عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال الله تبارک وتعالی: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دیناً»
من بگویم آنچه مقصود خداست
در نهان و آشکارا عین ماست
من بگویم با تو راز سترپوش
گر همی خواهی که دانی باده نوش
من بگویم هرچه دارم در زبان
بشنو و درگوش گیر و خوش بدان
من بگویم قصه نوحت تمام
ز آنکه هستت کشتی معنی بکام
هر کرا من یار حیدر یار اوست
دشمن او سرنگون بردار اوست
هر کرا او شاه شد از من بود
دست او میدان که دست من بود
هر کرا او دوست من خود دوستش
دشمنش را از غضب تو پوست کش
هرکه را او روز شد روشن بود
هرکرا او شاه شد بامن بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بخ بخ لک یا اباالحسن اصبحت مولای و مولا کل مؤمن و مؤمنة
من ولای تو بجان کردم قبول
زانکه هستی این زمان نور رسول
چون عمر راند این معانی بر زبان
من ندارم از تو این معنی نهان
گفت بادت این مبارک بوالحسن
که شدی مولای جمله مرد و زن
چون عمر بوبکر هم اقرار کرد
روسیه شد هر که او انکار کرد
باطن ایمان ما را روح از اوست
باطن انسان همه مفتوح از اوست
ریخت پیغمبر بگوش جمله در
از محبت جملگی گشتند پر
هر که او اقرار کرد ایمان ببرد
هر که کرد انکار او خود جان نبرد
تو بغفلت عمر خود ضایع مکن
مشنو ازمنکر در این معنی سخن
زانکه انکار از خدا دورت کند
وز طریق مصطفی کورت کند
باولی اقرار ننمودن که چه
بر طریق کافران بودن که چه
پی نبردی خود براه راست تو
زانکه در معنی نداری هیچ بو
در دل دانا ز معنی گنج شد
در دل نادان معانی رنج شد
خلقها در رنج گنج‌اند اونهان
گنج دارم من بعین تو عیان
گنجها از گنج او آورده‌ام
واندر آن یک جوهری پرورده‌ام
من کلید آن ز مظهر ساختم
باب آن از مهر حیدر ساختم
هست شهرستان علم مصطفی
تو بمظهر کن در آخر التجا
گر نمی‌دانی تو شهر و باب را
باب، حیدر دان وشهرش مصطفی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله: «انا مدینة العلم و علی بابها»
مرتضی و آل او یک مظهرند
حیدر و اولاد از یک گوهرند
حبّ ایشان دار دایم در ضمیر
تا شوی روشن تر از مهر منیر
حبّ ایشان دار و راه شرع رو
تاکنی در مزرع ایمان درو
حبّ ایشان دار و از غم شادرو
جان وایمان را بجانان کن گرو
جان جانان آنکه او را مصطفی
خود شفیع آورده است اندر دعا
جان جانان آنکه در دل نور از اوست
دیده و جان نبی مسرور ازوست
جان جانان آنکه با او هل اتی است
در بر او خلعتی از انّماست
جان جانان آنکه جبریل امین
سالها بوده است با او همنشین
جان جانان آنکه چون روح است او
در حقیقت کشتی نوح است او
جان جانان آنکه در دل دین ازوست
صبرو آرام دل مسکین ازوست
جان جانان کیست با جانم یقین
آنکه مهر اوست ایمانم یقین
جان جانان آنکه نام او علی است
هم بظاهر هم بباطن او ولی است
جان جانان آنکه او را قدرتست
هم یدالله است و عین رحمت است
جان جانان آنکه علم من از اوست
بلکه خود عطّار در معنی هم اوست
جان جانان مرتضی باشد مرا
چون بدانستی براه او درا
جان جانان کرده در جانم وطن
آید این دم بوی منصوری ز من
بود منصور آنکه سرّ را فاش کرد
نقش بود او خویش را نقّاش کرد
نقش این مظهر ندیده هیچکس
دم نگه دار و مزن با کس نفس
من چو جان خویش پنهان دارمش
در میان جان چو جانان دارمش
زانکه مقصودم ز معنی خودهم اوست
هست دریائی که این گوهر در اوست
من که عطّارم ز شک برخاستم
نخل معنی از یقین آراستم
اصل معنی را بگفتم من عیان
لیک از ارباب صورت شد نهان
هست این عالم پر از غوغا و شور
هر کسی دینی گرفته خود بزور
واندر آن دین می‌کند عقبی خراب
حاصل از دینش بودآخر عذاب
هر که در دنیای دون آلوده شد
او به کفگیر بلا پالوده شد
هر که او اسرار سبحانی شنفت
در حقیقت راه انسانی گرفت
هر که با او اهل معنی یار شد
عارف تحقیق چون عطّار شد
هر که اسرار ولی خواهد شنید
دل ز غیر او همی باید برید
آن یکی خانه است جای دو مکن
تیره دل از نقش غیر او مکن
هر که او را دل به صد جا بند شد
پیش او اسرار من کی پند شد
هر که او را دیدهٔ احول بود
در دو عالم کار او مهمل بود
هر کرا با مصطفی ایمان بود
حبّ شاهش در میان جان بود
هر کرا باشد محمّد پیشوا
او علی را داند آخر رهنما
هرکه را باشد علی خود رهنما
او رسیده خود بشهر هل اتی
هرکرا باشد کمال ودانشی
ایّها النّاسش بود خود پرسشی
هرکرا باشد بقرآن التجا
از درون او برآید انّما
هرکه را باشد بشه قبله درست
علم صورت را بکلّی او بشست
هرکرا گشته سعادت یار او
شهسوار دین بود سردار او
هرکرا گردد سعادت رهنمون
منزل او هست نیشابور و تون
هرکرا باشد سعادت همنشین
شد بسوی مشهد سلطان دین
اصلم از تون است ونیشابور جای
باشدم در مشهد سلطان سرای
گشته‌ام از خادمان درگهش
بلکه گردی هستم از خاک رهش
فخرها دارد ملک ازخادمیش
حور جنّت یافت راه محرمیش
در ره کعبه کنی بر خود حرج
یک طوافش بهتر از هفتاد حج
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله: «من زار ولدی بطوس فکانما زاربیت الله سبعین مرة»
این سخن باشد بقول مصطفی
طوف او هفتاد حج دارد بها
همچو عطّارم کمین هندوی او
مرغ روحم زایری در کوی او
فخر من این است کز شهر توام
خادمی سرگشته از بهر توام
فخرانسان خود بملک و جاه نیست
غیر را در پردهٔ دل راه نیست
هست این پرده میان ما و حق
ورنه دارم ملک معنی زیر دلق
من سبق را از علی آموختم
جوهر و مظهر از او اندوختم
جوهرو مظهر ز معنیهای اوست
کاندرین دنیا چو روی او نکوست
ای ترا روئی بهر انسان شده
عالمی در روی تو حیران شده
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت بر روح صاحب الولایة و بیان آنکه هر که او را شناخت، صاحب دل است و هرکه او را نشناخت گرفتار آب و گل
یا امیرالمؤمنین این بنده‌ات
از گنه کاری شده شرمنده‌ات
یا امیرالمؤمنین عطّار سوخت
در میان آتش اسرار سوخت
یاامیرالمؤمنین دستم بگیر
چون تو باشی دستگیرم یا امیر
میکنی ای پادشاه انس و جان
دستگیری کن ز پا افتاد گان
گرچه دورم بر تو دارم التجا
حاجت عطّار مسکین کن روا
دستگیر خلق عالم شاه ماست
داغ مهرش بر دل آگاه ماست
دستگیر هر که شد انسان شد او
رست از جسم و تمامی جان شد او
لاف منصوری زند در ملک هو
هم تو گشتی دارمنصوری بر او
جمله ملک و ملایک آن تو
ناصرخسرو شده دربان تو
مظهر و جوهر ز دو نان دور دار
روح عطّار از تو تا یابد قرار
بس ز غیبم مژده‌ها دادی که رو
خاطر خود را مرنجان نو بنو
مظهر و جوهر ز کان ما بود
اندر این دنیا نشان ما بود
این همه معنی ز گنج سرّ ماست
کی بگوئیمش بمفلس کین کجاست
مظهر ما هم به پیش یار ماست
خود بدست مفلسان جوهر کجاست
اهل دل خود ظاهرش را نیک دید
او گل بستان ظاهر نیک چید
اهل دل دانند معنیهای او
در سر مردان بود سودای او
اهل دل با حق تعالی راز گفت
خود شنید آن رمز و با او باز گفت
ای شده در ملک معنی پایدار
رایت معنی بیا بر پای دار
هست احمق دور از معنی دل
همچو حیوان درفتاده او بگل
اهل دل دارند جام معرفت
تو کجا یابی مقام معرفت
اهل دل دارند سرّ یار من
آنکه در جان است پود وتار من
اهل دل داند حقیقت را تمام
تو چه می‌دانی که هستی از عوام
اهل دل گویند راز دل بدل
چون ندانستی شوی پیشم خجل
گر همی خواهی که اهل دل شوی
همچو عطّار اندر این منزل شوی
کن مقام و منزل سلمان طلب
تا بیابی سرّ معنی بی سبب
هرکه او را حال سلمانی بود
بر سر او تاج سلطانی بود
همچو سلمان چون اباذر راه یافت
معنی عرفان دل از شاه یافت
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تربیت نمودن بطلب هدایت و بیان آنکه مراد از کلمه التعظیم لامر الله فرمان بردن ولایت امیر است و تعظیم نمودن آن و شفقت نمودن برخلق بتعلیم آن
ای پسر گویم ترا آثار خیر
تا بیابی بهرهٔ در کار خیر
چند چیزی کن بمعنی اختیار
تا دهندت جام معنی صد هزار
اولّا ترس از خدا باید ترا
تا سعادتها سزا باشد ترا
دوّمین بر خلق عالم رحم کن
زآنکه پیغمبر بما گفت این سخن
امر حق را تو بسی تعظیم کن
خلق را کن شفقت و تعلیم کن
امر حق چبود مطیع شه شدن
با مطیعان ولی همره شدن
از اولوالامر ارکنی فرمان قبول
هم کنی از حق اطاعت هم رسول
بعد از آن از جان طلب کن راه را
واندر آن ره میطلب تو شاه را
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «التعظیم لامر الله والشفقة علی خلق الله»
تا که ایمانت شود محکم از او
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشه‌ای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو می‌جوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزه‌دار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزه‌ای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّ‌اند
در حقیقت جمله حقّ مطلق‌اند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفته‌اند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
عقد اخوت مصطفی با مرتضی
گفت روزی مصطفی اصحاب را
عقد میفرمود با هم در اخا
گفت او با یکدگر یاری کنید
خود بهم عهد و وفاداری کنید
چون شوم من یارتان حق یار شد
از بدیهای شما بیزار شد
گفت ای صدّیق هستی یار من
در مغاره بوده یار غار من
گفت با فاروق کی چست آمده
در طریق شرع من رست آمده
هر دو را با یکدگر بیعت بداد
پس برادر کردشان و عهد داد
پس بذوالنورین گفت ای یار ما
کاتب وحی منی پیشم بیا
پس بعبدالله او را عقد داد
جمله را با یکدگر دادی وداد
دو بدو با یکدگرشان عقد داد
می‌شدند از صحبت هم جمله شاد
جملهٔ اصحاب کردندی خروش
بود اندر گوشه‌ای حیدر خموش
گفت با او مصطفی گو حال گو
خود چنین ساکت چرائی ای نکو
گفت ما را یا نبیّ المرسلین
تا بکی تنها گذاری این چنین
جملگی گشتند با هم همنشین
من شده در گوشه‌ای تنها چنین
گفت ای نورولایت درنهان
جبرئیل آمد بگفتا کن چنان
بعد از آن گفت ای تو محبوب الاه
بند خود عقد اخوّت را بشاه
ز آنکه حق این عقد را در عرش بست
ای سر هر سروری پیش تو پست
جملهٔ کرّوبیان حاضر بدند
ماه و خورشید اندر آن ناظر بدند
حوریان خود جمله جان افشان شدند
در رخ این هر دو شه حیران شدند
حق تعالی بیعت ما بسته است
تو نپنداری که این خود رسته است
پس نبی دست علی را چون گرفت
صیغهٔ عقد اخوت را بگفت
بعد از آن گفتا که شو فارغ ز غم
ما چو موسائیم و چون هارون بهم
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تشویق نمودن مستعداد بولایت حضرت شاه مردان
چون بدین مصطفی همره شوی
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بی‌گزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بی‌حکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکته‌ها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بی‌خویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بی‌بلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفته‌ام
بر همه اطوار سنّت رفته‌ام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانه‌ای
واندر آنجا جای ده جانانه‌ای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفته‌ام
وز عطایش درّ معنی سفته‌ام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تنبیه ارباب غفلت، و بیان احوال و دریافت خود، و نصیحت نمودن غافلان
ای تو غافل از درون و از برون
خود درافتادی در این چه سرنگون
ورنه من راهت ز معنی ساختم
سحر ایمان را در او پرداختم
راه روشن ساختم از نور او
چون ندیدی تو شدی مهجور او
جان من نور ولای او گرفت
وز دو عالم خود صدای او گرفت
خاک نیشابور از او گلزار شد
هرکه بد درخواب از او بیدار شد
من در او کشتم ز بهرت گل بسی
عاقبت گل را بچیدم بی خسی
ناکسان را کی رسد زان غنچه بو
زانکه من چیدم گل از بستان او
هاتف غیبم همی آواز داد
یک گلی از غیب در دستم نهاد
گفتمش ای سرّ غیبی حال این
گوی با من تا شود سرّم یقین
گفت این معنی که با تو همره است
یک گلی از بوستان الله است
بلبل آن بوستانت ساختند
بعداز آن مست جهانت ساختند
این معانی را که تو خواهی نوشت
هست ورد جمله حوران بهشت
هیچ عاقل بر ملا این را نگفت
جمله دارند این معانی را نهفت
من بخود این را نگفتم در جهان
هرچه گفته است او بگویم من عیان
من نشان بی نشانان یافتم
در دل خود گنج پنهان یافتم
سالها در این سخن حیران بدم
واندر آن دریای بی‌پایان بدم
بوی گلزارت دماغ من گرفت
عالمی نور چراغ من گرفت
رو ببر تو از چراغم روشنی
تا نباشی تو چو خفّاش دنی
روشن و خندان شو از نورش دمی
لحظه‌ای برریش دل کن مرهمی
گوش کن اسرار حق را همچو من
تا رهائی یابی از شیطان تن
تن ترا ویران زدنیائی کند
جان ترا روشن ز بینائی کند
اندر این دنیا چو تن پرور شوی
از چنین تن عاقبت بیسر شوی
از تن بیسر چه آید غیر هیچ
هیچ چبود هیچ میدانی تو گیج
گیج باشد هیمهٔ دوزخ یقین
سهل باشد گر تو باشی این چنین
ای برادر خویش را صافی بساز
تا شود درهای رحمت بر تو باز
چون شدی در راه حق حق را ببین
این سخن نقل است از سلطان دین
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بیان سر لو کشف نمودن علی علیه السلام و به عین الیقین، عالم بعلوم آن بودن
آن امیری کو بود در راه حق
برده از کلّ خلایق او سبق
خوانده او علم لدنی را تمام
بوده او در علم معنی با نظام
گفت چون حق را بدیدم در یقین
گشت کشف من همه اسرار دین
چونکه علمت یافت حق را در عیان
دان که حق با تست در معنی نهان
گر ببیند آنچه من هم دیده‌ام
یکسره و بیش و نه کم دیده‌ام
سرّ غیبی بر دلم گشته عیان
گرچه هست از دیدهٔ هر کس نهان
از نهان و آشکارا حاضرم
بر زمین و آسمانها ناظرم
چون بدیدم حق نبینم هیچ غیر
غیر را در این معانی نیست سیر
من بباطن دیده‌ام حق را یقین
دیده بگشا و بمن حق را ببین
من بعین عین خود حق بین شدم
ز آن باهل بغی اندر کین شدم
هرکه از فرمان من سر تافته
او وجود خویش بی سر یافته
هرکه با حق راست رفت ایمان برد
ورنه از شمشیر من کی جان برد
داده حق بر من بقدرت ذوالفقار
تاکشم از جان بی‌دینان دمار
من بغیر از حق نبینم هیچ چیز
زآنکه او بخشیده ما را این تمیز
هرچه حق گفته است من آن کرده‌ام
غیر حق را جمله ویران کرده‌ام
ای برادر راه حق چون شاه رو
زآنکه او در راه حق بُد پیش رو
رو چو او دین محمّد را بگیر
تا شود روز پسینت دستگیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
ترغیب نمودن طالبان براه حق و بیان مستی و شور کردن، وظهور ولایت ولی را در هر نشأه بازنمودن، و شرح حال خود بر آن افزودن
شو مطیع مصطفی و مرتضی
زآنکه حق گفته بقرآنشان ثنا
تو ثنای شه بجان پیوند ساز
تا شود پیوند تو با اهل راز
جمله عالم فتنه و غوغای اوست
در همه جا منزل و مأوای اوست
او ظهوری کرده درجانم بدهر
لاجرم اسرار ریزم نهر نهر
موج اسرارم نگر منصور وار
هر زمان نوعی دگر گیرد قرار
گاه عاشق گاه معشوق است آن
گه بأرض و گه بعیّوق است آن
گاه سلطان گاه رحمن گاه نور
گاه رفته در درون نار و شور
گاه ایمان گاه احسان گاه لطف
می‌رسد زو بر دل آگاه لطف
گاه روح و گه روان و گاه جان
گاه گشته در درون جان نهان
گاه عیسی گاه موسی گاه طور
گاه کرده در درختی او ظهور
گاه جود و گاه همّ و گاه غم
گاه بوده در معانیها کرم
گاه ایمان گاه برهان گاه نوح
گاه دراجسام انسان روح روح
گاه طوفان گاه باران گاه نم
گاه اندر جوش معنی همچویم
گاه جام و گاه باده گاه خم
گاه در جای رسول او گشته گم
گاه گویا گاه بینا در همه
گاه بوده چون شبان اندر رمه
گاه زرع و گاه درع و گاه شرع
گاه اصل اندر یقین و گاه فرع
گاه جید و گاه دید و گاه عید
گاه پیر و کرده عالم را مرید
گاه سلطان گاه شاه و گاه میر
گاه او شاه دو عالم را وزیر
گاه کان و گاه جان و گه روان
گاه در ملک معانی شه نشان
گاه سال و گاه ماه و گاه روز
گاه هست از نور اعیان دلفروز
گاه سرّ و گاه برّ و گاه فرد
گاه بوده با ملایک در نورد
گاه نطق و گاه خلد و گاه حور
گاه کرده در دل انسان ظهور
گاه روزی گاه رازی گاه سمع
گاه گردد در میان حکم جمع
گاه راز و گاه ناز اندر عیان
گاه حیدر گاه شیری درجهان
گاه مل گاهی گل است و گاه خار
گاه منصور آمده است و گاه دار
گاه ذوق و گاه شوق و گاه روح
گاه بوده اهل معنی را فتوح
گاه آدم گاه نوح و گاه دم
گاه بر لوح محمّد چون قلم
گاه عصمت گاه رحمت گاه نام
گاه آمد همره احمد بجام
گاه تاک و گاه باغ و گاه می
گاه رفته بر سر مستان که هی
گاه اوّل گاه آخر گاه نور
گاه در کلّ جهان کرده ظهور
گاه با من گاه بی من گاه من
گاه درملک معانی جان و تن
اینکه من گفتم همه گفت وی است
این همه گفتار از گفت نی است
من زنی این رازها بشنیده‌ام
بلکه در عین این معانی دیده‌ام
گفتگویم نه همه هرجائی است
این همه افغان من از نائی است
برده چون نائی ز چشم من رمد
آن دمم بیرون که بر من می‌دمد
همچو حیدر بگذر از دنیای دون
تا نیاویزند ازدارت نگون
حیدر از دنیا یکی در هم نداشت
تخم دین جز در زمین دل نکاشت
بود او را مصطفی خوش همدمی
فاطمه او را بمعنی محرمی
بوده سبطینش ز محبوبان حق
کس نبرده در جهان زیشان سبق
این منم از درس ایشان برده بهر
خشک لب بنشین تو در نزدیک نهر
نهر خود پر آب کن از بحر من
یا برون آ یک زمان از شهر تن
هرکه با من باشد او همچون من است
در درون او زمعنی روزن است
شهر من شهر امیر است ای پسر
تو نداری خود ز شهر من خبر
شهر من تون است و نیشابور هم
در زمین طوس گشتم محترم
خاک این وادی به از کلّ جهان
این معانی را نمی‌دارم نهان
همچو مکّه طوس باشد جان ملک
چون رضا گشته در آن سلطان ملک
ملک من دارد دونقد مرتضی
آن یکی محروق و آن دیگر رضا
ملک ما را بر همه جافخرهاست
ز آنکه سلطان خراسان فخر ماست
چون محمّد میر نیشابور شد
از قدومش آن زمین پر نور شد
از جفا چون گشت محروقش لقب
سوخت جان بیدلان ازتاب و تب
من از آن خاکم که خاکم نور باد
دایماً این ملک ما معمور باد
زید سلطان را زیارت کن بتون
گر تو خودهستی بمعنی رهنمون
سرخ کوهک گشت چون ارزنده‌اش
گشته سلطانان عالم بنده‌اش
اصل من از تون معمور آمده
مولدم شهر نشابور آمده
هست نام من محمّد ای سعید
شد فریدالدّین لقب از اهل دید
من زباب علم عطّار آمدم
لاجرم گویای اسرار آمدم
من شدم عطّار و عطّار آن من
من بدم اسرار و اسرار آن من
من بحکمت گفتم این اسرار را
تا شوی یار و شناسی یار را
یار احمددان و حیدر را بهم
یارت ایشانند از حق محترم
یار صورت گرچه هست این باوفا
یار معنی بود با او مصطفی
مصطفی و مرتضی خود بی‌شکی
بوده اندر صورت و معنی یکی
آل احمد خود همه جان منند
خود یکی‌اند ار بصورت بس تن‌اند
در هدایت معنی ایشان یکی است
کور آن کو را در این معنی شکی است
من که گویم مدح ایشان در سخن
برکنم بنیاد خصم از بیخ و بن
رو منافق حبّ ایشان کن بدل
تا نباشی پیش عزت خود خجل
خود منافق را نباشد دین درست
زآنکه میراثی بود بغض‌اش نخست
از منافق ای برادر دور باش
تانگردی از رفاقت مبتلاش
دان منافق را تو در دین رو سیاه
چون خرلنگ اوفتد آخر بچاه
دان منافق همچو نار و همچو دود
روگریز از صحبت او خود تو زود
دان منافق را تو زنبوران زرد
سالکان را ریش زخم نیش کرد
ای منافق هست کردار تو ننگ
همچو حجّاج آمدی در دین تو لنگ
خود منافق نیش دارد در بغل
تا زند بر رهروان نیش آن دغل
نیش او زهر است و گفت من دوا
تو روان برخیز و نزد من بیا
تا ببینی شهد زنبوران عشق
بر دلت ریزد ز جان باران عشق
دین مادر اصل وصلی داشته
وصل آمد هر که اصلی داشته
آدم صورت نباشد آدمی
کی شوند این مردم بدآدمی
هرکه در صورت بماند بد بود
معنی آمد نیک و صورت رد بود
چون گل آدم باسرار او سرشت
وز نفخت فیه من روحی نوشت
پس بحکم حق ملایک سجده‌اش
جمله کردند و بداداین مژده‌اش
که ترا چون حق ز گل پرداختند
بر همه عالم خلیفه ساختند
حق بآدم گفت از گندم حذر
تا نیفتی از بهشت ما بدر
رو کن از گندم حذر با حق نشین
تا شوی واصل تو در حقّ الیقین
رو تو چون حیدر مخور گندم بدهر
تا نبینی در درونت نیش زهر
چون زگندم دور کردی نفس را
با حیا و علم باشی آشنا
یعنی از فرمان مکن تو انحراف
تا نگردی مبتلا اندر خلاف
چون خلافی از تو ناگه سر زند
خطّ عصیان بر جبین تو کشد
همچو شیطان کو ز امر انکار کرد
گشت ملعون چونکه استکبار کرد
سر نپیچی هرگز از فرمان دمی
تاشوی درملک معنی محرمی
هست فرمان الهی آنکه تو
تابع احمد شویّ و آل او
هرکرا علم و حیا همره بود
از یقین او تابع آن شه بود
بعد از آن آید حیا نزدیک عقل
تابگیرد از علوم عقل و نقل
علم از آدم دان که حق داده بوی
من نگویم کز کجا بوده است و کی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در فرستادن عقل و حیا و علم از حضرت عزت بحضرت آدم (ع)
چون ز عزّت خلعت آدم بداد
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینه‌ها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بی‌عقلان درون چه رود
رو تو از بی‌عقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شسته‌ام
چشم صورت بین خود را بسته‌ام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خوانده‌اند
نی گرفتاران دوران خوانده‌اند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانه‌ای
غیر آن خانه همه ویرانه‌ای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانه‌ایست
واندر آن خانه خدا را دانه‌ایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نه‌ای
همچو مفتی زمان تو رد نه‌ای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان روح و جسم و نقصان نفس، و گرفتاری روح باو و رهائی یافتن ببرکت متابعت شاه اولیا
روح تو شهباز علوی آمده است
او شهنشاه سماوی آمده است
خرمگس نفس است و بس دنیاپرست
او کند دایم بمرداری نشست
تو بروح خویشتن بنگر که چیست
بعد از آن در معنیش بنگر که کیست
دشمن بسیار دارد روح تو
لیک از او دایم بود مفتوح تو
نفس دشمن کور سازد روح شاد
تا روی در عالم معنی چو باد
دشمن روحت همی بخل است و آز
ز آن کی از کاهلی دایم نماز
دایما نفس تو باشد همچو سگ
آهوان حرص را گیرد بتک
خود بکذّابی برآوردی تو نام
تا بزیر جبّه بنهادی تو دام
دیگر آنکه غافلی از یاد حق
بهر یک دینار کردی صد عرق
از عرق در مرگ رو اندیشه کن
در معانیها عبادت پیشه کن
نفس تو چون غافلت سازد ز حق
دایما باشی تو اندر واق ووق
بهر مال و گنج داری رنج و درد
خیز و افشان دامن خود را ز گرد
کرد شیطان یک گنه توصد کنی
هرچه گوید او تو آن را رد کنی
دیگر آنکه علم باطل ورد تست
صد چو شیطان هر طرف شاگرد تست
سینه‌ات از حیله و شر پر بود
در خیالت آنکه آن پر در بود
رو صدف پر درّ معنی کن چو من
تا شوی فارغ ز شرّ اهرمن
دیگرت وسواس ونخوت در سراست
این چنین شیوه ترا کی درخور است
دید تو باشد جدا اندر جهان
ز آنکه منصب داری و خرج گران
گردبدعت گرد برگردت گرفت
ورد باطل کردی و دردت گرفت
هست جسمت حقّهٔ پرریم و خون
وقت خوردن میشوی تو سرنگون
هست اجسامت پر از اخلاط و درد
اندر این آلودگی خفتی و مرد
اندرین دنیا مکن زنهار خواب
زآنکه در معنی نباشد این صواب
گر چو حیوان تو بخوردن راضیی
من زتو بیزارم ار خود قاضیی
قاضی شرع محمّد نیستی
زآنکه اندر شرع احمد نیستی
در شریعت رد نه بینی همچو او
گر ز معنی تو خبرداری و بو
رو ازینها بگذر و مقصود بین
در میان جان خود معبود بین
رو تو این قطره بدریا وصل ساز
زانکه این معنی بدانند اهل راز
جسم خود را پاک گردان همچو روح
خویش را انداز در کشتی نوح
رو تو غیر حق ز جسمت دور کن
بعد از آنی خانه‌ات پر نور کن
غیر بیرون کن که حق آید درون
گشت نفست در سوی الله رهنمون
در درون خانه دارم راز حق
برده‌ام از جملهٔ خلقان سبق
من سبق از پیش خود کی خوانده‌ام
بر زبان من غیر او کی رانده‌ام
من سبق از مرتضی دارم بگوش
لیک دارد آن سبق صد پرده پوش
هست از آن یک پرده پیش جبرئیل
در درون پرده اسرار جلیل
آسمان شد پردهٔ انوار او
این زمین یک گردی از اسرار او
غیر او خود نیست با عطّار هیچ
تو بیا بر نام من این نامه پیچ
غیر او در دل ندارم مهر کس
مصطفی باشد گواهم این نفس
غیر مدح او نگویم مدح کس
زآنکه مدح او خدا گفتست بس
هست عطّار این زمان بس مستمند
سینه مجروح و فقیر و دردمند
ای تو را ملک معانی در نگین
جملهٔ کرُوبیانت خوشه چین
ای تو را معبود محرم داشته
در میان جان آدم داشته
هست اسرارم بمعنی بود بود
در همه جا مظهر انسان نمود
جوهر ذاتم ترا انسان کند
در معانی همچو در غلطان کند
جوهرذاتم عیان اندر عیان
مظهر من هم نهان اندر نهان
مظهر و جوهر براهت آورد
بلکه خود نزدیک شاهت آورد
خواهم از فضلت خدایا رحمتی
کن بلطف خویش بر ما رحمتی
خوان انعام تو باشد در خورم
سرّ سودای تو باشد در سرم
ای خداوندا بحقّ انبیاء
حقّ قرب و حقّ قدر اولیاء
کاین سخن را کن زنا محرم نهان
زآنکه می‌بینم در حق را عیان
حق عیانشد پیش ارباب کمال
حق نهان شد پیش جمع قیل و قال
حق عیان دان پیش ره بینان عشق
هست ظاهر نزد محبوبان عشق
حق عیان دان پیش جمعی اهل درد
خیز و راه غیر حق را در نورد
حق عیاندان پیش درویشان دین
گه شده پیدا بآن و گه باین
حق عیان دان در وجود اهل دل
تو شدی از فعل نفس خود خجل
فعل نفس تو ترا تیره کند
بر جمیع فعلها خیره کند
دارم از علم لدّنی نقطه‌ای
هر دو عالم پیش او خود ذرّه‌ای
هان که مقصودت ازان حاصل بکن
تا بیابی جان معنی در سخن
من سخن گویم چو درّ شاهوار
بهر تو آوردم و کردم نثار
من سخن در ذات یزدان رانده‌ام
بعد ازآن مظهر به انسان خوانده‌ام
من سخن دارم نگویم پیش کس
ز آنکه تو واقف نه‌ای از کیش کس
کیش ترسائی به است از دین تو
زآنکه ازنفس است کفر آئین تو
کردهٔ هفتاد فرقه دینت را
از نبی شرمی بدار ای بی‌حیا
رو طریق آل احمد دار دوست
راه ایشان تو یقین دان راه اوست
راه را دان از نبی و ازولی
تو باین ره رو گریز از کاهلی
کاهلی از جاهلی باشد ترا
جاهلی کفر جلی باشد ترا
من ترا راهی نمایم راه راست
وآنگهی گویم که راه حق کجاست
من ترادر راه حق رهبر کنم
آگهت از دین پیغمبر کنم
من ترا در راه حق خندان کنم
خارجی را همچو سگ گریان کنم
من ترا راهی نمایم همچو نور
تا کنی در عالم معنی ظهور
من ترا راهی نمایم از کلام
انّما برخوان اگر داری نظام
من ترا راهی نمایم از یقین
گر تو هستی مؤمن و بس پاک دین
من ترا راهی نمایم از رسول
تو هم از عطّار کن این ره قبول
من ترا راهی نمایم همچو روح
تا روی در کشتی احمد چو نوح
من ترا راهی نمایم گر روی
واندرین ره کن بمعنی دل قوی
من ترا راهی نمایم در علوم
بعد من هم عارفی گوید بروم
من ترا راهی نمایم از الست
گر نباشد اعتقادات تو پست
من ترا راهی نمایم از ولی
سر بنه در راه او گر مقبلی
من ترا راهی نمایم در ظهور
تا تو بینی عکس رخسارش چو نور
من ترا راهی نمایم در علن
تا تو بینی شاه خود در خویشتن
من ترا راهی نمایم عشق گفت
آشکارا هین بکن سرّنهفت
من ترا راهی نمایم از کرم
غیر این ره خود بعالم نسپرم
من ترا راهی نمایم از کمال
گر تو باشی فاضل و عابد بحال
من ترا راهی نمایم همچو روز
اوّلش عشقست و آخر دردوسوز
من ترا راهی نمایم فکر کن
رو تو یاری گیر و با اوذکر کن
من ترا راهی نمایم از خدا
لیک باید که تو باشی پارسا
من ترا راهی نمایم از علیم
تو بر آن ره رو بجنّات النعیم
من ترا راهی نمایم خود بدهر
کاندرو بینی هزاران شهر شهر
این چنین ره سالکان سر کرده‌اند
پی از آن در ملک معنی برده‌اند
این چنین ره را نبیّ الله دید
این حقیقت را همه از حق شنید
مصطفی ره را بفرزندان نمود
راه ایشان گیر و حق را کن سجود
راه ایشان گیر تا حق بین شوی
ورنه اندر گور بی تلقین شوی
راه ایشان گیر و دینت ترک کن
از محبّان باش و کینت ترک کن
راه ایشان گیر تا ایمن شوی
در ره معنی همه باطن شوی
راه ایشان گیر و درجنّت درای
زانکه جنّت باشد ایشان را سرای
راه ایشان گیر و با سلمان نشین
زانکه سلمان بوده اندر عین دین
گر روی این ره بمنزلها رسی
ورنه کی در معنی دلها رسی
گر روی این ره مسلمان گویمت
فیض بار از نور ایمان گویمت
گر روی این راه تو نامی شوی
ورنه چون شیطان ببدنامی شوی
گر روی این ره تو دنیائی مبین
ورنه رو بنشین و رسوائی مبین
گر روی این ره نبی همراه تست
مصطفی و آل او آگاه تست
گر روی این ره شوی واقف ز خویش
در درون خویش می‌بینی تو کیش
گر روی این ره مثال جان شوی
ورنه در ملک جهان بیجان شوی
گر روی این ره معانی دان شوی
خود درون جوهرت انسان شوی
گر روی این ره خدا راضی ز تو
مصطفی و مرتضی راضی ز تو
گر روی این ره نظام الدین شوی
یا شوی حلاج و هم حق بین شوی
گر روی این ره شود روشن دلت
نعرهٔ مستان برآید از کلت
گر روی این ره عبادت پیشه کن
رو زنااهلان دین اندیشه کن
گر روی این ره یکی همراه گیر
بعد از آن رو دامن آن شاه گیر
گر روی این ره چو ابراهیم رو
یا چو اسمعیل کن جانت گرو
گر روی این ره چو من دانی همه
هم تو علم معرفت خوانی همه
گر روی این ره به اسراری رسی
خود بکنج خانهٔ یاری رسی
گر روی این ره سفر باید سفر
تا تو بینی در جهان هر خیر و شر
گر روی این ره تو همّت دار پیش
رو طلب کن جوهر ذاتم ز خویش
گر روی این ره بمظهر کن نظر
تا نیفتد در وجود تو خطر
گر روی این ره خطر ناید زبد
خود همه افعال بد آید ز بد
گر روی این ره ببُر از خلق هم
تا نگردی پیش ایشان متّهم
گر روی این ره بحق واصل شوی
ورنه چون دیوار شوره گل شوی
گر روی این ره دلت روشن شود
بعد از آن چشم توهم گلشن شود
گر روی این ره محبّت بایدت
وز دل عطّار همّت بایدت
گر روی این ره دامن آن شاه گیر
بعد از آن دست یکی همراه گیر
گر روی این ره ز سر باید گذشت
از مراد خویش برباید گذشت
گر روی این ره تو ما را یادکن
روح ما را از دعائی شاد کن
گر روی این ره باو باید نشست
وآنگهی از غیر او باید گسست
گر روی این ره دلت غمگین مدار
زانکه گیرندت بمعنی در کنار
گر روی این ره بخلقان کن کرم
وآنگهی بیرون کن از ذاتت ستم
گر روی این ره مجو آزار خلق
رو بمعنی کن نظر در زیر دلق
گر روی این ره نهان کن سرّ من
تا نگویندت بدیها در سخن
گر روی این ره برو آسوده شو
وآنگهی بر از ملایک تو گرو
گر روی این ره تو فرد فرد شو
در میان اهل دل یک مرد شو
گر روی این ره ز زن باید گذشت
بلکه از صندوق تن باید گذشت
گر روی این ره تو دنیائی بریز
بعد از آن از أهل دنیا کن گریز
گر روی این ره ز راه خود گذر
راه حق را خدادان بی خطر
گر روی این ره تو خورده دان شوی
در معانی موسی عمران شوی
گر روی این راه منزل گویمت
اوّلا از کعبهٔ دل گویمت
گر روی این راه شفقت کن بخلق
تا دهندت جامهٔ شاهی نه دلق
گر روی این راه باید همرهمی
تا نماید اندرین راهت رهی
گر روی این راه با یاران بهم
من ترا خرگاه در کرسی زنم
گر روی این راه بی یاران مرو
تانیفتی در درون چاه و کو
گر روی این راه ویاری نبودت
مظهر و جوهر بکن تو همرهت
گر روی این راه بی رهبر مرو
ور روی میبایدت صد جان نو
گر روی این راه با عطّار باش
بحر لطف و مظهر انوار باش
رو تو این راه و مرو دنبال کس
زانکه هفتادند در معنی و بس
رو تو این راه و رضا ده برقضا
تا دهندت در معانیها عطا
رو تو این راه و بپا در کوی او
تا ببینی در معانی روی او
رو تو این راه و مرو با گمرهان
زانکه هستند همچو حیوان بی‌زبان
رو تو این راه و محمّد (ص)را بدان
زانکه او هست رهنمای انس و جان
رو تو این راه و درین ره شاه بین
بعد از آنی نور إلاّ الله بین
رو تو این راه و بدانش اصل خویش
زانکه بر حق باشی و باوصل خویش
رو تو این راه و علی را دان امام
تا که گردد دین و اسلامت تمام
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قصه شیخ شقیق بلخی و هارون الرشید، و بیان نمودن ربقه امام معصوم موسی کاظم علیه السلام و منصور حلاج و تمثیل آنکه آشنا بیگانه را راه بآشنائی می‬نماید و بیگانه آشنا نمی‬شود
بود شیخی عابد و بس پارسا
بود او مشهور از اهل صفا
داده اور ا معرفت یزدان پاک
غیر حق را رفته بود از جان پاک
نام او را با تو گویم ای رفیق
خوانده اندش اولیای حق شقیق
بود او در عصر هارون الرّشید
شرع احمد را نهان از خلق دید
رفت روزی نزد هارون در خلا
تا بگوید سرّ اسرار خدا
در خلاف و آشکارا و نهان
آنچه دیده بود خود گوید عیان
چون بدید او را خلیفه عذر خواست
گفت هستی در زمانه مرد راست
زاهدی مثلت ندانم در جهان
نیست زهدتو به پیش من نهان
شیخ با او گفت زاهد نیستم
من بزهد خویش عابد نیستم
زاهد است آنکو قناعت باشدش
زهد هم از دید طاعت باشدش
من بترک دید دنیا کرده‌ام
آخرت را جسته پیدا کرده‌ام
زاهد دنیا توئی ای ملک بین
زآنکه داری ملک دنیا در نگین
خود باین دنیا قناعت کرده‌ای
آبروی آخرت را برده‌ای
من بهردو کی قناعت میکنم
وصل او خواهم که طاعت می‌کنم
چونکه هارون این سخن بشنید از او
آه سردی خوش برآورد از گلو
گفت پس ای شیخ پندی ده مرا
تا شوم دل سرد از این محنت سرا
شیخ گفتا حق ترا با خویش خواند
بعد از آن برجای صدّیقان نشاند
تا بیاری صدق بر گفتار حق
از کلام مصطفی خوانی ورق
هرچه حق فرموده باشد آن کنی
غیر حق را در جهان ویران کنی
دیگر آنکه عدل کن تو در جهان
گو تو داری از علوم دین نشان
ورنه عمر خویش ضایع میکنی
خویش را از خلد مانع میکنی
دیگر آنکه جای حیدر جای تست
مسند عزّت بزیر پای تست
بود علم و فضل در ذات علی
خود حیا و جود ظاهر ز آن ولی
او دل از شرع نبی پر نور کرد
وز شجاعت کفر را مقهور کرد
حق تعالی ذوالفقارش چون بداد
وهم او در جان بی دینان فتاد
شرع احمد را رواج از تیغ داد
پیش تیغ او خوارج سر نهاد
تو مخالف را چو آن شه منع کن
اصل ایشان را بکن از بیخ و بن
داد مظلومان ز ظالم واستان
غیر را محرم مکن در این و آن
خلق عالم شادمان از عدل تو
بر جمیع پادشاهان فضل تو
ورنه باشی حاکمی غافل بدهر
عاقبت ظلمت بگیرد شهر شهر
حق تعالی سرنگون اندازدت
خود چه میدانی که چون اندازدت
تو طریق عدل را بنیاد کن
عالمی از عدل خود آباد کن
رو تو بنیادی بمان از عدل خویش
رو فرست اسباب عقبایت ز پیش
رو تو راهی ساز همچون راه حج
زآنکه بنیادی ندارد خشت و کج
رو تو راهی ساز از علم طریق
گر تو هستی با من مسکین رفیق
رو تو راهی ساز از شرع نبی
تا ببینی روز روشن در شبی
رو تو با ارباب دین همّت بدار
زآنکه این دنیا نباشد پایدار
رو به پیش موسی کاظم بحلم
زآنکه او باشد بمعنی کان علم
رو به پیش موسی کاظم بحرف
جان خود را در ره او ساز صرف
رو به پیش موسی کاظم که او
هست نقد احمد و حیدر نکو
رو به پیش موسی کاظم ببین
در جمالش نوری از حق الیقین
رو بر موسیّ کاظم عذر خواه
زآنکه تو منصور را کردی تباه
تو به پیش کاظم از منصور پرس
حالت مستان حق از طور پرس
رو تو از آل نبی همّت طلب
زآنکه ایشانند در دنیا سبب
رو تو کفر خویش ار خود دور کن
در محبّت جان خود پرنور کن
رو بفریاد دل درویش رس
تا شود راضی خداوند از تو بس
رو حذر از آه مسکینان حذر
ورنه افتی تو بدنیا در بدر
رو حذر از آه خلقان خدای
ورنه آویزند در نارت ز پای
رو حذر از سوز مسکین الحذر
تا نیاویزندت از دنیا بسر
رو مکن ظلم و ز خود ظلمت مران
زآنکه ظالم نیست گردد در جهان
تو بدرویشان تکبّر کفر دان
زآنکه ایشانند شاه و شه نشان
رو تو پند من بجان خود نشان
تا دهندت خود بمعنیها نشان
تو کناره گیر از راه بدان
ریز در آتش علوم جاهلان
رو کناره کن از این مشتی حمار
زآنکه فضل و علم ایشان شد فشار
رو ببین شان در قطار نحو صرف
خود ندانند علم معنی نیم حرف
رو تو پندم را میان جان نشان
این همه معنی کلام حق بدان
پندهای من بمعنی گوش کن
لب ز ذکر غیر حق خاموش کن
چونکه هارون این سخنها را شنید
نعره‌ای زد گفت باخود کای رشید
در جهان این تخم را کی کاشتی
حیف اوقاتی که ضایع داشتی
حیف اوقات تو و حالات تو
بر بساط نرد حق شهمات تو
حیف رفتی از جهان نادیده سیر
حکمها راندی نکردی هیچ خیر
حیف کردی کُشتی این منصور را
گوش کردی حرف اهل زور را
ظلم کردی بر چنان سلطان دین
گوش کردی گفت این مشتی لعین
از چنین حالت بسی بیدل شد او
از سرشک دیده اندر گل شد او
بعد از آن نزدیک کاظم شد بشب
گفت از من هرچه می‌خواهی طلب
من در این مدّت ز تو غافل بُدم
بلکه خود در علم دین جاهل بُدم
من ترا دانم خلیفه از یقین
زآنکه هستی نقد خیر المرسلین
من ترا دانم امام هر انام
زآنکه داری شربت کوثر بجام
من ترا دانم ولیّ حق یقین
زآنکه با تو همرهست اسرار دین
من ترا دانم بمعنی پیشوا
زآنکه هستی در هدایت مقتدا
مردمان جمله بقصد تو بدند
دشمن منصور بهر تو شدند
زآنکه منصور از محبّان تو بود
بود او را پیش درگاهت سجود
پنج سال است اینکه غیبت می‌کنند
بر سر منصور خودبدعت زنند
پیش من گویند هر شب تا سحر
پیش کاظم می‌نهد حلاج سر
دیگر آنکه چون برون آید به پیش
سر نهد بر آستان صد بار بیش
روی و موی خود بمالد بر زمین
سجده باید کرد حق را این چنین
من بایشان گفتم این خود باک نیست
این خلاف شرع و از ادراک نیست
من شنیدم یک سخن از باب خویش
گفته‌ام صد بار با اصحاب خویش
گفت در ایّام صادق روز عید
شیخ بسطامی به پیش او دوید
چند جا برآستانش سرنهاد
این حکایت از پدر دارم بیاد
من چگویم خود بحلاّج این زمان
زآنکه این کردند مردان در جهان
صدق او از آستان او بجو
زآنکه بوده آستانش آبرو
من ندارم کار با حلاج هیچ
گر توداری مردکی پوچی و گیج
بود این معنی میان ما و خلق
بعد از آن می‌زد اناالحق زیر دلق
از فقیهان مجمعی حاضر بُدند
بر حدیث و قول او ناظر بُدند
جمله فتواها بخونش داشتند
خود ز خون او گلستان کاشتند
اندر این معنی گناه من نبود
از چنین کشتن نیامد هیچ سود
من بعذر استاده‌ام در پیش تو
خود نکردم من بمعنی این نکو
از سر این جرم شاها در گذار
عفو فرما بر من مسکین زار
پس زبان بگشاد آن سلطان دین
گفت در باطن توئی با من بکین
لیک این دم عفو کردم جرم تو
ز آنکه این اقرار می‌باشد نکو
بعد از این با اهل دین دمساز باش
اهل دل را همچو من همراز باش
گفت با هارون که بین منصور را
گشته او در پیش حقّ محو لقا
دید هارونش بکنجی دم زده
او به پیش شاه خود محرم شده
نعره زد هارون و رفت از خویشتن
گفت موسااش بیا بنگر بمن
پیش ما درویش باشد پادشاه
پیش ما دلریش باشد در پناه
پیش ما مرهم بود دلریش را
پیش ما خود کس بود بیخویش را
پیش ما نبود عذاب و کینه‌ای
پیش ما کینه مدان در سینه‌ای
پیش ما باشد معانی در بیان
پیش ما باشد نهانی در عیان
پیش ما انعام باشد صد هزار
پیش ما اکرام باشد بیشمار
پیش ما باشد ملایک صبح و شام
پیش ما باشد معانی کلام
پیش ما باشد همه اسرار غیب
پیش ما باشد همه انوار غیب
پیش ما باشد کتاب انبیا
پیش ما باشد مقام اولیا
پیش ما شد تاج شاهان سرنگون
پیش ما باشد همه شیران زبون
پیش ما باشد همه اسرار حقّ
پیش ما باشد همه دیدار حقّ
پیش ما باشد زمین و آسمان
پیش ما باشد همه رفتار جان
پیش ما باشد دلی پر خون بسی
پیش ما باشد ز کاف و نون بسی
پیش ما باشد همه اسرار عشق
پیش ما باشد همه گفتار عشق
پیش ما باشد بمعنی شیخ و شاب
پیش ما باشد عذاب و هم عقاب
پیش ما باشد صلاح پارسا
پیش ما باشد مقام التجا
پیش ما باشد جحیم و خلد هم
پیش ما باشد معانی جام و جم
پیش ما جوهر چه باشد در جهان
پیش ما آن آشکار او نهان
پیش ما باشد شراب کوثری
پیش ما باشد طریق رهبری
پیش ما باشد مقامات ولی
پیش ما باشد کرامات ولی
پیش ما باشد ریاضتهای عشق
پیش ما باشد فراغتهای عشق
پیش ما باشد ملایک صف زده
پیش ما باشند حوران کف زده
پیش ما باشد کرام الکاتبین
پیش ما جا کرده جبریل امین
چونکه هارون این معانی را شنید
پیش آن شه خویش را بی‌خویش دید
چشم خود را بر زمین او دوخته
هستی خودرا به پیشش سوخته
خود ز چشم او همه خون می‌چکید
زآنکه او منصور را کرده شهید
او به پیش شاه از خود رفته بود
زآنکه با منصور او بدکرده بود
بعد از آن گفتا که یا خیرالامم
در دو عالم بوده‌ای تو محترم
یک توقّع دارم از تو یا امام
آنکه از این بنده مستان انتقام
دیگری آنکه بگو منصور را
تا کند روحش دگر با من صفا
من همی ترسم که ویرانم کند
بی نجاح و نسل و بیجانم کند
من همی ترسم که ازتختم کشند
بر سر دار بلا سختم کشند
یا امام دین بده امّید من
رحم کن بر محنت جاوید من
پس امام آنگه نظر بروی فکند
گفت او افکنده بودت در کمند
این زمان گشتی خلاص از بند او
عاقبت خواهی شدن خرسند او
گر باخلاص آوری روئی بما
در عذاب آخر نگردی مبتلا
ور همیشه تو بکین باشی چنین
مرتد روی زمینی در یقین
گر شوی پیوند ما در رشته‌ای
بعد از این پیدا کنی سررشته‌ای
رشتهٔ ما از معانی تافته است
زانجهت سرّ لدنّی یافته است
رشتهٔ ما کارگاه انس و جان
بافته دان پیش بازار جهان
رشتهٔ ما سلسله در سلسله است
رشتهٔ ما قافله در قافله است
رشتهٔ ما این جهان و آن جهان
رشتهٔ ما کار گاه لامکان
رشتهٔ ما آدم و نوح است و هود
رشتهٔ ما نسل ابراهیم بود
رشتهٔ ما رشتهٔ جانها شده
بعد از آندر قرب او ادنا شده
رشتهٔ ما بارگاه اولیاست
رشتهٔ ما در مقام قل کفی است
رشتهٔ ما از نبیّ الله بود
از ولایش جان و دل آگاه بود
رشتهٔ ما رشته‌ای ز الله بود
زآن درون ما ز حق آگاه بود
رشتهٔ ما گیر و آنگه خوش برو
تا بیابی خود حیات خویش نو
رشتهٔ ما را محبّان داشتند
در میان جان جانان کاشتند
رشتهٔ ما دان صراط مستقیم
پیش ما آن رشته می‌باشد مقیم
رشتهٔ ما دان ردای صالحان
رشتهٔ ما خرقهٔ کروّبین
رشتهٔ ما جامهٔ آدم شده
رشتهٔ ما تار و پود دم شده
رشتهٔ ما با علی پیوند شد
رشتهٔ ما با ولی در بند شد
رشتهٔ ما دان حسن آنگه حسین
رشتهٔ ما دان علی آن نور عین
رشتهٔ ما باقی و صادق بود
آنکه او در ملک دین حاذق بود
رشتهٔ ما داده عالم را نظام
ختم این رشته بمهدی شد تمام
گر تو میخواهی که گردی رستگار
در ولایتهای ما تو شک میار
زآنکه ما هستیم بی روی و ریا
نخل باغ مصطفی و مرتضی
هرکه با ما نیک شد نیکو شود
در میان حور عین دلجو شود
وآنکه با ما از حسد گردید بد
مالک دوزخ سوی خویشش کشد
گفت هارون یا امام المتّقین
چند جانم را بسوزی این چنین
بستم آخر با شما ز آنگونه عهد
که کنم در دوستی بسیار جهد
در حق تو قول دشمن نشنوم
خصم را از بیخ و از بن برکنم
گفت امامش گر چنین باشی مقیم
ایمنی از محنت قعر جحیم
به بقول خصم خواهی کرد بیم
کی دهندت جا بجنات النعیم
من گرفتم بر تو حجت این زمان
گر شنودی هستی آخر در امان
ور بقول دیگران کردی تو کار
در سقر باشد مقامت پایدار
از می دنیا نگردی مست تو
دین و دنیا را مده از دست تو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «من صمت نجی» صدق نبی الله
هست خاموشی نشان اهل راز
باش دایم از خموشی درگداز
هست خاموشی عیار از بهر عشق
هست خاموشی زبان شهر عشق
هست خاموشی درون دل مرا
لیک عشقم گفت اینها بر ملا
هست خاموشی میان ما و دوست
این همه معنی من پیدا ازوست
هست خاموشی بآخر حال تو
نیست گردد جمله قیل و قال تو
هست خاموشی به از گفتن بسی
سرّ این معنی نمی‌داند کسی
هست خاموشی بمعنی ورد من
پیش نااهلان نمی‌گویم سخن
هست خاموشی میان ما و پیر
سرّ این معنی نداند هر فقیر
هست خاموشی طریق اهل راه
تا نگردد همچو درّاج او تباه
هست خاموشی چراغ جان جان
هستاز احوال منصور این عیان
هست خاموشی میان روح و تن
رو تو شو خاموش و کن جا در وطن
هست خاموشی نعیم و خلد وحور
تو زخاموشان طلب اسرار صور
هست خاموشی بپیش اهل دید
این چنین گلها همه عطّار چید
هست خاموشی به پیش مرتضا
رو به هر بی دین مگو اسرار ما
هست خاموشی این دل خاموش من
عالمی را سوخته این جوش من
هست خاموشی مرا در جان نهان
لیک حیدر گوید این معنی عیان
هست خاموشی نظام ملک من
این معانی ها بجست ازکلک من
هست خاموشی طریق صالحان
غیر این معنی نباشد در جهان
هست خاموشی مرا در پیش او
زانکه گویائی از او باشد نکو
هست خاموشی بحق واصل شدن
از دوئی بگذشتن و یک دل شدن
هست خاموشی همه در ملک دوست
گفتهٔ عطّار در معنی نکوست
هست خاموشی همه گنجینه‌اش
او نشسته در درون سینه‌اش
هست خاموشی بمعنی گفت او
لیک تو گفتش نمی‌دانی نکو
هست خاموشی نهفتن راز حق
خود نگفتن پیش نااهلان سبق
هست خاموشی به پیش تو خراب
خویش را کردی بمعنی در عذاب
هست خاموشی جهان پرصدا
نه نبی گفتا که مَن صَمُت نجا
هست خاموشی بدانا همعنان
همره عیسی بود در آسمان
هست خاموشی عدم اندر عدم
رو درآ در وادی او همچویم
هست خاموشی درون طبع ما
مظهرم گفته یکایک بر ملا
هست خاموشی همه بنیاد این
هست خاموشی همه علم الیقین
هست خاموشی بفقرت راهبر
رو تو خاموشی گزین و راه بر
هست خاموشی ترا سلمان راه
بوذر معنیت گشته پادشاه
هست خاموشی فراغت از جهان
این معانی هست پیش عاشقان
هست خاموشی خلاصی از بدان
این معانی کرد مظهر خود عیان
هست خاموشی بهشت با نعیم
رو چو خاموشان صراط مستقیم
رو تو خاموشی گزین چون صابران
تا نیفتی در میان فاجران
روتو خاموشی گزین چون اهل دید
زآنکه خاموشی است جنّت را کلید
رو تو خاموشی گزین در سرّ شاه
تا بیابی سرّ معنی از الاه
رو تو خاموشی گزین و شاه بین
وانگهی سوی جنان تو راه بین
رو تو خاموشی گزین و دان علی
زآنکه او راخوانده خود حق یا ولی
رو تو خاموشی گزین با حبّ او
تا که گردد دین و دنیایت نکو
رو تو خاموشی گزین و راه او
زآنکه راه اوست خود مقصود تو
رو تو خاموشی بجو ازعافیت
چون فنا خواهی شدن در عاقبت
رو تو خاموشی گزین و شاه گو
تا که باشد روز موتت آبرو
رو تو خاموشی گزین با یاداو
بر زبان جز ذکر او چیزی مگو
رو بگورستان و بین تو غار خود
تا که گردی شرمسار از کار خود
رو بگورستان ببین تنها و دل
طعمهٔ موران شده در زیر گل
سرشده خاک و زبان ناگو شده
جمله خاموشند و محو اوشده
خویش را ز آلایش اوّل پاک کن
خرقهٔ سالوس خود را چاک کن
بعد از آن خاموش شو در کش زبان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
من سخن خواهم که گویم بیشمار
لیک من هستم ز گفتن شرمسار
من ز گفتن شرم دارم پیش کس
تو نداری شرم از گفتارو بس
من چگویم سرّ مظهر این زمان
زآنکه بهتر باشد این معنی نهان
ختم کن عطّار و سردرکش بجیب
تا بیابی بوی اسرارش ز غیب
ختم کن عطّار و درمعنی بایست
ختم معنی چون بعین و لام ویی است
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت بر سبیل تمثیل در آنکه اقتدا به پیری باید نمودن و در دو عالم دستگیری داشتن
بود در ملک بخارا عابدی
داشت دایم جا بکنج مسجدی
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دایم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس برنخاست
پیش ارباب یقین از اولیاست
زاهدی مشهور بُد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدایت او امام عصر بود
عالمی بر آستانش چهره سود
او مرید بیحد واندازه داشت
تخم معنی در همه دلها بکاشت
او مریدی داشت از خاصان خود
داشت در بزّازی او دکّان خود
بود محرم پیش آن مرد خدا
در محلّ خوف و هنگام رجا
یک پسر بود از جهان بزّاز را
که باو کردی دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صیام آن واقعه
ناگه او را دیو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر یک فعل بد
دید او را ناگهان یک مهتری
در میان کار بد با دختری
شحنه‌اش بگرفت و کردش سینه ریش
گشت آخر دمّل دیرینه ریش
چون پدر بشنید آن صوت و صدا
گفت این دردم ندارد خود دوا
رفت پیش آن بزرگ دین و گفت
این سخن را از تو چون سازم نهفت
این چنین حالی به پیشم آمده
خنجری بر جان ریشم آمده
خانهٔ من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر برگو جواب
خود بزرگ دین برفت از حال خویش
گفت پورت را چه آمد خود به بیش
این چه حالت بود و این سودا چه بود
برسر آتش برفت او خود چو دود
چارهٔ درد دلم رااین زمان
رحم کن بر این فقیر ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآنکه حکمت هست برهر عام وخاص
شیخ گفتا کس روان سازم ولیک
هیچکس را در زنا کس گفته نیک؟
این حکایت خود نمی‌آید زمن
زانکه خود از شرع دور است این سخن
در زنا باشد شفاعت نانکو
من نخواهم این شفاعت را از او
رفت آن بزّاز چون شد ناامید
کاغذی آورد پیش آن وحید
گفت پس بنویس با مالک سلام
زآنکه باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهی بنویس کو خود زان ماست
گر شفاعت می‌کنی او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه می‌گوئی بمن
دان که بس از عقل دور است این سخن
مالک دوزخ بود از پیش حق
کی توانم داد او را من سبق
کی توانم کرد من حکمی چنین
زانکه اودارد درونی آتشین
هر کرا خواهد بسوزد دم بدم
زانکه او حاکم بود بر بیش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زانکه هستی عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خداست
در دو عالم زان امید من رواست
اندر این دنیا چنین بی‌حاصلی
واندر آن عالم نباشد واصلی
چون نیائی تو بدنیایم بکار
پس مرا زین پس بکار خود گذار
حال واوقاتم در این دنیا خراب
واندر آن دنیا همه بینم عذاب
چون در ایندنیا چنین تو مفلسی
تو بعقبی کی بفریادم رسی
یک زمانی آن بزرگ با وفا
سر به پیش افکند و گفت ای بینوا
راست می‌گوید به پیشم این سخن
حقّ نعمت دارد و حقّ کهن
خدمتم را او ز روی صدق کرد
رُفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طریق عارفان نبود چنین
کو بماند در چنین محنت حزین
پس روان برخاست آن دانای وقت
رفت پیش حاکم و دارای وقت
گفت جرمش را ببخش ای نیکرای
تو گذار این داوری را با خدای
گفت ای کرده سپهرت خاکبوس
ای بر ایوان شریعت برده کوس
من ببخشیدم همه جرمش بتو
زآنکه او دارد به پیشت آبرو
لیک در شرع این کجا باشد روا
که چنین ظلمی شود خود بر ملا
گفت قاضی را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند ازدختر عیان
پس پسر را پیشش آرند از صلاح
تا ببندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضی وز دختر آن شنید
روز آن بزاز شد چون روز عید
آن پسر را کرد قاضی بافلاح
بست قاضی هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
این مددها لاجرم آید ز او
هر که دارد در میان خلق راه
خاطر درویش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حقّ خدمتی
ناتوان مگذارش اندر محنتی
هر که دارد با تو حقّ معرفت
باش با او در طریقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق یک سلام
رو بده تو مر ورا ز انعام عام
هر که دارد بر تو حقّ نان و آب
خود بده او را خبر ای باصواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست اودر هردو عالم نیک بخت
هر که خدمت پیش مولا می‌کند
بهر نفع دین و دنیا می‌کند
هر که او از دین و دنیا غافل است
خدمت او لاجرم بی‌حاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آنکس رو که او شادت کند
هر که در دنیا و دین مفلس بود
هیچ عاقل کی به دنبالش رود
ای پسر ده باطن خود را صفا
هرچه می‌جوئی بجو از مصطفی
تو زآل مصطفی همّت طلب
تا دهندت هر دو عالم بی سبب
حبّ آل مصطفی در دل بگیر
تا بگردی در دو عالم تو امیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
موعظه در وصیت نمودن بمتابعت نبی و ولی و تنبیه اهل غفلت
حبّ ایشان گیر تا ایمن شوی
دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشن‌تر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کرده‌ام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
می‌کنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بی‌راهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بی‌شکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ترک توجه به دنیی و روی آوردن بعقبی و ترغیب نمودن بمتابعت مصطفی صلی الله علیه و آله
هرکه با آل پیمبر صاف نیست
کار او جز گمرهی و لاف نیست
ای برادر چند جوئی زرّ و مال
هست این مالت بدنیا خود وبال
رو تو گنج آخرت با دست آر
تا غنی باشی به پیش کردگار
أهل فضل و أهل دانش بر سرند
از میان خلق ایشان گوهرند
خود گرفته خواب غفلت جان تو
بهر دنیا رفته است ایمان تو
روز و شب باشی چو شیطان حیله گر
تا که وجه جامهٔ آری به بر
روزها گردی پی وجه حرام
تا کنی پر معده‌ات را از طعام
پس کنی فخر از لباست بر فقیر
خویش را سازی ز نعمت چون امیر
میکنی در دهر دستارت بزرگ
تا دهد دخلی ترا آن میر ترک
تا شوی با ظالمان همباز تو
باجفا پیشه شوی دمساز تو
روز و شب همچون سگ درّان شده
دردمند از جور تو گریان شده
چون غنی گردی شوی تو پر غرور
این چنین کس را نباشد خود حضور
مستمندان جمله از جورت کباب
دردمندان را دل از ظلمت خراب
رو گریز از ظلم ظالم مُلک ملک
تاز بحر ظلم آئی سوی فلک
رو تو ظالم را بخود اغیار دان
بعد از آن رومظهر عطّار خوان
رو تو از ظالم گریزان شو چو من
تا بیابی صحبت اهل سخن
تو خود از ظالم مدار امید نیک
روی ظالم خود سیه باشد چو دیگ
تا ترا باطور ظالم خو بود
کی ترا دنیا و دین نیکوبود
رو تو با زهّاد دین صحبت بدار
زآنکه ایشانند مقصود دیار
رو تو پندم بشنو از بهر خدا
چند چیزی کن قبول از من بیا
خود حضوری یابی از پهلوی او
دین ودنیا گرددت بیشک نکو
مست معنی باش و مست می مباش
شو ز ظالم دور و همچون وی مباش
می ز معنی جوی و جام می بنوش
وآنگهی میباش در معنی خموش
گر شوی تو مست از جام غرور
میشوی از رحمت حق دور دور
پاکبازانی که اندر ژنده‌اند
خود بصورت مرده ودل زنده‌اند
گرچه گریانند دایم آن همه
گشته‌اند ازعجب توخندان همه
قبله کردی مال دنیا را چنین
لیک غافل گشتهٔ از راه دین
گر همی خواهی که تو انسان شوی
در معانیّ خدا رهدان شوی
رو میازار و مکن دلها کباب
رو ببند از خویشتن تو راه خواب
تو کرم را ورد جان خویش کن
بعد از آن شرع نبی را پیش کن
تو کرم بر خویش واجب دان چو شاه
ورنه آن حالت برد شیطان ز راه
هست شیطان با تو همراه ای پسر
من تراکردم از این معنی خبر
هست با تو فعل بد تو بدمکن
زانکه بدباشد بدوزخ بی‌سخن
راه حق میرو تو همچون بایزید
زانکه او با جعفر صادق رسید
او مرید جعفر صادق بُده است
بر تمام علم دین حاذق بُده است
هر که او گنج معانی را بدید
جام عرفان اوز دست شه کشید
ای برادر راست گویم من بتو
غیر راه مرتضی نبود نکو
رو تو راه مصطفی را همچو من
دان ز راه او خدا را همچو من
دین آل او ز حقّ مطلق است
لیک هفتاد و دو مذهب ناحق است
حق یکی دان مذهب حق هم یکی
زین کلام من نیفتی در شکی
هرکه شک آرد خدا بیزار اوست
وآنکه یارم شد خدا غمخوار اوست
مرتضی اسرار احمد را شنید
غیر او اسرار حق برگو که دید
دید او از دید هر کس برتر است
ز آنکه احمد را چو جان او در براست
بود اوداماد و بن عمّ رسول
خارجی را نبود این معنی قبول
خارجی چشم خرد بر دوخته
او میان نار یزدان سوخته
خارجی شد در دو عالم رو سیاه
زآنکه در باطن ندارد حبّ شاه
خارجی گشته بسی خوار و حقیر
زآنکه او شد خارج از راه امیر
خارجی اندر جهان بی رو شده
او ندیده یار از آن هر سو شده
هر که او برگشت از راه امیر
خارجی باشد بدان تو ای فقیر
خارجین و ناصبین و قاسطین
جملگی باشند مردود و لعین
این سخن را یاد گیر و یاددار
تا بماند نام تو خود یادگار
ای برادر حال عالم نیک نیست
در درون او به جز یک دیک نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
موعظه در مذمت توجه نمودن به دنیا ونقصان آن و صحبت مردان حق و فایدۀ آن
هرکسی را خود در او جوشی دهند
همچو گوش خر باو گوشی دهند
خود چه پختند و از آن پختن چه رست
سوخت در دیک و تبه کرداو نشست
بعد از آن ز آن پخته ناید هیچکار
این سخن را ای برادر یاددار
خویشتن را پیش درویشان بپز
تانگردی سوخته چون چوب گز
خویشتن را نزد اهل دل رسان
هست این معنی ز عطّارت بیان
پیش ایشان باش دایم پایدار
ساز زرّ خویش را تو با عیار
پیش زرگر رو مرو با اهل عار
مس جدا از زر کند صاحب عیار
زر که او گردید دور از هر غشی
پاکتر گردد چو بیند آتشی
دیگ من درجوش همچون بوته‌ایست
بر محبّت طرفه گلگون بوته‌ایست
گرچه باشد دایما اندر گداز
پاک باشد در درون پاکباز
دیک عطّار است دایم پر ز جوش
سر ببین در دیگ او و سر بپوش
ورنه از خود جوش منصوری زند
خویش را بر ملک فغفوری زند
نعره و فریاد من عالم گرفت
سوزش من در دل آدم گرفت
شد زبانم آتشین از ذوق تو
جمله اعضایم گرفته شوق تو
گشته هر مویم زبان در مدح تو
عاجزم من از بیان در مدح تو
ای تو مفتاح القلوب و باب خیر
گاه بوده کعبه و گه بوده دیر
گاه با جبریل همراه آمدی
گاهی اندر خرقه با شاه آمدی
گاه بودی در درون و گه برون
گاه کردی عالمی را سرنگون
گه شدی آدم گهی طوفان نوح
گاه آیی در درون گل چو روح
گاه با موسی میان قوم دون
گاه با عیسی شوی همدم چو نون
گاه همره با خلیل الله شوی
گاه همدل با ذبیح الله روی
گاه احمد رادرون غار یار
گه زنی بر پای یارش زخم مار
گاه با حیدر بگوئی راز خویش
گه دهی چون او برون آواز خویش
گاه با شهزاده‌ها در خون شوی
گاه با احمد سوی گردون شوی
هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی
در میان جان ما پنهان توئی
گشته عطّارت جهان روشنی
کرده بر گنج معانی روزنی
روزنی باشد زبان اندر تنش
روشنی می‌تابد از آن روزنش
گشته عطّارت معانی دان بحق
ز آن زده منصور وار او این نطق
من زبان بی زبان آراستم
جمله از هستی خود برخاستم
من یکی بلبل ز بستان توام
بلبل نالان زافغان توام
خود سرم خواهد شدن منصوروار
زآنکه در معنی شدستم پایدار
ای برادر گر رسی بر قبر من
آتش شوقم به بینی موج زن
خود کفن دارم ز عشقش چاک چاک
زانکه این معنی ببردم زیر خاک
من چو گنجی باشم و شهرم خراب
لیک باشد خود مزارم چون سراب
ای برادر من نیم بدخواه تو
در معانی می‌شوم همراه تو
هرچه گفتم کن قبول از بهر حق
زانکه خواندم نزداستاد این سبق
هفصد و ده از کتب برخوانده‌ام
زان بعلم معرفت ارزنده‌ام
گرچه دانست نکو باشد نکو
لیک کشف الغیب هم باید بدو
کشف اسرارم زمعنیهای اوست
در سر من از یقین سودای اوست
گر شدی تو سوی شهرستان و باب
یافتی ره ورنه هستی در عذاب
رو بسوی حیدر کرّار رو
وز بهشت عدن برخوردار شو
رو از آن در تو بشهر مصطفی
ورنه افتی در بلاهای خدا
در میان جان خود مهرش بکار
بعد از آن روتوبه پیش کردگار
تو برو ز آن در ببین دنیا و دین
غیر آن در نیست ره میدان یقین
غیر این در من ندارم هیچ باب
این محبّت هست میراثم ز باب
غیرازین در گر روی گمره شوی
گه درون ناری و گه چه شوی
تو از این در راه احمد را شناس
معتقد کم شو بشیخ خوش لباس
شیخ تو از راه دیگر رفته است
در سقر بی پا و بیسر رفته است
توشه‌ای کرد و برفت او سوی یار
تو رسی در او بخاک وی مزار
ای برادر بشنو از من پند نیک
چند باشی زیر پا تو همچو ریگ
باش روشن همچو آب و برسرآی
راه حق گیر از چَه ظلمت درآی
راه حق بشناس و از من یادگیر
مظهرم را در دل آگاه گیر
هرچه می‌گویم تو گفتارم شنو
ورنه باشی اندر این دنیا گرو
تا ابد در قید دنیا خوار و زار
بر سر خاکت بروید لاله زار
چون گزندت جملهٔ کرمان بقهر
روح گوید حیف اوقاتت بدهر
کس نماند بر سرت از مشفقان
غیر راه راست این معنی بدان
خود خلاصیّ تو هست از راستی
جان خود گر راستی آراستی
راستی در دین احمد ز آن در است
راست است آنکو مطیع حیدراست
غیر ز این در نیست درعالم دری
کور آن کو شد براه دیگری
راستی باشد رضای اولیا
راستی باشد ره اهل صفا
من صفای خود در این دین یافتم
ز آن سبب در مرگ تلقین یافتم
هست تلقینم ز محبوب آله
باشد انسانم در این معنی گواه
هست انسان صاحب فیض حضور
حال هر کس داند از نزدیک و دور
من معانی کلام آورده‌ام
و از محمّد صد پیام آورده‌ام
غیر از راه خداو مصطفی
نیست در جانم ره دیگر بیا
از حیا نبود که ناپاک آمدی
در ره ناحق تو چالاک آمدی
رو نظر کن تو بحال ظالمان
تا چه سان کردند ناحق درجهان
منحرف گشته ز رای مصطفی
جای خود کردند جای مصطفی
جمله رو کردند در راه بدی
جمله را شد پیشه کیش ملحدی
تو زملحد لفظ خواندی در جهان
اصل او را خود نمیدانی عیان
ملحد آنکس دان که راه بدگرفت
راه حق بگذاشت راه خود گرفت
راستی دان پیروی امر حق
کج رود آنکو نخواند این سبق
در کجی هر کس که ماند برقرار
جانب دوزخ رود آن نابکار
خارجی ردّ ملحد آمد بی صفا
ناصبی هم مثل ایشان در لقا
این سه قوم اندر جهان معلون شدند
خود چگویم من که ایشان چون شدند
خارجی آن کو ز حیدر دور گشت
ملحد آن کز راه احمد برگذشت
مرد ره آنست که دین او عیانست
مظهرم منصور گشته ز آن بیانست
مظهرم از حال معنی عابد است
جوهرم ذات خدا را ساجد است
جوهر و مظهر ز گفت اولیا است
اندر آن عطار مسکین راهنما است
جوهر و مظهر طریق مرتضی است
زانکه او اندر معانی مقتداست
جوهر و مظهر بصورت دان کتب
در معانیش ببین تو لبّ لب
جوهر و مظهر همه نور خداست
زآنکه اسرار خدا از وی بجاست
جوهر و مظهر نبی با مرتضاست
رو بدستش آر کو نور خداست
جوهر و مظهر امامان هداست
زآنکه در دین رهنمای راه ماست
جوهر و مظهر بود ایمان و دین
هرکه را دین باشد و ایمان ببین
ناصبی آنکس که دین را غصب کرد
او برای خود کسی رانصب کرد
ترک رای احمد و امر خدا
کرد و پیدا کرد از خود رهنما
دارد او را جا بجای مصطفی
تا اقیلونی شنید او برملا
این سه قوم اندر جهان ملعون شدند
خود چگویم من که ایشان چون شدند
هرکه راه زشت کیشان میرود
رافضی هم مثل ایشان می‌رود
رافضی آنکو ز دین بیگانه است
گشته از دین با بدی همخانه است
هر که در دین نبی ناکس بود
رافضی دانش یقین هر کس بود
مردآن دان کو بدین آن نهانست
نور اسلام از جبین او عیانست
مرد آن رادان که از دین برنگشت
راه حیدر رفت و از سردرگذشت
سر فدای راه حیدر کرد او
در پی سلمان و قنبر کرد او
هرکه با سلمان رود سلمان بود
منزلش در خلد جاویدان بود
هرکه با نادان رود از احمقی است
پیرو او نیز چون نادان شقی است
هرکه اندر کفر رو دارد مدام
می‌کند در دوزخ سوزان مقام
هر که او رادین و دنیا با صفاست
این کتبهای من او را پیشواست
هر که از حق دور از من دور شد
از طریق راه حق مهجور شد
آنکه با من یک جهت نبود کجاست
او مگر بیرون زدین مصطفی است
دین احمد خود نه دین تو بود
زآنکه زرق و حیله‌ات خود خوبود
دین احمد دین پاکان خداست
پیر حاجاتم در این معنی گواست
رو دو چیز از من بجان کن تو قبول
تا که گردد شادمان از تو رسول
حق تو را زین دو رساند تا بشاه
غیر این هر دو بود شیطان راه
اوّلا از هستی خود درگذر
وآنگهی از گفت مردان چین ثمر
تا شود ز آن پاک و خالص روح تو
پس بکشتی اندر آید نوح تو
چون کنی تو ترک نفس و رای خود
در درون خلد بینی جای خود
چون تو گفت مرد ره را بشنوی
زآن سخنها دین تو گردد قوی
لیک هر کس اندراین ره مرد نیست
بلکه از نامرد در ره گرد نیست
مرد دان آن کو بدین حیدر است
صافی و پاکیزه همچون گوهر است
هست نامرد آنکه غیر او کند
در طریق دیگران او رو کند
غیر این دو غیر دانم در جهان
تا بکی توغیر آری بر زبان
زین دو یک چیزت یقین حاصل شود
از هزاران کس یکی قابل شود
ای برادر صد هزار افسوس و حیف
که تودر عالم زنی خود لاف و سیف
سیف گوئی و ندانی سیف را
با تو گویم صدهزاران حیف را
سیف را میدان تو شاه ذوالفقار
خارجی را زآن برآر از جان دمار
گر تو مردی بر میان بر بند سیف
خارجی را کش که نبود هیچ حیف
خارجی خارج شده از اهل دین
با محبّان شه او آمد بکین
فعل کس دارد بکس چون بازگشت
کین او آخر بسویش بازگشت
مرتضی دیدی چه کرد اندر جهان
کرد او خلق خدا را رازدان
صدهزاران خلق را شمشیر راند
صدهزاران دگر را پیش خواند
هر که راند او هالک آمد پیش ما
هر که خواند او سالک آمد پیش ما
حکم حکم او و فرمان آن اوست
هل اتی و انّما در شان اوست
مصطفی گفتا که راهش راه من
مرتضی شد در معانی شاه من
هست فرزندان او فرزند من
جمله را با جان بود پیوند من
گر نباشد در دل پاکت شکی
آل احمد آل حیدردان یکی
هر که در معنی این مظهر رود
بر تمام سروران سرور شود
هر که در معنیّ بما همخانه شد
در میان مردمان دیوانه شد
هست این دیوانگی در پیش ما
می‌نهد او مرهمی بر ریش ما
سالها بر خاک سودم روی خویش
تا شبی خوانی مرا تو سوی خویش
سالها در انتظارم ای حبیب
تا دهد یک شربت آبم طبیب
خود طبیب من علیّ مرتضی است
زآنکه او را شربت کوثر عطاست
ختم کن عطّار و گفت نو بیار
نی علوم فقر گو با شیخ خوار
تا ترا منکر نگردد در جهان
این معانی را بر او برمخوان
تا نگردد واقف از اسرار تو
خود نباشد دیگرش در کار تو
یک سر مو نیست ناشرعم به پیش
کور بادا چشم اغیارم به نیش
نیش من مدح امیر مومنان
کان دمادم بر دل و جانش دوان
مدح او باشد چو تیغ بی‌غلاف
میزنم بر سینهٔ اهل خلاف
بارالها خود همی دانی که من
غیر راه تو نرفتم در علن
گوشه‌ای گیرم ز خلقان جهان
تا شود حاصل مرا مقصود جان
یا الهی دور گردانم ز خلق
تا روم با اولیا در زیر دلق
تو به نحو وصرف مشغول آمدی
زان سبب از عین معزول آمدی
من ز معنی گنج دارم صد هزار
می‌کنم در روح درویشان نثار
من همه علم جهان را خوانده‌ام
در معارف بس سخنها رانده‌ام
من دگر از گفتگو وامانده‌ام
دست از گفت و شنید افشانده‌ام
چون دگر می‌بایدم رفتن بخواب
می‌دهم حرفی برون از اضطراب
خاک من روزی که می‌گردد خراب
بر سر خاکم بخوانند این کتاب
زاهد و مفتی که راه ما نجست
در درونشان نور ایمان بودسست
حال ما با حال ایشان جمع نیست
زاهد ما را بمعنی سمع نیست
زاهد و شیخ زمان دیوانه‌اند
زآنکه خود با خارجی همخانه‌اند
هرکه شد همخانه با او خوگرفت
همنشین گردید و بوی او گرفت
گل اگر با گل بود گل بوشود
ور به سر گین باشد او بدخو شود
روتو از آلودگیها دست شو
تا شوی صافی چو باده در سبو
میکشم من باده صافی در جهان
تا شوم منصوروار از خود نهان
می‌خورم باده ولی از دست دوست
زانکه ذوق مستیم از دست اوست
میخورم باده زجام باصفا
وان صفا باشد ز شاه اولیاء
میخورم باده ز دست پیر خود
تو خوری زقّوم دست میر خود
هرکه راهی می‌رود بی راهبر
دارد آن راهش دری اندر سقر
رو بمعنی راه پاکان الاه
تا دهندت جام شاهی را به گاه
رو تو راه شهسوار لو کشف
تا شوی واقف ز کار لو کشف
من شدم زان شه یقین از اهل دید
زانکه در گوشم ندای او رسید
خود ندای او همه عالم گرفت
هر که نشنید این نداماتم گرفت
رو خرد بگذار و عشق او بورز
مست گرد و عشق او نیکو بورز
چوب رز می از کسی آورده است
کو بخود پیچیده مستی کرده است
کارگاه او چه دانی ای پسر
صدهزاران دور دارد چون قمر
او بدوری صد هزاران سیر کرد
بعد از آن عطّار را در دیر کرد
گفت صاحب درد یابی دریقین
این زمان معنیّ کل در ما ببین