرد با دین
از ایشان واصلی آید ترا هم
اگر داری قدم در کارمحکم
درون دل تراگشتند پیدا
نمیبینی تو ایشان را هویدا
درون دل ترا بنموده اسرار
کنون بشنو تو این سرّ و نگهدار
درون جان تو ایشان بدیدند
ولی از چشم صورت ناپدیدند
درون جان تو رویت نمودند
به نیکی هر دو در گفت و شنودند
درون جان ودل اسرار گفتند
ابا تو جمله از دادار گفتند
درون جان تو عین عیانند
که ایشان در تو چون جان جهانند
ترا گفتند اسرار دمادم
چگویم خفتهٔ اینجا تو بی غم
کجا دانی تو مر اسرار ایشان
که این دم خفتهٔ بیشک پریشان
کجا هرگز بیابد خفته این راز
مگر وقتی که با خویش آید او باز
کجاهرگز بداند خفته اسرار
مگر آنگه که گردد زود بیدار
مخفت ای دوست یارت در درونست
ولی بیچاره خفته در برونست
مخفت ای دوست تا بیدار کردی
مگر شایستهٔ اسرار کردی
مخفت ای جان سخن بپذیر آخر
که میگویم ترا اسرار ظاهر
چرا خفتی که یارت هست بیدار
ز مستی با خود آی و باش هشیار
محمّد(ص) با علی درخود نظر کن
برِ ایشان تو آهنگ اَدَب کن
اگر ایشان در این معنی ببینی
گمان بردار هان صاحب یقینی
دل و جان کن نثار روی ایشان
چوخاکی باش اندر کوی ایشان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در وصف علی مرتضی علیه السّلام فرماید
دل و جان در رضاشان هر دو در باز
پس آنگه تو حجاب از رخ برانداز
دل و جان باز اندر راه ایشان
اگر هستی تو مر آگاه ایشان
دل و جان تو ایشانند دریاب
اگر در خانهٔ عشقی تو دریاب
ز علم حیدری تو گر بدانی
ترا بنماید اسرار معانی
که در علمست اسرار حقیقت
از او یابند ره جویان طریقت
طریقت زوست از احمد شریعت
جدا زین هردو آمد کلّ حقیقت
حقیقت مرتضی نفس رسولست
محبّ او یقین صاحب قبولست
حقیقت مرتضا مرکان علمست
که او پیوسته هم با جاه و حلمست
حقیقت مرتضی اسرار دینست
که او از اولیا صاحب یقنست
حقیقت مرتضی کل نور شرعست
که او هم رهنمای اصل و فرعست
حقیقت مرتضی اسرار دریافت
در اینجاگه حقیقت یار دریافت
حقیقت مرتضی دم از یکی زد
چو او بُد در یقین دم بیشکی زد
حقیقت مرتضی دلداردینست
که او سر حلقهٔ اسرار دینست
حقیقت مرتضی ذات و صفاتست
که او در لو کشف او نور ذاتست
حقیقت مرتضی عین خدایست
تمامت اولیا را رهنمایست
حقیقت مرتضی شاهست و ماهست
که او هم سایهٔ نوراله است
حقیقت مرتضی این راز برگفت
دُرِ اسرار ربّانی عیان سُفت
حقیقت مرتضی بنمود ما را
عیان او لو کشف بنمود ما را
یکی دید او و دائم در یکی بود
در این اسرار کل حق بیشکی بود
یکی دید و ز یکی گفت اسرار
تمامت سالکان ره بیکبار
مر او رادوستدار وخاک پایند
که از گفتار او اندر لقایند
حقیقت مرتضی توحیددانست
نه همچون دیگران تقلید دانست
عطار نیشابوری : دفتر اول
درامامت امیرالمؤمنین و امام المتقین علی(ع)کرّم اللّه وجهه فرماید
امام است او یقین بعد محمد(ص)
بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد
امام است او یقین در هر دو عالم
کز او پیداست اسرار دمادم
امام است او و بیشک او امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
امام است او حقیقت مؤمنان را
برد فردا ابر سوی جنان را
امام است و حقیقت حوض کوثر
بدست اوست میدار این تو باور
امام است او ز قول مصطفی دین
بدان تا باشدت پاک و یقین دین
امام است وز بعد مصطفی او
اگر این میندانی نیست نیکو
امام است او زاحمد بازدان تو
ز عین دید حیدر راز دان تو
امام است او و من دانم امامش
که بشنیدم ز جان و دل پیامش
امام است اگر این مینبینی
کجا در دین من صاحب یقینی
امام است او و در عین حقیقت
سپرده راه کلّ را در طریقت
عیان حق حقیقت مرتضایست
که در دیدارنفس مصطفایست
عیان سرّ حقیقت اوست در جان
از او دیدم تمامت راز پنهان
امامم حیدر است و پیشوایم
درون جان و دل او رهنمایم
امامم حیدر است وعین تحقیق
بجان هم دوست دارم دید صدیق
امامم حیدر است و واصلم کرد
ز دید دید خود هم حاصلم کرد
امامم حیدر است و جان ازویم
درون دل نموده گفتگویم
علی دیدست بیشک وصل جانان
مرا بنمود بیشک سر سُبحان
علی دیدست بیشک قل هواللّه
نبودستم بجان و دل سوی اللّه
علی درجان عطّارست رهبر
که او بر شهر علم آمد یقین در
در علمم گشود و شهردیدم
حقیقت لطف او بی قهر دیدم
در علمم گشود از عین جانان
وز او پیدا شدم اسرار پنهان
مرا بنمود اندر حق یقین را
بدیدم اوّلین و آخرین را
مرا بنمود اسرار الهی
رسیدم ازگدائی من بشاهی
مرا بنمود در خود حق شناسی
بدان این راز را علم قیاسی
مرا بنمود وصل و اصل دیدم
ز اصل او حقیقت وصل دیدم
مرا بنمود وصل و واصلم کرد
عیانِ علم کلّی حاصلم کرد
مرا بنمود اینجا ذات یزدان
نمودم بیشکی در دار برهان
بهر نوعی که میگویم یکی است
مرا دیدار حیدر بیشکی هست
مرا دیدار حیدر بس ز عالم
که بنماید مرا سّر دمادم
مرا دیدار حیدر بس ز دنیا
که دارم از محمد(ص) جمله عقبی
از ایشان هر دو بس باشد مرا حق
که ایشانند دید دوست الحق
تو ای عطار از ایشان سخن گوی
که بردستی ز میدان سخن گوی
تو ای عطّار سرّ زیشان ندیدی
ابا ایشان تو در گفت و شنیدی
که با ایشان بود در پردهٔ راز
ببیند عاقبت انجام و آغاز
تو هم انجام و هم آغاز دیدی
حقیقت نزد ایشان در رسیدی
از ایشان برگشاد این در بیک بار
از آنی گوهر افشان تو در اسرار
گهرها می فشانی تو بعالم
چو تو نامد دگر در دور آدم
تو صافی دل شدی اندر قناعت
همیشه راز دانی در سعادت
قناعت کردی و ایشان بدیدی
تو سالک بودی و جانان بدیدی
ز معنی رو نمودی راز ایشان
حقیقت باز دیدی جان و جانان
توئی واصل در این دور زمانه
تو خواهی بود در خود جاودانه
توئی واصل ز عهد ذات قربت
رسیدی از نمود اندر ولایت
توئی واصل میان اهل تمکین
که داری مهر کل بگذشته از کین
توئی واصل که جز جانان نبینی
نه همچون دیگران ضایع نشینی
توئی واصل درون چرخ گردان
ز دید جُمله مردان رخ مگردان
توئی واصل بتوفیق الهی
که یکسانت سپیدی در سیاهی
توئی واصل که دیدی جمله یکسان
ز یکی میکنی پیوسته برهان
تو برهانی و گفتارت یقین است
که جان و دل ترا خود پیش بین است
ز برهان حقیقی راز گفتی
همه با اهل عرفان باز گفتی
ز برهان حقیقی اهل عرفان
حقیقت می طلب دارند برهان
تو برهان داری از عین سوی اللّه
نمیبینی تو غیری جز هواللّه
تو برهان داری اندر عین توحید
نمیگنجد سخن اینجا به تقلید
تو برهان داری و تقلید مشنو
از این پس جز که بر توحید مگرو
ره توحید بی نام ونشانست
که بیشک اندر او عین العیانست
ره توحید جز مالک نداند
که تقلیدی در او حیران نماند
ره توحید اگرچه بیشمارست
ولیتوحید صرفت پایدارست
ره توحید ذرّات دوعالم
همه کردند در اقسام آدم
ره توحید از او اینجا پدید است
اگرچه جز یکی واصل ندیداست
عیان تو نباشد در یکی هم
نمود قل هواللّه بیشکی هم
یکی ره بود چندین اندر این راه
کجا غافل از او گردید آگاه
کسی کاگاه این معنی درآید
که از جان دوستدار حیدر آید
ره توحید حیدر دید و بسپرد
بزرگانند پیش ذات او خُرد
ره توحید حیدر کل بدیدست
اگر دیدی تو هم زان دید دیدست
تو در توحید او آگاه او شو
ز بهر دید اوآنجا نکو شد
تو در توحید ای مؤمن بیائی
ز صورت گرچه تو اهل فنائی
فنا باشد بقا گر بازدانی
کجا اندر فنا توراز دانی
تو در راه فنا دیدار یکتا
که تو اندر فنائی نیز پیدا
فنا بودی از اوّل در فنا تو
بدیدی عاقبت عین لقا تو
فنا خواهی شدن هم سوی آخر
که اینجا درنگنجد موی آخر
فنا خواهی شدن تا بازدانی
که جز عین لقا را حق نخوانی
فنا خواهی شدن زین عین صورت
بقا جوی اندر این عین کدورت
فناخواهی شدن اینجا تو در یار
سر موئی نگنجد هیچ در کار
فنا خواهی شدن و اندر فنائی
فنا را جو که در عین بقائی
فنا جُستند مردان زین نمودار
از آن دیدند بیشک دیدن یار
فنا بودست اینجا در وجودت
فنا بنگر حقیقت بود بودت
فنا برگویم اینجا آشکاره
اگر بیشک کنندم پاره پاره
فنا جویم من و گردم فنا زود
که من در این فنا خواهم لقا زود
فنا جویم در این تحقیق مردان
چو دیدم در جهان توفیق ایشان
فنا باشد جدایی تن زنم من
در این مر نفس دون گردن زنم من
فنا باشد عیان دید حقیقت
نیابی این به جز راه شریعت
فنا در شرع عین مرگ آمد
که آن در عاقبت کل ترک آمد
فنا شو تا لقای دوست یابی
حقیقت مغز جان بی پوست یابی
فنا در شرع باشد آن جهانی
ترا میگویم این سرّ گر بدانی
فنا شو چون همه مردان فنایند
که در عین فنا عین بقایند
فنا شو چون نخواهی شد تو از خویش
حجاب صورتی بردار از پیش
نه صورت در فنا آمد پدیدار
فنا خواهی شدن در آخر کار
چو گردی ناگهان روزی فنا تو
که باشد ابتدا این رهنما تو
فنا عین حقیقت دان سراسر
بقای خود از او بین زین تو بگذر
بدو بشناس او را و فنا شو
که باشد ابتدا این رهنما تو
بدو بشناس او را در فنا باز
کز او یابی لقا و هم بقا باز
بدو بشناس او را راهت اینست
طریق جان معنی خواهت این است
بدو بشناس او را تا توانی
که چون فانی شوی حق را بدانی
بدو بشناس اورا بی صور تو
که او را ماندهٔ در رهگذر تو
بدو بشناس عین آن فنا کل
که در عین فنا باشد لقا کل
فنا بد راز در انجام و آغاز
کسی اینجا نداند آن فنا باز
که بیند مر فنا اینجا چه گوئی
که چرخ اندر فنا مانند گوئی
همی گردد زعشق آن فنا او
که دیدست از فنا عین لقا او
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
شبی آن پیر زاری کرد بسیار
که یارب این حجاب از پیش بردار
حجاب از پیش چشم پیر برخواست
ندیدش جز فنا بشنو سخن راست
نبُد چیزی ز چندینی عجائب
عجائب ماند آن پیر از غرائب
نبُد چرخ فلک اینجا پدیدار
بجز دیدار یار و لیس فی الدّار
نبُد خورشید و ماه ونیز انجم
همه اندر فنای محض بُد گم
نه آتش دید و باد و آب وز خاک
بجز عین فنا آن مؤمن پاک
نه لوح ونی قلم نی عرش و کرسی
نه کرّوبی و نه اشیا نه قدسی
نبُد چیزی به جز ذات جهاندار
فنا اندر فنا را دید دیدار
نبُد چیزی به جز ذات الهی
شده جمله فنا ا زماه و ماهی
میان بُد عین جان و جمله جانان
همه پیدا شده در دوست پنهان
بجز جانان نبد چیزی حقیقت
فنا گشته عیان عین طبیعت
حقیقت پیراز خود رفت بیرون
که بیرون بود او از هفت گردون
نه عقلش مانده بُد نی دید صورت
شده محو عیان عین کدورت
یکی بُد جملگی اندر یکی گم
همه اشیا ز ذاتش بیشکی گم
نه بر ره بود نی ماه جهانتاب
حقیقت گم شده او اندر آن تاب
چنان حیران بماند و گشت مدهوش
که نی جان دید او نی چشم ونی گوش
همه حیران شده دل نیز گم بود
بجز عین فنا و ذات معبود
نبد چیز دگر نی دست ونی پای
همه ذرّات بد نه جای و ماوای
خدا بود و خدا باشد، خدابین
خدا را در دو عالم رهنما بین
همه در پرده گم دید و یقین دوست
حقیقت مغز گشته در عیان پوست
جنون محض شد در پیر پیدا
بمانده واله و حیران و شیدا
زبانش در دهان خاموش او دید
وجود خویشتن مدهوش او دید
ز حیرت پای از سر میندانست
دلم گم گشت و دیگر میندانست
ز حیرت در یکی حق را عیان دید
وجود خویش بی نقش و نشان دید
ز حیرت بود حق در بود پیوست
طمع جز حق ز دید خویش بگسست
ز حیرت در فنا دیدار میدید
عیان خویشتن در یار میدید
چنان بُد بازگشت پیر در خویش
که در عین عیان نی بس بُد و بیش
جهت رفته طبائع گمشده باز
صفاتش دیده در انجام وآغاز
ز بی عقلی عیان عشق بنمود
دگرباره ز رجعت پیر بربود
نمیگنجید عقل و عشق با هم
ولیکن پیر بد در عشق محکم
چو عشق آمد کجا عاقل بماند
که عاشق عقل کل را مینشاند
برآمد لشگر عشق از کمینگاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
چو عشق آمدخرد را میل درکش
بداغ عشق رخ را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد دیباچهٔ دیوان رازست
ولیکن عشق شه بیت نیاز است
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق سنگی لاابالیست
خرد را خرقه ازتکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد را محو کن تا عشق یابی
ولیکن عشق را باشد حجابی
خرد راه سخن آموز خواهد
ولیکن عشق جان افروز خواهد
خرد جز ظاهر دوجهان نبیند
ولیکن عشق جز جانان نبیند
خرد سیمرغ قاف لامکانست
ولیکن عشق شه بیت معان است
خرد بنمود اینجاگاه صورت
ولیکن عشق جان آمد ضرورت
به دید اندر فنا شو محو دائم
که عشق آمد در آن دیدار قائم
ز دل تا عشق یک مویست دریاب
وجود خود برافکن زود بشتاب
سراسر صورت اوراق بستر
ز جان بشنو تو این معنای چون دُر
حجاب صورت آفاق بردار
فنا شو تا بیابی زود دلدار
اگر عشقت در اینجا گشت پیدا
شوی در ذات یکتائی هویدا
چو پیر سالک آن دم در فنا شد
دمی بیخویش در عین لقا شد
در آن عین فنا بگشاد دیده
کسی باید که باشد راز دیده
زبان بگشاد در توحید اسرار
ز عشق دل بگفت ای پاک غفّار