عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چکامه جنگ: شکایت از مهاجرین و پیش آمدهای ایام مهاجرت
نوع بشر سلاله قابیل جابری:
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۳ - استاد عشق
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست
ای دل از حال من و بلبل چه می پرسی برو
ما دو تن شوریده را کاری به جز فریاد نیست
به به از این مجلس ملی و آزادی فکر
من چه بنویسم قلم در دست کس آزاد نیست
رأی من اینست کاندید از برای انتخاب
اندرین دوره مناسب تر کس از شداد نیست
حرفهای تازه را فرعون هم ناگفته بود
بلکه از چنگیز هم تاریخ را در یاد نیست
ای خدا این مهر استبداد را ویران نما
گر چه در سرتاسرش یک گوشه ای آباد نیست
گر که جمهوری است این اوضاع برگیر و به بند
هیچ آزادی طلب بر ضد استبداد نیست
قلب (عشقی) بین که چون سرتاسر ایران زمین
از جفای گلرخان یک گوشه اش آباد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست
ای دل از حال من و بلبل چه می پرسی برو
ما دو تن شوریده را کاری به جز فریاد نیست
به به از این مجلس ملی و آزادی فکر
من چه بنویسم قلم در دست کس آزاد نیست
رأی من اینست کاندید از برای انتخاب
اندرین دوره مناسب تر کس از شداد نیست
حرفهای تازه را فرعون هم ناگفته بود
بلکه از چنگیز هم تاریخ را در یاد نیست
ای خدا این مهر استبداد را ویران نما
گر چه در سرتاسرش یک گوشه ای آباد نیست
گر که جمهوری است این اوضاع برگیر و به بند
هیچ آزادی طلب بر ضد استبداد نیست
قلب (عشقی) بین که چون سرتاسر ایران زمین
از جفای گلرخان یک گوشه اش آباد نیست
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۷ - عشوه سازی
بتا، نظام، دگر ناز و عشوه سازی نیست
که این معامله سربازی است، بازی نیست!
مکن مداخله در این کار مملکت ای شیخ
که این مباحثه غسل بی نمازی نیست
کلاه خویش نما قاضی: این همه قاضی:
چه لازم است، که اندر خزانه غازی نیست!
فریب مهر مخور، ای عروس! کاین داماد:
به جز پی به کف آوردن جهازی نیست؟
اگر به فکر خرابی خانه شد مهمان
وظیفه تو دگر، میهمان نوازی نیست!
خود این فضاحت اعمال روز عاشورا
قسم به ذات خدا جزء دین تازی نیست؟!
تو نعش دشمن دین آر، مردی ار، ورنه
تو خویش نعشی، حاجت به نعش سازی نیست!!
زیاد از آنچه ببایست، گفتم و دائم
که جز ضرر، ثمری زین زبان درازی نیست
سرم ز سر زبانم، فراز دار رود
خوشم که بهتر از این، هیچ سرفرازی نیست
تو چون سیاست، بازیچه، کار دل «عشقی »:
مگیر، ز آنکه دگر عشق، بچه بازی نیست!
که این معامله سربازی است، بازی نیست!
مکن مداخله در این کار مملکت ای شیخ
که این مباحثه غسل بی نمازی نیست
کلاه خویش نما قاضی: این همه قاضی:
چه لازم است، که اندر خزانه غازی نیست!
فریب مهر مخور، ای عروس! کاین داماد:
به جز پی به کف آوردن جهازی نیست؟
اگر به فکر خرابی خانه شد مهمان
وظیفه تو دگر، میهمان نوازی نیست!
خود این فضاحت اعمال روز عاشورا
قسم به ذات خدا جزء دین تازی نیست؟!
تو نعش دشمن دین آر، مردی ار، ورنه
تو خویش نعشی، حاجت به نعش سازی نیست!!
زیاد از آنچه ببایست، گفتم و دائم
که جز ضرر، ثمری زین زبان درازی نیست
سرم ز سر زبانم، فراز دار رود
خوشم که بهتر از این، هیچ سرفرازی نیست
تو چون سیاست، بازیچه، کار دل «عشقی »:
مگیر، ز آنکه دگر عشق، بچه بازی نیست!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفحه غرب
بهارا به پائیز ما، دیده دوز
ز کلک تموزین دی، وی بسوز
ملک را ز ما نیز این نکته گوی:
که پیش آمده ملک نبود نکوی!
شها! صفحه غرب؛ اقلیم تو
بیندیش زانگه که افتد گرو
به پاداش این جمله باد گران
که آورده اینسان ز ری بس خزان
رخ ما شده زرد: زین باد زرد
ازین باد شد، خاک، ما را به سر
خود این ملک غربت، به زر می برند
ز کشور فروشان دون می خرند
هوا تیره گردید در این محال
ز باد جنوب و ز باد شمال
بلند است ابر ره، از هر کنار
هم اندر یمین و هم اندر یسار
سوئی رعد پلتیک، در غرش است
هم از سوی دیگر ز زر بارش است
اهالی همه خواب و غفلت زده
خمار زرین باده در میکده
ز باران بیگانه، آغشته اند
همه پیرو اجنبی گشته اند
یکی بنده بند: روسان شده
دگر پای بند: پروسان شده!
نهان گشته خورشید خاور نشان
در این گیر و دار، از زمین و زمان
نشانهای خود، جمله برداشتند
سپس آن بیگانه بگذاشتند
همی دانم ای شاه شمس شموس
بباید زمانی که روس و پروس:
به رسم نبرد، فتنه برپا کنند
مر این سو زمین را اروپا کنند
سپس تیر و توپ و خدنگ و تفنگ
بپاشند هر سو، بر آئین جنگ
بسی قتل و غارت نمایند بر
مر آن مردمی را که دارند زر
سپس خویشتن هیچ نی باختند
شهیدان شهوت، بسی ساختند
در این ره کجا، کشته بنهاده اند؟
ز ایرانیان بود، ار داده اند!
کجا رزمگه خاک، از آن شده؟
خراب ار شده، ملک ایران شده!
اگر اقتدار است، آنان برند
وگر افتخار است، ایشان برند
فقط پس، هوس، دونی و گمرهی
بماند بر ایرانیان تهی!
بود تیره ما را، افق آنچنان
که مر عاجز است، از بیانش زبان!
شهنشه خود این، گر تماشا کند
شهنشاهی خویش، حاشا کند
(ملک احمدی) نامدار جهان
ز تو ننگ باشد، شهی این چنان!
ترا گیتی ای شاه، خوش آفرید
ولی این شهی، زشت بهرت گزید
نشایسته تو شاه ایران شدی
نگهبان این ملک ویران شدی!
ایا خسرو کشور پاک جم
ترا کشوری، بایدا چون ارم
نه این خاور دوزخی مردمان
که تاریخشان باید این داستان
خلاصه چنین گشته بد، بخت ما
کنون چاره کار، هان شود بخت ما
گر از من بپرسد، کسی بی درنگ
نگر گویم ار گویمش: چاره جنگ
کنون چاره ما، به جز جنگ نیست
چه روی سیاهی، دگر رنگ نیست
همه ما که بایست کشته شویم
به دست دو دسته، دو دسته شویم
مرا این ملک را، ای شها رزمگه!
نبایستی آخر، نمودن نگه؟
چه بهتر که از بهر ایران زمین
بپا گردد این داستان این چنین
همی گر بجنگم، به خود این زمان
ببایستی اول، شهریار از میان
یکی بیرق شیر و خورشید نر
بباید شدن هادی ما نه زر
ولیکن کنون، جمله زر دیده اند
پسندیده وی، پسندیده اند
ایا غربیان مبارک نژاد!
شما را چرا شوم گشته نهاد؟
گر ایران زمین است این مرز و بوم
ز چه دست روس و پروسند عموم
ایا دیو دینان دون دغل!
شما را چه در سر بود زین عمل؟
هم از سایه شوکت شهریار
بر آرمتان ای نابکاران دمار!
مرا نیز باشد بیانی چو سام
به عنوان وی، بس سپاه کلام
به میدان کاغذ چه کلکم نهم
(مانور) سپاه خود آنگه دهم
شما ای سران سپه ساز خصم!
مر این نیست بستوده آئین و رسم
ایا بنده گیران خود زر خرید
قلم برکشیدم، علم درکشید
کجا می گذارند که بلوا کنید
سپس غارت ملک دارا کنید
من آن رزمخواه جبلی منم
همان عشقی جنگ ملی منم
بود مار بر سنگ و سنگم به چنگ
بسی ننگ باشد کنونم درنگ
ولی ار خود آنم، کنم بندگی
به بیگانگان، ننگم است زندگی!
الا ای شه! اقلیمت ایران زمین:
بپرورده دشمن بسی در کمین
وطن گشته بی کس از این ناکسان
که باشد عیان هر کجا چون خسان!
چو نیکو مرا خامه ام این نوشت:
که بیگانه به، از خود بدسرشت!
شها اندرین نامه چاکر نیم
ترا بنده پاک است منکر نیم
همه مر بر این ریشه اند و بطون
ولی اهرمن پیشه باشند چون
همه: شیوه شهرتی، چیده اند!
مرآئین «عشقی » نه بگزیده اند
ز کلک تموزین دی، وی بسوز
ملک را ز ما نیز این نکته گوی:
که پیش آمده ملک نبود نکوی!
شها! صفحه غرب؛ اقلیم تو
بیندیش زانگه که افتد گرو
به پاداش این جمله باد گران
که آورده اینسان ز ری بس خزان
رخ ما شده زرد: زین باد زرد
ازین باد شد، خاک، ما را به سر
خود این ملک غربت، به زر می برند
ز کشور فروشان دون می خرند
هوا تیره گردید در این محال
ز باد جنوب و ز باد شمال
بلند است ابر ره، از هر کنار
هم اندر یمین و هم اندر یسار
سوئی رعد پلتیک، در غرش است
هم از سوی دیگر ز زر بارش است
اهالی همه خواب و غفلت زده
خمار زرین باده در میکده
ز باران بیگانه، آغشته اند
همه پیرو اجنبی گشته اند
یکی بنده بند: روسان شده
دگر پای بند: پروسان شده!
نهان گشته خورشید خاور نشان
در این گیر و دار، از زمین و زمان
نشانهای خود، جمله برداشتند
سپس آن بیگانه بگذاشتند
همی دانم ای شاه شمس شموس
بباید زمانی که روس و پروس:
به رسم نبرد، فتنه برپا کنند
مر این سو زمین را اروپا کنند
سپس تیر و توپ و خدنگ و تفنگ
بپاشند هر سو، بر آئین جنگ
بسی قتل و غارت نمایند بر
مر آن مردمی را که دارند زر
سپس خویشتن هیچ نی باختند
شهیدان شهوت، بسی ساختند
در این ره کجا، کشته بنهاده اند؟
ز ایرانیان بود، ار داده اند!
کجا رزمگه خاک، از آن شده؟
خراب ار شده، ملک ایران شده!
اگر اقتدار است، آنان برند
وگر افتخار است، ایشان برند
فقط پس، هوس، دونی و گمرهی
بماند بر ایرانیان تهی!
بود تیره ما را، افق آنچنان
که مر عاجز است، از بیانش زبان!
شهنشه خود این، گر تماشا کند
شهنشاهی خویش، حاشا کند
(ملک احمدی) نامدار جهان
ز تو ننگ باشد، شهی این چنان!
ترا گیتی ای شاه، خوش آفرید
ولی این شهی، زشت بهرت گزید
نشایسته تو شاه ایران شدی
نگهبان این ملک ویران شدی!
ایا خسرو کشور پاک جم
ترا کشوری، بایدا چون ارم
نه این خاور دوزخی مردمان
که تاریخشان باید این داستان
خلاصه چنین گشته بد، بخت ما
کنون چاره کار، هان شود بخت ما
گر از من بپرسد، کسی بی درنگ
نگر گویم ار گویمش: چاره جنگ
کنون چاره ما، به جز جنگ نیست
چه روی سیاهی، دگر رنگ نیست
همه ما که بایست کشته شویم
به دست دو دسته، دو دسته شویم
مرا این ملک را، ای شها رزمگه!
نبایستی آخر، نمودن نگه؟
چه بهتر که از بهر ایران زمین
بپا گردد این داستان این چنین
همی گر بجنگم، به خود این زمان
ببایستی اول، شهریار از میان
یکی بیرق شیر و خورشید نر
بباید شدن هادی ما نه زر
ولیکن کنون، جمله زر دیده اند
پسندیده وی، پسندیده اند
ایا غربیان مبارک نژاد!
شما را چرا شوم گشته نهاد؟
گر ایران زمین است این مرز و بوم
ز چه دست روس و پروسند عموم
ایا دیو دینان دون دغل!
شما را چه در سر بود زین عمل؟
هم از سایه شوکت شهریار
بر آرمتان ای نابکاران دمار!
مرا نیز باشد بیانی چو سام
به عنوان وی، بس سپاه کلام
به میدان کاغذ چه کلکم نهم
(مانور) سپاه خود آنگه دهم
شما ای سران سپه ساز خصم!
مر این نیست بستوده آئین و رسم
ایا بنده گیران خود زر خرید
قلم برکشیدم، علم درکشید
کجا می گذارند که بلوا کنید
سپس غارت ملک دارا کنید
من آن رزمخواه جبلی منم
همان عشقی جنگ ملی منم
بود مار بر سنگ و سنگم به چنگ
بسی ننگ باشد کنونم درنگ
ولی ار خود آنم، کنم بندگی
به بیگانگان، ننگم است زندگی!
الا ای شه! اقلیمت ایران زمین:
بپرورده دشمن بسی در کمین
وطن گشته بی کس از این ناکسان
که باشد عیان هر کجا چون خسان!
چو نیکو مرا خامه ام این نوشت:
که بیگانه به، از خود بدسرشت!
شها اندرین نامه چاکر نیم
ترا بنده پاک است منکر نیم
همه مر بر این ریشه اند و بطون
ولی اهرمن پیشه باشند چون
همه: شیوه شهرتی، چیده اند!
مرآئین «عشقی » نه بگزیده اند
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در ذم ناصر ندامانی
آنکو نموده است: استیضاح از جهان
اکنون ز وی کنند، ستیضاح ابلهان
گویند از چه ناصرالاسلام این همه؟
. . . حبیب می کند انگشتی در دهان
پاسخ دهد ز حالت امروز مملکت
حیرت زده همی نهم انگشت بر زبان
گویند از چه روست که همواره خفته او
پشت حبیب ز اول شب تا سحرگهان
گویند مگر تو این نشنیدی که در وطن
جنگ است، گشته ام عقب سنگری نهان
گویند رسم جنگ ندانی، چه می کنی؟
گوید که داده اند نشانم نظامیان
بنگر چگونه ز آتش ظالم درازکش
بنموده بس که، مهر زنم تیر بر نشان
گویند عقب نشست کماندان ز سنگرش
تو زان خود چگونه، نجنبیده تا به هان
گوید که من به سنگر خود، پشت چون کنم؟
ترسم که از عقب بخورم تیر ناگهان!
گویند هیچ تا بکنون تیر خورده ای؟
گوید چرا چرا دو هزاران تا به هان
گه تیر می زنیم و گهی تیر می خوریم
گه پشتمان به زین و گهی زین به پشتمان
باشم وکیل و (ناصرالاسلام) ملتم
کافر شود هر آن که، برد بد به من گمان
(عشقی) اگر تو مرد مسلمان و مؤمنی
بر صحت حمل کن، همه اعمال مؤمنان
اکنون ز وی کنند، ستیضاح ابلهان
گویند از چه ناصرالاسلام این همه؟
. . . حبیب می کند انگشتی در دهان
پاسخ دهد ز حالت امروز مملکت
حیرت زده همی نهم انگشت بر زبان
گویند از چه روست که همواره خفته او
پشت حبیب ز اول شب تا سحرگهان
گویند مگر تو این نشنیدی که در وطن
جنگ است، گشته ام عقب سنگری نهان
گویند رسم جنگ ندانی، چه می کنی؟
گوید که داده اند نشانم نظامیان
بنگر چگونه ز آتش ظالم درازکش
بنموده بس که، مهر زنم تیر بر نشان
گویند عقب نشست کماندان ز سنگرش
تو زان خود چگونه، نجنبیده تا به هان
گوید که من به سنگر خود، پشت چون کنم؟
ترسم که از عقب بخورم تیر ناگهان!
گویند هیچ تا بکنون تیر خورده ای؟
گوید چرا چرا دو هزاران تا به هان
گه تیر می زنیم و گهی تیر می خوریم
گه پشتمان به زین و گهی زین به پشتمان
باشم وکیل و (ناصرالاسلام) ملتم
کافر شود هر آن که، برد بد به من گمان
(عشقی) اگر تو مرد مسلمان و مؤمنی
بر صحت حمل کن، همه اعمال مؤمنان
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - نطق لرد معروف!
به لندن کرد نطقی، لرد معروف
کزو یک ملتی، گردیده مشعوف
برای موطن جمشید و سیروس
خورد آن ناطق مشهور افسوس؟!!
چنان می سوزدش دل، آن یگانه!
که صاحب خانه ای از بهر خانه
گهی با روس بندد عهد و پیمان
به قصد این که گیرد، خاک ایران:
کند اشغال از بوشهر تا رشت
بگیرد کوه و صحرا و در و دشت
وزیری را کند تطمیع و تهدید
امیری را کند از شهر تبعید
برد خدام ملت را اسیری
کند از خائنین، دستگیری
گهی چون بی وفایانش همی خواند
گهی از جنس ایرانی سخن راند
گهی گسترده، خوان نعمت از زر
که ایران را، زند آذر در آذر
بگیرد خائنین را، او در آغوش:
که ملک جم شود تا امن و مغشوش
صلاح این طور می داند که ایران
شود مستملکاتی ز انگلستان!
ولی خفته است در ایران بسی شیر
کجا گردن نهند، در زیر زنجیر
ز صفاری ز سلجوقی و دیلم
نگویم ز «آل بویه » بیش یا کم
شه اسماعیل و شه طهماسب دیده
چو شه عباس، مردی پروریده
اگر سام و نریمان، شد فسانه
ز «نادر» کی توان جستن بهانه!
که ایران شیر نر، بسیار دارد
هژبر حمله ور ، بسیار دارد
تهی هرگز از آنان، ملک جم نی
که شیرانش برند، از دشمنان پی
دلیران وطن، همت گمارند
به حلقوم اجانب، پا گذارند
کزو یک ملتی، گردیده مشعوف
برای موطن جمشید و سیروس
خورد آن ناطق مشهور افسوس؟!!
چنان می سوزدش دل، آن یگانه!
که صاحب خانه ای از بهر خانه
گهی با روس بندد عهد و پیمان
به قصد این که گیرد، خاک ایران:
کند اشغال از بوشهر تا رشت
بگیرد کوه و صحرا و در و دشت
وزیری را کند تطمیع و تهدید
امیری را کند از شهر تبعید
برد خدام ملت را اسیری
کند از خائنین، دستگیری
گهی چون بی وفایانش همی خواند
گهی از جنس ایرانی سخن راند
گهی گسترده، خوان نعمت از زر
که ایران را، زند آذر در آذر
بگیرد خائنین را، او در آغوش:
که ملک جم شود تا امن و مغشوش
صلاح این طور می داند که ایران
شود مستملکاتی ز انگلستان!
ولی خفته است در ایران بسی شیر
کجا گردن نهند، در زیر زنجیر
ز صفاری ز سلجوقی و دیلم
نگویم ز «آل بویه » بیش یا کم
شه اسماعیل و شه طهماسب دیده
چو شه عباس، مردی پروریده
اگر سام و نریمان، شد فسانه
ز «نادر» کی توان جستن بهانه!
که ایران شیر نر، بسیار دارد
هژبر حمله ور ، بسیار دارد
تهی هرگز از آنان، ملک جم نی
که شیرانش برند، از دشمنان پی
دلیران وطن، همت گمارند
به حلقوم اجانب، پا گذارند
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - نامه منظوم
مرحبا ای (کوهی) نیکو نهاد
لشخوران مردند، کوهی زنده باد
آفرین بر خامه حقگوی تو
مرحبا بر چشم و بر ابروی تو
این یکی می گفت هی با آن یکی
تازه گشته، کوهی ما عینکی
پای کوهی، لایق پوتین بود
کی سزای گیوه چرکین بود
از چه «کوهی » لات و «دشتی » پولدار
کوه بالاتر ز دشت است ای نگار!:
تو، یخه چرک، آن یکی بسته فکل
تو پیاده، او نشسته در هتل
من تو را آیم: دلیل ای با خدا!
تو برو: دعوی جمهوری نما!
لشخوران گفتند: پولت می دهیم
سر خط رد و قبولت می دهیم
دشمن خود هستی: ای خانه خراب!
از چه رو دادی، به آنها این جواب؟
جان من کم غصه، بهر ما بخور
شیخنا رو کربلا خرما بخور!
گر که می دادند آنها بر تو پول
داشتی گر عقل، می کردی قبول
پس به لشخورها، تو مهمان می شدی
هم وکیل شهر کرمان می شدی
داش کوهی! ای خدا مرگت دهد
ای درخت لخت! حق برگت دهد
تو سری خور تا که دیگت سر رود
حرف حق گو، تا که جانت در رود
هی ز آقای «مدرس » مدح کن
هی ز آقای «ستاره » قدح کن
از اقلیت بکن: توصیف ها
از وطن خواهان: بکن تعریف ها
هی به سمت «آشتیانی »ها برو
هی سراغ «بهبهانی »ها برو
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
«حائری زاده » بگو پاینده باد
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
باد پشتیبان آقای «زعیم »
از سفاهت تکیه بر ملت بکن
خویشتن را مایه ذلت بکن
پول و سور و عیش و نوش از دیگران
تو برای خویش، الرحمن بخوان
روز و شب، له له بزن از تشنگی
کنج غربت جان بده، از گشنگی!
لشخوران مردند، کوهی زنده باد
آفرین بر خامه حقگوی تو
مرحبا بر چشم و بر ابروی تو
این یکی می گفت هی با آن یکی
تازه گشته، کوهی ما عینکی
پای کوهی، لایق پوتین بود
کی سزای گیوه چرکین بود
از چه «کوهی » لات و «دشتی » پولدار
کوه بالاتر ز دشت است ای نگار!:
تو، یخه چرک، آن یکی بسته فکل
تو پیاده، او نشسته در هتل
من تو را آیم: دلیل ای با خدا!
تو برو: دعوی جمهوری نما!
لشخوران گفتند: پولت می دهیم
سر خط رد و قبولت می دهیم
دشمن خود هستی: ای خانه خراب!
از چه رو دادی، به آنها این جواب؟
جان من کم غصه، بهر ما بخور
شیخنا رو کربلا خرما بخور!
گر که می دادند آنها بر تو پول
داشتی گر عقل، می کردی قبول
پس به لشخورها، تو مهمان می شدی
هم وکیل شهر کرمان می شدی
داش کوهی! ای خدا مرگت دهد
ای درخت لخت! حق برگت دهد
تو سری خور تا که دیگت سر رود
حرف حق گو، تا که جانت در رود
هی ز آقای «مدرس » مدح کن
هی ز آقای «ستاره » قدح کن
از اقلیت بکن: توصیف ها
از وطن خواهان: بکن تعریف ها
هی به سمت «آشتیانی »ها برو
هی سراغ «بهبهانی »ها برو
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
«حائری زاده » بگو پاینده باد
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
باد پشتیبان آقای «زعیم »
از سفاهت تکیه بر ملت بکن
خویشتن را مایه ذلت بکن
پول و سور و عیش و نوش از دیگران
تو برای خویش، الرحمن بخوان
روز و شب، له له بزن از تشنگی
کنج غربت جان بده، از گشنگی!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در هجو ضیاء الواعظین
چراغ الذاکرین، آن مرد جیغو
کند در مجلس شوری هیاهو
چراغ الذاکرین، مانند زاغ است
گمان دارد که مجلس مثل باغ است
نماید جیر و ویر نابهنگام
دهد بر حامیان ملک دشنام!
همه دانند خوب، این هوچی لوس
ز شه زر خواست اما گشت مأیوس
همه دانند خوب، این روضه خوانست
که مزد روضه او یک قران است
اگر اولادهای شمر ملعون
دهند از مزد روضه پول افزون:
برای شمر، او خواند ثناها
برای آن لعین، گوید دعاها:
غرض اینست، بر این آدم لوس
دهند ار پول خواند روضه معکوس
دو سال قبل، این هوچی آرام
به (سردار سپه) می داد دشنام
گرفتند و دو سه سیلی زدندش
که تا ایمن بمانند از گزندش
فرستادند او را شهر سمنان
به (سردار سپه) با آه و افغان:
نوشت او کاغذ با آب و تابی
تملق گفت و دادندش جوابی
بیاوردند او را سوی تهران
بدادندش خسارت بیست تومان
چو رفت این بیست تومان توی جیبش
بشد آن مبلغ عالی نصیبش:
به (سردار سپه) مداح گردید
همه چیز ورا دیگر پسندید
نوشت این مرد: آزادی پرست است
شکست او، به آزادی شکست است
بدو گفتند: یاران صمیمی
چه هست این حرف و آن حرف قدیمی؟
چرا حرف تو هر روزی به رنگیست
مگر مغز تو چون توت فرنگیست!
ز یاران این ملامتها چو بشنفت
جواب دوستان را این چنین گفت:
«به (سردار سپه) من زشت گفتم
به رشوت بیست تومانی گرفتم »
«به او بد گفتم و داد او به من بیست
اگر خوبش بگویم حق من چیست؟»
«بداعی بیست تومان داده (سردار)
نیم زین گنج، دیگر دست بردار!»
«دگر دنباله مسلک نگیرم
که تا زو بیست تومان ها بگیرم »
«چرا زیرا که بنده گشنه هستم
که حمالی نمی آید ز دستم »
«تملق گویم و گیرم اعانه
خرم سر چشمه من یک باب خانه »
«دعا گویم، به نام نیزه بازی
خورم با چای، نان پا درازی »
«به پولداران کنم خدمتگزاری
نمایم لقمه یی نان کوفت کاری »
کند در مجلس شوری هیاهو
چراغ الذاکرین، مانند زاغ است
گمان دارد که مجلس مثل باغ است
نماید جیر و ویر نابهنگام
دهد بر حامیان ملک دشنام!
همه دانند خوب، این هوچی لوس
ز شه زر خواست اما گشت مأیوس
همه دانند خوب، این روضه خوانست
که مزد روضه او یک قران است
اگر اولادهای شمر ملعون
دهند از مزد روضه پول افزون:
برای شمر، او خواند ثناها
برای آن لعین، گوید دعاها:
غرض اینست، بر این آدم لوس
دهند ار پول خواند روضه معکوس
دو سال قبل، این هوچی آرام
به (سردار سپه) می داد دشنام
گرفتند و دو سه سیلی زدندش
که تا ایمن بمانند از گزندش
فرستادند او را شهر سمنان
به (سردار سپه) با آه و افغان:
نوشت او کاغذ با آب و تابی
تملق گفت و دادندش جوابی
بیاوردند او را سوی تهران
بدادندش خسارت بیست تومان
چو رفت این بیست تومان توی جیبش
بشد آن مبلغ عالی نصیبش:
به (سردار سپه) مداح گردید
همه چیز ورا دیگر پسندید
نوشت این مرد: آزادی پرست است
شکست او، به آزادی شکست است
بدو گفتند: یاران صمیمی
چه هست این حرف و آن حرف قدیمی؟
چرا حرف تو هر روزی به رنگیست
مگر مغز تو چون توت فرنگیست!
ز یاران این ملامتها چو بشنفت
جواب دوستان را این چنین گفت:
«به (سردار سپه) من زشت گفتم
به رشوت بیست تومانی گرفتم »
«به او بد گفتم و داد او به من بیست
اگر خوبش بگویم حق من چیست؟»
«بداعی بیست تومان داده (سردار)
نیم زین گنج، دیگر دست بردار!»
«دگر دنباله مسلک نگیرم
که تا زو بیست تومان ها بگیرم »
«چرا زیرا که بنده گشنه هستم
که حمالی نمی آید ز دستم »
«تملق گویم و گیرم اعانه
خرم سر چشمه من یک باب خانه »
«دعا گویم، به نام نیزه بازی
خورم با چای، نان پا درازی »
«به پولداران کنم خدمتگزاری
نمایم لقمه یی نان کوفت کاری »
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - کابینه نیم بند!
در نخستین روزهای اسفندماه هزار و سیصد و یک خورشیدی که کابینه مرحوم حسن مستوفی (مستوفی الممالک) متزلزل شد، نخست وزیر مزبور در برابر مخالفتهای دسته مخالف که دولتش را «کابنیه نیم بند» نامیدند بسختی ایستادگی کرد و شب هفدهم اسفندماه در مجلس شورای ملی با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت شد، عشقی فردای آن شب بهواخواهی این کابینه «سرمقاله قرن بیستم را به نام «کابینه هفت جوش » نوشت که دولت وقت برغم مخالفین هفت جوش گردید. ضمنا این قطعه را همانشب سرود و روز بعد انتشار داد که ساعت سه دیشب کابینه با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت گشت. قطعه ذیل فی البدیهه سروده شده:
ای یار لطیفه گوی مرشد!
با آن همه منطق چرندی
«کابینه نیم بند» خواندی
این دولت آبروی مندی
دیدی که بر غم گفته تو
شد دولت شصت و چاربندی
از من تو بگو به مرشد خود
کای خائن صد هزار فندی
گویا تو خیال کرده بودی
با این سخنان ریشخندی:
کابینه کند سقوط و از نو
چون بز بپری تو بر بلندی
زین پس تو به این خیال: آن به
در خانه بمانی و بگندی!
پس از انتشار قطعه بالا روزنامه قانون یکی از جراید طرفدار قوام السلطنه تحت عنوان «کابینه نیم بندی » در جواب عشقی مقاله یی نوشت. میرزاده عشقی هم در پاسخ آن مقاله قطعه ذیل را بگفت و در روزنامه قرن بیستم (مورخ سی ام بهمن هزار و سیصد و یک) منتشر ساخت:
آن زن که عفیف و بی کمال است
ز آن عالمه لوند بهتر
آن میوه که بو ندارد اصلا
زآن میوه که کرده گند بهتر
زآن دولت عهد با عدو بند
کابینه نیم بند بهتر
سپس یکی از مخالفین عشقی (که نام او بر این بنده مؤلف مجهول است) قطعه پایین را در روزنامه قانون چاپ کرد:
آن زن که نجیبه و عفیف است
در خانه نشسته باد بهتر
بر خود در خلوت و ره غیر
بگشوده و بسته باد بهتر
ور بند از ارش نیست محکم
آن بند، گسسته باد بهتر
آنگاه شادروان عشقی اشعار زیر را تحت عنوان «زن نجیبه » در قرن بیستم انتشار داد و بدین ترتیب جر و بحث روزنامه قانون و روزنامه قرن بیستم راجع به کابینه مستوفی الممالک پایان یافت.
گفتی که زن نجیبه باید:
در خانه نشسته، کم خروشد
آن زن که نجیبه است با کس
از خانه برون، همی نجوشد
هر جا که رود تو مطمئن باش
در حفظ خود او، نکو بکوشد
و آن زن که لوند بود برعکس
پند و سخن تو، کی نیوشد؟
هم عصمت خود، دهد به رندان
هم آبروی تو را فروشد!
آن به که زن لوند خانه:
بنشیند و خون دل بنوشد!
ای یار لطیفه گوی مرشد!
با آن همه منطق چرندی
«کابینه نیم بند» خواندی
این دولت آبروی مندی
دیدی که بر غم گفته تو
شد دولت شصت و چاربندی
از من تو بگو به مرشد خود
کای خائن صد هزار فندی
گویا تو خیال کرده بودی
با این سخنان ریشخندی:
کابینه کند سقوط و از نو
چون بز بپری تو بر بلندی
زین پس تو به این خیال: آن به
در خانه بمانی و بگندی!
پس از انتشار قطعه بالا روزنامه قانون یکی از جراید طرفدار قوام السلطنه تحت عنوان «کابینه نیم بندی » در جواب عشقی مقاله یی نوشت. میرزاده عشقی هم در پاسخ آن مقاله قطعه ذیل را بگفت و در روزنامه قرن بیستم (مورخ سی ام بهمن هزار و سیصد و یک) منتشر ساخت:
آن زن که عفیف و بی کمال است
ز آن عالمه لوند بهتر
آن میوه که بو ندارد اصلا
زآن میوه که کرده گند بهتر
زآن دولت عهد با عدو بند
کابینه نیم بند بهتر
سپس یکی از مخالفین عشقی (که نام او بر این بنده مؤلف مجهول است) قطعه پایین را در روزنامه قانون چاپ کرد:
آن زن که نجیبه و عفیف است
در خانه نشسته باد بهتر
بر خود در خلوت و ره غیر
بگشوده و بسته باد بهتر
ور بند از ارش نیست محکم
آن بند، گسسته باد بهتر
آنگاه شادروان عشقی اشعار زیر را تحت عنوان «زن نجیبه » در قرن بیستم انتشار داد و بدین ترتیب جر و بحث روزنامه قانون و روزنامه قرن بیستم راجع به کابینه مستوفی الممالک پایان یافت.
گفتی که زن نجیبه باید:
در خانه نشسته، کم خروشد
آن زن که نجیبه است با کس
از خانه برون، همی نجوشد
هر جا که رود تو مطمئن باش
در حفظ خود او، نکو بکوشد
و آن زن که لوند بود برعکس
پند و سخن تو، کی نیوشد؟
هم عصمت خود، دهد به رندان
هم آبروی تو را فروشد!
آن به که زن لوند خانه:
بنشیند و خون دل بنوشد!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - دولت رنجبر
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - سیاست انگلیس
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - لزوم انقلاب
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱ - آبروی دولت
دولت به ریش زرد «ظهیر» آبرو گرفت
کناس را بیار، که کابینه بو گرفت
بعد از دو سال، خواست «تدین » کند نماز
با فاضل آب حوض سفارت، وضو گرفت
نازم به «رهنما» که «تدین » کشید رنج:
در پیشگاه اجنبی و مزد او گرفت
«حلاج » پنبه زن، وطن خویش را فروخت
با پول آن، دو دست لحاف و پتو گرفت
آری شکم: عزیزتر از مملکت بود
«حلاج » را که ملک بداد و لبو گرفت
دستت رسد اگر تو، بکن قطع بی درنگ:
دستی که، دوستانه دو دست عدو گرفت
می خواست حق خلق « . . . » خورد به زور
رو شکر کن که لقمه ملت گلو گرفت(!)
طوری نموده بود به جمهوریت نعوظ
گوئی پسرعموست که دختر عمو گرفت
نفرین بلیدر سوسیالیست باد کو
دنبال این سیاست بی آبرو گرفت
عاقل طباطبائی کور است کو بمکر
با هر طرف بساخت، که مزد از سه سو گرفت
گه «اعتدال » و گه رادیکال، گاه سوسیال،
بدتر از آن زنیست که هفتاد شو گرفت
گویند در خزانه،نماندست یک فلوس
ما را هزار خنده ،از این گفتگو گرفت
این پولها چه میکند؟آن دولتی که باج
از لوله هنگ مسجد ملا عمو گرفت
میخواست «رهنما» بخورد حصه «صبا»
آن حقه باز معرکه ،با های و هو گرفت
«گلشن » بمثل گفت که عباس دوس کیست
برجست و زود آینه اش روبرو گرفت
از بسکه وام خواست «تدین »ز زید و عمر
دیگر بوام خوردن بی ربط، خو گرفت
مستی حرام باد، بمیخانه کاندر او
عارف غرابه کش شد و «دشتی » سبو گرفت
کناس را بیار، که کابینه بو گرفت
بعد از دو سال، خواست «تدین » کند نماز
با فاضل آب حوض سفارت، وضو گرفت
نازم به «رهنما» که «تدین » کشید رنج:
در پیشگاه اجنبی و مزد او گرفت
«حلاج » پنبه زن، وطن خویش را فروخت
با پول آن، دو دست لحاف و پتو گرفت
آری شکم: عزیزتر از مملکت بود
«حلاج » را که ملک بداد و لبو گرفت
دستت رسد اگر تو، بکن قطع بی درنگ:
دستی که، دوستانه دو دست عدو گرفت
می خواست حق خلق « . . . » خورد به زور
رو شکر کن که لقمه ملت گلو گرفت(!)
طوری نموده بود به جمهوریت نعوظ
گوئی پسرعموست که دختر عمو گرفت
نفرین بلیدر سوسیالیست باد کو
دنبال این سیاست بی آبرو گرفت
عاقل طباطبائی کور است کو بمکر
با هر طرف بساخت، که مزد از سه سو گرفت
گه «اعتدال » و گه رادیکال، گاه سوسیال،
بدتر از آن زنیست که هفتاد شو گرفت
گویند در خزانه،نماندست یک فلوس
ما را هزار خنده ،از این گفتگو گرفت
این پولها چه میکند؟آن دولتی که باج
از لوله هنگ مسجد ملا عمو گرفت
میخواست «رهنما» بخورد حصه «صبا»
آن حقه باز معرکه ،با های و هو گرفت
«گلشن » بمثل گفت که عباس دوس کیست
برجست و زود آینه اش روبرو گرفت
از بسکه وام خواست «تدین »ز زید و عمر
دیگر بوام خوردن بی ربط، خو گرفت
مستی حرام باد، بمیخانه کاندر او
عارف غرابه کش شد و «دشتی » سبو گرفت
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۲ - ماستمالی
هر آن که بی خبر از فن خایه مالی شد
دچار زندگی پست و نان خالی شد!
بهل بمیرند، آن صاحبان عزت نفس
که پشتشان همه از بار غم هلالی شد!
سعادت و خوشی و روزگار بهبودی
برین گروه، در این مملکت محالی شد
مگوی از شرف و علم و معرفت حرفی
که هر که گفت خداوند زشت حالی شد
خدای را مفرستید، کس دگر به فرنگ
که «لاله زار» بهین مکتب مرالی شد
«قوام دوله » ازین مکتب آمدست برون
که حکمران لرستان و آن حوالی شد
صبا بگو به «تقی خان آصف الدوله »
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
«قوام السلطنه » نصف تو داد والی شد
«نظام سلطان » سوسیال انقلابی بود
به یک حکومت، از اشراف اعتدالی شد
ز «عین دوله » بیاموز مسلک اندر دهر
شد انقلابی و در خرج اعتدالی شد
جزای حسن عمل بین که میرموسی خان
نرفته «خوار» نماینده اهالی شد
من از سفیدی عمامه «ملک » دانم
که بی کلاه سرش ماند و ماستمالی شد
ز کودکی «ماژر فضل الله » نما تقلید
که او طریق ترقی، چه خوب حالی شد
هر آن که دوسیه خدمتش بود در پشت
به نام سابقه، دارای پست عالی شد!
«ظهیر دوله » کسی را که زیر خرقه کشید
پروفسور بدبستان بی خیالی شد
پناه بر به خدا از: «طباطبائی کور»
کز اعتدالی یک دفعه رادکالی شد
دگر به خانه «نرمان » نه پوست ماند و نه مو
ز بس به دست همین کور دستمالی شد
«وزیر جنگ » خیال مقام بالاتر
فتاد و، غوطه در افکار «ایدآلی » شد
تو از «اداره مالیه » مالیات مخواه
که صرف ساختن پارک های عالی شد
خزانه رفت همه خانه «فهیم الملک »
بدل به پارک و دکاکین و مبل و قالی شد
«دخانیات » ز نفتی چنان گرفت آتش
که آن اداره در و پیکرش زغالی شد
وه از ذکاوت توله سگان والی فارس
که میخ سابقه هر یک بخورد، والی شد
شد ار وکیل به تبریز «مدولی میرزا»
به دست حزب طرفدار بی خیالی شد
بخوان ز «نصرت دوله » تو تعزیت بر ترک
که خاک بر سر دربار «بابعالی » شد
«وثوق دوله » بر اسبیل خویش می بالید
ز حد گذشت چو بالیدنش، مبالی شد
در این دو ساله که مسئولیت به ریش گرفت
به گه کشید جهانی و انفصالی شد
ز دشت ماریه «دشتی » به انتخاب «هوارد»
وکیل ملت و ذوالمجد و المعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا
به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
در این دیار «هشلهف » عجب نه، گر حلاج
قرین مرتبه فضلی و کمالی شد
ببین به سابقه «رهنما» که افلاطون
ز همقطاری او پست و انفصالی شد
مکن تو عیب که او از فشار خصم جنوب
به زیر سایه همسایه شمالی شد
«نصیر دوله » که سالون ضد مافوقش
هزار مرتبه پر شد، دوباره خالی شد:
بود یکی ز رجال بزرگ امروزی
از آن سبب که زن خلق، در لیالی شد
چو صحن مملکت، از «مردکار» خالی ماند
دوباره نوبه مردان لاابالی شد
گمان مدار که آمد، سیاستی از نو
همان سیاست دیرینه، ماست مالی شد!
جهان عدوی تو شد، زین قصیده «عشقی » لیک
قصیده یی که توانی بدان ببالی شد
اگر که قافیه تکرار گشته یا غلط است
مگیر خرده که منظومه «ارتجالی » شد
دچار زندگی پست و نان خالی شد!
بهل بمیرند، آن صاحبان عزت نفس
که پشتشان همه از بار غم هلالی شد!
سعادت و خوشی و روزگار بهبودی
برین گروه، در این مملکت محالی شد
مگوی از شرف و علم و معرفت حرفی
که هر که گفت خداوند زشت حالی شد
خدای را مفرستید، کس دگر به فرنگ
که «لاله زار» بهین مکتب مرالی شد
«قوام دوله » ازین مکتب آمدست برون
که حکمران لرستان و آن حوالی شد
صبا بگو به «تقی خان آصف الدوله »
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
«قوام السلطنه » نصف تو داد والی شد
«نظام سلطان » سوسیال انقلابی بود
به یک حکومت، از اشراف اعتدالی شد
ز «عین دوله » بیاموز مسلک اندر دهر
شد انقلابی و در خرج اعتدالی شد
جزای حسن عمل بین که میرموسی خان
نرفته «خوار» نماینده اهالی شد
من از سفیدی عمامه «ملک » دانم
که بی کلاه سرش ماند و ماستمالی شد
ز کودکی «ماژر فضل الله » نما تقلید
که او طریق ترقی، چه خوب حالی شد
هر آن که دوسیه خدمتش بود در پشت
به نام سابقه، دارای پست عالی شد!
«ظهیر دوله » کسی را که زیر خرقه کشید
پروفسور بدبستان بی خیالی شد
پناه بر به خدا از: «طباطبائی کور»
کز اعتدالی یک دفعه رادکالی شد
دگر به خانه «نرمان » نه پوست ماند و نه مو
ز بس به دست همین کور دستمالی شد
«وزیر جنگ » خیال مقام بالاتر
فتاد و، غوطه در افکار «ایدآلی » شد
تو از «اداره مالیه » مالیات مخواه
که صرف ساختن پارک های عالی شد
خزانه رفت همه خانه «فهیم الملک »
بدل به پارک و دکاکین و مبل و قالی شد
«دخانیات » ز نفتی چنان گرفت آتش
که آن اداره در و پیکرش زغالی شد
وه از ذکاوت توله سگان والی فارس
که میخ سابقه هر یک بخورد، والی شد
شد ار وکیل به تبریز «مدولی میرزا»
به دست حزب طرفدار بی خیالی شد
بخوان ز «نصرت دوله » تو تعزیت بر ترک
که خاک بر سر دربار «بابعالی » شد
«وثوق دوله » بر اسبیل خویش می بالید
ز حد گذشت چو بالیدنش، مبالی شد
در این دو ساله که مسئولیت به ریش گرفت
به گه کشید جهانی و انفصالی شد
ز دشت ماریه «دشتی » به انتخاب «هوارد»
وکیل ملت و ذوالمجد و المعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا
به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
در این دیار «هشلهف » عجب نه، گر حلاج
قرین مرتبه فضلی و کمالی شد
ببین به سابقه «رهنما» که افلاطون
ز همقطاری او پست و انفصالی شد
مکن تو عیب که او از فشار خصم جنوب
به زیر سایه همسایه شمالی شد
«نصیر دوله » که سالون ضد مافوقش
هزار مرتبه پر شد، دوباره خالی شد:
بود یکی ز رجال بزرگ امروزی
از آن سبب که زن خلق، در لیالی شد
چو صحن مملکت، از «مردکار» خالی ماند
دوباره نوبه مردان لاابالی شد
گمان مدار که آمد، سیاستی از نو
همان سیاست دیرینه، ماست مالی شد!
جهان عدوی تو شد، زین قصیده «عشقی » لیک
قصیده یی که توانی بدان ببالی شد
اگر که قافیه تکرار گشته یا غلط است
مگیر خرده که منظومه «ارتجالی » شد
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟
بعد ازین بر وطن و بوم و برش باید رید!
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید!
به حقیقت در عدل، ار در این بام و در است!
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید!
آن که بگرفته از او، تا کمر ایران گه
به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به «مدرس» نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود، احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
«شفق سرخ » نوشت «آصف کرمانی » مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن «دهستانی » تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع «مشیرالدوله »
از نوک پاش، الی فرق سرش باید رید
گر رود «مؤتمن الملک » به مجلس گاهی
احتراما به سر رهگذرش باید رید
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید!
به حقیقت در عدل، ار در این بام و در است!
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید!
آن که بگرفته از او، تا کمر ایران گه
به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به «مدرس» نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود، احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
«شفق سرخ » نوشت «آصف کرمانی » مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن «دهستانی » تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع «مشیرالدوله »
از نوک پاش، الی فرق سرش باید رید
گر رود «مؤتمن الملک » به مجلس گاهی
احتراما به سر رهگذرش باید رید
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۴ - خر تو خر
این چه بساطی است، چه گشته مگر؟
مملکت از چیست؟ شده محتضر:
موقع خدمت همه مانند خر
جمله اطباش، به گل مانده در
به به ازین مملکت خر تو خر!
نیست به دزدی شما، در جهان؟
کیست که خر کرده، شما را چنان؟
چیست که خفتند، همه بی گمان؟
وه به شما، ای همه افتادگان!
به به ازین مملکت خر تو خر!
مادر بیچاره، فتاده علیل
دخترک اندر پی هر کج سبیل
پرستارانش ز وزیر و وکیل
جمله فتادند، به فکر آجیل
به به ازین مملکت خر تو خر!
مملکت از چیست؟ شده محتضر:
موقع خدمت همه مانند خر
جمله اطباش، به گل مانده در
به به ازین مملکت خر تو خر!
نیست به دزدی شما، در جهان؟
کیست که خر کرده، شما را چنان؟
چیست که خفتند، همه بی گمان؟
وه به شما، ای همه افتادگان!
به به ازین مملکت خر تو خر!
مادر بیچاره، فتاده علیل
دخترک اندر پی هر کج سبیل
پرستارانش ز وزیر و وکیل
جمله فتادند، به فکر آجیل
به به ازین مملکت خر تو خر!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۵ - خرنامه
دردا و حسرتها که جهان شد به کام خر!
زد چرخ سفله، سکه دولت به نام خر!
خر سرور ار نباشد؛ پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر!
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده خران شد، آزادگان دهر!
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار!
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
هنگامه یی بپاست، به هر کنج مملکت
از فتنه خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست » معین مرام خر
روزی که جلسه وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قائم مقام خر
یارب «وحید ملک » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شأن و مقام خر
از آن الاغتر وکلایند، از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، به گوش «امین ملک »
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جر تغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
زد چرخ سفله، سکه دولت به نام خر!
خر سرور ار نباشد؛ پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر!
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده خران شد، آزادگان دهر!
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار!
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
هنگامه یی بپاست، به هر کنج مملکت
از فتنه خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست » معین مرام خر
روزی که جلسه وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قائم مقام خر
یارب «وحید ملک » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شأن و مقام خر
از آن الاغتر وکلایند، از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، به گوش «امین ملک »
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جر تغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۶ - قهر کردن مؤتمن الملک
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۷ - سوگند وکالت
ضیاء الواعظین، آن رند جیغو
زده پشت تریبون، پاک وارو
برای خاطر هم مسلکانش
به پا بنموده، فریاد و هیاهو
به قانون اساسی پشت پا زد
برای خود نمائی، نزد یارو
بگفتا من نخواهم خورد سوگند
که بر هوچیگری بگرفته ام خو
خدا رحمی، به قشقائی نماید
ز دست این وکیل لوس پر رو
ولی بعد از دو روز، آخر قسم خورد
چه بود آن وضع و این صورت تو برگو؟
گمان دارم نخست این سید لات
برای پول می کرد، این هیاهو
چو پولی دید نبود در میانه
بزد پشتک ز بعدش چند وارو
نباشد چون عقیده، این چنین است!
چنین اشخاص را نامند پر رو
به مثل او بود «یعقوب » ناچار
که با شمر است، حالا هم ترازو
ز صحن مجلس شورای ملی
چنین مخلوق، باید کرد جارو!
زده پشت تریبون، پاک وارو
برای خاطر هم مسلکانش
به پا بنموده، فریاد و هیاهو
به قانون اساسی پشت پا زد
برای خود نمائی، نزد یارو
بگفتا من نخواهم خورد سوگند
که بر هوچیگری بگرفته ام خو
خدا رحمی، به قشقائی نماید
ز دست این وکیل لوس پر رو
ولی بعد از دو روز، آخر قسم خورد
چه بود آن وضع و این صورت تو برگو؟
گمان دارم نخست این سید لات
برای پول می کرد، این هیاهو
چو پولی دید نبود در میانه
بزد پشتک ز بعدش چند وارو
نباشد چون عقیده، این چنین است!
چنین اشخاص را نامند پر رو
به مثل او بود «یعقوب » ناچار
که با شمر است، حالا هم ترازو
ز صحن مجلس شورای ملی
چنین مخلوق، باید کرد جارو!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۸ - در هجو شیخ ممقانی
از دست هر که هر چه، بستانده و ستانی
از دست تو ستانند، با دست آسمانی
کف رنج بیوه گان را، مال یتیمه گانرا
اموال این و آن را، حینی که می ستانی:
گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!
ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!
تو کمتر از گدائی، نان گدا ربائی،
گر غیر از این نمائی، کی اندر این گرانی:
هر روز می توانی، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام، شایان میهمانی
از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،
هم خوب می خوری و، هم خوب می خورانی
دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی
در هر دو حال گشتن، الحق که می توانی
گر این چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟
می بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!
یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک
آن هیکل چو «اردک » و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده، در حجره یی خزیده،
لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی
تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،
بر اشکم تو سیری، می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،
با قوری جفنگی، از عهد باستانی
یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،
بد یادگار گویا، از دوره کیانی
در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،
همچو خدای هر جا! حاضر ز لامکانی
گویند روضه خوانی است، راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است، این فن روضه خوانی؟
هر گه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی
وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه خوانی
ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،
کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی
یک خانه شهرداری، یک خانه اسکو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را
این خانه ارم را، والله در جوانی:
گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،
بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!
اندر ره سیاست، می بینمت روانی
گه پیرو «وکیلی »، گه خویشتن دلیلی،
گه یار «سد جلیلی » گه یاور «یگانی »
با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی
رو رو عبث در این ره، پوتین همی درانی!
باری در این میانه، از چیست غائبانه؟
کردی مرا نشانه، در طعن و بد زبانی!
از روی زشتخوئی، صدگونه زشت گوئی،
چون نظم من نجوئی، چون شعر من بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟
جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،
دانی که من زمانی، با منطق و معانی:
وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،
برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی
من ار به کنج عزلت، بنشسته بی اذیت،
گاهی به نفع ملت، بگشوده ام زبانی
من ار که نکته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست
خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:
شرحی کنم کتابت، در حق گفته هایت
وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی
از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی
یک روز کودکی را، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی
بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:
او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!
تو نیز این چنینی، چون نظم من به بینی،
از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی
من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،
تو نیز گریه سر کن، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده! ای زیر دم دریده،
ای برجلو دویده، تا در عقب نمانی
با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟
حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!
این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را
با هر که می توانی، با من نمی توانی
از دست تو ستانند، با دست آسمانی
کف رنج بیوه گان را، مال یتیمه گانرا
اموال این و آن را، حینی که می ستانی:
گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!
ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!
تو کمتر از گدائی، نان گدا ربائی،
گر غیر از این نمائی، کی اندر این گرانی:
هر روز می توانی، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام، شایان میهمانی
از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،
هم خوب می خوری و، هم خوب می خورانی
دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی
در هر دو حال گشتن، الحق که می توانی
گر این چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟
می بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!
یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک
آن هیکل چو «اردک » و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده، در حجره یی خزیده،
لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی
تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،
بر اشکم تو سیری، می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،
با قوری جفنگی، از عهد باستانی
یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،
بد یادگار گویا، از دوره کیانی
در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،
همچو خدای هر جا! حاضر ز لامکانی
گویند روضه خوانی است، راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است، این فن روضه خوانی؟
هر گه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی
وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه خوانی
ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،
کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی
یک خانه شهرداری، یک خانه اسکو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را
این خانه ارم را، والله در جوانی:
گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،
بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!
اندر ره سیاست، می بینمت روانی
گه پیرو «وکیلی »، گه خویشتن دلیلی،
گه یار «سد جلیلی » گه یاور «یگانی »
با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی
رو رو عبث در این ره، پوتین همی درانی!
باری در این میانه، از چیست غائبانه؟
کردی مرا نشانه، در طعن و بد زبانی!
از روی زشتخوئی، صدگونه زشت گوئی،
چون نظم من نجوئی، چون شعر من بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟
جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،
دانی که من زمانی، با منطق و معانی:
وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،
برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی
من ار به کنج عزلت، بنشسته بی اذیت،
گاهی به نفع ملت، بگشوده ام زبانی
من ار که نکته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست
خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:
شرحی کنم کتابت، در حق گفته هایت
وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی
از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی
یک روز کودکی را، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی
بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:
او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!
تو نیز این چنینی، چون نظم من به بینی،
از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی
من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،
تو نیز گریه سر کن، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده! ای زیر دم دریده،
ای برجلو دویده، تا در عقب نمانی
با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟
حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!
این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را
با هر که می توانی، با من نمی توانی