عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۱- ابوبکر عبداللّه بن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه
منهم: شیخ الاسلام، و بعد از انبیاء بهترین انام، که خلیفهٔ پیغمبر بود و امام و سید اهل تجرید، و پیشوای ارباب تفرید و از آفات نفسانی بعید، ابوبکر عبداللّه ابن عثمان، الصدیق، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است و آیات و دلایل ظاهر اندر معاملات و حقایق. و اندر «باب تصوّف» طرفی از روزگار وی گفته شده است. و مشایخ وی را مقدم ارباب مشاهت داشتهاند مر قلت حکایت و ورایتش را، و عمر را رضی اللّه عنه مقدم ارباب مجاهدت مر صلابت و معاملتش را.
و اندر اخبار صحاح مسطور است و اندر میان اهل علم مشهور که چون وی به شب نماز کردی نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. رسول علیه السّلام از ابوبکر بپرسید که: «چرا نرم خوانی؟» گفت: «أُسمِعُ مَنْ أَناجی؛ زانچه میدانم که از من غایب نیست و به نزدیک سمع وی نرم و بلند خواندن یکسان است.» و از عمر پرسید. گفت: «أوقِظُ الْوَسْنانَ وَأَطْرُدُ الشّیطانَ.»
این نشان از مجاهدت داد و آن از مشاهدت و مقام مجاهدت اندر جنب مقام مشاهدت چون قطرهای بود اندر بحری و از آن بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «هل أنتَ الّا حَسَنَةٌ مِنْ حَسَناتِ أبی بکرٍ؟» پس چون وی حسنهای بود از حسنات ابی بکر که عزّ اسلام بدو بود نظر کن تا عالمیان چگونه باشند.
از وی میآید که گفت: «دارُنا فانیةٌ و احوالُنا عاریةٌ و أنفاسُنا مَعْدُودَةٌ و کَسَلُنا موجودَةٌ.»
سرای ما گذرنده است و احوال ما اندر او عاریت و نَفَسهای ما بشمار و کاهلی ما ظاهر. پس عمارت سرای فانی از جهل باشد، و اعتماد بر حال عاریتی از بَلَه، و دل بر انفاس معدود نهادن از غفلت و کاهلی را دین خواندن از غبن؛ که آنچه عاریت بود باز خواهند و آنچه گذرنده بود نماند و آنچه اندر عدد آید برسد و کاهلی را خود دارو نیست. نشانی داد ما را رضی اللّه عنه که دنیا و دنیایی را چندین خطر نیست که خاطر را بدان مشغول باید گردانید؛ که هرگاه که به فانی مشغول شوی از باقی محجوب گردی. چون نفس و دنیا حجاب طالب آمد از حق، دوستان وی از هر دو اعراض کردند، و چون دانستند که عاریت است، عاریت از آنِ دگر کس بود، دست تصرف از ملک کسان کوتاه کردند.
و هم ازوی میآید که گفت اند رمناجاتش، رضی اللّه عنه: «اللّهمَّ أبْسُطْ لِیَ الدُّنیا و زهِّدْنی فیها.»
نخست گفت: «دنیا بر من فراخ گردان»، آنگاه «مرا از آفت آن نگاه دار.» و اندر تحت این رمزی است؛ یعنی نخست دنیا بده تا شکر آن بکنم، آنگاه توفیق آن ده تا از برای تو دست از آن بدارم و روی از آن بگردانم تا هم درجهٔ شکر و انفاق یافته باشم و هم مقام صبر و تا اندر فقر مضطر نباشم، که فقر مرا به اختیار باشد و این رد است بر آن پیر معاملت که گفت: «آن که فقرش به اضطرار بود تمامتر از آن بود که به اختیار؛ که اگر به اضطرار بود او صنعت فقر بود و اگر به اختیار بود فقر صنعت او بود، و چون کسب وی از جلب فقر منقطع بود بهتر از آن بود که بتکلف خود را درجتی سازد.»
گوییم صنعت فقر ظاهرتر آنگاه بود که اندر حال غنا ارادت آن بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از محبوب آدم و ذریت او باز ستاند و آن دنیاست؛ نه آن که در حال فقر خواست غنا بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از برای درمگانهای به درگاه ظلمه و سلاطین باید شد. صنعت فقر آن نهند که از غنا به فقر افتد نه آن که اندر فقر طلب ریاست کند و صدیق اکبر رضی اللّه عنه مقدم همه خلایق است از پس انبیا و روا نباشد که کس قدم پیش وی نهد مقدم گردانید فقر به اختیار را بر فقر به اضطرار. و جملهٔ مشایخ متصوّفه بدیناند الا آن یک پیر که یاد کردیم حجت و مقالتش را و رد بر وی بیاوردیم. آنگاه مؤکد گردانید این را صدیق اکبر و دلیل واضح کرد.
و زُهری از وی روایت کرد که چون وی را به خلافت بیعت کردند، وی رضی اللّه عنه بر منبر شد و خطبه کرد و اندر میان خطبه گفت: «وَاللّهِ ماکنتُ حریصاً علی الإمارة یوماً و لالیلةً قطُّ، و لاکنتُ فیها راغباً و لا سألْتُها اللّهَ قطٌ فی سرٍّ ولاعلانیةٍ. و ما لی فی الإمارةِ مِنْ راحةٍ. به خدای که من بر امارت حریص نیستم و نبودم و هرگز روزی و شبی ارادت آن بر دلم گذر نکرد و مرا بدان رغبت نبود و از خدای تعالی در نخواستم به سر و علانیه و مرا اندر آن راحت نیست.»
و چون بنده از خدای عزّ و جلّ به کمال صدق برساند و به محل تمکین مکرم گرداند، منتظر وارد حق باشد تا بر چه صفت وی بر آن میگذرد، اگر فرمان آید فقیر باشد و اگر فرمان باشد امیر باشد اندر این تصرف و اختیار نکند؛ چنانکه صدیق رضی اللّه عنه اندر ابتدا کرد و اندر آن نیز بهجز تسلیم نَبَرْزد؛ چنانکه وی اندر انتها. پس اقتدای این طایفه به تجرید و تمکین و حرص بر فقر و تمنی به ترک ریاست بدوست؛ از بعد آن که امام دین همه مسلمانی وی است عام و امام اهل این طریقت وی است خاص، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است و آیات و دلایل ظاهر اندر معاملات و حقایق. و اندر «باب تصوّف» طرفی از روزگار وی گفته شده است. و مشایخ وی را مقدم ارباب مشاهت داشتهاند مر قلت حکایت و ورایتش را، و عمر را رضی اللّه عنه مقدم ارباب مجاهدت مر صلابت و معاملتش را.
و اندر اخبار صحاح مسطور است و اندر میان اهل علم مشهور که چون وی به شب نماز کردی نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. رسول علیه السّلام از ابوبکر بپرسید که: «چرا نرم خوانی؟» گفت: «أُسمِعُ مَنْ أَناجی؛ زانچه میدانم که از من غایب نیست و به نزدیک سمع وی نرم و بلند خواندن یکسان است.» و از عمر پرسید. گفت: «أوقِظُ الْوَسْنانَ وَأَطْرُدُ الشّیطانَ.»
این نشان از مجاهدت داد و آن از مشاهدت و مقام مجاهدت اندر جنب مقام مشاهدت چون قطرهای بود اندر بحری و از آن بود که پیغمبر گفت، علیه السّلام: «هل أنتَ الّا حَسَنَةٌ مِنْ حَسَناتِ أبی بکرٍ؟» پس چون وی حسنهای بود از حسنات ابی بکر که عزّ اسلام بدو بود نظر کن تا عالمیان چگونه باشند.
از وی میآید که گفت: «دارُنا فانیةٌ و احوالُنا عاریةٌ و أنفاسُنا مَعْدُودَةٌ و کَسَلُنا موجودَةٌ.»
سرای ما گذرنده است و احوال ما اندر او عاریت و نَفَسهای ما بشمار و کاهلی ما ظاهر. پس عمارت سرای فانی از جهل باشد، و اعتماد بر حال عاریتی از بَلَه، و دل بر انفاس معدود نهادن از غفلت و کاهلی را دین خواندن از غبن؛ که آنچه عاریت بود باز خواهند و آنچه گذرنده بود نماند و آنچه اندر عدد آید برسد و کاهلی را خود دارو نیست. نشانی داد ما را رضی اللّه عنه که دنیا و دنیایی را چندین خطر نیست که خاطر را بدان مشغول باید گردانید؛ که هرگاه که به فانی مشغول شوی از باقی محجوب گردی. چون نفس و دنیا حجاب طالب آمد از حق، دوستان وی از هر دو اعراض کردند، و چون دانستند که عاریت است، عاریت از آنِ دگر کس بود، دست تصرف از ملک کسان کوتاه کردند.
و هم ازوی میآید که گفت اند رمناجاتش، رضی اللّه عنه: «اللّهمَّ أبْسُطْ لِیَ الدُّنیا و زهِّدْنی فیها.»
نخست گفت: «دنیا بر من فراخ گردان»، آنگاه «مرا از آفت آن نگاه دار.» و اندر تحت این رمزی است؛ یعنی نخست دنیا بده تا شکر آن بکنم، آنگاه توفیق آن ده تا از برای تو دست از آن بدارم و روی از آن بگردانم تا هم درجهٔ شکر و انفاق یافته باشم و هم مقام صبر و تا اندر فقر مضطر نباشم، که فقر مرا به اختیار باشد و این رد است بر آن پیر معاملت که گفت: «آن که فقرش به اضطرار بود تمامتر از آن بود که به اختیار؛ که اگر به اضطرار بود او صنعت فقر بود و اگر به اختیار بود فقر صنعت او بود، و چون کسب وی از جلب فقر منقطع بود بهتر از آن بود که بتکلف خود را درجتی سازد.»
گوییم صنعت فقر ظاهرتر آنگاه بود که اندر حال غنا ارادت آن بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از محبوب آدم و ذریت او باز ستاند و آن دنیاست؛ نه آن که در حال فقر خواست غنا بر دلش مستولی شود و چندان فعل کند که او را از برای درمگانهای به درگاه ظلمه و سلاطین باید شد. صنعت فقر آن نهند که از غنا به فقر افتد نه آن که اندر فقر طلب ریاست کند و صدیق اکبر رضی اللّه عنه مقدم همه خلایق است از پس انبیا و روا نباشد که کس قدم پیش وی نهد مقدم گردانید فقر به اختیار را بر فقر به اضطرار. و جملهٔ مشایخ متصوّفه بدیناند الا آن یک پیر که یاد کردیم حجت و مقالتش را و رد بر وی بیاوردیم. آنگاه مؤکد گردانید این را صدیق اکبر و دلیل واضح کرد.
و زُهری از وی روایت کرد که چون وی را به خلافت بیعت کردند، وی رضی اللّه عنه بر منبر شد و خطبه کرد و اندر میان خطبه گفت: «وَاللّهِ ماکنتُ حریصاً علی الإمارة یوماً و لالیلةً قطُّ، و لاکنتُ فیها راغباً و لا سألْتُها اللّهَ قطٌ فی سرٍّ ولاعلانیةٍ. و ما لی فی الإمارةِ مِنْ راحةٍ. به خدای که من بر امارت حریص نیستم و نبودم و هرگز روزی و شبی ارادت آن بر دلم گذر نکرد و مرا بدان رغبت نبود و از خدای تعالی در نخواستم به سر و علانیه و مرا اندر آن راحت نیست.»
و چون بنده از خدای عزّ و جلّ به کمال صدق برساند و به محل تمکین مکرم گرداند، منتظر وارد حق باشد تا بر چه صفت وی بر آن میگذرد، اگر فرمان آید فقیر باشد و اگر فرمان باشد امیر باشد اندر این تصرف و اختیار نکند؛ چنانکه صدیق رضی اللّه عنه اندر ابتدا کرد و اندر آن نیز بهجز تسلیم نَبَرْزد؛ چنانکه وی اندر انتها. پس اقتدای این طایفه به تجرید و تمکین و حرص بر فقر و تمنی به ترک ریاست بدوست؛ از بعد آن که امام دین همه مسلمانی وی است عام و امام اهل این طریقت وی است خاص، رضی اللّه عنه.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۲- ابوحفص عمر بن الخطاب، رضی اللّه عنه
و منهم: سرهنگ اهل ایمان و صُعلوک جمع اهل احسان، امام اهل تحقیق اندر بحر محبت غریق، ابوحَفص عمربن الخطاب، رضی اللّه عنه
که وی را کرامات مشهور است وفراسات مذکور و مخصوص بود به فراست و صلابت. و وی را لطایف است اندر این طریقت و حقایق اندر این معنی؛ کما قال، علیه السّلام: «الحَقُّ یَنْطِقُ عَلی لِسانِ عمرَ، حق بر زبان عمر سخن گوید.» و نیز گفت، علیه السّلام: «قَد کانَ فِی الأُممِ مُحدَّثُونَ فإنْ یَکُنْ فی أُمَّتی فَعُمَرُ، اندر امتان پیشین محدَّثان بودند و اگر در این امت بباشد عمر است.»
و وی را در این طریقت رموز لطیف بسیار است، اندر این کتاب جمله را احصا نتوان کرد؛ اما از وی میآید که گفت: «العُزْلَةُ راحةٌ مِنْ خُلَطاءِ السُّوءِ.»
عزلت راحت بود از همنشینان بد و عزلت بر دو گونه بود: یکی اعراض از خلق، و دیگر انقطاع از ایشان و اعراض از خلق گزیدن جای خالی بود و تبرا کردن از محبت اجناس به ظاهرو آرامیدن با خود به رؤیت عیوب اعمال خود و خلاص جستن خود را از مخالطت مردمان و ایمن گردانیدن خلق را از بد خود؛ اما انقطاع از خلق به دل بود و صفت دل را به ظاهر هیچ تعلق نباشد چون کسی به دل منقطع بود از خلق و محبت ایشان وی را هیچ خبر نباشد از مخلوقات که اندیشهٔ آن بر دلش مستولی گردد. آنگاه این کس اگرچه در میان خلق بود، از خلق وحید بود و همتش از ایشان فرید بود و این مقامی بس عالی و بعید بود و راست این صفت عمر بود رضی اللّه عنه که از راحت عزلت نشان داد، و وی به ظاهر اندر میان ولایت امارت و خلافت بود و این دلیل واضح است که اهل باطن اگرچه به ظاهر با خلق آمیخته باشند، دلشان به حق آویخته باشد و اندر جمله حال بدو راجع باشند و آن مقدار صحبت که با خلق کنند از حق بلاشمرند و از حق تعالی بدان صحبت با خلق نگردند؛ که هرگز دنیا مر دوستان حق را مصفا نگردد و ا حوال آن مهنا نشود؛ چنانکه عمر گفت، رضی اللّه عنه: «دارٌ أُسِّسَتْ عَلَی الْبَلْوی بِلا بَلْوی مُحالٌ. سرایی که اساس آن بر بلا و بلیت بود محال باشد که هرگز از بلا خالی بود.»
و عمر رضی اللّه عنه از خواص اهل و اصحاب رسول علیه السّلام بود و اندر حضرت حق تعالی به همه افعال مقبول بود؛ تا حدی که جبرئیل علیه السّلام اندر ابتدای عهد اسلام عمر بیامد و رسول را گفت: «یا محمّدُ، قَدِ اسْتَبْشَرَ أهلُ السّماءِ الیَوْمَ بإسْلامِ عُمَرَ.»
پس اقتدای این طایفه به لبس مرقعه و صلابت دین بدوست؛ از بعد آن که وی به جمله انواع مر خلق عالم را امام است، رضی اللّه عنه.
که وی را کرامات مشهور است وفراسات مذکور و مخصوص بود به فراست و صلابت. و وی را لطایف است اندر این طریقت و حقایق اندر این معنی؛ کما قال، علیه السّلام: «الحَقُّ یَنْطِقُ عَلی لِسانِ عمرَ، حق بر زبان عمر سخن گوید.» و نیز گفت، علیه السّلام: «قَد کانَ فِی الأُممِ مُحدَّثُونَ فإنْ یَکُنْ فی أُمَّتی فَعُمَرُ، اندر امتان پیشین محدَّثان بودند و اگر در این امت بباشد عمر است.»
و وی را در این طریقت رموز لطیف بسیار است، اندر این کتاب جمله را احصا نتوان کرد؛ اما از وی میآید که گفت: «العُزْلَةُ راحةٌ مِنْ خُلَطاءِ السُّوءِ.»
عزلت راحت بود از همنشینان بد و عزلت بر دو گونه بود: یکی اعراض از خلق، و دیگر انقطاع از ایشان و اعراض از خلق گزیدن جای خالی بود و تبرا کردن از محبت اجناس به ظاهرو آرامیدن با خود به رؤیت عیوب اعمال خود و خلاص جستن خود را از مخالطت مردمان و ایمن گردانیدن خلق را از بد خود؛ اما انقطاع از خلق به دل بود و صفت دل را به ظاهر هیچ تعلق نباشد چون کسی به دل منقطع بود از خلق و محبت ایشان وی را هیچ خبر نباشد از مخلوقات که اندیشهٔ آن بر دلش مستولی گردد. آنگاه این کس اگرچه در میان خلق بود، از خلق وحید بود و همتش از ایشان فرید بود و این مقامی بس عالی و بعید بود و راست این صفت عمر بود رضی اللّه عنه که از راحت عزلت نشان داد، و وی به ظاهر اندر میان ولایت امارت و خلافت بود و این دلیل واضح است که اهل باطن اگرچه به ظاهر با خلق آمیخته باشند، دلشان به حق آویخته باشد و اندر جمله حال بدو راجع باشند و آن مقدار صحبت که با خلق کنند از حق بلاشمرند و از حق تعالی بدان صحبت با خلق نگردند؛ که هرگز دنیا مر دوستان حق را مصفا نگردد و ا حوال آن مهنا نشود؛ چنانکه عمر گفت، رضی اللّه عنه: «دارٌ أُسِّسَتْ عَلَی الْبَلْوی بِلا بَلْوی مُحالٌ. سرایی که اساس آن بر بلا و بلیت بود محال باشد که هرگز از بلا خالی بود.»
و عمر رضی اللّه عنه از خواص اهل و اصحاب رسول علیه السّلام بود و اندر حضرت حق تعالی به همه افعال مقبول بود؛ تا حدی که جبرئیل علیه السّلام اندر ابتدای عهد اسلام عمر بیامد و رسول را گفت: «یا محمّدُ، قَدِ اسْتَبْشَرَ أهلُ السّماءِ الیَوْمَ بإسْلامِ عُمَرَ.»
پس اقتدای این طایفه به لبس مرقعه و صلابت دین بدوست؛ از بعد آن که وی به جمله انواع مر خلق عالم را امام است، رضی اللّه عنه.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهم من الصَّحابَةِ و التّابعینَ و مُتابِعیهم، رضی اللّه عنهم أجمعین
۳- ابوعمرو عثمان بن عفان، رضی اللّه عنه
و منهم: گوهر گنج حیا، و اعبد اهل صفا و متعلق درگاه رضا و متمکن بر طریق مصطفی صلوات اللّه علیه ابوعمرو عثمان بن عفان، رضی اللّه عنه
که وی را فضایل هویداست و مناقب ظاهر اندر کل معانی.
و عبدالله بن رباح و ابوقَتاده رضی اللّه عنهما روایت آرند که روز حرب الدار ما به نزدیک عثمان بودیم، رضی اللّه عنه. چون غوغا بر درگاه وی جمع شدند غلامان وی سلاح برداشتند. عثمان گفت: «هرکه سلاح برنگیرد از مال من آزاد است.» و ما از ترس خود بیرون آمدیم. حسن بن علی ما را در راه پیش آمد. با وی بازگشتیم و به نزدیک عثمان اندر آمدیم که تا حسن رضی اللّه عنه به چه کار آمده است و چون حسن اندر آمد سلام گفت، و وی را بر آن بلیت تعزیت کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، من بی فرمان تو با مسلمانان شمشیر نتوانم کشید و تو خلیفت حقی. مرا فرمان ده تا بلای این قوم از تو دفع کنم.» عثمان گفت وی را: «یا ابنَ اخی، إرْجِعْ وَأجْلِسْ فی بَیْتِکَ حتّی یأتِیَ اللّهُ بأمْرهِ، فَلا حاجَةَ لَنا فی إهْراقِ الدِّماءِ. ای برادرزاده، بازگرد و اندر خانهٔ خود بنشین تا فرمان خداوند و تقدیر وی چه باشد؛ که ما را به خون ریختن مسلمانان حاجت نیست.»
و این علامت تسلیم است اندر حال ورود بلا اندر درجهٔ خُلّت؛ چنانکه نمرود آتش بر افروخت و ابراهیم را علیه السّلام اندر پلّهٔ منجنیق نهاد. جبرئیل علیه السّلام آمد و گفت: «هَلْ لَکَ مِنْ جاجَةٍ؟» گفت: «امّا إلَیْکَ فَلا. به تو هیچ حاجت ندارم.» گفت: «پس از خدای بخواه.» گفت: «حَسْبی عَنْ سُؤالی عِلْمُه بِحالی. مرا آن بس که او میداند که به من چه میرسد و او به من داناتر از من به من. او داند که صلاح من در چه چیز است.»
پس عثمان به جای خلیل، و غوغا به جای آتش، و حسن به جای جبرئیل؛ اما ابراهیم را علیه السّلام از بلا نجات و عثمان را رضی اللّه عنه اندر بلا هلاک و نجات را تعلق به بقا بود و هلاک را به فنا و اندر این معنی پیش از این طرفی گفتهام.
پس اقتدای این طایفه به بذل مال و حیا و تسلیم امور و اخلاص اندر عبادت به وی است، رضی اللّه عنه. و وی بر حقیقت امام حق است اندر حقیقت و شریعت و طریقت وی اندر دوستی ظاهر است و باللّه التوفیق.
که وی را فضایل هویداست و مناقب ظاهر اندر کل معانی.
و عبدالله بن رباح و ابوقَتاده رضی اللّه عنهما روایت آرند که روز حرب الدار ما به نزدیک عثمان بودیم، رضی اللّه عنه. چون غوغا بر درگاه وی جمع شدند غلامان وی سلاح برداشتند. عثمان گفت: «هرکه سلاح برنگیرد از مال من آزاد است.» و ما از ترس خود بیرون آمدیم. حسن بن علی ما را در راه پیش آمد. با وی بازگشتیم و به نزدیک عثمان اندر آمدیم که تا حسن رضی اللّه عنه به چه کار آمده است و چون حسن اندر آمد سلام گفت، و وی را بر آن بلیت تعزیت کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، من بی فرمان تو با مسلمانان شمشیر نتوانم کشید و تو خلیفت حقی. مرا فرمان ده تا بلای این قوم از تو دفع کنم.» عثمان گفت وی را: «یا ابنَ اخی، إرْجِعْ وَأجْلِسْ فی بَیْتِکَ حتّی یأتِیَ اللّهُ بأمْرهِ، فَلا حاجَةَ لَنا فی إهْراقِ الدِّماءِ. ای برادرزاده، بازگرد و اندر خانهٔ خود بنشین تا فرمان خداوند و تقدیر وی چه باشد؛ که ما را به خون ریختن مسلمانان حاجت نیست.»
و این علامت تسلیم است اندر حال ورود بلا اندر درجهٔ خُلّت؛ چنانکه نمرود آتش بر افروخت و ابراهیم را علیه السّلام اندر پلّهٔ منجنیق نهاد. جبرئیل علیه السّلام آمد و گفت: «هَلْ لَکَ مِنْ جاجَةٍ؟» گفت: «امّا إلَیْکَ فَلا. به تو هیچ حاجت ندارم.» گفت: «پس از خدای بخواه.» گفت: «حَسْبی عَنْ سُؤالی عِلْمُه بِحالی. مرا آن بس که او میداند که به من چه میرسد و او به من داناتر از من به من. او داند که صلاح من در چه چیز است.»
پس عثمان به جای خلیل، و غوغا به جای آتش، و حسن به جای جبرئیل؛ اما ابراهیم را علیه السّلام از بلا نجات و عثمان را رضی اللّه عنه اندر بلا هلاک و نجات را تعلق به بقا بود و هلاک را به فنا و اندر این معنی پیش از این طرفی گفتهام.
پس اقتدای این طایفه به بذل مال و حیا و تسلیم امور و اخلاص اندر عبادت به وی است، رضی اللّه عنه. و وی بر حقیقت امام حق است اندر حقیقت و شریعت و طریقت وی اندر دوستی ظاهر است و باللّه التوفیق.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۱- ابومحمد الحسن بن علی، کرّم اللّه وجهه
منهم: جگربند مصطفی و ریحان دل مرتضی، و قرّة عین زهرا، ابومحمد الحسن بن علی، کرّم اللّه وجهه
وی را اندر این طریقت نظری تمام بود و اندر دقایق عبارات حظی وافر؛ تا که گفت اندر حال وصیت: «علیکم بِحِفْظِ السَّرائِرِ؛ فانَّ اللّهَ تعالی مُطَّلِعٌ عَلَی الضَّمائِرِ. بر شما بادا به حفظ اسرار؛ که خداوند تعالی دانندهٔ ضمایر است.»
و حقیقت این ان بود که بنده مخاطب است به حفظ اسرار، همچنان که به حفظ اظهار. پس حفظ اسرار از التفات به اغیار بود و حفظ اظهار از مخالفت جبار.
ومیآید که چون قدریان غلبه گرفتند و مذهب اهل اعتزال اندر جهان پراکنده شد، حسن البصری رضی اللّه عنه به حسن بن علی رضی اللّه عنهما نامهای نبشت و گفت:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
السَّلامُ علیک یابنَ رَسُولِ اللّهِ و قُرَّةَ عَیْنِه، و رحمةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُه.
امِا بَعْدُ، فَإنَّکُم، مَعاشرَ بنی هاشم، کَالفُلْکِ الجاریةِ فی اللُّجَج، و مَصابیح الدّجی، و أعلامِ الهُدی و الأئمَّةُ القادَةُ، الّذینَ مَنْ تبَعَهُم نجا، کَسَفینَةِ نُوحٍ المَشْحُونَةِ الَّتی یَؤُلُ إلیها المُؤمِنونَ وَ یَنْجُو فیها المُتَمَسِّکونَ. فَما قولُک، یابنَ رَسولِ اللّه صلّی اللّه علیه عِندَ حَیرتِنا فی القَدَرِ و اختلافِنا فی الإستطاعةِ؟ لِتُعَلِّمشنا بِما تأکَّدَ علیه رَأیُکَ، فأنّکُمْ «ذُریّةٌ بَعضُها مِنْ بعضٍ» بعلم اللّهِ عُلِّمْتُم، و هُوَ الشّاهدُ عَلَیکم و أنتم شُهَداءُ اللّه عَلَی النّاسِ، والسّلام.
معنی این، آن بود که: سلام خدای بر تو باد، ای پسر پیغمبر خدای و روشنایی چشم او، رحمت خدای بر شما باد و برکات او. شما جملگی بنی هاشم چون کشتیهای روانید اندر دریاها و ستارگان تابندهاید و علامات هدایت و امامان دین. هر که متابع شما بود نجات یابد، چون متابعان کشتی نوح که بدان نجات یافتند مؤمنان. تو چه میگویی، یا پسر پیغامبر صلی اللّه علیه اندر تحیر ما اندر قدر و اختلاف ما اندر استطاعت؟ تا ما بدانیم که روش تو چیست اندر آن و شما ذریهٔ پیغامبرید علیه السّلام و هرگز منقطع نخواهید گشت. علمتان به تعلیم خدای است عزّ و جلّ و او نگاه دارنده و حافظ شماست و شما از آن خلق.
چون نامه بدو رسید، جواب نبشت:
بسم اللّه الرّحمنِ الرّحیمِ
أمّا بعدُ، فَقَد انْتَهی إلیَّ کتابُک عندَ حَیرَتِک و حیرَةِ مَنْ زغمتَ مِنْ أمَّتنا، و الّذی علیه رأیی أنّ مَنْ لم یؤمِنْ بِالقَدَرِ، خَیْرِه و شرِّه، فقد کَفَر، و مَنْ حَمَلَ المَعاصی عَلَی اللّهِ فقد فَجشرَ. إنّ اللّهَ لایُطاعُ بِاکراهٍ و لایُعْصی بغَلَبَةٍ ولایهْمِلُ العبادَ مِنَ المُلکة، لکنّه المالکُ لما ملّکَهُم و القادرُ عَلی ما غَلَبَه قُدْرَتُهم فَإنِ ائْتُمِرُوا بالطّاعةِ لم یکنْ لَهُمْ صادّاً ولالَهُم عَنْها مُثَبِّطاً، فَإن اتوا بالمعصیةِ و شاء أن یَمُنَّ علیهم فیحولُ بینَهم و بینَها فعلٌ و انْ لَمْ یَفْعَلْ فَلَیْسَ هُوَ حَمَلَهم علیها اجباراً وَلا أَلزَمَهُم ایّاها إکراهاً بالحْتِجاجه علیهم أنْ عرّفهم و مکّنهم و جعل لهم السّبیل إلی أخذِ ما دَعاهُم إلیه و ترکِ ما نَهیهُم عنه، «وللّهِ الحجّةُ البالغةُ. (۱۴۹/الأنعام)». والسلام.
معنی این آن بود که: آنچه نبشته بودی از حیرت خود و آن که میگویی از امت ما، اندر قدر، و آنچه رای ما بدان مستقیم است آن است که هر که به قدر خیر و شر از خدای، ایمان نیارد کافر است و هر که معاصی بدو حواله کند فاجر؛ یعنی انکار تقدیر مذهب قدر بود و حوالت معاصی به خدای مذهب جبر. پس بنده مختار است اندر کسب خود به مقدار استطاعتش از خدای عزّ و جلّ و دین میان جبر وقدر است.
و مراد من از این نامه بیش از این کلمه نبود، اما جمله بیاوردم؛ که سخت فصیح و نیکو بود و این جمله بدان آوردم که وی رضی اللّه عنه اندر علم حقایق و اصول به درجتی بوده است که اشارت حسن بصری، با مبالغتش اندر علم، بدو بوده است. و اندر حکایات یافتم که اعرابیی از بادیه درآمد و او بر در سرای خود نشسته بود اندر کوفه. اعرابی وی را دشنام داد و مادر و پدرش را. وی برخاست و گفت: «یا اعرابی، اگر گرسنهای تا نانت آرند و یا تشنهای تا آبت آرند، یا تو را چه رسیده است؟» و وی میگفت: «تو چنین، و مادر و پدرت چنین و چنین.» حسن رضی اللّه عنه فرمود غلام را تا یک بدره دینار بیرون آورد و بدو داد و گفت: «یا اعرابی، معذور دار که اندر خانهٔ ما بیش از این نمانده است والا از تو دریغ نداریمی.» چون اعرابی این سخن بشنید، گفت: «اشهدُ اَنّک ابنُ رسولِ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم. می گواهی دهم که تو پسر پیغمبری و من اینجا به تجربت حلم تو آمدم.»
و این صفت محققان مشایخ باشد رضوان اللّه علیهم که مدح و ذم خلایق به نزدیک ایشان یکسان شده باشد و به جفا گفتن متغیر نشوند و اللّه اعلم.
وی را اندر این طریقت نظری تمام بود و اندر دقایق عبارات حظی وافر؛ تا که گفت اندر حال وصیت: «علیکم بِحِفْظِ السَّرائِرِ؛ فانَّ اللّهَ تعالی مُطَّلِعٌ عَلَی الضَّمائِرِ. بر شما بادا به حفظ اسرار؛ که خداوند تعالی دانندهٔ ضمایر است.»
و حقیقت این ان بود که بنده مخاطب است به حفظ اسرار، همچنان که به حفظ اظهار. پس حفظ اسرار از التفات به اغیار بود و حفظ اظهار از مخالفت جبار.
ومیآید که چون قدریان غلبه گرفتند و مذهب اهل اعتزال اندر جهان پراکنده شد، حسن البصری رضی اللّه عنه به حسن بن علی رضی اللّه عنهما نامهای نبشت و گفت:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
السَّلامُ علیک یابنَ رَسُولِ اللّهِ و قُرَّةَ عَیْنِه، و رحمةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُه.
امِا بَعْدُ، فَإنَّکُم، مَعاشرَ بنی هاشم، کَالفُلْکِ الجاریةِ فی اللُّجَج، و مَصابیح الدّجی، و أعلامِ الهُدی و الأئمَّةُ القادَةُ، الّذینَ مَنْ تبَعَهُم نجا، کَسَفینَةِ نُوحٍ المَشْحُونَةِ الَّتی یَؤُلُ إلیها المُؤمِنونَ وَ یَنْجُو فیها المُتَمَسِّکونَ. فَما قولُک، یابنَ رَسولِ اللّه صلّی اللّه علیه عِندَ حَیرتِنا فی القَدَرِ و اختلافِنا فی الإستطاعةِ؟ لِتُعَلِّمشنا بِما تأکَّدَ علیه رَأیُکَ، فأنّکُمْ «ذُریّةٌ بَعضُها مِنْ بعضٍ» بعلم اللّهِ عُلِّمْتُم، و هُوَ الشّاهدُ عَلَیکم و أنتم شُهَداءُ اللّه عَلَی النّاسِ، والسّلام.
معنی این، آن بود که: سلام خدای بر تو باد، ای پسر پیغمبر خدای و روشنایی چشم او، رحمت خدای بر شما باد و برکات او. شما جملگی بنی هاشم چون کشتیهای روانید اندر دریاها و ستارگان تابندهاید و علامات هدایت و امامان دین. هر که متابع شما بود نجات یابد، چون متابعان کشتی نوح که بدان نجات یافتند مؤمنان. تو چه میگویی، یا پسر پیغامبر صلی اللّه علیه اندر تحیر ما اندر قدر و اختلاف ما اندر استطاعت؟ تا ما بدانیم که روش تو چیست اندر آن و شما ذریهٔ پیغامبرید علیه السّلام و هرگز منقطع نخواهید گشت. علمتان به تعلیم خدای است عزّ و جلّ و او نگاه دارنده و حافظ شماست و شما از آن خلق.
چون نامه بدو رسید، جواب نبشت:
بسم اللّه الرّحمنِ الرّحیمِ
أمّا بعدُ، فَقَد انْتَهی إلیَّ کتابُک عندَ حَیرَتِک و حیرَةِ مَنْ زغمتَ مِنْ أمَّتنا، و الّذی علیه رأیی أنّ مَنْ لم یؤمِنْ بِالقَدَرِ، خَیْرِه و شرِّه، فقد کَفَر، و مَنْ حَمَلَ المَعاصی عَلَی اللّهِ فقد فَجشرَ. إنّ اللّهَ لایُطاعُ بِاکراهٍ و لایُعْصی بغَلَبَةٍ ولایهْمِلُ العبادَ مِنَ المُلکة، لکنّه المالکُ لما ملّکَهُم و القادرُ عَلی ما غَلَبَه قُدْرَتُهم فَإنِ ائْتُمِرُوا بالطّاعةِ لم یکنْ لَهُمْ صادّاً ولالَهُم عَنْها مُثَبِّطاً، فَإن اتوا بالمعصیةِ و شاء أن یَمُنَّ علیهم فیحولُ بینَهم و بینَها فعلٌ و انْ لَمْ یَفْعَلْ فَلَیْسَ هُوَ حَمَلَهم علیها اجباراً وَلا أَلزَمَهُم ایّاها إکراهاً بالحْتِجاجه علیهم أنْ عرّفهم و مکّنهم و جعل لهم السّبیل إلی أخذِ ما دَعاهُم إلیه و ترکِ ما نَهیهُم عنه، «وللّهِ الحجّةُ البالغةُ. (۱۴۹/الأنعام)». والسلام.
معنی این آن بود که: آنچه نبشته بودی از حیرت خود و آن که میگویی از امت ما، اندر قدر، و آنچه رای ما بدان مستقیم است آن است که هر که به قدر خیر و شر از خدای، ایمان نیارد کافر است و هر که معاصی بدو حواله کند فاجر؛ یعنی انکار تقدیر مذهب قدر بود و حوالت معاصی به خدای مذهب جبر. پس بنده مختار است اندر کسب خود به مقدار استطاعتش از خدای عزّ و جلّ و دین میان جبر وقدر است.
و مراد من از این نامه بیش از این کلمه نبود، اما جمله بیاوردم؛ که سخت فصیح و نیکو بود و این جمله بدان آوردم که وی رضی اللّه عنه اندر علم حقایق و اصول به درجتی بوده است که اشارت حسن بصری، با مبالغتش اندر علم، بدو بوده است. و اندر حکایات یافتم که اعرابیی از بادیه درآمد و او بر در سرای خود نشسته بود اندر کوفه. اعرابی وی را دشنام داد و مادر و پدرش را. وی برخاست و گفت: «یا اعرابی، اگر گرسنهای تا نانت آرند و یا تشنهای تا آبت آرند، یا تو را چه رسیده است؟» و وی میگفت: «تو چنین، و مادر و پدرت چنین و چنین.» حسن رضی اللّه عنه فرمود غلام را تا یک بدره دینار بیرون آورد و بدو داد و گفت: «یا اعرابی، معذور دار که اندر خانهٔ ما بیش از این نمانده است والا از تو دریغ نداریمی.» چون اعرابی این سخن بشنید، گفت: «اشهدُ اَنّک ابنُ رسولِ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم. می گواهی دهم که تو پسر پیغمبری و من اینجا به تجربت حلم تو آمدم.»
و این صفت محققان مشایخ باشد رضوان اللّه علیهم که مدح و ذم خلایق به نزدیک ایشان یکسان شده باشد و به جفا گفتن متغیر نشوند و اللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۲- ابوعبداللّه الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهما
و منهم: شمع آل محمد، و از جملهٔ علایق مجرد سید زمانه خود، ابوعبداللّه الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهما
از محققان اولیا بود و قبلهٔ اهل بلا و قتیل دشت کربلا و اهل این قصه بر درستی حال وی متفقاند که تا حق ظاهر بود مر حق را متابع بود چون حق مفقود شد شمشیر بر کشید و تا جان عزیز فدای شهادت خدای عزّ و جلّ نکرد نیارامید.
و رسول را علیه السّلام اندر وی نشانهایی بود که او بدان مخصوص بود؛ چنانکه عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه روایت کند که: روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلام اندر آمدم. وی را دیدم حسین را بر پشت خود افکنده بود و رشتهای اندر دهان خود گرفته و سر رشته به دست حسین داده؛ تا حسین میرفت و وی علیه السّلام از پس حسین به زانوها میرفت. من چون آن بدیدم گفتم: «نِعْمَ الجَمَلُ جَمَلُک یا باعبدِاللّهِ.» پیغمبر گفت، علیه السّلام: «نِعمَ الرّاکبُ هو یا عمرُ.»
و وی را کلام لطیف است اندر طریقت حق، و رموز بسیار و معاملت نیکو. از وی روایت آرند گفت: «أشْفَقُ الإخوانِ عَلَیک دینُکَ.»
شفیقترین برادران تو بر تو دین توست؛ از آنچه نجات مرد اندر متابعت دین بود و هلاکش اندر مخالفت آن. پس مرد خردمند آن بود که به فرمان مشفقان بود و شفقت آن بر خود بداند و جز بر متابعت آن نرود و برادر آن بود که نصیحت نماید و در شفقت نبندد.
و اندر حکایات یافتم که روزی مردی به نزدیک وی آمد و گفت: «یا فرزند رسول خدای عزّ و جلّ مردی درویشم و اطفال دارم مرا از تو قوت امشب میباید.» حسین وی را گفت: «بنشین که ما را رزقی در راه است تا بیارند.» بسی برنیامد که پنج صُرّه بیاوردند از نزد معاویه اندر هر صرّهای هزار دینار و گفتند که: «معاویه از تو عذر میخواهد و میگوید: این قدر در وجه کهتران صرف فرماید کرد تا بر اثر این، تیمار نیکوتر داشته آید.» حسین رضی اللّه عنه اشارت کرد که: «بدان درویش دهید.» آن پنج صره بدو دادند و از وی عذرها خواست که: «بس دیر ماندی، و این بس بی خطر عطایی بود که یافتی و اگر ما دانستیمی که این مقدار است تو را انتظار ندادیمی. ما را معذور دار؛ که ما از اهل بلاییم و از همه راحت دنیا باز ماندهایم و مرادهای دنیای خود گم کردهایم و زندگانی به مراد دیگران میباید کرد.»
و مناقب وی اشهر آن است که بر هیچ کس از امت پوشیده باشد. واللّه اعلم.
از محققان اولیا بود و قبلهٔ اهل بلا و قتیل دشت کربلا و اهل این قصه بر درستی حال وی متفقاند که تا حق ظاهر بود مر حق را متابع بود چون حق مفقود شد شمشیر بر کشید و تا جان عزیز فدای شهادت خدای عزّ و جلّ نکرد نیارامید.
و رسول را علیه السّلام اندر وی نشانهایی بود که او بدان مخصوص بود؛ چنانکه عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه روایت کند که: روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلام اندر آمدم. وی را دیدم حسین را بر پشت خود افکنده بود و رشتهای اندر دهان خود گرفته و سر رشته به دست حسین داده؛ تا حسین میرفت و وی علیه السّلام از پس حسین به زانوها میرفت. من چون آن بدیدم گفتم: «نِعْمَ الجَمَلُ جَمَلُک یا باعبدِاللّهِ.» پیغمبر گفت، علیه السّلام: «نِعمَ الرّاکبُ هو یا عمرُ.»
و وی را کلام لطیف است اندر طریقت حق، و رموز بسیار و معاملت نیکو. از وی روایت آرند گفت: «أشْفَقُ الإخوانِ عَلَیک دینُکَ.»
شفیقترین برادران تو بر تو دین توست؛ از آنچه نجات مرد اندر متابعت دین بود و هلاکش اندر مخالفت آن. پس مرد خردمند آن بود که به فرمان مشفقان بود و شفقت آن بر خود بداند و جز بر متابعت آن نرود و برادر آن بود که نصیحت نماید و در شفقت نبندد.
و اندر حکایات یافتم که روزی مردی به نزدیک وی آمد و گفت: «یا فرزند رسول خدای عزّ و جلّ مردی درویشم و اطفال دارم مرا از تو قوت امشب میباید.» حسین وی را گفت: «بنشین که ما را رزقی در راه است تا بیارند.» بسی برنیامد که پنج صُرّه بیاوردند از نزد معاویه اندر هر صرّهای هزار دینار و گفتند که: «معاویه از تو عذر میخواهد و میگوید: این قدر در وجه کهتران صرف فرماید کرد تا بر اثر این، تیمار نیکوتر داشته آید.» حسین رضی اللّه عنه اشارت کرد که: «بدان درویش دهید.» آن پنج صره بدو دادند و از وی عذرها خواست که: «بس دیر ماندی، و این بس بی خطر عطایی بود که یافتی و اگر ما دانستیمی که این مقدار است تو را انتظار ندادیمی. ما را معذور دار؛ که ما از اهل بلاییم و از همه راحت دنیا باز ماندهایم و مرادهای دنیای خود گم کردهایم و زندگانی به مراد دیگران میباید کرد.»
و مناقب وی اشهر آن است که بر هیچ کس از امت پوشیده باشد. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۳- ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
و منهم: وارث نبوت و چراغ امت، سید مظلوم و امام مرحوم، زین العُبّاد و شمع الاوتاد، ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز میآید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را میکشتند و عوراتشان را برده میگرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه میشناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف میکرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامهای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آنجا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز میآید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را میکشتند و عوراتشان را برده میگرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه میشناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف میکرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامهای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آنجا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۱- اویس قرنی، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب امت، و شمع دین و ملت، اویس قرنی، رضی اللّه عنه
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانهای هست، اویس نام، که اندر آبادانیها نیاید و با کس صحبت نکند و آنچه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را میخواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آنجا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همیکرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی میگذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانهای هست، اویس نام، که اندر آبادانیها نیاید و با کس صحبت نکند و آنچه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را میخواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آنجا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همیکرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی میگذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۳- ابوعلی الحسن بن ابی الحسن البصری، رحمةاللّه علیه
و منهم: امام عصر، و فرید دهر، ابوعلی الحسن بن ابی الحسن البصری، رحمة اللّه علیه
و گروهی کنیتش ابومحمد کنند و گروهی ابوسعید. وی را قدری و خطری بزرگ است به نزدیک اهل این علم، بل کلی علوم. و لطیف الاشاره بوده است اندر معاملت.
و اندر حکایات یافتم که اعرابیی به نزدیک وی آمد، و وی را از صبر بپرسید. گفت: «صبر بر دو گونه است: یکی صبر اندر مُصیبات و بلیات و دیگر صبر بر منهیات.» اعرابی گفت: «أنتَ زاهِدٌ ما رأیتُ أزهَدُ منک؛ یعنی تو زاهدیی که من زاهدتر از تو هرگز ندیدم و صابرتر نه.» حسن گفت: «یا اعرابی، اما زهد من بجمله رغبت است و صبر من جَزَع.» اعرابی گفت: «تفسیر این با من بگوی؛ که اعتقاد من مشوش گشت.» گفت: «صبر من اندر بلا و یا اندر طاعت، ناطق است به ترس من از آتش دوزخ و این عین جَزَع بود؛ و زهد من اندر دنیا رغبت است به آخرت و این عین رغبت بود. خنک آن که نصیب خود را از میانه برگیرد تا صبرش مر حق را بود جلّ جلالُه خاص نه ورا از خوف دوزخ و زهدش مر حق را بود عمّ نوالُه مطلق، نه رسیدن به بهشت.» و این علامت صحت اخلاص است.
و هم از وی می روایت کنند رحمة اللّه علیه که گفت: «إنّ صحبةَ الاشرارِ تُورِثُ سوءَ الظَّنِّ بالاخیار.»
هرکه با طایفه بدان صحبت کند به نیکان آن طایفه بدگمان شود. و این قولی سخت متقن است و اندر خور مر اهل این زمانه را که جمله منکرانند مر عزیزان حضرت حق جل جلاله را، و آن از آن افتاده است که با این مستصوّفان و اهل رسم صحبت کنند و فعلشان بر خیانت بینند و زبانشان بر دروغ و غیبت و گوششان بر استماع دو بیتی و بطالت و چشمشان بر لهو و شهوت و همتشان جمله جمع کردن حرام و شُبهت. پندارند که متصوّفه را معاملت همین است و یا صوفیان را مذهب چنین. لا، بل که فعلشان همه طاعت است و زبانشان ذاکر حق و حقیقت و گوششان محل استماع شریعت و چشمشان موضع جمال مشاهدت و همتشان جوامع اسرار ربوبیت. اگر قومی پدیدار آمدند که اندر زمرهٔ ایشان خیانت بر دست گرفتهاند خیانت خاینان بدیشان باز گردد نه بدان احرار جهان و سادات زمان.
پس کسی که با اشرار صحبت کند آن از شر وی باشد؛ که اگر اندر وی خبری بودی با اخیار صحبت کردی. «الجنسُ معَ الجنسِ» اثر است. پس هر کسی ملامت خود را باید کرد که صحبت با سزا و کفو خود کند. منکران ایشان اشر و ارذل خلق خدایاند جلّ جلالُه که صحبت ایشان با اشر و ارذل ایشان بوده است تا هوایی و مرادی نیافتهاند، بر ایشان منکر شدهاند؛ و یا اقتدا بدیشان کردهاند، چون ایشان مهلک شدهاند؛ سوی آن اخیار و عزیزان خداوند تعالی نیامدهاند که به چشم رضا اندر ایشان نگریستندی، و مر صحبت ایشان را به جان و دل بخریدندی و از عالم طریق ایشان بگزیدندی و به برکات ایشان به مقصود دو جهان برسیدندی و از کل ببریدندی. و اندر این معنی گفتهاند:
فَلا تَحْقِرَنْ نَفْسی و أَنْتَ حَبیبُها
فکُلُّ امرءٍ یَصْبُوا إلی مَنْ یُجانِسُ
و گروهی کنیتش ابومحمد کنند و گروهی ابوسعید. وی را قدری و خطری بزرگ است به نزدیک اهل این علم، بل کلی علوم. و لطیف الاشاره بوده است اندر معاملت.
و اندر حکایات یافتم که اعرابیی به نزدیک وی آمد، و وی را از صبر بپرسید. گفت: «صبر بر دو گونه است: یکی صبر اندر مُصیبات و بلیات و دیگر صبر بر منهیات.» اعرابی گفت: «أنتَ زاهِدٌ ما رأیتُ أزهَدُ منک؛ یعنی تو زاهدیی که من زاهدتر از تو هرگز ندیدم و صابرتر نه.» حسن گفت: «یا اعرابی، اما زهد من بجمله رغبت است و صبر من جَزَع.» اعرابی گفت: «تفسیر این با من بگوی؛ که اعتقاد من مشوش گشت.» گفت: «صبر من اندر بلا و یا اندر طاعت، ناطق است به ترس من از آتش دوزخ و این عین جَزَع بود؛ و زهد من اندر دنیا رغبت است به آخرت و این عین رغبت بود. خنک آن که نصیب خود را از میانه برگیرد تا صبرش مر حق را بود جلّ جلالُه خاص نه ورا از خوف دوزخ و زهدش مر حق را بود عمّ نوالُه مطلق، نه رسیدن به بهشت.» و این علامت صحت اخلاص است.
و هم از وی می روایت کنند رحمة اللّه علیه که گفت: «إنّ صحبةَ الاشرارِ تُورِثُ سوءَ الظَّنِّ بالاخیار.»
هرکه با طایفه بدان صحبت کند به نیکان آن طایفه بدگمان شود. و این قولی سخت متقن است و اندر خور مر اهل این زمانه را که جمله منکرانند مر عزیزان حضرت حق جل جلاله را، و آن از آن افتاده است که با این مستصوّفان و اهل رسم صحبت کنند و فعلشان بر خیانت بینند و زبانشان بر دروغ و غیبت و گوششان بر استماع دو بیتی و بطالت و چشمشان بر لهو و شهوت و همتشان جمله جمع کردن حرام و شُبهت. پندارند که متصوّفه را معاملت همین است و یا صوفیان را مذهب چنین. لا، بل که فعلشان همه طاعت است و زبانشان ذاکر حق و حقیقت و گوششان محل استماع شریعت و چشمشان موضع جمال مشاهدت و همتشان جوامع اسرار ربوبیت. اگر قومی پدیدار آمدند که اندر زمرهٔ ایشان خیانت بر دست گرفتهاند خیانت خاینان بدیشان باز گردد نه بدان احرار جهان و سادات زمان.
پس کسی که با اشرار صحبت کند آن از شر وی باشد؛ که اگر اندر وی خبری بودی با اخیار صحبت کردی. «الجنسُ معَ الجنسِ» اثر است. پس هر کسی ملامت خود را باید کرد که صحبت با سزا و کفو خود کند. منکران ایشان اشر و ارذل خلق خدایاند جلّ جلالُه که صحبت ایشان با اشر و ارذل ایشان بوده است تا هوایی و مرادی نیافتهاند، بر ایشان منکر شدهاند؛ و یا اقتدا بدیشان کردهاند، چون ایشان مهلک شدهاند؛ سوی آن اخیار و عزیزان خداوند تعالی نیامدهاند که به چشم رضا اندر ایشان نگریستندی، و مر صحبت ایشان را به جان و دل بخریدندی و از عالم طریق ایشان بگزیدندی و به برکات ایشان به مقصود دو جهان برسیدندی و از کل ببریدندی. و اندر این معنی گفتهاند:
فَلا تَحْقِرَنْ نَفْسی و أَنْتَ حَبیبُها
فکُلُّ امرءٍ یَصْبُوا إلی مَنْ یُجانِسُ
هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۴- سعید بن مسیّب، رحمة اللّه علیه
و منهم: رئیس علما، و مقتدای فقها، سعید بن مسیب، رحمة اللّه علیه
عظیم الشأن و رفیع القدر بود و عزیز القوم و جمیل الصبر و وی را مناقب بسیار است در فنون علم از فقه و توحید و حقایق و تفسیرو شعر و لغت و غیر آن و گویند مردی عیار نمای پارسا طبع بود، نه پارسا نمای عیار طبع؛ و این طریقی ستوده است اندر این قصه و محمود به نزدیک جملهٔ مشایخ، رضی اللّه عنهم.
و از وی روایت آرند گفت: «إرضَ بالیَسیرِ مِنَ الدّنیا مَع سلامةِ دینِکَ کما رَضِیَ قومٌ بِکثیرها مَعَ ذَهابِ دینِهم.»
راضی گرد به اندکی از دنیا با سلامت دینت؛ چنانکه راضی شدند قومی به بسیاری آن و رفتن دین ایشان از ایشان؛ یعنی فقر با سلامت بهتر از غنای با غفلت؛ که فقیر چون اندر دل نگرد اندیشهٔ زیادت نیابد و اندر دست خود نگرد قناعت یابد و غنی اندر دل نگرد اندیشهٔ زیادتی دنیا یابد و اندر دست خود نگرد دنیای پُر شبهت بیند. پس رضای دوستان به خداوند بی غفلت، بهتر از رضای غافلان به دنیای پر غرور و آفت و حسرت و ندامت و زلت و معصیت.
پس چون بلا بیاید غافلان گویند: «الحمدللّه، که بر تن نیامد»، و دوستان گویند: «الحمدللّه که بر دین نیامد.» اگر تن اندر بلا بود چون دل اندر لقا بود بلا بر تن خوش بود و چون دل اندر غفلت بود اگرچه تن اندر نعمت بود، آن نعمت نبود نقمت بود و بهحقیقت رضا به قلیل دنیا کثیر دنیا بود و رضا به کثیر دنیا قلیل دنیا بود؛ از آنچه قلیل آن چون کثیر آن است.
و از وی میآید رضی اللّه عنه که اندر مکه نشسته بود، مردی به نزدیک وی آمد و گفت: «مرا خبر ده از حلالی که اندر او حرام نباشد و از حرامی که اندر او حلال نباشد.» وی گفت، رضی اللّه عنه: «ذِکْرُ اللّهِ حَلالً لیسَ فیه حَرامٌ و ذِکرُ غَیْرِه حرامٌ لیسَ فیه حَلالٌ.» یاد کرد حق تعالی حلالی است که در وی هیچ حرام نیست و یاد کرد دیگران غیر حلال است؛ از آن که اندر ذکر وی نجات است و در ذکر غیر وی هلاک. و اللّه اعلم بالصواب.
عظیم الشأن و رفیع القدر بود و عزیز القوم و جمیل الصبر و وی را مناقب بسیار است در فنون علم از فقه و توحید و حقایق و تفسیرو شعر و لغت و غیر آن و گویند مردی عیار نمای پارسا طبع بود، نه پارسا نمای عیار طبع؛ و این طریقی ستوده است اندر این قصه و محمود به نزدیک جملهٔ مشایخ، رضی اللّه عنهم.
و از وی روایت آرند گفت: «إرضَ بالیَسیرِ مِنَ الدّنیا مَع سلامةِ دینِکَ کما رَضِیَ قومٌ بِکثیرها مَعَ ذَهابِ دینِهم.»
راضی گرد به اندکی از دنیا با سلامت دینت؛ چنانکه راضی شدند قومی به بسیاری آن و رفتن دین ایشان از ایشان؛ یعنی فقر با سلامت بهتر از غنای با غفلت؛ که فقیر چون اندر دل نگرد اندیشهٔ زیادت نیابد و اندر دست خود نگرد قناعت یابد و غنی اندر دل نگرد اندیشهٔ زیادتی دنیا یابد و اندر دست خود نگرد دنیای پُر شبهت بیند. پس رضای دوستان به خداوند بی غفلت، بهتر از رضای غافلان به دنیای پر غرور و آفت و حسرت و ندامت و زلت و معصیت.
پس چون بلا بیاید غافلان گویند: «الحمدللّه، که بر تن نیامد»، و دوستان گویند: «الحمدللّه که بر دین نیامد.» اگر تن اندر بلا بود چون دل اندر لقا بود بلا بر تن خوش بود و چون دل اندر غفلت بود اگرچه تن اندر نعمت بود، آن نعمت نبود نقمت بود و بهحقیقت رضا به قلیل دنیا کثیر دنیا بود و رضا به کثیر دنیا قلیل دنیا بود؛ از آنچه قلیل آن چون کثیر آن است.
و از وی میآید رضی اللّه عنه که اندر مکه نشسته بود، مردی به نزدیک وی آمد و گفت: «مرا خبر ده از حلالی که اندر او حرام نباشد و از حرامی که اندر او حلال نباشد.» وی گفت، رضی اللّه عنه: «ذِکْرُ اللّهِ حَلالً لیسَ فیه حَرامٌ و ذِکرُ غَیْرِه حرامٌ لیسَ فیه حَلالٌ.» یاد کرد حق تعالی حلالی است که در وی هیچ حرام نیست و یاد کرد دیگران غیر حلال است؛ از آن که اندر ذکر وی نجات است و در ذکر غیر وی هلاک. و اللّه اعلم بالصواب.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶- ابوحنیف نُعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
ومنهم: امام جهان، و مقتدای خلقان شرف فقها، و عزّ علما ابوحنیفه نعمان بن ثابت الخزّاز، رضی اللّه عنه
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
وی را اندر عبادت و مجاهدت قدمی درست بوده است و اندر اصول این طریقت شأنی عظیم داشت. و اندر ابتدای احوال قصد عزلت کرد و از جملهٔ خلق تبرا کرد و خواست که از میان خلق بیرون شود؛ که دل از ریاست و جاه خلق پاکیزه کرده بود و مهذب مر حق را استاده. تا شبی در خواب دید که استخوانهای پیغمبر علیه السّلام از لحد او گرد کرد و بعضی را از بعضی اختیار میکند. از نهیب آن از خواب درآمد. از یکی از اصحاب محمدبن سیرین بپرسید، او گفت: «تو اندر علم پیغمبر علیه السّلام و حفظ سنت وی به درجتی بزرگ رسی؛ چنانکه اندر آن متصرف شوی و صحیح از سقیم جدا کنی.» و دیگر بار پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا باحنیفه، تو را سبب زنده گردانیدن سنت من کردهاند. قصد عزلت مکن.»
و وی استاد بسیار کس بود از مشایخ، چون ابراهیم ادهم فُضَیل بن عیاض و داود طایی و بشر حافی و بهجز از ایشان. رضوان اللّه علیهم اجمعین.
و اندر میان علما رحمهم اللّه مسطور است که به وقت ابوجعفر المنصور تدبیر کردند که از چهارکس یکی را قاضی گردانند: یکی امام اعظم ابوحنیفه، و دیگر سفیان و سدیگر مِسْعر بن کدام، و چهارم شُرَیک، رحمة اللّه علیهم و این هر چهار از فُحول علمای دهر بودند. کس فرستادند تا جمله را آنجا حاضر گردانند. اندر راه که میرفتند ابوحنیفه رضی اللّه عنه گفت: «من اندر هر یک از ما فراستی بگویم، اندر این رفتن ما؟» گفتند: «صواب آید.» گفت: «من به حیلتی این قضا از خود دفع کنم، و سفیان بگریزد، و مِسْعَر دیوانه سازد خود را و شُریک قاضی شود.»
سفیان از راه بگریخت و به کشتی اندر شد و گفت: «مرا پنهان کنید که سرم بخواهند برید.» به تأویل این خبر که پیغمبر، علیه السّلام، فرمود: «مَنْ جُعِلَ قاضیاً فقد ذُبِحَ بغیرِ سِکّینٍ» ملاح وی را پنهان کرد.
و این هر سه را به نزدیک منصور بردند. نخست ابوحنیفه را رحمة اللّه علیه گفت: «تو را قضا باید کرد.» گفت: «ای امیر، من مردیام نه از عرب،از موالی ایشان و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.» ابوجعفر گفت: «این کار به نسب تعلق ندارد، این عمل را علم باید و تو مقدم علمای زمانهای.» گفت: «من این کار را نشایم، و اندر این قول که گفتم که نشایم از دو بیرون نباشد: اگر راست گویم، خود گفتم که نشایم، و اگر دروغ گویم، تو روا مدار که دروغ گویی را بیاری و خلیفت خود کنی و اعتماد دِماء و فُروج مسلمانان بر وی کنی و تو خلیفت خدای باشی.» این بگفت و نجات یافت.
آنگاه شُریک را گفتند: «تو را قضا بباید کرد.» گفت: «من مردی سوداییام و دماغم خفیف است.» منصور گفت: «معالجت کن خود را عصیدههای موافق و نبیدهای مثلث، تا عقلت کامل شود.» آنگاه قضا به شُریک دادند، و ابوحنیفهرضی اللّه عنه وی را مهجور کرد و نیز هرگز با وی سخن نگفت.
و این نشان کمال حال وی است مر دو معنی را:یکی صدق فراستش اندر هر یک، و دیگر سپردن راه سلامت و صحت و ملامت و خلق را از خود دور کردن و به جاه ایشان مغرور ناگشتن و این حکایت دلیلی قوی است مر صحت ملامت را که آن چنان سه پیر بزرگوار به حیلت خود را از خلق دور کردند. و امروز جملهٔ علما مر این جنس معاملت را منکرند؛ از آن که با هوی آرمیدهاند و از طریق حق رمیده، خانهٔ امرا را قبلهٔ خود ساخته و سرای ظالمان را بیت المعمور خود گردانیده و بساط جایران را با «قابَ قوسَیْنِ أوْ ادنی (۹/النّجم)» برابر کرده؛ و هر چه خلاف این معانی بود همه را منکر شوند.
وقتی در حضرت غزنین حرسها اللّه یکی از مدعیان امامت و علم گفته بود که: «مرقعه پوشیدن بدعت است.» من گفتم: «جامهٔ خشیشی و دیبا و دَبیقی، جمله از ابریشم که عین آن مردان را حرام است،از ظالمان بستدن و به الحاح و لجاج از حرام گرد کردن حرامی مطلق، آن را بپوشند و نگویند که بدعت است، چرا جامهای حلال از جایی حلال، به وجهی حلال خریده بدعت بود؟ اگر نه رعونت طبع و ضلالت عقل بر شما سلطانستی، سخن از این سنجیدهتر گویدی. اما مر زنان را ابریشمینه حلال باشد و دیوانگان را مُباح. اگر بدین هردو مقر آمدید خود را معذور کردید و الّا فنَعوذُ باللّه من عَدَمِ الانصاف.»
و امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه گوید که: چون نوفل بن حیان رضی اللّه عنه را وفات آمد، من به خواب دیدم که قیامتستی و جملهٔ خلق اندر حسابگاهندی. پیغمبر را دیدم علیه السّلام متشمر استاده بر حوض خود، و بر راست و چپ وی مشایخ دیدم ایستاده. پیری را دیدم نیکو روی و بر سر موی سفید گذاشته و خد بر خد پیغمبر نهاده، و اندر برابر وی نوفل را دیدم ایستاده. چون مرا بدید به سوی من آمد و سلام گفت. وی را گفتم: «مرا آب ده.» گفت: «تا از پیغمبر علیه السّلام دستوری خواهم.» پیغمبر علیه السّلام به انگشت اشارت کرد تا مرا آب داد. من از آن آب بخوردم و مر اصحاب خود را بدادم که از آن جام هیچ کم نگشته بود. گفتم: «یا نوفل، بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟» گفت: «ابراهیم خلیل الرحمان، و دیگر ابوبکر الصدیق.» همچنین میپرسیدم و بر انگشت میگرفت تا از هفده کس بپرسیدم، رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون بیدار شدم، هفده عدد بر انگشت گرفته داشتم.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رضی اللّه عنه گوید: پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم، گفتمش: «أینَ اَطْلُبکَ؟» قال: «عندَ علمِ ابی حنیفه. مرا به نزد علم ابی حنیفه جوی، رضی اللّه عنه.»
و وی را اندر ورع طُرَف بسیار است و مناقب مشهور، بیش از آن که این کتاب حمل آن کند.
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفّقنی الله به شام بودم بر سر خاک بلال مؤذن رسول، علیه السّلام خفته. خود را به مکه دیدم اندر خواب، که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم از باب بنی شَیبه اندر آمدی و پیری را اندر کنار گرفته؛ چنانکه اطفال را گیرند بشفقت. من پیش دویدم و بر دست و پایش بوسه دادم و اندر تعجب آن بودم تا آن کیست و آن حالت چیست. وی به حکم اعجاز بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد، مرا گفت: «این، امام تو و اهل دیار توست.» و مرا بدان خواب امیدی بزرگ است با اهل شهرخود.
و درست گشت از این خواب که وی یکی از آنها بوده است که از اوصاف طبع فانی بودند و به احکام شرع باقی و بدان قایم؛ چنانکه برندهٔ وی پیغمبر بود، علیه السّلام. اگر او خود رفتی باقی الصفه بودی و باقی الصفه یا مُخطی بود یا مُصیب. چون برندهٔ وی پیغمبر بود علیه السّلام فانی الصفه باشد به بقای صفت پیغمبر علیه السّلام و چون بر پیغمبر علیه السّلام خطا صورت نگیرد، بر آن که بدو قایم بود نیز صورت نگیرد . این رمزی لطیف است.
و گویند چون داود طایی رحمة اللّه علیه علم حاصل کرد و مُصدَّر و مقتدا شد، به نزدیک ابوحنیفه رضی اللّه عنه آمد و گفت: «اکنون چه کنم؟» گفت: «علیک بالعَملِ فَإنَّ العلمَ بِلا عملٍ کالجَسدِ بلاروحٍ. بر تو بادا به کار بستن علم، به جهت آن که هر علمی که آن را کاربند نباشند چون تنی باشد که وی را جان نباشد.» اما فَدَیتَک تا علم به عمل مقرون نگردد صافی نشود و روزگار مخلص نه و هر که به علم مجرد قناعت کند وی عالم نباشد؛ که عالم را به مجرد علم قناعت نبود؛ از آنچه عین علم متقاضی عمل باشد، چنانکه عین هدایت مجاهدت تقاضا کند و چنانکه مشاهدت بی مجاهدت نباشد. علم بی عمل نباشد؛ از آنچه علم مواریث عمل باشد و تخریج و گشایش علم با منفعت به برکات عمل بود و به هیچ معنی عمل از علم جدا نتوان کرد، چنانکه نور آفتاب از عین آن. و اندر ابتدای کتاب اندر علم بابی مختصر بیاوردهایم. و باللّه التّوفیق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۷- عبداللّه بن المبارک المروزی، رضی اللّه عنه
و منهم: سید زُهّاد، و قاید اوتاد، عبداللّه بن المبارک المروزی، رضی اللّه عنه
از محتشمان قوم بود و عالم به جملهٔ احوال و اسباب طریقت و شریعت و اندر وقت خود امام وقت بود و مشایخ بسیار دریافته بود و با ایشان صحبت داشته و به امام اعظم ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوسته و ازوی علم آموخته و وی را تصانیف مذکور و کرامات مشهور است اندر هر فنی از علم.
و ابتدای توبهٔ وی را سبب آن بود که بر کنیزکی فتنه شده بود. شبی از میان مستان برخاست و یکی را با خود ببرد و اندر زیر دیوار معشوقه بیستاد و وی برآمد بر بام، تا بامداد هر دو در مشاهدهٔ یکدیگر بیستادند. عبداللّه چون بانگ نماز بشنید پنداشت که نماز خفتن است. چون روز روشن شد، دانست که همه شب مستغرق جمال معشوقه بوده است. وی را از این تنبیهی بود. با خود گفت: «شرم بادت، ای پسر مبارک، که شبی همه شب بر هوای خود بر پای بایستی و ملالت نگیرد، که اگر امامی در نماز سورهای درازتر خواند دیوانه گردی. کو معنی مؤمنی در برابر دعوی؟» آنگاه توبه کرد و به علم و طلب آن مشغول شد تا به درجتی برسید که وقتی مادر وی اندر باغ شد، وی را دید خفته و ماری عظیم شاخی ریحان در دهان گرفته و مگس از وی همیبازداشت.
آنگاه از مرو رحلت کرد و به بغداد رفت و مدتی در صحبت مشایخ ببود، و به مکه شد و چندگاه آنجا نیز مجاور بود و باز به مرو آمد مردم شهر بدو تولا کردند و وی را درس و مجالس نهادند و در آن وقت از مرو نیمی مردم متابع حدیث رفتندی و نیمی طریق رأی داشتندی، همچنان که امروز و وی را «رضیّ الفریقین» خوانند، به حکم آن که با هر یک از ایشان موافقت داشت؛ و هر دو فریق اندر وی دعوی کردند و وی در آنجا دو رباط کرد: یکی مر اهل حدیث را، و یکی مر اهل رأی را. و تا امروز آن هر دو رباط بر جای است بر آن قاعدهٔ اصل. و از آنجا به حجاز باز شد و مجاور نشست.
وی را پرسیدند که: «از عجایب چه دیدی؟» گفت: «راهبی دیدم از مجاهدت نزار گشته و از ترس خدای دو تا شده. پرسیدمش که: یا راهبُ، کیفَ الطّریقُ إلی اللّهِ؟ فقال: لو عرفتَ اللّهَ لعرفتَ الطّریقَ إلیه، فقال: أعبُدُ من لا أعرِفُه و تَعصی من تعرِفُه.» :«راه به خدای چه چیز است؟» گفت: «اگر ورا بشناسی، راه بدو هم بدانی.» آنگاه بگفت: «من میپرستم آن را که ورا نشناسم و تو می عاصی شوی در آن که ورا میبشناسی.» یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را ایمن میبینم، و امن کفر و جهل اقتضا کند و خود را خایف همییابم. گفت: «این مرا پند شد و مرا از بسیاری ناکردنی بازداشت.»
و از او روایت آرند که گفت: «السّکونُ حرامٌ علی قُلوبِ اولیائه.»
دل دوستانش ساکن نگردد؛ که سکونت حرام است بر ایشان. اندر دنیا مضطرب، اندر حال طلب و اندر عقبی مضطرب، اندر حال طرب در دنیا به غیبت از حق، سکونت بر ایشان روا نه و اندر عقبی به حضور حق و تجلی و رؤیت قرار بر ایشان روانه. پس دنیا مر ایشان را چون عقبی، و عقبی چون دنیا؛ از آن که سکونت دل دو چیز تقاضا کند: یا یافت مقصود و یا غفلت از مراد. یافت وی اندر عقبی و دنیا روا نه، تا دل از خفقان محبت ساکن شود؛ و غفلت بر دوستان وی حرام، تا دل از حرکات طلب ساکن شود. و این اصلی قوی است اندر طریقت محققان و اللّه أعلمُ بِالصَّواب.
از محتشمان قوم بود و عالم به جملهٔ احوال و اسباب طریقت و شریعت و اندر وقت خود امام وقت بود و مشایخ بسیار دریافته بود و با ایشان صحبت داشته و به امام اعظم ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوسته و ازوی علم آموخته و وی را تصانیف مذکور و کرامات مشهور است اندر هر فنی از علم.
و ابتدای توبهٔ وی را سبب آن بود که بر کنیزکی فتنه شده بود. شبی از میان مستان برخاست و یکی را با خود ببرد و اندر زیر دیوار معشوقه بیستاد و وی برآمد بر بام، تا بامداد هر دو در مشاهدهٔ یکدیگر بیستادند. عبداللّه چون بانگ نماز بشنید پنداشت که نماز خفتن است. چون روز روشن شد، دانست که همه شب مستغرق جمال معشوقه بوده است. وی را از این تنبیهی بود. با خود گفت: «شرم بادت، ای پسر مبارک، که شبی همه شب بر هوای خود بر پای بایستی و ملالت نگیرد، که اگر امامی در نماز سورهای درازتر خواند دیوانه گردی. کو معنی مؤمنی در برابر دعوی؟» آنگاه توبه کرد و به علم و طلب آن مشغول شد تا به درجتی برسید که وقتی مادر وی اندر باغ شد، وی را دید خفته و ماری عظیم شاخی ریحان در دهان گرفته و مگس از وی همیبازداشت.
آنگاه از مرو رحلت کرد و به بغداد رفت و مدتی در صحبت مشایخ ببود، و به مکه شد و چندگاه آنجا نیز مجاور بود و باز به مرو آمد مردم شهر بدو تولا کردند و وی را درس و مجالس نهادند و در آن وقت از مرو نیمی مردم متابع حدیث رفتندی و نیمی طریق رأی داشتندی، همچنان که امروز و وی را «رضیّ الفریقین» خوانند، به حکم آن که با هر یک از ایشان موافقت داشت؛ و هر دو فریق اندر وی دعوی کردند و وی در آنجا دو رباط کرد: یکی مر اهل حدیث را، و یکی مر اهل رأی را. و تا امروز آن هر دو رباط بر جای است بر آن قاعدهٔ اصل. و از آنجا به حجاز باز شد و مجاور نشست.
وی را پرسیدند که: «از عجایب چه دیدی؟» گفت: «راهبی دیدم از مجاهدت نزار گشته و از ترس خدای دو تا شده. پرسیدمش که: یا راهبُ، کیفَ الطّریقُ إلی اللّهِ؟ فقال: لو عرفتَ اللّهَ لعرفتَ الطّریقَ إلیه، فقال: أعبُدُ من لا أعرِفُه و تَعصی من تعرِفُه.» :«راه به خدای چه چیز است؟» گفت: «اگر ورا بشناسی، راه بدو هم بدانی.» آنگاه بگفت: «من میپرستم آن را که ورا نشناسم و تو می عاصی شوی در آن که ورا میبشناسی.» یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را ایمن میبینم، و امن کفر و جهل اقتضا کند و خود را خایف همییابم. گفت: «این مرا پند شد و مرا از بسیاری ناکردنی بازداشت.»
و از او روایت آرند که گفت: «السّکونُ حرامٌ علی قُلوبِ اولیائه.»
دل دوستانش ساکن نگردد؛ که سکونت حرام است بر ایشان. اندر دنیا مضطرب، اندر حال طلب و اندر عقبی مضطرب، اندر حال طرب در دنیا به غیبت از حق، سکونت بر ایشان روا نه و اندر عقبی به حضور حق و تجلی و رؤیت قرار بر ایشان روانه. پس دنیا مر ایشان را چون عقبی، و عقبی چون دنیا؛ از آن که سکونت دل دو چیز تقاضا کند: یا یافت مقصود و یا غفلت از مراد. یافت وی اندر عقبی و دنیا روا نه، تا دل از خفقان محبت ساکن شود؛ و غفلت بر دوستان وی حرام، تا دل از حرکات طلب ساکن شود. و این اصلی قوی است اندر طریقت محققان و اللّه أعلمُ بِالصَّواب.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۸- ابوعلی فُضَیل بن عیاض، رضی اللّه عنه
و منهم: شاه اهل حضرت و پادشاه ولایت وصلت، ابوعلی فُضیل بن عیاض، رضی اللّه عنه
از جملهٔ صعالیک قوم بود واز کبار ایشان. وی را اندر معاملت و حقایق حظی وافر است و نصیبی تمام و از مشهوران این طریقت یکی وی بوده است، ستوده به همه زبانها اندر میان ملل و احوالش معمور به صدق و اخلاص.
و اندر ابتدا وی عیاری بود و راه داشتی میان مرو و باوَرد و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همتی و فتوتی اندر طبع وی بودی؛ چنانکه اگر اندر قافلهای زنی بودی گرد آن نگشتی، و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای وی نستدی و با هر کسی به مقدار سرمایهٔ وی چیزی بماندی. تا وقتی بازرگانی از مرو برفت. وی را گفتند: «بدرقهای بگیر، که فضیل بر راه است.» گفت: «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است. باکی نبود.» قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن میخواند. تا قافله به جایی رسید که فضیل رحمةاللّه کمین داشت. باتفاق قاری برخواند، قوله، تعالی: «أَلَمْ یأنِ للّذینَ آمنوا أنْ تَخْشَعَ قلوبُهم لِذِکْرِ اللّه (۱۶/الحدید)». وی را رُضی عنه رقتی اندر دل پدید آمد و عنایت ازلی سلطاان الطاف خود بر جان وی ظاهر گردانید از آن شغل توبه کرد و خصمان را نام نبشته بود خشنودشان گردانید و به مکه رفت و مدتی آنجا ببود و بعضی از اولیای خداوند را تعالی بیافت و به کوفه بازآمد. و به امام اعظم، ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوست و مدتی با وی صحبت داشت و تحصیل علوم کرد.
وی را روایات عالی است و مقبول اندر میان اهل صنعت حدیث و کلام رفیع اندر حقایق تصوّف و معرفت.
از وی میآید، رضی اللّه عنه: «من عَرَفَ اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه عَبَدَه بکُلِّ طاقتِهِ.»
هرکه خدای را جلّ جلالُه به حق معرفت بشناسد، به کل طاقت بپرستدش؛ زیرا که آن که بشناسد به انعام و احسان و رأفت و رحمت شناسد. چون شناخت دوست گیرد. چون دوست گرفت طاعت دارد تا طاقت دارد؛ از آن که فرمان دوستان کردن دشوار نباشد. پس هر که را دوستی زیادت، حرص بر طاعت زیادت.
و زیادت دوستی از حقیقت معرفت بود؛ چنانکه عایشه رضی اللّه عنها روایت کند که شبی پیغمبر علیه السّلام از جامه برخاست و از بر من غایب شد. مرا صورت بست که وی به حجرهای دیگر رفت. برخاستم و بر اثر وی میرفتم تا وی را به مسجد یافتم اندر نماز استاده و همیگریست. تا بلال بانگ نماز بامداد بگفت، وی اندر نماز بود. چون نماز بامداد بگزارد و به حجره اندر آمد، دیدم هر دو پایش آماسیده و هر دو سر انگشت طراقیده، و زرداب از آن همیرفت. بگریستم و گفتم: «یا رسول اللّه، تو را گناه اولین و آخرین عفو کرده است، چندین رنج بر خود چرا مینهی؟ این کسی کند که مأمون العاقبه نباشد.» وی گفت: «یا عایشه، این جمله فضل و منت و لطف و نعمت خدای است، جل جلاله. افلا أکونُ عبداً شکوراً؟ نباید که من بندهٔ شکور باشم؟ چون او کرم و خداوندی کرد، نباید که من نیز از راه بندگی به مقدار طاقت از راه شکر به استقبال نعمت باز شوم؟»
و نیز وی صلّی اللّه علیه به شب معراج پنجاه نماز قبول کرد و آن را گران نداشت تا به سخن موسی علیه السّلام بازگشت و نماز به پنج باز آورد؛ زیرا که اندر طبع وی مر فرمان را هیچ چیز مخالف نبود: «لِأنَّ المحبّةَ المُوافِقَةُ.»
و از وی رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: «الدُّنیا دار المَرْضی و النّاسُ فیها مجانینُ و لِلْمَجانینِ فی دارِ المرضی الغُلُّ و القَیْدُ.»
دنیا بیمارستان است و مردمان در او دیوانگاناند و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد. هوای نفس به ما غل ماست و معصیت قید ما.
فضل بن ربیع رحمةاللّه علیه روایت کرد که: من با هارون الرشید به مکه شدم. چون حج بکردیم، هارون مرا گفت: «اینجا مردی هست از مردان خدای تعالی تا او را زیارت کنیم؟» گفتم:«بلی، عبدالرزاق الصنعانی اینجاست.» گفت: «مرا نزدیک وی بر.» چون نزدیک وی رفتیم و زمانی سخن گفتم، هارون مرا اشارت کرد که: «از وی بپرس تا هیچ وام دارد.» پرسیدمش. گفت: «بلی.» بفرمود وامش بگزاردند. وز آنجا بیرون آمد. گفت: «یا فضل، دلم هنوز تقاضای مردی میکند بزرگتر از این.»گفتم: «سفیان بن عُیَیْنه اینجاست.» گفت: «برو تا به نزدیک وی شویم.» چون اندر آمدیم و زمانی سخن گفت، و قصد بازگشت کردیم، دیگرباره اشارت کرد تا از وام بپرسیدمش. گفت: «بلی، وام دارم.» بفرمود تا وامش بدادند وز آنجا بیرون آمدیم.
گفت: «یا فضل، هنوز مقصود من حاصل نشده است.» یاد آمدم که فضیل ابن عیاض رحمةاللّه علیه، و رَضِیَ عنه آنجاست. به نزدیک فضیل بردمش و وی در غرفهای بود، آیتی از قرآن میخواند. در بزدیم. گفت: «کیست؟» گفتم: «امیرالمؤمنین است.» گفت، رُضِیَ عنه: «مالی و لأمیر المؤمنینَ؟ مرا با امیرالمؤمنین چه کار است؟» گفتم: «سبحان اللّه! نه خبر پیغمبر است، علیه السّلام: «لیسَ لِلْعَبْدِ أنْ یُذِلَّ نفسَهُ فی طاعَةِ اللّه؟» قال: «بلی، اما الرضا عزّ دائمٌ عندَ أَهْلِه.» :«نیست روا مر بنده را که اندر طاعت خدای عزّ و جلّ ذل طلبد؟» گفت:«بلی، اما رضا عزی دایم است. تو ذُلّ من میبینی و من عزّ خود به حکم خداوند، تعالی.»
آنگاه فرود آمد و در بگشاد و چراغ بکشت و اندر زاویهای پنهان شد، تا هارون گرد خانه ورا میجست تادستش بر وی آمد. گفت: «آه از دستی که از آن نرمتر ندیدم، اگر از عذاب خدای برهد!» هارون فراگریستن آمد و چندان بگریست که بیهوش گشت.
چون به هوش بازآمد، گفت: «یا فضیل، مرا پندی بده.» گفت: «یا امیرالمؤمنین، پدرت عم مصطفی بود صلوات اللّه علیه از وی درخواست که: مرا بر قومی امیر کن. گفت: یا عمِّ، بِکَ نَفْسُکَ. تو را بر تن تو امیر کردم؛ یعنی که یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعتِ خلق تو را؛ لأنّ الإمارةَ یومَ القیامة الندامةُ. از آنچه امیری روز قیامت بهجز ندامت نباشد.»
هارون گفت: «اندر پند زیادت کن.» گفت:«چون عمر بن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبداللّه و رجاء بن حَیْوَة و محمد بن کعب القُرَظی را رحمهم اللّه بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چیست؛ که من این را بلا میشناسم هر چند مردمان نعمت انگارند؟ یکی گفت: اگر خواهی که فردای قیامت تو را نجات باشد، پیران مسلمانان را چون پدر خود دان و جوانان را چون برادران و کودکان را چون فرزندان. آنگاه با ایشان معاملت چنان کن که اندر خانه با پدر و برادر و فرزند کنند؛ که همه دیار اسلام هم خانهٔ توند، و اهل آن عیالان تو. زُرْ أَباک و أکْرِمْ أخاک و أحسِنْ إلی وَلَدِکَ. زیارت کن پدر را و کرامت کن برادر را و نیکویی کن با فرزند.» آنگاه فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، من از روی خوب تو بر آتش دوزخ میبترسم که گرفتار شود. بترس از خدای تعالی و حق وی بهتر از این بگزار.»
پس هارون گفت: «تو را وام هست؟» گفت: «بلی، وام خداوند است بر من طاعت وی. اگر بگیرد مرا بدان، وَیْل بر من.» گفت: «یا فضیل، وام خلق میگویم.» گفت: «حمد و سپاس و شکر مر خدای را جل جلاله که مرا از او نعمت بسیار است و هیچ گله ندارم از او تا با بندگان وی بکنم.» آنگاه هارون صرهای زر هزار دینار پیش وی نهاد و گفت: «این را در وجهی صرف کن.» فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم از اینجا جور اندر گرفتی و بیدادی آغاز نهادی؟» گفتا: «چه بیداد کردم؟» گفت: «من تو را به نجات میخوانم و تو مرا اندر هلاک میافکنی، این بیدادی نبود؟» هارون گریان شد و از پیش وی بیرون آمد و گفت: «یا فضل بن الربیع، مَلِک بهحقیقت فضیل است.»
و این جمله دلیل صولت وی است به دنیا و اهل آن و حقارت زینت آن به نزدیک دل وی و ترک تواضع مر اهل دنیا را از برای دنیا.
و وی را مناقب بیشتر از آن است که در فهم گنجد.
از جملهٔ صعالیک قوم بود واز کبار ایشان. وی را اندر معاملت و حقایق حظی وافر است و نصیبی تمام و از مشهوران این طریقت یکی وی بوده است، ستوده به همه زبانها اندر میان ملل و احوالش معمور به صدق و اخلاص.
و اندر ابتدا وی عیاری بود و راه داشتی میان مرو و باوَرد و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همتی و فتوتی اندر طبع وی بودی؛ چنانکه اگر اندر قافلهای زنی بودی گرد آن نگشتی، و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای وی نستدی و با هر کسی به مقدار سرمایهٔ وی چیزی بماندی. تا وقتی بازرگانی از مرو برفت. وی را گفتند: «بدرقهای بگیر، که فضیل بر راه است.» گفت: «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است. باکی نبود.» قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن میخواند. تا قافله به جایی رسید که فضیل رحمةاللّه کمین داشت. باتفاق قاری برخواند، قوله، تعالی: «أَلَمْ یأنِ للّذینَ آمنوا أنْ تَخْشَعَ قلوبُهم لِذِکْرِ اللّه (۱۶/الحدید)». وی را رُضی عنه رقتی اندر دل پدید آمد و عنایت ازلی سلطاان الطاف خود بر جان وی ظاهر گردانید از آن شغل توبه کرد و خصمان را نام نبشته بود خشنودشان گردانید و به مکه رفت و مدتی آنجا ببود و بعضی از اولیای خداوند را تعالی بیافت و به کوفه بازآمد. و به امام اعظم، ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوست و مدتی با وی صحبت داشت و تحصیل علوم کرد.
وی را روایات عالی است و مقبول اندر میان اهل صنعت حدیث و کلام رفیع اندر حقایق تصوّف و معرفت.
از وی میآید، رضی اللّه عنه: «من عَرَفَ اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه عَبَدَه بکُلِّ طاقتِهِ.»
هرکه خدای را جلّ جلالُه به حق معرفت بشناسد، به کل طاقت بپرستدش؛ زیرا که آن که بشناسد به انعام و احسان و رأفت و رحمت شناسد. چون شناخت دوست گیرد. چون دوست گرفت طاعت دارد تا طاقت دارد؛ از آن که فرمان دوستان کردن دشوار نباشد. پس هر که را دوستی زیادت، حرص بر طاعت زیادت.
و زیادت دوستی از حقیقت معرفت بود؛ چنانکه عایشه رضی اللّه عنها روایت کند که شبی پیغمبر علیه السّلام از جامه برخاست و از بر من غایب شد. مرا صورت بست که وی به حجرهای دیگر رفت. برخاستم و بر اثر وی میرفتم تا وی را به مسجد یافتم اندر نماز استاده و همیگریست. تا بلال بانگ نماز بامداد بگفت، وی اندر نماز بود. چون نماز بامداد بگزارد و به حجره اندر آمد، دیدم هر دو پایش آماسیده و هر دو سر انگشت طراقیده، و زرداب از آن همیرفت. بگریستم و گفتم: «یا رسول اللّه، تو را گناه اولین و آخرین عفو کرده است، چندین رنج بر خود چرا مینهی؟ این کسی کند که مأمون العاقبه نباشد.» وی گفت: «یا عایشه، این جمله فضل و منت و لطف و نعمت خدای است، جل جلاله. افلا أکونُ عبداً شکوراً؟ نباید که من بندهٔ شکور باشم؟ چون او کرم و خداوندی کرد، نباید که من نیز از راه بندگی به مقدار طاقت از راه شکر به استقبال نعمت باز شوم؟»
و نیز وی صلّی اللّه علیه به شب معراج پنجاه نماز قبول کرد و آن را گران نداشت تا به سخن موسی علیه السّلام بازگشت و نماز به پنج باز آورد؛ زیرا که اندر طبع وی مر فرمان را هیچ چیز مخالف نبود: «لِأنَّ المحبّةَ المُوافِقَةُ.»
و از وی رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: «الدُّنیا دار المَرْضی و النّاسُ فیها مجانینُ و لِلْمَجانینِ فی دارِ المرضی الغُلُّ و القَیْدُ.»
دنیا بیمارستان است و مردمان در او دیوانگاناند و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد. هوای نفس به ما غل ماست و معصیت قید ما.
فضل بن ربیع رحمةاللّه علیه روایت کرد که: من با هارون الرشید به مکه شدم. چون حج بکردیم، هارون مرا گفت: «اینجا مردی هست از مردان خدای تعالی تا او را زیارت کنیم؟» گفتم:«بلی، عبدالرزاق الصنعانی اینجاست.» گفت: «مرا نزدیک وی بر.» چون نزدیک وی رفتیم و زمانی سخن گفتم، هارون مرا اشارت کرد که: «از وی بپرس تا هیچ وام دارد.» پرسیدمش. گفت: «بلی.» بفرمود وامش بگزاردند. وز آنجا بیرون آمد. گفت: «یا فضل، دلم هنوز تقاضای مردی میکند بزرگتر از این.»گفتم: «سفیان بن عُیَیْنه اینجاست.» گفت: «برو تا به نزدیک وی شویم.» چون اندر آمدیم و زمانی سخن گفت، و قصد بازگشت کردیم، دیگرباره اشارت کرد تا از وام بپرسیدمش. گفت: «بلی، وام دارم.» بفرمود تا وامش بدادند وز آنجا بیرون آمدیم.
گفت: «یا فضل، هنوز مقصود من حاصل نشده است.» یاد آمدم که فضیل ابن عیاض رحمةاللّه علیه، و رَضِیَ عنه آنجاست. به نزدیک فضیل بردمش و وی در غرفهای بود، آیتی از قرآن میخواند. در بزدیم. گفت: «کیست؟» گفتم: «امیرالمؤمنین است.» گفت، رُضِیَ عنه: «مالی و لأمیر المؤمنینَ؟ مرا با امیرالمؤمنین چه کار است؟» گفتم: «سبحان اللّه! نه خبر پیغمبر است، علیه السّلام: «لیسَ لِلْعَبْدِ أنْ یُذِلَّ نفسَهُ فی طاعَةِ اللّه؟» قال: «بلی، اما الرضا عزّ دائمٌ عندَ أَهْلِه.» :«نیست روا مر بنده را که اندر طاعت خدای عزّ و جلّ ذل طلبد؟» گفت:«بلی، اما رضا عزی دایم است. تو ذُلّ من میبینی و من عزّ خود به حکم خداوند، تعالی.»
آنگاه فرود آمد و در بگشاد و چراغ بکشت و اندر زاویهای پنهان شد، تا هارون گرد خانه ورا میجست تادستش بر وی آمد. گفت: «آه از دستی که از آن نرمتر ندیدم، اگر از عذاب خدای برهد!» هارون فراگریستن آمد و چندان بگریست که بیهوش گشت.
چون به هوش بازآمد، گفت: «یا فضیل، مرا پندی بده.» گفت: «یا امیرالمؤمنین، پدرت عم مصطفی بود صلوات اللّه علیه از وی درخواست که: مرا بر قومی امیر کن. گفت: یا عمِّ، بِکَ نَفْسُکَ. تو را بر تن تو امیر کردم؛ یعنی که یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعتِ خلق تو را؛ لأنّ الإمارةَ یومَ القیامة الندامةُ. از آنچه امیری روز قیامت بهجز ندامت نباشد.»
هارون گفت: «اندر پند زیادت کن.» گفت:«چون عمر بن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبداللّه و رجاء بن حَیْوَة و محمد بن کعب القُرَظی را رحمهم اللّه بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چیست؛ که من این را بلا میشناسم هر چند مردمان نعمت انگارند؟ یکی گفت: اگر خواهی که فردای قیامت تو را نجات باشد، پیران مسلمانان را چون پدر خود دان و جوانان را چون برادران و کودکان را چون فرزندان. آنگاه با ایشان معاملت چنان کن که اندر خانه با پدر و برادر و فرزند کنند؛ که همه دیار اسلام هم خانهٔ توند، و اهل آن عیالان تو. زُرْ أَباک و أکْرِمْ أخاک و أحسِنْ إلی وَلَدِکَ. زیارت کن پدر را و کرامت کن برادر را و نیکویی کن با فرزند.» آنگاه فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، من از روی خوب تو بر آتش دوزخ میبترسم که گرفتار شود. بترس از خدای تعالی و حق وی بهتر از این بگزار.»
پس هارون گفت: «تو را وام هست؟» گفت: «بلی، وام خداوند است بر من طاعت وی. اگر بگیرد مرا بدان، وَیْل بر من.» گفت: «یا فضیل، وام خلق میگویم.» گفت: «حمد و سپاس و شکر مر خدای را جل جلاله که مرا از او نعمت بسیار است و هیچ گله ندارم از او تا با بندگان وی بکنم.» آنگاه هارون صرهای زر هزار دینار پیش وی نهاد و گفت: «این را در وجهی صرف کن.» فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم از اینجا جور اندر گرفتی و بیدادی آغاز نهادی؟» گفتا: «چه بیداد کردم؟» گفت: «من تو را به نجات میخوانم و تو مرا اندر هلاک میافکنی، این بیدادی نبود؟» هارون گریان شد و از پیش وی بیرون آمد و گفت: «یا فضل بن الربیع، مَلِک بهحقیقت فضیل است.»
و این جمله دلیل صولت وی است به دنیا و اهل آن و حقارت زینت آن به نزدیک دل وی و ترک تواضع مر اهل دنیا را از برای دنیا.
و وی را مناقب بیشتر از آن است که در فهم گنجد.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۰- ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور، رضی اللّه عنه
و منهم: امیر امراء و سالک طریق لقا، ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور، رضی اللّه عنه
یگانهٔ زمانه بود و اندر عصر خود سید اقران و شاهنشاه مردان بود. مرید خضر پیغمبر علیه السّلام بود و بسیار از قدمای مشایخ را دریافته بود و با امام اعظم، ابوحنیفه رضی اللّه عنهما اختلاف داشت و علم از وی آموخته بود.
از اول حال امیر بلخ بود. چون حق تعالی را ارادت آن بود که پادشاه جهانی گردد، روزی به صید بیرون شده بود و از لشکر خود جدا مانده، ازپس آهویی بتاخت. خدای عزّ و جلّ به کمال الطاف و اکرام خود مر آن آهو را با وی به سخن آورد تا به زبان فصیح گفت: «ألِهذا خُلِقْتَ؛ أم بهذا اُمِرْتَ؟ از برای این کارت آفریدهاند، یا بدین کار فرمودندت؟» وی را این سخن دلیل گشت توبه کرد و دست از ممالک دنیا بکل بازکشید و طریق زهد و ورع بر دست گرفت.
فضیل بن عیاض و سفیان ثوری را بیافت و با ایشان صحبت گرفت و اندر همه عمر بهجز کسب دست خود نخورد. وی را معاملات ظاهر است و کرامات مشهور و اندر حقایق تصوّف کلمات بدیع و لطایف نفیس.
و جنید گوید، رضی اللّه عنه: «مفاتیحُ العلوم ابراهیمُ. کلید علمهای این طریقت ابراهیم است.»
و از وی روایت میآرند که گفت: «إتّخذِ اللّهَ صاحِباً و ذَرِ النّاسَ جانباً.» خدای را تعالی یار خود دار و خلق را به جانبی بگذار و مراد از این آن است که چون اقبال بنده به حق تعالی درست باشد و اندر تولا به حق مخلص بود، صحت اقبال وی به حق، اعراض از خلق تقاضا کند؛ از آن که صحبت خلق را باحدیث حق هیچ کار نیست و صحبت حق اخلاص باشد اندر گزاردن فرمان وی، و اخلاص اندر طاعت از خلوص محبت باشد و خلوص محبت حق از دشمنی نفس و هوی خیزد؛ که هرکه با هوی آشنا بود از خدای عزّ و جلّ جدا بود و هر که از هوی بریده باشد با خداوند آرمیده باشد. پس همه خلق تویی اندر حق تو، چون از خود اعراض کردی از همه اعراض کردی. کسی که از خلق اعراض کند و به خود اقبال کند این جفا باشد؛ که همه خلق اندر آنچه هستند به حکم تقدیر راستاند. تو را کار با تو افتاده است.
و بنای استقامت ظاهر و باطن مر طالب را بر دو چیز است: یکی از آن شناختنی، و یکی کردنی. آنچه شناختنی است رؤیت تقدیر حق است از خیر و شر؛ که اندر کل ملک هیچ متحرک ساکن نشود و هیچ ساکن متحرک نگردد، الّا به حرکتی که خداوند تعالی اندر وی بیافریند و سکونتی که خداوند تعالی اندر وی بنهد؛ و آنچه کردنی است گزارد فرمان است و صحت معاملت و حفظ تکلیف است و به هیچ حال تقدیر وی مر ترک فرمان را حجت نگردد.
پس اعراض از خلق درست نیاید تا از خود اعراض نباشد. چون از خود اعراض کردی، خلق همه میبباید مر حصول مراد حق را و چون به حق تعالی اقبال کردی، تو میببایی مر اقامت امر او را. پس با خلق آرمیدن روی نیست، و اگر بدون حق با چیزی بخواهی آرمید باری با غیر آرام؛ که آرام با غیر رؤیت توحید بود و آرام با خود اثبات تعطیل. و از آن بود که شیخ بوالحسن سالبِه رحمةاللّه علیه گفتی: «مرید را در حکم گربهای بودن بهتر از آنچه اندر حکم خود؛ از آنچه صحبت با غیر از برای خدا بود و صحبت با خود از برای هوی بود.» و اندر این معنی سخن بیاید اندر این کتاب به جایگاه خود، ان شاء اللّه تعالی.
و اندر حکایات یافتم که ابراهیم ادهم گفته است که: چون به بادیه رسیدم پیری بیامد و مرا گفت: «یا ابراهیم، میدانی که این چه جای است، تو بی زاد و بی راحله میروی؟ گفتا: من دانستم که او شیطان است. چهار دانگ سیم با من بود که اندر کوفه زنبیلی فروخته بودم از جیب برآوردم و بینداختم و نذر کردم که بر هر میل چهارصد رکعت نماز کنم. چهار سال اندر بادیه بماندم و خداوند تعالی به وقت بی تکلف روزی میرسانید و اندر آن میان خضر پیغامبر را علیه السّلام با من صحبت افتاد و نام بزرگ خداوند تعالی مرا بیاموخت. آنگاه دلم به یکبار از غیر فارغ شد.
و وی را مناقب بسیار است و باللّه التوفیق.
یگانهٔ زمانه بود و اندر عصر خود سید اقران و شاهنشاه مردان بود. مرید خضر پیغمبر علیه السّلام بود و بسیار از قدمای مشایخ را دریافته بود و با امام اعظم، ابوحنیفه رضی اللّه عنهما اختلاف داشت و علم از وی آموخته بود.
از اول حال امیر بلخ بود. چون حق تعالی را ارادت آن بود که پادشاه جهانی گردد، روزی به صید بیرون شده بود و از لشکر خود جدا مانده، ازپس آهویی بتاخت. خدای عزّ و جلّ به کمال الطاف و اکرام خود مر آن آهو را با وی به سخن آورد تا به زبان فصیح گفت: «ألِهذا خُلِقْتَ؛ أم بهذا اُمِرْتَ؟ از برای این کارت آفریدهاند، یا بدین کار فرمودندت؟» وی را این سخن دلیل گشت توبه کرد و دست از ممالک دنیا بکل بازکشید و طریق زهد و ورع بر دست گرفت.
فضیل بن عیاض و سفیان ثوری را بیافت و با ایشان صحبت گرفت و اندر همه عمر بهجز کسب دست خود نخورد. وی را معاملات ظاهر است و کرامات مشهور و اندر حقایق تصوّف کلمات بدیع و لطایف نفیس.
و جنید گوید، رضی اللّه عنه: «مفاتیحُ العلوم ابراهیمُ. کلید علمهای این طریقت ابراهیم است.»
و از وی روایت میآرند که گفت: «إتّخذِ اللّهَ صاحِباً و ذَرِ النّاسَ جانباً.» خدای را تعالی یار خود دار و خلق را به جانبی بگذار و مراد از این آن است که چون اقبال بنده به حق تعالی درست باشد و اندر تولا به حق مخلص بود، صحت اقبال وی به حق، اعراض از خلق تقاضا کند؛ از آن که صحبت خلق را باحدیث حق هیچ کار نیست و صحبت حق اخلاص باشد اندر گزاردن فرمان وی، و اخلاص اندر طاعت از خلوص محبت باشد و خلوص محبت حق از دشمنی نفس و هوی خیزد؛ که هرکه با هوی آشنا بود از خدای عزّ و جلّ جدا بود و هر که از هوی بریده باشد با خداوند آرمیده باشد. پس همه خلق تویی اندر حق تو، چون از خود اعراض کردی از همه اعراض کردی. کسی که از خلق اعراض کند و به خود اقبال کند این جفا باشد؛ که همه خلق اندر آنچه هستند به حکم تقدیر راستاند. تو را کار با تو افتاده است.
و بنای استقامت ظاهر و باطن مر طالب را بر دو چیز است: یکی از آن شناختنی، و یکی کردنی. آنچه شناختنی است رؤیت تقدیر حق است از خیر و شر؛ که اندر کل ملک هیچ متحرک ساکن نشود و هیچ ساکن متحرک نگردد، الّا به حرکتی که خداوند تعالی اندر وی بیافریند و سکونتی که خداوند تعالی اندر وی بنهد؛ و آنچه کردنی است گزارد فرمان است و صحت معاملت و حفظ تکلیف است و به هیچ حال تقدیر وی مر ترک فرمان را حجت نگردد.
پس اعراض از خلق درست نیاید تا از خود اعراض نباشد. چون از خود اعراض کردی، خلق همه میبباید مر حصول مراد حق را و چون به حق تعالی اقبال کردی، تو میببایی مر اقامت امر او را. پس با خلق آرمیدن روی نیست، و اگر بدون حق با چیزی بخواهی آرمید باری با غیر آرام؛ که آرام با غیر رؤیت توحید بود و آرام با خود اثبات تعطیل. و از آن بود که شیخ بوالحسن سالبِه رحمةاللّه علیه گفتی: «مرید را در حکم گربهای بودن بهتر از آنچه اندر حکم خود؛ از آنچه صحبت با غیر از برای خدا بود و صحبت با خود از برای هوی بود.» و اندر این معنی سخن بیاید اندر این کتاب به جایگاه خود، ان شاء اللّه تعالی.
و اندر حکایات یافتم که ابراهیم ادهم گفته است که: چون به بادیه رسیدم پیری بیامد و مرا گفت: «یا ابراهیم، میدانی که این چه جای است، تو بی زاد و بی راحله میروی؟ گفتا: من دانستم که او شیطان است. چهار دانگ سیم با من بود که اندر کوفه زنبیلی فروخته بودم از جیب برآوردم و بینداختم و نذر کردم که بر هر میل چهارصد رکعت نماز کنم. چهار سال اندر بادیه بماندم و خداوند تعالی به وقت بی تکلف روزی میرسانید و اندر آن میان خضر پیغامبر را علیه السّلام با من صحبت افتاد و نام بزرگ خداوند تعالی مرا بیاموخت. آنگاه دلم به یکبار از غیر فارغ شد.
و وی را مناقب بسیار است و باللّه التوفیق.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۱- بشر بن الحارث الحافی، رضی اللّه عنه
و منهم: سریر معرفت، و تاج اهل معاملت، بشر بن الحارث الحافی، رضی اللّه عنه
اندر مجاهدت شأنی کبیر داشت و اندر معاملت حظی تمام. صحبت فضیل ابن عیاض دریافته بود و مرید خال خود بود، علی بن خَشْرَم. به علم اصول و فروع عالم بود.
و ابتدای وی آن بود که روزی مست میآمد. اندر میان راه کاغذ پارهای یافت. مر آن را به تعظیم برگرفت، بر آن نبشته دید که: «بسم اللّه الرّحمن الرحیم.» آن را معطر کرد و به جایی پاک بنهاد. آن شب مر خداوند تعالی را به خواب دید که وی را گفت: «طیَّبْتَ اسْمی فبعزّتی لأُطَیّبَنَّ اسمَکَ فی الدّنیا و الآخرة. نام مرا خوشبوی گردانیدی، به عزت من که نام تو را خوشبوی گردانم در دنیا و آخرت، تا کس نام تو نشنود الا که راحتی به جان وی آید.»
آنگاه توبه کرد و طریق زهد بر دست گرفت و از شدت غلبه اندر مشاهدت حق تعالی هیچ چیز اندر پای نکرد از وی علت آن بپرسیدند. گفت: «زمین بساط وی است، و من روا ندارم که بساط وی سپرم و میان پای من و زمین واسطهای باشد.»
و این از غرایب معاملات وی است. اندر جمع همت وی به حق، پای افزار حجاب وی آمد.
و از وی میآید که گفت: «من أراد أن یکون عزیزاً فی الدّنیا شریفاً فی الآخرة، فلْیَجْتَنِبْ ثلاثاً: لایسألْ أحداً حاجةً ولایذکُرْأحداً بسوءٍ ولایحبْ أحداً إلی طعامه.» هرکه خواهد که اندر دنیا عزیز باشد و اندر آخرت شریف، گو از سه چیز بپرهیز: از مخلوقان حاجت مخواه، و کس را بد مگوی و به مهمانی کس مرو.
اما هر که به خداوند تعالی راه داند از خلق حاجت نخواهد؛ که حاجت به خلق دلیل بی معرفتی بود؛ که اگر به قاضی الحاجات عالمستی از چون خویشتنی حاجت نخواهدی. «استغاثةُ المخلوقِ کأستغاثةِ المَسْجونِ إلی المَسْجونِ.»
و اما هر که کسی را بد گوید آن تصرف است که اندر حکم خدای تعالی میکند؛ از آنچه آن کس و فعل وی آفریدهٔ خدای است، عزّ و جل. آفریدهٔ وی را بر که رد میکنی و آن که فعل را عیب کند فاعل را کرده باشد؟ بهجز آن که وی فرموده است که: «کفار را بر موافقت من ذم کنید.»
اما آنچه گفت از نان خلق بپرهیزید؛ که رازق خدای است جل جلاله اگر مخلوقی را سبب روزی تو گرداند او را مبین و بدان که روزی توست که خدای تعالی به تو رسانید، نه از آن وی، و اگر او پندارد که از آن وی است و بدان بر تو منت نهد وی را اجابت مکن؛ که اندر روزی کس را بر کس منت نیست البته؛ از آن که به نزدیک اهل سنت و جماعت روزی غذاست و به نزدیک معتزله ملک و خلق را به اغذیه خدای پرورد نه مخلوق، و مَجاز این قول را وجهی دیگر است. واللّه اعلم.
اندر مجاهدت شأنی کبیر داشت و اندر معاملت حظی تمام. صحبت فضیل ابن عیاض دریافته بود و مرید خال خود بود، علی بن خَشْرَم. به علم اصول و فروع عالم بود.
و ابتدای وی آن بود که روزی مست میآمد. اندر میان راه کاغذ پارهای یافت. مر آن را به تعظیم برگرفت، بر آن نبشته دید که: «بسم اللّه الرّحمن الرحیم.» آن را معطر کرد و به جایی پاک بنهاد. آن شب مر خداوند تعالی را به خواب دید که وی را گفت: «طیَّبْتَ اسْمی فبعزّتی لأُطَیّبَنَّ اسمَکَ فی الدّنیا و الآخرة. نام مرا خوشبوی گردانیدی، به عزت من که نام تو را خوشبوی گردانم در دنیا و آخرت، تا کس نام تو نشنود الا که راحتی به جان وی آید.»
آنگاه توبه کرد و طریق زهد بر دست گرفت و از شدت غلبه اندر مشاهدت حق تعالی هیچ چیز اندر پای نکرد از وی علت آن بپرسیدند. گفت: «زمین بساط وی است، و من روا ندارم که بساط وی سپرم و میان پای من و زمین واسطهای باشد.»
و این از غرایب معاملات وی است. اندر جمع همت وی به حق، پای افزار حجاب وی آمد.
و از وی میآید که گفت: «من أراد أن یکون عزیزاً فی الدّنیا شریفاً فی الآخرة، فلْیَجْتَنِبْ ثلاثاً: لایسألْ أحداً حاجةً ولایذکُرْأحداً بسوءٍ ولایحبْ أحداً إلی طعامه.» هرکه خواهد که اندر دنیا عزیز باشد و اندر آخرت شریف، گو از سه چیز بپرهیز: از مخلوقان حاجت مخواه، و کس را بد مگوی و به مهمانی کس مرو.
اما هر که به خداوند تعالی راه داند از خلق حاجت نخواهد؛ که حاجت به خلق دلیل بی معرفتی بود؛ که اگر به قاضی الحاجات عالمستی از چون خویشتنی حاجت نخواهدی. «استغاثةُ المخلوقِ کأستغاثةِ المَسْجونِ إلی المَسْجونِ.»
و اما هر که کسی را بد گوید آن تصرف است که اندر حکم خدای تعالی میکند؛ از آنچه آن کس و فعل وی آفریدهٔ خدای است، عزّ و جل. آفریدهٔ وی را بر که رد میکنی و آن که فعل را عیب کند فاعل را کرده باشد؟ بهجز آن که وی فرموده است که: «کفار را بر موافقت من ذم کنید.»
اما آنچه گفت از نان خلق بپرهیزید؛ که رازق خدای است جل جلاله اگر مخلوقی را سبب روزی تو گرداند او را مبین و بدان که روزی توست که خدای تعالی به تو رسانید، نه از آن وی، و اگر او پندارد که از آن وی است و بدان بر تو منت نهد وی را اجابت مکن؛ که اندر روزی کس را بر کس منت نیست البته؛ از آن که به نزدیک اهل سنت و جماعت روزی غذاست و به نزدیک معتزله ملک و خلق را به اغذیه خدای پرورد نه مخلوق، و مَجاز این قول را وجهی دیگر است. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۴- ابوسلیمان داود بن نُصَیر الطّائی، رضی اللّه عنه
و منهم: امام معرض از حلق و از طلب ریاست و بریده از خلق به عزلت و قناعت، ابوسلیمان داود بن نُصیر الطّائی، رضی اللّه عنه
از کُبَرای مشایخ و سادات اهل تصوّف بود و اندر زمانهٔ خود بی نظیر. شاگرد امام اعظم، ابوحنیفه، بود، رضی اللّه عنهما و از اقران فضیل و ابراهیم ادهم و غیر ایشان بود و اندر این طریقت مرید حبیب راعی، رضی اللّه عنهم. اندر جملهٔ علوم حظی تمام داشت وبه درجهٔ اعلی بود و اندر فقه فقیه الفقها بود. عزلت اختیار کرد و از طریق ریاست و دنیا اعراض کرد و طریق زهد و تقوی بر دست گرفت و وی را مناقب بسیار است و فضایل مذکور؛ که به معاملات عالم بود و اندر حقایق کامل.
از وی میآید که گفت: «إنْ اَرَدْتَ السّلامةَ سَلَّمْ عَلَی الدُّنیا، وَإنْ أردتَ الکَرامَةَ کبِّر عَلی الآخرةِ.» ای پسر، اگر سلامت خواهی دنیا را وداع غیبت کن و اگر کرامت خواهی بر آخرت چهار تکبیر کن؛ یعنی این هر دو محل حجاباند و همه فراغتها اندر این دو چیز بسته است. هرکه خواهد که به تن فارغ شود، گو از دنیا اعراض کن و هر که خواهد که به دل فارغ شود، گو ارادت عقبی از دل بپرداز.
و اندر حکایات مشهور است که پیوسته وی اختلاف با محمد بن الحسن داشتی و ابویوسف را به نزدیک خود نگذاشتی. از وی بپرسیدند که: «این هر دو اندر علم بزرگاند، چرا یکی را عزیز داری و یکی را پیش خود نگذاری؟» گفت:«از آنچه محمدبن الحسن از سر دنیا و نعمت بسیار به علم آمده است و علم سبب عزّ دین و ذل دنیای وی است، و ابویوسف از سر ذل و درویشی به علم آمده است و علم را سبب جاه و جمال و عزّ خود گردانیده. پس محمد نه چون وی باشد.»
و از معروف کرخی رحمةاللّه علیه روایت کنند که: «هیچ کس ندیدم که دنیا را اندر چشم وی خطر کمتر از آن بود که داود طایی را، که همه دنیا را و اهل او به نزدیک وی به پر پشهای مقدار نبود و اندر فقرا به چشم کمال نگریستی، اگر چه پر آفت بودندی.»
و وی را مناقب بسیار است و ستوده. واللّه اعلم.
از کُبَرای مشایخ و سادات اهل تصوّف بود و اندر زمانهٔ خود بی نظیر. شاگرد امام اعظم، ابوحنیفه، بود، رضی اللّه عنهما و از اقران فضیل و ابراهیم ادهم و غیر ایشان بود و اندر این طریقت مرید حبیب راعی، رضی اللّه عنهم. اندر جملهٔ علوم حظی تمام داشت وبه درجهٔ اعلی بود و اندر فقه فقیه الفقها بود. عزلت اختیار کرد و از طریق ریاست و دنیا اعراض کرد و طریق زهد و تقوی بر دست گرفت و وی را مناقب بسیار است و فضایل مذکور؛ که به معاملات عالم بود و اندر حقایق کامل.
از وی میآید که گفت: «إنْ اَرَدْتَ السّلامةَ سَلَّمْ عَلَی الدُّنیا، وَإنْ أردتَ الکَرامَةَ کبِّر عَلی الآخرةِ.» ای پسر، اگر سلامت خواهی دنیا را وداع غیبت کن و اگر کرامت خواهی بر آخرت چهار تکبیر کن؛ یعنی این هر دو محل حجاباند و همه فراغتها اندر این دو چیز بسته است. هرکه خواهد که به تن فارغ شود، گو از دنیا اعراض کن و هر که خواهد که به دل فارغ شود، گو ارادت عقبی از دل بپرداز.
و اندر حکایات مشهور است که پیوسته وی اختلاف با محمد بن الحسن داشتی و ابویوسف را به نزدیک خود نگذاشتی. از وی بپرسیدند که: «این هر دو اندر علم بزرگاند، چرا یکی را عزیز داری و یکی را پیش خود نگذاری؟» گفت:«از آنچه محمدبن الحسن از سر دنیا و نعمت بسیار به علم آمده است و علم سبب عزّ دین و ذل دنیای وی است، و ابویوسف از سر ذل و درویشی به علم آمده است و علم را سبب جاه و جمال و عزّ خود گردانیده. پس محمد نه چون وی باشد.»
و از معروف کرخی رحمةاللّه علیه روایت کنند که: «هیچ کس ندیدم که دنیا را اندر چشم وی خطر کمتر از آن بود که داود طایی را، که همه دنیا را و اهل او به نزدیک وی به پر پشهای مقدار نبود و اندر فقرا به چشم کمال نگریستی، اگر چه پر آفت بودندی.»
و وی را مناقب بسیار است و ستوده. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۹- ابوعبدالرّحمان حاتم بن عُنوان الأصم، رضی اللّه عنه
و منهم: زین عُبّاد، و جمال اوتاد، ابوعبدالرّحمان حاتم بن عُنوان الأصمّ، رضی اللّه عنه
از محتشمان بلخ بود و از قدمای مشایخ خراسان، مرید شقیق بود و استاد احمد خضرویه، رحمةاللّه علیهم. اندر جملهٔ احوال خود،از ابتدا تا انتها، یک قدم بی صدق ننهاد؛ تا جنید گفت: «صِدّیقُ زمانِنا حاتمُ الأصمّ.»
وی را کلام عالی است اندر دقایق رؤیت آفات نفس و رعونات طبع، و تصانیف مشهور اندر علم معاملات.
از وی میآید که گفت: «الشّهوةُ ثلاثةً: شهوةً فی الأکلِ، و شهوةً فی الکلامِ، و شهوةٌ فی النّظرِ، فاحْفَظِ الأکلَ بالثّقةِ و اللِّسانَ بالصّدقِ و النّظرَ بالعِبْرةِ.» شهوت سه است: یکی اندر طعام و دیگر اندر گفتار و سدیگر اندر دیدار. نگاه دار خورش خود را به باور داشت و اعتماد بر خداوند جل جلاله و زبان را به راست گفتن و چشم را به عبرت نگریستن. پس هر که اندر اکل توکل کند از شهوت اکل رسته باشد و هر که به زبان صدق گوید از شهوت زبان رسته باشد و هر که به چشم راست بیند از شهوت چشم رسته باشد و حقیقت توکل از راست دانستن بود؛ که وی را چون به راستی به روزی دادن باور دارد، آنگاه به راستی دانش خود عبارت کند، آنگاه از راستی معرفت خود نظر کند؛ تا اکل و شربش جز دوستی نبود و عبارتش جز وجد نه و نظرش بهجز مشاهدت نه. پس چون راست داند حلال خورد و چون راست گوید ذکر گوید و چون راست بیند وی را بیند؛ زان که جز دادهٔ وی به اذن وی خوردن حلال نیست و جز ذکر وی اندر هژده هزار عالم ذکر کس راست نیست و جز اندر جمال و جلالش اندر موجودات نظاره کردن روا نیست. چون از وی گیری و به اذن وی خوری شهوت نباشد و چون ازوی گویی وبه اذن وی گویی شهوت نباشد و چون فعل وی بینی و به دستوری وی بینی شهوت نباشد؛ و باز چون به هوای خود خوری اگر چه حلال باشد شهوت بود و چون به هوای خود گویی هر چند ذکر بود دروغ و شهوت بود و اگر به هوای خود نگری اگرچه استدلال کنی وبال و شهوت باشد و هو اعلم.
از محتشمان بلخ بود و از قدمای مشایخ خراسان، مرید شقیق بود و استاد احمد خضرویه، رحمةاللّه علیهم. اندر جملهٔ احوال خود،از ابتدا تا انتها، یک قدم بی صدق ننهاد؛ تا جنید گفت: «صِدّیقُ زمانِنا حاتمُ الأصمّ.»
وی را کلام عالی است اندر دقایق رؤیت آفات نفس و رعونات طبع، و تصانیف مشهور اندر علم معاملات.
از وی میآید که گفت: «الشّهوةُ ثلاثةً: شهوةً فی الأکلِ، و شهوةً فی الکلامِ، و شهوةٌ فی النّظرِ، فاحْفَظِ الأکلَ بالثّقةِ و اللِّسانَ بالصّدقِ و النّظرَ بالعِبْرةِ.» شهوت سه است: یکی اندر طعام و دیگر اندر گفتار و سدیگر اندر دیدار. نگاه دار خورش خود را به باور داشت و اعتماد بر خداوند جل جلاله و زبان را به راست گفتن و چشم را به عبرت نگریستن. پس هر که اندر اکل توکل کند از شهوت اکل رسته باشد و هر که به زبان صدق گوید از شهوت زبان رسته باشد و هر که به چشم راست بیند از شهوت چشم رسته باشد و حقیقت توکل از راست دانستن بود؛ که وی را چون به راستی به روزی دادن باور دارد، آنگاه به راستی دانش خود عبارت کند، آنگاه از راستی معرفت خود نظر کند؛ تا اکل و شربش جز دوستی نبود و عبارتش جز وجد نه و نظرش بهجز مشاهدت نه. پس چون راست داند حلال خورد و چون راست گوید ذکر گوید و چون راست بیند وی را بیند؛ زان که جز دادهٔ وی به اذن وی خوردن حلال نیست و جز ذکر وی اندر هژده هزار عالم ذکر کس راست نیست و جز اندر جمال و جلالش اندر موجودات نظاره کردن روا نیست. چون از وی گیری و به اذن وی خوری شهوت نباشد و چون ازوی گویی وبه اذن وی گویی شهوت نباشد و چون فعل وی بینی و به دستوری وی بینی شهوت نباشد؛ و باز چون به هوای خود خوری اگر چه حلال باشد شهوت بود و چون به هوای خود گویی هر چند ذکر بود دروغ و شهوت بود و اگر به هوای خود نگری اگرچه استدلال کنی وبال و شهوت باشد و هو اعلم.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۰- ابوعبداللّه محمدبن ادریس الشّافعی، رضی اللّه عنه
و منهم: امام مطّلبی، و ابن عمّ نبی، ابوعبداللّه محمد بن ادریس الشّافعی، رضی اللّه عنه
از بزرگان وقت بود واندر جملهٔ علوم امام. معروف بود به فتوت و ورع. و وی را مناقب بسیار و مشهور است و کلام عالی.
شاگرد امام مالک بود تا به مدینه بود. چون به عراق آمد به محمدبن الحسن اختلاف ساخت، رضی اللّه عنه.
و پیوسته اندر طبعش ارادت عزلتی میبود و طلب میکرد تحقیق این طریق را، تا گروهی بر وی مجتمع شدند و اقتدا بر او کردند احمدبن حنبل از ایشان بود. آنگاه به طلب جاه و برزش امامت مشغول شد و از آن بازماند، و اندر همه احوال محمود الخصال بود.
و اندر ابتدای احوال از متصوّفه اندر دلش خشونتی میبود تا سلیم راعی را بدید و بدو تقرب کرد. از بعد آن، هر کجا رفتی طلب کنندهٔ حقیقتی بودی.
از وی میآید که گفت: «إذا رأیتَ العالِمَ یشتَغِلُ بالرُّخَصِ فَلَیْسَ یجیء منه شیءً.» چون عالم را بینی که رُخَص و تأویلات مشغول گردد، بدان که از وی هیچ نیاید؛ یعنی علما پیشگاه همه خلایقاند، روا نباشد که کسی قدم پیش از ایشان نهد اندر هیچ معنی و راه حق جز به احتیاط و مبالغت اندر مجاهدت نتوان رفت و رُخَص طلب کردن کار کسی باشد که ازمجاهدت بگریزد و خواهد که خود را تخفیف اختیار کند. پس رُخًص طلب کردن درجت عوام باشد تا از دایرهٔ شریعت بیرون نیفتد و مجاهدت برزیدن درجت خواص تا ثمرت آن در سرّ بیابند، و علما خواصاند. چون خاص را به درجت عام رضا بود ازوی هیچ نیاید و نیز رُخَص طلبکردن سبک داشت فرمان بود، و علما دوستان حق تعالی اند و دوست مر فرمان دوست را سبک ندارد و ادنا درجت آن اختیار نکند، بلکه در آن احتیاط کند.
یکی از مشایخ روایت کند که: شبی پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم. گفتمش: «یارسول اللّه، از تو به من روایت رسید که خدای را عزّ و جلّ اوتاد و اولیااند.» گفت: «راوی از من به تو این خبر راست رسانید.» گفتم: «یا رسول اللّه، میبایدم تا یکی از ایشان ببینم.» گفت: «محمد بن ادریس یکی از ایشان است.» و وی را بهجز این بسیار مناقب هست.
از بزرگان وقت بود واندر جملهٔ علوم امام. معروف بود به فتوت و ورع. و وی را مناقب بسیار و مشهور است و کلام عالی.
شاگرد امام مالک بود تا به مدینه بود. چون به عراق آمد به محمدبن الحسن اختلاف ساخت، رضی اللّه عنه.
و پیوسته اندر طبعش ارادت عزلتی میبود و طلب میکرد تحقیق این طریق را، تا گروهی بر وی مجتمع شدند و اقتدا بر او کردند احمدبن حنبل از ایشان بود. آنگاه به طلب جاه و برزش امامت مشغول شد و از آن بازماند، و اندر همه احوال محمود الخصال بود.
و اندر ابتدای احوال از متصوّفه اندر دلش خشونتی میبود تا سلیم راعی را بدید و بدو تقرب کرد. از بعد آن، هر کجا رفتی طلب کنندهٔ حقیقتی بودی.
از وی میآید که گفت: «إذا رأیتَ العالِمَ یشتَغِلُ بالرُّخَصِ فَلَیْسَ یجیء منه شیءً.» چون عالم را بینی که رُخَص و تأویلات مشغول گردد، بدان که از وی هیچ نیاید؛ یعنی علما پیشگاه همه خلایقاند، روا نباشد که کسی قدم پیش از ایشان نهد اندر هیچ معنی و راه حق جز به احتیاط و مبالغت اندر مجاهدت نتوان رفت و رُخَص طلب کردن کار کسی باشد که ازمجاهدت بگریزد و خواهد که خود را تخفیف اختیار کند. پس رُخًص طلب کردن درجت عوام باشد تا از دایرهٔ شریعت بیرون نیفتد و مجاهدت برزیدن درجت خواص تا ثمرت آن در سرّ بیابند، و علما خواصاند. چون خاص را به درجت عام رضا بود ازوی هیچ نیاید و نیز رُخَص طلبکردن سبک داشت فرمان بود، و علما دوستان حق تعالی اند و دوست مر فرمان دوست را سبک ندارد و ادنا درجت آن اختیار نکند، بلکه در آن احتیاط کند.
یکی از مشایخ روایت کند که: شبی پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم. گفتمش: «یارسول اللّه، از تو به من روایت رسید که خدای را عزّ و جلّ اوتاد و اولیااند.» گفت: «راوی از من به تو این خبر راست رسانید.» گفتم: «یا رسول اللّه، میبایدم تا یکی از ایشان ببینم.» گفت: «محمد بن ادریس یکی از ایشان است.» و وی را بهجز این بسیار مناقب هست.
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۱- ابوعبداللّه احمدبن حنبل، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ سنت و قاهر اهل بدعت، ابوعبداللّه احمدبن حنبل، رضی اللّه عنه
مخصوص بود به ورع و تقوی، و حافظ حدیث پیغمبر بود، علیه السّلام. و این طبقه بجمله از فریقین وی را مبارک داشتهاند و صحبت مشایخ بزرگ دریافته بود، چون ذوالنون مصری و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان، رضی اللّه عنهم.
و ظاهر الکرامات و صحیح الفراسات بود و اینچه امروز بعضی از مشبهه تعلق بدو کنند آن بر وی افتراست و موضوع و وی از آن جمله بری است.
و وی را اعتقادی است اندر اصول دین پسندیدهٔ علما و چون به بغداد معتزله غلبه کردند گفتند وی راتکلیف باید کرد تا قرآن را مخلوق گوید. پیرو ضعیف بود. دستهاش بر عُقابَیْن کشیدند و هزار تازیانه بزدندش که: «قرآن را مخلوق گوی.» نگفت و اندر آن میانه بند ازارش بگشاد و دستهاش بسته بود. دو دست دیگر پدیدار آمد و ازار ببست. چون این برهان بدیدند بگذاشتندش. و هم اندر آن جراحت فرمان یافت.
و اندر آخر عهد وی قومی به نزدیک وی آمدند و گفتند: «چه گویی اندر این قوم که تو را بزدند؟» گفت: «چه گویم؟ از برای خدای زدند. پنداشتند که من بر باطلم. اگر ایشان بر حقاند به مجرد زخم من به قیامت با ایشان خصمی نکنم.»
و وی را کلام است عالی اندر معاملت، و هرکه ازوی مسألتی پرسیدی، اگر معاملتی بودی، جواب گفتی و اگر حقیقتی، حواله به بشر حافی کردی؛ چنانکه روزی یکی بیامد و گفت: «ما الإخلاصُ؟ قال: «الخَلاصُ مِنْ آفاتِ الأعمالِ.» :«اخلاص چیست؟» گفت: «اخلاص آن است که از آفات اعمال خلاص یابی؛ یعنی: عملت بی ریا و سُمعه شود.» گفت: «ما التّوکّل؟» قال: «الثّقة باللّه.» :«توکل چیست؟» گفت: «باور و استوار داشت خدای اندر روزی خود.»
گفت: «ما الرضا؟» قال: «تسلیم الأمور إلی اللّه.» :«رضا چیست؟» گفت:«آن که کارهای خود به خداوند تعالی سپاری.»
گفت: «ما المحبّة؟» :«محبت چیست؟» گفت: «این از بشر حافی پرس؛ که تا وی زنده است من جواب این نکنم.»
و احمد بن حنبل رحمة اللّه علیه اندر همه احوال ممتحن بود در حال حیات از طعن معتزله، و در حال ممات ازتهمتهای مشبهه؛ تا حدی که اهل سنت و جماعت آنان که بر حال وی واقف نگشتهاند وی را تهمت کنند و وی از آن بری است. و اللّه اعلم.
مخصوص بود به ورع و تقوی، و حافظ حدیث پیغمبر بود، علیه السّلام. و این طبقه بجمله از فریقین وی را مبارک داشتهاند و صحبت مشایخ بزرگ دریافته بود، چون ذوالنون مصری و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان، رضی اللّه عنهم.
و ظاهر الکرامات و صحیح الفراسات بود و اینچه امروز بعضی از مشبهه تعلق بدو کنند آن بر وی افتراست و موضوع و وی از آن جمله بری است.
و وی را اعتقادی است اندر اصول دین پسندیدهٔ علما و چون به بغداد معتزله غلبه کردند گفتند وی راتکلیف باید کرد تا قرآن را مخلوق گوید. پیرو ضعیف بود. دستهاش بر عُقابَیْن کشیدند و هزار تازیانه بزدندش که: «قرآن را مخلوق گوی.» نگفت و اندر آن میانه بند ازارش بگشاد و دستهاش بسته بود. دو دست دیگر پدیدار آمد و ازار ببست. چون این برهان بدیدند بگذاشتندش. و هم اندر آن جراحت فرمان یافت.
و اندر آخر عهد وی قومی به نزدیک وی آمدند و گفتند: «چه گویی اندر این قوم که تو را بزدند؟» گفت: «چه گویم؟ از برای خدای زدند. پنداشتند که من بر باطلم. اگر ایشان بر حقاند به مجرد زخم من به قیامت با ایشان خصمی نکنم.»
و وی را کلام است عالی اندر معاملت، و هرکه ازوی مسألتی پرسیدی، اگر معاملتی بودی، جواب گفتی و اگر حقیقتی، حواله به بشر حافی کردی؛ چنانکه روزی یکی بیامد و گفت: «ما الإخلاصُ؟ قال: «الخَلاصُ مِنْ آفاتِ الأعمالِ.» :«اخلاص چیست؟» گفت: «اخلاص آن است که از آفات اعمال خلاص یابی؛ یعنی: عملت بی ریا و سُمعه شود.» گفت: «ما التّوکّل؟» قال: «الثّقة باللّه.» :«توکل چیست؟» گفت: «باور و استوار داشت خدای اندر روزی خود.»
گفت: «ما الرضا؟» قال: «تسلیم الأمور إلی اللّه.» :«رضا چیست؟» گفت:«آن که کارهای خود به خداوند تعالی سپاری.»
گفت: «ما المحبّة؟» :«محبت چیست؟» گفت: «این از بشر حافی پرس؛ که تا وی زنده است من جواب این نکنم.»
و احمد بن حنبل رحمة اللّه علیه اندر همه احوال ممتحن بود در حال حیات از طعن معتزله، و در حال ممات ازتهمتهای مشبهه؛ تا حدی که اهل سنت و جماعت آنان که بر حال وی واقف نگشتهاند وی را تهمت کنند و وی از آن بری است. و اللّه اعلم.