عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۵ - د‌ر ستایش صدراعظم د‌ام اجلاله فرماید
به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین
شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین
از آن شراره همه راغ گشت پر لاله
وزین ستاره همه باغ‌گشت پر نسرین
چمن از آن شده پرنور وادی ایمن
دمن ازین شده پر نار آذر برزین
مگر چمن زگل آتش‌ گرفت ‌کز باران
زند بر آتش آن آب ابر فروردین
درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است
گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین
میان عقل و جنون داده عشق او پدید
میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین
دو طٌره‌اش چو دو برگشته چنگل شهباز
دو مژه‌اش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین
قدش به قاعده موزون نه ‌کوته و نه بلند
تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین
دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم
گمان بری ‌که همی در نگارخانهٔ چین
دو ترک خفته و در زیر سر نهان ‌کمان
دو بچه هندو ی بیدار هردو را به‌ کمین
شب ‌گذشته ‌کز آیینه پارهای نجوم
سیه عماری شب را سپهر بست آیین
رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد
به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین
دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان
دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین
شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک
چکیده ز اشک‌ روان خوشه‌خوشه درّ ثمین
ندیده طلعت او دیدم از جوارح من
ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین
مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر
جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین
ز جای جستم و با صد تعب‌ گشودم چشم
رخی معاینه دیدم به از بهشت برین
شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند
رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین
به‌ کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی
بسان آتش موسی به آب خضر عجین
از ‌آن شراب‌ که با نور او توان دیدن
نزاده در شکم مادر آرزوی جنین
چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم
دو لاله‌ گشته عیان از دو نرگس مسکین
چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آسمان فضل و هنر
ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین
چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر
چه پیچی این همه مارت ‌که هشت بر بالین
مگر خیال سر زلف من نمودی دوش
که‌بر تنت همه‌تابست و بر رخت همه چین
بگفتمش به شبی ‌کابر پیلگون از برف
همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین
ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند
زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین
به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف
سحرگهان ‌که ز مشرق وزید باد بزین
ز درد چشم چنانم‌کنون‌که پنداری
به چشم من مژه از خشم می‌زند زوبین
چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید
بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین
فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک
جمال چهر مکارم قوام دولت و دین
خدایگان امم صدراعظم ابر کرم
که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین
به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد
ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین
به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد
ز اولین دم ایجاد تا به یوم‌الدین
زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار
خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین
مداد خامهٔ تو خال چهر روح‌القدس
سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین
ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی
برای امن مسالک به یمن رای رزین
ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید
ز نار تفته‌کشی‌گرد آب حصن حصین
ستاره با همه رفعت ترا برد سجده
زمانه با همه قدرت تراکند تمکین
از آن زمان‌که مکان و مکین شدند ایجاد
ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین
تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن
که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین
به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم
توان نمود معین بنات را ز بنین
پی فزونی عمر تو دهر باز آرد
هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین
ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست
کشد چو نقش‌کبوتر به پنجهٔ شاهین
در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری
که در میان بیابان تموز ماء مین
وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور
هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین
زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر
گمان بیاری رای تو اوستاد یقین
خزان‌گلشن تو نوبهار باغ بهشت
زمین درگه تو آسمان چرخ برین
گرت هزار ملامت‌ کند حسود عنود
بدو نگیری خشم و بدو نورزی‌کین
از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیع‌تر است
که التفات ‌کند گر کشد ذباب طنین
به‌ کفهٔ‌ کرمت چرخ و خاک همسنگند
اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین
بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس
بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین
شنیده بودم مارست‌کاژدهاگردد
چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین
ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور
از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین
به‌حکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت
به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین
برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری
درست شدکه تویی معنی‌کتاب مبین
همیشه تا نشود جهل با خرد همسر
هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین
خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی
هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین
کف ‌گشاده روانت ستوده جان بی‌غم
دلت شکفته تنت بی‌گزنده و بخت سیمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۶ - فی المدیحه
حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین
مرحبا اندام جان‌افروز صدر راستین
لو حش‌الله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط
مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیل‌گو از حیرتش مهر منیر
پیکری تسبیح‌خوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار
پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی ‌کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست
پیکری ‌کز بس بها بر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان
پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار
پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب
پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین
خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر
پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین
خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار
پیکری نه آیتی از قدرت جان‌آفرین
خلعتی نه سایه‌یی از شهپر روح‌القدس
پیکری نه مایه‌یی از طینت روح‌الامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان
پیکری‌کش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشه‌گیهان فریدون جهان
پیکر فرمانده‌ کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم
غوث‌ ملت، کهف ‌دولت، صدر دنیا، بدر دین
هرکجابادی ز خشمش‌مهرگان درمهرگان
هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر
از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون
از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون‌ کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چون‌کمین اندرکمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو
باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته خم‌ کمندش در وغا یال ینال
خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه
باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران
هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
درفلک از سهم ‌گردد چون سها پنهان‌ سهیل
در رحم ‌از بیم ‌گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین‌
نی به‌غبراز سیم‌و زر یک‌تن درایامش ملول
نی به ‌غیر از بحر و کان یک‌دل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جان‌فرسای او
بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع
جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام
کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
می‌نبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید
می‌ندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ
از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدرهٔ بخت ترا بی‌جادهٔ خورشیدگوی
خاتم قدر ترا فیروزه ‌گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به‌ تشریفی‌ رهی ‌را می‌توان‌ کردن رهین
خلعتت ‌را زیب‌ تن ‌سازند خلق از فخر و من
سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان
تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی ازساعات عمرت‌هرچه درگیتی شهور
روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷
خوش بود خاصه فصل فروردین
بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ‌ گرم کز حلاوت آن
یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخ‌کز حرارت او
مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی ‌کدام ازین دو بهست
گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست‌ گلرخی زیبا
وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش‌ گوشه‌نشین
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشته‌یی را لقب نهاده میان
پشته‌یی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک
بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال ‌کنی
علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زداید ز سین‌های حزین
ترکم از ره رسید خنداخند
با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک
ای ترا عون‌ کردگار معین
جستم ‌از جای و گفتمش به ‌جواب
و علیک‌السلام فخرالدین
گفت قاآنیا به‌ گیسوی من
شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد
عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم
یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن ‌گویی
زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده‌ که‌ کور اگر نوشد
بیند از ری حصار قسطنطین
باده‌ای ‌کز نسیم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی
می برقصد به بچه دانش جنین
قصه ‌کوتاه از آن میش دادم
که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط
متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی ‌که شرم پنهان داشت
جنبشی‌ کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت
از کله زلف و کاکل مشکین
وان‌ گران‌ کوه را که می‌دانی
گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر
چون فلک در اراضی تسعین
گفتئی‌گردشش چوگردش چرخ
نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را
به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند
بوسه‌یی باگلاب و قند عجین
بوسه‌یی ده ‌که از دهان به ‌گلو
عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسه‌یی ده‌ که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده‌ گفت قاآنی
در بهار این‌قدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست
با کم و کیف بوسه ‌کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان
بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش ‌کرد کاین دلیری تو
هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت
شرمگین‌ گفت‌ کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند
که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمایی دعا و من آمین
شاه‌گیتی ستان محمدشاه
که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم
عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار به‌کوه افتد
سنگ‌گیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد
خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند
آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز
که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند
که ازین سخت‌تر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوش‌به‌حکم
تا کی او در شود به عرصهٔ‌ کین
زهره جو دهره‌اش ز قلب قباد
تشنه ‌لب دشنه‌اش به ‌کین تکین
شعله‌یی ‌کز حسام او خیزد
ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی ‌کز خلاف او زاید
نکند عقل ‌کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج
چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ای‌که بر مخالف تو
وحش و طیر جهان‌ کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو
چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجین
باره‌یی چون حصار دولت تو
در دو گیتی نیافتند رزین
بقعه‌یی چون بنای شوکت تو
در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به ‌کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان
بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید
در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بس‌که دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس ‌که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوه‌گران ز زخم سمش آسمان‌گرای
مرغ ‌کمان به نعل پیش آشیان‌ گزین
زان اوج چرخ‌ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راه‌که آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروین‌گرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه‌ کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستاره‌ای‌ که ز عنبر کند حصار
لعلش شراره‌ای‌ که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش ‌گفتی ‌که تعبیه است
روح‌القدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است‌ کانکه به جایی‌کند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت ‌گفتی از می دو ساتکین
زان می ‌که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می‌ که‌ بود داروی یک دودمان حزین
زان می‌که‌گرذباب خورد قطره‌یی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی باده‌خورد وهر زرخش رست‌ارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بی‌خبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری‌ که‌ روی جانب‌ بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق می‌دهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جان‌و دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی‌ که‌ گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمن‌گلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده ‌چو یک روضه حور عین
می‌گفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این ‌گفت و روی ‌کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلف‌پر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش ‌گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین ‌که ز حرمان بزم شاه
حنّانه‌ وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان ‌که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم ‌گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ‌ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهان‌گشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهی‌که برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربی‌قرین بودعجبی نیست‌زانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بی‌قرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیش‌بین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگه‌کنم ثنای تو آید به‌گوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی‌ که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی ‌که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال‌ چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی ‌که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش‌ تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن ‌هر گه چمان اندر چمن
از جلو‌ه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم به‌کین
بر دامن ‌خاک‌ از نخست ‌هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا می‌کوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من‌ گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخ‌رو
چون چله داران در سبو تسبیح‌ خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش‌ موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح ‌‌کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه‌ طفلی ساده رو کش گریه‌ گیرد در گلو
هرگه که‌قلاشان کودستی کشندش بر سرین‌
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان ‌کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادان‌کبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امین‌الملک راد هم نیک زی هم‌نیکزاد
هم‌ خلق و هم ‌خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ‌ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم ا‌ین سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان ‌کله از فر اقبال ‌گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به‌ کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چاره‌ساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعم‌المعین بئس‌ البدل
جون خمصمش را زحل نعم‌البد‌ل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطه‌زن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش‌ گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ‌ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بی‌نشان
کز دل‌ کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای ‌کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی ‌که تابان‌تر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا‌ گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای‌ کت ز والا گوهری‌‌ گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری‌ گردان در انگشت‌ کهین
طبعت به‌ هنگام‌ عطا لطفت به ‌هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم‌ گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - د‌ر مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه‌ گوید
ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بی‌قرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگو‌نه‌یی چه‌شدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم به‌کوههٔ آن رخش بی‌قرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بی‌منت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری‌ گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه می‌نوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای‌ که داری‌ کجا روی
بنگر براین چمن‌که بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل‌‌ گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم به‌گرد او
بیم آمدم‌ که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون ‌کجاست ‌باده ‌بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می ده‌که هرچه بخت‌‌گمان‌کرد شد یقین
مینا و جام را به‌در آوردم از بغل
هی‌هی چه باده داروی یک خانمان حزین‌
خوردیم از آن میی ‌که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می‌ که‌ گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل‌ گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاه‌از سماع‌و رقص‌چو طفلان‌به‌های و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به‌ هان‌ و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانه‌وارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریده‌وار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمش‌گهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف‌ گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ ‌گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشه‌چین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش‌ که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت ‌که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکن‌که طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بی‌خود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش ره‌نورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاک‌تر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش ‌کفیده چو دندان‌های سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشه‌ای‌که زمین پیش او فلک
گه شد به پشته‌یی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرف‌تر از وهم دوربین
وز تیغ‌هاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به‌ گرد هستی حصنی ‌کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارک‌الله از این رای و این خرد
وین ‌کار و این کفایت و این‌ یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله ‌که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت ‌کنم نه خواب
رانم به‌ کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم می‌نگنجد بختش ز بس سمین
پروانه‌ایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچه‌ایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ‌ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی ‌کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جان‌ها بود هنر
منهوب تست هرچه به‌کانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آماده‌اند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب‌ کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطع‌الوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به ‌گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو می‌رسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شب‌اها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانه‌وار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه ‌که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسم‌کزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۸ - د‌ر مدح شاهنشاه اسلام‌پناه ناصرالدین شاه خلد لله ملکه و اقباله‌ گوید
باز سرسبز شد زمین ز گیاه
همچو اقبال ناصرالدین شاه
سروها گرد سرخ گل گویی
گرد سلطان ستاده‌اند سپاه
خاک خرّم‌تر از هوای بهشت
باد مشکین‌تر از شمال هراه
ابر پاشیده بر دمن لؤلؤ
باد گسترده در چمن دیباه
تخت‌ کاووس ‌گشته آن ز گهر
تاج طاووس گشته این زگیاه
همه شیر سپید بارد ابر
که چو پستان زنگی است سیاه
کشتی‌ای از بخار را ماند
کش بود پشت باد لنگرگاه
اندرین فصل یارکیست مرا
جانفزا عمر بخش انده‌ کاه
ملک‌العرش دلبران به جمال
ملک‌الموت عاشقان به نگاه
زخ رخشان او میان دو زلف
چون ثوابی میانهٔ دوگناه
یا نه‌ گویی به نزد یک قیصر
دو نجاشی نموده پشت دوتاه
تا بر او چون منیژه دل بستم
گشت افراسیاب دل آگاه
دلم اندر چهِ زنخدانش
همچو بیژن فکند لیک آن ماه
رستمی ‌کرد و با کمند دو زلف
چون ثوابی میانهٔ دوگناه
گاه مستی اگرچه می‌بوسم
لب او را به عنف خواه مخواه
لیک خود هم به میل خاطر خویش
می‌دهد بوسه نیز گاه به‌گاه
خاصه آن ساعتی‌ که می‌شنود
از لب من مدیح شاهنشاه
ناصرالدین شه آفتاب ملوک
زینت ملک و زیب افسروگاه
زیر فرمانش ملک تا ملکوت
شاکر خوانش پیر تا برناه
سطوتش برق و آفرینش‌ کشت
قدرتش‌کهربا وگیتی‌کاه
باد مهرش به هر زمین ‌که وزد
زو دمد تا به حشر مهر گیاه
بر نه افلاک‌گسترد سایه
هرکجا شوکتش زند خرگاه
دی خرد وصف ذات او می‌گفت
که بزرگست و در جهان یکتاه
گفتم آیا توان نظیرش جست
کافرینش بدو برند پناه
لب گزان گفت عقل من که خموش
وحده لااله الا الله
ای ترا خسروان هفت اقلیم
دست برکش ستاده بر درگاه
خلق را پیش از آفرینش روح
داغ مهر تو بود زیب جباه
صوت و حرف و کلام ناشده خلق
ذکر مدح تو بود در افواه
صف جیش تو از فراوانی
از فراهان رسیده تا به فراه‌
بر جمال و جلال و شوکت تو
در و دیوار شاهدند و گواه
روز هیجا که در عروق زمین
بفسرد همچو خون مرده میاه
راه‌گردون شود بنفشه از تیغ
کام‌گردان شود سیاه از آه
همه صد جا ز هول بگریزند
تا نفس از گلو رسد به شفاه
دل ‌گردان ز چاک پیراهن
برجهد چون ز باد بند قباه
تیغ بر روی هم‌ کشند اقران
گرز بر فرق هم زنند اشباه
تو چو خورشید چرخ وقت طلوع
از کمینگه برون شوی ناگاه
خنجری چون ‌جحیم درکف دست
چهره‌یی چون بهشت زیرکلاه
کوه و هامون ز هول حملهٔ تو
پر شود از خروش واویلاه
از هراس سنان تو به سپهر
بازگردد شعاع مهر از راه
شیر آن سان گریزد از سخطت
که ورا سرزنش‌کند روباه
تیغت آن یادگار عزراییل
ملک‌الموت یک جهان بدخواه
تا که بر عمر تو بیفزاید
عمر اعدات را کند کوتاه
ریزد آن قدر خون‌ که چون ماهی
هفت‌ گردون به خون ‌کنند شناه
تو چو اسفندیار رویین تن
گرد کرده عنان اسب سیاه
دشمن دیو خو چو ارجاسب‌
حالش از هیبت تو گشته تباه
اطلس سرخ دم به دم بافند
دشمنانت به خاک معرکه‌گاه
بسکه درخون خویشتن پس‌ مرگ
دست و پا می‌زنند چون جولاه
گرچه‌گیتی بر تو چیزی نیست
هم ز گیتی ترا فزاید جاه
صفر هم هیچ نیست لیک شود
سه از و سیّ و پنج ازو پنجاه
تا ندارند از ستایش حق
پارسایان پاک دین اکراه
تکیه بر هیچ پادشات مباد
جز به شاهی‌که نام اوست اله
تخت در زیر و بخت در فرمان
نصر همدوش و عافیت همراه
فتحی از نو نموده روز به روز
ملکی از نوگشوده ماه به ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۹ - د‌ر ستایش پادشاه رضوا‌ن جایگاه مغفور محمدشاه مبرور طاب ثراه فرماید
دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه
که‌کی بشارت فتح آید از معسکر شاه
ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند
گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه
و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد
پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه
و یا ز شدت باران و برف و برد هوا
به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه
و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد
ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه
چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید
مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه
علی‌الله از چه سبب دور ماند و دیر آمد
مگر شکار بتی‌گشت شوخ و خاطرخواه
چرا نیامد یارب‌کجا اقامت‌کرد
به حیرتم‌ که چه شد لا اله الا الله
همین دم آمده ور نامدست می‌آید
خدای را ز قدوم ویم‌ کنید آگاه
همی معاینه بینم ‌که مژده را بت من
دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه
به جهد رانده ز تک مانده تنگ بسته‌کمر
نفس‌ گسیخته خوی ‌کرده ‌کج نهاده ‌کلاه
عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران
غبار مانده به چهرش چو بر ثواب‌گناه
سپید گرد رهش برد و زلف غالیه‌گون
بسان سودهٔ‌ کافور تر به مشک سیاه
خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف
تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه
چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان
به پیش رویش آن زلف‌ کرده پشت دوتاه
به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان
ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه
نشسته از بریکران باد پای چو برق
دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه
بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند
به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه
ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون
ز بس به راه برید از در نماز جباه
تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم
تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه
لبش پر آبله‌گردیده چون سپهر به شب
ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه
یکیش ساغر می داده‌ کای بشیر بنوش
یکیش نقد روان بر ده‌ کای برید بخواه
ز هر کرانه‌ گروهی‌ گرفته دامن او
که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه
به روزگار زمستان‌که آبها همه سنگ
چسان ز آب هری رود عبره‌ کرد سپاه
به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن
به سمع‌ کس نتواند رسیدن از افواه
ز بس برودت در طبع روزگار حرون
که منجمد شده قوهٔ نما به طبع‌گیاه
هرات راکه سپهری است بر فراز زمین
چسان ‌گرفت شهنشاه آسمان خرگاه
به مان آذر وکانون ‌که شعله درکانون
چنان فسرده نماید که شاخ سرخ ‌گیاه
هرات را که جهانیست در میان جهان
چسان ‌گشود مهین شهریار ملک پناه
به وقت بهمن‌ کز تیره جرم ابر مطیر
سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه
هرات راکه بود قلعهٔ ستاره‌گرای
چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه
بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس
خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه
مگر نه خسرو گیتی‌ستان محمدشاه
به سرش تاج سعادت بود ز فر آله
شکوه شاه همین بس ‌که از مهابت او
ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه
نبرد شاه همین بس‌ که از صلابت او
فغان افغان بررفت تا به طارم ماه
نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری
که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه
چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد
بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ‌ گاه
به مال و جاه عدو غره‌‌ گشت و غافل ازین
که مال او همه مارست و جاه او همه چاه
بلی چو بخت قرین نیست مال‌ گردد مار
بلی چو چرخ معین نیست جاه‌ گردد چاه
غریو توپ دژ آشوب از محال هری
گمان برم که فراتر شد از دیار فراه
نهیب شاه چنان تنگ‌کرد سینهٔ خصم
که می‌نداشت ز تنگی مجال‌گفتن آه
ز بس‌که بهر تماشای رزم خم شد چرخ
چو چرخ چاچی شاهش‌ نماند پشت دوتاه
همی به فرق ملک خود آهنین گفتی
فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه
ستاره‌گریان از بیم مرگ هایاهای
زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه
عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین
که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه
مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم
ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه
ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان
به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه
چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو
که‌کهرباش نیارست فرق‌کرد ازکاه
ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک
نسیم ناخوش او مغز چرخ‌ کرد تباه
عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمی‌کاشت
که تا قیامت مجنون دمد به جای‌ گیاه
خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم
که‌ گفتی آنکه به فرقش شدست پوست‌ کلاه
ز بس‌که تندی شمشیر شاه جسم عدو
دوپاره‌‌گشت به یک ضرب و می نبود آگاه
مصاف بس که در آن پهنه ‌‌گرم بود نداشت
همی خبر پدر از پور و همره از همراه
سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره
که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه
ز تیر شاه‌که ده ده به یکدگر می‌دوخت
کسی نیافت‌ که پنجست خصم یا پنجاه
سپهر قلزم خوناب‌گشت و تیر ملک
در او به قوت بازو همی نمود شناه
چنان نهیب ملک‌کار تنگ‌کرد به خصم
که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه
ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری
گناه را نه مگر دوزخست باد افراه
بلی به دوزخ تفتیده می‌بسوزد مرد
چو بنگریش جری بر به ارتکاب‌ گناه
ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری
چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه
زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک
دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه
وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان
به هر بیاده ‌که آورد رخ به درگه شاه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها
تویی‌که پشت فلک در سجود تست دوتاه
هزار شکر خدا راکه از عنایت تو
جهانیان همه انباز راحتند و رفاه
به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند
از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه
یکی منم‌ که به میدان مدح‌گوی سخن
به صولجان بلاغت ربودم از اشباه
سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم
بدان مثابه ‌که رویینه تن بر اسب سیاه
اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود
هم او بسان سقنقور بر فزودش باه
شها جدا ز جنابت به حیرتم‌که مرا
چگونه روز شود هفته هفته ‌گردد ماه
چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد
که‌ گم شود تنم اندر میانه ‌گاه بگاه
ثنای شاه نیاری نمود قاآنی
به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه
به هر بهار الا تا همی به قوت طبع
چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه
قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین
کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۲ - د‌ر مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غا‌زی طاب‌ا‌لله ثراه گوید
شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه
نیکو سفری‌ کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به ‌مجلس
می‌زن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سی‌پاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه‌ کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی
یک روزه‌کنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست
می‌گویم و پروا زکسم نیست علی‌الله
می‌نوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده‌ که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی
هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوری غم چه‌ کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف
کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده
زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن می‌رسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست
این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس
این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد
چو‌ن چنگ‌ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر
ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاک‌الله‌کی باده خورد سرو
ماهی نه جزاک الله‌ کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این‌ طرفه‌ که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چه‌کنی ناز الا ای بت طناز
این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده
بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چه‌کنی‌؟ شکر خداوند
تو بوسه دهی من چکنم‌؟ مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی
کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشید و کیش را نتوان ‌گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش
هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک
زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا
بر ساحت اجلالش‌ گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند
بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن ‌گوهر و این ‌گنج
آن‌باره و این‌باره و آن افسر و این‌گاه
گیری‌ گهی از روم و گه از چین و گه از هند
اورنگ ز قیصرکمر از خان‌کله از راه
هر نطفه‌کزو رایحهٔ‌کین تو آید
از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنست‌که مدح تو سراید
ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز
چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد
تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل
چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۳ - د‌ر ستایش جناب اشرف امجد صدراعظم دام‌ظله و جناب جلالت مآب نظام ا‌لملک دام شوکته ‌گوید
صدراعظم آفتابست و نظام‌الملک ماه
آسمانِ این دو نیّر چیست خاک پای شاه
آن پدر را از نطاق‌کهکشان شاید کمر
وین پسر را بر مدار فرقدان سایدکلاه
صدهزاران باره‌گیرد آن پدر با یک قلم
صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه
آن‌پدر را صدراعظم‌کرد شه زان پگه بود
اعتماد دین و دولت ناظم‌ گنج و سپاه
آن پسر را هم نظام‌الملک داد اول لقب
تا نظام‌الملک ثانی‌ گردد از اجلال و جاه
پس به بازوی جلالش بست درّی شاهوار
کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه
آنچنان دری‌که‌گر بودی فلک رادسترس
همچو تاجش ‌برنهادی‌بر سر خورشید و ماه
خوشی دلی چندان فراوان‌شدکه نتواند غریب
از هجوم عیش و شادی برکشد از سینه آه
گویی امشب از فلک با وجد می‌تابد نجوم
گویی امشب از زمین با رقص می‌روید گیاه
گر قُصوری ‌رفته در این شعر ای صدر جلیل
عذر من بشنو ، که تا دانی نکردستم‌ گناه
اسب رنجانید دی پای مراگفتم بدو
چون‌ شوم در بزم صدر از لنگی پا عذرخواه
گفت ‌فرداشب قدم از فرق سرکن چون قلم
کز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه
پا چسان سایی به خاکی‌کاندرو بهر سجود
تا همی‌ببن‌خدو دست‌و عونست و جباه
از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها
کت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه
سایه را پیوسته تا در قعر چه باشد مکان
روز و شب چون‌ سایه‌خصمت‌باد اندر قعرچاه
شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپید
صبح اعدایت چو شام طرهٔ ترکان سیاه
روزوشب در باغ‌‌گردی‌ تا بگردد روز و شب
سال و مه خشنود مانی تا بماند سال و ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۴ - در ستایش وزیر بی نظیر میرزا ابواقاسم قائم مقام فرماید
مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه
که بر شمایل غلمان نگاه نیست‌گناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان ‌که ‌کنم
در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان
خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید
چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک
ز فکر زلف دراز تو عمر من‌کوتاه
ترا شکنج به‌گیسو مرا شکنجه به جان
مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشم‌کحیل و مراست جسم علیل
تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا
به ‌گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت
که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحون‌شدست‌دیده ز اشک
مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر ‌زلف دلم را مخوان به سوی زنخ
مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
‌و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند
شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب می‌ماند
به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم
که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیران‌که خور ز رشگ رخش
به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر
کند ز بحر سجودش هماره ‌پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل
به دعوی‌کرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل
به نور رای و رخش‌ خسف ماه و مهر گواه
زهی‌ گذشته ترا از کمال عز و شرف
ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف ‌کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند
ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل
چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تست‌که تاگویمت بر از امثال
که شبه تست‌که تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون
ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون
جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین
چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت‌ دل ‌و دست‌ تو بحر و کان شب و روز
به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام
زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلق‌کرده‌اند عیون
ز بهر سجدهٔ تو آفریده‌اند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش
بدان مثابه‌که ماهی‌کند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت‌ کنی به‌ کوه نظر
اگر به عین عنایت‌کنی به‌کاه نگاه
شود ز خشم‌ تو چون جسم بدسگال تو کوه
شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم
ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم
ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر
نه ‌کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی
ز ذیل قدرت خود دست جور من ‌کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور
که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز
نه‌کوهم از سخطت جسم‌ من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض
نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم ‌که ‌کم نخواهد شد
زکاسه‌لیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به ‌گیتی تا در طبیعت محرور
هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو
به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح‌ کنم این مدیح دلکش را
به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست
محیط امکان مصداق‌کان حبیب‌الله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر
ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود
به داغ پیره‌ری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن
ز بیم آنکه اجل تاختن‌ کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد
زهی کمال شرف لا اله الا الله
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۹ - مطلع ثانی
جشنی ز نوروز عجم‌ کاراستش جمشید جم
جشنی که با کون و علم شاه جهاندار آمده
یعنی شجاع‌السلطنه آنکو ز قلب و میمنه
همرزم صد تن یک‌تنه در دشت پیکار آمده
اسکندر دارا خدم دارای اسکندر حشم
سالار افریدون علم سلم سپهدار آمده
از لطف ‌و قهرش ‌این ‌زمان ‌شد آشکارا در جهان
زان مرکز آب روان زین مرکز نار آمده
لرزان تن ‌کاووس ازو ترسان روان طوس ازو
در رزمگه ‌کاموس ازو چون نقش دیوار آمده
آرش ‌فکار از تیر او گرشاسب از شمشیر او
در حیطه ‌تسخیر او هفت و شش ‌و چار آمده
هرگه‌که شمشیر آخته روی زمین پرداخته
گردون سپر انداخته عاجز ز پیکار آمده
گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او
ثابت به پیش عزم او هر هفت سیار آمده
تاگیردش اندر جهان مانند مرکز در میان
ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده
گردون‌ کباب مهر او مست شراب مهر او
فیض سحاب مهر او بر کشت احرار آمده
مه نعل سم مرکبش ‌گردون روان در موکبش
تابنده نورکوکبش مرآت انوار آمده
ای‌ کاخ‌ کیوان جای تو مه سوده سر بر پای تو
تابنده روز از رای تو همچون شب تار آمده
زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان
جز بخت تو کاندر جهان پیوسته بیدار آمده
اجرام انجم نیت این تابنده هر ساعت چنین
رشحیست بر چرخ برین‌کز ابر آذار آمده
هر قطره‌یی کاندر هوا باریده از ابر عطا
از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده
الای گردون پست تو هستی جود از هست تو
غمگین ‌ز فیض ‌دست‌ تو صد همچو زخار آمده
شاها به قاآنی نگر خاقانی ثانی نگر
نی روح خاقانی نگر اینک به‌گفتار آمده
نا برزند از کوه سر خورشید خاور هر سحر
در شرق‌وغرب‌و بحر و بر نورش‌نمودار آمده
تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشید افسرت
زان‌رو که رای انورت خورشید آثار آمده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۱ - د‌ر مدح شاهزاد‌ه حسنعلی میرزای شجاع‌ا‌لسلطنه فرماید
بناز ای طوس بر راز و ببال ای خاوران بر ری
که‌ از ری زی‌ تو کرد آهنگ‌زینت‌ بخش تاج‌ کی
نک ای‌کابل خدا از کشور کابل برون‌کش پا
نک ای خوارزم‌شه از کشور خوارزم گم کن پی
نک ای میر بخارا ترک تاج و تخت فرماهان
نک ای فرمان‌روای هند بدرود کُله ‌کَن هی
رسدآنکو خروش چنگ‌ در گو‌شش سرود چنگ
رسید آنکو نوای نای در هوشش نوای نی
رسید آنکو بمیرد زآب تیغش هرکه در عالم
خلاف آنکه هم از آب باشدکل شئی حی
رسید آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن
رسید آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دی
حسن‌شاه غضنفر فر شجاع‌السلطنه‌ کز جان
قضا مامور امر او قدر محکوم حکم وی
یمی‌ از خون شود هامون اگر خونخواره تیغ او
نمی‌از خون‌هردشمن‌که‌وقتی‌خورده‌ازد قی
دوان‌اندر رکابش‌بخت‌و عون و فتح و فیروزی
به‌طیب و طوع ‌و جان ‌و دل ‌به شوق و مهر و عرق و پی
چنان جوشد ز بیم ناچخش خون در تن اعدا
که اندر خمّ قیرآگین به خوان میگساران می
فنای هرچه لاشیئی از بقای ذات او ممکن
بقای هرچه ممکن از فنای تیغ او لاشی‌ء
جهاندارا تویی کز جود دست گوهرافشانت
به‌گیتی نام حاتم‌کرده ناموس عرب را طی
بجز اندر پی الّا نیاید در بیانت لا
بجز در عرصهٔ هیجا نگردد بر زبانت نی
به‌کافر دز، به ‌کین ‌بدکنش چون آاختی صارم
چه صارم کز شرار ریختی از چهر آتش‌خوی
هزیمت در هزیمت خصم را از جام تا ملتان
غنیمت در غنیمت مر ترا از خاوران تا خوی
خیام آسمان با نسبت زرین خیام تو
چو والاخرگهی‌افراشه‌زاطلس‌به‌گردش حی
که یارد جز تو گمراهان دولت را نماید ره
که برهاند مضلین را بغیر از مصطفی از غی
شها زین پیش‌کز خاور سپردی راه اسپاهان
فزودی رونق زاینده‌رود و اعتبار جی
ولی اکنون‌ که دیگر باره راندی باره زی خاور
چو خاک افسرد آب‌ آن ‌و آب ‌خاک ‌این شد طی
از ایدر خاوران با عرش اعظم داوری دارد
ز یمن مقدمت ای شاه فرخ‌فال نیکوپی
ثنای شاه را قاآنیا پایان نه می‌جویی
سخن بیهوده بر مقدار فهم خویشتن تاکی
الا تا کس نیابد آیت تکمیل در ناقص
الا تا کس نجوید پرتو خورشید را از فی
خزان نیکخواه از رشح ابر همّتت آری
بهار بدسگال از برگریزان حسامت دی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۳ - در مدح شاهزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی
با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب
بی‌روی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگرکرده‌ام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم‌ که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه ‌که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون ‌که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخنده‌که ازکاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب ‌کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش ‌که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب ‌کف او ژاله‌فشانست
بالله‌که اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادش‌کرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی
لب‌تشنهٔ دل‌سوخته را جرعهٔ آبی
زان آب‌ که از شعلهٔ او برق فروغی
زان آب‌ که از تابش او صاعقه تابی
زان آب‌که خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن‌ گرم‌تر آبی
زان آب‌که آید به پیش روح چو آدم
گر قطره‌ای از وی بچکانی به ترابی
زان آب‌ که بی‌منت اکسیر ز تاثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبی‌که چو بر قبرگنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی‌ که اگر نوشد پیری‌ کند ادراک
ایام پسندیده‌تر از عهد شبابی
آبی ‌که چو بر جبههٔ بیمار فشانند
با فایده‌تر دردسرش را زگلابی
آبی‌که اگر صعوه‌کند رشحی از آن نوش
بی‌ شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبی‌که چو آقانی اگر نوش‌کندکس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه‌ که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچان‌که بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیدهٔ ارباب عقول‌اند دوابی
مشکل‌که شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ ‌کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بی‌مدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد
از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده
چون‌ دانش تو شیخی ‌و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفه‌که چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشت‌که صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش
حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید
بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخنده‌مآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
‌تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
این‌یک به نصیبی رسد آن‌یک به نصابی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۷ - در مدح مقر بالخاقان معتمدالدوله منوچهر‌خان فرماید
ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان‌ داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان ‌گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست ‌و مویش‌ مشک ‌و رویش‌ ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بی‌گفتگو گر آفتاب
از زنخدان‌ گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرش‌گر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش ‌گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکین‌خطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشم‌گریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانه‌نوش ای شاهد پیمان‌گسل
کاش چون ‌عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت‌ لعلیست‌ کز خورشید می‌جستی خراج
اینچنین لعل درخشان ‌گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم ‌گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفی‌گر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی ره‌نورد
برق بودی خنجرش‌ گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جان‌ستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه‌ کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم ‌گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موج‌انگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبان‌گشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفته‌گیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهان‌سوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشه‌یی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسی‌وی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدف‌هر قطره اش می گشت صد عمان‌گهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرش‌گر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملک‌بخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملک‌بخش
ملکی ار صدره فزون از ملک ‌گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرم‌گر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتش‌کی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلی‌گویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل ‌گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم‌ گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
می‌نبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه‌ کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به ‌گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر که‌گر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای ‌کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش‌ مرا انباز حسّان داشتی
ختم‌کن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی‌ کوه ‌اگر گوش‌ سخندان داشتی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۴ - د‌ر مدح امیرالامراء حسن‌خان نظام‌الدوله و تاریخ حفر قنوات سته د‌ر مملکت فارس گوید
به‌ گیسو روی آن ترک تتاری
به ماهی ماند اندر شام تاری
مرا آن زلف تاری بنده دارد
نه آخر نام یزدانست تاری
کس از زلفش نتابد سر که گویی
کمند رستمست از تاب داری
به رخ چون موی ریزد بوی خیزد
چو زآتش نکهت عود قماری
نبود ار زلف او با من نمی‌کرد
فلک هر روز چندین‌کج‌مداری
به عشقش گرچه جهدم بی‌ثمر بود
ولی چون سرو کردم بردباری
چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم
که راحتها بود در جانسپاری
صباح من چه فرخ بود امروز
که از راه آمد آن ماه حصاری
دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست
سر افکندم به زیر از شرمساری
نگاهی کرد و شکرخنده‌یی زد
که خودکان زری تا چند زاری
تویی مداح آن ذاتی که دارد
به جود او جهان امّیدواری
جناب حاجی آقاسی‌که اوراست
مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری
گرت روزی دو از خاطر بیفکند
نباید داشت چندین دل‌فکاری
خدا ایوب را گر داشت رنجور
نبود الا ز فرط دوستداری
زند استاد اگر سیلی به شاگرد
نباشد جز پی آموزگاری
از آن فولاد در آتش‌گدازد
کز او سازند تیغ کارزاری
طبیب ار خسته را دارو فرستد
نباشد جز ز روی غمگساری
نه آخر شد عزیز مصر یوسف
که چندی بود در زندان به خواری
ترا خود صاحب دیوان شفیعست
گرفتم خود هزاران جرم داری
بس است این ‌غصه و این قصه بگذار
که روز شادی است و شادخواری
ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش
که همچون باد پوید در صحاری
که صاحب اختیارکشور جم
که بادش تا قیامت بختیاری
ز قصر دشت نهری آرد امروز
به سوی دشت چون دریای ساری
به الفاظ دری از بهر آن نهر
ببایدگفت نظی چون دراری
ز بحر طبع شعری چند شیرین
بکن چون آب در آن نهر جاری
که ناگه بحر طبع من بجوشید
برون افکند در شاهواری
روان شدکلکم اندر وصف آن نهر
چو بر دریای بی‌پایان سماری
چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو
که بادش تا قیامت شهریاری
محمد شاه دریادل‌ که عفوش
به‌کوه آموخت وصف بردباری
شهنشاهی که جز گردون نپوشد
به عهدش کس لباس سوگواری
مگر در زلف خوبان باشد ارنه
به ملکش نیست رسم بیقراری
مگر در چشم ترکان یابی ارنه
به دورش نیست خوی ذوالخماری
دو مژگانش به‌گاه خشم ماند
به ناخنهای شیر مرغزاری
جناب حاجی آقاسی که اوراست
در امر آفرینش پیشکاری
خداوندی که ابر دست جودش
کند کِشت امل را آبیاری
ز حزم استوار او عجب نیست
که بر دریاکند صورت‌نگاری
نگرید هیچکس در عهد جودش
مگر در باغ ابر نوبهاری
نخندد هیچکس در روز قهرش
مگر بر کوه کبک کوهساری
نشاید داد در دوران جاهش
جهان را نسبت بی‌اعتباری
چرا کلکش‌ که دولت زو سمینست
به سر هر دم درافتد از نزاری
چه خصمی دارد او با زر ندانم
که در رویش نبیند جز به خواری
حمایت گر کند کاهی سبک را
شود کوهی گران در استواری
دهد جون نور هستی هرکسی را
به قدر پایهٔ خود کامگاری
حسین‌خان آسمان مکرمت را
چو یکتا دید در خدمتگزری
مر او را ملک یزد و فارس بخشید
لقب دادش به صاحب اختیاری
چو صاحب‌اختیار این مرحمت دید
میان بربست بهر جان‌نثاری
شد از جان خواستار خدمت او
کز استغنا به است این خواستاری
سراپا حق‌گزار نعمت اوست
که بر نعمت فزاید حق ‌گزاری
به وجد آید ز یاد خدمت او
چنان ‌کز باد سرو جویباری
به راه او اگر جان برفشاند
هنوزش هست در دل شرمساری
نهد خاک رهش بر فرق‌ گویا
به سر دارد هوای تاجداری
غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس
نخست از باطن او جست یاری
به بدخواهان دولت حمله آورد
چو بر گنجشک شاهین شکاری
چو حکم محکم او خواست سازد
قناتی چند جاری در مجاری
برآورد از زمین شش رشته ‌کاریز
همه چون شعر من در آبداری
چو روی شاهدان در روح‌بخشی
چو وصل دلبران در سازگاری
چو جان جبرئیل از تابناکی
چو آب سلسبیل از خوشگواری
ز صافی آب هرکاریز در جوی
چو در قلب موحد نور باری
تو پنداری دوصد نوبت در آن آب
جبین شستند خوبان خماری
به جوی آن آب چون می‌جنبد از باد
سلیمانست‌گویی در عماری
بدان شش رشته ‌کاریز اندر آویخت
دلش سررشتهٔ امّیدواری
دو زآنهارا به‌نام شاه فرمود
که سلطانیش خواند و شهریاری
دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر
که بادش تا به محشر نامداری
یکی را نام نامی حاجی‌آباد
که از حاجی بماند یادگاری
یکی عباس‌آبادست‌کاین نام
غمین را بخشد از غم رستگاری
یکی را هم به ‌نام شاه مظلوم
حسین آن زیب عرش کردگاری
یکی را هم به‌نام شاه مردان
علی آن شهره در دلدل‌سواری
فرات‌آسا چوگشت آن آب شیرین
به شهر اندر چو جان در جسم جاری
مرا فرمود قاآنی چه باشد
که بر تاریخ آن همت گماری
به تاریخش روان چون آب‌گفتم
حسین آب فراتی‌کرد جاری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۶ - در ستایش شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
ای زلف یار چرا آشفته و دژمی
همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامه‌سیاه تو از چه روسیهی
من زیر بار غمم تو از چه پشت‌خمی
نی‌نی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه
دلهای خسته‌کشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت
چون ‌دود رفته‌ به‌ چشم‌ خون‌ گریم ‌از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز
تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب
تو آن ذنب ‌که ز مهر پوسته می ‌بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان
زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو
گر دیده خاک‌نشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی
نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا
از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
بر قبله‌گاه مغان پیراهن حرمی
چندان‌که از تو رمد دل همچو صعوه ز باز
تو اژدها صفتش درکشی به‌دمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی
گاهی ز مشک سیاه بر سرخ‌ گل رقمی
چون‌مشک‌بدهمی‌هستی‌به‌رنگ‌و به‌بوی
چون مشک بی‌دینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم
زین در همی تو مگر خود پی‌سپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی
کز حلقه حلقهٔ خویش هرگون‌زنی درمی
گه‌ گه به عارض خویش ‌گر یار کم ‌کندت
غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او
چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهی‌که او ز ملوک بر سروری علمست
چونان‌که در سپهی در برتری علمی
چون ‌رای او به فروغ چون دست او به سخا
پرتو نداده مهی‌گوهر نزاده یمی
ای ‌کز بلندی قدر در خورد تاج‌ کیی
وی‌ کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی ‌دانش و دین وز راه دولت و ملک
شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری
وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی
در دفع‌کج‌منشان هم‌پیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی
چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم
درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر
کاو صاحب قلمست تو صاحب‌کرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست
در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها می‌بینمت‌که مهی
از بس عطا و کرم پندارمت‌ که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری
درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بی‌مثل و بی‌شبهی
سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود
کامد ز هستی تو کامل وجود همی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۹ - د‌ر مدح امیرالامراء ا‌لعظام حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید
ای ترک سیه‌چشم سراپا همه جانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نه‌گلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکویی‌که ندانم به چه مانی
مسکین‌ دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایت‌کنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که ‌گفتم به تو در باغ
بنشین برگل‌کاتش بلبل بنشانی
گفتی‌که من و باغ‌کدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریک‌خیالی نگر و چرب‌زبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ‌ گل سرخ شود زرد
اینست‌که هرگز تو گل سرخ ندانی
دانی‌که چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنروی‌که چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلک‌قدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزی‌خور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به ‌پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمین‌استی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔ‌کون و مکانی
‌گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذل‌کرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بی‌کسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش‌ کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکی‌ست سبک‌سیر که چون جان
جا در دل دشمن‌کند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی‌ کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون ‌کج‌روشانش ز بر خویش برانی
نی‌نی به سوی‌کج ‌رو شانش بفرستی
تا راستی ‌کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران‌ کن دریایی و برهمزن‌ کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نی‌نی‌که درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه ‌که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخ‌بخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتی‌نکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه‌ کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به‌ خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویش‌کشانی
نی‌شکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخ‌کیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیست‌که تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدن‌کامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهم‌که پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت ‌کمر ملک‌ستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۱ - در ستایش امیر بی نظیر الله قلیخان ایلخانی قاجار فرماید
ای روی تو فهرست شادمانی
وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا
رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی
ابروی تو طغرای دل‌ستانی
هر بوسه‌یی از لعل روح‌بخشت
سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند
نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه
هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم
شاید که بنالم ز سخت‌جانی
خواهم شبکی بی‌حضور اغیار
سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی
وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنان‌که دانم
گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان
برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است
زان سیم بریز تا توانی
ترسم‌که بر آن‌کان نقرهٔ تو
خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد
زر در عوض نقره می‌ستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه
از گرک ندیدست ‌کس شبانی
ترکا علم‌الله مهت نخوانم
مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهدالله‌گلت ندانم
گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته‌ که در دلبری به‌ کارست
دانی همه الا که مهربانی
هر فن به‌عاشق کشی ضرورست
داری همه الّا که خوش‌زبانی
زنهار کجا می‌بری به تنها
این بار سرین را بدین‌ گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه
برخاستن از جا نمی‌توانی
آن بارگرن را فروهل از دوش
خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم
با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو می‌بگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت
کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را
زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد
کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش
سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام به‌کام تو نارسیده
حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار
بی‌نقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد
گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش
فی‌الحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب
گر قطره‌یی از وی به لب رسانی
زان باده علی‌رغم جان دشمن
نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله
گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من
بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند
ایثار کنم ‌گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار
الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش
در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید
افکنده سپر در جهان‌ستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد
با خاک رهش‌ کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول
وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملک‌گیری
احکام تو اعلام‌کامرانی
در صورت تو سیرت ملایک
در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل
وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی
ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو
اسرار نهانی شود عیانی
سروی‌ که نشینی به سایهٔ او
بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی‌ که خرامی به ساحت او
ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی‌ که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد
کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به‌ کوه خوانند
کُه باد شود در سبک‌عنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد
زانگونه ‌که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
از ما ارنی از تو لن‌ترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور
وی‌کاخ‌کرم راکف تو بانی
بی‌سعی قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی
احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند
ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو
همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه
زانسان‌ که طفیلی به میهمانی
ای‌کرده به بام رواق جاهت
نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو
این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست
گر نکته‌ گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز
بر من لقب صاحب‌القرانی
خوارم ز جهان ‌گرچه خواری من
بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفس‌کی شدی‌گرفتار
گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند
از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر
پشتش‌ کند از بار غم‌ کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن
تقطیع چنین‌ کن ز نکته ‌دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تن‌تن تنناتن تنن تنانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۲ - و لی فی المدیحه
ای مار سیاه جعد جانانی
یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست
اهریمن را تو نیز برهانی
اهریمن اگر نه‌ای چرا پیوست
از تیره‌دلی حجاب یزدانی
گر کافر دل‌سیه نه‌ای از چه
غارتگر دین بلای ایمانی
نه‌ کافر دل‌سیه نیی ایراک
پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی
مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
زندانبان فرشته‌ یی‌ گر چه
خود تیره‌تر از فضای زندانی
گه سلسله‌سان به دوش دلداری
گه حلقه‌صفت به‌ گوش جانانی
گاهی زنجیر عدل داودی
گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم
همخانهٔ آفتاب تابانی
وامروز سرود درکف موسی
افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک
استاد فسونگران ملتانی
سیمین‌زنخ نگار من گوییست
گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری
پیوسته چون حال من پریشانی
پیرامن لعل دلبری آری
ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان
ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
گویند ز خلد شد برون شیطان
ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی
همخوابهٔ آفتاب رخشانی
بر عرعر قد کشمری سروم
چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم
چونان بر لاله برگ ریحانی
بسیار خطا کنیّ و معذوری
مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته ‌بستانی است
وان بستان را تو بوستانبانی
بر قامت یار چون سیه‌زاغان
بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان
ماناکه سیاه‌چرده لقمانی
بسیار درازی و بسی تیره
در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخ‌نگار و تو در وی
چون حمیری اژدهای پیچانی
اهواز نه روی یار و تو در او
جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی
کاونگ چو کفه‌های میزانی
آبستن پاک ‌گوهری زانرو
تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاه‌بختی خصمی
یا هندوی درگه جهانبانی
خورشید سپهر خسروی شاهی
آن‌ کآمده ‌کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون
سر تا به قدم شدست پیشانی
ای‌کافت‌گنج و فتنهٔ مالی
وی‌ کاتش بحر و غارت ‌کانی
صد حصن به یک پعام بگشایی
صد سور به یک سلام بستانی
هر فتنه‌ که در زمانه برخیزد
ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری
از عدل به جسم سلطنت جانی
در دولت و ملکت تو نشنیده
کس نام‌ کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود
باقی شد از آنکه در تو شد فانی
فرخنده به بزم همچو فردوسی
سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای‌ کوه الوندی
از جود بلای بحر عمّانی
در بزم چو قلزم سخنگویی
در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان
جا نیست اسیر جسم ظلمانی
درکین‌توزی و عافیت‌سوزی
هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی
در رزم به دل چو سخت سندانی
آن دم‌که به تیغ‌کوه البرزی
یعنی‌ که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی
در خونخواری همال گیهانی
در مدح تو ای به مدحتت گویا
الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی
از دانایی به است نادانی
باری ‌چه ‌کم ‌از دعا کنون ‌چون نیست
توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند
با تاج و سریر و مملکت مانی
تا خور یکران بر آسمان راند
چون خور یکران بر آسمان رانی