عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت وصل و دریافتن راز کل بهر نوع فرماید
تو او باشی و او تو من چگویم
بجز درمان دردت می چه جویم
خوشا آن دم که پرده بفکند یار
ز پنهانی نماید عین دیدار
خوشا آن دم که جان و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
خوشا آن دم که بینی روی جانان
تو باشی در یکی هم سوی جانان
خطاب آمد درآن دم خود بخود او
شده فارغ ز گفت و نیک و بد او
که بنده این زمان شاهی تو بنگر
نمودم در همه ماهی تو بنگر
بمن قائم شدی میباش قائم
که من هم با تو خواهم بود دائم
من از آنِ توام تو آنِ مائی
زهی عین خطاب رب خدائی
نداند نفس این سرّ پی ببردن
بجز حسرت در اینجاگاه خوردن
نداند این بیان جز حق شناسی
خطا داند بیانم ناسپاسی
بیانم از شریعت باز دان تو
هواللّه قُل و آنگه رازدان تو
یکی خواهی بُدن در آخر کار
بماند نقطه اندر عین پرگار
همه این راز میگویند و جویند
کسانی کاندر این دم راز جویند
هر آن کو پی برد در سرّ عطّار
ببیند همچو او اینجا رخ یار
زمانی گر نه صاحب درد باشد
زنی باشد نه مرد مرد باشد
بدرد این راز بتوانی تو دیدن
ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن
بدرد این شرح اینجا راست آید
درت اینجا بکلّی برگشاید
بدرد این یاب و سوی درد بشتاب
نمود دوست هم از دوست دریاب
بدرد این راست آید چند جوئی
بیفکن صورت و بنگر تو اوئی
بدرد این درد واکن هان و مِی نوش
ولی مانندهٔ منصور مخروش
بدرد این درد مردان را در آشام
غلط گفتم بر افکن ننگ با نام
که صاحب درد راز دوست دیدست
حقیقت مغز اندر پوست دیدست
ولیکن مغز کی چون پوست باشد
اگرچه پوست هم از دوست باشد
تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست
که چون شد پوست محو اندر یقین اوست
تو مغزی و طلب کن مغز جانت
که ازجان بنگری راز نهانت
تو مغزی پوست همراه تو آمد
چو دامی بند این راه تو آمد
چرا در بند دام اینجا بماندی
دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
سخن تا چند گوئی ای دل مست
کنون چون دیده با دیدار پیوست
رها کن ترک نام و ننگ برگوی
چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
رها کن نام و ننگ و زهد و طامات
دو روزی روی نِه سوی خرابات
خراباتی شو و منصور واری
اناالحق زن در این خمخانه باری
گرو کن طیلسان درکوی خمّار
زمانی سر نه اندر کوی خمّار
نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان
که از دُردی شده مست و خموشان
از آن دُردی که مردان نوش کردند
ولی چون حلقهٔ درگوش کردند
از آن دُردی که بوئی یافت منصور
بگفتا کل منم نور علی نور
از آن دُردی در آشامید حق گفت
چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت
از آن دُردی که قوت عاشقانست
بده ساقی که این شرح و بیانست
از آن دردی مرا ده زود یک جام
که بگذشتم هم از آغاز و انجام
مرا ده دردی زان خمّ وحدت
که تا بگذارم اینجا عین کثرت
مرا ده دردئی ز آن خم زمانی
مرا ازخویشتن کن گُم نشانی
مرا ده دردی و بستان و در جان
از این بیشم دگر جانا مرنجان
مرا جامی بده هان زود ساقی
زنام و ننگ برهان زود ساقی
مرا جامی بده تا جانفشانم
غباری بر سر میدان فشانم
چه جای دل که جان سیصد هزاران
بود جانم فدای رویت ای جان
چه باشد جان که در خورد تو باشد
بود درمان که در درد تو باشد
مرا دردیست جامی کن دوایش
ز جامی کن مرا مست لقایش
دوا کن دردم ای درمان جانها
که از دردست این شرح و بیانها
دوا کن دردمند خود دوا کن
بجامی حاجت جانم روا کن
دوا کن ای دوای دردمندان
مرا زین سجن غم آزاد گردان
دوا کن ای بتو روشن دل من
توئی اندر زمانه حاصل من
دوا کن ای تو بود اولیّنم
دوا کن بی نهان آخرینم
دوا کن دل که دل داغ تو دارد
بهر زه روزگاری میگذارد
دوا کن دل که دل محبوس ماندست
درش اینجایگه مدروس ماندست
دوا کن این دل بیچاره مانده
بسان ناکسی آواره مانده
دوا کن این دل مجروح افگار
که در دام غمت ماندست گرفتار
دوا کن این دل حیران شده مست
که تا یک دم وصال او را دهد دست
دوا کن این دل افتاده در دام
مگر بیند رخ خوبت سرانجام
دوا کن این دل آتش رسیده
که شد در آتش عشقت کفیده
دوا کن این دل از غم کبابم
تو دستم گیر کز سر رفت آبم
شفائی بخش اینجا عاشقانت
بکن پیدا بکل راز نهانت
چو دردم از تو و درمانم ازتست
چو جسمم از تو و هم جانم از تست
حقیقت جسم و جان هر دو تو داری
چه باشد گر سوی من رحمت آری
ندارم عقل و هوشم شد بیکبار
حجاب من منم از پیش بردار
چنان در قید صورت شد گرفتار
که اینجا باز ماند از دیدن یار
از آن دم میزنی بر جمله ذرّات
که دام داری عیان از نفخهٔ ذات
از آن دم میزنی ای راز دیده
که این دم زان دم کل باز دیده
دمی زن حق درون خود نظر کن
دگر ذرّات از این دمها خبر کن
خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم
که میگوید بیانت حق دمادم
خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز
که سوی آن دم اینجاگه شوند باز
خبر کن جملهٔ ذرات بس حق
اناالحق زن چوهستی نور مطلق
دم عطّار بیرون ازمکانست
حقیقت دید عین لامکانست
دم عطّار زد اینجا اناالحق
بگفت او در حقیقت راز مطلق
دم عطار بیشک دید دیدست
خدا دان تو که در گفت وشنیدست
دم عطّار زد اینجای سر باز
از آن شد آخر او هم جان و سرباز
دم عطّار منصورست بردار
اناالحق میزند بهر نمودار
بیک ره پرده از رو برگرفتست
از آن از دوست پاسخ در گرفتست
یقین دارد از آن او بی گمان شد
صور بگذاشت تا کل جان جان شد
همه معنی یکی گفت و یکی شد
حققت ذات معنی بیشکی شد
نداند مبتدی اسرار عطّار
مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار
که بردارد گمان از پیش خود او
یکی بیند چه هم نیک و چه بد او
جمال یارش اینجا آشکاره
همه سوی جمال او نظاره
همه دیدار او دیدند یکسر
ولیکن عقل کی دارد میّسر
که جانانست جمله عشق داند
که این دُرهای پُر معنی فشاند
بیان من نه از عقلست اینجا
ز عشق آمد نه از عقلست اینجا
کسی کو عقل را بشناخت جانست
مر او را عشق کل عین العیانست
نگوید راز تقلیدی ابر گوی
که سرگردان شدست از گفت و ز گوی
حقیقت زو که ازتقلید گوید
سخن کی از عیان دید گوید
حقیقت زو که خود رادوست دارد
نه مغز است او که کلّی پوست دارد
حققت زو که جانان بیند اینجا
مر آن خورشید رخشان بیند اینجا
یکی بیند دوئی را محو کرده
بگوید او سخن از هفت پرده
یکی را در یکی گوید بیانش
نماید راز ذات جان جانش
چو اصل و فرع بیند در یکی گُم
شده او در یکی، یک در یکی گُم
بود واصل در اینجا بی طبیعت
یکی را دیده در عین شریعت
اگرچه آخر از اوّل خبردار
شود اینجایگه در دیدن یار
مر او را این بیان گردد میسّر
اگر آخر ببازد همچو من سر
فنا را در بقا بنموده باشد
گره ازکار خود بگشوده باشد
مشایخ جمله خود را دوست دارند
حقیقت مغز جان هم پوست دارند
همه دم میزنند از سرّ اسرار
شده چندی از آن حضرت خبردار
دم حق میزنند وحق پرستند
اگرچه در معانی نیست هستند
ولیکن فرق این بسیار باشد
که چون منصور دیگریار باشد
مشایخ گرچه اوّل بود بسیار
دلی چون بایزید آمد پدیدار
جنید و شبلی معروف آمد
ولی منصور از این معروف آمد
همه این دم زدند امّا نهانی
ولی منصور آمد در عیانی
همه این دم زدند این راز گفتند
درون خلوت ایشان راز گفتند
عوام النّاس چندی واصلانند
اگرچه صورت بیحاصلانند
همی گویند چندی آشکارا
ولیکن جز خموشی نیست ما را
چو از تقلید گویند این سخن باز
ولی کی باشد اینجا صاحب راز
که بیشک جسم و جان اینجا ببازند
در آن حضرت پس آنگه سرفرازند
در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام
در آن قربت چه قهرست و چه انعام
ولکین این بیان مر صاحب راز
سزد اینجا که گوید نی جز آغاز
نمودی کان ز جمله خلق پنهانست
کسی شاید که گوید از دل و جانست
کسی شاید که این اسرار گوید
که او را دیده و دیدار گوید
از آن حضرت بود کلّی خبردار
نبیند هیچ غیری جز رخ یار
از آن حضرت کسی کو آگهی یافت
چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت
از آن حضرت کسی کو دید چون من
یکی شد در درون و در برون من
از آنی بی خبر ای دل ندانی
که در عین بقا اندر گمانی
از آنی بیخبر ای دل بمانده
که هستی دست از خود برفشانده
دمی خاموشی و دیگر سخن گوی
اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی
دمی در عین دیدار خدائی
دمی از جسم و جان کلّی جدائی
همه با هم یکی دان همچو اوّل
که تا آخر نگردی تو معطّل
چو اصلت هست فرع تو هم اصلست
گذشته فرقت دیدار وصلست
گمان رفتست و کل عین الیقین است
ترا جانان نموده رخ چنین است
گمان رفتست و دیدارت نموده
ترا هر لحظه صد معنی فزوده
گمان رفتست و دیدارست اینجا
حقیقت جان تو یارست اینجا
گمان رفتست و گفتارت یقین شد
نمودت اوّلین و آخرین شد
گمان رفتست و دل بر جای هم نه
در این معنی ترا شادی و غم نه
گمان رفتست اکنون در یقین باش
چو منصور از اناالحق جمله این باش
چو منصور از اناالحق رازها گوی
یکی آواز در آوازها گوی
چو منصور از اناالحق گرد نقاش
بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش
چو منصور از حقیقت گو اناالحق
بهر هستی بنه این راز مطلق
که بد عطّار بیشک راز اللّه
اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه
نبُد عطّار بیشک بود او حق
بدو برگفت اینجا راز مطلق
همه گفتار عطّارست بیچون
که میگوید اناالحق بیچه و چون
همه گفتار عطّارست از آن دید
از آن بگذاشت گفت و دید تقلید
گذشت او بیشک ازتقلید اینجا
چویار خویشتن را دید اینجا
چویار خویشتن اینجایگه یافت
میان عاشقان این پایگه یافت
چو یار خویشتن اینجا بدید او
ز دید خویش گشتش ناپدید او
چو یار خویشتن دید و فنا شد
چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد
فنا شد اوّل و آخر فنایست
فنا نزدیک در عین بقایست
چو اوّل شد فنا از بود خود او
که دیدستش یقین معبود خود او
چو اوّل شد فنا در دید فطرت
از اینجاگه ورا بخشید قربت
چو اوّل شد فنا آخر بقا دید
عیان انبیاء و اولیا دید
چو اوّل شد فنای بود جمله
بود در آخر او معبود جمله
چو اوّل شد فنا و گفت او راز
چو او گر میتوانی خود برانداز
فنا عین بقای جاودانی است
فنا بنگر که آن راز نهانی است
همه اینجا فنا بُد اوّل کار
نمودار نمود و عین پرگار
پدیدار آمد و دیگر فنا شد
نمیگویم که از اوّل فنا شد
فنا لا دان و الّااللّه بنگر
دو عالم بود الّا اللّه بنگر
فنا دانم که الّا هست باقی
بخور جام فنا از دست ساقی
چو جانت هست شد از بود آن ذات
فنا گردان نمود جمله ذرات
اگر سوی یقین آری گمان تو
نیابی هرگز اینجا جان جان تو
یقین را سوی خود ده راه بنگر
برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر
یقین بنمایدت دیدار جانان
بگوید با تو کل اسرار جانان
هر آن کو با یقین همراز باشد
دوعالم بر دلش در باز باشد
هر آن کو با یقین باشد زمانی
جمال یار خود بیند عیانی
یقین بشناس اگر تو راز بینی
که بیشک تو عیان کل بازبینی
حقیقت بودتست از بود اللّه
تو داری در عیانت قل هواللّه
تو داری رفعت لولاک اینجا
چرامانی بآب و خاک اینجا
بزن کوس معانی همچو عطّار
برافکن آب و خاک و باز بین نار
زهی عطّار کز بحر حقیقت
فشاندستی تو درهای شریعت
محمّد ﷺهست در جانت یداللّه
از آن پیدا بیانت قل هواللّه
ز دید حق بسی اسرار داری
هزاران نافهٔ تاتاری داری
پر از عطرست عالم ازدم تو
چو حق آمد حقیقت همدم تو
از این درها که هر دم برفشاندی
حقیقت بر سر رهبر فشاندی
تمامت سالکانت دوست دارند
تمامت واصلان ازجانت یارند
توئی واصل دهد این دور زمانه
زدی تیر مرادت بر نشانه
کمال معنی و بازوی تقوی
تو داری میزنی این تیر معنی
چنانی گرم رو اندر ره یار
که در ره میفشانی درّ اسرار
حقیقت وصل جانان یافتی باز
بسوی قرب او بشتافتی باز
چنان دید حقیقی روی بنمود
رخ دلدار از هر سوی بنمود
که شک بُد اوّل کارت یقین است
ترا چشم دل اینجا دوست بین است
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ترک صفت صورت و یکتا بودن فرماید
دلا چون دوست دیدی هم بر یار
بسوزان دلق با تسبیح و زنّار
بسوزان دلق چرخ لاجوردی
سزد کین هفت پرده در نوردی
حقیقت در نورد این هفت پرده
که این پرده ترا بُد گم بکرده
چو پیدا گشتی این دم در درونش
یکی دیدی درونش با برونش
وصال جاودان داری و پیداست
جمال یار بنگر از چپ و راست
یکی بین باش تا آخر ز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
مکن خود را ز گفتار و ز صورت
میاور خویشتن را در کدورت
در این دیر فنا بیرون فتادی
گره از کار بیشک برگشادی
دمی اینجایگه بیشک ز دستی
کز آن دم اوّل و آخر بدستی
از آن دم دانمت این کار روشن
تمامت بیشکی اسرار روشن
دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست
که پرده پیش چشمت ناپدیدست
کنون پندار و هم دلدار باتست
حقیقت این همه اسرار با تست
چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان
شنفتم بازگفتستم تن و جان
فناگردان تو خود گر راز دانی
که تا عین فنا را باز دانی
فنا گردان نمود خویش اینجا
برافکن پردهٔ از خویش اینجا
برافکن پرده تا دیدار یابی
در اینجا بیشکی جبّار یابی
برافکن پردهای در خود بمانده
ز بیهوشی به نیک و بد بمانده
برافکن پردهای بگذشته ازخویش
بجز یکی تو در دیدن میندیش
برافکن پرده تا کی پرده بازی
بخود عاشق شدی در پرده بازی
اگرچه پرده بازی پرده بر در
که تا راز اوفتد زین پرده بر در
اگرچه پرده بازی پرده بگسِل
که تا گردی بدید یار واصل
چو واصل گشتی و سالک نباشی
یقین در جمله جز مالک نباشی
چو واصل گردی و اسرار دیده
شوی اینجا حقیقت سر بُریده
اگر از پرده بیرون اوفتد راز
گذرکن همچو من از خویش درباز
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل مقصود اینست
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل معبود اینست
تو ترک خویش گیر ار میتوانی
که تا یابی کمال جاودانی
هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد
حقیقت بیشکی دید خدا شد
هر آنکو ترک کرد او صورت خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
از اوّل ترک کرد او چشم پندار
ندید اینجایگه جز دیدن یار
صدف بگرفت ناگه دردرونم
فرو بُرد او بگردابی درونم
شدم دُرّی ز دریای حقیقی
چو کردم با صدف چندین رفیقی
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
فکندم خویشتن را در یقین باز
از این معنی بصورت زد قدم او
گذر کرد از وجود آنگه عدم او
سلوکی کرد بس در عین اشیا
ز پنهان شد دگر در سوی پیدا
پس آنگه ذات را در خود عیان دید
عیان جسم و جان هر دو جهان دید
همانجا و همین جا دید بیچون
معاینه خدا را بیچه و چون
همین جا یافت اندر عین صورت
نشاید گفت این سرّ را ضرورت
چو صورت هم حق آمد نیست باطل
ولکین از صور مقصود حاصل
نمیگردد که جان بالای جسمست
که صورت اندر اینجا عین اسمست
چو صورت ره نداند سوی اوّل
بماند جان در اینجا هم معطّل
وگر صورت برد ره سوی آن راز
حجاب خود خودست و افکند باز
چو صورت خویشتن کلّی کم آرد
مثال قطره سوی قلزم آرد
شود قلزم چو قطره سوی اوشد
اگرچه اصل قطره هم از او بُد
چو دریا قطره است و قطره دریا
چرا باهم نپیوندد در اینجا
در اینجا هر که دریا باز بیند
ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند
چو قطره سوی دریا روی آرد
وز این ره خویش را زانسوی آرد
یکی باشد اگر سر یافتی تو
چو من در بحر کل بشتافتی تو
بدم قطره یکی اول پدیدار
شدم دریا بعون و حفظ جبّار
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
برون رفتم پس آنگه از صدف باز
صدف بگذاشتم در بحر بیرون
شدم تا نام من شد دُرّ مکنون
کنون در دست شاهم روشنائی
مرا چه غم چو در عین جدائی
مرا دیدست خود را باز دیدم
که خود را در کف شهباز دیدم
هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد
بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد
چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش
بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش
منم در گوش شه بس گوش کرده
زرازش خویش را بیهوش کرده
منم اسرار جانان یافته باز
بر من روشنست انجام و آغاز
کنون با شاه دارم آشنائی
کز اینسان یافتم من روشنائی
مرا این روشنی ازروی یارست
چه غم دارم چو یارم در کنارست
مرا از تاب روی عکس خورشید
فروزان کرد این ذرّات خورشید
چنان مستغرقِ رازِ الستم
که اینجاگه صدف در هم شکستم
صدف بشکستم و دُرّ معانی
در اینجا یافتم عین العیانی
مرا این جوهر افتادست در دست
ز عشق جوهرم افتاده من مست
صدف بشکستهام وز عکس جوهر
گرفتست آفرینش را سراسر
سراسر آفرینش بر تو پرداخت
ز نقش جوهری خورشید بگداخت
چنان شوری در این عالم فکندست
که شوری در دل آدم فکندست
چو نور جوهرم بنمود دیدار
ز عکس بود من شد ناپدیدار
کنونم من عیان او عیانست
که عکس این جهان و آن جهانست
دو عالم از فروغ جوهر ما است
عجایب جوهری پنهان و پیداست
عجایب جوهری پر با کمالست
زبانها در صفاتش گنگ و لالست
عجایب جوهری من بی نهایت
که کس آن را نداند حدّ و غایت
عجایب جوهری بس بیسر و پاست
کنون آن جوهر اندر روی دریاست
فروغش در دو عالم اوفتادست
در آنجا پرتوی دردم فتادست
ز اوّل پرتوی بودست عالم
پس آنگه جان و تن جان نیز آدم
تو سرّ جان و تن جان کی بدانی
که آدم را صفت اینجا ندانی
اگرچه عالمان پُر فصاحت
بسی گفتند شرح این بغایت
چو جان از عکس رویش گشت پیدا
پس آنگه آدم از آن دم هویدا
چه دانی جان و تن چون کرد خاموش
که گر برگویمت نی عقل و نی هوش
بماند آنکه این راز نهانست
که یابی دیگرش شرح و بیانست
بدانی این بیان سرّ حلّاج
نهی بر فرق ذرّات جهان تاج
ز هیلاجت کنم اینجا خبردار
از این معنی روحانی خبردار
کتابی دیگر است از آخر کار
که از ذات خدا داری نمودار
مرا آن راز دیگر بازماندست
از آن جانم در اینجا باز ماندست
ز بهر این ببازم جسم با جان
بگویم فاش اینجا راز پنهان
بگویم فاش اینجا راز دلدار
نمایم با همه کس من رخ یار
حجاب اینجا براندازم من از پیش
نهم مرهم بساکن بر دل ریش
کسی کو ره برد در عین هیلاج
حقیقت او شود منصور حلّاج
اناالحق آن زمان گوید عیان فاش
نماید هر کسی اینجای نقّاش
اناالحق گوید از هیلاج اینجا
شود مر تیر عشق آماج اینجا
نهد تاج اناالحق جوهر خود
اگرچه کس نبیند، همسر خود
نهد تاج اناالحق بر سر خَود
کز او آفاق گردد کل مؤیّد
صلای عشق بر کون و مکان زن
دم هیلاج تو شرح و بیان زن
اگر اینجا بخوانی مر کتابم
منت بود و منت راز حجابم
که میداند که عطّار گزیده
از او شد جمله اشیا آفریده
خدا بد بود بود بود عطّار
ولی عطّار در وی ناپدیدار
خدا بد در دل عطّار گویا
که هر دم بر صفاتی گشت پیدا
برون تا مخزن اسرار کل دید
اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید
برون شد ازمکان عطّار در کون
برون آورد او معنی بهر لون
یکی جوهر لباس او برآورد
نداند این سخن جز صاحب درد
لباس از هر صفت گوهر یکی بود
بنزدیک محقق بیشکی بود
محقق یافت اینجا سرّ عطّار
وگرنه کی بداند آنکه پندار
ورا از راه افکنده چو شیطان
بلعنت کرده او را جان جانان
سخن در شرح احمد گفت از حق
پس آنگاهی حقیقت شد محقق
محقق آن بود در دار دنیا
که جز جانان نیابد تا بعقبی
حقیقت هر دو عالم کردگارست
ترا با دنیی و عقبی چکاراست
اگر دنیاست هم دیدار بیچونست
اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست
دوئی از راه افکند و بماندی
از آن حرفی از آن معنی نخواندی
حکایت گر چه بسیارست و تمثیل
تفاوت میکند از پشه تا فیل
دلم خون شد ز گفتار حکایت
ندیدم از حکایت جز نهایت
بسی گفتی دلا با درد خویشت
نهی مرهم ولی بر جان ریشت
بسی گفتی و آنجا میندیدی
از این میخانه جز جامی ندیدی
از این میخانه خوردی جرعهٔ باز
بیکباره شدی بیخود زخود باز
تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش
شدی ای دل شده گویا و خاموش
تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی
چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی
تو جامی خوردهٔ اندر خرابات
برافکندی تو نام و ننگ و طامات
تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست
بیکباره شدی چون پیر خود مست
چنان میخواستم ای دل که اینجام
بنوشی تا چه بینی در سرانجام
سرانجام تو در کژ است مانده
حقیقت یار سوی خویش خوانده
تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی
توئی که مانده در عین سرابی
بسی خوردند از این جام سرانجام
گذشته همچو تو ازننگ وز نام
ولی منصور اگرچه جام خورد است
میان عاشقان او نام برداست
ولی منصور شد دلدار از این جام
جوی بُد نزد وی آغاز و انجام
چوشد منصور در سوی خرابات
گذشت از زهد و تزویر مناجات
عطار نیشابوری : دفتر دوم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
تعالی اللّه از این دیدار پرنور
که در ذرّات عالم گشت مشهور
تعالی اللّه زهی ذات مصوّر
تعالی اللّه توئی ذات منوّر
تعالی اللّه از این فیض دررپاش
که میپاشد چه زاهد را چه اوباش
تعالی اللّه از این دیدار بیچون
کز آن شوقست رقّاصان گردون
تعالی اللّه از این ذات پر انوار
که بنمودست خود در پنچ و درچار
تعالی اللّه تعالی اللّه تعالی
از این معنی همی خواهم وصالی
چنان حیران دیدارت چنانم
که گوئی با تو در عین العیانم
چنان حیران دیدارست دیده
که گوئی این زمان یارست دیده
چنان حیران دیدارست جانها
که لال توشدست کلّی زبانها
چنان حیران دیدارست جسمم
که در دیدار حیرانست اسمم
همه دیدار تست ونیست دیدار
چنان پنهان شدی بودت پدیدار
ز دیدارت چنان مستم که مستم
که چرخ دهر طلسم اینجا شکستم
چنان ماهست حیران مانده درتاخت
که هر مه در ره بود تو بگداخت
چنان در راه تو افتاده سرمست
که گاهی محو بودست و گهی هست
ندانم در کمال عشقبازی
که تا پرده زجانها از چه سازی
ندانم تا چه میبازی تو باما
که جانها میشود بیهوش و شیدا
چنانت عاشقان حیران دیدند
که جز تو هیچ چیزی را ندیدند
چنانت عاشقان حیران و مستند
که بود خویشتن درهم شکستند
چنانت عاشقان اندر جلالند
عَرَفَتَ اللّه کلّی گنگ و لالند
چنانت عاشقان مانده زبان لال
که بیخود گشتهاند در خود مه و سال
زهی از دیدهها پنهان و پیدا
نمودِ بود خوددر صورت ما
چنان بر خویشتن عاشق شدستی
که از انسان مرا لایق شدستی
نداند قدر عشقت خام اینجا
که تامینشکند مرجام اینجا
نداند قدر عشقت ذرّهٔ خاک
که تا رخ را نیارد سوی افلاک
نداند قدر عشقت قطرهٔ آب
که تادر بحر یابد عین غرقاب
نداند قدر عشقت صاحب تیز
مگر گوئی که آبی را برو ریز
نداند قدر عشق تو مگر باد
چو در نقش خودش او کرد آباد
نداند قدر عشقت آب مانده
که او خود هست درسیلاب مانده
نداند قدر عشقت خاک مسکین
مگر وقتی که بنمائی رخ از چین
نداند قدر عشقت هیچ چیزی
نیابد عقل از این معنی پشیزی
اگرچه عقل بیرونست از جدّ
فروماندهست او در نیک و در بد
اگرچه عقل پرگوی و فضولست
حقیقت عشق مرجانان قبولست
کمال عشق بیرون و دو کونست
که او رادید خویش از لون لونست
کمال عشق پیدا کرد تحقیق
ولیکن تا که دید از عشق توفیق
کمالش هر دو عالم نور بگرفت
در اینجاگه دل منصور بگرفت
کمال عشق ازو شد عین پیدا
وز او گشتند مر ذرّات شیدا
اگر اینجایگه بینی کمالش
شوی هر لحظهٔ در اتّصالش
کمالش اوّل آدم کرد پیدا
وز آدم شد عیان کلّی هویدا
ازآدم شد عیان اشیا پدیدار
ولیکن عشق آمد شد خریدار
کمال عشق سوی آدم آمد
از آن دم بود کآدم آن دم آمد
کمال آدم و عشق الهی
گرفت اینجای از مه تا بماهی
چوآدم شد عیان از بود بودش
حقیقت عشق راز خود نمودش
چو آدم اصل کل بود ازنمودار
ز عشق آمد در اینجاگه پدیدار
حقیقت آدم از عین العیان بود
که راز اسمها نزدش عیان بود
برو چیزی نشد پوشیده از عشق
شراب شوق او نوشیده از عشق
ز ذات آمد عیان سوی صفات او
در اینجا هم بدیدش نور ذات او
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن شخصی از منصور در سرّ آدم(ع) و جواب دادن او
کسی پرسید ازمنصور این راز
که آدم چون بدش انجام و آغاز
چه نقشی بود آدم بازگویم
که تو راز جهانی بازگویم
جوابش داد پس منصور آن دم
که تو مر نقش میدانی مر آدم
چنین آدم در اینجا میشناسی
خموشی کن که مرد ناسپاسی
تو آدم اینچنین دانستهٔ تو
هنوز از عشق نادانستهٔ تو
کمال آدم اینجا من بدانم
که آدم هست در عین العیانم
منم آدم، منم نوح و منم بحر
منم عقل و منم عشق ومنم قهر
منم کل انبیا و اولیا من
یقین در جزو و کلّم پیشوا من
منم اشیا، منم پیدا و پنهان
منم بیشک در اینجا نفخ رحمان
منم خورشید سرّ لایزالی
منم بدر و نمودار کمالی
منم افلاک و عرش و لوح و کرسی
منم جنّت، منم هم روح قدسی
منم اوّل منم آخر در اینجا
منم باطن منم ظاهر در اینجا
منم بنوده و بنمایم اسرار
منم اینجای حق کلّی نمودار
منم بحر و منم جوهر نموده
منم دُرّ و منم دریاگشوده
منم جبریل و اسرافیل دیگر
منم کل عین میکائیل دیگر
منم اینجایگه دید اناالحق
منم آدم کزو گویم بکل حق
تو آدم این چنین هر نقش خوانی
تو چون نقشی به جز نقشی ندانی
بحل کردم ترا زین راز گفتن
ولی خواهم ترا سِرّ بازگفتن
تو آدم ذات بیچون و چرا دان
حقیقت برتر از ارض و سما دان
تو آدم دان همه افلاک و انجم
همه چون قطره و او عین قلزم
تو آدم دان بهشت و حور و غلمان
تو آدم دان حقیقت جان جانان
تو آدم دان کنون آنگاه دیگر
مکان بگرفته اینجاگه سراسر
تو آدم دان نمود کبریائی
خدائی کرده در عین خدائی
تو آدم دان چو نورذات مانده
صفاتِ فعل در ذرّات مانده
چنین آدم شناس اینجا به صورت
که تا اینجا فزاید صد حضورت
توئی آدم چرا ازخود جدائی
تو آدم نیستی بیشک خدائی
توئی آم ولی خود اسم کردی
ز بهر بود اینجاجسم کردی
توئی آدم کنون درعین جنّت
رسیده این زمان در عین قربت
توئی آدم نموده رخ بر افلاک
از آن دم آمده در عین این خاک
توئی آدم نمود تست دنیا
فتاده این زمان در عین مولی
توئی آدم چرا مغرور گشتی
باندک چیز از آن دم دور گشتی
توئی آدم ترا خود این کشیدست
بنزدت کمترین چیزی نهیدست
توئی آدم جمال یار دیده
ولی در حسن پنج و چار دیده
توئی آدم تمامت مخزن تست
همه پیدا بتو و روشن تست
توئی آدم بتو شد نور پیدا
کنون بنگر تو در منصور پیدا
جوابت گفتم از حرفی بدانی
مگر از خویشتن حرفی بخوانی
تو آدم این چنین بشناس منصور
یقین آدم شناس ای مرد پرنور
نَبُد آدم به جز دیدار اللّه
عیان او آمده از قل هو اللّه
حقیقت آن دم از هر دو جهانست
یقین مرذات پیدا و نهانست
چنان بُد آدم اینجا نقش آدم
که هم پیدا شدست از نفخ آن دم
حقیقت صورت جانش یکی بود
از او آن آدم صافی یکی بود
یکی بُد ازدوئی پیدا نموده
جمال حق در او پیدا نموده
یکی بُد در یکی از نفخ آن ذات
ولی اینجا مرکّب گشته ذرّات
یکی بُد از یکی او رخ نموده
ز بهر انبیا پاسخ نموده
یکی بد جسم و جان اندر خدائی
بآخر بار شد سوی خدائی
نمودی کرد اینجا عاشقانه
ز بهر زاد قدرت آن یگانه
نمودی کرد اینجا بهر آن راز
که تا عین ابد گوید از او باز
نمودی کرد اینجا و فنا شد
لقا بنمود و در سوی خدا شد
لقا بنمودو پیدا شد جمالش
لقایش بنگر و حدّ کمالش
لقا بنمود و با حق باز گفت او
یقین حق دید و از حق راز گفت او
چو از حق بود حق از حق عیانست
ولی این سر که دیدو که بدانست
کسی کین راز دیدست از حقیقت
رها کردست او بیشک طبیعت
چنان در محزن اسرار پرنور
حقیقت پردهٔ چون دید منصور
چو من منصورم و این راز دانم
من اینجا سر از اینجاباز دانم
چو من آدم فرستادم بدنیا
حقیقت باز بردم سوی عقبی
وجودش را وجود خویش کردم
ز جمله خویش را در پیش کردم
مرا سریست آدم کآن ندانست
که آدم بود من هم آن ندانست
منم منصور ای مرد حقیقت
که بگذشتم ز لذّات طبیعت
منم منصور در عین خدائی
ز غیر خویشتن کرده جدائی
منم منصور و حق از حق زده دم
که هم اینجا ندید این راز آدم
منم منصور و بگذشته ز تقلید
رسیده بیشکی در دیدن دید
منم منصور کز عشق نمودم
همه ذرّاتها کرده سجودم
منم منصور اینجاآمده کل
بکرده اختیار اینجایگه ذل
منم منصور و کلّی راز دیده
جمال حق در اینجا بازدیده
منم منصور دست از جان بداده
حقیقت در خدائی داد داده
منم منصور اینجا راز گویم
خدایم از خدائی بازگویم
منم منصور بگذشته ز افلاک
نموده ریح و نار و ماء و پس خاک
همه بود من است و من نمودم
گره از کارها اینجا گشودم
مرا عین خدائی زیبد اینجا
که بیجایم بکل جایم همه جا
مرا عین خدائی منکشف شد
وجودم سوی ذاتم متصف شد
ز پنهان آمدم بیرون من از کُن
چنین نوری یقین شد روشن از کُن
که برگویم عیانم آشکاره
مرا اینجا کنندم پاره پاره
مرا اینجا در آویزند ازدار
بنزد عاشقان بهر نمودار
مرا اینجا یکی آتش فروزند
همه بر آتش شوقم بسوزند
بسوزانند بود صورتم پاک
چو بردارم حجاب آب از خاک
بسوزانند اینجاگه به آتش
بسوزم من ز ذوق خویشتن خَوش
بسوزم خویشتن در نزد عشاق
صلائی میزنم در کلّ آفاق
اناالحق گویم و گویم اناالحق
بگویم اندر اینجا راز مطلق
گمان بردارم از رمز یقین باز
نمایم هر که بیند اوّلین باز
اناالحق چون زنم مر سالکانم
دراین راهت بنزد خویش خوانم
همه با خویشتن آرم یکی من
نمایم ذاتشان کل بیشکی من
همه بنمایم اینجا راز مشکل
کنم مر سالکان خویش واصل
کنم واصل همه ذرّات اینجا
نمایم جمله عین ذات اینجا
کنم واصل تمامت جزو و کل را
نمایم تا نماید عین ذل را
حقیقت ذات بیچونم نموده
نمودم بیچه و چونم نموده
ندارد کس خبر زین عشقبازی
که من با جمله کردم عشقبازی
ندارد کس خبر زین جوهرالذات
که سر تا سر عیان تست ذرّات
ندارد کس خبر از دید دیدم
که من در جمله گفتم خود شنیدم
ندارد کس خبر از این معانی
ندیده کس و چو من راز نهانی
ندارد کس خبر از بازی یار
که هر دم میکند الفی پدیدار
ندارد کس خبر از عشقبازی
که خود با خود کند او عشقبازی
ندارد کس خبر از آمدن باز
نمیداند همی اندر شدن باز
ندارد کس خبر غافل شده چند
بمانده در بلای خویش و پیوند
ندارد کس خبر تا او چه پرداخت
بروی خود چنین پرده در انداخت
همه اندر طلب مطلوب حاصل
همه با جان و دل نی جان و نی دل
همه جویان بدو و او همه گفت
ولیکن گوش کر این راز نشنفت
همه با او و او خود در میان نه
همه از او عیان و او عیان نه
همه جویای او او نیز جویا
همه گویان و او در جمله گویا
همه کردند بود خویش پندار
ولیکن می نظر کن لیس فی الدّار
عطار نیشابوری : دفتر دوم
هم در صفات دل گوید و خطاب بنده حق را عزّو جل
دلا تا چند دُرهای معانی
ز مهر خاطرت اینجا فشانی
که میداند بیان جز راز دیده
که اوّل رادر آخر باز دیده
که میداند بیان لَنْ ترانی
بجزموسی صفاتی بر معانی
که بد بر طور عشق او راز اسرار
بگفته باشد و بشنیده از یار
خطاب بنده و حق هر دو بشناس
برون کن ازدماغ خویش وسواس
خطاب بنده و حق را یکی دان
گمان بردارو حق را بیشکی دان
خطاب بنده و حق هردو اینجاست
بنزد عاشقان این راز پیداست
خطاب بنده و حق هر دو بشنو
کهن بگذار و اینجاگه طلب تو
خطاب بنده با شاه سرافراز
عیان دیگر است ای مرد سرباز
خطاب بنده و حق جان و دل دان
خوشا آنکس که اینجا یافت جانان
هر آنکو روی جانان یافت او هم
چو خورشیدی در اینجا تافت او هم
چو هردو عالم اینجا صورت تست
ترا این راز اینجا بایدت جست
بباید جستنت امروز این راز
که تا یابی عیان اوّلین باز
در اینجاکن طلب هر راز اوّل
یکی بین و مشو درخود معطّل
قراری گیر همچون نقطه اینجا
مشو چون قطرهٔ از جای بر جا
همه امروز در جان تو پیداست
ز من بشنو که جانان تو پیداست
اگر امروز یار من ندیدی
گلی بودی و بیشک پژمریدی
خبر از بلبل اینجاگه نداری
که مینالد در اینجاگه بزاری
درون این قفس ای بلبل راز
گلستانست بگشا دست از آواز
بصد الحان مر این بلبل سرآید
بهر دستان که میخواهی برآید
درون دل گلستانست معنی
یقین دیدار جانانست مولی
درون تو گلستان خدائیست
درون عشق از بلبل نوائیست
تو اینجا بازمانده می ندانی
که اندر تست اسرار نهانی
ترا اینجاست دیدار تماشا
کن اندر دید دید دید یکتا
که میداند رموز لامکانم
که بیرون ازمکین و از مکانم
خبر آنکس بیافت از جان جان او
که هم درخویش شد کلّی نهان او
خبر آن یافت در ذرّات اینجا
که رجعت کرد سوی ذات اینجا
خبر او یافت از تحقیق مردان
که او رادادهاند توفیق مردان
خبر او یافت کو از خود فنا شد
فنا بگذاشت و در عین بقا شد
خبر آن یافت چون منصور اینجا
که شد در جزو و کل مشهور اینجا
خبر آن یافت از عین حقیقت
که بیرون رفت از دانش طبیعت
خبر آن یافت از دیدار جانان
که اینجا گشت برخوردار جانان
خبر آن یافت از اسرار بیچون
که حق را دید اینجا بیچه و چون
خبر آن یافت کز خود رفت بیرون
خبر را باز دان ای مانده در چون
خبر آن یافت از راز دو عالم
که اینجابازگشت از سوی آن دم
تو بیچونی مگر چون بود چونست
که این معنی ز صورتها برونست
باندیشه نیاید این بیان راست
تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست
همه ذرّات خودبا زیب بنگر
دلا بالا ودید شیب بنگر
درون صافی کن ای آدم دم عشق
که امروزی تو اینجا آدم عشق
تو اینجا آدمی در هشت جنّت
رسیده این زمان در دید قربت
تمامت قدسیان کرده سجودت
طلبکارند در دید وجودت
طلبکارند ترا اینجا نظر کن
همه ذرّات جانت را خبر کن
طلبکار تو عرش و فرش و افلاک
تو اینجامانده عین آب با خاک
طلبکار تو جمله تا بدانی
تو با صورت بمانده در میانی
برون از صورتی ای معنی دوست
تو مغزی و مبین این صورت پوست
تو چیزی بس شریفی وبدائع
دریغا چون ندانستی صنائع
تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل
اگرچه جان و دل را خواندهای دل
خبر از خود نداری تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیزی عزیزی
ترا این جوهر کل رخ نمودست
دمادم مر ترا پاسخ نمودست
همی گوید درونت دمبدم راز
تو ماندستی عجب در جسم و جان باز
نکردی گوش یک دم سوی یارت
نرفتی یک زمان در کوی یارت
تو هم گوئی و هم یاری ندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
عجب رازیست این سرّ با که گویم
تو درمانی و درمان از که جویم
تو درمان منی ای درد عشّاق
نموده روی خود از عین آفاق
چرا پنهانی ای پیدای جانم
چرا کلّی به ننمائی عیانم
مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار
در این عین طلب مجروح و افگار
چنان خواهم که اینجا جز یقینم
به ننمائی که تا روی تو بینم
چنانت عاشقم از دید دیدار
مرا یک لحظه دید خود پدیدآر
چو میدانم که دانائی همیشه
تو نوری عین بینائی همیشه
ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی
توئیدر باطنم در گفت و در گوی
چرا پنهانی و پیدا نموده
نمود جسم و جان شیدا نموده
منم شیدائی تو هردو عالم
ز تو گفته یقین سرّ دمادم
زهی بنموده رخ در عین شیدا
بتو پیدا بتو بینا و گویا
جمالت فتنهٔ جانها شده باز
نموده جمله را انجام و آغاز
همه ز آغاز و انجام تو دیده
تو در جمله ولی کس تو ندیده
ندیده کس جمالت آشکاره
خودی در خود ز بهر خود نظاره
چو گفتی از خود و هم خود شنودی
نباشد غیر بیشک خویش بودی
چنان بر خویشتن عاشق شده خود
که یکسانست پیشت نیک با بد
همیشه بودی و باشی همیشه
که از خود فیض میپاشی همیشه
همه فیض تو دیده جمله ذرّات
همه جویندت اینجا عین ذرّات
تو هم خود طالب و مطلوب باشی
حقیقت خویشتن مطلوب باشی
تو مطلوبی و جمله طالب تو
که باشد در میانه غالب تو
نه چندانست و صفت در زبانم
که با آخر رسد شرح و بیانم
نه چندانست انوار جلالت
که بتوان یافتن حدّ کمالت
نه چندانست وصفت آشکاره
که بتوان کرد مر کلّی نظاره
همه حیران تو و در همه راز
فکنده پردهٔ عزبت باعزاز
بهر وصفی که گویم بیش از آنی
ولی دانم که پیدا ونهانی
چنان پیدا شدستی در دل من
که کلّی برگشادی مشکل من
چنان پیدا شدستی دردل و جان
که با من بازگفتی راز پنهان
چنان پیدائی و میگوئی اسرار
که از عشقت شدستم زار و افگار
دوای درد دل عطّار خود تو
بگویش دمبدم اسرار خود تو
حجبا صورت از پیشش برانداز
وجودش جملگی چون شمع بگداز
وجود او فنا گردان بیکبار
ورا اینجا بکن اعیان دیدار
ز دست خویش ده او را رهائی
رسانش باز در عین خدائی
چو این کار ازتو اینجا میرود باز
بیکباره حجاب اینجا برانداز
کمال من حجاب صورت و بس
نداند راز من اینجایگه کس
تو میدانی حقیقت راز عطّار
که تو انجامی و آغاز عطّار
چنان عطّار در تو ناپدید است
که گویا با تو درگفت و شنید است
کنون چون عین پایانست دیدار
بکلّی ناپدید و خود پدیدار
مرا از من تمامت بستدی تو
نیم من در میان کلّی خودی تو
توئی در بود من پیدا نموده
مرا در عشق خود شیدانموده
چو بود من نمود تست اینجا
همه اندرسجود تست اینجا
همه ذرّات پیشت در سجودند
چرا کایشان نباشند یا نبودند
اگرچه در یقین و درگمانند
بتو پیدادگر در تو نهانند
بتو چندی شده اجرام ظاهر
بتو چندی دگر در عشق قاهر
نهاده روی چندی بر سر راه
دگر چندی ز دیدار توآگاه
هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت
ترا اینجایگه اندر نظر یافت
هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل
ترا اینجا بدید ای جان و ای دل
چواینجا کعبهٔ مقصود هستی
درون جان و دل کلّی ببستی
در اینجا کعبه و دیر است اینجا
درون کعبه هم دیر است اینجا
چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هردو اینجا دمدمه اوست
چنان گم کردهام خود را در اینجا
که گه پنهان کند گه خویش پیدا
در این دیری که مینا رنگ آمد
در او هر نقش رنگارنگ آمد
عجایب جوهری بی منتهایست
در این جوهر نمودار بقایست
تو در این دیر مینا خویش نشستی
دل اندر دیدن این دیر بستی
در این دیرت چنان دل در گرفتست
خیالاتت ز بام و در گرفتست
خیالت آن چنان بت میپرستد
تو پنداری که جانت میپرستد
خیالت آن چنان مغرور کردست
که از جانان بکلّت دور کردست
خیالت آنچنان محبوس دارد
که این در دایمت مدروس دارد
خیالت آن چنان از ره بیفکند
که دارد جانت اینجاگاه دربند
گذر کن زین در دیر بهانه
که میدارد ترا دائم فسانه
چنانت غافل و بیهوش کرداست
که جانت ز هرگوئی نوش کرداست
چرا در دیر بنشستی تو در سیر
که خواهد گشت ویران ناگهت دیر
شود ناگاه دیرت جمله ویران
از این دیرت گذر کن همچو پیران
چرا ماندستی اندر دیر صورت
نمیگیرد دلت زین بت نفورت
دلت زین بت نیامد سیر یک دم
که تا ریشت بیابد زود مرهم
دلت در بند بت تو بُت پرستی
که در این دیرها مانده تو هستی
تو مستی این زمان و مانده در دیر
در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر
مرا صبر است تا گردی تو هشیار
بیکباره شوی از خواب بیدار
ندانی دیر را و بت شده مست
که این دم خفته و مانده دل مست
در این دیر فنا مردان رهبر
دل اندر وی نبسته رفته دربر
چو دانستند کس را نیست انجام
گذر کردند اینجاگاه فرجام
بتِ صورت بیک ره خورد کردند
از آن گوی سعادت جمله بردند
بدانستند کاینرا نیست بنیاد
در اینجا خاک خود دادند بر باد
چو خاک خویشتن بر باد دادند
مر اینجا نفس سگ را داد دادند
بدانستند آخر مر زوالی است
در این منزل مقام قیل و قالی است
مقام حیرتست و رنج و ماتم
که باشد در مقام رنج خرم
همه عین بلا و درد و رنج است
که اسمش دائما خوان سپنج است
سرای پانزده گر راز بینی
همه در بود خود مر باز بینی
توئی خوان سپنج و غافل از خود
بمانده گاه در نیکی و گه بد
توئی خوان سپنج ای کار دیده
که هستی نیک و بد بسیار دیده
توئی خوان سپنج و خود ندانی
که بیشک زادهٔهر دو جهانی
توئی خوان سپنج و در تو موجود
که بودت ازنمودت باز بنمود
توئی خوان سپنج ای صاحب راز
که این پرده فکندی خود بخود باز
توئی موجود تامردود چونست
که این از عقل و حسّ تو برونست
بدانی در درون افتاده گویا
نمود عشق موجودست جویا
شده چیزی که تا گم کردهٔتو
همی جوئی ولی در پردهٔتو
در این وادی بسی گمگشته و ره
نبرده هیچکس زین راز آگه
ندیده هیچکس آغاز و انجام
نمیداند کسی خود را سرانجام
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرومانده تو درآن عین ظاهر
همه در خویش و بیخویشند مانده
همه کشتی در این بحرند رانده
بجائی منزلی آمد پدیدار
بجائی عاقلی آمد پدیدار
که جائی هر کسی را ره نماید
در این معنی دلِ آگه نماید
کسی را سوی من آگه رساند
در این معنی دلی از غم رهاند
بسی رفتند و آگاهی ندارند
که این دم در عیان دیدار یارند
بسی رفتند چون اینجایگه راز
ندانستند تا کی بیند آن راز
بسی رفتند دل پر حسرت و رنج
کسی نایافته اینجایگه گنج
بسی رفتند و این دم عین ذاتند
حقیقت عین دیدار صفاتند
بسی رفتند وین دم در حضورند
در آن وادی حقیقت عین نورند
بسی رفتند گه در شیب و بالا
بمانده ره نبرده سوی آلا
بسی رفتند و دیگر بازگشتند
بساط فرش دیگر در نوشتند
بسی رفتند دیگر سوی این دیر
دگر آهنگ کرده سوی آن سیر
بسی رفتند و در عین جلالند
مثال انبیا اندر وصالند
در آن وصلند اصل یار دیده
حقیقت جمله وصل یار دیده
نهان در یار پیدا گشته ایشان
زبودش جمله یکتا گشته ایشان
کنون در وصل حیرانند جمله
از آن پیدا و پنهانند جمله
که هم پیدا و هم پنهان شده کل
که جان بودند و هم جانان شده کل
در آن عین فنا دیدار رازند
بود حق را بکلّی بی نیازند
بسی عین فنا تنها نشستند
که از ننگ وجود خویش رستند
برستند و همان سرباز دیدند
در آن حضرت ز بود خود رمیدند
بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا
دگر چندی یقین اعیان در اینجا
بقدر خویش ای دل تاتوانی
که در یابی ز خود راز نهانی
در اینجا باز یاب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود دریاب
در اینجا باز بین تو سرّ اول
ترا اینجا نموده کل مبدّل
بکرده بار دیگر صورتی بس
یکی سرّیست در صبح تنفّس
در آن دم عارفان این راز بینند
حقیقت از حقیقت باز بینند
کی کاینراز وقت صبحگاهی
نظر دارد در اسرار کماهی
چنان دارد نظر در صبحگاهان
که تا بنمایدش رخ جان جانان
در اینجادیدن یارست دریاب
به وقت صبح اینجاگاه بشتاب
بوقت صبحدم بیدل مشو تو
ز راز دوست مر غافل مشو تو
بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو
گمان بگذار و شو اندر یقین تو
نظر کن در همه اشیا سراسر
که جان میبارد از فیض تو آخر
همه نورست ریزان اندر آن دم
کز آن دم یافت این ترکیب آدم
در این دم گر دمی بر خون زنی تو
وطن بالای این گردون زنی تو
در آن دم گر کنی اینجا نگاهی
پر از نور است ازمه تا بماهی
ز عشق روی آن خورشید ذرّات
در آن دم مانده اندر عین آیات
طلب طالب رخ خورشید باشد
همه از جان خود نومید باشد
چو آن فیض جلال لایزالی
نماید روی خود از پرده حالی
همه پیدا شدند از تابش نور
بنزدیکی او روی آورند دور
همه در عکس نور ذات رقصان
شوند و هر یکی گردند تابان
سوی خورشید رخ آرند جمله
ز رخها پرده بردارند جمله
در آن دم چون به پیشش روی آرند
بمستی خویشتن زان سوی آرند
شوند از بیخودی تا سوی خورشید
بسوزند و بمانند عین جاوید
بسوزند و فنا گردند در حق
در این معنی بقا گردند مطلق
بسوزند و شوند اینجا فنا کل
بیابندش یقین عین بقا کل
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم یافت در جنات این وصل
همه جوهر شوند از نور خورشید
نماید آن زمان تابان جاوید
همه جوهر شوند از تابش تاب
همه گردند اندر نور غرقاب
همه جوهر شدند آنگه نهانی
بهر معنی که میگویم چه دانی
چه دانی تو بمانده غافل و مست
که چون رفتی دل و جان با که پیوست
نگردی پاک تا اینجا نسوزی
سزد گر نور عشقی بر فروزی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت جان و دل دیدن محبوب گوید
بسوز ای دل اگر تو سوختستی
درونت آتشی افروختستی
بسوز ای دل همه راز نهانی
که خود گفتی و هم خود میندانی
بسوز ای دل که همدردی ندیدی
در این ره همچو خود فردی ندیدی
بسوز ای دل که همراهانت رفتند
در این ره خفته تو ایشان نهفتند
بسوز ای دل که ماندستی تو غمناک
در این ماتم سرای کرهٔ خاک
بسوز ای دل چو تومستی در این راز
بد آخر تا نمانی ذرّهٔ باز
بسوز ای دل تو چون ذرّات اینجا
که تا گردی حقیقت ذات اینجا
بسوز ای دل که دید یار دیدی
در اینجا غصهٔ بسیار دیدی
بسوز ای دل که مردان چون چراغی
تمامت سوختند اندر فراقی
بسوز ای دل که چون منصور مستی
مکن چون دیگران اینجای هستی
بسوز و نیست شو در نفخه ذات
که آنگه باز یابی عین ذرّات
تو گر خود را بسوزانی خدائی
یکی گردی نه چون این دم جدائی
جدائی این زمان از دید دلدار
بمانده اندر این صورت در آزار
ترا اصل است بر بادی و بنگر
ندادی نفس را دادی و بنگر
ترا اصل است چون بادی روانه
بگردی سوی خاکی آشیانه
ترا اصل است بادی عمر بر باد
کجا در باد ماند خاک آباد
ترا چون اصل خاک و باد و آبست
فتاده آتشی در دل چه تابست
تو این بنهادهٔ در پیش خود تو
شده قانع بسوی نیک و بد تو
چنانت آتش اینجا برفروزند
که خشک و تر در اینجاگه بسوزند
چنات باد در پندارت آورد
که ناگاهت بزیر دارت آورد
چنانت آب کرد اینجا روانه
که پنداری که مانی جاودانه
بر این آتش بزن آبی و خوش باش
وگرنه بستهٔ این پنج و شش باش
در این باد هوس تا چند باشی
از آن مانده چنین در بند باشی
اگر آبی زنی بر آتش و باد
شود خاک وجودت جمله آباد
نماند آتش و آبی نماند
در این خاکت دگر تابی نماند
دهد آن آب و خاک آنگاه بر باد
شوی آنگه ندانی ذات آباد
نماند هیچ از دیدار عنصر
وگر پرسی دگر گویم مگو پر
چنین کن این چنین در آخر کار
که تا پرده بسوزانی بیکبار
بسوز این پرده اندر آتش عشق
که تا گردد حقیقت سرکش عشق
بسوز این پرده تا پیدانمائی
تو اندر خویشتن یکتا نمائی
بسوز این پرده ای غافل بمانده
چو بیکاران تو بیحاصل بمانده
بسوز این پرده در دیدار جانان
چو خواهی باشی برخوردار جانان
بسوز این پرده و دیدار او بین
چنین بد نیست او جمله نکو بین
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات پرده در افتادن فرماید
در آن ساعت که این پرده برافتد
ترا آن دم نظر بر جوهر افتد
در آن ساعت که این پرده نماند
ترا جوهر بنزد خویش خواند
در آن دم باز بینی یار خود گم
که بودی کرده در دیدار قلزم
حجاب آن دم که برگیرندت از پیش
بجز یکی مبین چه پس چه از پیش
حجاب آن دم که برگیرند پیدا
شود اندر یقین ذرّات شیدا
حجاب آن دم که برگیرد نظر کن
دلت از اوّل و آخر خبر کن
حجاب آن دم که برگیرد به بینی
یکی اندر یکی گر در یقینی
حجاب آن دم که برگیرد از آن ذات
یکی گردد در آنجا و یکی ذات
یکی بنگر دوئی بگذار ای جان
که جانانت نبود غیر جانان
حجابی نیست مقصود من اینست
کسی داند که در عین الیقین است
حجابی نیست کل دیدار یارست
عدد بنموده یکی بیشمارست
حجابی نیست یکی بین زمانی
نخواهی یافت بهتر زین زمانی
حجابی نیست در عین شریعت
که یکسانست آخر در حقیقت
حجابی نیست امّا تو حجابی
که پیوسته تو درعین حسابی
حجابی نیست جز برگفتن ای دوست
وگرنه بیشکی میدان که کل اوست
حجابی نیست کاین سر بی حجابست
دل ذرّات با خود در حسابست
حجابی نیست ای دل چند گوئی
یکی داری یکی پیوند جوئی
چو پند تو با دیدار بایست
دل و جانت پر از اسرار بایست
ترا این راز بنمودست سرباز
مگو بسیار هان برخیز و سرباز
چووقت آمد که برداری حجابت
نماند هیچ اعداد و حسابت
چووقت آمد حسابت رفت خواهد
حقیقت بود تن اینجا بکاهد
چووقت آمد که با آن سر شوی باز
سزد کین سرّ ز جانان بشنوی باز
دمادم اقتلونی یا ثقاتی
پس آنگه اِنَّ فی قتلی حیاتی
حیات تست اندر کشتن تو
یقین تو بخون آغشتن تو
بخواهد کشت جانانت در آخِر
که آن مخفی ببینی دوست ظاهر
بخواهد کشت جانانت چنان زار
که آن دم باز بینی عین دیدار
چه باشد جان چو جانان رخ نماید
خوش آن ساعت که او پاسخ نماید
چه باشد تن ز بهر کشتن یار
هزاران جان چه باشد پیشش ایثار
چه باشد آنقدر گویم چه باشد
که عاشق پیش اقدام تو باشد
ترا چون من هزارانست اینجا
ز من سرگشته تو مجروح و شیدا
بکش جانا و کلّی وارهانم
مرا چه غم توئی جان و جهانم
بکُش جانا مرا تا چند سوزی
نماند مر مرا در بند سوزی
بکش جانا مرا در قرب قربت
که دیدستم بسی اندوه و محنت
بکش جانا مرا مراتا من نمانم
کتاب هجر بر تو چند خوانم
بکش جانا مرا تا کل تو مانی
که سرگردانم از دست معانی
مرا بی بود معنی کن که صورت
یقین دانم که خواهد شد ضرورت
چنان از دست معنی ماندهام من
اگرچه جوهرش افشاندهام من
چنان ازدست معنی من اسیرم
حقیقت زین اسیری دستگیرم
چنان ازدست معنی پای بندم
که مانده ناامید و مستمندم
چنان از دست معنی باز ماندم
که بی روی تو دل از راز ماندم
چنانم کرد معنی واله و مست
که صورت با نمود دوست پیوست
ولیکن عشق دید هرزه گویست
در این میدان بسرگردان چو گویست
در این میدان معنی تاختم پر
فشاندستم در این میدان بسی دُر
در این میدان ز دستم گوی وحدت
بهر معنی که بُد دلجوی حضرت
حقیقت معنی اینجا ره ندارد
که عشقش جز دل آگه ندارد
چو معنی نزد عشقش کاردان شد
ز پیدائی در او کلّی نهان شد
ندارد راه معنی سوی دلدار
بگفت و گو شده در کوی دلدار
حقیقت عشق و درد عشق دریاب
ز بود عشق خود یک دم خبر یاب
حقیقت عشق دریاب از معانی
که بنماید نشان بی نشانی
اگر عشقت نماید رخ در اینجا
دهد بیشک ترا پاسخ در اینجا
اگر عشقت نماید دوست یابی
نمود او درون پوست یابی
اگر عشق کند بیرنگ صورت
به بینی روی جانان در حضورت
حضور عشق اگر آری پدیدار
شود اشیا بدستت ناپدیدار
حضور عشق سالک را نداند
وگرداند بجای خود نماند
حضور عشق واصل یافت اینجا
مراد خویش حاصل یافت اینجا
حضور عشق آدم زاندم اوست
مسمّا کرد و گفت این دم دم اوست
حضور عشق جنّات نعیمست
در اینجاگه چه جاس ترس و بیمَست
حضور عشق اینجا رخ نمودست
که این دم در همه گفت و شنوداست
حضور عشق بیشک عین نورست
کسی داند کز آن دم با حضور است
حضور عشق بشناس ای دل ریش
بجز جانان تو منگر از پس و پیش
بجز جانان مبین در عشقبازی
حرامست از چنین جز عشقبازی
بجز جانان مبین در هیچ احوال
چو دیدی این زمان دیگر مزن قال
بجز جانان مبین تا راز دانی
نمود عشقبازی باز دانی
بجز جانان مبین وین پرده بردار
وگر یارت کند با پرده بردار
بجز جانان مبین مانند مردان
که مرادن باز دیدند روی جانان
بجز جانان مبین تو در نمودش
بکن چون جملهٔ مردان سجودش
بجز جانان مبین ای کاردان تو
همه جانان نگر در دید جان تو
بجز جانان مبین و در فنا باش
چو گشتی تو فنا در حق بقاباش
بجز جانان مبین ای جمله بودت
که حق کلّی توکّل در سجودت
ایا نادیده اینجا وصل جانان
بمانده در نمود خویش حیران
تو گر اینجا بیابی اصل آن بود
تو باشی بیشکی دیدار معبود
ایا نادیده وصل جان جانت
در این ظاهر گرفتار عیانت
ابا تست آنچه گم کردی چه جوئی
چو گم چیزی نکردی می چه جوئی
ابا تست آنچه جویانند جمله
ز آتش نیز گویانند جمله
ابا تست و ندیدی ای دل ریش
جمالش تا حجب برداری از پیش
ابا تست آنچه میجویند هر کس
ابا تست این بیان اوّلت بس
ابا تست و تو با اوئی همیشه
چرا در جستن و جوئی همیشه
ابا تست و ترا دیدار باشد
ترا او صاحب اسرار باشد
ابا تست ای سلوکت وصل گشته
نشاط جزو و کل در تو نوشته
چنان رخ را نمود است از نمودار
که در یکّی است کلّی لیس فی الدّار
همه رخ را نمود و گشت دیگر
همه اینجا فکنده اندر آذر
چو خود میگوید و خود روی بنمود
همو اینجاگره از کار بگشود
درون جمله و بیرون گرفتست
حقیقت جمله گردون گرفتست
فنا را در بقا پیوسته با خویش
همی بیخود دراو پیوسته با خویش
که هر کو بود من اینجای بشناخت
ز بود من در اینجا سر برافراخت
چو جز من نیست چیزی آشکاره
کنم اندر جمال خود نظاره
نظاره خود بخود اینجا کنم من
نمود جمله اینجا بشکنم من
حقیقت ذات بیچونی است اینجا
در اینجا بین که بیرون نیست اینجا
چو ناپیدا شود این جسم تحقیق
یقین برخیزد اینجا اسم تحقیق
چو جسم و اسم گردد ناپدیدار
حقیقت جان جان آید پدیدار
جمالش آفتاب عالم افروز
بود کاینجا از او جانست پیروز
جمالش آفتاب جان نموداست
که اندر جانها تابان نمود است
جمالش هست خورشید منوّر
کز او روشن شده اینجا سراسر
جمالش هست بر اشیا همه نور
از این خورشید ذرّاتند مشهور
از این خورشید جانها شد دلم مست
که عکس او درون این دلم هست
از این خورشید شهرآرای جانم
چنان روشن شدم کاندر فغانم
اگرچه محو شد سایه ز خورشید
چنان کام محو بنموداست جاوید
بشد سایه بیکبار از میانه
که خورشید است بیشک جاودانه
بیکباره چو خورشید حقیقی
ابا او کرد مر سایه رفیقی
حقیقت سایه در بود فنا شد
در آن خورشید کل عین بقا شد
درآن خورشید شد دیدار خورشید
چنان کز دید شد در نور جاوید
در آن خورشید دید او از سر ناز
اگر تو مرد رازی زود سرباز
درآن خورشید هر کو در فنا شد
بگویم با تو کل بیشک خدا شد
خدا شد هر که این اسراردریافت
بدان خورشید همچون ذرّه بشتافت
خدا شد هر که این سر باز دید او
چو منصور از حقیقت راز دید او
خدا شد هر که او دیدار دیدست
عجب گر بود اینجا او پدیدست
خدا شد آنکه این سر پی برد او
بجز یکی حقیقت ننگرد او
حقیقت جز خدا غیرست دریاب
همه ذرّات در سیرست دریاب
حقیقت در بر این چار عنصر
همی گردند در این بحر پُر در
ظهورش عنصر آمد در نمودار
دگر خواهد شدن کل لیس فی الدار
ظهورش عنصرآمد راز دیده
که خود در عنصرست او بازدیده
در این عنصر شده پیداست رویش
فتاده ذرّهها در گفتگویش
در این عنصر شناسان گرد و بشناس
جمال دوست را بیرنج وسواس
در این عنصر هر آنکو دید دلدار
بمانندت کسی از خواب بیدار
شود ناگاه باشد خواب دیده
نمود خویش در غرقاب دیده
دگر چون گشت بیدار او از آن خواب
رهائی یافت او از بحر و غرقاب
مثالت همچو خوابی دان و بنگر
که هستی از وجود خویش بر در
دگر ره بازگشته سوی صورت
خیال بود نزد تو نفورت
دگر چون بازهوش آئی دگر تو
بیابی اندر اینجاگه خبر تو
خبر یابی از آن بیهوشی خود
نمودی بینی ازمدهوشی خود
خیالت این جهان و آن جهان بین
خیالی در خیالی در عیان بین
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات عناصر فرماید
در این عنصر عیانست و نظر کن
نظر بر شیب و دیگر بر زبر کن
در این عنصر حلالست آشکاره
در این صورت وصالست آشکاره
در این عنصر همه دیدار جانست
اگرچه در درون پرده نهانست
در این عنصر ببین تا راز دانی
در این عنصر جمالش باز دانی
در این عنصر چه دیدی جز غم و رنج
طلسم است این ولی اندر سر گنج
طلسم و گنج هر دو در یکی گم
حقیقت گنج مخفی در یکی گم
طلسمت بر سر گنج است بنگر
حقیقت دیدنت رنج است بنگر
ابی رنجی نیابی گنج جانان
بکش مر رنج و بنگر گنج جانان
یکی گنجست اینجا گر بدانی
درونش پر ز دُرهای معانی
یکی گنجست اینجا پر جواهر
که برواصف شدست این گنج ظاهر
اگرچه گنج اینجا باطلسم است
حقیقت کنتُ کنزاً عین اسمست
ترا این گنج آسان دست دادست
اگر اینجا بسوی او بری دست
از آنِ تست اینجا گنج اسرار
ولی اینجا طلسمت ناپدیدار
نمود آن گنج برداری بیکبار
حقیقت گنج معنی زود بردار
عجائب جوهر و در بیشمارست
حقیقت بعد از آن دیدار یارست
یکی گنجست انجام و هم آغاز
در او پیدا شده انجام و آغاز
یکی گنجیست پر درّ الهی
گرفته بودش از مه تا بماهی
یکی گنجست بیشک بی نهایت
که او را نیست اینجا حدّ و غایت
یکی گنجیست بر خورشید تابان
بیابی گنج را در صورت جان
حقیقت گنج عشاقست اینجا
کسی کو عین مشتاقست اینجا
کسی کان راز اوّل او شنودست
دَرِ این گنج را او برگشودست
دَرِ این گنج اگر بگشائی اینجا
همه کس گنج را بنمائی اینجا
دَرِ این گنج بنمائی حقیقت
که گردی پاک از این عین طبیعت
دَرِ این گنج مر کو برگشودست
چو منصور از حقیقت رخ نمودست
دَرِ این گنج او بگشاد اینجا
از آنجا جوهری بنهاد اینجا
دَرِ این گنج بگشاد و بیان کرد
یکی جوهر در اینجاگه عیان کرد
دَرِ این گنج اگر نه او گشودی
کسی را کی خبر زان راز بودی
دَرِ این گنج بگشاد و خبر کرد
همه عشاق را او یک نظر کرد
برافشاند آن همه دُرهای اسرار
پس آنگه شد ز صورت ناپدیدار
برافشاند آن درو آنگه نهان شد
حقیقت برتر ازکون و مکان شد
برافشاند آن همه جوهر بیکبار
که او بُد مرمتاع خود خریدار
چگونه برگشاد این چادر گنج
اگرچه برده بُد او سالها رنج
چنان بگشاد او راز معانی
که سر را برد پی او از نهانی
طلسمی دید صورت آشکاره
نهاده بر سر گنج او نظاره
درون گنج صورت چون طلسمی
ز گنج اینجا نموده دید اسمی
درون گنج را کرد او نگاهی
حقیقت برده در دزدیده راهی
چو ره دزدیده بُد دزدیده ره برد
در اینجاگوی از میدان ره برد
چنان شد در درون گنج مخزن
که شد اسرار بر وی جمله روشن
چو روشن شد بر او سرّ نهانی
گشادش بس در گنج معانی
چو گنج خویش دید او خود نهاده
بدش هم خویش کرد آنگه گشاده
حقیقت گنج او بنهاده اینجا
ولی از دیدنش آزاده اینجا
بدو چندان ز عین عشقبازی
که نزدش عین دریای مجازی
نمیپرداخت دیگر در سوی گنج
فتاده سالک آسا در غم و رنج
سلوک اوّلش بد راز دیده
ریاضت در میانه باز دیده
ریاضت را در آنجا گه کشید او
که تا آخر حقیقت باز دید او
ریاضت سالها در خلوت دل
کشید و برگشادش راز مشکل
ریاضت سالها در خلوت جان
کشید و باز دید او روی جانان
ریاضت یافت تا آخر سعادت
عیانش شد در آن عین ریاضت
ریاضت یافت تا خود در یکی دید
ریاضت گنج معنی بیشکی دید
ریاضت یافت تا جانِ نهان یافت
حقیقت جان جان عین العیان یافت
ریاضت کرد روشن جان جانش
نمود اینجا یقین راز نهانش
ریاضت قربت مردان راهست
که در آخر یقین دیدار شاهست
ریاضت جملهٔ مردان کشیدند
در آخر راز اوّل باز دیدند
ریاضت سالکان را کرد واصل
که شد در عاقبت مقصود حاصل
ریاضت هر که را مر روی بنمود
دَرِ این گنج اینجاگاه بگشود
ریاضت انبیا دیدند بسیار
که باشد گنج ایشان را باظهار
ریاضت کش اگر خواهی رخ دوست
ز خود بشنو حقیقت پاسخ دوست
ریاضت کش که آخر باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
ریاضت کش که آخر مرد کارت
نمودارست مر دیدار یارت
چو منصور از ریاضت برکشیدی
در آخر دیده و دیدار دیدی
چو منصور از حقیقت گر شوی مست
در آن عین نمودت کل دهد دست
بلای عشق کش در آخر کار
که تا مر جان جان آید پدیدار
بلای عشق کش بردار این گنج
که تا آخر نیابی مرغم و رنج
بلای عشق جانان کش چو منصور
فنا شو بعد از آن تا نفخهٔ صور
بلاکش تا لقا بینی در اینجا
شوی مانندهٔ منصور یکتا
بلاکش ای دل اینجاگه بلاکش
بآخر جسم و جان سوی بلاکش
بلاکش کآخرکارست راحت
چه آخر بهتر کارت سعادت
بخواهد رخ نمود اینجا بتحقیق
چه بهتر زین همی خواهی تو توفیق
چو ماه دلستان در آخر کار
ترا این پرده بردارد بیکبار
شود پیدا ترا آن ماه جانسوز
بنزدش همچو شمع ای جان برافروز
بنزد روی آن خورشید تابان
چو پروانه وجود خود بسوزان
نه چون منصور دید آن روی خوبش
که بد معنی ز غفّارالذّنوبش
نظر کرد آن زمان منصور اینجا
یقین خود دید آن مشهور اینجا
زمان را با مکان در خویش گم دید
می وحدت درون عین خم دید
چنان گم دید در خود هر دو عالم
که نقشی بود پیش دید آدم
چنان گم دیده بُد در جمله اشیا
که او بُد در همه موجود پیدا
چنان گم دید در ذرّات خود را
که یکسان بُد به پیشش نیک و بد را
عطار نیشابوری : دفتر دوم
قصّه منصور و عیان او بهر نوع فرماید
چنان گم دید خود در دید اول
که جسم و جان شد اندر هم معطّل
چو او خود دید خود را دید جانان
درون جزو و کل خورشید رخشان
چنان گم دید خود اندر صفات او
که پیدا شد حقیقت عین ذات او
چنان خود دید در آخر در اول
کسی اندر یکی صورت مبدّل
چنان اندر یکی بنمود جانش
که صورت گشت اندر جان نهانش
چنان خود دید اندر آفرینش
که او بد بیشکی در جمله بینش
چنان خود دید ذات لایزالی
که بنموده رخش در جمله حالی
چنان خود دید و خود را جمله خود دید
که صورت محو دید کلّی احد دید
احددید اندر اینجا آشکار او
نموده روی خود در پنج و چار او
احد دید و عدد برداشت از پیش
نظاره کرد اینجاگه رخ خویش
احد دید و گمانش با یقین شد
حقیقت کفر او اسرار بین شد
اناالحق راز دان خورشید تابان
که پیشش نیک و بد کل بود یکسان
اناالحق زان زد آن سلطان جمله
که جان بُد جمله او جانان جمله
اناالحق راز دان ماه دلارام
که بیشک یافت اینجا بی دلارام
چو درعین خدائی او یکی دید
خود اندر جزو و کل حق بیشکی دید
یقین بر جزو و کل او گشت دانا
یکی شد بروی اینجا عین اشیا
از این معنی دل واصل خبر یافت
که او مانندهٔ او یک نظر یافت
نظر کن یک و بگذر از دوبینی
که تا بی خویشتن حق کل ببینی
نظر کن این دوئی بردار اینجا
چو او شو بیشکی بردار اینجا
چنان در حالتست این چرخ گردان
که میخواهد که یابد راز جانان
در این دیر فلک بنگر زمانی
که تا یای یقین عین العیانی
همه سرگشتگیّ تست از او
که دارد پرده بیشک توی بر تو
چنان در پردهها نور است تابان
که بگرفتست در ذرّات اعیان
در او نور است تابنده چو شمعی
کشیده شیب و بالا عین و معنی
همه ذرّات در وی رخ نهاده
که ازجمه یقین مشکل گشاده
همه سوزنده چون پروانه از شمع
در اینجا میشنو از جزو و کل جمع
فلک زین نور اندر تک و تابست
از این حالت فتاده در شتابست
همی گردد بگرد خویش گردان
که تا راهی برد در سوی جانان
همی گردد ز عشق دوست زارست
از آن پیوسته بیدل بیقرار است
قراری چون ندارد سوی بودش
کجا باشد ز ذات کل نمودش
قراری چون ندارد در نمودار
از آن میکرد اینجا عاشق زار
چنان عاشق شد است از گردش خود
که او را نیست اینجا تابش خود
چنان در حالت اوّل فتاد است
که کُشته در خرابات اوفتادست
زمین از سیر او شد جمله ذرّات
نهاده روی خود در فیض آن ذات
شد است از عشق خود او ریزه ریزه
چو دریا نیز در شور و ستیزه
چنان مست وصالش آمده باز
که بشتابد از او دردی باعزاز
زمین و آسمان و چرخ و افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
هر آن فیضی که میریزد ز گردون
در اینجا خاک دارد بیچه و چون
هر آن فیضی که میریزد از آن نور
همه میآید اندر خاک مشهور
هر آن فیضی کز آن حضرت درآید
حقیقت خاک قدرت مینماید
هر آن فیضی که میبارند از ذات
خبردارست اینجا جمله ذرّات
از آن بحری که گردون شبنم اوست
فلک زان عشق اندر ماتمِ اوست
زمین از عشق جانان پست افتاد
فلک شد بیقرار و مست افتاد
چو حق در خاک رخ بنمود اینجا
از آن آدم شده صفات و مصفّا
هر آن فیضی که میریزد ز افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
حقیقت خاک اینجا برقرارست
که صنعش دمبدم زان برقرارست
شود اینجا حقیقت جوهر ذات
نماید از همه در عین ذرّات
در اینجا هر که این جوهر ندید است
ولی آینده اینجا ناپدید است
در اینجا جوهر ذات و صفاتست
نمود او صفاتش نور ذاتست
از آن مقصود بُد در آفرینش
که تا پیدا نماید هردو بینش
از آن از جوهر آمد سوی عالم
که جزو و کل شود دیدار آدم
چو جزو و کل بآن پیوسته باشد
نمود ذات از آن پیوسته باشد
زوالی نیست در ذات و صفاتش
که بی نقصانست اثباتِ حیاتش
نمیمیرد کسی از قرب این ذات
ولیکن میشود مر محو ذرّات
نمیمیرد کسی بشنو بیانم
که زین بحر فنا دُر میچکانم
نمیمیرد کسی چون باشد این راز
بگویم با تو این معنی دگر باز
نمیمیرد کسی ای کار دیده
زمانی کن سوی پرگار دیده
نمیمیرد کسی کز نور ذاتست
که ذات کل حیات اندر حیاتست
نمیمیرد ولیکن عشقش اینجا
نمود یار گرداند در اینجا
صفات اینجایگه در اسم آمد
از آن نورش به پیشت جسم آمد
تن از خاکست جان از جوهر پاک
مرکّب گشته نور و اسم در خاک
تن از خاک است جان از ذات آمد
مرکب شد چو از ذرّات آمد
یکی دان اصل ذات اینجا بمعنی
که در این سر بدانی ذات مولی
همه ذاتست و بهر نقش پیداست
ولیکن عقل در شین است و شیداست
نمود عشق بنگر سوی جانت
که تا گوید یقین راز نهانت
غلام عشق شو تا ره نماید
در بسته برویت برگشاید
غلام عشق شو تا راز دانی
نمود اوّل اینجاباز دانی
غلام عشق شو تا شاه گردی
ز ذات کل بکل آگاه گردی
غلام عشق شو تا جان شوی تو
ز عشق آنگه سوی جانان شوی تو
غلام عشقم و شاهی است ما را
غلامانم مه و ماهی است ما را
چنان بنمایدت روشن در اینجا
که باشد از نی گلشن در اینجا
تو زان گلشن در اینجا آمدستی
هم از این گلخنی روشن شدستی
ترا چون گلشنت گلخن نموداست
ولی بر آتشت افتاده دود است
در این گلخن بمانده گلشنی باش
بقدر خویش بی کبرو منی باش
در این تاب و تبِ آتش همی سوز
بریز این ریزه و گلشن همی سوز
چنان در گلخنی فارغ نشسته
دَرِ گلشن بروی خود ببسته
فکنده آتش و دودی بگلخن
شده گلشن ز نور نار روشن
تو در آن روشنی کرده نظاره
نماند ریزه وانگاهی چه چاره
بیمرد آتش و آنگه بماند
ز بعدِ اَنْت خاکستر بماند
تو چون در گلخن هستی بمانده
خود اندر عین خاکستر نشانده
ندیدستی دمی مر گلشن یار
که تا روحی ترا آید پدیدار
در این گلخن بماندستی تو مجروح
نداری جز تپش در قوّت روح
در این گلخن بماندستی بناچار
شدی از دود گلخن خسته و زار
در این گلخن گذر کن همچو مردان
در آن گلشن نگاهی کن چو مردان
تو تادر گلخن صورت اسیری
نه بینی آنچه جوئی پس چه چیزی
تو در گلخن فتاده زار و رنجور
در آن گلشن نظر کن سر بسر نور
ببین تا بازیابی گلشن جان
وز این گلخن برو خود را مرنجان
از آن گلشن که گلهایش ستاره
ترا اینجا دمی نامد نظاره
نظاره کن سوی گلشن که جانست
همه ارواح و اشباح عیانست
که میگوید که ماه و آفتابست
جمال یار جانش پر ز تابست
جمال یار از این معنی برونست
نظر کن روی او ای دل که چونست
از آن عالم در این عالم فتادست
جمال یار اسمی برگشادست
در این گلخن سرای عالم چشم
شود پیدا ز بود و مینهد اسم
چو اسم تو در این عالم مسّما
شود بار دگر در بود یکتا
از آن عالم در این عالم در آید
بخود چون منع خود را مینماید
چو جسم از خاک و آب آمد پدیدار
دگر در باد و آتش ناپدیدار
شود گل چون در این گلخن بسوزد
پس آنگه آتشی دیگر فروزد
شود جان چون بسوزد سوی گلشن
رود بار دگر در سوی گلشن
ز دید مرد کی یابد حیاتی
در آخر باشد او دیدار ذاتی
که موجود است آن بر کل اشیا
از او گشتند سر تاسر هویدا
در آخر چون شود فانی ضرورت
بر جانان شود جان عین صورت
حیات طیبّه آید پدیدار
در آن دم چون شود گل ناپدیدار
صور جان گردد و جان سرّ جانان
شود چون قطرهٔ در بحر پنهان
حیاتی یابد از دیدار دیگر
بیابد بیشکی اسرار دیگر
بمیرد بار دیگر سوی جسم او
حقیقت ذات باشد خود نه اسم او
حقیقت باشد او اندر حیات او
که یابد بار دیگر خود حیات او
دلا عین حیات جان بدیدی
ولی جان دیدی و جانان ندیدی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات دل و دیدن اعیان و راز گفتن فرماید
چنان مستغرقی کاینجان و جانان
بود این آن زمان از خویش پنهان
شوی و بود خود یکسان نهی تو
کز این عین مرض یابی بهی تو
گمان برداشتی و رنج باقی
شکستی مر طلسم و گنج باقی
شکستی این طلسم و شد پدیدار
ترا اینجا حقیقت گنج اسرار
ترا این گنج در چنگ اوفتادست
قمر در چنگ خرچنگ اوفتادست
توئی سالک ولی زاری فتاده
در این چاره بناچاری فتاده
تو این دم عقده داری در گذرگاه
شوی در آخر خود باز بین راه
چرا این گنج معنی برنداری
از آن در باغ و بستان برنداری
ترا این گنج ملک تست بستان
که چیزی نیست ملک و باغ و بستان
همه باغ جهان و روی عالم
نیرزد جوهری اینجا و این دم
چه باشد باغ و راغ قصرو ایوان
که ایوانت شده در سوی کیوان
اگر ایوان سوی کیوان بر آری
چه سود آخر که کلّی میگذاری
ولیکن گنج خواهی برد با خویش
تو شاهی میکنی ای مرد درویش
در اینجا هر که در بحر است آزاد
در اینجا گنج خواهد یافت آباد
دریغا جمله مردان رنج بردند
بسوی منزل جان گنج بردند
ترا گنجست برتر ازدو عالم
نموده روی در صورت در این دم
ترا این گنج اینجا دست دادست
که شاه اندر ازل آن با تو دادست
همه جویای گنج تو شده پاک
ولی گنجیست مخفی در سوی خاک
در اینجاگست گنج شاه بنگر
طلسمی بر سر خرگاه بنگر
درون خاک پنهانست این گنج
نیابد هیچکس این گنج بیرنج
برنج این گنج بتوان یافت اینجا
چوب شکستی طلسم این گنج پیدا
شود در آخرِ اوّل نمودار
ببین تا بهرهٔ تو چیست بردار
بقدر خویش چندان که توانی
برو بردار از این گنج معانی
از این گنج پر از اسرار جانان
کسی کلّی نیافت اینجا به اعیان
نمود کل به جز منصور حلّاج
که از گنج جواهر ساخت یک تاج
نهاد آن تاج معنی زود بر سر
که او بُد شاه و جمله هست چاکر
نهاد آن تاج هستی بر سر آن شاه
که بودش قبّهٔ بگذشته ازماه
از آن تاج اناالحق داشت بر سر
که او بر جمله عالم بود سرور
از آن تاجی که بر فرقش نهادند
جز او را هر کسی دیگر ندادند
اگر چه داشت الّا لانموده
عیان خویش در لولا نموده
در این جمله نهاد او تاج بر سر
اگرچه در شریعت نیست در خور
اناالحق زد از آن تاج همایون
شدست او پادشاه هفت گردون
خدائی کرد او در آخرِ کار
بسوزانید تاج خود ابر نار
چو شاهی از ازل دریافت آخر
ز شاهی گشت بر تحقیق ناظر
در آخر یافت عین لا و الّا
سرو افسر نهاد گشت کل لا
در آخر یافت دید قل هواللّه
بر آن اعیان دمی زد صبغةاللّه
در آن دم چونکه حق دید او وخود حق
از این معنی دمی زد از اناالحق
دَمِ او جملهٔ دلها برون تاخت
از آن دمدمه در عالم انداخت
دَمِ رحمان که میگویند اینست
که برتر ز آن سماها و زمین است
دَمِ رحمان که میگویند بنگر
درون جان و دل آنگاه ره بر
دمی داری تو ازدیدار بیچون
که پیشت هست موئی هفت گردون
دم عیسی در این دم بود پنهان
کز آن دم مرغ خاکی گشت پرّان
دم عیسی تو داری و ندانی
که جانانی و کی دردم تو جانی
دم عیسی نظر کن صبحگاهی
که دمدم میزند بر ماه و ماهی
از آن دم روشنست این کلّ آفاق
که آندم اوفتاده بر همه طاق
از آن دم بازدان مربود خود را
کز آن دم بود او معبود خود را
از آن دم باز بین این دم در اینجا
که آن دم یافت آدم بیشک اینجا
از آن دم یافت آدم سرّ پرگار
اگرچه بود آدم سرّ اسرار
از آن دم یافت چون آدم سر انجام
دگر شد در سوی آغاز فرجام
از آن دم یافت آدم راز اینجا
دگر شد راز دردم باز اینجا
از آن دم روشنی جان بدیدست
از آن دم جمله در گفت و شنیدست
از آن دم صبحدم چون میزند دم
که ذات پاک در صبحست همدم
از آن دم دمدمه در هر دمی بین
تو مر ذرّات اینجا آدمی بین
از آن دم گشت پیدا بود آدم
که آن دم بود کل معبود آدم
از آن دم تو اگر این دم ندیدی
وجود عالم و آدم ندیدی
از آن دم دم زن و اینرازها کن
وجود تست مر آدم رها کن
از آن دم دم زن و بنگر در آن راز
که دیگر در وجودت کی شود باز
چو این دم رفت کی آن دم بیابی
در این دم خوش بود کآندم بیابی
چو این دم رفت آن دم رخ نماید
ترا چون این دمست پاسخ نماید
ترا این دم بباید رنج بردن
پس آن دم اندر اینجاگنج بردن
ترا آن دم اگر این دم دهد دست
وجود عالم و آدم دهد دست
در این دم بازیاب آن دم تو زنهار
از آن دم بود بود خود پدیدار
دمی داری که آدم آن پدید است
ازاین دم جان جان تو بدید است
از ایندم دم زن و آن دم طلب کن
نظر در جسم و جان بوالعجب کن
کز آن دم سوی این جسمست پویان
نمود خویشتن در جسم جویان
در این دم کن نظر تا جان ببینی
بجان بنگر تو تا جانان ببینی
در این دم کن سوی جانان نظر تو
اگر از سرّ جان داری خبر تو
اگر از سرّ جان نوری بیابی
بیک لحظه سوی جانان شتابی
اگر از سرّ جان داری خبر تو
همه ذرّات را میکن خبر تو
اگر در سرّ جان ره بردهٔ تو
چرا مانده درون پردهٔ تو
اگر از سرّ جان هستی خبردار
بیک ره پردهاش از پیش بردار
اگر از سرّ جان داری نشانی
تو باشی در عیان صاحبقرانی
اگر از سرّ جان داری یقینت
حقیقت جانت بیشک راز بین است
ترا جانست در جان می چه جوئی
که تو با او و او باتو تو اوئی
تو اوئی او بتو پیدا نموده
عیان ذات در اشیا نموده
تو با اوئی و او باتست موجود
نظر کن تا ببینی حیّ معبود
تو اوئی این چنین غافل بمانده
چو مرغ کور مر بسمل بمانده
تو اوئی ای جمال اوندیده
میان خاک ره در خون طپیده
تو اوئی ای ندیده هیچ اینجا
بمانده پای تا سر پیچ اینجا
تو اوئی ای نرفته در ره او
بمانده همچو یوسف در چهِ او
تو اوئی ای ندیده کام اینجا
فتاده در بلا ناکام اینجا
تو اوئی ای شده غافل چو مستان
ببین دلداررا و کام بستان
تو اوئی ای ز خود بیرون بمانده
چو دودی گرد این گردون بمانده
تو اوئی ای ندیده وصل او تو
بمانده چون پیازی تو بتو تو
تو اوئی گر گمان برداری از پیش
یقین بنمایدت جانان رخ خویش
تو اوئی گر یقین گردد یقینت
یکی بنماید اینجا پیش بینت
تو اوئی لیک گر خود را نبینی
نکوبینی تو خود را بدنبینی
تو اوئی او درون تست گویا
نهان در وصل خود راگشته جویا
تو اوئی او بتو معروف گشته
حقیقت او بتو موصوف گشته
وجود تست بیشک عین بیچون
که بنمودست رخ از کاف و ز نون
فلک کاف و ز عین نونست بنگر
که وی زین هر دو بیرونست بنگر
فلک کافست و نون مر خاک دیدی
ز کاف و نون خدای پاک دیدی
وجود تست پیدا گشته از کن
نظر کن یک زمان اندر سر و بُن
دلت نوریست بس افتاده در خون
از آن بینی پر از خون طشت گردون
دلت نوریست جان دیدار کافست
از آن صورت ز روزن پر شکافست
دلت نوریست در گردون گرفته
خود اندر خاک مانده خون گرفته
دلت نوریست خون میدوست دارد
که چون دیدار جانان مینگارد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
بود این آن زمان از خویش پنهان
نه اصل خون ز حیوان و نباتست
نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست
ولی این معنی از گفتار بیرونست
ز فیض نور میروید نباتی
ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
منم عین نبات و بود حیوان
شود پیدا حقیقت جسم انسان
حکیمان میبسی تقریر کردند
کتبها را پر از تفسیر کردند
مر این معنی بسی گفتند اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا
ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار
بباید میبُسفتن آن بناچار
چرا گوید حکیم پاک دیده
در اینجا بود سرّ پاک دیده
کمال حکمتش عین الیقین شد
از آن پنهان وی از خلق زمین شد
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معنی نهان او
اگرچه بود حکمش مر ورا پیش
همه بد دیده او اسرار از پیش
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عین ذات و قربت افتاد
در آخر حکمتش افزود بیچون
خدا را بازدید او بی چه و چون
خدا را باز دید او آخر کار
گریزان شد ز خلق او کل بیکبار
خدا را باز دید و ذات او شد
که این معنی یقین ذات او بُد
وجود خویش پنهان کرد اینجا
حقیقت بود مردی مرد اینجا
چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات
عیان شد در حقیقت زو هر آیات
همه تقریر او از عقل و جان بود
که عقل وجان یقین عین العیان بود
ز جان و تن همه تقریر پرداخت
بآخر جان و تن اینجا برافراخت
سوی کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهی بسوی ماهش افتاد
در آن قربت که بودش حدّ و امکان
سلوکی کرد و خود را کرد پنهان
بسوی قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروی خود فروبست
در از عالم بسوی خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
در آن قاف قناعت بود چندان
که راحت یافت دروی حدّ و برهان
چنان حکمت که او را بود اینجا
زیان خویش کرده سود اینجا
حکیمان جهان از روی تعظیم
چو او دیگر نخواهد بود بی بیم
چنان واصل شد اینجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپدیدار
چو یکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
چو یکسان شد حقیقت یافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هر آنکو اندر این قاف قناعت
گریزد پیش گیرد هر سه عادت
کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت
پس آنگه طاعت از عین شریعت
بیابد اصل اوّل همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
زهی آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
مراو را گشت معنی دیدهٔ دید
نیابد این مگر آنکس که این دید
به بینی این تو اینجا آخر کار
چو مردان گرد اینجا ناپدیدار
ز خونی آمدی پیدا تو بنگر
در این راه اصل خونی نیک بنگر
ز خونی آمدی پیدا و پنهان
درون خاک خواهی شد نکودان
ز خونی تو رخ اندر عین صورت
ترا پیدا شده این جات نفورت
ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند
فتاده همچو مرغی مانده در بند
ز خون پیدا و اندر خاک ماندی
میان این پلیدی پاک ماندی
ز خون نه ماه در عین رحم دوست
فروبست او زحکمت بر تنت پوست
ز خون خوردن بجان بشتافتی باز
چو بیرون آمدی جان یافتی باز
چو بیرون آمدی بر روی خاکت
مکانی ساختی آخر چه باکت
چو نه مه خون و دیگر بس دو سالت
همی خون سپید از عین حالت
نژادت شد ز خون بسته اینجا
حقیقت عقل اینجا کرد دانا
بسی خون خوردی و راهی ندیدی
که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی
در این چاه بلاماندی تو پر خون
رهی نابرده از این چاه بیرون
چو یوسف در بُن چاهی فتاده
نظر در مرکز شاهی گشاده
چو یوسف بازماندی در اسیری
درون چاه تو بَدْرِ منیری
درون چاه ماندستی چو یوسف
درون حیرتی و صد تأسّف
درن چاه چون یوسف بمعنی
بمانده صورت و معنی مولی
ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه
فروانداخت دیگر در بُنِ چاه
رسی با رفعت و عزّ و کمالت
چو بیرون آمد از چاه وبالت
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بیشکی با جاه آخر
در آخر قدر چاهی بازیابی
مقام عزّت و اعزاز یابی
تو چون یوسف رسی در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
تو چون یوسف روی بر تخت جانا
شوی از عشق نیکوبخت جانا
کنون از یوسف معنی جدائی
فتاده اندر این چاه بلائی
ترا یوسف نموده رخ در اینجا
همه ملک دلت پرشور و غوغا
نمیبینی تو یوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
نمیبینی تو یوسف رادر آن دید
نخواهی دید دیگر این که بشنید
که یوسف آمده اینجا پدیدار
مرا او را جان یعقوبی طلبکار
چو یوسف بر سر تختست بنگر
ز دیدار عزیزش زود برخور
چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد
خود اینجا فتنهٔخلق جهان کرد
ترا یوسف جمال خویش بنمود
در اینجاگه وصال خویش بنمود
از اوّل بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ای مرد ساده
ندیدی یوسف جانت در اینجا
دو روزی هست مهمانت در اینجا
ترا مهمانست یوسف گربدانی
تو مر جانان مگر جانان بدانی
جمال یوسف از برقع پدیدار
چرا پرده فروهشتی بر رخ یار
جمال یوسف است اینجای تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
جمال یوسف اینجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عین بودست
جمال یوسف تست آشکاره
بر او ذرّات عالم در نظاره
ندیدی یوسف ای در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
ندیدی یوسف ای افتاده معذور
که از یوسف بنزدیکی شده دور
ندیدی یوسف صدّیق اینجا
که تا یابی عیان تحقیق اینجا
ندیدی یوسف و در خون بماندی
ز وصل یوسفت بیرون بماندی
ندیدی یوسف و در انتظاری
بهرزه بود عمرت میگذاری
ندیدی یوسف اندر جان خود تو
از آن ماندی نه نیک و هست بد تو
تو یوسف را ندیدی کور هستی
اگرنه کوری ای بیچاره مستی
ترا یوسف درون پرده و تو
بخود هستی خود گم کرده خود تو
ترا گم کرده ره عقل پراندیش
جمال یوسفت بُد در عیان پیش
نبرد او راه و تو از ره بینداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
زهی در خاک ره در خون طپیده
جمال یوسف اینجاگه ندیده
مصیبت نامهٔ باید ز آغاز
که بر یوسف بدیدی عاقبت باز
چو یوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار
بمانده در فراق یوسف خوار
ترا یوسف جدا و تو جدائی
از آن در فرقت و عین بلائی
ترا یوسف بشد از پیش ناگاه
فتاده گشت یوسف در بُن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل میان لانعم ماند
وگر از چاهش آوردند بیرون
رسیده با تو و تو دل پر از خون
جمال او به نشناسی دگر باز
حجاب پرده از یوسف برانداز
حجاب پرده از رویش برافکن
که اسرارت شود اینجای روشن
حجاب از روی یوسف زود بردار
نظر کن روی یوسف ای دلازار
حجاب روی یوسف باز کن تو
چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو
حجاب از روی یوسف چون شود دور
ترا گردد عیان اسرار منصور
حجابش باز کن از روی و بنگر
که خورید رخت بگرفت یکسر
حجابش باز کن از روی چونماه
که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه
حجابش بازکن از روی پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
حجابش دور کن از رخ زمانی
فروخوان هر زمانش داستانی
حجاب این برقعست و بی تأسف
عیان بردارهان از روی یوسف
چو برداری ز رویش پردهٔ ناز
به پیش شمع رویش زود بگداز
چو برداری ز رویش پردهٔ عز
مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز
چو برداری ز رویش پردهٔ ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آیات
درونش ثمّ وجه اللّه بنگر
وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر
دو عالم در رخ او کل عیان بین
رخش خورشید برج لامکان بین
دو عالم از فروغ نور رویش
مثال ذرّهٔ افتاده سویش
دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست
دو عالم پرتو دیدار آن روست
جمالش ماه تا ماهی گرفتست
دلت گر نیز آگاهی گرفتست
جمال یوسف اندر تو نهانی
ترا حیوان شمارم گرچه جانی
رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه
درون جان نظر کن ما سوی اللّه
دو معنی دارد این گر راز دانی
دو معنی در یکی کل بازدانی
بمعنی رهبری و ره بیابی
چو مردان کز دل آگه بیابی
چو مردان راهبر تا راه یابی
در آن دیدار دید شاه یابی
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر این دُرهای معنی از چه سُفتم
که میداند که این اسرارها چیست
که دل هر لحظه خون برجای بگریست
که برخوانَد در اینجا راز عطّار
که داند عاقبت مر ناز عطّار
چنان عطار چون یعقوب آمد
که عین طالبش مطلوب آمد
دل عطّار این دم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
دلش جانست و جان دل سوی جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
چنان در عین دانائی فتادست
که سر از دور پیش جان نهادست
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر این زانست معذور
که میداند یقین تا جانش اینجا
که او پیداست در پنهانش اینجا
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو یک قطره ابر جانان فشاند
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات
بخواهد باخت جان در پای دلدار
اگرچه هست در غوغای دلدار
چنان غوغا نمودست یار بیچون
که خواهد ریختن از حلق او خون
مقامی دارد او رادر مقالت
کز آنجا یافت او عین سعادت
نهاده راز کل در جان یقین او
در این آفاق آمد پیش بین او
خراباتی است در عین خرابات
مناجاتی است اندر کشف طامات
بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام
که اینجا مینماید نیک با نام
چو من رفتم چه کفرست و چه دینست
که در آخر مرا عین الیقین است
چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار
چه غم دارم چو یار آمد بدیدار
چو من رفتم چه ماند عین آن ذات
شود خورشیدم اینجا عین ذرّات
رها کردم نمود جسم بیجان
رسیدم در جمال روی جانان
مرا یوسف نموده روی خود باز
از او دیدم از او انجام و آغاز
مرا یوسف درون پرده باشد
که ره بر دیگران گم کرده باشد
مرا بنموده ره در سوی خود او
بکردم فارغ از هر نیک و بد او
مرا گفتا که اینجا وصل خواهی
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی
منم اصل اندر اینجا وصل دیده
ترا در پرده دیده اصل دیده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در دید ذرّات
منم اصل تمامت بود اشیا
منم هم یوسف و معبود اشیا
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رویم هفت گردون
منم بنموده رخ اندر دل وجانت
همی گویم دمادم راز پنهانت
منم دیدارو دیدارم ندیدی
منم اسرار و اسرارم شنیدی
بگفتم با تو اسراری که دارم
نمودم با تو هر کاری که دارم
منم نقطه که میگردم چو پرگار
ترا از خویشتن کردم پدیدار
منم بیچون ترا چون آفریدم
نمییابی در این جاوید دیدم
منم کردم بیان در هر معانی
هر آن چیزی که گفتم خود بدانی
بدانی گفت و بینی باز عطّار
ولیکن هستی اندر عین پندار
ندانی خواند هستی یا ز پیشم
اگرچه من ترا هم کفر و کیشم
گمان داری از آن رویم نبینی
گمان بردار اگر صاحب یقینی
گمان داری از آنی مانده حیران
چو دولابی شدستی سخت گردان
گمان داری ندیدی هیچ رویم
فتادستی از آن در گفتگویم
گمان داری از آنی مانده بر در
مهی دریافته وصلم منم خور
ز من دوری فتادهای مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
ز من افتده دور و ناصبوری
بمعنی سخت نزدیک از چه دوری
ز من دوری ولی آرم بَرِ خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
ز من دوری کنون شیدا بمانده
ز ناپیدائیم پیدا بمانده
منم خورشید و تو بدر تمامی
منم پخته ولی تو سخت خامی
جمالم میشناسی لیکن ازدور
فتادستی از آنی سخت معذور
جمالم میشناسی گر چه بدری
بخوان آخر بقدر اللّه قدری
رسانم آخرت با خویشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
چونقد من ز روی تست یکسان
منم خورشید و تو ماهی به یکسان
رسانم آخرت تا باز یابی
مرا دیدار خود در راز یابی
رسانم با خودت هم بیشکی من
که تا گردیم هر دو دیگ یک من
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن
مرا بنگر برافکن صورت خویش
حجابم جسم و جان بردار از پیش
مرا بنگر که خود رامن ببینی
در این بودم اگر صاحب یقینی
مرا بنگر که جز من هیچ نبود
که هر چیزی ز من جز هیچ نبود
مرا بنگر تو در ذرّات عالم
که میگویم ترا سرّ دمادم
چو من جانم درون تو نظر کن
ز من ذرّات جسمت را خبر کن
خبر کن جملهٔ ذرّات از من
که من کردم ترا اسرار روشن
خبر کن از من این بود وجودم
که من رخ این زمان در سر نمودم
خبر کن از من اینجا سالکان را
که بشنفتی همه شرح و بیان را
خبر کن سالکانم را بتحقیق
که تا یابند مانند تو توفیق
خبر کن تا خبر یابند اینجا
چو ذرّه زود بشتابند اینجا
خبر کن جمله از خورشید رویم
که من در جمله اندر گفتگویم
خبر کن جمله از من تا بدانند
چو در تو دیدنم حیران بمانند
خبر کن جمله ازمن تا نمودار
به بینند وشوند از خواب بیدار
خبر کن جمله از من از عنایت
که تا بخشم مر ایشان را سعادت
خبر کن جمله از من تا عیانم
نپندارد عیان جان نهانم
چو ذات یوسف این گفتست با من
مرا اسرارها زو گشت روشن
منم یعقوب یوسف باز دیده
دگر هم عزّت و هم ناز دیده
منم یعقوب دیده روی دلدار
حجابم رفته و یارم پدیدار
منم یعقوب یوسف آمده پیش
نهادم مرهم اینجا بر دل ریش
منم یعقوب یوسف در درونم
ز من پرس از وصالش تا که چونم
جمال یوسفم شد آشکاره
از آن کردم نمود بود پاره
جمال یوسفم بنمود دیدار
چو مه گشتم بر خود ناپدیدار
جمال یوسفم تابان نمودست
چو خورشیدی دلم رخشان نمودست
جمال یوسفم در مصر جانست
ز من بیشک همه شرح و بیانست
منم یوسف جمال آفتاب است
شده ذرّات من درنور و تابست
منم یوسف که عین جاه دیدم
در آخر رفعت این چاه دیدم
منم یوسف نموده رخ ز پرده
بمن حیرانست چرخ سالخورده
منم یوسف که اسرار کماهی
گرفته نورم از مه تا بماهی
منم یوسف نموده رخ پر از تاب
جمال ماه کنعانم تو دریاب
جمال من چنان غوغافکندست
که اوّل شور در جانها فکندست
جمال من مسخّر کرد عالم
نمودی بدر من دیدار آدم
جمال من چنان بنمود اینجا
که کار بسته کُل بگشود اینجا
جمال من یقین عین جمال است
زبانها در جلالم گنگ و لالست
جمل من بهروصفی که گویند
نمیدانند و سرگردان چو گویند
جمال وصف کرده هر زبانی
بهر شرحی بگفتند از بیانی
که یارد وصف کردن اندر اینجا
مگر صاحبدلی جان مصفّا
که داند شرح گفتن همچو عطّار
کند اینجا صفات من پدیدار
چو عطّارست اینجا واقف من
حقیقت اوست بیشک کاشف من
چو در وصفم بمعنی دُر فشاند
ز دریای معانی دُر چکاند
نیامد هیچ کس مانند عطّار
که گوید با زمانه دیدن یار
نه از دور فلک تا دور آدم
نگفتست این معانی تا بدیندم
نه کس بر دست ره چون او در اسرار
که دارد در درون جان و دل یار
زمانی باز کن چشم دل خود
که کردستم ترا من واصل خود
زمانی باز کن مر چشم دل باز
که بنمودست هم انجام و آغاز
چو من ره بردم و راهت نمودم
در بسته برویت برگشودم
جواهرنامه کردستم ترا فاش
زمانی در یقین مانند من باش
منت گفتم بسی در پرده اینجا
نمود بیشکی گم کرده اینجا
بسوی من رسی بنگر سُلوکم
که در معنی عیان شمس الدّلوکم
سلوک من ببین اندر خدائی
که کردم صورت و معنی خدائی
لقا بنمودش مانند منصور
نمایم من یقین تا نفخهٔ صور
ایا سالک گراینجا باز بینی
تو مر عطّار در خود باز بینی
مرا در خود طلب مطلوب حاصل
که تا گردانمت در عشق واصل
مرا در خود نگر منگر بهر سوی
که تا بنمایمت در نور خود روی
مرا درخود نگر وز خویش بگذر
جمال معنیم در خویش بنگر
مرا در خویشتن بین تا بدانی
چنین شو گر چو من صاحب یقینی
فرید آمد تو راز دیدن من
شود هر راه تاریک تو روشن
کنم مر روشنت من راه تاریک
بگویم نکتههای نغز باریک
منم جوهر عرض دریای معنی
مشو اینجای ناپروای معنی
چنان خود در درون خود باش ساکن
که تا باشی تو ازدلدار ایمن
منت گفتم چو راز این سخن باز
اگر یابی تو اسرار کهن باز
ز من دان و ز من بین و زمن گوی
ز من پرس و ز من اسرار کل جوی
چگویم گر مر این معنی بیابی
منم بی تو تو سوی من شتابی
مقام سالکی بردارمت من
یقین خویش رهبر دارمت من
عیان واصفت آرم بدیدار
کنم مانند خویشت ناپدیدار
چنان رخ نمایم در دل و جان
که بنمایم یقینت جان جانان
کرا میگوی این اسرار عطّار
که درخوابند جمله نیست هشیار
کسی کو دید جان و یافت در خود
مه و خورشید تابان یافت در خود
نداند این ولی چون این بداند
بسان عاقلی حیران بماند
چه میداند کسی این راز بیچون
که تا اینجا خورد اندر غم او خون
کسی کو خون خورد در سالها او
بسی یابد در اینجا حالها او
هزاران پیش اینجا از کتبها
بخواند تا برآید از حجبها
شود مر سالکِ او راه دیده
در آخر مر جمال شاه دیده
چنان درواصلی در سرّ این باز
که اینجا سوخته باشد باعزاز
ره جانان بسی پیموده باشد
ابا او گفته و بشنوده باشد
که جز جانان نبیند نیز مرحم
چنان واصل بود در کوْن عالم
همه جانان بود در دید معبود
زیان خویش داند بیشکی سود
همه جانان بود اینجا حقیقت
نماند دید او اندر طبیعت
همه جانان بود در جمله اشیا
گهی مه باشد و گاهی ثریّا
گهی خورشید باشد بی زوال او
گهی چون مه شود در اتصال او
گهی چون مه شود سالک در افلاک
گهی واصل شود چون کرهٔ خاک
گهی چون آتشی اینجا بسوزد
گهی چون شمع دیگر برفروزد
گهی چون آب گردد او روانه
طلب دارد حیات جاودانه
گهی چون باد باشد راحت جان
گهی چون میوه اندر باغ و بستان
گهی ریزان کند برگ از شجر را
گهی برگ آورد نیک از ثمر را
گهی چون خاک باشد بست اینجا
گهی چون آب باشد مست اینجا
گهی باشد لگد خور زیر هر پای
شود مانند ذرّه جای بر جای
گهی می بر دهد در روی عالم
کند هر باغ و بستان شاد و خرّم
گهی باشد در او گنج معانی
گهی باشد در او راز نهانی
گهی مرزنده آرد جمله ذرّات
گهی محو فنا در دیدن ذات
گهی باشد زپای بسته چون کوه
بزیر بار غم چون کوه اندوه
گهی آرد برون جوهر از آنجا
نه یک جوهر زهر گونه هویدا
گهی چون خاک گردد ریزه ریزه
که یارد کرد با عشقش ستیزه
گهی در شور باشد همچو دریا
گهی موجش برد سوی ثریّا
گهی درّ وصال آرد به بیرون
بتابد تابشش در هفت گردون
گهی جوهر بزیر آید ز بود او
کسی باید که بتواند نمود او
وز این دریا بود پیوسته آگاه
ندیده باشد اینجاگه رخ شاه
رخ دلدار اینجا دیده باشد
ابااو گفته و بشنیده باشد
بجز یکی نبیند در عیان او
بجز یکی نباشد جان جان او
همیشه در یقین او ذات باشد
نمود جملهٔ ذرّات باشد
همیشه در یقین قل هواللّه
یکی داند عیان راز هواللّه
بجز توحید چیزی ره نداند
بجز توحید الّا اللّه نخواند
بجز توحید حق اینجا نگوید
درون پرده جز جانان نجوید
بیابد چون بیابد راز اینجا
ببیند چون بیابد باز اینجا
چنین کس خواهم اینجا کار دیده
که باشد او وصال یار دیده
که بشناسد مرا اینجا عیانی
مرا داند همه شرح و معانی
تو ای عطّار با خود گوی و خود بین
نه خودبین باش الّا خود خدابین
تو ای عطّار بگذر از فنا تو
فنا بشناس کل عین بقا تو
مشو میگوی اسرار حقیقی
که با روح القدس اینجا رفیقی
اگرچه روح پاکت گشت جانان
توئی در جزو و کل خورشید تابان
توئی این دم رخ دلدار دیده
زهر معنی جمال یار دیده
جواهر نامه باقی چند ماندست
ز بهر این دلم در بند ماندست
رسانی این تمام آخر بپایان
دگر هیلاج سرّ ذات جانان
بگوئی بعد جوهر آشکاره
کنندت آن زمان مر پاره پاره
کتابی دیگر است از جوهر راز
که بی پرده سخن راند در اعزاز
یقین وصلست در وی رخ نموده
مرا دلدار زان پاسخ نموده
چنان واصل شدم در دید هیلاج
که خواهم کُشت خود را همچو حلاج
حقیقت آن کتاب اینجا مر راز
نماید آخر کارم بکل راز
ز عشقش روز و شب دل بیقرارست
ز درد عشق اینجانم فگارست
مرا اندر نهان گفتست محبوب
که طالب بودهٔ کردی تو مطلوب
در آخر چون نماند مر حجابت
نمای آخر بکل عین کتابت
همه ذرّات اینجا کن تو واصل
همه مقصود از اینجا کن تو حاصل
چه میگوید دل از مستقبل وحال
بهرزه میزنی در خویشتن فال
یکی را کن تمام و بعداز آن تو
دگر را کن بکل شرح و بیان تو
یکی را کن تمام و شاد میباش
بروی دوست تو آزاد میباش
نمیبینم در این عین ریاضت
که تا کی باز بینم آن سعادت
در اندیشه چنان مست و خرابم
که یک لحظه نیاید هیچ خوابم
نخفتم یک نفس جانا تو دانی
که میگوئی مرا راز معانی
نخفتم یک نفس تا عمر دارم
در اندوهت دمادم میگذارم
نخفتم یک نفس بیدار باشم
ترا پیوسته من در کار باشم
نخفتیدم دمی اندر خوشی من
سزد گر سوی ذات خود کشی من
نخفتیدم دمی در خواب جانا
فتاده اندر این غرقاب جانا
دمی ز اندیشه من خالی نبودم
ز تو گفتم همه از تو شنودم
دمی ز اندیشهٔ تو این دل من
نشد خالی در این آب و گل من
چنانم در تجلّی گم ببوده
که این قطره بکل قلزم نموده
چنانم در تجلّی تو حاضر
در این گم بود کی در جمله ناظر
چنانم در تجلّی تو جانباز
که افکندم ز خود این پردهٔ راز
چنانم در تجلّی گم شده من
که بود تو بکل حاصل شده من
چنانم در تجلّی وصل دیده
که هستم بیشک من وصل دیده
چنانم در تجلّی راز دیده
که هستم بیشکی من راز دیده
چنانم در تجلّی آفتابی
که هر لحظه برم در تک و تابی
چنانم در تجلّی بود بوده
که دانم جمله با معبود بوده
چنانم در تجلّی همچو ماهی
که گه کوهی نمایم گاه کاهی
چنانم در تجلّی فارغ و خوش
که گه آبی شوم من گاه گه آتش
چنانم در تجلّی تو آباد
که گه خاکم گهی در سیر چون باد
چنانم در تجلّی همچو کوهی
که باشم در تجلّی با شکوهی
چنانم در تجلّی همچو دریا
که جوهر میفشانم در هویدا
چنانم در تجلّی چون فلک من
که دیدم ذات اشیا یک بیک من
چنانم در تجلّی دید رویت
که هر دم سر نهم بر خاک کویت
چنانم در تجلّی ذات گشته
که بیشک جملهٔ ذرّات گشته
چنانم در تجلّی راز گویان
نه با عصفور با شهباز گویان
نمودم آنچه بنمودی مرا تو
بگفتم آنچه گفتهٔ مرا تو
بگفتم راز تو با رند و اوباش
بکردم سرّ تو اینجایگه فاش
ز عشقت گفتم و در درد مُردم
شدم من زنده و این گوی بردم
ز عشقت آگهم ای جان من تو
در این عالم خورِ تابان من تو
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که هستی آشکارا و نهانم
ز عشقت آگهم ای راحت جان
از آن میبارم از خود دُرّ و مرجان
ز عشقت آگهم ای بود جانها
که دیدستم چنین شرح و بیانها
ز عشقت آگهم ای راحت دل
که کردی آخر کارم تو واصل
ز عشقت آگهم ای راز جمله
که اینجا میدهم آغاز جمله
ز عشقت آگهم ای نور دیده
که هستم ذات پاکت جمله دیده
ز عشقت آگهم در آخر کار
که خواهم کُشتنم آخر چنین زار
ز عشقت آگهم کآخر ستیزی
ابرحق حق شده خونم بریزی
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که خواهی کُشت آخر در نهانم
ز عشقت آگهم تسلیم مانده
ولی خوف و بلا و بیم مانده
ز عشقت آگهم ای برتر از نور
که خواهم رفت بر دارت چو منصور
چو منصور تو جان خود ببازم
پس آنگه سوی ذاتت سرفرازم
منم بنموده رخ تا چند گوئی
منم عین العیان تا چند گوئی
منم در چشم تو بینائی تو
منم در دست تو گیرائی تو
منم در دید دیدار تو پنهان
نمود و رخ چنین میگوی و میدان
منم در تو چنین آتش فکنده
ترا در دید خود سرکش فکنده
منم در تو چنین خوناب برجای
روانه گشته چون سیلاب اینجای
منم در تو چو خاک افتاده اینجا
ترا کرده ز دید خود مصفّا
منم چون کوه اینجا در تن تو
فتاده خُرد کرده مسکنِ تو
منم چون بحردر دریای جانت
چنین آورده در شور فغانت
منم از جان ترا اینجا هواخواه
تو هر چیزی که میخواهی مرا خواه
منم اینجا بتوکل قائم الذّات
چو خورشیدی و ما جمله ذرّات
من تابان شده اندر دل تو
گشاده رازهای مشکل تو
مرا بشناس و میبینم دمادم
نموده عین یاهویت در این دم
منم یاهو درون جانت امروز
ترا بنموده بخت و حال فیروز
منم یاهو درون جسم و جانت
حقیقت آشکارا و نهانت
منم یا هو درون سینهٔ تو
منم بنگر منم دیرینهٔ تو
منم یا هو یقین درکلّ اشیا
منم برجملهٔ اسرار دانا
منم عشق ازل اینجا نموده
وصال خویش در غوغا نموده
منم اوّل که پایانی ندارم
که جانانم که جانانی ندارم
منم بی شبهه حیّ لایموتم
که نی خوابست و نی جان و نه قوتم
منم آن صانعی که قطرهٔ آب
کنم اندر خم خورشید جانتاب
منم آن قادری بر کلّ عالم
که بنمایم زخاک اسرار آدم
منم آن حاضری بر جمله موجود
که من جمله بر آرم عین مقصود
منم آن ناظری بر جمله بینا
که از پنهان کنم هر دم هویدا
منم آن ناظری کز علم حکمت
دهم من بنده را تعظیم و رفعت
منم آن عالمی بر جمله حاضر
که باشم بر همه پیوسته ناظر
منم دانندهٔ اسرار جمله
منم هم نقطه و پرگار جمله
منم موجود و بود من عیانست
ولی از چشم هر انسان نهانست
نگر قرآن من در عین آیات
که تا از صورت افتی در سوی ذات
نگر قرآن من تا راز دانی
در اینجا سرّ ذاتم باز دانی
نگر قرآن من در جمله اشیا
که کل از نور قرآن گشت پیدا
نگر قرآن من تا هر زمانی
فروخوانی از اینجا داستانی
نگر قرآن من بیشک در اینجا
نموده ذات در یک دُر در اینجا
نگر قرآن من اسرار جمله
که آمد بیشکی دیدار جمله
هر آنکو سرّ قرآنم بداند
یقین پیدا و پنهانم بداند
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
بسوی ذات کل بشتافت اینجا
اگر اسرار قرآن بازدانی
حقیقت اندر او هر راز دانی
اگر اسرار قرآن رخ نماید
ترا از ذات خود پاسخ نماید
اگر اسرار قرآن گشت موصوف
ترا بیشک شوی در جمله معروف
اگر اسرار قرآن دیدهٔ تو
یقین دانم که صاحب دیدهٔتو
اگر اسرار قرآن خواندهٔ باز
حجاب صورت از معنی برانداز
چو قرآنست اینجا راز بیچون
نموده ذات خود در بیچه و چون
چو قرآنست اینجاگه پیامش
بخوان هر لحظه راز جان کلامش
چو قرآنست اینجاگه دوایش
حقیقت عین دیدار بقایش
بقرآن کن تقرّب همچو مردان
وجود خویشتن آزاد گردان
بقرآن کن تقرّب از دل پاک
که تا گردی تو روحانی در این خاک
بقرآن کن تقرّب از دل و جان
بخوان یَخْرُجْ تو تا لؤلؤ مرجان
بقرآن کن تقرّب تا شوی یار
نماید رخ ترا معنی بسیار
بقرآن کن تقرّب همچو منصور
کز این سرّ گشت در آفاق مشهور
حقیقت گشت دیدار دو عالم
ز قرآن یافت اسرار دو عالم
ز قرآن یافت سرّ لامکانی
گذر کرد از زمین اندر زمانی
ز قرآن یافت او عین العیانی
ز قرآن یافت اسرار معانی
ز قرآن یافت اینجا دید دیدار
اناالحق زد از آن شد بر سر دار
ز قرآن یافت در قرآن قدم زد
نمود خویش کلّی بر عدم زد
ز قرآن یافت او دیدار بیچون
بگفت اسرار قرآن بیچه و چون
ز قرآن یافت این نام اندر آفاق
میان عاشقان افتاد از آن طاق
ز قرآن او حقیقت رهنمون شد
ز شوق عشق در دریای خون شد
ز قرآن بازدید اینجایگه حق
خدا گشت وز قرآن زد اناالحق
ز قرآن قل هواللّه باز دید او
نظر کرد و درون راز دید او
ز قرآن دم زد و او بود قرآن
حقیقت میندانی تا که جانان
ز قرآن درگشا تا راز یابی
تو چون منصور خود در باز یابی
منم دانای قرآن در حقیقت
نمودم جمله در سرّ شریعت
منم دانا که اینجا غیب دانم
همیشه مطّلع بر انس و جانم
منم بیچون و بی دیده چگونه
که هستم در درونها و برون نه
منم بی شبهه بی مثلم رسانید
که بود من ابی من خود بدانید
چو بنمایم کسی را دیدهٔ خویش
حجاب کفر و دین بردارم از پیش
حجاب کفر و دین و خوب و زشتم
همه در خاک قدرت من نوشتم
منم اینجا حقیقت کفر و اسلام
مرا اینجا حقیقت ننگ با نام
مرا جویند و من در جمله موجود
مرا بودند و من در جمله معبود
مرا خوانند و من درجمله خوانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدسی جلالم
بمن پیدا شده اینجا سراسر
منم پروردگار حیّ داور
بمن پیدا شده هر انس و جانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدس لایزالم
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات وصفات وقدرت و قوّت اسرار الهی فرماید
تعالی اللّه از دیدار ذاتم
تعالی اللّه از عین صفاتم
تعالی مالک الملک قدیمم
که هم رحمان و هم حیّ و رحیمم
تعالی واجب الجود وجودم
نباشد تا ستاید زانکه بودم
همه جانها ز من حیران نماید
فلک در ذات من گردان نماید
منم من باشم و گردان این خلق
نهان در ذات بیچونم که الحق
کنم زنده چو میرانم تمامت
نمایم بعد از آن یوم القیامت
حساب عدل آن روز ترازو
برانم یک بیک از زور بازو
یداللّه من از جمله فزونست
که ذاتم هم درون و هم برونست
ید اللّه من آمد در دلِ کل
گرفته برگشاده مشکل کل
بعدلم گر کسی کردست روزی
در اینجاگاه بر بیچاره سوزی
ستانم داد او زو من ستانم
که من جان بخشم و من جان ستانم
دهم من جمله را بستانم آن باز
که دارد آخر اندر عزّ و اعزاز
مرا رحمت فزونست اندر اینجا
فشانم بر جهود و گبر و ترسا
بقدر هر کسی رحمت کنم من
نه همچون دیگران زحمت کنم من
اگرچه سرّ قرآنم هویداست
همه اسرار من اینجا هویداست
حقیقت سرّ قرآنم یقین است
مرا گفتار و راز اوّلین است
نگر قرآن که آن ذات من امد
حقیقت عشق آیات من آمد
ز قرآن درگشا و راز بنگر
تو چون منصور اوّل باز بنگر
ز قرآن درگشاید راز بینی
تو چون منصور خود را باز بینی
ز قرآن جوی هر درمان دردت
کز این عین دوئی آزاد کردت
ز قرآن هر دو را دولت فزاید
ز قرآن سالکان عزّت فزاید
ز قرآن باز بین مر اولیا را
ز قرآن بین حقیقت انبیا را
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
حقیقت جان جانان یافت اینجا
هر آنکو یافت قرآن سرّ دلدار
ز قرآن باز دید اینجا رخ یار
هر آنکو یافت قرآن بیچه و چون
حقیقت برگذشت از هفت گردون
حقیقت ذات قرآن کل خدایست
مگو این چون و آن معنی چرایست
حقیقت ذات قرآن مصطفایست
که اوّل معدن صدق و صفایست
ز قرآن یافت او این عزّت و ناز
ز قرآن در دو عالم شد سرافراز
ز قرآن یافت اینجا سرّ بیچون
که او بُد زاهد اسرار گردون
حقیقت خانقاه اوست دنیا
که او دیدست بیشک سرّ مولی
که او بد مر حبیب آشکاره
بر او مر جزو وکل اینجا نظاره
حقیقت او حبیب کردگارست
که نزد واصلان دیدار یارست
فتاده صیت شرع او بآفاق
که او هست اندر این اسرار کل طاق
محمد(ص) دان تو سرّ ذات جانان
که او آورد مر آیات جانان
تمامت انبیا در پیش بودش
شده تا روز محشر در سجودش
مه از شرم رخش بگداخت اینجا
به پیش او سپر انداخت اینجا
حقیقت شد یقین خور در رخ زرد
چو دید آن نور روی احمد(ص) فرد
بجان هر مشتریش مشتری شد
ز جان و دل ورا در چاکری شد
زُحل در پیش قدرش در وحل ماند
بنزد رفعت او بی محل ماند
چو منصور تو اینجا میزنم دم
اناالحق در تو ای بیچون همدم
چو منصور تو من دیدار دارم
چو او اینجا هوای یار دارم
چو منصور تو میخواهم که جان را
برافشانم ابر خلق جهان را
چو منصور تو میخواهم بر خلق
بسوزانم بت و زنّار با دلق
چو منصور تو میخواهم در اینجا
که اندازم چو او یک شور وغوغا
چو منصور تو یک آتش فروزم
وجود و بود خود در نار سوزم
چو منصور تو من دیوانه هستم
که از خمخانهٔ ذات تو مستم
چو منصورت اناالحق باز دیدم
بگفتم باز آنچه از تو شنیدم
چو منصورت فنای خویش خواهم
تمامت جزو و کل در پیش خواهم
چو منصورت چنانم از غم ای دوست
که میخواهم که بیرون آیم از پوست
چو منصورت چنانم زار مانده
دو دستم زیر پای دارمانده
چو منصورت فتادستم بغوغا
که افتادستم اندر عشق و سودا
چو منصورت چنانم سوخته من
که اندر خویش نار افروخته من
همی خواهم چنان ای ماه افلاک
که محوم داری اینجاگاه بل پاک
انالحق با تو میگویم تو گوئی
دوای دردم اینجاگه تو جوئی
انالحق با تو میگویم دل و جان
همی بارم ز دیده درّ و مرجان
انالحق با تو میگویم بشادی
که این توفیقم آخر می تو دادی
انالحق با تو میگویم که جانی
حقیقت برتر از کون و مکانی
انالحق با تو میگویم دمادم
که کس اینجا ندارد جز تو همدم
انالحق با تو میگویم در این راز
که افکندم ز رویت پرده را باز
انالحق با تو میگویم که چونی
که بگرفته درون را با برونی
انالحق با تو میگویم ز اسرار
که در جانم شدی کلّی پدیدار
انالحق با تو میگویم که ذاتی
مرا بنموده در عین صفاتی
انالحق با تو میگویم که بیچون
نمودستی رخت از کاف و از نون
انالحق با تو میگویم ز حالت
که دیدم بیشکی عین وصالت
انالحق با تو میگویم که گفتم
ز تو این جوهر اسرار سُفتم
ترا دیدم که پیدا و نهانی
مرا جان و دل و هم جان جانی
ترا دیدم از آنت عاشقم من
که بر این عشق جانان لایقم من
ترا دیدم وجود و بود خود باز
که صنع خود نمودستی باعزاز
تو بودی بود من ای بود جمله
نموده در همه معبود جمله
منت دیدم که هستی راز اینجا
نموده روی بر اعزاز اینجا
چو من مستی که دید از قربت دوست
که بیرون آمدم یکباره از پوست
چو من مستی که دید اینجا فتاده
همه حیران نظر بر جان نهاده
ز جان در سوی جانان برده کل راه
شده از سرّ بیچون مست وآگاه
عجائب حالتی باشد در این راز
چگویم با که گویم این سخن باز
منم با دوست سوزانیده صورت
فکنده از خود اینجا خود ضرورت
ز عشق دوست هم در دوست دیدم
چنان کاینجا کمال اوست دیدم
جلالش آن چنانم برده ازدست
که چرخم آسیا بُد خرد بشکست
شدم در آسیای چرخ گردان
دگر گردی شدم افشانده بیجان
دگر مانند ذرّه سوی افلاک
نهادم روی از خورشید بر خاک
شدم چون ذرّه اینجا پایکوبان
جمال دوست اندر جمله جویان
رسیدم سوی خورشید منوّر
بدیدم بود خورشیدم سراسر
چو خورشیدی شدم در عین آن ذات
بتابیدم چو خور بر جمله ذرّات
چو خورشیدی شدم کلّی عیان من
دگر چون خور شدم اینجا نهان من
چو خورشیدی شدم در بود بودم
چو خورشید دگر رخ را نمودم
چو خورشیدی منم اینجای تابان
بهر ذرّات من گشتم شتابان
چو خورشیدی شدم در دیدن دید
گذر کردم ز طامات و ز تقلید
چو خورشیدم کنون اندر کنارست
مرا فیض از رخ او بیشمارست
چو خورشیدم که هستم راهبر من
در آن ره میفشانم درّ و زر من
چو خورشیدم من اندر عین افلاک
فتاده در نمود حقهٔ خاک
چو خورشیدم بمانده در تک و تاب
بهر جا گه روان گشته باشتاب
چو خورشیدم قمر پیدا نموده
قمر در ذرات خود یکتا نموده
چو خورشیدم قمر را محو کرده
دگر در اندرون هفت پرده
چو خورشیدم دگر ز آغاز و انجام
قمر را بدر کرده در سرانجام
منم خورشید گردان کردهام نور
منم در جملهٔ آفاق مشهور
منم خورشید جانها گر بدانند
چو ذرّه خویش سوی من فشانند
منم خورشید اسرار حقیقت
که بسپردم بخود سرّ طریقت
منم خورشید برج لامکانی
که میتابم من از چرخ معانی
منم خورشید و نور مشتریام
که خود بفروشم و خود مشتریم
منم خورشید اینجا رخ نموده
رخ میمون خود فرّخ نموده
منم خورشید این برج سعادت
نموده روی خود در تیه قربت
منم خورشید وهستم بود جمله
حقیقت دان عیان معبود جمله
منم خورشید تابان در دل و جان
منم جان و منم دل جان جانان
منم خورشید اینجا آشکاره
یقین بر من همه عالم نظاره
منم خورشید گشته آسمانها
بسی کرده بخود شرح و بیانها
منم خورشید در آتش فتاده
درون آتش سرکش نهاده
منم خورشید اندر قربت باد
ز نور خویش عالم کرده آباد
منم خورشید اندر آب مانده
درون بحر در سیلاب مانده
منم خورشید پنهان گشته در خاک
نموده راز خود در سیر افلاک
منم خورشید تابان سوی هر کوه
همه ذرّات اینجا بر من انبوه
منم خورشید ودر دریا فتاده
چو جوهر در صفت یکتا فتاده
منم خورشید جوهرباش جمله
که اینجا آمدم نقاش جمله
منم جوهر که بنمودم چو خورشید
بماندم هم بخواهم ماند جاوید
منم خورشید پیدایم ز پنهان
منم جوهر در این دریای عمّان
گهی خورشید و گه جوهر نمایم
گهی خشک و گهی من ترنمایم
گهی خورشیدم و گاهی قمر من
دویدم گِرد اشیا سر بسر من
گهی ماهم ز خود مشتق نموده
گهی چون بدرم و از حق نموده
گهی من گویم و بر چرخ گردان
کمال عشق اندر چرخ جویان
دمی مر تخم اندر عدل مانده
بسی خونها ز عشق خود فشانده
گهی در قربتم گه در بقایم
گهی در نعمتم گه در فنایم
دمی جانم نموده روی در دل
در اینجا گه نمودم راز مشکل
دمی دل دارم و جان محو کرده
نمایم رخ من اندر هفت پرده
دمی چشمم دمی هوش و دمی گوش
دمی دید و زبانم گشته خاموش
دمی گوشم نداری لَنْ تَرانی
همی گویم در این شرح و معانی
دمی هوشم نموده جمله اسرار
بگفته راز خود با جمله اغیار
دمی عقلم در اینجا در تک و تاز
که تا پرده براندازم عیان باز
دمی شوقم درون جان و دلها
نمایم هر کسی را شور و غوغا
دمی عشق ز جان هر رخ نموده
در اسرار کلّی برگشوده
دمی در عشق بنمایم رخ خود
دمی در شوق گویم پاسخ خود
دمی در پرده بنمایم جمالم
بهرگو خواهم اینجاگه وصالم
دمی من پرده ساز و پرده سوزم
ز خود آتش بخود اینجا فروزم
گهی هستم گهی پنهان شده من
گهی با جسمم و گه جان شده من
گهی برگویم این سرّ آشکاره
در اینجا جزو و کل در من نظاره
گهی اینجا اناالحق میزنم باز
برافکنده بکل انجام و آغاز
گهی اینجا بمن غوغای هر کس
گرفته هر نفس از پیش و از پس
دمی با یاردر خلوت نشسته
در اینجا در بروی غیر بسته
دمی در خلوت جانان که باشیم
همه جانان شود ما خود نباشیم
همه جانان شود آن لحظه جسمم
برافتد ننگ و نام و نقش و اسمم
همه جانان تابانم چو خورشید
شود خورشید سایه تا بجاوید
همه جانان شوم در عین خلوت
رسم بیچون بسوی ذات قربت
همه جانان شوم لاگشته کلّی
ز الّا اللّه و الّا گشته کلّی
همه جانان شوم در عین آن ذات
چو خورشیدی که اندر عین ذرّات
همه جانان شوم چون هست جانان
در آن حالت بمانم مست جانان
همه جانان شوم چه از پس و پیش
براندازد ز ناگه برقع خویش
همه جانان شوم چون رخ نماید
مرا هر لحظه این پاسخ نماید
همه من باشم و جانان نباشد
بدین صورت مر این آسان نباشد
دهد پاسخ مرا چون من نباشم
درون دید عین تن نباشم
که ای من با تو و تو در میان گم
تو اندر قطره اندر عین قلزم
که ای نادیده اتمامم سراپای
چه میگردی چو ذرّه جای بر جای
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عیان دیدن جانان فرماید
منم در بود تو بودم تو بنگر
حقیقت عین معبودم تو بنگر
منم بوده رخ و تا بنگری تو
ز وصلم هر زمانی برخوری تو
ره شرعت سپردم همچو عشاق
که تا کردی مرا در جزو و کل طاق
ره شرعت سپردم سالکانه
که تا دادی رهم را بی بهانه
ره شرعت سپردم من چو مردان
که تا دادی مرا اسرار جانان
ره شرعت سپردستم تو دیدی
که بیشک در همه گفت و شنیدی
کنون در شرع تو آباد گشتم
که همچون آتش اندر باد گشتم
دلم در شرع تو عین العیان یافت
بهر دم بیشکی راز نهان یافت
دلم در شرع تو شد در خدائی
خدائی دید در دید خدائی
دلم در شرع تو بیچون فتادست
برون از فتنهٔگردون فتادست
دلم در شرع تو دیدار کل دید
اگرچه پر بلا و رنج و ذل دید
دلم در شرع تو دم از یکی زد
دو همدم بود کلّی در یکی زد
یکی دیدم من اندر شرعت ای ماه
ز یکی من نبودم اوّل آگاه
چو گشتم آگه از شرع تو آخر
شدم اسرار اینجاگاه بی سر
ز سرّ تو شدم روشن تمامت
چو حشر و نشر در یوم القیامت
ز شرع تو شدم روشن شب تار
امید من برآمد کل بیکبار
کنون ای خسرو و سُلطان جمله
تو خورشیدی مه تابان جمله
نظر کن پیش اندر سوی مسکین
که از تو دارد اینجا عز و تمکین
ره تو یافت اینجا بی مجازی
که راه تو نخواهد بود بازی
ره تو هر که بسپارد وی از دل
رسد در عاقبت او سوی منزل
ره تو هر که بسپرد او در آخر
بدیدی روی خوبت را بظاهر
ره عشقت ابی حدّ و کمال است
در آخر سالکانت را وصالست
تمامت سالکانت راه کرده
برون رفته ولی در سوی پرده
بمانده عاقبت چندی بره باز
همی دون نارسیده در سوی راز
تو ره بنمای آخر دوستان را
بکن مر سجن ایشان بوستان را
که ایشان از خودی راهی ندارند
که تا خود در سوی وصل تو آرند
تو ره بنمودهٔ عشاق عالم
شده ذرّات تو جویان دمادم
در آخر منزلین دیدار رویت
ببینند و زنندت های و هویت
اگر بنمائی اینجاگاه رهشان
تو باشی عاقبت جانان بهشان
گره بگشای از راه تمامت
بمنزل در رسند اندر سلامت
بجان آیند اوّل در سوی دل
که ذات کل بود آخر بمنزل
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در آگاهی دادن دل در عین منزل و او از آن عاشق بودن فرماید
الا تا چند در منزل شتابی
تو اندر منزل و منزل نیای
توئی در منزل اینجا راه کرده
حقیقت عزم دید شاه کرده
تو اندر منزل و منزل ندانی
توئی جان و دل من دل ندانی
تو اندر منزلی ره کرده ای دوست
چنان مانده بتن در پرده ای دوست
تو اندر منزل و نادیده دیدار
شده در منزل جان ناپدیدار
تو اندر منزل و و جائی بمانده
ولی در خویش تنهائی بمانده
تو اندر منزلی و وصل دیده
حقیقت عین ذات اصل دیده
تو اندر منزلی در نزد آن ماه
چگویم چون نهٔ از راه آگاه
تو اندر منزلی سرگشتهٔ خود
میان خاک و خون آغشتهٔ خود
تو اندر منزلی ای دل بماندی
بُدی سالک کنون واصل بماندی
تو اندر منزل وصل خدائی
نظر کن باز کز اصل خدائی
تو اندر منزل جانی و جانان
نموده رخ ترا اینجا در اعیان
سوی منزل رسیدستی تو تحقیق
نمییابی و دیدستی تو توفیق
سوی منزل رسیدی از سوی درد
فتادستی در این منزل کنون فرد
سوی منزل رسیدستی نظر کن
ز دید جان و دل خود را خبر کن
سوی منزل رسیدستی و یاری
بدان خوشباش چون با غمگساری
سوی منزل رسیدستی در آفاق
هنوز اندر رهند مر جمله عشاق
سوی منزل ز دید حق رسیدی
جمال حق در این منزل بدیدی
در این منزل وصالت دست دادست
خر و بارت سوی منزل فتادست
در این منزل زدی بیشک قدم تو
که تادر منزلی عین عدم تو
رسیدی ای دل و کامی ندیدی
ز منزل تو یقین نامی شنیدی
رسیدی در سوی منزل ندیدی
مراد خویشتن حاصل ندیدی
رسیدی سوی منزل بی سر وجان
از آنگشتی تو چون خورشید تابان
بیاب ای دوست وصل دوست در دل
که اینجا منزلست و نیست منزل
بمنزل چون رسیدی وصل دریاب
زمانی کرد بیدارت از این خواب
بمنزل چون رسیدی همچو مردان
حقیقت خوش نشین با دوست شادان
در این منزل که جانها ره نبردند
هم اندر منزل افتادند و مردند
تو ره بردی و خواهی مرد اینجا
ندانم تا چه خواهی برد اینجا
تو اندر منزلی تا چند گوئی
تو اکنون بیدلی تا چند جوئی
بگو تا چند جوئی منزل یار
که آخر برگشائی مشکل یار
بگو تا چند جوئی منزل ای دوست
که تو در منزلی و منزلت اوست
تو اندر منزلی، اندر منازل
چگویم چون نداری دیدن دل
دل وجان اندر این منزل بماندست
میان نار و ریح و گل بماندست
چنانش آب افکنده بسیلاب
کز اینجا میبرد آنجا باشتاب
چو گردابست دریا از پس و پیش
مرو بیرون زمنزل ای دل ریش
جزیره داری و منزل همین است
ترا منزل ترا عین الیقین است
کناری یافتی اندر کناره
کنی در بحر استسقا نظاره
بمنزل در رسیدستی کنون تو
حقیقت داری اینجا رهنمون تو
حقیقت رهنمون جانت باشد
که اینجا دردت دور ماندت باشد
تو جان خود چنان آسان گرفتی
از آن مانده کنون اندر شگفتی
تو جان خود مده آسانت ازدست
که جان با جان جان دیدست و پیوست
چو جان ره برده است و راه دیدست
در این منزل وصال شاه دیدست
ز جان بگذر که جان از تو گذشتست
حقیتق سیر اشیا در نوشتست
دل و جان با تو پیوستست دائم
بذات جان جان پیوسته قائم
شده در تو تو اندر جان و دل گم
که این قطره بمن بحرست قلزم
نگاهی کن تو در جان حقیقی
که با او زان سر اینجاگه رفیقی
رفیقی کردهٔ با جان از آن سر
ندانی چون کنم این سر تو رهبر
رفیقی کردهٔ با جان در اینجا
در اینجا آمدی ای جان از آنجا
رفیقی کردهٔ با جان ندانی
حرامت باد اگر غافل بمانی
فروبست و ندانستی ورا تو
ابا او کردهٔ اینجا جفا تو
رفیقی کردهٔ با جان خود تو
از او غافل شده در نیک و بد تو
رفیقی کردهٔ با جان با جان حقیقت
رهائی کن ورا اینجا طبیعت
رفیقی کردهٔ با جان تو از ذات
رسیدستی کنون در قرب ذرّات
رفیقی کردهٔ با جان ز آنجا ابا تو
رها کردی تو بار خویش نیکو
ندانی ای ترا مجروح مانده
که ماندستی تو خود بیروح مانده
وصالت دست آسان بود داده
ولکین ماند از مرکب پیاده
وصالت دست آسان بود در دست
ولکین عشق پیوند تو بگسست
وصال یار اینجا دیده بودی
حقیقت پای تا سر دیده بودی
کسی هرگز کند این کان تو کردی
از آن افتاده در اندوه ودردی
ندانستی ترا معذور دارم
کنم نزدیکت و نی دور دارم
بده انصاف ای دل اندر اینجا
که گردی عاقبت واصل در اینجا
بده انصاف ای از خود رمیده
کنون بگشای اینجا مر دو دیده
بده انصاف ای دل در حقیقت
طریقت کن تو از عین طریقت
بده انصاف جان ای راز دیده
که یاری اندر آخر باز دیده
بده انصاف و اندر وی فنا شو
در او مستغرق عین بقا شو
بده انصاف و شو در عالم جان
تو بیش از پیش مر خود را مرنجان
بده انصاف کاکنون یار دیدی
یقین بیزحمت اغیار دیدی
بده انصاف ای جان و جهان را
که وصلش یافتستی رایگان را
بده انصاف تو در عالم عشق
که دیدی بار دیگر آدم عشق
بده انصاف و اندر خود یقین بین
تو ذات اوّلین و آخرین بین
بده انصاف چون گشتی تو خورشید
که خواهی ماندنی بی سایه جاوید
بده انصاف و بنگر راز جانان
یقین انجام و با آغاز جانان
تو چون در کل رسیدی جزو بگذار
تو چون در جای رسیدی عضو بگذار
تو چون در کل رسیدی راز بنگر
ز خود انجام و هم آغاز بنگر
همه در تست ای نادیده اسرار
وجود تست اندر عین پندار
همه در تست و تو اندر گمانی
از آن اسرار من اینجا ندانی
همه در تست و تو اندر همه گم
همه چون قطره و تو عین قلزم
همه در تست و تو درخود حجابی
فتاده در پی نقش و حسابی
همه در تست و پندارست صورت
دمادم اوفتی اندر کدورت
همه در تست و تو عین صفاتی
چرا غافل ز دید نور ذاتی
همه در تست وز تست این همه راز
نه کس آمد نه کس خواهد شدن باز
همه در تست هیچی نیست اینجا
بجز تو هیچ و هیچی نیست اینجا
عطارد گر دبیرست و توانا
قلم در دست و اندر راز دانا
شده نادان او در کلّ احوال
بسوزد چند بار اندر مه و سال
ز سهم سیف او مریخ لالست
فتاده زار دائم در وبالست
تمات کوکبان چرخ گردون
شوند از عشق او گردان و در خون
زهی بگذشته از افلاک و انجم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
زهی کرده غلام و چاکر تو
مه و خورشید بیشک ناظر تو
توئی اصل ای نمود سرّ اسرار
زمانی برقع از دلدار بردار
توئی میر و توئی خسرو تو سلطان
توئی جسم و توئی جان و تو جانان
ترا زیبد بعالم پادشاهی
که جزو و کل رسولا پادشاهی
ترا زیبد بزرگی ای سرافراز
که خواهد دیدن از تو عزّت و ناز
توئی زیبد که سلطانی کنی تو
بت کُفّار اینجا بشکنی تو
ترا زیبد که داری سرّ بیچون
نهی شرع و اساست بیچه و چون
ترا زیبد رسولی در میانه
که عزّو رفعتت شد جاودانه
ترا زیبد که داری معجز اینجا
همه بر درگه تو عاجز اینجا
ترا زیبد که گردانی قمر را
دو نیمه در بر اهل نظر را
ترا زیبد که آهو خواست زنهار
ز تو ای سیّد دانای جبّار
ترا زیبد که فخر تست آفاق
همه اندر دوئی تو در میان طاق
زهی طاق دو ابروی تو محراب
بر محراب تو جان رفته در خواب
توئی شاه و همه اینجا غلامت
بکرده گوش در سوی پیامت
بتو روشن شده آفاق یکسر
بتو اینجا یقین مشتاق یکسر
بتو روشن شده این راه تاریک
نهادستی اساس شرع باریک
از آن موئی در این معنی نگنجد
دل و جان نزد شرعت خود چه سنجد
ره شرع تو هر کو یافت کل شد
در اینجا بیشکی بی عیب و ذل شد
ره شرع تو بود انبیا بود
ولی همچون تو کس این بود ننمود
تو بنمودی رخ و شد آشکاره
قمر هر ماه میگردد دو پاره
شود نیمی کم و نیمی پدیدار
دگر آن نیم دیگر ناپدیدار
شود در پیش خورشید جمالت
حقیقت باز شد سوی وصالت
وصالت جمله جویانند اینجا
همه ذرّات پویانند اینجا
وصالت یافت آنکو سر ببازید
بجان خویشتن اینجا ننازید
وصالت یافت آن کو تن برانداخت
وجود خویشتن چون شمع بگداخت
وصالت یافت آنکو شد فنا باز
تراینجا بدید اندر بقا باز
وصالت یافت اینجا آنکه دل شد
وگرنه پیش ذات تو خجل شد
وصالت یافت آنکو دید رویت
بود دائم غلام و خاک کویت
وصالت یافت کز خود شد جدائی
رسید آنگاه در عین خدائی
وصالت یافت اینجا هرکه جان شد
بنزد روی تو از خود نهان شد
وصالت یافت کو ذات تو باشد
حقیقت عین آیات تو باشد
وصالت یافت آنکو شرع بگزید
رسید از دید تو در دیدن دید
وصالت گر بیابد ره ندیده
که او باشد دل آگه ندیده
نداند راه سوی تو دل و جان
بماند تا ابد در عین زندان
وصالت یافت مر این جان عطّار
از آن شد او ز بحر تو گهربار
چنان اندر وصالت راه دیدست
که خود را بی توئی ای شاه دیدست
چنان در عشق اینجا در فشاند
در آخر پیش ذاتت سر فشاند
ندارد هیچ چیزی جز سر تو
چو خاک افتاد مسکین بر در تو
در تو دارد و هر کس ندارد
جز از تو رو ز پیش و پس ندارد
تو چون در ماندگان را دستگیری
سزد گر بندهٔ خود را پذیری
رهانی مرد را زین گفتن پر
اگرچه ریخت از بحرِ دلش دُر
ز وصل تو جهان مجروح ماندست
که جانش رفت در وی روح ماندست
ز وصل تو نمودش کن نمودار
حجابش بیشکی از پیش بردار
چو میدانی که هست او خود غلامت
بگفت او باز با هر کس پیامت
پیامت گفت اینجا جمله سرباز
در آخر پیش رویت گشت سرباز
چنان گفتست راز تو حقیقت
همه در سرّ مکشوف شریعت
ابا تو گفت هم از تو شنیده
ز بهر تو بخاک و خون طپیده
توئی پیغامبران را شاه و سرور
نگه کن در دل عطّار بنگر
نگه کن عقل تو عقل جهانی
حقیقت مهتر آخر زمانی
ز تو آدم شرف دارد ز بودش
که بُد نوری ز ذاتت در وجودش
بتو آدم حقیقت یافت جانان
تو بودی مر ورا پیدا و پنهان
بتو آدم نمود انبیا شد
که صافی گشت و بر صدق و صفا شد
بتو نوح از دوعالم شد نهانی
که پیش تست بیشکّی معانی
بتو پیدا تمامت انبیااند
بتو اعیان حقیقت اولیااند
توئی مهتر توئی بهتر چگویم
که در میدان شرع تو چو گُویم
بسی چوگان عشقت خوردهام من
از آن در عشق تو خو کردهام من
چنان من دوست دارم یاورانت
چنانم زار اینجا در عیانت
که میبینم ترا اندر دل خود
حقیقت کردهام من حاصل خود
بتو شادم بتو آباد مانده
بتو پیوستهام آباد مانده
تو میدانی دوای دردم ای دوست
که مجروح و عجب رو زردم ای دوست
تو میدانی دوای درد عطّار
دوا کن بخش او را کم کن آزار
چنان عطّار در درد تو بگداخت
بآخر یافت راحت بس سرافراخت
دوای درد عشاق جهانی
دوای عاشقان هم خود تو دانی
دوا کن این دل درمانده ای جان
که همچون حلقه بر در مانده این جان
دوا کن این دل حیران بمانده
که چون چرخست سرگردان بمانده
دوا کن این دل افتاده از دست
وگرنه زیر پای غم شود پست
دوا کن این دل مجروح و افگار
که دیدست او زعشقت رنج و تیمار
دوا کن این دل مسکین مجروح
مر او را قوّت آور در سوی روح
دوا کن ای طبیب کاردیده
دلم زیرا که هست آزار دیده
از آن جام محبّت زانکه خوردی
بمن آور از آن جام تو دردی
ز دُرد جام خود دردم شفا ده
دلم از رنگ نقش خود صفا ده
ز درد عشقت ای جانان جمله
شدم رنجور ای درمان جمله
دمادم میخورم خون دل خویش
ندارم هیچ جز تو حاصل خویش
مرا حاصل توئی درد و اندوه
برون آور مرا از بار این کوه
بزیر بار کوه عشق ماندم
بجای آب خون از دیده رانم
ز بهر وصل تو اندر فراقم
بدیدار خوش تو اشتیاقم
چنانست ای مه خورشید تابان
که چون ذرّه سوی خورشید تابان
چنانست این دل درمانده در غم
که چیزی جز تو نیست او را یقین هم
توئی درد و توئی اکنون دوایم
ز بیش اندازه بنمائی جفایم
چنانم شد فنا دل در ره تو
که اوّل بود اینجا آگه تو
کنونش عقل شد در عشقت ای جان
کند هر لحظه اینجا شرح و برهان
ز تو دارد ز تو اینجای گوید
وصال روی تو اینجای جوید
چنان در شرح محبوسِ تو شد دل
کز آن در عاقبت شد عشق حاصل
چو عشق روی تو اندر سرم بود
حقیقت عشق تو هم رهبرم بود
چو عشق روی تو آمد در این جان
حقیقت فاش گفتم راز جانان
چو عشق روی تو در جانم افتاد
حقیقت کفر در ایمانم افتاد
چو عشق روی تو دیدار بنمود
مرا آنجا دَرِ اسرار بگشود
چو عشق روی تو آمد مرا دید
رهائی دادم از پندار تقلید
چو عشق روی تو جانان نمودم
از آن هر لحظه من برهان نمودم
چو عشق روی تو خورشید جان بود
مرا اینجا دَرِ اسرار بگشود
نمیدانست کس عشق تو جانا
ز من شد بعد از این در جمله پیدا
ز من پیدا شد اسرار یقینت
که من بودم در اینجا پیش بینت
ز من شد فاش اینجا کل اسرار
که از عشق تو کردم کلّ دیدار
چنان در جان عطّاری بمانده
که همچون نافه اسراری بمانده
دماغم شد معطّر مست گشته
از اوّل نیست بود و هست گشته
کنون سر باتو سر با تو دارم
که هستی در حقیقت غمگسارم
سرو کارم کنون سوی تو افتاد
که خر با بار در کوی تو افتاد
معطّر کردهٔ آفاق جمله
بتو ذرّات شد مشتاق جمله
معطّر کردهٔ آفاق از بوی
سلاسل بستهٔ عشاق از موی
بموئی بستهٔ بر پای جانها
بهر حرفی است مر شرح وبیانها
هر آنکو جز رضای جانت جوید
بجز مر دفتر و دیوانت جوید
بماند تا ابد بسته در این پای
نیارد وقت بیشک جای بر جای
هر آنکو پای غم او را بشادی
ز غم افتاد اندر سوی شادی
ابی غم شد هر آنکو برد فرمان
ترا ور نه فتاد او سوی زندان
ز زندانِ تو کی یابد رهائی
که از خود یابد اینجاگه جدائی
بود طالب کسی کو راز بیند
در اینجا دید شرعت باز بیند
به نسپارد ره شرع تو اینجا
نداند اصل با فرع تو اینجا
سپارد راه آنکو در طریقت
رساند دید تو اندر حقیقت
تو اینجا رهنمای واصلانی
تو بنهادی اساس و هم تو دانی
ره شرعت سپردم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
ره شرعت سپردم گاه و بیگاه
ز جان گفتم ز دل استغفراللّه
ره شرعت سپردم این زمان من
نهادم در برت کون و مکان من
همه در تست و در عین وصالی
چرا افکنده خود را در وبالی
همه در تست بردار این گمان را
که تا بیشک یکی بینی عیان را
همه در تست یک دم در یقین شو
یکی بنگر بدیده اوّلین شو
همه در تست بردار این حجابت
که در یکی نباشد این حسابت
همه در تست اوّل بین و آخر
در این صورت همی گویم بظاهر
همه در تست ای اوّل ندیده
ز دید وصل او نامی شنیده
همه در تست و تو اندر وصالی
نه نقصانی که دائم در کمالی
توئی لیکن گمانت در گرفته
زهر شرحی بیانت درگرفته
گمانت آنچنان اینجا نمودست
که هر لحظه دو صد غوغا نمودست
گمانت آنچنان بگرفت در بند
که از اسرارت اینجاگه بیفکند
گمانت آنچنان محبوس دارد
که این در بر تو کل بدروس دارد
گمان بردار تا یابی یقین باز
دل و جان و سرت اندر یقین باز
گمان بردار ای بیچون جمله
که خواهی ریخت اینجا خون جمله
گمان بردار ای بنموده خود را
فکنده تهمتی در نیک و بد را
گمان بردار تا خود باز بینی
مشو گنجشگ تا شهباز بینی
گمان بردار و واصل شو چو آن پیر
که اندر وصل اینجا نیست تدبیر
گمان بردار ای عین العیان تو
دگر کن شرح و دیگر در بیان تو
گمان بردار چو سلطان عشقی
فتاده در پی برهان عشقی
فتاده این زمان اندر وصالی
چرا اندر پی رنج و وبالی
حقیقت بین و بگذر از همه باز
وجود خویش را اندر همه باز
حقیقت بین تو در عین شریعت
شریعت خود بدان بیشک حقیقت
حقیقت شرع دان و بگذار از وی
طبیعت فرع دان و بگذر از وی
حقیقت بیشکی چون راه داری
در او دیدار روی شاه داری
حقیقت بیشکی ذاتست بنگر
در او مر عین آیاتست بنگر
حقیقت جمله مردان یافتستند
در او از جان و دل بشتافتستند
حقیقت راز بیچونست دریاب
یکی دریای پر خونست بشتاب
حقیقت واصلان دریافت دیدند
ز بود خود ببود کل رسیدند
حقیقت هر که بسپارد در اینجا
حجاب از پیش بردارد در اینجا
حقیقت هرکه اینجا باز یابد
اناالحق گوید و حق باز یابد
حقیقت هر که اینجا یافت درخود
برش یکسان نماید نیک یا بد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در نشانی دادن جوهر حقیقت فرماید
حقیقت جوهری اندر تو پیداست
کز او در جمله عشق و شور و غوغاست
حقیقت در تو و تو در حقیقت
فرومانده تو در عین طبیعت
حقیقت در تو و تو درگمانی
از آن یک رمز اینجاگه ندانی
حقیقت در تو بنمودست دیدار
اگر مردی یقین خود را پدید آر
حقیقت در تو است و تو در اوئی
ولیکن گر براندازی دوروئی
حقیقت را یقین یابی در اینجا
ابی صورت تو بشتابی در اینجا
حقیقت باز دان و راه بگذار
سوی مه بازگرد و جاه بگذار
حقیقت بازدان از پیر رهبر
درون تست پیر عشق رهبر
حقیقت باز دان ای کار دیده
ز پیر عشق او دان یار دیده
ز پیر عشق پرس احوال رازت
که بنماید حقیقت راز بازت
ز پیر عشق پرس و باز بنگر
از او دیدار سرّ کار بنگر
ز پیر عشق اگر آگاه گردی
بکلّی اندر اینجا شاه گردی
ز پیر عشق بستان جام اسرار
فروکش جام و آنگه رو سوی دار
ز پیر عشق بشنو آنچه گوید
که او درمان دردت را بجوید
ز پیر عشق بشنو راز و حق شو
از او بین و از او دان و بدر رو
تو پیری در درون داری حقیقت
ندیده پیر خود گوید شفیقت
ز پیر عشق بستان جام و کن نوش
چواحمد جامهٔ تحقیق در پوش
ز پیر ار جام بستانی دمادم
بیارت در رساند او به یک دم
ز پیرت نوش کن جام و بمخروش
وجود خود بکلّی کن فراموش
چو این جام از کف آن پیر خوردی
فروکش بعد از آن هر جمله دردی
در آن دردی و مستی گر زنی دم
برون باید شد از جنّت چو آدم
مرا این راز از آن شد آشکاره
که کل در پیر خود کردم نظاره
هر آنچه پیر گفت اینجا نوشتم
برون کرد آخر کار از بهشتم
چو آدم از بهشت خود برون کرد
سرشته خاک من در عین خون کرد
ترا اینجا اگر رازت بهشتست
بنزد عاشقان دانم که زشتست
چه باشد جنّت و رضوان و کوثر
حجابی دان بر عاشق سراسر
بر عاشق بهشت اینجا عذابست
اگرچه اندر او عین عتابست
بر عاشق به جز جانان نگنجد
که در تحقیق جسم و جان نگنجد
بر عاشق همه دیدار جانانست
بهشتش قطرهٔ از بحر پنهانست
بر عاشق به جز جانان مگو تو
بجز این درد او درمان مجو تو
کسانی کاندر این رازند مانده
از آن پیوسته زین بازند مانده
بهشت و حور و غلمان و در و دوست
حقیقت مغز یارست و دگر پوست
چو آدم راز دید از وی برون شد
بآخر یار او را رهنمون شد
چنانت سرّ با آدم بگویم
در اینجا درد و درمانت بجویم
نه آدم را برون کردند کآدم
نمیگنجد آنجاگه در آن دم
مثال بوستانی بُد بهشتش
از آن مر آخر کار او بهشتش
ز بعد قربت آمد هجر آخر
رها کرد او بهشت از دید ظاهر
برجانان بهشتش گشت زندان
تمامت کرد ترک او همچو رندان
منزّه شد چو ذات پاک بیچون
حقیقت عاشق آسا رفت بیرون
بهشتش عقل بود و عقل بگذاشت
نمود جبرئیل ونقل بگذاشت
چنان شد ادم از ظلمت سوی نور
که از جنّات وحوّا گشت او دور
چو پیر عشق او را روی بنمود
مر او را کل در توفیق بگشود
مرا او را گفت کای آدم نظر کن
نمود من ببین جانت خبر کن
اگر بیرون فتادستی ز جنّات
ترا آخر رسانم سوی کلّ ذات
منم با تو ترا بیرون فکنده
بشاهی میرسانم هان توبنده
مرا بشناس و با من باش ساکن
که در آخر کنم بود تو ایمن
چو من دیدی منت بنمایم این راز
حجاب اندازم این دم آخرت باز
منم بیرون فکنده تا بدانی
تو ای آدم براز کلّ نهانی
کنون جز من مدان در سینهٔ خویش
منم پیر تو ای دیرینهٔ خویش
از آنت کردم از جنات بیرون
که تا بنمایمت کل ذات بیچون
بغیر ما نظر اینجا مکن تو
ز من بشنو حقیقت این سخن تو
بهشت و حور و غلمان جمله دیدی
که یک نقش و سراسر پیچ دیدی
ندیدی هیچ آدم بازدان تو
ز من بشنو هم از من راز دان تو
همه مانند نقشی بود پیشت
اگرچه در برون هست خویشت
همه اندر نمود آدم اینجا
منت کردم در اینجاگه مصفّا
بمن پیدا شد و در من نهان شد
بمن آدم در اینجاگه عیان شد
ترا آن رازها کاندر سر تخت
نمودم بازگفتم با تو بدبخت
ندیدستی ندیدی زان شدی دور
بخود گشتی در این جنات مغرور
نمودی من نمودم با تو آدم
بگفتم با تو من سرّ دمادم
فرستادم بتو جبریل و گفتم
دو گوشم راز ما اینجا شنفتم
چنان غافل شدست از عشق حوا
که یک دم می نیفتادی تو با ما
دمی با ما اگر چه راز گفتی
ز من با من حقیقت باز گفتی
منت حاضر بُدم در جان و در دل
منت مقصود کردم جمله حاصل
ولی در عاقبت آدم ندانی
که سرّ دوست رازست ونهانی
منت سرّ تو آدم راز گویم
ز تو در تو حقیقت راز جویم
ز بهر آن برون کردست ازآنجا
که غیری را نبینی جز من اینجا
در این هجران وصال من تو دریاب
در این قربت جمال من تودریاب
که هجران من و وصلست هردو
یکی آدم حقیقت چه من و تو
از آن وصل و از این هجران مرا بین
درون بنگر مرا عین لقا بین
منم بر تو ید قدرت نموده
در اینجاگه مه بدرت نموده
منت جنّت نمودم باز حوّا
منت کردم ز دید خویش پیدا
منم درآخر کارت فراقی
نمودم اندر اینجا اشتیاقی
حقیقت نوش با ما نیش باشد
ترا این راه ما در پیش باشد
رهی در پیش داری آدم پیر
بباید رفتن اکنون می چه تدبیر
ره ما راه تست و راه کن تو
مگو دیگر بگستاخی سخن تو
رهت در ما کن و رس بر در ما
که با تست این زمان مر رهبر ما
ره عشقم ره دور و درازست
در او گاهی نشیب و گه فرازست
بمن کن راه و منزل بین تو در من
بآخر آن بت صورت تو بشکن
بمن کن راه و منزل بین و خوش باش
حقیقت تن دَرِ دل بین و خوش باش
تو پنداری مگر کین عشقبازیست
بیانی دیگرست این سر نه بازیست
توئی آدم ز جنّت رفته بیرون
فتاده این زمان در سیر گردون
رهی دور و عجب در پیش داری
ابا خود پیر پیش اندیش داری
ترا خود میکند در خود خطابی
نداری زهره تاگوی جوابی
ندانی ره از آنی باز مانده
چو گنجشکی اسیر بازمانده
ترا بیرون فکند از عین جنّات
هزاران نکته میگوید ز آیات
تو چون در شکّی او را کی شناسی
چو طفل از عین وحشت میهراسی
ترا میگوید اینجا گه دمادم
در این دم چون توئی مر عین آدم
تو بیرونی از آن در ره فتادم
ز بالا در سوی این چه فتادم
خطابت میکند هر لحظه زینسان
تو هستی هر نفس در خود هراسان
نمیدانی جوابی دادن او را
که باشد در خور جانان نکورا
چو میترسی از آنی باز در راه
فتاده عاشق و بیچاره در چاه
رها کردی تو جنّت را بصد ناز
برون پس آمدی ای صاحب راز
کنون چون آمدی مانند آدم
خطاب خوف میآید دمادم
تو درخوف و بمانده در رجائی
فتاده اندر این دام بلائی
نمیدانی که راهت از کجایست
از آن جان تودرخوف و رجایست
رجا و خوف کی راهت نماید
که جز پیرت یقین راهت نماید
چو پیرت در ره افکندست در خود
از آنی میروی با او تو بیخود
دمی گوید که منزل اندر اینجاست
دمی گوید که مر منزل نه پیداست
دمی گوید منت بیرون فکندم
دمی گوید منت در خون فکندم
دمی گوید منت دیدار دارم
ابا تو اندر این سر کار دارم
دمی گوید مترس و خوش همی باش
گهی در آب و گه آتش همی باش
دمی بر کسوت آدم برآید
گهی حوّا ز آدم مینماید
دمی تاجت نهد بر سر ز شاهی
دمیت از مه در اندازد بمائی
دمی در خاکت اندازد بخواری
نباشد زهره تا سر را بخاری
دمی بر عرشت افرازد یقین سر
دمی از قربتت بر فرق افسر
دمی عزت دمی نخوت نماید
دمی بُعد و دمی قربت نماید
بجز آنکو در این ره درد یابد
چو مردان خویشتن او فرد یابد
غم جانان خورد در خون نشیند
بجز او در همه غیری نبیند
بلای قرب جانان همچو آدم
کشید اینجا زعشق او دمادم
بلا بیند نیارد دم زدن او
گهی در گفت باشد گاه در گو
گهی چون آدم از جنّت شود دور
فتد چون سالکان اندر ره دور
گهی چون آتش اینجا خود بسوزد
گهی چون باد آتش بر فروزد
گهی در بار غم مانند منصور
بسوزد تاشود کلّی علی نور
گهی مانند او گوید اناالحق
در آخر منزلت اینست الحق
مثالی بود این سر تا بدانی
که راز دیگر است این از معانی
نمودی گفتم اینجا آشکاره
نمیدانی نمیبینی چه چاره
نمیدانی که یارت با تو چونست
گهی در راستی گه با سکونست
گهی بنمایدت دیدار بیچون
گهی بیرون کند از هفت گردون
گهی چون سالکانت در ره خویش
در اندازد بسوی درگه خویش
گهی چون پیر دین منصور حلّاج
ترا بر فرق معنی بر نهد تاج
گهی بنمایدت اسرار وانگه
گهی مانند او بر دار آنگه
کند بودت که تا رازش بگوئی
ندانم تا در این معنی چگوئی
نمییاری بترک جان خود کرد
که چون منصور گردی در همه فرد
نمییاری چو آدم در ره او
فتادت تا رهی بر درگه او
نمییاری دمی تا راز بینی
وصال شه در اینجا باز بینی
نمییاری وصال شاه دیدن
گذشتن از خود و در وی رسیدن
نمییاری گذشت از خود حقیقت
حقیقت دوست میداری طبیعت
طبیعت آنچنانت بند کردست
که جانت مانده در دیدار فردست
طبیعت دوستداری زو جدائی
از آن محروم از دید خدائی
طبیعت همچو شیطانست در تو
حقیقت عین رحمانست در تو
طبیعت کردت ازدلدار خود دور
از آنی مانده اندر خویش مغرور
طبیعت مر ترادردوزخ انداخت
وجودت از تف این نار بگداخت
طبیعت بند بندت را فروبست
تو اندر گردن او کردهٔ دست
چنانش دوست میداری که جانست
نمیدانی که خونت رایگانست
بخواهد کشتنت در عین این نار
تو همچون کافری دادست زنّار
حقیقت کافری زنّار داری
که از جان مر بُتِ خود دوست داری
تو چون بت میپرستی کافری تو
ز ناگاهی شوی از جان بری تو
بت نفس تو کافر مَرد خواهد
شدن در آتش اینجاگه نکاهد
ندیده دین و کافر مُرد خواهی
ندانم تا چه چیزی برد خواهی
شکست این و یقین را باز جو تو
ابا جانت در اینجا راز جو تو
در آن سر جز پشیمانی و حسرت
بمانی در تف نار ندامت
بصورت مبتلا تا چند باشی
در این عین بلا تا چند باشی
ترا چون نیست دردی کی شود دوست
ترا چون نیست مغزی باش در پوست
بصورت مبتلائی چون عزازیل
از آنی رخ سینه مانندهٔ فیل
دمادم مینماید راز جانت
حقیقت میکند آگاه جانت
ترا هم این بباید سوخت بیشک
وگرنه نکته آموخت بیشک
از آنی مانده در زندان بماتم
که خودبینی چو او بیشک دمادم
بود کز سرّ معنی بازیابی
رسی در منزل آنگه شاه یابی
بود کین شک شود عین الیقینی
ترا چون نیست اینجا پیش بینی
ترا چون نیست رهبر بر سر راه
بماندستی چو روبه در بُن چاه
تو رهبر را طلب کن در دلِ ریش
وز او بگشای کلّی مشکل خویش
تو رهبرداری اندر جان حقیقت
که او بیند یقین عین طبیعت
ولیکن چون تو بشناسی نمودش
که آخر باز دانی بود بودش
مر او را آدم اینجا رهنمون شد
که آدم زو یقین عین سکون شد
ره جمله نمود و خویش گم کرد
همه اندر دوئی افکند خود فرد
حجاب از پیش بردارد در آخر
شود مخفی و بود او بظاهر
ز عشق این سرّ تواند شد میسّر
ولیکن گرز آید عاقبت سر
ترا تا سَر بود این سرّ نه بینی
نه بینی تا تو این ظاهر نه بینی
بظاهر شرع بین و باطن آن یاب
بسوی عشق چون منصور بشتاب
حقیقت هر که دید او سرفشان شد
چو جان داد او حقیقت جان جان شد
ترا تا جان بود در قالب ای دوست
حقیقت مغز باشی لیکن در پوست
دوئی چون از میان برخاست جان شد
حقیقت جان ابر جانان نهان شد
چو جان جانان شود جز حق نباشد
توئی باطل کز این جز حق نباشد
بجان جان توانی یافت خود را
که هر کس مینگردد و کل اَحَد را
خدا بیند خدا صورت نداند
وگر داند در او حیران بماند
چون جان برخاست جانان رخ نماید
ترا هر لحظه صد پاسخ نماید
چو جان شد جسم آمد در سوی خاک
نهان گردید زیر چرخ افلاک
نهان گردد در آن خلوتگه یار
در اینجاگه شود او آگه یار
در اینجا آگهی صورت ندارد
در اینجا آگهی ار خویش دارد
حجابی نیست صورت اندر این خاک
که اینجا میشود هم محو در پاک
در اینجا عین خونست و پلیدی
در اینجاگه یقین بر چون رسیدی
در اینجا صورتت مانند خونست
ولی این قصّه با مُل رهنمونست
چو صورت محو گردد جان زاید
بجز جان هیچ مر او را نشاید
چو جان گردد صور در عالمِ گل
تنی باشد که گردد در مکان دل
ز بعد دل شود اینجایگه جان
پس آنگاهی شود دیدار جانان
اگرچه شرح بسیارست این را
ولیکن راز میجوید یقین را
یقین این است اندر آخر کار
که میگردد صور کل ناپدیدار
حقیقت همچو جان اینجا شود گم
مثال قطره در دریای قلزم
حقیقت قطره چون در بحر پیوست
یقین هم نیست گردد کاندر اوهست
چو قطره عین دریا شد در اینجا
حقیقت بود یکتا شد در اینجا
چو جسمت محو شد کل بود گردد
بگویم عاقبت معبود گردد
وصال صورتست اندر دل خاک
در اینجاگه رسد در صانع پاک
در اینجا مخزن خود باز بیند
در اینجا او حقیقت راز بیند
در اینجا آتشت چون نار گردد
نمود خاک کلّی در نوردد
سوی معدن شود با مسکن خود
بیابد بار دیگر مأمن خود
دگر چون هم از اینجا او شود باز
بسوی باد یابد همچنین راز
دگر هم آب شد اینجا روانه
رسد در آب اینجا بی بهانه
یقین چون خاک باشد در سوی خاک
یکی باشد همه در عین کل پاک
پلیدی پاک گردد بد نماند
بجز عطّار این سِرّ کس نداند
که عطّار است اینجا راز دیده
ز خود مرده در اینجا باز دیده
بمرد از خویش اندر گور صورت
فتادت این همه دید ضرورت
چنان این سر در اینجا باز دیدست
که خود مُردست وین کل راز دیدست
چو مر این جسم و جانش اینچنین است
کسی کاین یافت اینجا راز بینست
بباید رفت زینجا آخر کار
بزیر خاک تاریکت بیکبار
حجاب اینجا برافتد تا بدانی
ز من دریاب این راز نهانی
هر آنکو مُرد آخر زنده گردد
چو خورشید از فلک تابنده گردد
در اینجا زندگانی مرگ باشد
ولی چون عاقبت کل ترک باشد
در آخر ترک خواهد بُد ز صورت
بباید شد از این معنی ضرورت
بباید شد از این دنیای غدّار
نباید بست دل در دهر خونخوار
در این دنیا که بر عین بلایست
دهان بگشاده همچون اژدهایست
دمادم میکشد هر کس سوی خویش
زند بر جان هر کس هر زمان نیش
در اینجائی فنا اندر بلائی
بآخر زهر کام اژدهائی
چو مردان از دم او کن کناره
مکن در سوی آن ملعون نظاره
ببین او را که کامی زشت دارد
ابا کسی هیچ اُنسی میندارد
ندارد هیچ اُنسی با کس این شوم
از این معنی شود جان تو معلوم
چو بوقلمونست دنیا تو نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
برآرد رنگ بر مانندهٔ تو
نیوش این پند از دانندهٔ تو
چو شکلی ساخت این ملعون مکّار
چو نقش تو شود اینجا پدیدار
نماید خویشتن را با تو اینجا
که بفریبد ترا ای مرد دانا
تو پنداری که او رادوست گیری
نمیدانی که اندر پوست میری
چنانت درکشد چون اژدهائی
که دیگر مینیابد زورهائی
چنین است آخرت آنگه بدیدی
چرا در سوی دنیا آرمیدی
ترا دنیا خوش آمد ای برادر
چو ققنوس این زمان در سوی آذر
فتادستی و هم در وی بسوزی
هم ازخود آتشی در خود فروزی
بخواهی سوخت اندر آخر کار
بخواهی مرد اندر وی به پندار
تو تا کی ماندهٔ دنیا بمانی
ز سرّ آخرت رمزی ندانی
ز سرّ آخرت این سر شنفتی
نکردی گوش و اندر خواب خفتی
ترا دنیا چنان در قید کردست
که مرغ جانت اینجا صید کردست
چو صیّاد ازل مر مرغ جانت
گرفت و صید کرد آخر نهانت
نخواهد گشت اندر خاک ره خوار
تو خواهی ماند اندر عاقبت زار
نخواهی یافت آخر میرهائی
چرا بیچاره در قید و بلائی
ز جان مرجان خود بگذار دنیا
ره حق گیر و رسوائی مولی
ز دنیا هیچ ناید مر ترا سود
بجز آن کاندر این آتش شوی زود
جهان نزدیک حق قدری ندارد
هلالست این مَهَت بدری ندارد
جهان و هرچه در روی جهان است
چو یک ذاتست چون یابد جهان است
جهان بگذار و بگذر زو یقین تو
چو مردانباش در خود پیش بین تو
جهان بگذار کین مردار هیچست
که چون نقش عجائب پیچ پیچست
جهان بگذار تا یابی رهائی
خدا بشناس وز وی کن خدائی
جهان بگذار چون مردان و دیندار
نمود خویش در عین الیقین دار
جهان بگذار و بگذر زو چو مردان
خود از بند بلا آزاد گردان
جهان بگذار چون آدم ز جنّت
در افکن خویشتن در سرّ قربت
جهان بگذار همچون او ره دوست
که تا آخر شوی مر آگه دوست
جهان بگذارو همچون او فنا شو
در آن دید جهان عین بقا شو
جهان بگذار تا یابی سرانجام
بنوشی از کف معشوق خود جام
جهان جاودان بنگر در اینجا
حقیقت جان جان بنگر در اینجا
چه دیدی آخر ازدنیا چگوئی
که سرگردان در او مانند گوئی
چه دیدی آخر از دنیا به جز رنج
کشیدی رنج و نادیده رخ گنج
چه دیدی آخر از دنیا به جز غم
نمودت درد و غم اینجا دمادم
چه دیدی آخر از دنیای غدّار
بج زدرد و بلا و عین آزار
ز دنیا هیچ دل شادان نباشد
که جان ودل بکلّی میخراشد
ز دنیا هیچ دل را نیست شادی
عجب در غرق این دریا فتادی
چو دریائیست دنیا موج پر خون
دمادم میزند بر هفت گردون
چو دریائیست دنیا پر نهنگست
درون جای عیش و هوش و هنگست
در این دریا بسی کشتی نظر کن
دل خود را از این دریا خبر کن
که پر موجست از خون عزیزان
از او شو گر تو مردی هان گریزان
نهنگ جانستان اینجاست دائم
کز او هر لحظه صد غوغاست دائم
در این دریا هر آن کشتی که یابد
شتابان سوی آن کشتی شتابد
بیک دم در کشد کشتی بیکبار
شود در عین دریا ناپدیدار
ز دنیا بگذر ای سالک حقیقت
که کس جز جان نخواهد بُد رفیقت
ز دنیا بگذر ای دل یک زمان تو
مبند اینجای خود در جسم وجان تو
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت دنیا فرماید
دلا چون آخر کارست در خاک
ترا جا و مقام از دید افلاک
چه دیدی باز بین از رنج دنیی
که خواهی رفت آخر سوی عقبی
در اوّل در بلا آخر ترا چیست
ندانم مونست در عاقبت کیست
چو زیر خاک خواهی رفتن ای دل
ترا جز این نخواهد بود حاصل
ترا حاصل حقیقت راز باشد
اگر چشمت در اینجا باز باشد
حقیقت ای دل بیچاره مانده
توئی پیوسته خود غمخواره مانده
چو جانست عاقبت اینست دیدی
در اینجا جز بیان کامی ندیدی
هم از شرح و بیان خویش بگذر
هم از شرح و بیان دوست بر خور
بجز جانان مبین مانند مردان
رخ از تحقیق خود اینجا مگردان
ره تحقیق گیر و در فنا کوش
بجز تحقیق منگر باش باهوش
بجز تحقیق غیری را مبین تو
اگر هستی بکل صاحب یقین تو
فنا خواهی شدن ای دل حقیقت
نخواهد بود جز خود کس رفیقت
نخواهد بود با تو جز تو همراه
یقین خواهی شدن در منزل شاه
چوز ان منزل یقین آگاه گشتی
در آخر بیشکی این ره نوشتی
در آن منزل که نامش قبر باشد
اگر اینجا ترا مر صبر باشد
فنا خواهی شدن آنگه بقائی
چو گردی کل عیان آن دم لقائی
فنا خواهی چون مردان گشتن اینجا
در آن منزل شوی کلّی مصفّا
در آخر یافت خواهی عین توفیق
فنا خواهی شدن اوّل بتحقیق
فنا خواهی شدن در دید جانان
چو ذرّات جهان در شمس تابان
کنون صبری بگیر آنگه قراری
که جز این دو نبینی سه تو باری
کنون صبری کن ای دل همچو آدم
که تا زین دم رسی در قرب آن دم
کنون صبری کن ای دل همچو او تو
که تا کارت شود کلّی نکو تو
کنون صبری کن ای دل چون تراسیم
میان آتش غم باش تسلیم
کنون صبری کن ای دل همچون یعقوب
که تا در رنج گردی بیشکی خوب
کنون صبری کن ای دل همچو ایوب
بکش ای دل یقین تو رنج یعقوب
کنون صبری کن ای دل همچو عیسی
که ناگاهی رسی در سوی اعلا
کنون صبری کن ای دل چون محمد(ص)
که تا منصور گردی و مؤیّد
کنون صبری کن ای دل چون علی باز
که تا یابی عیان همچون علی باز
کنون صبری کن ای دل چون حسن تو
یکی شو در نمودجان و تن تو
کنون صبری کن ای دل چون حسینی
که سر در باخت او بی مکر و شینی
کنون کن صبر و کُشته شو چو منصور
بیک ره شو یقین نورٌ علی نور
کنون کن صبر چون خواهی شدن خاک
حقیقت آنگهی گردی بکل پاک
چو زیر خاک صبرست و سکونست
ترا مر عشق اینجا رهنمونست
چو زیر خاک خواهی بود ریزان
ز عشق جان تو خون از خود بریزان
دلا خونی و خواهی خفت در گِل
در اینجا گشت خواهی عین واصل
در اینجا وصل خواهی یافت بیچون
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
میان خاک در خون اصل یابی
فنا گردی و آنگه وصل یابی
میان خاک و خون وصلست آخر
ترا چه غم چو کل اصلست آخر
در آخر وصل جانانست اینجا
در اینجا راز جانانست پیدا
شود پنهانی و پیدا بمانده
ترا این راز میباید بخوانده
بخوان این راز ای مرد حقیقت
منه دل بر سر نفس و طبیعت
بخوان این راز ای مرد یقین تو
چو مردان باش کلّی در یقین تو
فنا شو چون فنا خواهی شد ای دل
که اندر آن فنا گردی تو واصل
بریزان خون زچشم خود بیکبار
که خواهی گشت در خون ناپدیدار
بریزان خون دلا از خود بیک ره
که تا گردی ز راه دوست آگه
چو تن با تست و تو در تن فتاده
حقیقت تو از او او از تو زاده
چو تن با تست و تو در تن یقینی
در او اینجا حقیقت پیش بینی
چو تن با تست و تو در تن پدیدار
حقیقت راز هم در تو پدیدار
چو تن در تن یقین پیدا شدستی
در این غمخانه ناپیدا شدستی
چرا مینگذری ای دل تو از تن
دو روزی شاد باشد ای دل بمسکن
از او وصلِ یقینِ یار دریاب
درون خانهٔ اوئی تو دریاب
از او وصل یقین دریاب اینجا
مکن با او یقین بشتاب اینجا
از او بشناس اسرار حقیقی
که او با تست و تو با او رفیقی
از او بشناس مر دیدار بیچون
که با او رفت خواهی سوی گردون
از او بشناس و هم در وی فنا گرد
از او واصل شو و عین خدا گرد
از او بشناس اینجا دید دلدار
که خواندستی تو از تقلید دلدار
از او بشناس داد را دان غنیمت
که او را نیست اینجا هیچ نیّت
ندانی ار ز دل ای تن ندانی
چگویم چون تو این مشکل ندانی
ندانی ار ز تن ای دل حقیقت
که تن پنداشتی اینجا طبیعت
ندانستی تو قدر این تن خود
ولی تا در رسی در مسکن خود
اگر امروز قدر تن ندانی
در آخر چون بدانی خیره مانی
بدان قدر وجود ای دل حقیقت
که بگشاید ترا مشکل حقیقت
تو تن را کی شناسی زانکه جانی
در او پیداست اسرار معانی
در او پیداست اینجا ذات بیچون
که تکرارست و گفتم بیچه و چون
در او پیداست اینجا راز پنهان
در او بنگر حقیقت راز جانان
در او پیداست آن چیزی که بنمود
در این آینه خود عطار بنمود
در او پیداست اسرار الهی
بیابی هر چه زین آیینه خواهی
در او پیداست آنچه کس ندیدست
خدا اینجای در گفت و شنیدست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات آیینۀ دل و کشف اسرار حقیقت در نمود صور فرماید
از این آیینه بتوانی تو دیدن
جمال روی جانان باز دیدن
در این آیینه بتوانی جمالش
حقیقت دید در عین کمالش
از این آیینه بتوانی رخ یار
حقیقت دیدن اندر لیسَ فی الدار
از این آیینه موجودست اشیا
در او بنموده رخ پنهان و پیدا
از این آیینه خورشیدست تابان
که کس او را نداند یافت ازینسان
از این آیینه گر خورشید یابی
در او تو طلعت ناهید یابی
در این آیینه ماه و مشتری یاب
حقیقت آینه خود مشتری یاب
در این آیینه افلاکست گردان
مه و خورشید در وی کور گردان
نمییابند اینجا هیچکس راز
در این آیینه مر انجام و آغاز
نمییابند از این آیینه جز دوست
که برخوردار این آیینه هم اوست
در اینجا وصل دلدارست خسرو
عجب سر تن در این آیینه پرتو
فکندست و همی در گفتگویست
حقیقت خود بخود در جستجویست
عجایب در عجایب اندر اینجاست
در اینجا هیچ ناپیدا و پیداست
که این مر هیچکس نادیده باشد
نه کس این گفته نه بشنیده باشد
بجز منصور کین کرد آشکاره
مر او را کرد جانان پاره پاره
عجب خود گفت و هم خود گشت اینجا
حقیقت خود فکندی شور وغوغا
حقیقت خویش گفت و خویش در باخت
بیک ره این حجاب از کل برانداخت
چو خود گفت و ز خود بشنید اناالحق
هم از خود کرد پیدا کل اناالحق
ره حق دید و حق گفت و همه اوست
مبین عطار جز حق هیچ در پوست
چو موجودست مر آیینه اینجا
نظر میکن تو در آیینه اینجا
مر آیینه در این تو راز میگوی
چو ناپیدا شود آنگاه میجوی
چو ناپیداست در پیدا نموده
ترا اینجایگه شیدا نموده
چو ناپیداست پیدا اسم و صورت
در این صورت در آی و بین ضرورت
در اینصورت توانی یافت دلدار
اگر دروی نباشد هیچ پندار
در اینصورت توانی یافت رویش
اگر عاشق شوی بر گفتگویش
در اینصورت جمال اونظر کن
هر آنکو بیخبر باشد خبر کن
در اینصورت ببین در هفت پرده
جمال دوست خود را گم بکرده
در اینصورت ببین و گرد واصل
از او مقصود بین کاینجاست حاصل
در اینصورت نظر کن آفتابی
که در جانها فکنده تک و تابی
در اینصورت نظر کن دید جانان
ببین آخر دمی خورشید تابان
در اینصورت ببین دیدار عطّار
حجاب اینجا برافکنده بیکبار
در اینصورت ببین اسرار جمله
حقیقت نقطه و پرگار جمله
در اینصورت ببین توجان جانها
که میپردازد این شرح و بیانها
در اینصورت نگاهش کن زمانی
که از هر سوی میتابد عنانی
در اینصورت ببین آن سر که جوئی
حقیقت او تو است و هم تو اوئی
در اینصورت ببین گرمرد راهی
حقیقت سرّ دیدار الهی
در اینصورت مبین جز عین جانان
که اینجاکعبه است و دیر جانان
در اینصورت که او را کل ندیدی
تو چیزی گفتی و چیزی ندیدی
در اینصورت گر او را باز دانی
حقیقت مرگ باشد زندگانی
در اینصورت تجلّی جلالست
در این معنی یقین عین وصالست
در اینصورت نمود و بس فنا کرد
اناالحق گوی کل خود را فنا کرد
در اینصورت اناالحق زد بتحقیق
در این معنی نمود او جمله توفیق
در اینصورت هر آنکو راز بیند
یقین منصور اینجا باز بیند
در اینصورت دو عالم رخ نمودست
در این صورت بگفت و خود شنودست
در اینصورت نظر کن منظر یار
اگرچه نیست ذات حق پدیدار
وصال اوست صورت گر بدانی
حقیقت کور باشی گر ندانی
وصال او از این صورت توان یافت
خوشا آنکس کز این معنی نشان یافت
وصال او از این صورت پدیداست
خوشا آنکس که روی خود بدیدست
وصالش عاشقان اینجا بدیدند
در او پنهان شدند و ناپدیدند
وصالش واصلان یابند اینجا
حقیقت باز بشتابند اینجا
وصال جان جان پنهانست بنگر
درونت ماه تابانست بنگر
وصالش از برون هرگز نیابی
مگر وقتی که سوی کل شتابی
وصال دنیا و عقبی حلالست
ولیکن برتر از حدّ کمالست
وصال دوست اینجا یافت حلاج
بفرق سالکان بنهاد او تاج
وصال دوست در بودست بنگر
درون جان از این معنی بمگذر
یقین در پیش دارو بیگمان شو
برافکن جان و آنگه جان جان شو
یقین را بیگمان بشناس در خود
حقیقت در یکی بین نیک یا بد
یقین بشناس در عین عیانی
قبولش کن مر این صاحب قرانی
چو منصور این بیان سرّ توحید
حقیقت گوش کن بگذر ز تقلید
ترا این سر نیاید راست اینجا
اگرچه یار ناپیداست اینجا
ترا این سر مسلّم کی شود دوست
که گردی مغز بیرون آئی از پوست
ترا تا پوست باشد آن نباشد
مهت در ابر شد رخشان نباشد
مه تو این زمان در زیر ابرست
ترا مر چاره درمانت صبرست
مهت در زیر ابر است ار بدانی
تو مانده در حجابی کی بدانی
مه تو زیر ابر اندر خسوفست
حقیقت مانده در عین کسوفست
همه اشیا از او گردند روشن
نماید نور خود در هفت گلشن
مهت تابان شود بهر ستاره
شوند آنجایگه در پی نظاره
چو ماه تو شود در عین خود گم
دگر چون قطره در دریای قلزم
نماند ماه و آنگه خور بماند
پس آنگه نور بر ذرّه فشاند
پس آنگه روشنی یابد ز خورشید
دگر مر محو گردد عین جاوید
همه خورشید گردد عین ذرّات
نهد آنگاه سر در عین آن ذات
همه ذرّات آنجا گه شود نور
نماند ذرّه جز نور علی نور
بجز خورشید در عالم نماند
وجود اندر دم آدم نماند
بجز خورشید می تابان نباشد
ندیدی این ترا تا آن نباشد
در آن خورشید کن بیچون نظر تو
گرفته پرتو از زیر و زبر تو
یکی را بین اندر عین خورشید
نماید سایه محو اینجا بجاوید
چو خورشید حقیقت رخ نمودست
حقیقت ابر پرده برگشودست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در شرح دادن خورشید وحدت در حجاب صورت فرماید
عجائب خود خورشید تابانست
نمییابی مرا از این چه تاوانست
ترا خورشید اینجا آشکارست
فتاده در حجاب هفت و چارست
درون این حجابت آفتابست
از او مر پردهها در عین تابست
ندانم تا که وصف او چگویم
در این معنی دوای دل چه جویم
چو خورشیدست در جانت هویدا
درون پرده پنهانست و پیدا
بکل خورید خود اندودهٔ تو
از آن در غم و رنج فرسودهٔ تو
بکل خورشید کی پنهان نماید
که روشن در مه تابان نماید
ببین خورشید تو در جان نظر باز
کنون بنگر در انجام وآغاز
همه نورست تاریکی نه پیداست
ولیکن عقل از این معنی بسوداست
بنورش جملهٔ آفاق روشن
فتاده عکس مه در هفت گلشن
گرفته نور خورشید است اینجا
از او مر عاشقان گشتند شیدا
بکل خورشید جان پنهان نمودند
از او مر شرع با برهان نمودند
در این خورشید عشاقند حیران
حقیقت جمله آفاقند حیران
در این خورشید اگرچه راز گفتند
ز هر نوعی ابا هم باز گفتند
ولی منصور خورشید حقیقت
نمود او روی بی عین طبیعت
حقیقت پردهها را کرد پاره
همه خورشید را کرده نظاره
چو اینجاگاه خورشید وصالست
از آن حضرت تجلّی جلالست
تجلّی در جلال اینجاست پیدا
دل عشّاق از آن گشتست پیدا
تجلّی در جلال لایزالی
ترا بنمود در عین وصالی
گمانت چون حجابی پیش آمد
از آن اندر دلت صد نیش آمد
گمان بردار از خورشید و بنگر
جمالش را تو تا جاوید بنگر
گمان بردار تایابی رهائی
رسی در عین خورشید خدائی
گمان بردار وین خورشید دریاب
کز او داری حقیقت نور دریاب
گمان بردار ای سلطان معنی
نظر کن نصّ این برهان معنی
گمان بردار و در سوی یقین شو
تو شمس لایکاد و لایبین شو
گمان بردار چون خورشید پیداست
حقیقت ماه با ناهید پیداست
سوی خورشید جانها مشتری بین
همه جانها زعشقش مشتری بین
یقین خورشید اندر خانهٔ ما است
حقیقت عقل کل دیوانهٔ ما است
هزاران ماه از این خورشید تابانست
همه ذرّات سوی او شتابانست
ز نورش عالم جانست روشن
از او پیدا و پنهانست روشن
از او پیداست جسم و جان حقیقت
وز او پیدا شود پنهان حقیقت
ترا خورشید روشن بر دلت یافت
حقیقت جانت اینجا راز دریافت
ترا این راز شد اینجا مسلّم
که این خورشید بنمائی دمادم
همه اعمی ز خورشید و تو دیدی
کمال نور جان دروی رسیدی
کمال نور جانت گشت پیدا
که بود دوست کردستی مهیّا
ترا دیدار جانان هست حاصل
از آنی بر همه اشیا تو واصل
تو گفتی راز جانان پیش هر کس
حقیقت دیدهٔ اللّه را بس
نکردی یک نفس خاموش لب تو
بگفته سرّ جانان بوالعجب تو
حجاب اینجایگه کل برگرفتی
حقیقت یار را در برگفتی
جمال بی نشان داری تو در بر
حقیقت اوست در جانان تو رهبر
تمامت عاشقان در شور کردی
چو دریا خویشتن را شور کردی
عجب شوریست بس شیرین فتاده
یقین کفر تو اندر دین فتاده
در این بحر معانی شورداری
قوی عشقی عجب با زور داری
در این بحر معانی جوهری ساز
تو داری بیشکی خود درد بسیار
کمال عشق تو ازدل پدیدست
اگرچه دل ز جانان ناپدیدست
دلت شد ناپدید و جان پدیدار
درون جان شده جانان پدیدار
ترا زین آن همه هر آینه جان
حقیقت میکند مردم ز جانان
از این اسرارهای برگزیده
نه کس بشنفته نی هرگز شنیده
ترا اظهار کردند این چنین راز
که دیدندت که هستی جان و سرباز
ترا جان رفت و جانان پایدارست
سرت افتاده اندر پای دارست
حقیقت پایداری همچو منصور
نباشد همچو تو تا نفخهٔ صور
جمال بی نشانت روی بنمود
دَرِ نابسته بر روی تو بگشود
دری کردند کل بر روی تو باز
کز آن پیداست هم انجام و آغاز
حقیقت سلطنت امروز داری
چو حلّاجت دلی فیروز داری
حقیقت آمدی سلطان معنی
نکرده کس چو تو برهان معنی
از این شیوه معانی این چنین راز
که گفتست این چنین با هرکسی باز
عجائب جوهری داری ز اسرار
که میریزد در او دُرهای شهوار
همه کس از دَرِ تو با نصیبند
نمیدانند و جمله با حبیبند
از این جوهر که آمد از سوی ذات
در اینجا دردمیده نفخ آیات
تمامت بیخبر در عین پندار
وزو یک تن در اینجا شد خبردار
نگفت او خود اباکس زانکه کل بود
اگرچه در نبوت عین ذل بود
مر او را بود این جام فتوّت
بعزّت نوش کرد او در نبوّت
چنان کو دید دیگر کس نبیند
نه عالم نیز چون او بس نبیند
چنان کو را جمال بی نشان بود
بمعنی و بصورت جان جان بود
چنان کو یافت اسرار حقیقت
نمود دوست از بهر شریعت
نگفت و گفت با حیدر همه راز
که او بُد با علی انجام وآغاز
بحیدر گفت اینجا راز بیچون
علی آن یافت اینجا بیچه و چون
علی دانست دیگر از محمد(ص)
حقیقت نیز منصور و مؤیّد
علی این راز برگفت آشکاره
باو کشف الغطامی کن نظاره
علی دیدست کل دیدار اللّه
که او بُد بیشکی دید هواللّه
علی دیدست اینجا ذات بیچون
که نزدش ارزنی بُد هفت گردون
علی دیدست سرّ کن فکانی
همه اسرار و انوار معانی
علی دیدست اینجا بیشکی دوست
که این معنی من هم بیشکی اوست
علی بُد سرّ اسرار کماهی
حقیقت مشتق از ذات الهی
علی با مصطفی هردو یکیاند
حقیقت بیچه و چون بیشکی اند
علی با مصطفی دیدار بودند
که هر دو صاحب اسرار بودند
علی با مصطفی هر دو خدایند
نمودند و دگر کل مینمایند
چو ایشانند ونبود غیر ایشان
تو اندر شرع میکن سیر ایشان
تو اندر شرع سرشان دان و تن زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
بجز ایشان مبین کایشان نمودند
حقیقت با تو در گفت و شنودند
اگر بشناسی ایشان را در اینجا
وجود خود کنی زیشان مصفّا
حققت هر دو با تو در عتابند
ز قول و فعل تو ایشان حسابند
منه بیرون تو پای از شرع ایشان
نگه کن شرع و اصل و فرع ایشان
بدان اینجایگاه و گاه زان کن
حقیقت جان از ایشان جان جان کن
چو ایشان با ادب کن زندگانی
که بنمایندت اسرار معانی
چو ایشان با تواند اینجای ناظر
بقول و فعل تو هستند حاضر
چو ایشانند بیشک ذات سبحان
یقین سرّ عشق و جان جانان
طریق زندگانی راست میدار
که تا باشی ز فعل خود سبکبار
اگر بر راه ایشانی یقین تو
چو ایشان جملگی آراست بین تو
مبین کج، راست بین و راستگو باش
در این میدان جان مانند گو باش
چو گوئی اوفتادستی بمیدان
حقیقت از یقین تسلیم گو باش
تو تسلیم رضای نیک و بد شو
تو جمله پاکشو آنگه اَحَد شو
طریق شرع بسپار و یقین بین
چو احمد راز عشق اوّلین بین
چوحیدر راستی کن در حقیقت
حذر میکن تو از عین طبیعت
براه شرع میرو همچو مردان
حساب شرع را بیحدّ و مر دان
براه شرع رو چون انبیا تو
که تا باشی یقین اولیا تو
براه شرع رو تا راز بینی
که در عین شریعت راز بینی
براه شرع ایشان رو که ناگاه
بیابی بیشکی دیدار اللّه
براه شرع ایشان رو که ذاتی
که این دم مانده در عین صفاتی
براه شرع بینی روی محبوب
اگر باشی ز تقوی پاک مطلوب
تو باشی در حقیقت آخر کار
حجابت گر نماید عین پندار
حجابت شرع بردارد زصورت
وجودت پاک گردد از کدورت
حجابت شرع بردارد در آن دم
بگوید با توکّل راز دمادم
حجابت شرع بردارد بیکبار
نماند بعد از آنت هیچ پندار
حجابت شرع بردارد ز تقوی
بیابی بیگمان اسرار معنی
حجابت شرع بردارد بپاکی
اگرچه نار و آب وباد و خاکی
ز تقوی جوهر تو پاک گردد
پلیدی را بیک دم در نوردد
ز تقوی یاب اینجا راز پنهان
که تقوی هست بیشک ذات رحمان
بتقوی ذات از پاکی بدانی
بیابی در درون راز معانی
درون را پاک گردان از طبیعت
بتقوی کوش در عین شریعت
درون را پاک کن زآلایش تن
که تا آیینه گردانی تو روشن
در این تن می چه دانی اوفتاده
که تا خود چیست اندر وی نهاده
هر آن چیزی که ظاهر مینماید
همه اینجای حاضر مینماید
بطون تو پُر اسرار الهی است
مثال جوهر و دریا و ماهی است
یکی دریاست اندر اندرونت
گرفته موج بنگر از برونت
پر از ماهی و مر حیوان در او بین
حقیقت چون ببازی تو بتو بین
در او گند طبیعت بوی دارد
همی خوردن هم از خود خوی دارد
در این دریا عجائب بیشمارست
در او کرم و بلا هر دم هزارست
حقیقت خوردن و خفتن از ایشان
از ایشان بود جسم تو پریشان
بخوردن خوی کردستند مردم
خورش خواهند اینجاگه دمادم
ز بهر قوت ایشان روز و شب تو
حقیقت جان کَنی ای بوالعجب تو
زهی نادان که هستی دشمن خویش
که دائم جان کَنی بهر تن خویش
زهی نادان که کار از دست رفتست
که دشمن در درونت خویش بخفتست
تو فارغ، همچو حیوانی که انبار
کنی در ذات خود از خویش مردار
پلیدی در طبیعت دوستداری
نداری مغز دل تو پوست داری
درونت آن چنان گندیده باشد
کجا قلب تو صاحب دیده باشد
بخواهد ریخت خونت نفس کافر
نهٔ بیدل تو و نفس تو حاضر
ترا این نفس ملعون آنچنانست
که خون تو مر او را رایگانست
تو نفس کافر اینجا دوست کردی
از آن پیوسته در اندوه ودردی
ز نفس شوم اینجا کن گذاره
درون قلب جان را کن نظاره
به تقوی پاک گردان باطن خویش
حجاب جسم را بردار از پیش
حجاب جسم و تن خوردست و خوابست
تنت پیوسته در عین عذابست
عذاب نفس بردار ازمیانه
که تا ایمن بمانی جاودانه
عذاب نفس اگرچه جمله دارند
همه ذرّات از این سرّ بیقرارند
بخورد و خواب مشغولند جمله
غلام خواب و ماکولند جمله
حقیقت دوزخست این نفس فانی
درون دوزخی در زندگانی
در این دوزخ گرفتار و اسیری
از آن پیوسته در رنج و زحیری
در این دوزخ گرفتاری بمانده
بیک ره دامن از جان برفشانده
در این دوزخ بلای جاودانیست
که مردن بهتر از این زندگانیست
در این دوزخ بمردی ای دل تنگ
گرفتار بلا با نام و با ننگ
در این دوزخ چنان فارغ نشستی
عسل خوردی ولی عین کبستی
در این دوزخ چنان شادی و آزاد
که از جانت نیاری لحظهٔ یاد
در این دوزخ فتادستی تو در بند
مر این دوزخ اگر مردی تو بربند
در این دوزخ بلا دیدی دمادم
خوشی بنشستی اندر وی تو خرّم
در این دوزخ که پر مارست و کژدم
زند او جوشها چون خمّ در خم
مباش ایمن که مست شهوتی تو
همیشه پر ز کبر و نخوتی تو
مباش ایمن که خواهی ماند دائم
تو در دست سُباعی و بهائم
بلای دوزخت خوش هست اینجا
که ماندستی چنین سرمست اینجا
بلا را کردهٔ اینجای خوشنام
ندانی تا چه خواهد بد سرانجام
سرانجام تو آخر نار باشد
خدا زین فعلها بیزار باشد
نه آخر این بیان سرّ کلام است
ترا یک حرف از این معنی تمامست
اگر جانت برون آید از این رنج
بیابی مخزنی پر گوهر و گنج
چو مردان باز کن خوی از طبیعت
بخورد و خواب کم شو در طبیعت
مخور اینجای چیزی تا توانی
درون را پاک گردان از معانی
بمعنی کوش و صورت کمترک کن
درون خود شو و خود رگ برگ کن
رگ و پی باز کن ز آلایش نفس
بمعنی پاک کن بالایش نفس
چو باطن پاک کردی راز دریاب
حقیقت بود بودت باز دریاب
بآب پاک معنی کن طهارت
فرومیران در اینجاگاه نارت
بکش بر آتش نفس لطیفت
که معنی هست در این سرّ حریفت
ز آلایش وجود خود فرو شوی
ز هر گند نجس ای مرد خوشبوی
درون را با برون کن پاک اینجا
چو جسم و صورت و افلاک اینجا
چو باطن پاک کردی بگذر از خورد
بمعنی باش اینجا صاحب درد
چو باطن پاک کردی بگذر از خواب
دمی احساس روحانی تو دریاب
چو باطن پاک کردی باش بیدار
که چون مردان شوی تو صاحب اسرار
چو باطن پاک کردی نفس کن پاک
مقابل کن ورا با یک کف خاک
چو باطن پاک کردی راز دریاب
حقیقت بود بودت باز دریاب
چو باطن پاک کردی سوی خلوت
گرای ای مرد بی مردود علّت
چو باطن پاک کردی خلوت دل
مقام خویش کن بگشای مشکل
چو باطن پاک کردی عشق یابی
دمادم سوی او از جان شتابی
چو باطن پاک کردی درد عاشق
بخود تا در فنا گردی تو لایق
چو باطن پاک کردی در فنا کوش
شراب صرف وحدت را تو کن نوش
چو باطن پاک کردی مست جان شو
ز بود نفس کلّی بی نشان شو
چو باطن پاک کردی باز بین راز
چو شمعی در وصال دوست بگداز
چو باطن پاک کردی یار بینی
ورای نفس در اسرار بینی
چو باطن پاک کردی سوی بودت
نظر کن بیشکی نقش وجودت
چو باطن پاک کردی جمله ذرات
نظر کن در عیان نفخهٔ ذات
چو باطن پاک کردی باز بین تو
همه ذرّات صاحب راز بین تو
کمال خود نکوبین بی خورش تو
حقیقت جسم و جان را پرورش تو
بده از قوت معنی حظّ روحت
بیاب این را که بس باشد فتوحت
بمعنی کوش صورت مرد معنی
حقیقت کل شده ازنور تقوی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات جزو و کل بهر نوع بر اسرار حقیقت فرماید
وجودت در صفات نور گردانست
اگر یابی حقیقت جان جانانست
صفات هرچه یابی اندر اینجا
ز تقوی جمله را بینی مصفّا
صفات جسم یابی قوّت دل
مراد دل شده ازوی بحاصل
صفات جان نظر کن معنی ذات
فتاده نور او بر جمله ذرّات
صفات جمله اشیا بر تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
صفات آفتاب روح میبین
که آغازت از این بُد در نخستین
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتری بنگر ز باطن
اگر مرد رهی بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بین
حقیقت کوکبان را سر بسر بین
صفات جملگی اندر تو موجود
بود بیشک توئی دیدار معبود
صفات هرچه یابی سوی افلاک
همه پیداست در تو خفته برخاک
صفات روح رادر دل نظر کن
در او پیدا حقیقت سر بسر کن
صفات خویش را اندر قلم بین
وجودت بیشکی عین عدم بین
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش یقین در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بدانی
در او پیدا همه راز معانی
صفات جنّت و حوران یقین بین
صفات دوزخ از بین القرین بین
صفات آتش از نورست بنگر
مر این سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
یقینِ روحِ معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت توی بر توست
صفات خاک چون پیداست در تن
که خود در خاک داری عین مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بین
مشو ای دوست اندر راز خود بین
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اینجا رهنمونت
صفات این همه چون یافتی باز
حجابست این همه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقیقت عشق بین کو رهنمونست
چو در خلوت ندیدی راز جانان
توئی انجام با آغاز جانان
در این خلوتسرای جان و دل خود
فنا شو تا بیابی حاصل خود
در این خلوتگه جانان که هستی
بت نفس و هوا بشکن که رستی
مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز
نظر که جمله را ارواح وحی نیز
نظر کن در دل و دریاب بیچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بیشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفای دل بهست از نور خورشید
که خواهد بود مر این نور جاوید
صفای دل طلب کن از معانی
اگرچه قدر این جوهر ندانی
چو حصن قلب دیدی سوی جان شد
ندای سرّ ربانی تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن این رهنمون تو
حقیقت جان شناس و یار بنگر
که از جان باز یابی سرّ اکبر
توئی در خلوت دل بازمانده
ندیده راز در دل باز مانده
در این خلوت اگر کژ بین شوی تو
نیابی مر چنین سرّ قویتو
ایا سالک که داری خلوت دل
چه کردی عاقبت اینجای حاصل
ایا سالک که داری خلوت جان
وجود خویشتن دیگر مرنجان
فنا شو تا بقا آید به پیشت
چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت
فنا شو تا بقا یابی سراسر
اگر مرد رهی از خویش برخَور
ز خود آسوده شو بی رنج مر کس
در اینجا یک زمان فریاد خود رس
ز خود آسوده شو ای مرد درویش
حقیقت مرهمی نه بر دل ریش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام یابی
رها کن ننگ تا مر نام یابی
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسیار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بیرنج اینجا
نظر کن بیشکی مر گنج اینجا
ز خود آسوده شو وز نار برخَور
که داری هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از این رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو ای راز دیده
که گم کردی دل اندر باز دیده
بجز جانان مبین در پردهٔ دل
که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل
در این منزل چو تو با جسم گردی
دوئی برداری آنگاهی تو فردی
در این منزل یکی بین و یکی شو
مر این گفتار از یکّی تو بشنو
همه مردانِ ره اندر برِ تست
ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست
رموز این بیان نز عقل و تقلید
مر این معنی بچشم سر توان دید
توانی دید این معنی تو ازجان
بصورت مینیاید راست این دان
بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد
رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل
که تا شد جسم با جانت مبدّل
چو جسمت جان شد و جان راه برشد
حقیقت جسم بی خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پیدا
توئی همچون یکی دیوانه شیدا
برسوائی در افتی آخر کار
مر این گفته که من گفتم نگهدار
بخود این سر ندانی تا بدانی
یقین بشناس در سرّ معانی
یقین از پیش دار ای دل در اینجا
بکن مقصود خود حاصل در اینجا
یقین را پیش دار و راه او کن
همه ذرّات او درگاه او کن
بگو با جملهٔ ذرّات این راز
نماشان جملگی انجام و آغاز
صفات خویشتن کن ذات اوّل
مر این صورت در اینجا کن مبدّل
تو باشی لیکن اینجا تو نباشی
چو توبی تو شدی کلّی تو باشی
تو باشی اوّل و آخر نگهدار
مرا این معنی تو از ظاهر نگهدار
تو باشی هرچه بینی در صفاتت
بیان میگویم از اسرار ذاتت
تو باشی آن زمان در عین خلوت
حقیقت هرچه آید عین قربت
تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا
همه در تو تو اندر کل هویدا
تو باشی آفتاب و ماه بیشک
نموده نور تو در جملگی یک
تو باشی مشتری و زهرهای پیر
بیان را گوش کن ای سالک پیر
تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی
حقیقت دان و دیگر می چه پرسی
از این معنی اگر اسرار جوئی
نکردستی تو گم دلدار جوئی
شنو دلدار دلدارست دلدار
ازین بیهوشی و مستی خبردار
زهی نادان زخود بیرون فتادی
از آن افتاده چون مجنون فتادی
توئی مجنونی و لیلی در بر تست
حقیقت اندر اینجا رهبر تست
توئی مجنونی و لیلی رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
توئی مجنونی کنون از شوق لیلی
همی یابی در اینجا ذوق لیلی
توئی مجنونی و لیلی در درونت
ویت در سوی خود چون رهنمونت
توئی مجنونی و لیلی باز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
توئی مجنونی و لیلی حاضر تست
گمان بر بیشکی او ناظر تست
توئی مجنونی و لیلی باز بین هان
درون چسم و جان می راز بین هان
توئی مجنونی و غم بسیار دیده
وصالی جز غم جانان ندیده
ترا لیلی است پیدا و توپنهان
بهرزه میدهی از عشق او جان
ترا لیلی درون جان شیرین
تو داده از فراقش جان شیرین
ترا لیلی درون و بنگر اسرار
تو را بیرون شده لیلی طلبکار
جمال خوبِ لیلی در درونست
چگویم من که این معنی چگونست
جمال خوبِ لیلی آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب لیلی هست بیچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو لیلی را ندیدستی دل مست
از آن مجنون صفت رفتی تو از دست
یقین دیوانهٔ از عشق لیلی
زیادت میکنی هر لحظه میلی
یقین دیوانهٔ و تو ندانی
نشاید کاینچنین دیوانه مانی
در این دیوانگی ای دل چه دیدی
دمی در صحبت لیلی رسیدی
ندیدی روی لیلی ای دل ریش
حجاب آورده اینجاگه تو در پیش
نمیداند مگر لیلی در اینجا
که مجنون میکند هر لحظه غوغا
نمیداند مگر لیلی در این راز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نمیداند مگر لیلی که مجنون
فتادست این زمان اندر گوِ خون
چنان مجنون اسیر و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وی نظاره هفت گردونست
عجب لیلی درون جان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
ابا لیلی و لیلی گشته مجنون
که میدانید که این اسرار خود چون
چنان عطّار مجنون وصالست
که گوئی در غم و رنج و وبالست
دمادم میشود دیوانهٔ عشق
همی گوید یقین افسانهٔ عشق
چو لیلی دارد اندر بر چگوید
نکرده هیچ گم دیگر چه جوید
چو لیلی با منست و راز دیدم
حقیقت روی لیلی باز دیدم
مر این دیوانگی از عشق محبوب
مرا باشد که پیدا گشت مطلوب
حقیقت طالبم مطلوب آمد
وز اینجا یوسفم یعقوب آمد
منم مجنون منم لیلی در اینجا
منم یعقوب و یوسف در هویدا
وصال لیلیام حاصل شده کل
چو یوسف جان من واصل شده کل
چنان دیدم جمال روی جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان لیلی صفت مجنون شدستم
که گوی از خودی بیرون شدستم
چنان بیخود شدم اندر خودی من
که یکسان شد برم نیک و بدی من
چنان مستم که با خود مینمایم
که در هستی بکل عین بقایم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بیک ره دید مطلوب
دلم چون یار دید و با خود آمد
در آخر فارغ از نیک و بد آمد
در آخر فارغست و عین گفتار
دمادم مینماید دیدن یار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقست حاصل بی بهانه
منم امروز بنموده در این راز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت لیلی بدیدم
از آن مجنونی اکنون آرمیدم
جمال روی لیلی بس عیانست
از او شوری فتاده در جهانست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در حکایت مجنون و اسرار او فرماید
یکی پرسید از مجنون یکی روز
که ای اندر بلای عشق پیروز
وصال دوست داری بی بهانه
چرا مجنون شدی اینت بهانه
چو لیلی در زمانت رخ نماید
دم از آئینهات کلّی رباید
ترا لیلی چو دیدارست حاصل
چرا هر لحظه میگردی تو عاقل
ترا لیلی حقیقت دوست دارد
نظر هر لحظه سوی تو گمارد
چو نزد تو کند هر لحظه لیلی
همی آهنگ دارد با تو میلی
ترا لیلی حقیقت دوستدارست
ولی جان و دلت ناپایدارست
چو لیلی را به بینی شادمان باش
دمی با او حقیقت رایگان باش
چو لیلی دیدهٔ مجنون چرائی
فتاده اندر این غم چون چرائی
چو لیلی دیدهای گشته مجنون
مشو هر لحظهٔ در خود دگرگون
چو روی دوست دیدی گرد واصل
چو مقصودست بیشک جمله حاصل
وصالت هست اینجا دیدن یار
حجاب بیخودی از پیش بردار
جوابش داد آن مجنون پرغم
که لیلی را همی بینم دمادم
جمالم مینماید دمبدم دوست
مرا این صبر اینجا دیدن اوست
دمی پیدا همی آید چو از دور
مرا گرداند اندر عشق مهجور
جمالم مینماید در دل و جان
ولی دیگر شود از چشم پنهان
چو بینم روی او هشیار گردم
ز جسم و جان خود بیزار گردم
چو بینم روی او باشم بگردون
حقیقت من از او هر لحظه مجنون
دمی بیدار باشم در رخ یار
حقیقت گوش دارم پاسخ یار
بگوید با من و من گوش دارم
اگرچه عقل هم مدهوش دارم
بگوید راز خود با من چنان دوست
که پندارم که مجنون صورت اوست
چنان با من شود لیلی یگانه
که من مجنون نبینم در میانه
چنان با من شود همداستان او
که پندارم که خود جسمست و جان او
شود با من یکی در خلوت راز
که من مجنون نبینم آن زمان باز
همه لیلی شود دیدار مجنون
حقیقت نقطه و پرگار مجنون
همه لیلی شود مجنون نماند
درونم در یکی بیرون نماند
همه لیلی شوم آن لحظه در دوست
برون آیم بیکباره من از پوست
همه لیلی شوم در جزو و در کل
مرا گوید که هان مجنون من قل
منم لیلی و مجنون باز مانده
بمن اینجایگه این راز مانده
منم لیلی و مجنون گشته فانی
نموده مر ورا راز نهانی
منم لیلی منم مجنون در اسرار
بشد لیلی و مجنون ناپدیدار
دلا لیلی صفت مجنون نظر کن
از این معنی نهادت را خبر کن
همه ذرّات تو مجنون صفاتند
فتاده در پی لیلیّ ذاتند
همه مجنون شده ذرّات اینجا
کنند از عشق لیلی جمله غوغا
چو لیلی با همه اندر میانست
ابا عشّاق در شرح و بیانست
چو لیلی مینماید خویش مجنون
نیارم گفت این سرّ تا بود چون
ولیکن عشق میگوید که هان گوی
وصال لیلی از شرح و بیان گوی
چو لیلی با همه بنموده پاسخ
حقیقت مینماید با همه رخ
رخ لیلی مگر منصور دیداست
که با او گفت اناالحق زو شنیدست
یقین منصور لیلی بود و مجنون
شد از عشق وصال خود دگرگون
چنانش عشق اندر پرده افتاد
که ناگاهش بکل پرده برافتاد
نظر میکرد لیلی در میان دید
حقیقت خویش در شور وفغان دید
نبد منصور بُد دیدار لیلی
که با او داشت اندر عشق میلی
حقیقت راز پیش انداخته باز
نموده مر ورا انجام و آغاز
چو منصور از حقیقت بود دلدار
نمودِ خویش را میدید بردار
کجا لیلی کجا مجنون چه منصور
حقیقت گشت اندر جمله مشهور
رها کن لیلی و مجنون تو بنگر
بجز منصور کل در خود تو منگر
حقیقت ذات منصورست جانت
به پیوسته یقین با جان جانت
انالحق میزند در صورت تو
خطابی میکند مر صورت تو
اناالحق میزند گر گشته بیخود
ز من فارغ شده در نیک و در بد
ز من فارغ شدی من با توام هان
منم جان و منم جانان یقین دان
ز من فارغ مباش و بود بنگر
منم اینجا زیان و سود بنگر
ندیدی مر مرا ماندی تو فارغ
مگر در گور خواهی گشت بالغ
هر آنکو رویِ خود اینجا نبیند
یقین میدان که هم فردا نبیند
هر آنکو رویش اینجا دید جان شد
همه جسمش پس آنگه جان جان شد
ترا جانانست اینجا او یقینی
فتاده کافری در عین کینی
چنان کین و حسد در تست موجود
که همچون آتشی و میرود دود
چنان کین و حسد با تست دائم
که غرّانی تو چون گرگ بهائم
چنان کین و حسد پیوسته با تو
که دل یکباره جان بگسسته با تو
تو در این کبر ماندستی چو نمرود
زیان خویش میدانی یقین سود
تو در کبر و حسد ماندی چو فرعون
نه یک ذاتی که هستی لَوْن برلون
تو در کبر وحسد هستی چو شیطان
که ذرّات جهان کردی پریشان
در این کبر و منی ناگه بمیری
که بیشک در کف ایشان اسیری
در این کبر و منی بیشک بمانی
ره از گم کردکی جائی ندانی
حسد قوّت گرفتست اندر این دل
از آن افتادهٔ در خون و در گل
چو مردان در درون خود صفا ده
ز جان صلوات را بر مصطفا ده
از او غافل مشو و ز کبر بگذر
حسد را هیچ در اینجا تو منگر
مشو غافل که دنیا نابکار است
تو پا بفشرده او ناپایدارست
مشو غافل که دنیا خوان رنجست
بنزد عاقلان خوان سپنجست
مشو غافل که دنیا هیچ آمد
چو فرموکی سراپا پیچ آمد
مشو غافل که مرگ اندر کمینست
بآخر جایگه زیر زمین است
مشو غافل دمی بیدار خود باش
همیشه در پی اسرار خود باش
مشو غافل که غفلت دشمن تست
فتاده بیشکی اندر تن تست
مشو غافل که دنیا رخ نمودست
ز پنداری زیانت جمله سودست
مشو غافل اجل را یاد میدار
اگر مرد رهی میباش بیدار
مشو غافل وصال دوست دریاب
در آخر سوی جانان زود بشتاب
مشو غافل که وصل دوست اینجاست
حقیقت مغز نیز و پوست اینجاست
مشو غافل دم از مردان دین زن
دم خود از نمود اوّلین زن
مشو غافل اگر تو مرد راهی
گدائی کردهٔ اکنون تو شاهی
مشو غافل که کردم یادگاری
چسود آخر چو اینجا نیست باری
که من با او حقیقت وصل گویم
نمود عشق من از اصل جویم
تو غافل ماندهٔ از سرّ بیچون
نمیدانی که آخر خود بود چون
تو اینجا اصل یاری در حقیقت
حقیقت اصل و نوعی در شریعت
دم از عین حقیقت زن که ذاتی
نموده روی از فعل صفاتی
تو اصل جوهر ذاتی که بودی
ولیک اینجایگه جسمی نمودی
نمودت از چه بُد دانی که چون بود
نمودت از نمود کاف و نون بود