عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۸ - در بیان آنکه چون سالک خلیع العذار در مشتهیات نفس و آرزوهای طبع افتاد علامت بعد و امارت طرد اوست از ساحت قرب
پی به مقصود کی برد سالک
نا شده نفس خویش را هالک
دل چو در نفس و وایه او بست
گشت ازان وایه پایه او پست
می خورد می چرد بهایم وار
می برد می درد سبع کردار
بر رخش باب قرب مسدود است
وز حریم حضور مطرود است
می نهد پا برون ز حد حقوق
عاشق است او حظوظ چون معشوق
بر حقوق اقتصار ننماید
ره به کسب حظوظ پیماید
هر چه باشد بدان حیات منوط
یا قوام بدن بدان مربوط
از ضرورات نفس دارندش
وز حقوق بدن شمارندش
هست بی آن بقای نفس محال
ترک آن را بکل مبند خیال
وانچه زاید بود بر این مقدار
ز آرزوهای نفس بد کردار
نفس را باشد از قبیل حظوظ
هر که مرد است ازان بود محفوظ
چون حقوقی بود طعام و شراب
نور زاید ازان و صدق و صواب
فعل خیرات و ترک محظورات
واندر این فعل ترک صبر و ثبات
ور حظوظی بود معاذالله
آید از وی نتیجه های تباه
ظلمت و غفلت و فساد و فجور
ریبت و غیبت و عناد و غرور
بر حقوق اقتصار کردن به
ترک حظ اختیار کردن به
سالها هر چه خواستی کردی
عمرها هر چه خواستی خوردی
چیست آخر ازان ذخیره تو
جز دل تار و نفس تیره تو
دو سه روزی لبی به دندان گیر
راه مردان و ارجمندان گیر
بهر نای گلو و طبل شکم
چند باشی به جنگ غصه دژم
نای خالی به است و طبل تهی
چند در نای و طبل لقمه نهی
تا تو این نای را نسازی تنگ
نشوی در جهان بلند آهنگ
تا بر این طبل تازه باشد پوست
نرسد صیت تو به دشمن و دوست
پیش ازان کت اجل بگیرد نای
بزنی طبل ازین سپنج سرای
شو علم در فنا و فقر و قدم
نه به ملک قدم به طبل و علم
نا شده نفس خویش را هالک
دل چو در نفس و وایه او بست
گشت ازان وایه پایه او پست
می خورد می چرد بهایم وار
می برد می درد سبع کردار
بر رخش باب قرب مسدود است
وز حریم حضور مطرود است
می نهد پا برون ز حد حقوق
عاشق است او حظوظ چون معشوق
بر حقوق اقتصار ننماید
ره به کسب حظوظ پیماید
هر چه باشد بدان حیات منوط
یا قوام بدن بدان مربوط
از ضرورات نفس دارندش
وز حقوق بدن شمارندش
هست بی آن بقای نفس محال
ترک آن را بکل مبند خیال
وانچه زاید بود بر این مقدار
ز آرزوهای نفس بد کردار
نفس را باشد از قبیل حظوظ
هر که مرد است ازان بود محفوظ
چون حقوقی بود طعام و شراب
نور زاید ازان و صدق و صواب
فعل خیرات و ترک محظورات
واندر این فعل ترک صبر و ثبات
ور حظوظی بود معاذالله
آید از وی نتیجه های تباه
ظلمت و غفلت و فساد و فجور
ریبت و غیبت و عناد و غرور
بر حقوق اقتصار کردن به
ترک حظ اختیار کردن به
سالها هر چه خواستی کردی
عمرها هر چه خواستی خوردی
چیست آخر ازان ذخیره تو
جز دل تار و نفس تیره تو
دو سه روزی لبی به دندان گیر
راه مردان و ارجمندان گیر
بهر نای گلو و طبل شکم
چند باشی به جنگ غصه دژم
نای خالی به است و طبل تهی
چند در نای و طبل لقمه نهی
تا تو این نای را نسازی تنگ
نشوی در جهان بلند آهنگ
تا بر این طبل تازه باشد پوست
نرسد صیت تو به دشمن و دوست
پیش ازان کت اجل بگیرد نای
بزنی طبل ازین سپنج سرای
شو علم در فنا و فقر و قدم
نه به ملک قدم به طبل و علم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۱ - تتمه سخن
چون یکی لحظه گفت و گو کردند
هر فتوحی که بود آوردند
شیخ مالید دست و پیش نشست
برد اول به نان و حلوا دست
پاره ای خورد و پاره ای بگذاشت
پاره ای بخش غایبان برداشت
نقل و خرما به دست خود سره کرد
نامزد از برای شبچره کرد
بهر اهل فتوح فاتحه خواند
وز پی فاتحه معارف راند
گاه تفسیر گفت و گاه حدیث
گاه تسویل های دیو خبیث
یک زمان از سخن نیارامید
تا به نقل مشایخ انجامید
گاهی از شیخ خویش راند سخن
گاهی از شیخ شیخ پیر کهن
از کرامات آن دقایق خواند
وز مقامات این حقایق راند
سخنان گفت جمله پخته و نغز
لیک از پوست پی نبرد به مغز
چون تو باشی ز ذوق حال تهی
ذوق و حال کسان چه شرح دهی
خواجه را هیچ نی چه سود فغان
که فلان داشت این و بهمان آن
هر فتوحی که بود آوردند
شیخ مالید دست و پیش نشست
برد اول به نان و حلوا دست
پاره ای خورد و پاره ای بگذاشت
پاره ای بخش غایبان برداشت
نقل و خرما به دست خود سره کرد
نامزد از برای شبچره کرد
بهر اهل فتوح فاتحه خواند
وز پی فاتحه معارف راند
گاه تفسیر گفت و گاه حدیث
گاه تسویل های دیو خبیث
یک زمان از سخن نیارامید
تا به نقل مشایخ انجامید
گاهی از شیخ خویش راند سخن
گاهی از شیخ شیخ پیر کهن
از کرامات آن دقایق خواند
وز مقامات این حقایق راند
سخنان گفت جمله پخته و نغز
لیک از پوست پی نبرد به مغز
چون تو باشی ز ذوق حال تهی
ذوق و حال کسان چه شرح دهی
خواجه را هیچ نی چه سود فغان
که فلان داشت این و بهمان آن
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۹ - در معنی قوله علیه السلام الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا
قال خیرالوری علیه سلام
انما الناس هجع و نیام
فاذا جائهم و ان کرهوا
سکرة الموت بعدها انتبهوا
آدمیزاده در مبادی حال
پی نفس و هوا رود همه سال
غیر تن پروری ندارد خوی
سوی دانشوری نیارد روی
خواب غفلت گرفته چشم دلش
نگذشته نظر ز آب و گلش
پی نبرده ز فرط نادانی
جز به لذات جسم و جسمانی
لذت او در آن بود محصور
همت او بر آن بود مقصور
غرض او بود ز جنبش و کسب
اکتساب مراد نفس فحسب
حرکاتش همه هوا و هوس
نزد بی هوای نفس نفس
سکناتش برای نفس تمام
خود نگیرد به غیر نفس آرام
عقل و روح قوا و ارکان را
جمله اقطاع کرده شیطان را
گشته هر یک به شغل دیگر بند
که نیارد گسست ازان پیوند
هر چه با او همی کند شیطان
نیست از وی مخالفت امکان
در کفش مانده سخت مضطر و خوار
همچو آن زن به دست آن عیار
انما الناس هجع و نیام
فاذا جائهم و ان کرهوا
سکرة الموت بعدها انتبهوا
آدمیزاده در مبادی حال
پی نفس و هوا رود همه سال
غیر تن پروری ندارد خوی
سوی دانشوری نیارد روی
خواب غفلت گرفته چشم دلش
نگذشته نظر ز آب و گلش
پی نبرده ز فرط نادانی
جز به لذات جسم و جسمانی
لذت او در آن بود محصور
همت او بر آن بود مقصور
غرض او بود ز جنبش و کسب
اکتساب مراد نفس فحسب
حرکاتش همه هوا و هوس
نزد بی هوای نفس نفس
سکناتش برای نفس تمام
خود نگیرد به غیر نفس آرام
عقل و روح قوا و ارکان را
جمله اقطاع کرده شیطان را
گشته هر یک به شغل دیگر بند
که نیارد گسست ازان پیوند
هر چه با او همی کند شیطان
نیست از وی مخالفت امکان
در کفش مانده سخت مضطر و خوار
همچو آن زن به دست آن عیار
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۶ - تمام شدن انشاء قصیده فرزدق در مدح امام زین العابدین رضی الله عنه و غضب کردن هشام بر فرزدق و حبس کردن وی
چون هشام آن قصیده غرا
که فرزدق همی نمود انشا
کرد از آغاز تا به آخر گوش
خونش اندر رگ از غضب زد جوش
بر فرزدق گرفت حالی دق
همچو بر مرغ بینوا عقعق
ساخت در چشم شامیان خوارش
حبس فرمود بهر آن کارش
اگرش چشم راستین بودی
راست کردار و راست دین بودی
دست بیداد و ظلم نگشادی
جای آن حبس خلعتش دادی
ای بسا راست بین که شد مبدل
از حسد حس او و شد احول
آنکه احول بود ز اول کار
چون شود حالش از حسد هشدار
آفت دیده حسد رمد است
رمد دیده خرد حسد است
از حسد دیده خرد شد کور
وز رمد دیده حسد بی نور
جان حاسد ز داغ غم فرسود
وز غم آسوده خاطر محسود
دایما از طبیعت فاسد
بر خدا معترض بود حاسد
که چنان مال یا منال چرا
مر فلان را همی دهد نه مرا
گر بدانم نمی کند خوشدل
کاش ازو نیز سازدش زایل
حسدالمرء یأکل الحسنات
و ان اعتاد کسبها سنوات
نکشد از شر شرر هیزم
آن ضرر کز حسد کشد مردم
آن حسد خاصه کاهل نفس و هوا
می برند از گزیدگان خدا
جای اینان مقر قرب و وصال
جای آنان جحیم بعد و نکال
ز آسمان مه همی دهد پرتو
بر زمین سگ همی زند عوعو
ز آسمان خور همی درخشد فاش
بر زمین کور می شود خفاش
که فرزدق همی نمود انشا
کرد از آغاز تا به آخر گوش
خونش اندر رگ از غضب زد جوش
بر فرزدق گرفت حالی دق
همچو بر مرغ بینوا عقعق
ساخت در چشم شامیان خوارش
حبس فرمود بهر آن کارش
اگرش چشم راستین بودی
راست کردار و راست دین بودی
دست بیداد و ظلم نگشادی
جای آن حبس خلعتش دادی
ای بسا راست بین که شد مبدل
از حسد حس او و شد احول
آنکه احول بود ز اول کار
چون شود حالش از حسد هشدار
آفت دیده حسد رمد است
رمد دیده خرد حسد است
از حسد دیده خرد شد کور
وز رمد دیده حسد بی نور
جان حاسد ز داغ غم فرسود
وز غم آسوده خاطر محسود
دایما از طبیعت فاسد
بر خدا معترض بود حاسد
که چنان مال یا منال چرا
مر فلان را همی دهد نه مرا
گر بدانم نمی کند خوشدل
کاش ازو نیز سازدش زایل
حسدالمرء یأکل الحسنات
و ان اعتاد کسبها سنوات
نکشد از شر شرر هیزم
آن ضرر کز حسد کشد مردم
آن حسد خاصه کاهل نفس و هوا
می برند از گزیدگان خدا
جای اینان مقر قرب و وصال
جای آنان جحیم بعد و نکال
ز آسمان مه همی دهد پرتو
بر زمین سگ همی زند عوعو
ز آسمان خور همی درخشد فاش
بر زمین کور می شود خفاش
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۷ - خبر یافتن زین العابدین از مدیح فرزدق و دوازده هزار درم فرستادن برای وی و گفتن فرزدق که من اشعار بسیار گفته بودم و مدایح دروغ آورده این ابیات بهر کفارت بعضی از آنها گفتم برای خدای عز و جل و دوستی فرزندان رسول الله صلی الله علیه و سلم
قصه مدح بوفراس رشید
چون بدان شاه حق شناس رسید
از درم بهر آن نکو گفتار
کرد حالی روان ده و دو هزار
بوفراس آن درم نکرد قبول
گفت مقصود من خدا و رسول
بود ازان مدح نی نوال و عطا
زانکه عمر شریف را ز خطا
همه جا از برای هر همجی
کرده ام صرف در مدیح و هجی
تافتم سوی این مدیح عنان
بهر کفارت چنان سخنان
قلته خالصا لوجه الله
لا لان استعیض ما اعطاه
قال زین العباد و العباد
مانؤدیه عوض لا نرتاد
زانکه ما اهل بیت احسانیم
هر چه دادیم باز نستانیم
ابر جودیم بر نشیب و فراز
قطره از ما به ما نگردد باز
آفتابین بر سپهر علا
نفتد عکس ما دگر سوی ما
چون فرزدق به آن وفا و کرم
گشت بینا قبول کرد درم
از برای خدای بود و رسول
هر چه آمد ازو چه رد چه قبول
بود ازان هر دو قصدش الحق حق
می کنم من هم از فرزدق دق
رشحه ای زان سحاب لطف و نوال
که رسیدش ازان خجسته مال
زان حریفم اگر رسد حرفی
بندم از دولت ابد طرفی
صادقی از مشایخ حرمین
چون شنید آن نشید دور از شین
گفت نیل مراضی حق را
بس بود این عمل فرزدق را
کز جز اینش ز دفتر حسنات
برنیاید نجات یافت نجات
مستعد شد رضای رحمان را
مستحق شد ریاض رضوان را
زانکه نزدیک حاکم جائر
کرد حق را برای حق ظاهر
چون بدان شاه حق شناس رسید
از درم بهر آن نکو گفتار
کرد حالی روان ده و دو هزار
بوفراس آن درم نکرد قبول
گفت مقصود من خدا و رسول
بود ازان مدح نی نوال و عطا
زانکه عمر شریف را ز خطا
همه جا از برای هر همجی
کرده ام صرف در مدیح و هجی
تافتم سوی این مدیح عنان
بهر کفارت چنان سخنان
قلته خالصا لوجه الله
لا لان استعیض ما اعطاه
قال زین العباد و العباد
مانؤدیه عوض لا نرتاد
زانکه ما اهل بیت احسانیم
هر چه دادیم باز نستانیم
ابر جودیم بر نشیب و فراز
قطره از ما به ما نگردد باز
آفتابین بر سپهر علا
نفتد عکس ما دگر سوی ما
چون فرزدق به آن وفا و کرم
گشت بینا قبول کرد درم
از برای خدای بود و رسول
هر چه آمد ازو چه رد چه قبول
بود ازان هر دو قصدش الحق حق
می کنم من هم از فرزدق دق
رشحه ای زان سحاب لطف و نوال
که رسیدش ازان خجسته مال
زان حریفم اگر رسد حرفی
بندم از دولت ابد طرفی
صادقی از مشایخ حرمین
چون شنید آن نشید دور از شین
گفت نیل مراضی حق را
بس بود این عمل فرزدق را
کز جز اینش ز دفتر حسنات
برنیاید نجات یافت نجات
مستعد شد رضای رحمان را
مستحق شد ریاض رضوان را
زانکه نزدیک حاکم جائر
کرد حق را برای حق ظاهر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - در مذمت آن طایفه شقاوت مال که خود را آل نبی و اهل بیت او شمرند صلی الله علیه و علی آله و سلم: و حال آنکه نباشند. قال صلی الله علیه و سلم: لعن الله الداخل فینا بغیر نسب و الخارج عنا بغیر سبب
همچو این جاهلان جاه طلب
که غلو کرده در علو نسب
پدر و مادر از نسب عاری
پسر افتاده در نسب داری
دی پدر از اراذل قروی
پسر امروز سید علوی
مادرش لولی و پدر لالا
از زند دم ز حیدر و زهرا
سازد از آل مصطفی خود را
گوید از نسل مرتضی خود را
گوید این لیک خلق و فعل و فنش
می کند دمبدم دروغ زنش
پسری کش پدر مغیره بود
مر نبی را چه سان نبیره بود
کی بود ز اهل بیت آن نااهل
که گریزد ز جهل او بوجهل
زد خری لاف با خران دگر
که مرا رخش رستم است پدر
داد از آنها یکی جوابش باز
که گواه تو بس دو گوش دراز
پشک در نافه شد که من مشکم
می دهد بوی خوش تر و خشکم
نافه را چون گشاد مشک فروش
شد سیه زان گزاف گفتن روش
روبهی گفت با شتر که عمو
ز کجا می رسی درست بگو
می رسم گفت حالی از حمام
شسته ام ز آب سرد و گرم اندام
گفت روبه که شاهدی اینت
بس بود دست و پای چرکینت
اثر شستن همه اعضا
هست بر پاشنه تو را پیدا
می ندانم که با ولی و نبی
این چه گستاخی است و بی ادبی
ناکسان چون کنند و بی باکان
نسبت خویش با چنان پاکان
مایه زرقو قلبی و دغلی
چون بود نقد مصطفی و علی
مرغ مایل به دانه تلبیس
چون بود ز آشیانه تقدیس
میوه بد مذاق تلخ سرشت
چون بود حاصل از درخت بهشت
کی چو نافه خریطه سرگین
فتد از ناف آهوی مشکین
هذیان مسیلم کذاب
چون بود زاده حدیث و کتاب
چون بود موجبه مقدمتین
سلب شر است در نتیجه و شین
می دهد سلب در نتیجه شان
که نشد آن ز موجبات عیان
لعن الله تارکا لادب
داخلا بینهم بغیر نسب
باد لعنت بر آن که مهره خر
کرد پیوند سلک در و گهر
باد لعنت بر آن که دیده بدوخت
خاک تیره به نرخ مشک فروخت
باد لعنت بر آن که روی اندود
کرد مس را و همچو زر بنمود
پیش ازین فاضلان بسی بودند
که ز کسب و هنر نیاسودند
بود در هر زمان و در هر حال
سعیشان در مزید فضل و کمال
هنری جا نکرد در دلشان
که به کوشش نگشت حاصلشان
نسب اهل بیت بر خواندند
لیک در کسب آن فرو ماندند
با کمال جلی و قدر سنی
نه حسینی شدند نه حسنی
حبذا قابلان این دوران
کز حسب آنچه بود در امکان
عمر در جست و جو به سر بردند
تا ز امکان به فعلش آوردند
بعد ازان پای سعی فرسودند
در نسب راه کسب پیمودند
از نسب نامه های آل رسول
هر نسب شان که اوفتاد قبول
نسبت خویشتن بدان کردند
گوهر خویش را عیان کردند
ساختند آل خویش را به ستم
همچو استاد آلگر به بقم
شد ز جولاهگی و مال گری
حالشان منتقل به آلگری
لیک باشد به حکم عقل محال
که گلیم سیاه گردد آل
آن خسان کین محال می طلبند
زرد رویی آل می طلبند
بفرست ای خدای حجاجی
بر سر او ز معدلت تاجی
تا چنان کاولین ز نفس جهول
کرد جد در زوال آل رسول
کند این آخرین به دانش و داد
دفع این زادگان شر و فساد
شوید از آب تیغ میغ آثار
از شعار جمال آل این عار
که غلو کرده در علو نسب
پدر و مادر از نسب عاری
پسر افتاده در نسب داری
دی پدر از اراذل قروی
پسر امروز سید علوی
مادرش لولی و پدر لالا
از زند دم ز حیدر و زهرا
سازد از آل مصطفی خود را
گوید از نسل مرتضی خود را
گوید این لیک خلق و فعل و فنش
می کند دمبدم دروغ زنش
پسری کش پدر مغیره بود
مر نبی را چه سان نبیره بود
کی بود ز اهل بیت آن نااهل
که گریزد ز جهل او بوجهل
زد خری لاف با خران دگر
که مرا رخش رستم است پدر
داد از آنها یکی جوابش باز
که گواه تو بس دو گوش دراز
پشک در نافه شد که من مشکم
می دهد بوی خوش تر و خشکم
نافه را چون گشاد مشک فروش
شد سیه زان گزاف گفتن روش
روبهی گفت با شتر که عمو
ز کجا می رسی درست بگو
می رسم گفت حالی از حمام
شسته ام ز آب سرد و گرم اندام
گفت روبه که شاهدی اینت
بس بود دست و پای چرکینت
اثر شستن همه اعضا
هست بر پاشنه تو را پیدا
می ندانم که با ولی و نبی
این چه گستاخی است و بی ادبی
ناکسان چون کنند و بی باکان
نسبت خویش با چنان پاکان
مایه زرقو قلبی و دغلی
چون بود نقد مصطفی و علی
مرغ مایل به دانه تلبیس
چون بود ز آشیانه تقدیس
میوه بد مذاق تلخ سرشت
چون بود حاصل از درخت بهشت
کی چو نافه خریطه سرگین
فتد از ناف آهوی مشکین
هذیان مسیلم کذاب
چون بود زاده حدیث و کتاب
چون بود موجبه مقدمتین
سلب شر است در نتیجه و شین
می دهد سلب در نتیجه شان
که نشد آن ز موجبات عیان
لعن الله تارکا لادب
داخلا بینهم بغیر نسب
باد لعنت بر آن که مهره خر
کرد پیوند سلک در و گهر
باد لعنت بر آن که دیده بدوخت
خاک تیره به نرخ مشک فروخت
باد لعنت بر آن که روی اندود
کرد مس را و همچو زر بنمود
پیش ازین فاضلان بسی بودند
که ز کسب و هنر نیاسودند
بود در هر زمان و در هر حال
سعیشان در مزید فضل و کمال
هنری جا نکرد در دلشان
که به کوشش نگشت حاصلشان
نسب اهل بیت بر خواندند
لیک در کسب آن فرو ماندند
با کمال جلی و قدر سنی
نه حسینی شدند نه حسنی
حبذا قابلان این دوران
کز حسب آنچه بود در امکان
عمر در جست و جو به سر بردند
تا ز امکان به فعلش آوردند
بعد ازان پای سعی فرسودند
در نسب راه کسب پیمودند
از نسب نامه های آل رسول
هر نسب شان که اوفتاد قبول
نسبت خویشتن بدان کردند
گوهر خویش را عیان کردند
ساختند آل خویش را به ستم
همچو استاد آلگر به بقم
شد ز جولاهگی و مال گری
حالشان منتقل به آلگری
لیک باشد به حکم عقل محال
که گلیم سیاه گردد آل
آن خسان کین محال می طلبند
زرد رویی آل می طلبند
بفرست ای خدای حجاجی
بر سر او ز معدلت تاجی
تا چنان کاولین ز نفس جهول
کرد جد در زوال آل رسول
کند این آخرین به دانش و داد
دفع این زادگان شر و فساد
شوید از آب تیغ میغ آثار
از شعار جمال آل این عار
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۳ - تفسیر قوله تعالی: قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله
با نبی گفت ایزد متعال
که به امت رسان به لطف مقال
ان تحبوا الاله فاتبعون
نیست کار از متابعت بیرون
مایه قرب حق متابعت است
پیروان را سبق متابعت است
هر که در اتباع من شد گم
سر زد آخر ز جیب یحببکم
هر که جان در متابعت در باخت
حکم یحببکم الله ش بنواخت
مقبلی ناکشیده محنت و رنج
بردش اقبال و بخت تا سر گنج
در ره گنجخانه جای به جای
ماند بر خاک ازو و نشانه پای
هر که دیده بر آن نشانه نهاد
دولتش ره به گنجخانه گشاد
وان که ره دور ازان نشانه سپرد
گم شد و ره به گنجخانه نبرد
گنج جذب خدای ذوالمنن است
ره سوی آن رعایت سنن است
هر که در بند آن رعایت بیش
بهره زان گنج بیش گیرد و پیش
مصطفی کز مقام مجذوبی
شد مکرم به نام محبوبی
ز آفرینش نخست مطلوب اوست
لم یزل لایزال محبوب اوست
هر که با او مشارکت خواهد
جان به راه متابعت کاهد
خویشتن را بدو کند مانند
تا شود همچو او سعادتمند
جذب حق پیش راه او گیرد
وز سرش تا قدم فرو گیرد
که به امت رسان به لطف مقال
ان تحبوا الاله فاتبعون
نیست کار از متابعت بیرون
مایه قرب حق متابعت است
پیروان را سبق متابعت است
هر که در اتباع من شد گم
سر زد آخر ز جیب یحببکم
هر که جان در متابعت در باخت
حکم یحببکم الله ش بنواخت
مقبلی ناکشیده محنت و رنج
بردش اقبال و بخت تا سر گنج
در ره گنجخانه جای به جای
ماند بر خاک ازو و نشانه پای
هر که دیده بر آن نشانه نهاد
دولتش ره به گنجخانه گشاد
وان که ره دور ازان نشانه سپرد
گم شد و ره به گنجخانه نبرد
گنج جذب خدای ذوالمنن است
ره سوی آن رعایت سنن است
هر که در بند آن رعایت بیش
بهره زان گنج بیش گیرد و پیش
مصطفی کز مقام مجذوبی
شد مکرم به نام محبوبی
ز آفرینش نخست مطلوب اوست
لم یزل لایزال محبوب اوست
هر که با او مشارکت خواهد
جان به راه متابعت کاهد
خویشتن را بدو کند مانند
تا شود همچو او سعادتمند
جذب حق پیش راه او گیرد
وز سرش تا قدم فرو گیرد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۳ - در بیان سر فضیلت نماز جماعت بر نماز منفرد
بنگر در نماز وقت عمل
که جماعت در او بود افضل
زانکه از اجتماع قوم و امام
می شود نشئه نماز تمام
یکی از قوم اگر بود ز غرور
در نمازش ز سهو و لهو قصور
باشد از رای همت عالی
دیگری را نماز ازان خالی
ور یکی باشد را شرایط و ارکان
نبود بی تفاوت و نقصان
دیگری هم بود که آن اعمال
کرده باشد ادا به وجه کمال
ور یکی را بود قیام و رکوع
خالی از هیئت خشوع و خضوع
دیگری خاشع آنچنان باشد
که در احوال او عیان باشد
ور یکی زان میان پریشان دل
باشد از فکرهای بی حاصل
دیگری از خیال دور بود
غرق جمعیت و حضور بود
یک نماز از همه شود حاصل
که به میزان دین بود کامل
کامل ار نبود آن بود بی شک
که بود بیش فضلش از هر یک
اثر آن به همگنان برسد
چون اثرهای فیض جان به جسد
همه زان فیض زندگی یابد
ذوق آداب بندگی یابند
شود از همدلی و همکاری
ذوق هر یک به دیگران ساری
پیش روشندلان نیک خصال
هست روشن سرایت احوال
که جماعت در او بود افضل
زانکه از اجتماع قوم و امام
می شود نشئه نماز تمام
یکی از قوم اگر بود ز غرور
در نمازش ز سهو و لهو قصور
باشد از رای همت عالی
دیگری را نماز ازان خالی
ور یکی باشد را شرایط و ارکان
نبود بی تفاوت و نقصان
دیگری هم بود که آن اعمال
کرده باشد ادا به وجه کمال
ور یکی را بود قیام و رکوع
خالی از هیئت خشوع و خضوع
دیگری خاشع آنچنان باشد
که در احوال او عیان باشد
ور یکی زان میان پریشان دل
باشد از فکرهای بی حاصل
دیگری از خیال دور بود
غرق جمعیت و حضور بود
یک نماز از همه شود حاصل
که به میزان دین بود کامل
کامل ار نبود آن بود بی شک
که بود بیش فضلش از هر یک
اثر آن به همگنان برسد
چون اثرهای فیض جان به جسد
همه زان فیض زندگی یابد
ذوق آداب بندگی یابند
شود از همدلی و همکاری
ذوق هر یک به دیگران ساری
پیش روشندلان نیک خصال
هست روشن سرایت احوال
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۷ - رجوع به آنچه پیش از این اشارتی به آن رفته بود
پیش ازین ذکر قاصد و نامه
زد به لوح بیان رقم خامه
نامه ای بود بس عظیم الشان
قرة العین خواجه مرسل آن
حاصل نامه آنکه می باید
چند بیتی روان به نظم آید
در بیان عقاید اسلام
کافی اندر بیان آن و تمام
آن عقاید که ضبطش آسان است
واندر آن خاص و عام یکسان است
هر که هست اهل سنت و دیندار
باشد او را ز حفظ آن ناچار
اینک آن را همی کنم املا
مستعینا بربنا الأعلی
زد به لوح بیان رقم خامه
نامه ای بود بس عظیم الشان
قرة العین خواجه مرسل آن
حاصل نامه آنکه می باید
چند بیتی روان به نظم آید
در بیان عقاید اسلام
کافی اندر بیان آن و تمام
آن عقاید که ضبطش آسان است
واندر آن خاص و عام یکسان است
هر که هست اهل سنت و دیندار
باشد او را ز حفظ آن ناچار
اینک آن را همی کنم املا
مستعینا بربنا الأعلی
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۲ - اشارت به وجود ملائکه
زانچه از علم آمده به عیان
صنف اول صف ملائکه دان
بندگانند جمله فرمانبر
ناکشیده به کفر و عصیان سر
متصف نی به مادگی و نری
وز زناشوهری همیشه بری
همه از وصمت عناد مصون
مستقر در مقام لایعصون
بعضی اندر شهود حق دایم
در جمال و کمال او هایم
بی خبر زانکه در نشیمن بود
عالمی هست و آدمی موجود
دیده بر غیر حق نیندازند
با خود و غیر خود نپردازند
قسم دیگر مدبر اشباح
متصرف در آن صباح و رواح
کرده هر یک به موجب تقدیر
در هیاکل تصرف و تدبیر
گردش آسمان از ایشان است
جنبش جسم و جان از ایشان است
نفتد قطره ای نم باران
ز ابر بر شهر و دشت و کهساران
که نه با آن فرشته ای آید
کش بر آنجا برد که می باید
ندمد برگ تازه ای از شاخ
در چمن ها و بیشه های فراخ
که نه جمعی فرشته را به مثل
باشد اندر وجود آن مدخل
از ملایک چهار مشهورند
که به اسماء خویش مذکورند
وحی تنزیل کار جبریل است
نفخ در صور از سرافیل است
کافل رزقهاست میکائیل
قابض روحهاست عزرائیل
چار دیگر موکل بشرند
که نویسندگان خیر و شرند
دو به روزند با وی و دو به شام
بر یمین و یسار کرده مقام
کاتب الخیر آن یکی ز یمین
شر و عصیان رقم زند دومین
می توانند پیش چشم بشر
که نمایند خویش را به صور
خاصه در چشم هادیان سبل
از اولواالعزم و انبیا و رسل
صنف اول صف ملائکه دان
بندگانند جمله فرمانبر
ناکشیده به کفر و عصیان سر
متصف نی به مادگی و نری
وز زناشوهری همیشه بری
همه از وصمت عناد مصون
مستقر در مقام لایعصون
بعضی اندر شهود حق دایم
در جمال و کمال او هایم
بی خبر زانکه در نشیمن بود
عالمی هست و آدمی موجود
دیده بر غیر حق نیندازند
با خود و غیر خود نپردازند
قسم دیگر مدبر اشباح
متصرف در آن صباح و رواح
کرده هر یک به موجب تقدیر
در هیاکل تصرف و تدبیر
گردش آسمان از ایشان است
جنبش جسم و جان از ایشان است
نفتد قطره ای نم باران
ز ابر بر شهر و دشت و کهساران
که نه با آن فرشته ای آید
کش بر آنجا برد که می باید
ندمد برگ تازه ای از شاخ
در چمن ها و بیشه های فراخ
که نه جمعی فرشته را به مثل
باشد اندر وجود آن مدخل
از ملایک چهار مشهورند
که به اسماء خویش مذکورند
وحی تنزیل کار جبریل است
نفخ در صور از سرافیل است
کافل رزقهاست میکائیل
قابض روحهاست عزرائیل
چار دیگر موکل بشرند
که نویسندگان خیر و شرند
دو به روزند با وی و دو به شام
بر یمین و یسار کرده مقام
کاتب الخیر آن یکی ز یمین
شر و عصیان رقم زند دومین
می توانند پیش چشم بشر
که نمایند خویش را به صور
خاصه در چشم هادیان سبل
از اولواالعزم و انبیا و رسل
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۵ - اشارة الی ختمیته صلی الله علیه و سلم
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۶ - فی شریعته صلی الله علیه و سلم
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۸ - اشارت به معجزات انبیا علیهم السلام
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۹ - اشارت به کتاب های خدای تعالی
هست حق را کتاب ها بسیار
گشته نازل بر انبیای کبار
صد و چار است در خبر مذکور
لیکن آن را در آن مدان محصور
هر کتابی که کرده حق انزال
باش مؤمن به آن علی الاجمال
همچو تورات آن کتاب کریم
بر کلیم و صحف بر ابراهیم
دیگر انجیل کامده ست فرود
بر مسیح و زبور بر داوود
جامع این چهار قرآن است
که محمد مبلغ آن است
معنی و لفظ آن بود معجز
ناید از خلق مثل آن هرگز
فصحای عرب اگر به تمام
سحر ورزند در ادای کلام
عاجز آینده و قاصر و مضطر
یکسر از مثل سوره اقصر
گشته نازل بر انبیای کبار
صد و چار است در خبر مذکور
لیکن آن را در آن مدان محصور
هر کتابی که کرده حق انزال
باش مؤمن به آن علی الاجمال
همچو تورات آن کتاب کریم
بر کلیم و صحف بر ابراهیم
دیگر انجیل کامده ست فرود
بر مسیح و زبور بر داوود
جامع این چهار قرآن است
که محمد مبلغ آن است
معنی و لفظ آن بود معجز
ناید از خلق مثل آن هرگز
فصحای عرب اگر به تمام
سحر ورزند در ادای کلام
عاجز آینده و قاصر و مضطر
یکسر از مثل سوره اقصر
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۱ - اشارت به فضیلت امت و شرف آل و اصحاب او صلی الله علیه و علی آله و سلم
امت احمد از میان امم
باشد از جمله افضل و اکرم
اولیایی کز امت اویند
پیرو شرع و سنت اویند
رهبران ره هدی باشند
بهتر از غیر انبیا باشند
خاصه آل پیمبر و اصحاب
کز همه بهترند در هر باب
وز میان همه نبود حقیق
به خلافت کسی به از صدیق
وز پی او نبود ازان احرار
کس چو فاروق لایق آن کار
بعد فاروق جز به ذی النورین
کار ملت نیافت زینت و زین
بود بعد از همه به علم و وفا
اسدالله خاتم الخلقا
جز به آل کرام و صجب عظام
سلک دین نبی نیافت نظام
نامشان جز به احترام مبر
جز به تعظیم سویشان منگر
همه را اعتقاد نیکو کن
دل ز انکارشان به یک سو کن
هر خصومت که بودشان با هم
به تعصب مزن در آنجا دم
بر کس انگشت اعتراض منه
دین خود رایگان ز دست مده
حکم آن قصه با خدای گذار
بندگی کن تو را به حکم چه کار
وان خلافی که داشت با حیدر
در خلافت صحابی دیگر
حق در آنجا به دست حیدر بود
جنگ با او خطا و منکر بود
آن خلاف از مخالفان مپسند
لیکن از طعن و لعن لب دربند
گر کسی را خدای لعنت کرد
نیست لعن من و تواش در خورد
ور به احسان و فضل شد ممتاز
لعن ما جز به ما نگردد باز
باشد از جمله افضل و اکرم
اولیایی کز امت اویند
پیرو شرع و سنت اویند
رهبران ره هدی باشند
بهتر از غیر انبیا باشند
خاصه آل پیمبر و اصحاب
کز همه بهترند در هر باب
وز میان همه نبود حقیق
به خلافت کسی به از صدیق
وز پی او نبود ازان احرار
کس چو فاروق لایق آن کار
بعد فاروق جز به ذی النورین
کار ملت نیافت زینت و زین
بود بعد از همه به علم و وفا
اسدالله خاتم الخلقا
جز به آل کرام و صجب عظام
سلک دین نبی نیافت نظام
نامشان جز به احترام مبر
جز به تعظیم سویشان منگر
همه را اعتقاد نیکو کن
دل ز انکارشان به یک سو کن
هر خصومت که بودشان با هم
به تعصب مزن در آنجا دم
بر کس انگشت اعتراض منه
دین خود رایگان ز دست مده
حکم آن قصه با خدای گذار
بندگی کن تو را به حکم چه کار
وان خلافی که داشت با حیدر
در خلافت صحابی دیگر
حق در آنجا به دست حیدر بود
جنگ با او خطا و منکر بود
آن خلاف از مخالفان مپسند
لیکن از طعن و لعن لب دربند
گر کسی را خدای لعنت کرد
نیست لعن من و تواش در خورد
ور به احسان و فضل شد ممتاز
لعن ما جز به ما نگردد باز
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۶ - اشارت به میزان
جامی : دفتر دوم
بخش ۵ - اشارت به قصه امتحان ملائکه مر ابراهیم خلیل را صلوات الرحمن علیه و در باختن آنچه داشت از مواشی و نعم و اموال در محبت حق سبحانه و تعالی
چون خلیل الله آن امام کرام
یافت از حق مواید انعام
افسر دولتش نهاد به سر
خلعت خلتش فکند به بر
شد پی رهروان صاحبدل
بر دل پاک او صحف نازل
کثرت مالش از عدد بگذشت
رمه و گله اش ز حد بگذشت
کوه و در پر مواشی نعمش
شهر و ده پر حواشی خدمش
لیک با این همه نمی آسود
پی کسب رضای حق می بود
روز بودی به شغل مهمانی
شب در اندیشه خدا خوانی
در مقام مجاهدت قایم
در عبادت قدم زدی دایم
حال او را چو قدسیان دیدند
جز به میزان ظن نسنجیدند
می ز پیمانه گمان خوردند
ظن به حال وی آنچنان بردند
کان همه جد و جهد دمبدمش
نیست جز در مقابل نعمش
عشق نعمت زده ست ره بر وی
عشق منعم نبرده سویی پی
عشق فعلیست آن و اسمایی
نیست از عشق ذات شیدایی
عشق کان منتشی نه از ذات است
هدف تیرهای آفات است
فعل معشوق وصف او به مثل
چون به اضداد خود شوند بدل
عاشقان را فسرده گردد دل
گرمی عشقشان شود زایل
ور بود عشق منبعث از ذات
باشد آن عشق را بقا و ثبات
ذات با هر صفت شود پیدا
عاشق از عشق آن بود شیدا
گر رضا باشد آن صفت ور قهر
جان عاشق ز هر دو یابد بهر
یافت از حق مواید انعام
افسر دولتش نهاد به سر
خلعت خلتش فکند به بر
شد پی رهروان صاحبدل
بر دل پاک او صحف نازل
کثرت مالش از عدد بگذشت
رمه و گله اش ز حد بگذشت
کوه و در پر مواشی نعمش
شهر و ده پر حواشی خدمش
لیک با این همه نمی آسود
پی کسب رضای حق می بود
روز بودی به شغل مهمانی
شب در اندیشه خدا خوانی
در مقام مجاهدت قایم
در عبادت قدم زدی دایم
حال او را چو قدسیان دیدند
جز به میزان ظن نسنجیدند
می ز پیمانه گمان خوردند
ظن به حال وی آنچنان بردند
کان همه جد و جهد دمبدمش
نیست جز در مقابل نعمش
عشق نعمت زده ست ره بر وی
عشق منعم نبرده سویی پی
عشق فعلیست آن و اسمایی
نیست از عشق ذات شیدایی
عشق کان منتشی نه از ذات است
هدف تیرهای آفات است
فعل معشوق وصف او به مثل
چون به اضداد خود شوند بدل
عاشقان را فسرده گردد دل
گرمی عشقشان شود زایل
ور بود عشق منبعث از ذات
باشد آن عشق را بقا و ثبات
ذات با هر صفت شود پیدا
عاشق از عشق آن بود شیدا
گر رضا باشد آن صفت ور قهر
جان عاشق ز هر دو یابد بهر
جامی : دفتر دوم
بخش ۶ - اذن کردن حق سبحانه و تعالی ملائکه را در امتحان کردن ابراهیم صلوات الرحمن علی نبینا و علیه
حق چو آن وهم و آن گمان دانست
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خلیل خواست محک
داد فرمان که فرقه ای ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گویان بر او گذر کردند
بانگ تسبیح و نعره تهلیل
بر گرفتند در جوار خلیل
زان نوای و صدای جان افزای
عقل و هوش خلیل رفت از جای
نام جانان شنید و جان افشاند
آستین بر همه جهان افشاند
ای خوش آن نغمه های دردآمیز
که بود ذوق بخش و شورانگیز
بر کند عقل را ز بیخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سرای
خامش از سبحه های هوش ربای
با خود آمد خلیل و داد آواز
کین نوا را ز نو کنید آغاز
جان من از سماع ناشده سیر
بر خموشی چرا شدید دلیر
حالت صوفیان نگشته تمام
بر مغنی بود سکوت حرام
نیست در مذهب مسلمانی
جز به اتمام ذبح قربانی
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نیم بسمل رها کنی نه خوش است
یا مکن قصد هیچ جانداری
یا چو کشتی تمام کش باری
نیم کشته نه مرده نی زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبی
لایموت آمده ست و لا یحیی
قدسیان گوهر ادب سفتند
در جواب خلیل حق گفتند
تا کی این ذکر رایگان گوییم
کار کردیم مزد آن جوییم
کار بی مزد هیچ کس نکند
مزد دیده ز کار بس نکند
کار خواهی به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
می کنم بر شما دو دانگ نثار
بار دیگر کنید بهر خدا
این نوای طرب فزای ادا
بر بیان بلیغ و لفظ فصیح
برگرفتند قدسیان تسبیح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهیم را مهیج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالی چنانکه هست محال
درک آن پیش عقل و وهم و خیال
بلکه نارسته از خیال و گمان
نیست ادراک آن تو را امکان
قدسیان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سیر
که فدا می کنم دو دانگ دگر
باز این ذکر را اعاده کنید
شورش و وجد من زیاده کنید
جان من ماهی است و ذکر حق آب
صبر ماهی از آب نیست صواب
ماهی از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کی ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهی که سوسمار بود
سوسمار است زیر ریگ روان
ماهیش می برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوی شدند
مزد دیدند و سبحه گوی شدند
های و هویی فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبریاء و الجبروت
شد خلیل از سماع آن بی خویش
ساخت طی پرده وجود از پیش
کرد بر خود لباس هستی شق
سر برون زد ز جیب هستی حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خلیل
کانچه دارم من از کثیر و قلیل
جمله را می کنم فدای شما
تا ز هم نگسلد نوای شما
منشینید ازین سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبیح خود ادا کردند
شد خلیل از نوای ایشان مست
داد یکبارگی عنان از دست
وقت خوش یافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفی وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پای مطربان افکند
در سماعی که در وی از سر ذوق
نفشاند حریق شعله شوق
بر خود و خلق آستین وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهیم
خالص آمد چو زر ناب و سلیم
قدسیان پیش او شدند عیان
که رسولیم از خدای جهان
آدمی نیستیم ما ملکیم
نقد پنهانی تو را محکیم
آمده بهر امتحان توییم
ناقد مخزن نهان توییم
لله الحمد کامدی به شمار
چون زر ده دهی تمام عیار
تو خلیلی و در تو عشق خدای
متخلل شده ز سر تا پای
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمی نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم فی المثل نقم گردد
نیست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خدای نشکیبد
تاج خلت همین تو را زیبد
هر گمانی که داشتیم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتی است نه عرضی
گشته صافی ز شوب هر غرضی
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بی ثبات بود
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خلیل خواست محک
داد فرمان که فرقه ای ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گویان بر او گذر کردند
بانگ تسبیح و نعره تهلیل
بر گرفتند در جوار خلیل
زان نوای و صدای جان افزای
عقل و هوش خلیل رفت از جای
نام جانان شنید و جان افشاند
آستین بر همه جهان افشاند
ای خوش آن نغمه های دردآمیز
که بود ذوق بخش و شورانگیز
بر کند عقل را ز بیخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سرای
خامش از سبحه های هوش ربای
با خود آمد خلیل و داد آواز
کین نوا را ز نو کنید آغاز
جان من از سماع ناشده سیر
بر خموشی چرا شدید دلیر
حالت صوفیان نگشته تمام
بر مغنی بود سکوت حرام
نیست در مذهب مسلمانی
جز به اتمام ذبح قربانی
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نیم بسمل رها کنی نه خوش است
یا مکن قصد هیچ جانداری
یا چو کشتی تمام کش باری
نیم کشته نه مرده نی زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبی
لایموت آمده ست و لا یحیی
قدسیان گوهر ادب سفتند
در جواب خلیل حق گفتند
تا کی این ذکر رایگان گوییم
کار کردیم مزد آن جوییم
کار بی مزد هیچ کس نکند
مزد دیده ز کار بس نکند
کار خواهی به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
می کنم بر شما دو دانگ نثار
بار دیگر کنید بهر خدا
این نوای طرب فزای ادا
بر بیان بلیغ و لفظ فصیح
برگرفتند قدسیان تسبیح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهیم را مهیج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالی چنانکه هست محال
درک آن پیش عقل و وهم و خیال
بلکه نارسته از خیال و گمان
نیست ادراک آن تو را امکان
قدسیان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سیر
که فدا می کنم دو دانگ دگر
باز این ذکر را اعاده کنید
شورش و وجد من زیاده کنید
جان من ماهی است و ذکر حق آب
صبر ماهی از آب نیست صواب
ماهی از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کی ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهی که سوسمار بود
سوسمار است زیر ریگ روان
ماهیش می برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوی شدند
مزد دیدند و سبحه گوی شدند
های و هویی فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبریاء و الجبروت
شد خلیل از سماع آن بی خویش
ساخت طی پرده وجود از پیش
کرد بر خود لباس هستی شق
سر برون زد ز جیب هستی حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خلیل
کانچه دارم من از کثیر و قلیل
جمله را می کنم فدای شما
تا ز هم نگسلد نوای شما
منشینید ازین سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبیح خود ادا کردند
شد خلیل از نوای ایشان مست
داد یکبارگی عنان از دست
وقت خوش یافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفی وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پای مطربان افکند
در سماعی که در وی از سر ذوق
نفشاند حریق شعله شوق
بر خود و خلق آستین وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهیم
خالص آمد چو زر ناب و سلیم
قدسیان پیش او شدند عیان
که رسولیم از خدای جهان
آدمی نیستیم ما ملکیم
نقد پنهانی تو را محکیم
آمده بهر امتحان توییم
ناقد مخزن نهان توییم
لله الحمد کامدی به شمار
چون زر ده دهی تمام عیار
تو خلیلی و در تو عشق خدای
متخلل شده ز سر تا پای
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمی نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم فی المثل نقم گردد
نیست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خدای نشکیبد
تاج خلت همین تو را زیبد
هر گمانی که داشتیم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتی است نه عرضی
گشته صافی ز شوب هر غرضی
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بی ثبات بود
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن
از صف صوفیان سبک سیری
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۵ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم من تشبه بقوم فهو منهم
هر که در زی پاک کیشان است
به حدیث نبی از ایشان است
با تو گویم که زی ایشان چیست
گر توانی به زی ایشان زیست
اتباع شریعت نبوی
اقتدای طریق مصطفوی
تن به آداب او درآوردن
دل به اخلاق او بپروردن
کردن سر به وحدت مطلق
در شهود خدای مستغرق
اگر اینها نه حد خود دانی
جهد کن آنقدر که بتوانی
کل ما لیس کله یدرک
کله لا یجوز ان یترک
به حدیث نبی از ایشان است
با تو گویم که زی ایشان چیست
گر توانی به زی ایشان زیست
اتباع شریعت نبوی
اقتدای طریق مصطفوی
تن به آداب او درآوردن
دل به اخلاق او بپروردن
کردن سر به وحدت مطلق
در شهود خدای مستغرق
اگر اینها نه حد خود دانی
جهد کن آنقدر که بتوانی
کل ما لیس کله یدرک
کله لا یجوز ان یترک