عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۱ - و قال ایضاً
مفتی ملت انعام و کرم
اندرین حال چه می فرماید؟
در حق شخصی درمانده چنان
که برو خلق همی بخشاید
خفته بیمار بکنجی اندر
وندر باد همی پیماید
خرج بیماری ناچار بود
و آنگهش خانه عمارت باید
باز ترتیب زمستان بر پی
که ازو بوی بلا می آید
وانگه او سیم ندارد چندان
که بدان آینه یی بزداید
در چنین حالتی از منعم خویش
گر تقاضا بکند زر شاید؟
اندرین حال چه می فرماید؟
در حق شخصی درمانده چنان
که برو خلق همی بخشاید
خفته بیمار بکنجی اندر
وندر باد همی پیماید
خرج بیماری ناچار بود
و آنگهش خانه عمارت باید
باز ترتیب زمستان بر پی
که ازو بوی بلا می آید
وانگه او سیم ندارد چندان
که بدان آینه یی بزداید
در چنین حالتی از منعم خویش
گر تقاضا بکند زر شاید؟
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً له
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۸ - ایضاً له
کمالالدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۱ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۵۰ - وله ایضا
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۹ - به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۰ - از خون جوانان وطن لاله دمیده
عارف قزوینی در دیوان خود و در مقدمهای بر این تصنیف، آوردهاست:
این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. به واسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است.
هنگام می و فصل گل و گشت و (جانم گشت و خدا گشت و) چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و (جانم زاغ و خدا زاغ و) زغن شد
از ابر کرم خطه ی «ری» رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ (جانم مرغ) قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایام بتر کن
اندر جلوی تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادست
جز جام به کس دست چو خیام ندادست
دل جز به سر زلف دلارام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. به واسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است.
هنگام می و فصل گل و گشت و (جانم گشت و خدا گشت و) چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و (جانم زاغ و خدا زاغ و) زغن شد
از ابر کرم خطه ی «ری» رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ (جانم مرغ) قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایام بتر کن
اندر جلوی تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادست
جز جام به کس دست چو خیام ندادست
دل جز به سر زلف دلارام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۳
«امیرزاده» گوید:
اگر دگمات پنبه ای بود
یار، جان، پنبه ای بود
آشکراله خوب بچه ای بود
به ذات اله، به ذات اله
بازم دگمات پنبه ای نیست
یار، جان،پنبه ای نیست
برو دگماتو پنبه ای کن
آشکراله، آشکراله
«شکری» گوید:
امیر اگر یار ما بودی
یار وفادار ما بودی
پس «امسال خان» آنجا چه می کرد
با عبدالهه، با عبداله
شبی آنجا مهمانی بود
«اسماعیل قربانی» بود
تو صندوقخانه پنهانی بود
به اذن اله، به اذن اله
شبی که خانه خالی بود
فاسق هر سالی بود
آشکرالله پشت قالی بود
به عون اله، به عون اله
قسم خوردی آی بد نکنی
شکری را رد نکنی
الهی خصمت بکند
کلام اله، کلام اله
اگر دگمات پنبه ای بود
یار، جان، پنبه ای بود
آشکراله خوب بچه ای بود
به ذات اله، به ذات اله
بازم دگمات پنبه ای نیست
یار، جان،پنبه ای نیست
برو دگماتو پنبه ای کن
آشکراله، آشکراله
«شکری» گوید:
امیر اگر یار ما بودی
یار وفادار ما بودی
پس «امسال خان» آنجا چه می کرد
با عبدالهه، با عبداله
شبی آنجا مهمانی بود
«اسماعیل قربانی» بود
تو صندوقخانه پنهانی بود
به اذن اله، به اذن اله
شبی که خانه خالی بود
فاسق هر سالی بود
آشکرالله پشت قالی بود
به عون اله، به عون اله
قسم خوردی آی بد نکنی
شکری را رد نکنی
الهی خصمت بکند
کلام اله، کلام اله
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۶
باد صبا بر گل گذر کن
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱
سفر گزیدم وبشکست عهد قربی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد
هزار بار به هربیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق
هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را
زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم
در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید
اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده به کلی دیار ومأوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را
برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم
هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را
رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج
زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفه نظّارگان بیارایم
به حلّه های عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم
نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم
زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
نه در حساب زن آید نه درطویله مرد
اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را
اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را
سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل
زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی
به ریشخند برون می برند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم
به دست نطق سر حقّه های انثی را
برآستانه صدر زمانه افشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را
خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
وجود اوکه جهان را در ابتدای امور
به جای نور بصر بود چشم اعمی را
چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق
چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را
لطایف سخنش نفع نوش دارو داد
برای تربیت روح،زهر افعی را
اگر صلابت او بانگ برفلک بزند
به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را
کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟
زهی به تجربت ایام پی برون برده
به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را
به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل
به یک اشارت رایت هزار فتوی را
حدیث جود تواند زبان گرفت فلک
چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را
هزارباره به دیوان رزق رد کرده
جهان زبهر نشانت براة اجری را
اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را
عجب نبودی اگرتند باد دولت تو
زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را
اگر بماند سرّی نهفته در گردون
اشاره تو معیّن شده است انهی را
بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس املی را
به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر
که پشت پای زند معجزات موسی را
مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش
که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را
جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را
تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک
که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را
مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو
چنانک طعنه زند کارگاه مانی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد
هزار بار به هربیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق
هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را
زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم
در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید
اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده به کلی دیار ومأوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را
برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم
هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را
رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج
زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفه نظّارگان بیارایم
به حلّه های عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم
نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم
زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
نه در حساب زن آید نه درطویله مرد
اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را
اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را
سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل
زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی
به ریشخند برون می برند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم
به دست نطق سر حقّه های انثی را
برآستانه صدر زمانه افشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را
خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
وجود اوکه جهان را در ابتدای امور
به جای نور بصر بود چشم اعمی را
چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق
چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را
لطایف سخنش نفع نوش دارو داد
برای تربیت روح،زهر افعی را
اگر صلابت او بانگ برفلک بزند
به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را
کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟
زهی به تجربت ایام پی برون برده
به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را
به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل
به یک اشارت رایت هزار فتوی را
حدیث جود تواند زبان گرفت فلک
چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را
هزارباره به دیوان رزق رد کرده
جهان زبهر نشانت براة اجری را
اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را
عجب نبودی اگرتند باد دولت تو
زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را
اگر بماند سرّی نهفته در گردون
اشاره تو معیّن شده است انهی را
بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس املی را
به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر
که پشت پای زند معجزات موسی را
مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش
که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را
جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را
تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک
که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را
مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو
چنانک طعنه زند کارگاه مانی را
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حقّ او گمان ثَبات و بقا خطاست
بنیاد چرخ بر سر آب است ازین قِبَل
پیوسته در تحرّک دوری چو آسیات
مشکل تراین که گر به مَثَل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست
واثق مشو به عمر که در خواب غفلت است
آنکس که چار بالش ارکانش متکاست
چون طینتت ز محنت و حسرت سرشته اند
گر وَحش و طیر برتو بگریند هم رواست
نی،نی ! ازین میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست
از ممکنات به زملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست
وین آسمان که جوهر علوی است نام او
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشم عالم است
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدو آب و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو کان ترشح است
وز کوه ناله دان و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب لرز است روز و شب
طعم دهان و گزنه رویش بدان گواست
پیل تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشّه غصه بی حد و منتهاست
شیر ژیان که لاف به سر پنجه می زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
وین یار نازنین که سَر انگشت می گزد
هم محنتی است گرنه طپیدنش از کجاست
کبک دری که قهقه شوق می زند
آسیب قهر پنجه شاهینش در قفاست
طاوس میر خوبان با قید وحشت است
سیمرغ شاه مرغان در حبس انزواست
وین آدمی که زبدۀ ارکانش می نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقل است بر سر آمده از کاینات و او
هم پایمال شهوت و دست خوش هواست
حال نبات گر چه نگفتم برین مزاج
می دان و می گذر که ذبول از پس نماست
ملک خدای ثابت و باقی است بعد ازین
آثار خیر صفدر عالم دگر هباست
فرمانده اکابر آفاق سیف دین
کانفاس عدل او مدد نکهت صباست
آن صفدری که رونق یک روزِ برّ او
عذر هزار ساله جفای جهان بخواست
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست
ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب
هر سر حکمتی که پس پرده قضاست
ذات تو بر زمین اثر لطف ایزدست
عدل تو در جهان نظر رحمت خداست
دین هدی[از پایه] سعی تو شد قوی
کار جهان به سایه عدل تو گشت راست
گردون که با جفا نفسی داشت پیش ازین
اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست
عصمت همان بود که تو را بر زبان و دست
چیزی نمی رود که نه حق را در آن رضاست
از آب تیغت آتش فتنه فرو نشست
و آوازه امان ز حدود جهان بخاست
رای مقدس تو که بر غیب مشرف است
از ماجرای قصۀ من بی خبر چراست؟
آن محنتم مپرس که قرب چهار ماه
دوران چرخ بی عوض از عمر من بکاست
این حسرتم بتر که درین وقت روی من
از خاک آستانۀ شاه جهان جداست
هنگام آنک جلوۀ فتح و ظفر کنم
کارم شکایت فلک و شرح ابتلاست
گیتی به جای من زبدی کرد آنچ کرد
گر لطف تو تدارک کارم کند رواست
تا در مذاق آدمی از راه عقل و روح
تلخی خوف همبر شیرینی رجاست
بادا همیشه قبلۀ خوف و رجای خلق
صدر تو همچنانک فلک قبلۀ دعاست
در حقّ او گمان ثَبات و بقا خطاست
بنیاد چرخ بر سر آب است ازین قِبَل
پیوسته در تحرّک دوری چو آسیات
مشکل تراین که گر به مَثَل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست
واثق مشو به عمر که در خواب غفلت است
آنکس که چار بالش ارکانش متکاست
چون طینتت ز محنت و حسرت سرشته اند
گر وَحش و طیر برتو بگریند هم رواست
نی،نی ! ازین میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست
از ممکنات به زملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست
وین آسمان که جوهر علوی است نام او
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشم عالم است
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدو آب و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو کان ترشح است
وز کوه ناله دان و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب لرز است روز و شب
طعم دهان و گزنه رویش بدان گواست
پیل تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشّه غصه بی حد و منتهاست
شیر ژیان که لاف به سر پنجه می زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
وین یار نازنین که سَر انگشت می گزد
هم محنتی است گرنه طپیدنش از کجاست
کبک دری که قهقه شوق می زند
آسیب قهر پنجه شاهینش در قفاست
طاوس میر خوبان با قید وحشت است
سیمرغ شاه مرغان در حبس انزواست
وین آدمی که زبدۀ ارکانش می نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقل است بر سر آمده از کاینات و او
هم پایمال شهوت و دست خوش هواست
حال نبات گر چه نگفتم برین مزاج
می دان و می گذر که ذبول از پس نماست
ملک خدای ثابت و باقی است بعد ازین
آثار خیر صفدر عالم دگر هباست
فرمانده اکابر آفاق سیف دین
کانفاس عدل او مدد نکهت صباست
آن صفدری که رونق یک روزِ برّ او
عذر هزار ساله جفای جهان بخواست
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست
ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب
هر سر حکمتی که پس پرده قضاست
ذات تو بر زمین اثر لطف ایزدست
عدل تو در جهان نظر رحمت خداست
دین هدی[از پایه] سعی تو شد قوی
کار جهان به سایه عدل تو گشت راست
گردون که با جفا نفسی داشت پیش ازین
اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست
عصمت همان بود که تو را بر زبان و دست
چیزی نمی رود که نه حق را در آن رضاست
از آب تیغت آتش فتنه فرو نشست
و آوازه امان ز حدود جهان بخاست
رای مقدس تو که بر غیب مشرف است
از ماجرای قصۀ من بی خبر چراست؟
آن محنتم مپرس که قرب چهار ماه
دوران چرخ بی عوض از عمر من بکاست
این حسرتم بتر که درین وقت روی من
از خاک آستانۀ شاه جهان جداست
هنگام آنک جلوۀ فتح و ظفر کنم
کارم شکایت فلک و شرح ابتلاست
گیتی به جای من زبدی کرد آنچ کرد
گر لطف تو تدارک کارم کند رواست
تا در مذاق آدمی از راه عقل و روح
تلخی خوف همبر شیرینی رجاست
بادا همیشه قبلۀ خوف و رجای خلق
صدر تو همچنانک فلک قبلۀ دعاست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳
حلقه زلف یار ، دام بلاست
دل درو بسته ایم عین خطاست
کار دل بهتر است کو شب و روز
در تماشا گه نسیم صباست
جان بر لب رسیده را بتر است
کز مقیمان آستان عناست
تا بُت من به دلبری بنشست
قلم عافیت زما برخاست
بارها گفتمش که کسوت عشق
برقد هر کسی نیاید راست
دست در خصل می کنی هش دار
مهره در ششدر و حریف دغاست
گرچه معهود آسمان، ستم است
ورچه آیین روزگار، جفاست
چشم شوخش که روزگار وَش است
خط سبزش که آسمان آساست
در جفا و ستم چنان شده اند
کانچه ایشان کنند عدل و وفاست
جور ایشان زحد گذشت کنون
نوبت عدل سیدالرؤساست
صدر عالی بهاء دین بوبکر
که از او ملک را هزار بهاست
آنک در پیش فیض احسانش
از خجل ماندگان یکی دریاست
وانک بر آستان میمونش
از کمر بستگان یکی جوزاست
مسند قدر و کامرانی اوست
که زبر دست قبّه خضراست
پیش خورشید همتش خورشید
از تحیّر چو دیده حرباست
چرخ را امتثال فرمانش
در بد و نیک مقصد اقصاست
همت اوست عالمی که درو
هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست
ای خضر سیرتی که همچو کلیم
در معانی تو را ید بیضاست
از نسیم صبای دولت تو
گلبن مَکرُمت به نشو و نماست
گر زبان قضا فرو بندد
نوک کلک تو ترجمان قضاست
ور کمین فنا گشاده شود
دولتت راضمان دفع فناست
نام و آوازه مکارم تو
در جهان همره صباح و مساست
فتنه در عهد باز ایوانت
از اسیران چنگل عنقاست
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منّت تو دو تا ست
مَکرُمَتها همی کنی بی آنک
از منت هیچ التماسی جزاست
من به مدحت زبان نداده هنوز
کرمت عذر صد قصیده بخواست
نفرتی داشت خاطرم از شعر
زانک این نقض منصب فضلاست
غرضم مدحت تو بود ارنی
شاعری از کجا و او ز کجاست
من که خلوت سرای قدر تو را
جان من در مقام او ادناست
چون تفاخر کنم به علم از آنک
نام من در جریده شعر است
شعر در نفس خویش هم بد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تا اسیران دست حادثه را
آسمان قبله ثنا و دعاست
ورد خلقان دعای جان تو باد
کاستان تو آسمان سخاست
دل درو بسته ایم عین خطاست
کار دل بهتر است کو شب و روز
در تماشا گه نسیم صباست
جان بر لب رسیده را بتر است
کز مقیمان آستان عناست
تا بُت من به دلبری بنشست
قلم عافیت زما برخاست
بارها گفتمش که کسوت عشق
برقد هر کسی نیاید راست
دست در خصل می کنی هش دار
مهره در ششدر و حریف دغاست
گرچه معهود آسمان، ستم است
ورچه آیین روزگار، جفاست
چشم شوخش که روزگار وَش است
خط سبزش که آسمان آساست
در جفا و ستم چنان شده اند
کانچه ایشان کنند عدل و وفاست
جور ایشان زحد گذشت کنون
نوبت عدل سیدالرؤساست
صدر عالی بهاء دین بوبکر
که از او ملک را هزار بهاست
آنک در پیش فیض احسانش
از خجل ماندگان یکی دریاست
وانک بر آستان میمونش
از کمر بستگان یکی جوزاست
مسند قدر و کامرانی اوست
که زبر دست قبّه خضراست
پیش خورشید همتش خورشید
از تحیّر چو دیده حرباست
چرخ را امتثال فرمانش
در بد و نیک مقصد اقصاست
همت اوست عالمی که درو
هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست
ای خضر سیرتی که همچو کلیم
در معانی تو را ید بیضاست
از نسیم صبای دولت تو
گلبن مَکرُمت به نشو و نماست
گر زبان قضا فرو بندد
نوک کلک تو ترجمان قضاست
ور کمین فنا گشاده شود
دولتت راضمان دفع فناست
نام و آوازه مکارم تو
در جهان همره صباح و مساست
فتنه در عهد باز ایوانت
از اسیران چنگل عنقاست
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منّت تو دو تا ست
مَکرُمَتها همی کنی بی آنک
از منت هیچ التماسی جزاست
من به مدحت زبان نداده هنوز
کرمت عذر صد قصیده بخواست
نفرتی داشت خاطرم از شعر
زانک این نقض منصب فضلاست
غرضم مدحت تو بود ارنی
شاعری از کجا و او ز کجاست
من که خلوت سرای قدر تو را
جان من در مقام او ادناست
چون تفاخر کنم به علم از آنک
نام من در جریده شعر است
شعر در نفس خویش هم بد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تا اسیران دست حادثه را
آسمان قبله ثنا و دعاست
ورد خلقان دعای جان تو باد
کاستان تو آسمان سخاست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سفره فلک چنبری نشد
که در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت در بهشت ولبت آب کوثر است
چشمت به جادوی بدل چاه بابل است
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و مأوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟
زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمده ست وصف لبت در دهان من
الفاظم از لطافت آن همچو شکر است
در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام
همچون میانت معنی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ نیکوت در خور است
بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من
وین روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است
پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است
هرجا که می روی قدمت از نثار خلق
پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی غبار موکب شاه مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر
چون چرخ بر سر آمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد وشرع پیمبر است
بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم
کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است
شاهی که هفت مهره ی گردون زشش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مُشَشدَر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن کارها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است
آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر
براستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مُزّین است
مغز فلک ز نَکهت خُلفت معطر است
آنکس که تربیت زقبول تو یافته است
همچون چنار وبید همه دست وخنجر است
در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟
روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟
بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک
با سقف آسمان ز بلندی برابر است
هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنک از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است
از صد گلت یکی نشکفته است باش تو
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نو بر است
تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی
این قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند
افلاک جمله عدت و اجرام لشکراست
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر زفعل عنصر وتاثیر اختر است
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سفره فلک چنبری نشد
که در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت در بهشت ولبت آب کوثر است
چشمت به جادوی بدل چاه بابل است
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و مأوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟
زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمده ست وصف لبت در دهان من
الفاظم از لطافت آن همچو شکر است
در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام
همچون میانت معنی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ نیکوت در خور است
بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من
وین روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است
پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است
هرجا که می روی قدمت از نثار خلق
پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی غبار موکب شاه مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر
چون چرخ بر سر آمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد وشرع پیمبر است
بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم
کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است
شاهی که هفت مهره ی گردون زشش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مُشَشدَر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن کارها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است
آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر
براستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مُزّین است
مغز فلک ز نَکهت خُلفت معطر است
آنکس که تربیت زقبول تو یافته است
همچون چنار وبید همه دست وخنجر است
در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟
روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟
بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک
با سقف آسمان ز بلندی برابر است
هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنک از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است
از صد گلت یکی نشکفته است باش تو
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نو بر است
تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی
این قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند
افلاک جمله عدت و اجرام لشکراست
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر زفعل عنصر وتاثیر اختر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
ای جهان را به تیغ داده قرار
کرده شاهان به بندگیت اقرار
شاه آفاق اخستان توی آنک
خواهد از خنجرت اجل زنهار
همتت چون شهاب تیرانداز
حشمتت چون سماک نیزه گذار
ملک را طلعت همایونت
فال مسعود و طالع مختار
بندگانت به وقت کوشش و کین
با حوادث شوند در پیکار
چون عنان ظفر بجنبانند
از زمانه بر آورند غبار
چون رکاب ثبات بفشارند
باز دارند چرخ را ز مدار
برکشد دشمن تو را گردون
لیک برنگذارند از سر دار
طرفه مرغی است تیرت ای خسرو
که پر کر کسان برو هموار
نخورد جز دل عدو طعمه
نکند جز حیات خصم شکار
زلف نصرت گرفته در چنگل
نامه فتح بسته در منقار
مرغ نی ماهیی که هست او را
دست دربار شاه دریابار
باز مانده به سوی شست مَلک
دهن بی زبانش ماهی وار
ماهیی دیده ای که صدمَتِ شست
نرساند به حلق او آزار
من ندانم که چیست دانم آنک
می برآرد زبر و بحر دمار
لاجرم یک زمان زهیبت آن
مرغ و ماهی نمی کنند قرار
ای فلک عرض داده صدباره
پیش رایت خزاین اسرار
نیک دانی که من در این مدت
که جدا مانده ام ز خویش و تبار
بیش این آرزو نداشته ام
که بیایم بر آستان تو بار
وقت آنست کین سعادت را
همچو جان تنگ درکشم به کنار
پس به شکرانه بر درت ریزم
درجها پرز لولو شهوار
گرچه پیشت نکرد کس تعریف
که مرا چیست مایه و مقدار
سخنم خود معرف هنر است
چون نسیمی که آید از گلزار
زان چو تیغم زبان گشاده که من
گوهر خویش را کنم اظهار
گرچه یک شخم از ره صورت
دارم از علم لشکری جرار
رکن های سریر دانش من
همچو ارکان عالمند چهار
تازی و پارسی و حکمت و شرع
این دو اشعار دارم آن دو شعار
شعر من نیست زان بضاعت ها
که بیک جایگه شود بر کار
بلکه از حدّ بلخ تا درِ مصر
گرم کرده ست نظم من بازار
آفرینش همه گوای منند
که ندارم در افرینش یار
من یکی گوهرم فتاده به خاک
از سر تربیت مرا بردار
گرچه باشد به نزد همّت تو
گوهر از خاک برگرفتن عار
تا به از ملک و عمر چیزی نیست
بادی از ملک و عمر برخوردار
هرکجا آیی و روی تا حشر
دیده حزم و دولتت بیدار
حشر نصرتت زپیش و زپس
مدد فتح بر یمین و یسار
کرده شاهان به بندگیت اقرار
شاه آفاق اخستان توی آنک
خواهد از خنجرت اجل زنهار
همتت چون شهاب تیرانداز
حشمتت چون سماک نیزه گذار
ملک را طلعت همایونت
فال مسعود و طالع مختار
بندگانت به وقت کوشش و کین
با حوادث شوند در پیکار
چون عنان ظفر بجنبانند
از زمانه بر آورند غبار
چون رکاب ثبات بفشارند
باز دارند چرخ را ز مدار
برکشد دشمن تو را گردون
لیک برنگذارند از سر دار
طرفه مرغی است تیرت ای خسرو
که پر کر کسان برو هموار
نخورد جز دل عدو طعمه
نکند جز حیات خصم شکار
زلف نصرت گرفته در چنگل
نامه فتح بسته در منقار
مرغ نی ماهیی که هست او را
دست دربار شاه دریابار
باز مانده به سوی شست مَلک
دهن بی زبانش ماهی وار
ماهیی دیده ای که صدمَتِ شست
نرساند به حلق او آزار
من ندانم که چیست دانم آنک
می برآرد زبر و بحر دمار
لاجرم یک زمان زهیبت آن
مرغ و ماهی نمی کنند قرار
ای فلک عرض داده صدباره
پیش رایت خزاین اسرار
نیک دانی که من در این مدت
که جدا مانده ام ز خویش و تبار
بیش این آرزو نداشته ام
که بیایم بر آستان تو بار
وقت آنست کین سعادت را
همچو جان تنگ درکشم به کنار
پس به شکرانه بر درت ریزم
درجها پرز لولو شهوار
گرچه پیشت نکرد کس تعریف
که مرا چیست مایه و مقدار
سخنم خود معرف هنر است
چون نسیمی که آید از گلزار
زان چو تیغم زبان گشاده که من
گوهر خویش را کنم اظهار
گرچه یک شخم از ره صورت
دارم از علم لشکری جرار
رکن های سریر دانش من
همچو ارکان عالمند چهار
تازی و پارسی و حکمت و شرع
این دو اشعار دارم آن دو شعار
شعر من نیست زان بضاعت ها
که بیک جایگه شود بر کار
بلکه از حدّ بلخ تا درِ مصر
گرم کرده ست نظم من بازار
آفرینش همه گوای منند
که ندارم در افرینش یار
من یکی گوهرم فتاده به خاک
از سر تربیت مرا بردار
گرچه باشد به نزد همّت تو
گوهر از خاک برگرفتن عار
تا به از ملک و عمر چیزی نیست
بادی از ملک و عمر برخوردار
هرکجا آیی و روی تا حشر
دیده حزم و دولتت بیدار
حشر نصرتت زپیش و زپس
مدد فتح بر یمین و یسار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
ای زسعی تو برافراخته سر
دین یزدان و شرع پیغمبر
مقتدای زمانه صدرالدین
ای کفت مکرمات را مصدر
خجل از گوشه عمامه تو
تاج فغفور و افسر قیصر
نظر حشمتت چو تیر قضا
بر دل روزگار کرده گذر
از دعاهای خیر بر جانت
راه گردون ببسته وقت سحر
قدر تو چرخ را ربوده کلاه
حلم تو کوه را گرفته قلر
تا تو و زان نقد احسانی
بحر و کانرا نماند وزن و خطر
نزد معیار همت عالیت
کم عیارست نقد هفت اختر
گر بسنجد فلک شکوه تو را
بشکند کفه های شمس و قمر
کشش عطف دامن تو فشاند
گرد تشویر بر سر کوثر
وز نسیم شمایل تو نشست
عرق شرم بر رخ عنبر
آب و آتش موافقت جویند
هر کجا دولتت بود داور
تا زتو پشت یافت بالش شرع
فتنه پهلو نهاد بر بستر
گر چه زیر و زبر ندارد چرخ
چرخ زیر است و همّت تو زَبَر
چیست مهر و سپهر با قدرت؟
اخگری در میان خاکستر
جاهت آن ژرف قلزمست که نیست
کشتی و هم را بر او معبر
هر دم از شرم طیلسان تو چرخ
در سر مشتری کشد چادر
هر زمان خامۀ سیه کامت
دهد از راز روزگار خبر
هیبتت خانۀ مخالف را
در فضای فنا گشاید در
ای که بر اوج برج تعظیمت
سر طائر ز بیم بنهد پر
یوسف مصر عالمی چه عجب
که به تو روشن است چشم پدر
پیش شمشیر لفظت از دهنت
صبح صادق بیفکند خنجر
هر که در منصبی قدم بنهاد
امرو نهی تو باشدش رهبر
هرکه در مدحتی قلم برداشت
نامت اول برآید از دفتر
با عطا های نقد تو نشود
آرزو همنشین بوک ومگر
وز پی شرط فرصتی نکند
حکم حزم تو احتمال اگر
عالمی از عطات بر سر موج
کشتی من چنین گران لنگر؟
منم امروز و حالتی که مپرس
گر بگویم نداریم باور
فتنه در گرد من گشاده کمین
فاقه در روی من کشیده حشر
محنتم چون وظیفه های کرام
هیچ می نگسلد ز یکدیگر
باد شادی چو دوستان ملول
که گهم اوفتد همی در سر
آخر ای نور دیدۀ اسلام
نیک در روی حال من بنگر
رخ متاب از سیه گلیمی من
که سیاهی مدد دهد به بصر
منم آن طوطیی که نظم مراست
در مذاق زمانه طعم شکر
می نخواهی که من به اندک سعی
باشمت در جهان ثنا گستر
آسمان همچنان به جای خودست
هم بر آن قطب و هم بر آن محور
از کجا خاست این روایی جهل
ورچه افتاد این کساد هنر
آنک خود را نظیر من دانست
گرچه او سنگ بود و من گوهر
این زمان در تنعُّمی است که چرخ
می نیارد بر او گماشت نظر
در کفش ناله می کند بر بط
بر رخش خنده می زند ساغر
من چو بر بط زبون زخمۀ دهر
من چو ساغر غریق خون جگر
راست یکسال و نیم شد که مرا
در عراق است حکم آبشخور
تنم از فاقه خشک شد که نشد
لبم از آب این کریمان تر
اسبکی دارم از متاع جهان
همچو کلکت روان ولی لاغر
درسفر بار من کشیده و لیک
زیر پالان کند مرا به حضر
تا کی از بهر نیم تو بره کاه
باشم اندر جوال مشتی خر
تو که در حل و عقد مختاری
چون روا داریم چنین مضطر
عزم آن کرده ام که بر تابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر
جوهری نیست در عراق و رواست
گر ندانند قیمت جوهر
ای دل پاک مرگ،کیسۀ سیم
وی رخ زرد ننگ،صره زر
هیچ دولت ورای آنک شدم
درمیان سخنوران سرور
به حیاتی که نظم ونثر مراست
نام من زنده ماند تا محشر
بر من این رنج بگذرد چو گذشت
ملک محمود و دولت سنجر
شکر و منّت خدای را کاکنون
چون تو صدریست اندرین کشور
ورنه گرد جهان فلک برگشت
بارها کز کرم نیافت اثر
تا ز اوراق روز وشب نرود
رقم خامۀ قضا و قدر
چون قضا و قدر تو را شب و روز
باد بر هر چه ممکن است ظفر
شبت از قدر بهتر از شب قدر
روزت از روز عید،فرخ تر
دین یزدان و شرع پیغمبر
مقتدای زمانه صدرالدین
ای کفت مکرمات را مصدر
خجل از گوشه عمامه تو
تاج فغفور و افسر قیصر
نظر حشمتت چو تیر قضا
بر دل روزگار کرده گذر
از دعاهای خیر بر جانت
راه گردون ببسته وقت سحر
قدر تو چرخ را ربوده کلاه
حلم تو کوه را گرفته قلر
تا تو و زان نقد احسانی
بحر و کانرا نماند وزن و خطر
نزد معیار همت عالیت
کم عیارست نقد هفت اختر
گر بسنجد فلک شکوه تو را
بشکند کفه های شمس و قمر
کشش عطف دامن تو فشاند
گرد تشویر بر سر کوثر
وز نسیم شمایل تو نشست
عرق شرم بر رخ عنبر
آب و آتش موافقت جویند
هر کجا دولتت بود داور
تا زتو پشت یافت بالش شرع
فتنه پهلو نهاد بر بستر
گر چه زیر و زبر ندارد چرخ
چرخ زیر است و همّت تو زَبَر
چیست مهر و سپهر با قدرت؟
اخگری در میان خاکستر
جاهت آن ژرف قلزمست که نیست
کشتی و هم را بر او معبر
هر دم از شرم طیلسان تو چرخ
در سر مشتری کشد چادر
هر زمان خامۀ سیه کامت
دهد از راز روزگار خبر
هیبتت خانۀ مخالف را
در فضای فنا گشاید در
ای که بر اوج برج تعظیمت
سر طائر ز بیم بنهد پر
یوسف مصر عالمی چه عجب
که به تو روشن است چشم پدر
پیش شمشیر لفظت از دهنت
صبح صادق بیفکند خنجر
هر که در منصبی قدم بنهاد
امرو نهی تو باشدش رهبر
هرکه در مدحتی قلم برداشت
نامت اول برآید از دفتر
با عطا های نقد تو نشود
آرزو همنشین بوک ومگر
وز پی شرط فرصتی نکند
حکم حزم تو احتمال اگر
عالمی از عطات بر سر موج
کشتی من چنین گران لنگر؟
منم امروز و حالتی که مپرس
گر بگویم نداریم باور
فتنه در گرد من گشاده کمین
فاقه در روی من کشیده حشر
محنتم چون وظیفه های کرام
هیچ می نگسلد ز یکدیگر
باد شادی چو دوستان ملول
که گهم اوفتد همی در سر
آخر ای نور دیدۀ اسلام
نیک در روی حال من بنگر
رخ متاب از سیه گلیمی من
که سیاهی مدد دهد به بصر
منم آن طوطیی که نظم مراست
در مذاق زمانه طعم شکر
می نخواهی که من به اندک سعی
باشمت در جهان ثنا گستر
آسمان همچنان به جای خودست
هم بر آن قطب و هم بر آن محور
از کجا خاست این روایی جهل
ورچه افتاد این کساد هنر
آنک خود را نظیر من دانست
گرچه او سنگ بود و من گوهر
این زمان در تنعُّمی است که چرخ
می نیارد بر او گماشت نظر
در کفش ناله می کند بر بط
بر رخش خنده می زند ساغر
من چو بر بط زبون زخمۀ دهر
من چو ساغر غریق خون جگر
راست یکسال و نیم شد که مرا
در عراق است حکم آبشخور
تنم از فاقه خشک شد که نشد
لبم از آب این کریمان تر
اسبکی دارم از متاع جهان
همچو کلکت روان ولی لاغر
درسفر بار من کشیده و لیک
زیر پالان کند مرا به حضر
تا کی از بهر نیم تو بره کاه
باشم اندر جوال مشتی خر
تو که در حل و عقد مختاری
چون روا داریم چنین مضطر
عزم آن کرده ام که بر تابم
سوی مازندران عنان سفر
در وجوه معاش می نشود
مهر بوبکر و دوستی عمر
جوهری نیست در عراق و رواست
گر ندانند قیمت جوهر
ای دل پاک مرگ،کیسۀ سیم
وی رخ زرد ننگ،صره زر
هیچ دولت ورای آنک شدم
درمیان سخنوران سرور
به حیاتی که نظم ونثر مراست
نام من زنده ماند تا محشر
بر من این رنج بگذرد چو گذشت
ملک محمود و دولت سنجر
شکر و منّت خدای را کاکنون
چون تو صدریست اندرین کشور
ورنه گرد جهان فلک برگشت
بارها کز کرم نیافت اثر
تا ز اوراق روز وشب نرود
رقم خامۀ قضا و قدر
چون قضا و قدر تو را شب و روز
باد بر هر چه ممکن است ظفر
شبت از قدر بهتر از شب قدر
روزت از روز عید،فرخ تر
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
سپیده دم که شدم محرم سرای سرور
شنیدم آیت « تو بو الی الله » از لب حور
به گوش جان من آمد ندای حضرت قدس
که ای خلاصه تقدیر و زبده مقدور
جهان رباط خراب است بر گذر گه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
برای نزهت تو بر کشیده اند قصور
مگر تو بی خبری کاندرین مقام تو را
چه دوستان حسودند و دشمنان غیور؟
ببین که چند نشیب و فراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو را منازل دور و دراز در پیش است
بدین دو روز اقامت چرا شدی مغرور؟
بکوش تا به سلامت به منزلی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور
تو در میان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
نگر که تا شکمت سیر و تنت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور
به دشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور
بدان غرض که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصّد که قی کند زنبور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کین اطلس است و آن سیفور
زکرم مرده کفن بر کشی و در پوشی
میان اهل مروت که داردت معذور؟
به باده دست میالای کان همه خون است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفته جذبه حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد زخاطرم اندیشه می ومعشوق
برفت لز سرم آواز بر بط و طنبور
زهر چه گفتم و کردم کنون پشیمانم
بجز دعا و ثنای خدایگان صدور
وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت ودین
که باد رایت عالیش تا ابد منصور
نه در حدیقه فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفه عزمش نشسته گرد فتور
به طول و عرض جهان با کمال او صدره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او
چنانک صورت می در طبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو در کشف مشکلات جهان
چنانک نغمه داود در ادای زبور
به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر
که کرد جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطّه اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شَعری بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت تو را همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایه او گم شود به وقت ظهور
ترا به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشتۀ سنین شهور
چراغ بخت تو زان شمع بر فروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زان حوض یافته ست نما
که از ترشح آن حاصل آمده ست بحور
فراست تو چوافکند نور در عالم
نماند در تُتُق غیب هیچ سر،مستور
همای همت تو کرکسان گردون را
ز عجز و ضعف چو عصفور کرد و ماالعصفور ؟
همیشه تا نتوان کرد حصر دور فلک
تو را چو دور فلک باد عمر نا محصور
صلاح ملک وملک بر عنایتت مبنی
دوام دین و دول بر کفایتت مقصور
شنیدم آیت « تو بو الی الله » از لب حور
به گوش جان من آمد ندای حضرت قدس
که ای خلاصه تقدیر و زبده مقدور
جهان رباط خراب است بر گذر گه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
برای نزهت تو بر کشیده اند قصور
مگر تو بی خبری کاندرین مقام تو را
چه دوستان حسودند و دشمنان غیور؟
ببین که چند نشیب و فراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو را منازل دور و دراز در پیش است
بدین دو روز اقامت چرا شدی مغرور؟
بکوش تا به سلامت به منزلی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور
تو در میان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
نگر که تا شکمت سیر و تنت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور
به دشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور
بدان غرض که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصّد که قی کند زنبور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کین اطلس است و آن سیفور
زکرم مرده کفن بر کشی و در پوشی
میان اهل مروت که داردت معذور؟
به باده دست میالای کان همه خون است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفته جذبه حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد زخاطرم اندیشه می ومعشوق
برفت لز سرم آواز بر بط و طنبور
زهر چه گفتم و کردم کنون پشیمانم
بجز دعا و ثنای خدایگان صدور
وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت ودین
که باد رایت عالیش تا ابد منصور
نه در حدیقه فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفه عزمش نشسته گرد فتور
به طول و عرض جهان با کمال او صدره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او
چنانک صورت می در طبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو در کشف مشکلات جهان
چنانک نغمه داود در ادای زبور
به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر
که کرد جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطّه اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شَعری بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت تو را همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایه او گم شود به وقت ظهور
ترا به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشتۀ سنین شهور
چراغ بخت تو زان شمع بر فروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زان حوض یافته ست نما
که از ترشح آن حاصل آمده ست بحور
فراست تو چوافکند نور در عالم
نماند در تُتُق غیب هیچ سر،مستور
همای همت تو کرکسان گردون را
ز عجز و ضعف چو عصفور کرد و ماالعصفور ؟
همیشه تا نتوان کرد حصر دور فلک
تو را چو دور فلک باد عمر نا محصور
صلاح ملک وملک بر عنایتت مبنی
دوام دین و دول بر کفایتت مقصور
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای حکم تو چون قضای مبرم
در زیر نگین گرفته عالم
خورشید ملوک نصرة الدین
ای ذات تو نصرت مجسم
تاریخ اساس پادشاهیت
بر فطرت آسمان مقدم
مشاطه فتح جز به نامت
از هم نگشاد زلف پرچم
میدان تو بخت را معسکر
ایوان تو عدل را میخم
اقبال تو هم ز بدو فطرت
چون معجزه مسیح مریم
هرجا که زده به عنف زخمی
لطف تو بر او نهاده مرهم
عفو و سخطت مجاج زنبور
آمیخته با لعاب ارقم
تقدیر حروف کن فکان را
در حرف سنانت کرده مدغم
وز کشف عبارتت نمانده
بر لوح وجود هیچ مبهم
جوشیده ز شوق مجلس تو
خون دل جام در کف جم
از رشک سنان دیوبندت
دیوانه شده روان رستم
وز غیرت آستان عالیت
پوشیده فلک لباس ماتم
با گوهر پاکت از خجالت
در خاک نشسته آب زمزم
هر جا که رسید موکب تو
از چرخ شنید خیر مقدم
بر درگه تو امید را فال
ناآمده جز اصبت فالزم
ای گشته چهار فصل گیتی
از عدل تو چون بهار خرم
در عهد تو هیچ گوش نشنید
فریاد مگر ز زیر و از بم
عدلت نگذاشت راستی را
جز در خم زلف نیکوان خم
در مدت یک دو مه کمابیش
صد دشمن بیش کرده ای کم
در موسم فتح باب تیغت
از مرکز خاک بگذرد نم
بر روزن قبه جلالت
گردون طبقی بود مهندم
یگچند ز دیو مردمی خصم
پنداشت که یافت اسم اعظم
خود کوری دیو را سلیمان
باز امد و باز یافت خاتم
دشمن به تو کرده ملک تسلیم
وین کار تو را بود مسلم
تا پست نگردد از حوادث
بنیاد بقای نسل آدم
همواره بنای دولتت باد
چون قاعده سپهر محکم
در زیر نگین گرفته عالم
خورشید ملوک نصرة الدین
ای ذات تو نصرت مجسم
تاریخ اساس پادشاهیت
بر فطرت آسمان مقدم
مشاطه فتح جز به نامت
از هم نگشاد زلف پرچم
میدان تو بخت را معسکر
ایوان تو عدل را میخم
اقبال تو هم ز بدو فطرت
چون معجزه مسیح مریم
هرجا که زده به عنف زخمی
لطف تو بر او نهاده مرهم
عفو و سخطت مجاج زنبور
آمیخته با لعاب ارقم
تقدیر حروف کن فکان را
در حرف سنانت کرده مدغم
وز کشف عبارتت نمانده
بر لوح وجود هیچ مبهم
جوشیده ز شوق مجلس تو
خون دل جام در کف جم
از رشک سنان دیوبندت
دیوانه شده روان رستم
وز غیرت آستان عالیت
پوشیده فلک لباس ماتم
با گوهر پاکت از خجالت
در خاک نشسته آب زمزم
هر جا که رسید موکب تو
از چرخ شنید خیر مقدم
بر درگه تو امید را فال
ناآمده جز اصبت فالزم
ای گشته چهار فصل گیتی
از عدل تو چون بهار خرم
در عهد تو هیچ گوش نشنید
فریاد مگر ز زیر و از بم
عدلت نگذاشت راستی را
جز در خم زلف نیکوان خم
در مدت یک دو مه کمابیش
صد دشمن بیش کرده ای کم
در موسم فتح باب تیغت
از مرکز خاک بگذرد نم
بر روزن قبه جلالت
گردون طبقی بود مهندم
یگچند ز دیو مردمی خصم
پنداشت که یافت اسم اعظم
خود کوری دیو را سلیمان
باز امد و باز یافت خاتم
دشمن به تو کرده ملک تسلیم
وین کار تو را بود مسلم
تا پست نگردد از حوادث
بنیاد بقای نسل آدم
همواره بنای دولتت باد
چون قاعده سپهر محکم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
سر برافراخت بر سپهر برین
مهد میمون پادشاه زمین
زبده مکرمت زبیده وقت
مریم روزگار و عصمت دین
آنک در خانقاه عصمت او
درس تشریف خواند روح امین
وانکه حکمش ز حلقه بیرون کرد
چرخ پیروزه رنگ را چو نگین
ای به عدل و سخا رسانیده
رایت ملک را به علیین
نابسوده صبا ز حرمت تو
زلف شمشاد و عارض نسرین
چرخ در عهد تو ندیده بهم
سینه کبک و پنجه شاهین
پیش مهد بلندت از دهشت
پادشاهان در اوفتاده ز زین
بر جنابت به سجده تعظیم
خسروان بر زمین نهاده جبین
کرده رضوان دعای دولت تو
ماه رویان خلد را تلقین
آسمان از لطایف کرمت
کمری بسته چون مجره متین
زهره را از طوایف نعمت
گوشواری رسیده چون پروین
از پی خاک آستانه تو
زلف جاروب کرده حورالعین
حرم عصمتت چو پرده غیب
نه گمان ره برو برد نه یقین
گر قبول تو سایه بر گیرد
برکشد آفتاب خنجر کین
گر شکوهت نقاب بگشاید
مژده در دیده ها شود زوبین
وهم را پرده دارت از پس در
بانگ بر می زند که دور نشین
عقل را پاسبانت از سر بام
میل در دیده می کشد که مبین
روز چند از غبار عارضه ای
گشت رخسار عافیت پر چین
آخر از فتح باب صحت داد
آسمان آن غبار را تسکین
لطف ها کرد کردگار در آن
شکرها کرد روزگار درین
پادشاها تویی که در شانت
نظم من بنده آیتی ست مبین
چون زبان در سنانت بگشایم
بر کشد چرخ نعره تحسین
دست چون بر دعات بردارم
روح قدسی بجان کند آمین
از ره شعر منگرم که مرا
در دل از علم گنجهاست دفین
شاعری در مذاق همت من
بی ضرورت نمی شود شیرین
ظلم شیرویه دان که شیرین کرد
تلخی زهر بر دل شیرین
تا زیزدان بود معونت خلق
باد یزدان تو را همیشه معین
هر که چون گل دو رویه شد با تو
باش از خار بستر و بالین
وانک از جان نه آفرین به تو گفت
از جهان افرین برو نفرین
مهد میمون پادشاه زمین
زبده مکرمت زبیده وقت
مریم روزگار و عصمت دین
آنک در خانقاه عصمت او
درس تشریف خواند روح امین
وانکه حکمش ز حلقه بیرون کرد
چرخ پیروزه رنگ را چو نگین
ای به عدل و سخا رسانیده
رایت ملک را به علیین
نابسوده صبا ز حرمت تو
زلف شمشاد و عارض نسرین
چرخ در عهد تو ندیده بهم
سینه کبک و پنجه شاهین
پیش مهد بلندت از دهشت
پادشاهان در اوفتاده ز زین
بر جنابت به سجده تعظیم
خسروان بر زمین نهاده جبین
کرده رضوان دعای دولت تو
ماه رویان خلد را تلقین
آسمان از لطایف کرمت
کمری بسته چون مجره متین
زهره را از طوایف نعمت
گوشواری رسیده چون پروین
از پی خاک آستانه تو
زلف جاروب کرده حورالعین
حرم عصمتت چو پرده غیب
نه گمان ره برو برد نه یقین
گر قبول تو سایه بر گیرد
برکشد آفتاب خنجر کین
گر شکوهت نقاب بگشاید
مژده در دیده ها شود زوبین
وهم را پرده دارت از پس در
بانگ بر می زند که دور نشین
عقل را پاسبانت از سر بام
میل در دیده می کشد که مبین
روز چند از غبار عارضه ای
گشت رخسار عافیت پر چین
آخر از فتح باب صحت داد
آسمان آن غبار را تسکین
لطف ها کرد کردگار در آن
شکرها کرد روزگار درین
پادشاها تویی که در شانت
نظم من بنده آیتی ست مبین
چون زبان در سنانت بگشایم
بر کشد چرخ نعره تحسین
دست چون بر دعات بردارم
روح قدسی بجان کند آمین
از ره شعر منگرم که مرا
در دل از علم گنجهاست دفین
شاعری در مذاق همت من
بی ضرورت نمی شود شیرین
ظلم شیرویه دان که شیرین کرد
تلخی زهر بر دل شیرین
تا زیزدان بود معونت خلق
باد یزدان تو را همیشه معین
هر که چون گل دو رویه شد با تو
باش از خار بستر و بالین
وانک از جان نه آفرین به تو گفت
از جهان افرین برو نفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
در این هوس که من افتاده ام به نادانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
پناه و مقصد اهل هنر صفیّ الدّین
تویی که همَّت تو سر بر آسمان سوده ست
هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر
به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست
قلم که دایم و صّافی کمال تو کرد
رخش به دوده خجلت همیشه اندوده ست
بزرگوارا بی سعی درین مدّت
دلم ز غصّه و چانم ز غم نیاسوده ست
ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گر چه
هنوز ناله من هیچ گوش نشنوده ست
از آن زمان که من اینجا نشسته ام صد بار
همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست
کنون به کام و به ناکام می روم که مرا
جهان عنان ارادت ز دست بر بوده ست
به خدمت آمده بودم بگاه تر گفتند
که خواجه دوش نشاط شراب فرموده ست
ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست
کنون ز مستی و بی خوابی شبانه هنوز
چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست
ز روزگار دو رنگم تغابنی ست عظیم
که این سعادتم امروز روی ننموده ست
به حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود
کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست
تو سود کن ز جهان نام نیک اگر چه مرا
دو ماهه عمر بر امیدها زبان بوده ست
تویی که همَّت تو سر بر آسمان سوده ست
هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر
به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست
قلم که دایم و صّافی کمال تو کرد
رخش به دوده خجلت همیشه اندوده ست
بزرگوارا بی سعی درین مدّت
دلم ز غصّه و چانم ز غم نیاسوده ست
ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گر چه
هنوز ناله من هیچ گوش نشنوده ست
از آن زمان که من اینجا نشسته ام صد بار
همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست
کنون به کام و به ناکام می روم که مرا
جهان عنان ارادت ز دست بر بوده ست
به خدمت آمده بودم بگاه تر گفتند
که خواجه دوش نشاط شراب فرموده ست
ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست
کنون ز مستی و بی خوابی شبانه هنوز
چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست
ز روزگار دو رنگم تغابنی ست عظیم
که این سعادتم امروز روی ننموده ست
به حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود
کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست
تو سود کن ز جهان نام نیک اگر چه مرا
دو ماهه عمر بر امیدها زبان بوده ست