عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب
زدی دست و اندر تک باد پای
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندهٔ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندهٔ خنجر سرفشان
فشانندهٔ خون گردنکشان
ستانندهٔ تاج هنگام رزم
نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
دل هر شهی بستهٔ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
به هم برزدی خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
بریدم پی تخمهٔ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور
چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جــــــــــای
بگفت این و از جـــــــای یازید پیش
بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش
همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود
چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود
ز زورش بماندندگــــــردان شگفت
بر او هــــــر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گـــوش
به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش
چه‌بر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی
چه سرمست تنها چه با رود و می
همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه
سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش
ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش
همان خنجر و جوشن کین خــویش
سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت
کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت
به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای
ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای
چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد
همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر
سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر
بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ
همان خـــــرگه و خیمه رنگ‌رنگ
پری روی ریدک هـــــزار از چگل
ستاره صــــــد و کوس زرین چهل
صـــــــد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج
ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج
سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین
بسی هدیه‌ها داد و کــــــــرد آفرین
یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش
بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو
سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو
گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار
ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل
سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل
سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد
بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ
برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب
کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب
بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن
هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند
به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد
به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد
نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز
به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن
از او ترس و دل با خرد یـــار کن
مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت
کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت
بود زفت هــــــر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت
به رادی دل زفت را تــــــاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیســت
ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی
چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی
بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر
گمان‌ها همه راســــت مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ
بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری
گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری
چو چیره شوی خــــون دشمن مریز
مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز
بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن گرشاسب با نریمان به توران
به فرخ ترین فــــــــــال گیتی فروز
سپه راند از آمل شــــــــــه نیمروز
سوی شیرخانه بــــــــه شادی و کام
که خوانی ورا بلخ بامی بـــــــه نام
به کیلف شــــــــــــد از بلخ گاه بهار
وزان جایگه کــــــرد جیحون گذار
همه ماورالنهر تا مـــــــــــــرز چین
شمردندی آن گاه تــــــــوران زمین
از آموی و زم تا بــــــه چاچ و ختن
ز شنگان و ختلان شهان تن‌به‌تن
ز نزل و علف هــــــــــر کجا یافتند
ببردند و بـــــــــــــــا هدیه بشتافتند
بدان گه سمرقند کــــــــــــــرده بنود
زمین‌اش به جز خاک خورده بنود
سپهبد همی رانــــــــــد تا شهر چاچ
ز گردش بزرگان بــا تخت و عاج
دهی دید خوش، دل بدو رام کـــــرد
ستاره زد آن جا و آرام کـــــــــــرد
برآسود یک هفته و بــــــــــــود شاد
به دل داد نخچیر و شـــــــادی بداد
میان ده اندر دژی بـــــــــــــــد کهن
کس آغــــــــاز آن را ندانست و بن
برآمــــــــــــــد یکی بومهن نیم شب
تــــو گفتی زمین دارد از لرزه تب
یکی گوشه دژ نگونسار شــــــــــــد
چهل دیگ رویین پدیدار شــــــــــد
همه دیگ‌ها ســـــــــــرگرفته به گل
چو دیدند پر زر بد آن هـــــر چهل
به هـــر یک درون خرمنی زرّ ناب
درخشنده چــــــــون اخگر و آفتاب
سپهدار برداشت پاک آنچه بــــــــود
بــــــــر آن ده بسی نیکوی‌ها فزود
وزآنجا سپه رانــــــد و بشتافت تفت
به شادی به شهر سپنجاب رفـــــت
بدان مـــــــرز هرچ از بزرگان بّدند
دگـــــــــــر کارداران و دهقان بدند
ستایش کنان پاک رفتند پیــــــــــــش
همه ساخته هدیه ز انــــــدازه بیش
سپه برد از آن مرز و شد شادوچیر
بسی کوه پیش آمــــــــدش سردسیر
همه کان گهر بــد دل سنگ و خاک
ز زرّ و مـــــس و آهن و سیم پاک
یکی خانه بر هر که از خاره سنگ
بر افراز غاری رهش تــار و تنگ
ز نوشادر آن خانه‌ها پـــــــــــربخار
که بردندی از وی به هــر شهریار
از آن سیــــــم و زر لشکر و پیلوان
ببردند چندان کـــــــــه بدشان توان
سپهبد کجا شد همـــــــــــی مژده داد
ز فرّخ فریدن با فــــــــــــــرّ و داد
که بستد ز ضحــــــــــاک شاهنشهی
جهان شد ز بیـــــــداد و از بد تهی
ز شادی رخ دهــــــــــر شاداب کرد
گذر بر سر آب شاداب کـــــــــــرد
چــــــو از رود بگذشت بفکند رخت
چهان پر گل و سبزه دید و درخت
میان گــــــــــل و سوسن و مرغزار
روان چشمه اب بیش از هـــــــزار
ز گل دشت طاووس رنگین شـــــده
از ابر آسمــــــان پشت شاهین شده
بــــــــــــــــــه آواز بلبل گشاده دهن
دریده گـــــــــل از بانگ او پیرهن
لب چشمه‌ها بر شخنشار و مـــــــاغ
زده صف سمانه همه دشت و راغ
پر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زرد
ز ناژ و ز بیـــد و هم از روز گرد
سراینده سار و چکاوک ز ســــــرو
چمان بر چمن‌هــــــا کلنگ و تذور
پراکنده با مشکدم سنگــــــــــــخوار
خروشان به هم شارک و لاله سـار
ز هر سو رَم آهــــو و رنگ و غرم
ز دل‌ها دم کل زداینده گــــــــــــرم
همان جا بــــــه نخچیر با باز و یوز
ببد هفته‌ای شاد و گیتی فــــــــروز
بزرگان آن مــــــــرز ز اندازه بیش
شدندش ز هر مرز با نزل پیـــــش
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نامه گرشاسب به خاقان
چـــــــــــو در کشورش پهلوان سپاه
در و دشت زد خیمه بـی‌راه و راه
نویسنده را گفت هین خامه گیـــــــر
به خاقان، یکی نامه کن بــر حریر
بخوانش بــــــــه فرمانبری پیش باز
بگو باژ بپذیر، یا رزم ســـــــــــاز
به دست دبیـــــــــــر اندرون شد قلم
یکی ابر زرین کش از مشک نــــم
همی تاخت اشــــــک گلاب و عبیر
ز صحرای سیمین ز دریــــای قیر
چـــــــــو غواص زی درّ داننده راه
همی‌زد به دریای معنی شنــــــــاه
هــر آن در که شایسته دیدی درست
بسفتی بــــــــه الماس دانش نخست
چـــــــــو سفتی برو مشک برتاختی
وز اندیشه‌اش رشته‌ها ســــــــاختی
همه نامه از در فرهنگ و هـــــوش
بیاراست چـون تخت گوهر فروش
به نام جهان داور آغاز کــــــــــــرد
که از تیـــره شب روز را باز کرد
گــران ساخت خاک وسبک باد پاک
روان گـــــرد گردون و آرام خاک
گهرها نگارید و تـــــــــن‌ها سرشت
سپردن رهش بــــــر خردها نوشت
که گیتی به شــــــــاه آفریدون سپرد
بدو سیرت بـــــــــــد ز کشور ببرد
ز ضحـــــــــــاک ناپاک بستند شهی
برای فریدون بـــــــــــــــــــا فرّهی
نبشته شد ایـــــــــــــــن نامه دلفروز
ز گرشاسب فـــــــــرخ شه نیمروز
به خاقان یغــــــــر شاه توران زمین
که مهرست شـــاهی و نامش نگین
بدان ای ســـــــــــــــــزا پیشگاه بلند
که اختر یــــــکی رأی روشن فکند
سپهر از دل هـــــــــــــر بربود درد
ز چهر شهی بخت بزدود گـــــــرد
جهان نوعروسی گرانمایه شـــــــــد
شهی تاجش و داد پیرایه شــــــــــد
زمانه نگاریدش از فـــــــــرّ و چهر
ستاره نثار آوریــــــــــــــدش سپهر
زدین جامه کرد ایــــــزد اندر برش
فلک زایمنی کله زد بـــــــر سرش
چــــــــو این نوعروس از دَرگاه شد
فریدون فرخ بــــــــــــر او شاه شد
به فـــــرّ کیی و اختر خوب و بخت
ز ضحاک تــازی ستد تاج و تخت
برآمد به مه دیــــــــــــن یزدان پاک
سر جاویی‌ها فروشد به خــــــــاک
از ایـــــران کنون من به فرمان شاه
بدین مرز آن بــــــــــــرکشیدم سپاه
که ایی به فرمانبری شـــــــــــــاه را
بـــــــــوی خاکبوس آن کیی گاه را
نخست از تـــــــــو خواهیم پرداختن
پس آن گـــــه به فغفور چین تاختن
بدین نامه سر تا بــــــه سر پند تست
به کـــار آری ار، بخت پیوند تست
چــــــو خواندی ز پیش آی پرداخته
همه راه نزل و علف ساختــــــــــه
ســـــــــــــزا باژ بپذیر و هدیه بساز
و گرنه به جنگ آر لشکر فـــــراز
گه رزم پیروزی او را ســــــزاست
که بر دین کنــد رزم بر راه راست
چـــــو پردخته شد نامه را مهر کرد
فرستاد گردی شتابان چو گــــــــرد
فرستاده چون پیش شــــه شد، زمین
به رخسارگان رفت و کرد آفــرین
به اسپ سخــــــــن داد پیش‌اش لگام
بــــــــــــــر آهخت تیغ پیام از نیام
به میدان دانش ســـــــــواری گرفت
چــــــــو بشنید شه بردباری گرفت
بدو گفت شاه تـــو از تخک کیست
به‌نزدیک او رسم ضحاک چیست
چـــــه ورزد از آیین دین کم و بیش
چه گوید ز یـــزدان و از راه کیش
چنین داد پاسخ کــــــه شه را نخست
خـــــــرد باید و رأی و راه درست
کف راد و داد و نـــــــــــژاد و گهر
نکوکاری و راستگویی و فـــــــــر
فریدون شــــــــــه را بدینسان هزار
هنر هست و هم یاری از روزگـار
فزون‌زان به‌کوه اندرون‌نیست سنگ
که درگنج او گوهرست رنگ‌رنگ
رهش دیــــــــــــــن یزدان کیومرثی
نژاد و بزرگیش طهمورثــــــــــــی
به دل کیـــــش ضحاک را دشمنست
به‌نزدش چه اوی و چه اهریمنست
بد و نیـــــک از ایزد شناسد درست
یکی داندش هم بــــــــه دین درست
جهان گوید ایـــــــــــــزد پدید آورید
همو بازگـــــــــــــــــرداندش ناپدید
به پول چنیود که چون تیغ تیــــــــز
گذارست و هم نامه و رستـــــــخیز
بپرسد خدای از همه خوب و زشت
بدان راست دوزخ، بهان را بهشت
برش پارسا مرد نامی ترســــــــــت
هم از زر دانش گرامــــــی ترست
چنانست دادش که روباه پیــــــــــــر
برد بچه را تا دهــــــــــد شیر شیر
چــــــــو بشنید خاقان پسندید و گفت
گراین هست شاه تـــرا نیست جفت
ولیکن چو پرسیدم از تو بســـــــــی
بمان تا بپرسم ز دیــــــــــگر کسی
اگـــــــر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چــــــــو حور بهشت
هنر آن پسندیده‌تـــــــــر دان و بیش
که دشمن پسندد بـــــه ناکام خویش
نباید کـــــــــــه شاهان پژوهش کنند
مـــــرا همچو غمران نکوهش کنند
برآساس یک هفته تــــــــا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکـــــــــــــــار
بفرمود کاخی ســـــــــــــزاوار اوی
بسازند درخور همه کــــــــار اوی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
قصه خاقان با برادرزاده
برادر بد آن شاه را ســـــــــــروری
خنیده به مردی به هر کشــــــوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخــت
شدند این دو جـــــوینده تاج و تخت
زمانی نشدشان دل از جنگ سیــــر
سرانجام خاقان یغــــــر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیـــــــش اوی
پس ماند از او ســرکشی کینه‌جوی
دلیری که نامش تکین‌تاش بـــــــــود
همه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــی
بـــــــــــــه تاراج بومش برانداختی
زمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــن
نیاســــــــودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورش
شکسته بســــی گونه‌گون لشکرش
همین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــراز
همی خواست آمــد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــود
کش از هر دوسو رزم‌ و پیکار بــود
به هم با مهان انجمن کرد و گفـــت
که گردن ندانم چــــــــه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پســــــــــر
ندانم چــــــــــه آورد خواهم به سر
ز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــت
نــــــه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشته‌ای روز تنـــــــگ
رهش پیش غرقاب وز پـس نهنگ
کنون چاره جویید تا چون کنیــــــــم
که این خار از پــــــای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گــــــر
بوند این سه ســـــر بی پدر را پدر
بسی رأی زد هر کس از روی کـار
سرانجام گفتند کـــــــــــای شهریار
چـــــــــــو آتش نمایدت از دور دود
از آن بــه که سوزدت نزدیک زود
شهان و بـــــــــــزرگان روی زمین
چه فـــرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحـــــــــــــاک را داده‌اند
ز کامش بـــــــــــرون گام ننهاده‌اند
فـــــــریدون از او به به‌فرنگ و فر
همیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهــــــــدار او جنگ نیست
هـــــر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخــــــوان
بــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه هـــــای گله سر به سر
کـــــه او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بـــــــــــــر سپهر برین زین تو
به‌دست کسان چون توان گشت شیر
نباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیر
پسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوان
بفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــرین
دگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هـــر چه گویی، ندارم به رنج
ســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چـــــو گرد لشکر کشست
اگـــــــر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بـــــــر طبق پیش اوی
بدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنم
ولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکی
که آری بـــــــه کاخم درنگ اندکی
بــــــــــوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان مـــــــــــن
به جای فریدون اگــــــــــــر دانی ام
گز این آرزو شــــــــــاد گردانی ام
فرستاده را بـــــــــــــاره خویش داد
وز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش داد
کسی کردش و شـــــد فرسته چو باد
پیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتهـــــا گشت رام
که پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرام
ســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ســـاز کرد
هـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هـــــــزار از بره سربرید
ز گاوان فربه همــــــــی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
پذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدار شد
چــــو یکجای دیدارشان باز شد
به بر یکدگر را هـــــم از پشت زین
گرفتند این شـــــاد از آن آن از این
به یکجای بودند هــــــوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هـــــــم عنان
سپهدار با هر که بــــــــــود از سپاه
نشستند بر خــــوان هم از گرد راه
ز هر خوردنی ســـــاز چندان گروه
یکی دشت بــد گردش اندر دو کوه
پـــــر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمـــه
به هر گام جامی پـــــــر از لعل می
طبق‌های نقــــــــــل و درم زیرپی
رده در رده کاسه و خــــوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خــام
به زیـــــــــر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبــــــــــای چین
سپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آختـــــــه
گروهی بــــــــــــه پیکار رفته فراز
گروهـــــی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هـــــــــــر صفی میوه‌دار
همه برکشان شکــــــــــرّ و قند بار
طبق‌ها و جـــــــام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفــران
سپهریست هــــــــــر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکــــــــــــر
کمربسته در پیــــــش خوبان پرست
همه باده و بــــــــاد بیزان به دست
چنان روشن از مــــــی بلورین ایاغ
کز او کور دیده به‌شب بی‌چـــراغ
دم نای هــــر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بــــــــــر آتش کباب
گرفته خورش‌هـــا همه کوه و دشت
کشان پیشــکار آب و دستاروطشت
به بوی خورش‌هــــــــــا ددان تاخته
زبر در هوا مــــــرغ صف ساخته
نسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میــــــــــــان
شب و روز خاقان پرستش نمـــــای
کمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــای
جدا خوانش هر روز دادی بــــلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاش
ســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکین‌تاش بـــــــــاز
زناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــر
سپهبد به‌خاقان یغـــــر گفت چیست
چه‌لشکر رسید و تکین‌تاش کیست
بگسترد خاقان ســـــــــخن سربه‌سر
گله هر چه بدش از برادر پســــــر
سپهــــــدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیــــــــر
مـــــن اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدســت
یکست ابلهان را شتـــــاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیـــــب
ترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گـــــــرد
گرش صدهـــــــزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنـگ
ببینی که چــــون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کیـــن
چنان کن که شبــــگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــاز
می و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریم
نریمان زند تیغ و ما می‌خوریــــــم
من از ویژه‌گردان گزینم هــــــــزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راه
مگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورم
وز این کار فرجـــــــــام نام آوردم
چــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغ
همان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاه
ببردند و راندند یــــــــک هفته راه
به‌بزم و به‌نخچیر برکوه و دشـــت
چنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــت
بر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسار
تکین‌تاش با جنگیان ده‌هــــــــــزار
بگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگ
رسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگ
ز خاقان یغر جنگ تــــو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستســــــــــت
ز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوه
بزد صف کین با سپه همگــــــروه
نیامدش باک از دلیری که بـــــــــود
چو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ نریمان با تکین‌تاش
نریمان بیآمد هـــــــــــــم اندر زمان
به نـــــــــزد سپهدار و خاقان دمان
چنین گفت کامروز هـــر دو ز دور
نظاره بــراین جنگ سازید و شور
شما جام گیرید هــــــــــر دو به بزم
که من تیغ خـــــواهم گرفتن به‌رزم
اگـــــــــــــر بخت هشیار یار منست
بدین دشت پیــــــــــکار کار منست
از ایرانی و زاولی هــــــــر که بود
بفرمود تا صــــــــــف کشیدند زود
چو صف زد زدورویه یکسر سپاه
غریو از دل کـــــــوس برشد به‌ماه
سواری یغــــز غزنی از پیش صف
برون‌زد، دو سر خشتی‌ از کین به ‌کف
یکی تبتی جوشن انــــــــــــدر برش
کلاهی سیه چاپر بــــــــــــر سرش
به آورد گه‌گشت آن‌گه چو بــــــــاد
ز میدان به‌زین کوهه برسر نهــاد
ســـوی قلب خاقان به‌کین حمله‌برد
هم از گرد بفکند جنگی دو گـــــرد
دو دیگر فکند از ســـــــــوی میسره
برد باز بــــــــــــــــر میمنه یکسره
یکی ترک دیـــــــگر ربود از کمین
سوی لشکرش برد و زد بـر زمین
ز شــــــــادی گرفتند ترکان خروش
نریمان برآمد ز ترکان به جــــوش
بدو گفت از اینسان بـــــــود کارزار
یکی به‌زما کز سپاهت هـــــــــزار
ازاین کودک اکنــــون به‌دشت نبرد
نگه کن تو پیکار مردان مـــــــــرد
یکی نعره زد همـــــــــــچو شیر یله
که غرّد چو از عــــــــــزم بیند گله
شباهنگ پیشانـــــــــــــــــی ماه نعل
برانگیخت، گیتی به‌خـون کرد لعل
ززخمش همــــی در زمین خم فکند
سپاهــــــی بهٔک حمله برهم فکند
به‌میدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد هم‌آورد جــــوی
به ناورد بلخی ســـــــــواری گرفت
سپــــــــربازی و نیزهداری گرفت
خروشید کأن تــــــــــرک پرخاشگر
که خشتش دو سر بـــد، کله چارپر
کجا تا ربایمش هـــــــــــم در شتاب
بسوزانمش در تـــــــــــــــف آفتاب
همان‌ترک‌بیرون‌زد ازصف چوشیر
گزیزنده یاب ابلقی تند زیــــــــــــر
میان در کمــــــــــــربند مالیده تنگ
به چاچی کمـــــان در نهاده خدنگ
خروشــــــــان نمود او ز دور آستی
که پیش ای اگر مرمرا خواستــــی
برانگیخت بــــــــــــاره نریمان گرد
به بازیگری دست ناورد بـــــــــرد
کمان قبضه و تیـــر و نیزه به‌دست
بسه‌نیزه بگرفت وزه‌رابه شست
همی‌تاخت پیچـــان به‌گردش عنان
که تیرش زند سینه را یا سنـــــــان
چویک چندگشت، اندر آمد چـودود
زدش نیزه وز پشت ابلق ربـــــــود
به‌نوک سنان بـــــــــر مه افراختش
زمانی ز هر ســـــــــو همی‌تاختش
پس انداخت از نیــــــــــزه بر قلبگاه
برآمد غو کـــــــوس از ایران سپاه
چنان نعره‌شان بــــر مه و زهره شد
که مه بی‌دل و زهره بی‌زَهره شــد
سپهدار و خاقان فـــــــــــــرخنده نام
به شادیش هر دو گرفتند جـــــــــام
نریمان دگــــرباره از چپ و راست
بگشت‌و از ایشان همآورد خواست
برون تاخت گردی دگـر چون هژیر
کمان کرده الماس بارنده ابــــــــــر
به گردش ز هر سـو سواری گرفت
بــــــه تیغ و سنان کامکاری گرفت
پس از جـــــــــــــای مانند تند اژدها
درآمد، بدو کـــــــــــرد خشتی رها
نریمان ســـوی چپ عنان برشکست
سوی‌ راست بگــــرفت‌ خشتش‌ به ‌دست
چنان زدش بــــــر ناف زخم درشت
که باکوهه زینش بــــردوخت پشت
بیآویخت یکــــــسو ز زین سرنشیب
سرش پای شــــد پشت پایش رکیب
به‌میدان دگــــــــــرباره ناورد کرد
همی کشت هرکه آمــــدش در نبرد
به‌نیزه ز زین مــــــــــرد برداشتی
هم از بــــــــر به شمشیر بگذاشتی
مکش، زنده بر بایش از پشت زین
سبک هدیه آور به خاقان چین
بگشتند هر دو چو شیر نژند
گرفتند گاهی کمان، گه کمند
همه ترگ و خفتانشان گشت چاک
فروریخت خنجر، زره گشت خاک
عمودگران چون کمان یافت خم
سنان گشت چوگان و نیزه قلم
سپرها چو بیشه شد از زخم تیر
رخ از رنگ آهن به کردار قیر
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم
بزد خنجری بر نریمان گرد
سپر نیمی و اوج ترگش ببرد
گرفت آتش از زخم تیغش هوا
ولیکن ندید آنچه بودش هوا
نریمان به چاره همی زنده جست
گه او را برد نزد خاقان درست
عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ
ببد تا رسید اندرو ترک تنگ
کمند آن گه از پس به باد گریز
میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز
فکندش ابر خاک چون بی‌هشان
همی برد تا پیش خاقان کشان
بدو گفت کاین بیم خورده سوار
به هدیه از این کودک خرد دار
از ایرانیان رفت بر چرخ غو
ز کردار آن نو سپهدار گو
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
به هم حمله بردند دل پر ستیز
جهان گشت بر چشم ترکان بنفش
فکندند یکسر سلاح و درفش
ز پیش اندرون تیغ کهسار بود
ز بس تیغ گردان خونخوار بود
ز چندان سپه یک دلاور نماند
گریزان برفتند چون سر نماند
همه دشت و که بد پراکنده باز
سلیح و ستوران و آلات ساز
گرفتند سرتاسر ایرانیان
نیآمد به یک موی کس را زیان
وز آن جا سوی شهر پیروز روز
کشیدند نیک اختر و دلفروز
چنان شاددل بود خاقان ازین
که گفتی نهادست بر چرخ زین
تکین‌تاش را برد جایی نهان
سرآورد بروی درنگ جهان
دو هفته در گنج بگشاد شاد
به بزم و به بخشش همی داد داد
به ایرانیان و سپهدار چیر
همیدون به فرّخ نریمان شیر
ببخشید هر هدیه چندان که نیز
نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز
سپهبد فرستاد نامه به شاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین
چنینست از دیرباز این جهان
رباینده آن زاین به کین این از آن
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تا بد همیدون بدست از نخست
همانست گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت زمان
آیا توشه‌ات اندک و ره دراز
چه سازی چو آیدت رفتن فراز
دل از آز گیتی چه پر کرده‌ای
از او چون بری آنچه ناورده‌ای
ازاو کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد
سواریست عمر از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
دو اسپست و مرد دو اسپه به راه
سبک‌تر به منزل رسد سال و ماه
بدان کوش کایمان به بیرون بریم
که یکسر به گرداب گردون دریم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پند دادن گرشاسب نریمان را
بدو گفت پیش از شدن هوش دار
نگر تا چه گویم به دل گوش دار
جوان را اگر چه سخن سودمند
ز پیران نکوتر پذیرند پند
تو لشکر نبردی دگر زی نبرد
ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد
نهاد سپه بردن و تاختن
بیآموز با صّف کین ساختن
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد
سپه پیش دارد و بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسیار کس
چنان تاختن بر که اسپان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار
به دشواری اندر مرو با سپاه
نه بی‌رهنمونان به نادیده راه
همان دیده‌بان دار بر تیغ کوه
به هامون طلایه گروها گروه
چو پیدا شود کینه خواهی بزرگ
که باشد قوی با سپاهی بزرگ
به هر گوشه کارآگهان برگمار
نهانش همی جوی با آشکار
ز نخچیر و از می به پرهیز باش
به‌شب دیر خسب و به‌گه خیز باش
چو لشکرگه آید برابر فراز
شبیخون نگه دار و لشکر بساز
بگرد سپه سربه‌سر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر
به نوبت ز جاندار وز پاسبان
کسان دار هم گرد و هم مهربان
سپه پاک با ترگ و خفتان کین بدان
شب و روز میدار و اسپان به زین
گه که آراست خواهی مصاف به
منی بفکن از سر گه نام و لاف
داد و دهش دل بیارای و رای
پذیرش کن از نیکوی با خدای
به دشت گل وخار و کند آب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه
همیدون میآرای از آن سو نبرد
که در دیده باد آورد خاک و گرد
وز آن روی کز تیغ کوه آفتاب
دو چشم ترا تیره دارد ز تاب
به جایی گزین رزمگاه استوار
به آب و علف راه نزدیک وخوار
ز پس دار در استواری بنه
برش لشکری رزم را یک تنه
پیاده به پیش ار صف ساخته
سپر در سپر تیغ و خشت آخته
پس از هر سپر هم پی بدگمان
خدنگ افکنی در کمین با کمان
چنان کن که هرنیزه وز روز جنگ
سپردار باشد کمانی به چنگ
به نیزه درون ره چنان ساخته
کزو ناوکی گردد انداخته
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشتشان زنده پیلان رده
صفی ‌راست هربرراه و صفی‌به‌خم
صفی چارسو درکشیده به هم
پیاده چو دیوار بر چای پیش
سواران درآمد شد از جای خویش
گروهی به کوشش میان بسته تنگ
گروهی در آسایش از بهر جنگ
پس پشت لشکر سری با سپاه
کمین را ز هر گوشه بربسته راه
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای خوست
پر انبوه صندوق پیل نبرد
ز چرخی و از آتش انداز مرد
سران را سزا جای دیدار کن
درفش از چپ و راست بسیار کن
فراوان ز گردان گردنفراز
ز بهر پسین حمله را دار باز
نخستین تن از دشمنت دار گوش به
پس آن‌گاه بر زخم دشمن بکوش
گردون روان قلعه‌ها کن بلند
بر آنسان کز آتش نیاید گزند
همه برج آن قلعه بالا و زیر
پر از گونه‌گون رزم ساز دلیر
ز هر یک چنان ساخته بانگ تیز
کزاو پیل و اسپ اوفتد در گریز
چنان ساز قلبت که از چپ و راست
رسد زود یاور چو فریاد خاست
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد ز جای
چو داری پیاده سپه یکسره
بود جای پیکار کوه و دره
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه
وگر دشت ساده بود رزمگاه
به هم حلقه باید که بندد سپاه
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود
سوارانت را بر یکی جا بدار
که تا مانده گردند ایشان ز کار
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب
که تا پیل گردد هراسیده دل
نیارد نهان پی از بوی گل
چو آید گه جمله کت بسپرد
رهش باز ده زود تا بگذرد
به پیکان الماس چشمش بدوز
دگر تخت و صندوقش ازبر بسوز
همه تیر بر پای و ناخن زنش
مراو را فکن گرز بر گردنش
وگر خیل بدخواه از آن تو بیش
توجایی گزین تنگ برگرد خویش
مجوی از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای و دیگر ببند
بسازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین
سپاه ترا دل ده اندر نبرد
همی گرد هر جای با دار و برد
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد
مراو را به نیکی و خلعت رسان
که تا زور گیرند دیگر کسان
به جنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر
سواران جنگی بر او بر گمار
ستوه آورش هر سوی از کار
ز بدخواه در آشتی ساختن
زار بترس از شبیخون و از تاختن
نگه کن کمینش به گاه ستیز
هم از بازگشتنش گاه گریز
از او تا نپردازی اندر شکست
سپه را مده سوی تاراج دست
چوبینی که دشمن زپس رخت‌وساز
همی اندک اندک فرستند باز
گر از درد باشند بیمار و سست
گر از خستگی‌ها به تن نادرست
وگر کم بود کس که جنگی بود
وگر از علف راه تنگی بود بود
ور از رزمگه کاهل آیند پیش
حمله‌هاشان نه بر جای خویش
بدین وقت‌ها رأی آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن
چو زنهار خواهند، زنهار ده
که زنهار دادن به پیکار به
چنانشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
ز بن بر گزیندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر
چو تنوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ
به هر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز
به جنگ ارچه رفتن زه بهروزیست
گریز به هنگام پیروزیست
چو گویند کز جنگ برگاشت پشت
از آن به که گویند دشمنش کشت
بدّم گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی
وگر کار کوشش بباشد دراز
نگردد همی دشمن از جنگ باز
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاکن به زهر
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ریز و چه ساز در راهشان
همه یاد دار آنچت آموختم
که من کین بدین چاره‌ها توختم
بدو پاک بسپرد زاول سپاه
نریمان به شبگیر برداشت راه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نامه گرشاسب به فغفور چین
و زآن سو همان روز کاو رفته بود
سپهبد نبیسنده را گفت زود
یکی نامه آکنده از خشم و کین
بیارای نزدیک فغفور چین
بگو باژ و ساو آنچه باید بساز
چو خاقان یغر پیش آی باز
وگرنه به پای اندر آرم سرت
نهم بر سر از موج خون افسرت
چو گریان بتی گشت کلک دبیر
زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر
به نوشین دو لب برزد ازمشک دم
ز پر سرمه دیده ببارید نم
سرشکش همه گوهر و قیر شد
گهر دانش و قیر زنجیر شد
تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ
که بر گنج دانش نهادست سر
از آن گنج یاقوت و درّ خرد
همی از بر سیم برگسترد
از آغاز چون کلک درقار زد
رقم بر سرش نام دادار زد
خداوند دانای پروردگار
ز دیده نهان وز خرد آشکار
جهان چون یکی پادشاهیست راست
بر این پادشاهی مر او پادشاست
زمین هست گنجش همیشه به جای
زرش رستنی، چرخ گردان سرای
هوا و آتش و آب فرمانبران
شب و روز یک و، سپاه اختران
بر هر یکی دانشش را رهست
وز ایشان هر آنچ آید او آگهست
دگر گفت کاین نامه نغزگوی
ز گرشاسب زاول شه نامجوی
به نزدیک فغفور فرخ نژاد
که‌ ماچ ین ‌وچین سربه‌سر زوست ‌شاد
بدان ای ز شاهان توران زمین
دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین
که تخت شهی دیگرآیین گرفت
زمانه ره فرّه دین گرفت
فریدون فرّخ به گرز نبرد
ز ضحاک تازی برآورد گرد
ببردش به کوه دماوند بست
به جایش به تخت شهی برنشست
بیاراست از داد و خوبی جهان
به فرمانش گشتند یکسر شهان
فرستاد مر کاوه را رزمکاو
به خاورزمین از پی باژ و ساو
وزین سو مرا گفت برکش سپاه
به فغفور شو باژ وساوش بخواه
شنیدی که در کاول و مرز سند
چه‌کردم چه‌در خاور و روم و هند
چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ
چه با اژدها رفته در کام مرگ
چه کس را نبد تاب من روز کین
ترا هم نباشد به دانش ببین
مکن آنچه زو رنج کشور بود
پس از جنگ فرجام کیفر بود
بمالدت دست زمان گوش بخت
چو از ما رسد مالشی برتو سخت
به فرمان شاه آی با باژ پیش
چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش
پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود
چو فرمان بری باد بر تو درورد
به کوره خرد در ربیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن
خطش گفتی و خامه درّ بار
که ازمشک مورست و ازرزّ مار
همه دانه مور از او گهر
همه زهر مارش عبیر و شکر
چوقرطاس پوشید مشکین زره
بزد بر کمربند زرین گره
سپهبد زبان آوری نغز گوی
برون کرد و بسپرد نامه بروی
نشست شه چین به جندان بدی
که شهری نبودی که چندان بودی
هزاران هزار از یلان سپاه
به درگاه برداشت بی‌گاه و گاه
وز آن جز که دستور و سالار بار
ندیدی به سالی ورا یک دو بار
بد آراسته شهرش از گونه‌گون
ز شش میل ره گردش اندر فزون
همه خانها برهم افراشته
به صد رنگ هر خانه بنگاشته
سپاهی و شهریش با دسترس
نبود اندر آن شهر درویش کش
چو ششماهه ره بوم توران زمین
به شاهی ورا بود زیر نگین
سرایی بدش سر کشیده به ماه
درازا و پهنا دو فرسنگ راه
ز خاراش دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام
هر ایوان در آن کوشک از لازورد
زبر جزع و بومش همه زرّ زرد
ز یاقوت و از گوهر آبدار
هر ایوان پر از صد هزاران نگار
کشیده میان سرای از فراز
منقش یکی پرنیان پهن باز
چو بر وی فکندی فروغ آفتاب
ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب
در ایوانش از زرّ تختی که شاه
نشستی بر آن شاد در پیشگاه
یکی گرزن از گوهر آمیخته
ز بالای تختش درآویخته
بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ
یکی نغز طاووس بگشاده پر
زمان تا زمان بانگ برداشتی
ز بالای شه بال بفراشتی
به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب
فشاندی و از دُم بر او مشک ناب
چو از ره فرستادهٔ سرفراز
بیامد بر شاه توران فراز
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه دید و بالا و پیل
کشیده به درگاه گرگ و نهنگ
به زنجیرها بسته شیر و پلنگ
ز دهلیز تا پردهٔ شهریار
فروزنده شمع از دو رو صد هزار
فرستاده چون چهرهٔ شه بدید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
یکی کارگه ساخت از هوش و مغز
ز دیبای دانش به گفتار نغز
ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار
ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار
همی بافت در یکدگر تار و پود
بگفت آنچه بود از پیام و درود
ز پوزش چو پرداخت نامه بداد
دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد
چنان گشت فغفور از آن نامه تند
که از حدّتش گشت الماس کند
کمان دو ابرو به هم بر شکست
به تیغ زبان برد دشنام دست
بدو گفت شاهت گه نام و لاف
که باشد که راند زبان بر گزاف
زمین نیست گرد سپاه مرا
نه خورشید یک بارگاه مرا
اگر گنج سازم بیابان خشک
کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک
سواراند گردم هزاران هزار
پراکنده را کـس نداند شمار
زخویشان هزار و صدو شصت و پنج
به نزدم شهان اند با تاج و گنج
از ایشان دو صد راست زرّینه کوس
که دارند بر چرخ گردان فسوس
چو خواهد جهان خور به زرآب شست
ز گیتی بر این بوم تابد نخست
در این شهر بتخانه دارم هزار
که هر یک به از گنج او شست بار
همه کشورم کان سیمست و زر
کُهشن معدن لاژورد و گهر
درختش طبر خون و بیشه خدنگ
گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ
پری چهرگانش بُت دلنواز
ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز
یلانش کمند افکن و گردگیر
سوارانش دوزنده سندان به تیر
ز خاکش روان سیم خیزد چو آب
فتد ز آهوش نافهٔ مشک ناب
برویدش زرّ چون گیا از زمین
ببارد ز میغش سرشک انگبین
طرایف همیدون ز گیتی فزون
هم از خسروی دیبهٔ گونه گون
دگر جوشن و ترگ و درع گوان
سپرهای مدهون و برگستوان
زما چین و چین تا به جیحون مراست
بزرگی ز هر شاهی افزون مراست
به رزم اژدهای سرافشان من ام
به بزم آفتاب درفشان من ام
خدایست کز من مه و برترست
دگر هر که او مر مرا کهترست
پسر را فرستاده ام رزمساز
که از هر سویی لشکر آرد فراز
چو او در رسد ساز ایران کنم
همه بوم تا روم ویران کنم
فرستاده گر کشتن آیین بُدی
سرت را کنون خاک بالین بدی
زبان یافت گوینده اندر سخن
چنین گفت کای شاه تندی نکن
بسی راندی از گفت بی سود و خنج
اگر پاسخ سرد یابی مرنج
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین
که یک شهر او به ز ما چین و چین
به هر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ او هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران به یزدان شناسند راه
ز کان شبه وز کُه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامهٔ گون گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از چینیان همبرند
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز
سراسر به طاووس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد هنر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
اگر خور بر این بوم تابد نخست
چه باشد نه تنها خور از بهر تست
وگر بر کران جهانی رواست
زیان چیست کاندر میان شاه ماست
ز تن جای ناخن به یک سو برست
دل اندر میانست کاو مهترست
ز پیرامن چشم خونست و پوست
میان اندرست آنکه بیننده اوست
تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت
فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت
نشان بر فزونیّ گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژ خواه
اگر شب دو صد ماه گیتی فروز
نتابد همان چون در خشنده روز
هنر ها سراسر به گفتار نیست
دو صد گفت چون نیم کردار نیست
نباید ترا شد به پیکار او
که اینک خود آمد سپهدار او
اگر کوهی از کوهه در رزمگاه
به نیزه ربایدت چون باد کاه
چه نازی به چندین بت و بتکده
که فردا بود پاک بر هم زده
دگر باره فغفور شد تیز خشم
برافراخت تاج و برافروخت چشم
بر اندش به خواری و زخم درشت
بدرّید و بنداخت نامه ز مشت
دو ره صدهزار از یلان برشمرد
به مهتر پسر داد خاقان گرد
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی
فرستاده زی پهلوان شد ز پیش
ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش
خبر داد دیگر که لشکر به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ
سواران کین توز بی حدّ و مر
فرستاد همراه با یک پسر
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آگه شدن فغفور از کشتن پسر
وز آن روی چون گشت خاقان تباه
شد این آگهی نزد فغفور شاه
فکند افسر از سر به سوک پسر
به زیر آمد از تخت بر خاک سر
همی خورد یک هفته بر سوک درد
پس آن گه بر آراست کار نبرد
سپهبد بُدش سرکشی یل فکن
قلا نام آن گرد لشکر شکن
سواری که در چینش همتا نبود
به زور و دلش کوه و دریا نبود
بدادش صد و سی هزار از سران
تکینان لشکرش و نام آوران
به جرماس پور برادرش زود
نوندی بر افکند چون باد و دود
که آمد سپهدار جنگی قلا
به دریای کوشش نهنگ بلا
فرستادمش تا بود یاورت
گه جنگ تنها بس او لشکرت
تو با او به پیکار ایرانیان
ببند از پی کین خاقان میان
بدین رزم اگرت آید از بخت راست
یکی نیمه از چین به شاهی تراست
قلا رفت و هم یار جرماس شد
به هم خشمشان زهر و الماس شد
دو ره صد هزار از سران سترگ
کشیدند در هم سپاهی بزرگ
به شهر کجا پیش رفتند باز
خبر یافت گرشاسب ز آن رزم ساز
نریمان و زاول گره را به جنگ
فرستاد و کرد او همان جا درنگ
به مرز کجا نزد یک روزه راه
رسیدند یک جای هر دو سپاه
برابر کشیدند صفّ نبرد
بر آمد ز جنگ آوران دار و برد
دل کوس کین تندر آواز شد
سر تیغ با برق انباز شد
زمین را دل از تاختن گشت چاک
بیاکند کام نهنگان به خاک
ز درع نبرد و ز گرد کمین
زمین گشت گردون و گردون زمین
ز برگستوان دار پیلان مست
همه دشت بُد کوه پولاد بست
همی تیغ خندید بر خود و ترگ
بر آنسان که خندد بر امید مرگ
ز دریا به دریا شد از جنگ جوش
ز کشور به کشور رسیده خروش
ز زخم یلان تیغ کین سر دِرو
سپاه یلان را سنان پیشرو
سواران به گرداب خون اندرون
گوان غرقه گه راست گه سرنگون
ز جنبش زمین پاک ریزان شده
چو مستان که افتان و خیزان شده
بمانده دل شیر گردون دو نیم
چو روبه شده شیر هامون ز بیم
گرفته سوی چرخ جان ها گذار
ز خنجر دمان خون چو ز آتش بخار
سه روز اینچنین بود پیکار سخت
نگشت از دلیران یکی چیر بخت
چهارم چه شد کار پیکار دیر
سر آمد سران را سر از جنگ سیر
نریمان زد اندر میان دو صف
به کف گرز و از خشم پاشنده کف
بر انگیخت تند ابرش زودرس
همی زد چپ و راست وز پیش و پس
به هم زخم برگاشت با اسپ مرد
به هر حمله انباشت گردون به گرد
ز ترگ سواران و از مغز پیل
همی رفت آواز گرزش دو میل
زره پوش در صف شدی رزم کوش
برون آمدی باز مصقول پوش
کفش چون کف میفشاران شده
چکان خون از او همچو باران شده
قلا دید در لشکر افتاده نوف
از آن زخم و آن حملهٔ صف شکوف
بر افراخت از قلب یال یلی
برون زد چمان چرمهٔ جز غلی
به دستش یکی برق کردار تیغ
چو الماس بارنده بیجاده میغ
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست
سرآمد جهانت به سیری ببین
که روزت همین است روی زمین
چه نازی بدین اسپ و این خود و ترگ
کت این تخت خونست و آن تاج مرگ
نهنگی گهربار دارم به کف
که گیتی چو آتش بسوزد ز تف
دمش زهر تیزست و الماس چنگ
خورش خون و دریاش میدان جنگ
هم اکنون نگون ز اسپ زیر آردت
به یک دَم ز تن جان بیو باردت
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری، هنر باید اینجا نه لاف
نترسم من از کبک یافه درای
که اشتر نترسد ز بانگ درای
هم اکنون ز مغز تو ای نیم تور
کنم کرکسان را بدین دشت سور
ترا گر نهنگیست در جنگ چیر
از آن به عقابیست با من دلیر
عقابی که تا او شدست آشکار
بچه مرگ دارد روان ها شکار
هوا رزمگه کوهش این ابر شست
درختش کمان آشیان ترکشست
هم اکنون ز زینت آورد زیر گل
به چنگال مغزت به منقار دل
بگفت این و ابرش به خشم وستیز
به گردش در انداخت چون چرخ تیز
دو خمّ کمان نون و زه دال کرد
خدنگش عقاب سبکبال کرد
به تیری که پیکان او بید برگ
فرو دوخت بر تارگ ترک ترگ
به خاک اندر از زین نگون شد قلا
ببارید بر جانش ابر بلا
بشد تا مگر نام گیرد به جنگ
بشد جانش و نام نآمد به چنگ
دل و پشت ترکان شکست از نهیب
گریزان گرفتند بالا و شیب
پس اندر دلیران ایران به کین
گشادند بر خیل ترکان کمین
فکندند چندان گروه ها گروه
که از کشته شد پشته هر سو چو کوه
گرفتار آمد ده و شش هزار
سلیح و ستوران گذشت از شمار
همه دشت بُد ریخته خواسته
ز کشته جهان گند بر خاسته
سوی بیشه جرماس تنها برفت
همی تاخت تند اسپ چون باد تفت
درختیش پیش آمد اندر گریز
برون داشته زو یکی شاخ تیز
بر افتاد حلقش بر آن شاخ سخت
برفت اسپ و او کشته شد بر درخت
سپاهش نبود از وی آگاه کس
که هرکس غم خویش دانست بس
هر آن گه بیآمد زمانه فراز
نگردد به مردی و اندیشه باز
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر باز دارد چه سود
نریمان چو پردخت از آن رزمگاه
به گرد کجا خیمه زد با سپاه
بُد اندر کجا نامور مهتری
نگهبان آن مرز نیک اختری
چو بر چینیان دید کآمد شکن
مهان هر چه بودند کرد انجمن
د‍ژم گفت هر کاو سر انجام کار
نبیند، بپیچاندش روزگار
سپاهی چنین رزم ساز ایدرست
ز پس بیست چندین دگر لشکرست
به خاقان و جرماس و جنگی قلا
نگر کاین سپهبد چه کرد از بلا
به هر شهر کش جنگ و پیکار بود
شد آن شهر با خاک هموار زود
ستیز آوری کار اهریمن است
ستیزه به پرخاش آبستن است
همان به که زنهار خواهیم از اوی
بدان تا نباشد ز ما کینه جوی
چنین گفت هرکس که فغفور چین
نباید که دارد دل از ما به کین
فغستان خاقان و گنج ایدرست
بدان گر رهیم این سخن در خوراست
چو مهتر به هم رأیشان دید راست
سزای نریمان بسی هدیه خواست
شدش پیش با خیل مه زادگان
تن خویش کرد از فرستادگان
پرستش کنان آفرین کرد و گفت
که بادت به مهر اختر نیک جفت
همی مهتر شهر گوید که من
ترا بنده ام واین بزرگ انجمن
شدست آن که فرزند شاه کجاست
تو کشتی پدر او ندانم کجاست
درستست دیگر به نزدت خبر
که فغفور شه راست این بوم و بر
ازو باز پرداز و از چین نخست
پس آنگه تن و جان ما پیش تست
به پیمان که ایمن بود بت پرست
به بتخانه ها کس نیازند دست
سپهدار گفت ایستادم بر این
مرا با شما نیست پیکار و کین
نیارم فغستان خاقان به رنج
سپارید هرچ ایدرش هست گنج
سوی شهر بسته مدارید راه
که تا هر چه خواهد بخّرد سپاه
براین دست بگرفت و خطش بداد
بیاراست آن شهر یکسر به داد
یکی گُرد گرد سپه برفکند
خروشید هر سو به بانگ بلند
که با شهر کس را به بد کار نیست
چو باشد مکافاش جز دار نیست
همه گنج خاقان که بُد در نهان
بر آورد بیش از بهای جهان
به پشت هیونان بختی هزار
همی هفته ای رخت بردند و بار
پراکنده بتخانهٔ گونه گون
بدان شهر در بود سیصد فزون
همه چون بهشت نو آراسته
به گوهر در و بام پیراسته
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
داستان قباد
گوی بُد هنرمند نامش قباد
از اهواز گردی فریدون نژاد
همی گشت با چاکران گرد شهر
که گیرد ز دیدار آن شهر بهر
به بازار بتخانه ای نغز دید
که بود از بلندی سرش ناپدید
زمین جزع و دیوار ها لاژورد
درش زرّ و بیحاده بر زرّ زرد
به دهلیز گه طاقش از آبنوس
که بُرجش همی ماه را داد بوس
همه خَم طاق از گهر پرنگار
دراو بسته قندیل زرّین هزار
بَرِ در ز مرمر دو دکان زده
به هر یک بر از بت پرستان رده
به مجمر فروزان همه مشک ناب
شده دود چون میغ بر آفتاب
شد از بس گهر خیره چشم قباد
بینباشت مغزش ز بس مشک باد
در آن خانه شد خواست نگذاشتند
شمن هرچه بُد بانگ برداشتند
که نزد خدایان ما بار نیست
نه هم کیشی ، ایدر ترا کار نیست
قباد هنرجوی بُد تند و تیز
برآهخت خنجر به خشم و ستیز
بدان چاکران گفت یکسر دهید
ز خون بر سر هر یک افسر نهید
از آن بت پرستان بیفکند هفت
همه چاک زد پردهء زرّبفت
همه شهر از آن درد بریان شدند
به فریاد نزد نریمان شدند
فرستاد گرد سپهبد به جای
یکی سرور از خادمان سرای
بدو گفت بردار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست
همه شهر با گریه و سرد باد
خروشان گرفته قبای قباد
شده چاکرانش از گهر بارکش
بتی زرّ پیکر کشان زیر کش
نیارست بد کرد کاو از سپاه
بُد از ویژگان فریدون شاه
چه شورست گفت این که انگیختی
که خاک از بر تارکت ریختی
سپهبد ترا دار فرمود جای
برو نزد او زود و پوزش فزای
قباد از بزرگی بر آشفت و گفت
به ایران و توران مرا کیست جفت
فریدون درشتم نگوید سخن
که یارد مرا گفت بردار کن
ز تو بی بهاتر کجا خواست کس
که ببریده پیشی و بدریده پس
کئی تو که با من بوی همزبان
که نز خیل مردانی و نز زنان
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چندیی بر شمرد
ببخشی گناهش به از دار و بند
نباید که گردد شهنشه نژند
نریمان بر آشفت و دشنام داد
به خادم دگربار پیغام داد
که گر فریدون خود شه فرّخ اوست
ز دار اندر آویزش آهخته پوست
ندا کن که آن کس که بر مهترش
کند سرکشی، این رسد بر سرش
ورا با گروهش به هم هرکه بود
همان جا کشیدند بر دار زود
خوی زشت فرجام کار این کند
همه آفرین باز نفرین کند
خوی زشت دیوست و نیکو پری
سوی زشتخوی نگر ننگری
همیشه دَرِ نیک و بد هست باز
تو سوی دَرِ بهترین شو فراز
چو بشنید گرشاسب کار قباد
پسندید و گفت این بود راه پیمان گذر
نریمان نبودی مرا هم گهر
اگر کردی از راه پیمان گذر
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو مه ز آسمان و زمین
چو یار گنهکار باشی به بد
به جای وی از تو بپیچی سزد
در آن هفته نخچیروانی ز دشت
بدان سو که جرماس بُد بر گذشت
بدیدش ز شاخی در آویخته
ز سر مغز و خون بر زمین ریخته
چو شاه کجا آگهی یافت راست
فرستاد کس وز نریمان بخواست
نهفتش به دیبا و کافور و مشک
تنش سوخت در آتش عود خشک
بَرِ شه فرستاد خاکسترش
بگفت آنکه بر سر چه راند اخترش
چه باید به گیتی چنین رنج برد
که آنکس که بی رنج بُد هم بمرد
جهان آن نیرزد بَرِ پُرخرد
که دانایی از بهر او غم خورد
گرت غم نماید تو شو کام جوی
می آتش کن و غم بسوزان بروی
از آن پخته می لعل کن جام را
که پخته کند مردم خام را
کرا با خمار گران تاب نیست
ورا چون کباب و می ناب نیست
همی می خور از بُن ، مخور هیچ درد
که می سرخ دارد دو رخسار زرد
جهان باد دان باده برگیر شاد
که اندر کفت باده بهتر ز باد
لب ترک و شادی و رامش گزین
کت اندر جهان رأی به نیست زین
گرت رأی آن نیست بیدار باش
پرستندهٔ پاک دادار باش
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را
چنان زی که مور از تو نبود به درد
نه بر کس نشیند ز تو باد و گرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رسیدن گرشاسب به نزد نریمان و گرفتاری فغفور
از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم و شادی نشست
ببد تا بیآمد جهان پهلوان
گرفتند شادی ز سر هردوان
سخن چند راندند از آن رزمگاه
وزآنجا به جندان گرفتند راه
ده و شهر و دز هر چه دیدند پاک
بکندند و ، با خون سرشتند خاک
تو گفتی زخوبان و از خواسته
بهشتیست هر خیمه آراسته
همی بُرد هر شیر جنگی شکار
گرفته به بر آهوی مشکسار
ز بازوش گرد میان کرده بند
ز گیسوش در دست مشکین کمند
فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند
رسیدند زی شهر جندان فراز
سپه خیمه زد دشت شیب و فراز
به چرخ از همه شهر بر شد خروش
ز جوشن وران باره آمد به جوش
به یک سو نریمان به کین دست بُرد
برآمد دگر سو سپهدار گرد
به هر گوشه عرّاده برساختند
همی دیگ جوشیده انداختند
کز آن دیگ چون آب جستی برون
همی سوختی جانور گونه گون
دگر بُد روان قلعهای نبرد
براو رزم سازنده مردان مرد
سر نیزه ها کرده چون چنگ شیر
که مردم کشیدندی از باره زیر
گرفتند گردان ایران و چین
کمان های زنبوری و چرخ کین
ز شاهین و طیاره بر هر گروه
همی سنگ بارید چون کوه کوه
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران
رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت
سر باره از نیزه پرچین گرفت
همه ترگ هاون شد از زخم سنگ
سر و مغز چون سرمه از گرز جنگ
بُد از تیر و پیکان های درشت
هر افکنده ای چون یکی خارپشت
جهان پهلوان کوشش اندر گرفت
گراینده گرز گران بر گرفت
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ
در از آهن و باره از سنگ بود
به کین کرد سوی در آهنگ زود
همی زد چنان گرز کز زخم سخت
در و قفل و زنجیر شد لخت لخت
به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سیاه
به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن بانگ زنهار خاست
همه بوم زن بُد ، همه کوی مرد
همه شهر دود و همه چرخ گرد
ز خون بسته شد بر کفِ پای گل
نه بر پای تن بُد ، نه بر جای دل
کجا خانه ای بُد به خوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت زشت
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن
به هر کوی جویی چنان خون گذشت
که از شهر یک میل بیرون گذشت
دو هفته چنین بود خون ریختن
جهان پُر ز تاراج و آویختن
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری
از ایشان گنه پهلوان درگذشت
سپه را ز تاراج و خون باز داشت
نریمان همی رفت تا کاخ شاه
ز گردش پیاده سران سپاه
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته به کف تیغ و خشت و سپر
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون
پسِ پشت از ایران و زابل گروه
سواران برگستوان ور چو کوه
چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسنده دلیران کین
جهان دید پرخیل دلبر فغان
همه برده از پرده بر مه فغان
دو گلنارشان غرقه در خون شده
دو نرگس به مه بر دو جیحون شده
ز گل کنده شمشاد پُرتاب را
بدو رشته دُر خسته عناب را
به بتخانه ای بود فغفور چین
نهاده سر از پیش بُت بر زمین
همی خواست یاری به زارّی و درد
ز ناگه نریمان بدو باز خورد
بیازید و بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخن های گرم
که تاج شهی خار بنداختی
بر از پایگه سر کشی ساختی
شه ار چه به پایه ز هر کس فزون
نشایدش از اندازه رفتن برون
بیاورد بالای تا بر نشست
پیاده همی شد رکیبش به دست
جهان پهلوان بود بمیان شهر
به گردش بزرگان لشکر دو بهر
یکی تخت زیرش ز یاقوت و زر
به دیبای چین سایبانی ز بر
چو فغفور را دید شد پیش باز
نشاند از بَر تخت و بردش نماز
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر
تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیکخواه
نشاید به جز کام او کردنم
که فرمانش طوقیست بر گردنم
کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست
ترا بود از آغاز پنداشتی
که پند مرا خوار بگذاشتی
کنون گر ز من گشت آشفته کار
هم از من نکو گردد ، انده مدار
اگر چند از مار گیرند زهر
هم از وی توان یافت تریاک بهر
نگهبان گمارید چندی بر اوی
وزآنجا به تاراج بنهاد روی
پس پرده در کاخ مشکوی شاه
نه او شد نه کس را ز بُن داد راه
ز گنجش هم اندر زمان ده هزار
شتروار هر چیز برداشت بار
چه از زر چه از دیبهٔ رنگ رنگ
چه آرایش بزم و چه ساز جنگ
بگفتند کاین گنج کمترش بود
بگو تا نماید دگر گنج زود
به نیکی ورا گفت دادم نوید
مبادا کزآن پس شود ناامید
اگر چند خواری کند روزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار
ز جندان و از گنج فغفور چین
ز تاراج آن بوم و بر همچنین
فراز آورید آنچه بُد در سپاه
گزین کرد ازو پنج یک بهر شاه
بفرمود تا نام هر یک بهم
زدند از پی یادگاری قلم
شتر سی هزار از درم بار کرد
دگر نیم ازین بار دینار کرد
ز زرینه آلت به خروارها
ز سیمینه ، چندانکه انبارها
شمرده شد از نافه سیصد هزار
صد از سلهٔ زعفران شصت بار
ز دُر چار صد تاج آراسته
گزیده همه یک یک از خواسته
ز یاقوت سیصد کمر بیغوی
ز گوهر چهل گرزن خسروی
دو صد خوان ز زرّ و ز جزع و جمست
وز آلتش خروار تیرست و شست
ز زرّ پیرهن سی و شش بافته
به هم پود با تار برتافته
طراز همه دُرّ بر زرّ ناب
گریبان و یاقوت و درّ خوشاب
ابا هر یکی افسری شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار
چهل درج پر درّ و یاره همه
که بُد نامشان دُّر واره همه
هزار و چهل بت ز هر پیکری
به کردار آراسته لشکری
ز زر بفت صد تخت بر رنگ رنگ
که بُد کمترین جامه سی من به سنگ
صد و سی هزار از خز و پرنیان
دو صد رزمه نو حلهٔ چینیان
کنیزان دگر سی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل
دو ره ده هزار از بتان سرای
همه با ستور و سلیح و قبای
صد و سی هزار از ستور یله
که بر دشت و کُه داشت چوپان گله
ده و شش هزار اسپ نو کرده زین
همه زیر بر گستوان های چین
هزار اسپ دیگر به زرّین ستام
از ارغوان و از تازی تیزگام
ز خفتان و از جوش کارزار
ز درع و کژ آکند نو سی هزار
صد و بیست گردون همه تیغ و ترگ
دو چندان سپرهای مدهون کرگ
ز زر خشت تیرست و سی بار پنج
که مردی یکی بر گرفتی به رنج
نود بار صد جفت چینی کمان
به زر نیزه و تیر بیش از گمان
هزار و صد و سی جناغ پلنگ
ز هر گوهر آراسته رنگ رنگ
پرند آور هندویی شش هزار
تبرزین و ناخج فزون از شمار
صد و سی سپر گونه گونه ز زر
غلافش ز دیبا نگار از گهر
بی اندازه منجوق و زرّین درفش
همان چتر ها زرد و سرخ و بنفش
شراع و ستاره دو صد زرّ بفت
ز دیبا سراپرده هفتاد و هفت
دو صد خرگه اندر خور بزم و جام
نمد خز و چوبش همه عود خام
هم از بیکران خیمهٔ گونه گون
از اندازه شان فرش و آلت فزون
دگر خیمهٔ میخ او شش هزار
سراسر ز دیبای گوهر نگار
ز زر اندرو صد ستون ستیخ
از ابریشمش رشته و ز سیم میخ
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او
درفشان درفشی دگر از پرند
ز گوهر چو ز اختر سپهری بلند
که بر پیل کردندی آن را بپای
به صد مرد برداشتندی ز جای
بر او پیکر گرگی افراشته
به نوک سرو پیل برداشته
فراوان گهر زآن درفش بنفش
کشیدند در کاویانی درفش
سه گردون زرّین شتالنگ بود
ز هر دارویی هفتصد تنگ بود
فراوان دد و مرغ و نخچیر و گور
طرازیده از زرّ و سیم و بلور
ز عنبر یکی گنبد افراخته
به یک باره هر سو روان ساخته
بدودر چو کافور تختی ز عاج
فرازش فروهشته از مشک تاج
سرایی به بند و گشای آبنوس
هم از زر تیرست و هفتاد کوس
هزار و چهل جفت دندان پیل
ز پیروزه سی تخت همرنگ نیل
سروهای کرگ از هزاران فزون
همه چون خمانیده زآهن ستون
ختو هشتصد بار کز زهر بوی
چو آید فتد هر زمان خوی ازوی
ز کیمخت گردون دو صد بسته تنگ
همیدون طبر خون و چینی خدنگ
پر از نقره صندوق تیرست و شست
ز زرش همه قفل و زنجیر بست
پر از زر رسته چهل جفت نیز
چهل بُد طرایف ز هر گونه چیز
بیا کنده سی درج نو جفت جفت
ز هر گوهر سفته و نیم سفت
دوره چارصد تنگ قرطاس چین
پلنگینه چرم سِفن هم چین
ز هر موی روباه سیصد هزار
ز سنجاب و قاقم فزون از شمار
دوصد باره موی سمندر دگر
که آتش نباشد براو کارگر
دمان هفتصد پیل چون کوه نیل
به زر بسته دندان هر زنده پیل
دو ره چارصد یوز بد میش گیر
به تن همچو پاشیده بر قیر شیر
سیه گوش تیرست هریک به بند
پلنگان آمخته هشتاد و اند
فراوان سگ تند نخچیر در
به جل ها پرند و به زنجیر زر
دو صد باز و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه به گزین
ده و شش هزار استر بارکش
به مهد و نمدزین دو صد بار شش
دو ره سی هزاران ز تازی هیون
ز فرش و نمد بارشان گونه گون
ز گاوان صد و سی هزار از شمار
ز میشان دوشا هزاران هزار
چو پنجه هزار دگر برده بود
که هریک به صد ناز پرورده بود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نامه گرشاسب به نزد فریدون
سپهبد گزید این همه چار ماه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نویسنده قرطاس بر برگرفت
سر خامه در مشک و عنبر گرفت
بر آمد ز شاخ آن نگونسار سار
که بر سیم بارد ز منقار قار
سواری سه اسپه پیاده روان
تنش رومی و چهره از هندوان
همان شیرخواره کش از قیر شیر
ز گهواره بر جست گویا و پیر
همه تنش چشم و همه چشم گوش
همه گوش دل ها ، همه دل خروش
دویدندش با سرنگونی به راه
سخن گفتنش بر سپیدی سیاه
نگارید نام خدای از نخست
که بی نام او دین نیاید دُرست
خداوند هرچ آشکارست و راز
از آهو همه پاک و دور از نیاز
بری از گهر بی گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان
دگر آفرین کرد بر شاه نو
که بادش بلند افسر و گاه نو
خدیو زمانه کی فرّمند
گشاینده گیتی و ضحاک بند
شه خاور و خسرو باختر
کیومرّثی تخم و جمشید فر
فرستاده از دین به کشور درود
گذارنده بی کشتی اروند رود
دهد شاه را بنده مژده ز بخت
که بنوشتم این دیو کش راه سخت
به خون بداندیش ز الماس کین
بشستم همه بوم ماچین و چین
ز جیحون شدم تا بد آن جا که مهر
بر آن بوم تا بد نخست از سپهر
به هر شاه بر باژ گردم نخست
جز از کام شه کس نیارست جست
به فغفور در سرکشی کار کرد
نشد رام و آهنگ پیکار کرد
بسی پند دادم برش خوار بود
نپذرفت کش بختِ بد یار بود
دل خیره در رأی فرهنگ تاب
بپیچد همی چون سرش ز آفتاب
فرستاد پیشم سپه چند بار
پراکنده بیش از هزاران هزار
همان جادوان ساخت تا روز جنگ
نمودند هرگونه افسون و رنگ
ز سرما و آوای دیو و هژبر
ز مار بپر و اژدهای در ابر
برآمد به هم بیست رزم گران
شد افکنده سیصد هزار از سران
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر بخت بدخواه زیر
همه بوم چین گشت بر هم زده
بتان برده ، بتخانه آتشکده
دگر سی هزار از گرفتاریان
جز از بردگان اند و زنهاریان
به بند اندرون بسته هشتاد شاه
که با کوس زریّن و گنج اند و گاه
مگر شاه فغفور کش نیست بند
که شه بود و بندش ندیدم پسند
ز گنجش یکی بهره برداشتیم
دگر دست نابرده بگذاشتم
مگر شاه با مهر پیش آیدش
ببخشید گناه و بخشایدش
نریمان یل مژدگان آورست
که مر شاه را بنده کهترست
به هر رزمگه در بدادست داد
چو آید ، کند هر چه رفتست یاد
نشستست بنده دو دیده به راه
بدان تا نمایش چه آید ز شاه
چه فرمان دهد دیگر از رزم سخت
کرا دارد ارزانی این تاج و تخت
به عنوان بر از بنده شاه گفت
که از فرّ او هست با ماه جفت
همه کار فغفور زیبای او
بیاراست آن رسم دربای او
صد و ده شتر را درم بار کرد
چهل دیگر از بار دینار کرد
دگر چارصد دست زربفت چین
گزید آنچه پوشیدی از به گزین
سرا پرده و خیمه پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار
کنیزان دوشیزه تیرست و شست
به رخ هر یک آرایش بت پرست
به دستور او یک به یک برشمرد
سخن راند پس با نریمان گرد
که در ره چنان و دار کارش به برگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وز او مردمش را مدار ایچ باز
از آن پس چهل جفت یاره ز زر
گزین کرد و صد گوشوار از گهر
دو ثد دانه یاقوت و لعل آبدار
ز درّ و زبر جد دو ره صد هزار
بفرمود کاین با تو همراه کن
چو رفتی نثار شهنشاه کن
گره شد ز غم بر رخ شاه چین
ز کاهش چو افتاد بر ماه چین
ز خسته دل زار و چشم دژم
سرشت آتش درد بآب بقم
همی گفت کای پادشاهی دریغ
که ماهت نهان شد به تاریک میغ
بدی باغ آراسته پرنگار
درختانت کندند یکسر ز بار
سپهری بُدی روشن از تو جهان
شدند اختران و آفتابت نهان
عروسی نو آیین بُدی گاه را
ربودند ناگه ز تو شاه را
ندانم که کی بینمت نیز باز
ابا روز شادی و آرام و ناز
دو جز عش ز لؤلؤ شده ناپدید
همی زد ز خون نقطه بر شنبلید
برآرد جهان سرکشان را زکار
کند نرمشان گردش روزگار
سپهر روانرا ببد دستبرد
بسست این چنین چند خواهی شمرد
یکی دایره ست آبگون چنبری
فراوان درین دایره داوری
نه مر پادشاه و نه مر بنده را
شناسد نه نادان نه داننده را
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ
نگر نیک و بد تا چه کردی ز پیش
بیابی همان باز پاداش خویش
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی
ز یزدان شمر نیک و بدها دُرست
که گردون یکی ناتوان همچو تست
نریمان چو دید اشک فغفور و درد
رخش گشته ماننده برگ زرد
بد گفت مندیش چندان به راه
شکیب آر تا من سوم پیش شاه
به یزدان که بنشینم آن گه ز پای
نگر کامت آرم سراسر به جای
شد و برد پیش آن همه خواسته
اسیران و خوبان آراسته
همه راه پیوسته پنجاه میل
ستور و شتر بود و گردون و پیل
ز گردون به گردون شده بانگ و جوش
جهان پر درای و جرس پر خروش
شه چین جدا بافغستان و رخت
همی رفت بر پیل با تاج و تخت
ورا جای بر زنده پیلی سپید
مهان بر هیونان عودی هوید
سخن جز به دستور سالار بار
نگفتی به ره در جهان نهان و آشکار
خور و پوشش و فرش و خوبان به هم
نکرد ایچ از آن رسم کش بود کم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
خبر یافتن فریدون از آمدن نریمان
ازین مژده چون آگهی یافت شاه
بر افروخت از ماه برتر کلاه
هزار اسپ بالای زرینه ساز
فرستاد با لشکر از پیشباز
دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش
ز برگستوان دار و از درع پوش
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای
دو صد پیل در دیبه رنگ رنگ
ز برشان درفش دلیران جنگ
همه پیلبانان به زرین کمر
ز دُر تاجستان ، گوشوار از گهر
پلنگان به زنجیر زرّینه بند
همان گرگ و شیر ژیان در کمند
شد آمل بهشتی نو آراسته
درم ریز و دیبا فشان خواسته
سه منزل سپه داده زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران
سپر در سپر گیل مشکین کله
خروشان همه چون هژیر یله
ز رنگین سپرها چنان بُد زمین
کجا چرخ در چرخ دیبای چین
همه مردم شهر بی راه و راه
زده صف به دیدار فغفور شاه
طرازیده بر پیل اورنگ اوی
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی
یکی چتر طاووس رنگ از برش
ابر سر ز یاقوت و دُر افسرش
بَر درگه شه چو آمد فراز
چنان کش همی دید شاه از فراز
ز پیل زیان آوریدند زیر
زمانی بماندند بر جای دیر
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زرّ بند
فریدون نیاورد ازو هیچ یاد
نپرسیدش از بُن نه امید داد
برش نیز یک هفته نگذاشت کس
بباد فرهش بد همین کرد بس
نریمان بر شه شد از گرد راه
گرفت آفرین داد نامه به شاه
نخست از نثار آنچه بُد پیش برد
پس آن گه دگر هدیه ها برشمرد
به یک هفته در هفتصد بار شش
بُد از پیش شه مردم بارکش
همی گفت چون کشور چین که دید
که چندین شگفت از وی آمد پدید
نه در گنج ماند و نه در کاخ جای
نه در باغ و ایوان و نه در سرای
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشت خوی
از آن پس نریمان به پای ایستاد
فروبست دست و زبان برگشاد
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرین خسرو پاک را
ز فغفور و آرایش کشورش
سخن راند و از گنج و از لشکرش
که شاهی سزا افسر و گاه را
ندیدم چو او جز شهنشاه را
اگر بر خرد خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد
نپیچد شه از مردمی رأی خویش
فرستدش دلخوش سوی جای خویش
نباید بُد ایمن به بخت ارچه چیر
که دولت نماندست یک جای دیر
که داند که این چرخ بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست
به رنجست آنکش هنرها مِهست
نکوکاری و نیکنامی بهست
که ماند نکونامی ایدر به جای
بود با تو نیکی به دیگر سرای
شمر یافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکویی و داری توان
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوریت از بدی
به تلخی چو ز هست خشم از گزند
ولیکن چو خوردیش نوشست و قند
ببخشود شه ز آن سخن ها و گفت
بزرگی فغفور نتوان نهفت
ورا این بزرگیش بی راه کرد
که با ما به کین دست بر ماه کرد
ازین نیست باد فره اکنونش بیش
که یک هفته شد تا نخواندمش پیش
ببر خلعت و بند بردار ازوی
به پوزش دلش پاک از اندُه بشوی
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست
کمان ، گاه ضحاک بنداختی
چو گاه من آمد به زه ساختی
من این بد مکافات آن ساختم
نه ز آن کارج تو شاه نشناختم
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش پسیچ
مر این خانه را خانه خویش دان
مرا گرچه بیگانه از خویش دان
به تو گر بدی کردم از آزمون
به هر بد کنم صد نکویی فزون
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
گه گیتی چنینست بالا و شیب
سپهر روان با کسی رام نیست
ز نیک و بد و ماش آرام نیست
چو پرّنده مرغیست فرخنده بخت
جهان باغ و ماها سراسر درخت
به باغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآندیش رأی
بر آن باش فردا که هر دو به کام
نشینیم یک جای و گیرم جام
نریمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشید و شد شاد فغفور شاه
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی به چشم اندر آورد نم
چو شاه فروزندگان از سپهر
ز پیروزه گون تخت خود دید چهر
فریدون پگه کرد سوری پسیچ
کز آن سان نبد دیده فغفور هیچ
به گلشن گهی کز دو سو داشت در
نمودند دیدار با یکدیگر
ز هر در درآمد یکی ، تا ز جای
نه برخاست باید یکی را به پای
به بر یکدیگر را گرفتند شاد
به پوزش سخن چند کردند یاد
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس از آن گه به بگماز بردند دست
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گونه آراسته چون بهار
میان اندرون خانه رنگ رنگ
ز مینا گِل او ز بیجاده سنگ
همه بومش از صندل و چوب عود
بدو اندر از زرّ سیصد عمود
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر یکسره
بساطش سراسر زبر جد نگار
همه شفشه زرّ بد پود و تار
ابر پیشگه تختی از لاژورد
گهر در گهر ساخته سرخ و زرد
دو صد طاس پر عنبر از پیش تخت
زده در میانشان ز مرجان درخت
ز زرّ بی کران نار و نارنج بود
که هر یک بهای یکی گنج بود
همه دانه نار یاقوت و دُر
ز کافور نارنج ها کرده پُر
طبق های نقل از عقیق یمن
پُر از مشک کرده بلورین لگن
ز هر سو یکی باد بیزن ز بر
فروهشته از پرّ طاووس نر
ز کافور شمامها ریخته
تل عود و آتش برآمیخته
پر از درّ و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سوی از سیم خام
به هر گوشه جز عین یکی آب گیر
گلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیر
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده
چو نخچیرگاهی به وقت بهار
در او هم گلستان و هم گل به بار
هزار از بزرگان خسرو پرست
تکوک بلورین و بالغ به دست
بتان سرایی میان بسته تنگ
به کف جام وز جامه طاووس رنگ
همه سرو سیمین به زرّین کمر
همه میگسار آهوی مشک سر
به شمشاد پوینده عنبر فروش
به یاقوت گوینده در خنده نوش
فروزان به مجمر یکی عود خشک
فشانان به باد آن دگر گرد مشک
می زرد بد در بلورین ایاغ
چو در آب پاک از نمایش چراغ
نوا پیشگان بر گرفتند رود
همی جام می داد جان را درود
بدینسان فریدون مهی بیشتر
همی ساخت هر روز بزمی دگر
همه یاد فغفور چین خواستی
به شادیش با جام برخاستی
ز هر تحفه چندانش آورد پیش
که هم چین شدش خوار و هم گنج خویش
از آن پس نریمان یل را نواخت
ز بهرش بسی خسروی هدیه ساخت
صدش بدره بخشید دینار گنج
ز هر دیبه رخت پنجاه و پنج
دو صد ریدگ ترک با اسپ و ساز
پری چهره سی خادم دلنواز
ز شمشیر و ترگ و سپر بی شمار
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز گستردنی بار سیصد هیون
شراع و ستاره ده از گونه گون
زرنج و همه غور و زابلستان
هم از بلخ تا بوم کابلستان
بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند
سزا هر که را بود با او بهم
گهر داد و بالا و زرّ و درم
دگر هر چه بُد اندر آن بزمگاه
ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه
ببخشود یکسر به فغفور چین
یکی کرسی نغز دادش جز این
ز زر بر سرش کودکی میگسار
به کف جامی از گوهر شاهوار
هر آن گه که شه دست بفراشتی
وی آن جام می پیش او داشتی
چو خوردی به آواز گفتی که نوش
ازو بستدی باز بودی خموش
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پُر از گوهر نابسود
دگر تاجی از گوهر شاهوار
که شب شمع با او نبودی به کار
بدادش ز بیچاره تختی دگر
طرازیده بر پشت شیری ز زر
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره آن گه نشستی ز پای
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پُر بخار بخور
دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ
صد و بیست مثقال هر یک به سنگ
چهل دّر دیگر همه نابسود
که هر یک مِه از خایه باز بود
به مثقال سی سرخ گوگرد پاک
به یکپاره چون اختری تابناک
دگر هر چه از چین بُد آورده چیز
سراسر بدو باز بخشید نیز
به درگاه او باز فغفور شاه
ببخشید یک یک همه بر سپاه
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد به کار
شه گیتی از بهر گرشاسب باز
بسی هدیه گونه گون کرد ساز
هم از کوس و منجوق وز تخت زر
هم از پیل و بالا و تیغ و کمر
قبا و کلاه گهربفت خویش
دگر هدیه هر چیز دَر گنج بیش
همه بوم ماهان و جای مهان
هم از قهستان تا در اصفهان
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی
مهانی که بودند با او به چین
سزا هدیه ها داد نو هم چنین
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پاسخ نامه گرشاسب از فریدون
نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت
رسید آن سخن های با مهر جفت
یکی نامه گویا چو فرّخ سروش
که از درّ معنی صدف کرده گوش
پیام آورش مژده را مایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود
روان ها شد از مژده شادی سرشت
به هر دل دری بگشاد از بهشت
ترا تا گشادست دست بلند
بود بی گمان پای دشمن به بند
تو شیری و تیغ تو ز الماس ابر
روان بار ابر و عنان دار ببر
هوا نیست نز گرد تو تیره فام
زمین نیست نسپرده اسپت به گام
ز خون کف شیران به کفشیر تست
دل و رزم و کین جفت شمشیر تست
هنرها چنین از تو نبود شگفت
دلیری و رزم از تو باید گرفت
تو رنجیّ و من برخوردم از جهان
همانا که تو دستی و من دهان
بیآمد به مژده نریمان گرد
همه هر چه گفتی یکایک شمرد
اگر چند فغفور کژّی گزید
ز ما راستکاریّ و خوبی سزید
بدو جون ترا نیکویی بود رأی
به نیکی فرستادمش باز جای
چو آید بدو باز بسپار چین
به چینش از رخ بخت بزدای چین
بر او باژ و ساو همه چین نخست
نبشت و ستد عهدی از وی درست
به نزل و علف هر که بودند شاه
بفرمود کآیند پیشش به راه
دو منزل شدش همره و گشت باز
سپه راند فغفور با کام و ناز
به بزم و به خوان هم بدان رسم پیش
همی زیست در ره چو در شهر خویش
بزرگان بدین مژده برخاستند
همه چین و جندان بیاراستند
زمین سر به سر دیبه چین گرفت
هوا از درم ریز پروین گرفت
همی هر سوی آذین دیبا زدند
ز شادی ثری بر ثریّا زدند
همه خاک ره گل شد از بس گلاب
ز گِل گُل دمید از نرمی لعل ناب
صدف گشت هامون ز بس دُر نثار
شد از نافه ابر آهوی مشک بار
چنان بُد ز بس گرد اسپ سپاه
که از بر ندیدند کس مهر و ماه
جهان پهلوان با بزرگان چین
پذیره شدش چند منزل زمین
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سَرِ خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون از اندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشتست
پس پرده بیگانه نگذاشتست
ز دروای ما هر چه بایست نیز
همی داد خرّم ز هر گونه چیز
ازین مژده فغفور شادی گرفت
چنین کار ازو گفت نبود شگفت
کند هر کس آن کآید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آرد برش
دگر روز شبگیر با فرهی
چو بنشست برگاه شاهنشهی
بزرگان چین سر برافراختند
بَرِ شاه چین آمدن ساختند
سلب هر چه شان بُد کبود و سیاه
فکندند یکسر ز شادی شاه
چنان پادشاهی بر او راست شد
کا گاهش بر از مَه همی خواست شد
نخست از همه کس که بُد نامدار
جهان پهلوان برد پیشش نثار
خراجی که در چین ز هر سو فراز
ستد بد بدو نیز بسپرد باز
بدو داد باز آن همه شاه چین
بسی هدیه بخشید نیزش جز این
از آن پس به نزدیک شاه کیان
یکی نامه فرمود بر پرنیان
گه رفتنش با مهان سپاه
برون رفت پیشش دو منزل به راه
ورا کرد بدرود و برگشت شاد
جهان پهلوان سر سوی ره نهاد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
خواهش نریمان از شاه افریدون و زن خواستن او ص ۳۷۵
وز آن سو نریمان چو یک مه ببود
به درگاه شه رفت شبگیر زود
کمر بستهٔ راه و بر سر کلاه
ز بهر شدن خواست فرمان شاه
دگر گفت کز چین چو برخاستم
بر شهریار آمدن خواستم
مرا عّم من پهلوان داد پند
که چون باز خانه رسی بی گزند
یکی جفت شایسته کن درخورت
بپیوند ازو در جهان گوهرت
که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست
که گیتی بدارد به شمشیر راست
درختی ز تخم تو سر برکشد
که بر آسمان شاخ او می‌ کشد
همه پهلوانانش باشند یار
دلیران رزم و بزرگان بار
کنون شهریار آشکار و نهفت
شناسد که نگزیرد از روی جفت
به گیتی خداوند از آن شد پدید
که هر چیز را پاک جفت آفرید
جهان از دو حرف آمدست از نخست
سخن کم زد و حرف ناید درست
خطی ناورد خامه ای بی دو سر
چو مرغی نگیرد هوا بی دو پر
یگانه گهر گرچه زیبا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود
بزرگیست در بلخ بامی سرست
مرا نیز در تخمه هم گوهرست
جز از درخت او نیست زیبای من
بدو شاه روشن کند رأی من
مگر بنده ای زو دهد کردگار
که اندر رکیب شه آید به کار
نوندی هم آن گاه شه برنشاند
به سوی شه بلخ و او را بخواند
بسی مژده داد از بلند اخترش
سخن راند باز آن گه از دخترش
مر او را ز بهر نریمان بخواست
همه دست پیمان او کرد راست
ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز
همه بلخ بامی بدو داد نیز
فرستادش آن گه سوی بلخ باز
که رو کار دختر بجوی و بساز
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد
که شادان شو و جفت خود را ببین
سوی سیستان آر و آنجا نشین
که آن شه که بر شهر کابل سرست
ز خویشان ضحاک بدگوهرست
به دل دشمنی جوی و بدخواه ماست
کز اهریمنی تخمه اژدهاست
بدان مرز هر سو نگهدار باش
از آن دشمن بد تو بیدار باش
نریمان به دامادواری چو باد
سوی سیستان رفت پیروز و شاد
به آوردن جفت کس رفت زود
فرستاد چیزی که شایسته بود
شه بلخ چندان برافشاند گنج
که ماند از کشیدن جهانی به رنج
چه از فرش و آلت چه از سیم و زر
چه از درّ و دیبا و سنگ و گهر
عماری بیاراست با مهد شست
کنیزک دو صد جام و مجمر به دست
به جام اندرون دُر از اندازه بیش
به مجمر همه عود سوزان ز پیش
دگر چارصد ریدگ دلنواز
چهل خادم ترک شمع طراز
جهان پُر ز خوبان چون ماه کرد
چنین هدیه با دخت همراه کرد
زمین از گرانی ببد سرگرای
که بیچار هگشت از پی چار پای
ز بلخ آنچنان بار دربار بود
که تا سیستان ره چو دیوار بود
نریمان پذیره شد آراسته
جهان گشته سور سران خاسته
ببارید تند ابر شادی ز بر
دل شادمان از برآمد به در
در آیین دیبا زده کوی و بام
فروزان به هر سو تلی عود خام
چنان درفشان بود و عنبرفشان
که درویش زر بُد به دامن کشان
همه راه آذین و گنبد زده
به هر گنبدی گل فشانان رده
به پرواز مرغان برانگیخته
ز هر یک دگر شعری آویخته
ز دیبا در و دشت طاووس رنگ
دم نای هر جای و آوای چنگ
بزرگان همه راه با کوس و بوق
فشانان به طشت آب مشک و خَلوق
نظاره دد از کوه مرغ از هوا
گه این لهو سازنده گه آن نوا
هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش
ز مشک و گهر تاج بُد شاه را
ز یاقوت و دُر افسری ماه را
به هم هفته ای شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند
سرشک خرد چون از ابر هنر
صدف یافت آن درّ شد مایه ور
گرانمایه مُهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدایی نگار
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زاد سروش نوانی گرفت
گلش هر زمان گشت بی رنگ تر
همان بار درش گران سنگ تر
چو بُد گاه زادنش بیمار گشت
بر او انده بار بسیار گشت
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کزاو زندگی خواست برتافت روی
به مشکوی مشکین بتان سرای
همه سر پُر از خاک و زاری فزای
پزشکی بُد از فیلسوفان هند
که گرشاسب آورده بودش ز سند
بیاراست هر داروی از بیش و کم
بدو داد با تخم کتان به هم
همان گه شد آسان بر آن ماه رنج
پدید آمدش دُر گویا ز گنج
جدا گشت تیغ شهی از نیام
برون شد خور از میغ تاریک فام
چراغی بُد از خود ز خوبیّ و فر
برافروخت از خود چراغی دگر
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
داستان قباد کاوه
چو شد پهلوان بسته ره را کمر
قباد آن کجا کاوه بودش پدر
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان
پدرم از جهان جز مر او را نخواست
به شمشیر گیتی ازو گشت راست
از اورنگ برکند ضحاک را
سپرد افسرش زیر پی خاک را
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج
بدو بیش بخشد همی شهر و گنج
شد این آگهی نزد شه آشکار
نهان داشت تا بود هنگام بار
چو شد بر سران بارگاه و سرای
برآورد سر شاه دانش سرای
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر ز دل پند من
به یزدان پناهید تا از گزند
بودتان به هر دو جهان سودمند
منازید از آن شادمانی و ناز
که آرد سرانجام درد و گداز
بی اندرز هر گز مباشید کس
ببینید هر کار را پیش و پس
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای
مجویید دانش ز بی دانشان
که نادان ز دانش ندارد نشان
کنید آزمون ها به دانش فزون
که هست آینه مرد را آزمون
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد رَهِ دین و داد
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر
مگویید شه را به از بی رهی
که تان بد رسد چون رسد آگهی
اگرچه باشید از دور باز
بود دست شاهان به هر سو فراز
بود گوش با چشم شه را بسی
کجا گوش و چشمش بود هر کسی
چو شه دادگر باشد و ره شناس
بدو داشت باید ز یزدان سپاس
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس
چنان خوش نباید بُدن کت خورند
چنان ترش نه نیز کت ننگرند
ز زخم سنان بیش زخم زبان
که این تن کند خسته و آن روان
چو دستور شد دل خرد همچو شاه
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
سپهدار دارد سپه را به جای
کز اندازه ننهد کسی پیش پای
بنا گفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که بر گفته کیفر برد
سه چیز آورد پادشاهی به شور
کزآن هر سه شه را بود بخت شور
یکی با زنان رام بودن به هم
دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست
که او بر هوای دلش پادشاست
ز گیتی بی آهو نیابی کسی
اگرچه دارد هنرها بسی
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد ازو کس دژم
ز هر بد به دادار جوید پناه
به انداز هر کس دهد پایگاه
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج
مرا این همه هست و پاکیّ تن
دگر تا شهم بَد نیاید ز من
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج بگماشتم
جهانبان دهد پادشاهی و تخت
نگردد کسی جز بدو نیکبخت
جز ایزد ندادستم این تاج کس
سپاس از جهان بر من او راست بس
سزد پس که بدگوی چیزی کند
به بد گفتن من دلیری کند
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد
بد مردمان از چه گویی به یاد
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن
گله هر چه کردی شنیدم ز بن
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین
جهان خیره ماند ز برزش همی
به گردون کشد پیل گرزش همی
سته دیو و پیل از خم خام اوست
ژیان شیر و تند اژدها رام اوست
کجا نیزه زد در صف کارزار
پسین مرد باشد چو پیشین فکار
به هند ار فروکوبد از گرز بوم
ز بس زور او لرزه گیرد به روم
چو من هم ز جمشید دارد نژاد
تو چون کاوه دانیش گشته به باد
پدرت از سپاهان بُد آهنگری
نه زیبا بزرگی نه والاسری
چو بگزید ما را نکونام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم
کنونست در بزم با ما به هم
بدادیمش اهواز و ده باره شهر
همی زین فزونتر ز ما یافت بهر
اگر برد رنج آمدش گنج بر
تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر
ز بهر همه کس بود شهریار
نه از بهر یک تن که باشدش یار
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی
به دشتی که گمراه گردی مپوی
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
مکش پای از اندازه بیش از گلیم
مینداز سنگ گران از برت
که چون بازگردد فتد بر سرت
گر آزرم بابت نبودی ز بن
چو از رفتگان بودی از تو سخن
همان کردمی با تو از راه داد
که در چین نریمان به دیگر قباد
سخن هر چه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد
به زاریّ و پوزش زبان برگشاد
بس گشت در خاک زنهار خواه
ببخشید خون و ببخشود شاه
خبر یافت کاوه پسر را بخواند
فراوان بر او خشم و خواری براند
به خون کرد با خنجر آهنگ او
رهاندند خویشانش از چنگ او
فرستاد کس شاه کشور نواز
به یک جایشان آشتی داد باز
وزآن سو جهان پهلوان شادکام
همی زیست خرّم به دیدار سام
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز
ز من به بود گاه شمشیر و گرز
به یک سال از آن شادی و فرّهی
نشد دستش از جام روزی تهی
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج خداوند کابل بخواست
شه کابلی گفت و کاین نیست داد
شهنشه به بیداد فرمان نداد
تو خواهی و خواهد خداوند تاج
به سالی دوباره نباشد خراج
بر این آرزو پهلوان سترگ
فرستاد نامه به شاه بزرگ
خراج همه کابل و بوم اوی
بدو داد یکسر شه نامجوی
جهان پهلوان از پی نام را
ببخشید باز آن همه شام را
ز گیتی همه سیستان ساخت جای
به رفتن نزد چند گه نزد رای
جهان سرگذشت نو از هر کسی
چنین گونه گون یاد دارد بسی
جهان خانه دیو بد پیکرست
سرایی پرآشوب و درد سرست
یکی گور دانیست بر راه رو
که گوری فزون نیست هر گاه نو
بیابانش لهوست و ریگش نیاز
سمومش هوای دل و غول آز
دهی شد که باشد برو رهگذار
درون هست و بیرون شدن نیست چار
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم
ستاند همان باز با جان به هم
به دانندگان همچو زندان زشت
بر آن کس که نادان و بی دین بهشت
برش این یکی دان که دانش سرای
برد زو همی توشه آن سرای
وی ار ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره خویش بردار زود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه
چو شاه حبش سوی خاور گریخت
همه رخت و دینار و گوهر بریخت
شه روم بنشست بر تخت عاج
درآویخت زایوان پیروزه تاج
دو لشکر به هم کینه خواه آمدند
دلیران ناوردگاه آمدند
غو کوس تند شد و گرد میغ
در آن میغ خون آب شد برق تیغ
برآویخت یک باره با مهر خشم
خرد را سترگی فرو بست چشم
همی تاخت خنجر ز گرد سیاه
چو ایمان پاک از میان گناه
کمان شد یکی برزگر تخم کار
وزآن تخم پیگان ودل کشتزار
از آن تخم هر کشت کآمد دُرست
ز خون خورد آب و برش مرگ رُست
ز پاشیده خرطوم پیلان به تیغ
تو گفی همه مار بارد ز میغ
سر خشت گفتی می آشام شد
صفش بزم و می خون و دل جام شد
دلیران بر اسپان کفک افکنان
بدین دست گرز و ، به دیگر عنان
روان خون به زخم از بر پشت پیل
چو ز آب بقم چشمه بر کوه نیل
روان هر سوی اسپی هراسان ز جای
سوارش نه پیدا و زین زیر پای
سپهدار بر زنده پیلی دمان
همی تاخت آورده بر زه کمان
کجا بُد سری با درفشی به دست
به پیکان همی دوخت و افکند پست
ز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگ
همی آشیان کرد زنبور مرگ
چو یک چند بر پیل پیوست جنگ
پیاده ببد تیغ و نیزه به چنگ
برد بر کمربند چاک زره
به نعره گسست از گریبان گره
به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت
گهی دل درید و گهی سینه دوخت
همی داد شمشیرش اندر شتاب
هم اندر هوا کرکسان را کباب
به هر بار کاو گرز بفراشتی
به زنهار مَه بانگ برداشتی
به هر تیر کاو برگشادی ز زه
زمانه زدی نعره گفتی که زه
سر خنجرش لاله کارنده بود
ز درع یلان حلقه بارنده بود
تو گفتی به هر حلقه گردون دو نیم
همی ری نکارد ز پولاد میم
هزار از دلیران جوینده کین
به گردش تنوره زدند از کمین
بدانسان زدندش همی چپ و راست
که در کوه ودریا چکاچاک خاست
شل و خنجر و گرز چندان سپاه
چه بر ترگ او بر چه بر کوه کاه
تو گفتی همی زخم آن سرکشان
گل افشان شمردی نه آهن فشان
شه طنجه آمد چو تند اژدها
بر اوکرد در گرد خشتی رها
نبد سود، برگاشت روی از نبرد
برادرش پیش اندر آمد چو گرد
بپوشیده خفتان و نیزه به دست
برادرشبه زیر اسپ چون کوه پولاد بست
بینداخت زی پهلان خشت و رفت
پسش پهلوان رفت چون باد تفت
گرفتش دُم اسپ و از جای خویش
برآورد و بنداخت سی گام پیش
برآنگونه زد نعره ی کوه کاف
که سیمرغ بگریخت از کوه قاف
تن افکند بر قلب لشکر به کین
دلیران ایران پسش هم چنین
چنان جنگ بر جنگیان تیز شد
که دست و گریبان هم آویز شد
تو گفتی ز خون چرخ جوشد همی
زمین چادر لعل پوشد همی
به هر گوشه آویزش سخت بود
سر و کار با گردش بخت بود
ز غریدن کوس ترسان هژبر
عقاب از تف تیغ پرّان در ابر
ز گرد آسمان در سیاهی شده
ز جوشن زمین پشت ماهی شده
بریده ز تن جان امید از نهیب
چو عشق از دل مهرجویان شکیب
گشاینده شمشیر بند از زره
چو باد از سَرِ زلف خوبان گره
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد
یلان را رخ و کام پرخون و خاک
چه خفتان چه برگستوان چاک چاک
بریده بر او جوشن از تیغ تیز
زره پاره و ترگ ها ریز ریز
فسرده به خون اندرون تیغ ز مشت
پُر از آبله کف ز زخم درشت
شه طنجه برگاشت روی از نهیب
سپاهش گرفتند بالا و شیب
گریزنده دیدی گروها گروه
چه از سوی درا چه از سوی کوه
چو نخچیر بر کُه یکی با شتاب
یکی همچو ماهی دوان زیر آب
دگر تن به شهر اندر انداختند
به باره ره جنگ برساختند
چو بفکند زرّین سپر آسمان
مَهِ نو به زه کرد سیمین کمان
خبر زان بُنه شد به گرشاسب زود
کجا شه به کشتی فرستاده بود
برافکند کس تا گرفتند پاک
شه طنجه را دل شده از درد چاک
فروهشت در شب ز باره رسن
به دریا گریزنده شد با دو تن
سیه پوش گیتی چو شد زرد پوش
کُه کهربا برزد از چرخ جوش
سپهدار با شهر برساخت جنگ
بپیوست رزمی گران بی درنگ
چو لشکر شد آگه که بگریخت شاه
دگر کس نیارست شد رزم خواه
تن از باره یکسر فکندند زیر
به کین دست ایرانیان گشت چیر
فکندند در شهر خرسنگ و خاک
از آن پس به آتش سپردند پاک
شه طنجه را نزد دریا کنار
گرفتند از ایران گروهی سوار
که زورقش را باد گم کرده بود
ز دریا به خشک از پس آورده بود
ورا زی سپهدار با آن دو تن
ببردند، در حلق بسته رسن
سپهدار گفت ای بد زشت کیش
خوی بد چنین آورد کار پیش
خوی نیک همچون فرشتست پاک
خوی بد چو دیوست بی ترس و باک
ز فرزند وز جفت و تخت شهی
بماندی و خواهی شد از جان تهی
پس آن خواسته جملگی را درست
همیدون از آن هر دو تن بازجست
ببریدشان گوشت یکسر به گاز
بمردند و کس هیچ نگشاد راز
چنینست کار طمع را نهاد
بسا کس که داد از طمع جان به باد
ز طمعست کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته زبان شد دراز
چو برداشتی طمع از آنچت هواست
سخن گر ز کس برنداری رواست
از آن هر سه چون پهلوان دل بشست
همه کاخ شه گشت و هر سو بجست
ز سنگ سیه خانه ای ناگهان
بدید، اندرو کرده گنجش نهان
همه چیزها یک به یک برده نام
به سنگ اندرون کنده دیوار و بام
به در بر نوشته که این خواسته
جهان پهلوان راست ناکاسته
ببد شاد دل وز جهان آفرین
برآن شاه کآن ساخت کرد آفرین
ببرد آن هم خواسته سر به سر
از آن پس نیازرد کس را دگر
همه طنجه را از سر آباد کرد
اسیرانش را یکسر آزاد کرد
فراوان ز هر شهر و هر بوم و مرز
نشاند اندرو مردم کشت ورز
هم از تخم شه پادشاهی نشاست
بر او رسم باژ آنچه بُد کرد راست
نوندی بدین مژده زی شهریار
در افکند و ره را برآراست کار
چه چیز آمد این خواست کز جهان
کسی نیست بی آزش اندر نهان
چو باشد جهانی بدو دشمنست
چو نبود غم جان و رنج تنست
ایا آز را داده گردن به مهر
دوان پیش او هر زمان تازه چهر
به گیتی در آنست درویش تر
کش از آز بر دل گره بیش تر
هر آن سر که او آز را افسرست
به خاک اندرست ار ز مه برترست
بوی بنده آز تا زنده ای
پس آزاد هرگز نئی بنده ای
یکی چاه تاریک ژرفست آز
بُنش ناپدید و سرش پهن باز
سراییست بروی بی اندازه در
چو یک در ببندی گشاید دگر
به هر راه غولیست گسترده دام
منه تا توان اندرین دام گام
پراکنده عمر و درم گرد گشت
بخور کت به خواری بباید گذشت
چنان کآمدی رفت خواهی تهی
تو گنج از پی گنج بانی نهی
نهم گویی ازبهرفرزند چیز
مبر غم، که چیزش بود بی تو نیز
کسی را جهانبان ز بُن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید
ترا داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
باز گشت گرشاسب به ایران ص۳۹۸
به ایران سوی شاه با فرّهی
چو آمد به شاه کیان آگهی
پذیره شدش منزلی بیش و کم
نشست از بر تخت با او به هم
ببوسید و پرسید چیزی که دید
سپهبد همی گفت و شه زو شنید
پس آن چرم پتیاره کآورده بود
بیآورد و شاه و سپه را نمود
کهی بد دو سر بر وی و هشت پای
که ده زنده پیلش نبردی ز جای
همه کام دندان پیل و نهنگ
همه پنجه چنگال شیر و پلنگ
ازو خیره شد شاه با هر که بود
همی هر کسی پهلوان را ستود
فکندند بر درگه شهریار
بر او مردم انبوه شد صد هزار
پس از پهلوان باز پرسید شاه
که چون طنجه کندی و بردی سپاه
چرا کردی آباد بار دگر
چنین داد پاسخ یل پرهنر
که هنگام ضحاک گیتی ستان
نهادم یکی شهر چون سیستان
نشایستی اکنون که شاهی تراست
شدی شهری از بنده با خاک راست
چو پولی است زی آن جهان این جهان
در او عمر ماه راه و ما کاروان
چو از بهرم آن کاو شد آباد داشت
به دیگر کس آباد باید گذاشت
پس از گنج طنجه سخن کرد یاد
هر آنچ از ره آورد شه را بداد
نپذرفت شه زان همه هیچ چیز
دگر چیز بخشیدش از گنج نیز
از آن پس یکی مه ز شادیّ و می
نیاسود با وی جهاندار کی
همی خواست کآسوده گردد ز رنج
که تا رفت زی طنجه بُد سال پنج
چو شد چهره ادهم شب سپید
به زربفت روزش بپوشید شید
سر مه رسید از نریمان پگاه
دو نامه به نزد سپهدار و شاه
بسی آفرین کرد بر شاه و داد
بسی بویه پهلوان کرده یاد
چو برخواند نامه یل نامجوی
براند از دو دیده به رخ بر دو جوی
شدش موی کافوری از اشک پر
چو بر شفشه سیم خوشاب دُر
بدانست شه کآرزو راز کرد
دگر روز کار رهش ساز کرد
ز گنجش بسی گونه گون هدیه داد
سوی سیستانش فرستاد شاد
نریمان چو زاین مژده آگاه گشت
زد آیین و گنبد همه کوه و دشت
زمین رنگ باغ بهاران گرفت
هوا از درم ریز باران گرفت
ز دیبا تو گفتی بر آن شهر بر
بگسترد همواره سیمرغ پر
دو فرسنگ بد لشکر آراسته
غو کوس و نای از جهان خاسته
پیاده ز دو سوش دیوار بست
سپر در سپر تیغ و نیزه به دست
برافکنده بر پیل بر خیل خیل
چه برگستوان و چه دیبا جلیل
میان اندر آراسته پیل سام
به دیبای چینیّ و زرین ستام
بر او سام بر کتف کوبال خویش
زره از پس و گرز و خفتانش پیش
درفش نریمان ز بالای سر
فروهشته از پیل گرز و سپر
نریمان ز پس با همه سروران
تبیره زنان پیش و رامشگران
خزان و بهاریست گفتی به هم
ز دینار باریدن و از درم
چو آمد به تنگی سپهدار شیر
سبک سام گرد آمد از پیل زیر
گرفتش به بر پهلوان گزین
نریمان فرخنده را همچنین
همه راه بودند با می به دست
شدند اندر ایوان به هم شاد و مست
بیاسود هر کس ز شادی و کام
ز کف پهلوان نیز ننهاد جام
هر آنچ از ره آورد بُد نام را
سراسر ببخشید مر سام را
سپاس جهانبان بسی یاد کرد
که جانش به دیدار او شاد کرد
دل و رای از آن پس برافروختش
شکار و سواری بیاموختش
بدان گه که سالش ده و چار شد
سوار و دلیر و صف آوار شد
به هم برزدی لشکری در نبرد
ربودی به نیزه ز زین کوهه مرد
بدی پیل در صفّ کین رام او
شدی غرقه غوّاص در جام او
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در خاتمت کتاب
شد این داستان بزرگ اسپری
به پیروزی و روز نیک اختری
ز هجرت براوبر سپهری که گشت
شده چارصد سال و پنجاه و هشت
چنان اندرین سعی بردم ز بن
ز هر در بسی گرد کردم سخن
بدان سان که بینا چو بیند نخست
بد از نیک زاین گفته داند درست
ز گویندگانی کشان نیست جفت
به خوشی چنین داستان کس نگفت
بدین نامه گر نامم آیدت رای
به دال اسد حرفِ دَه برفزای
چنین نامه ای ساختم پرشگفت
که هر دانشی زاو توان برگرفت
چو گنجی که داننده آرد برون
به اندیشه زاو گوهر گونه گون
چو باغی که از وی به دست خرد
گل جان چند وهم چون بگذرد
چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی
که نخچیر دانش نهد دل در اوی
بهشتیست بومش ز کافور خشک
گیاهش ز عنبر، درختانش مشک
بسی حور بر گردش آراسته
از اندیشه دوشیزگان خاسته
ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن
ز دانش زبان و ز معنی سخن
سراسر ز مشک سیه طرّه پوش
هم از طبع گوینده و هم خموش
به گیتی بهشت ار ندیدست کس
بهشتی پر از دانش اینست و بس
که وهم اندر او چون بهشتی به جای
بیابد ز رمز آنچه آیدش رای
همه پرگل و سبزه و میوه دار
نگردد کم ارچند چینی ز بار
مر این نامه را من بپرداختم
چنان کز ره نظم بشناختم
بدان تا بود انس خواننده را
دعا گویدم گر مُرم زنده را
همی جستم از خسرو ره شناس
که نیکیش را چون گزارم سپاس
ازین نامه من بهتر و خوبتر
سزای تو خدمت ندیدم دگر
ز جان زاده رزند بیش از شمار
بیاراستم هریکی چو نگار
سراسر ز دست هنر خورده نوش
پدرشان خرد بوده و دایه هوش
همه غمگسارند خواننده را
ز دل دانش آموز داننده را
به تو هدیه آوردم از بهر نام
پذیر از رهی تا شود شادکام
چنان چون به شاهی ترا یار نیست
چو من خلق را نیز گفتار نیست
کنون تا دراین تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود
چو نیکو شد از جاه تو کار من
بیفروخت زین خلق بازار من
ز تو تا بود زنده دارم سپاس
که من با خرد یارم و حق شناس
همی تا بود هفت کشور به جای
مبادت گزندی ز فانی سرای
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال
مبادت به جز داد کاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر
چو از داد پرداختی رادباش
وزاین هردو پیوسته دلشاد باش
که بهتر هنر آدمی را سخاست
سخا در جهان پیشهٔ انبیاست
سخاوت درختیست اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت
ازآن شاخ دارد به دنیا گذر
نصیب آمد از وی ترا بیشتر
الا تا بود فرّ یزدان پاک
روندست گردون و استاده خاک
جهان را تو بادی شه نیک بخت
که ناهید تاجت بود، ماه تخت
دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر
که دارند کارت روان در سپهر
دو اسپت شب و روز چونانکه راست
وز ایشان رسی هر کجا کت هواست
ز خسرو براهیم شاه زمین
نوازنده باشی چنان کز تو دین
شه خسروان باد محمود تو
دل و جان از او شاد و از جود تو
بدان ملک فرمانت هزمان دمان
که دشمنت را دوست پژمان روان
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
کرد روزی عمر به رهگذری
سوی جوقی ز کودکان نظری
همه مشغول گشته در بازی
کرده هریک همی سرافرازی
هریکی از پس مصارعتی
بنمودی ز خود مسارعتی
برکشیده برای خطّ و ادب
جامه از سر برون به رسم عرب
چون عمر سوی کودکان نگرید
حشمتش پردهٔ طرب بدرید
کودکان زو گریختند به تفت
جز که عبدالله زبیر نرفت
گفت عمّر ز پیش من به چه فن
تو بنگریختی بگفتا من
چه گریزم ز پیشت ای مُکرم
نه تو بیدادگر نه من مُجرم
نزد آنکس که دید جوهر خود
چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد
میر چون جفت دین و داد بود
خلق را دل ز عدل شاد بود
ور بود رای او سوی بیداد
ملک خود داد سر به سر بر باد
نیک باشی ز دردسر رستی
ور بدی جمله عهد بشکستی
چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش
مرکب تو بود دو منزل پیش
آنچنان شو به حیرت آبادش
که دگر یاد ناید از یادش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
المثل فی‌الخشوع و حضورِالقلب فی‌الصّلوة قصة امیرالمؤمنین علیه‌السّلام
در اُحد میر حیدر کرّار
یافت زخمی قوی در آن پیکار
ماند پیکان تیر در پایش
اقتضا کرد آن زمان رایش
که برون آرد از قدم پیکان
که همان بود مرورا درمان
زود مرد جرایحی چو بدید
گفت باید به تیغ باز برید
تا که پیکان مگر پدید آید
بستهٔ زخم را کلید آید
هیچ طاقت نداشت بادمِ گاز
گفت بگذار تا بوقت نماز
چون شد اندر نماز حجّامش
ببرید آن لطیف اندامش
جمله پیکان ازو برون آورد
و او شده بی‌خبر ز ناله و درد
چون برون آمد از نماز علی
آن مر او را خدای خوانده ولی
گفت کمتر شد آن اَلم چونست
وز چه جای نماز پُر خونست
گفت با او جمال عصر حسین
آن بر اولاد مصطفی شده زَیْن
گفت چون در نماز رفتی تو
برِ ایزد فراز رفتی تو
کرد پیکان برون ز تو حجام
باز نا داه از نماز سلام
گفت حیدر به خالق الاکبر
که مرا زین اَلم نبود خبر
ای شده در نماز بس معروف
به عبادت برِ کسان موصوف
این‌چنین کن نماز و شرح بدان
ورنه برخیز و خیره ریش ملان
چون تو با صدق در نماز آیی
با همه کام خویش باز آیی
ور تو بی‌صدق صد سلام کنی
نیستی پخته کار خام کنی
یک سلامت دو صَد سلام ارزد
سجدهٔ صدق صد قیام ارزد
کان نمازی که عادتی باشد
خاک باشد که باد برپاشد
اندرین ره نماز روحانی
آن به آید که خشک جنبانی
جان گدازد نماز بار خدای
خشک جنبان بود همیشه گدای
بود از روی جهل و نااهلی
چون بجوید طریق بوجهلی
گرت باید که مرد باشی مرد
خشک بگذار و گردِ دریا گرد
گرت نبوَد ز بحر دُرّ خوشاب
هم تو دانی که در نمانی از آب
چنگ در راه حق زن ای سرهنگ
گرت نبود مراد نبود ننگ
مرد کز آب و خاک دارد عار
به هوا بر نشیند آتش‌وار
کله آسمان منه بر سر
تا بیابی ز جبرئیل افسر
تاج گردد ترا کلاه مَلَک
باشگونه شود کلاه فلک
تا بدانی حق از هوا و هوس
کین همه هیچ نیست زی تو و بس
عدمت چون وجود یکسانست
هرچه تو خواستی همه آنست