عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - خطاب به خواجه قوام‌الدین ابوالقاسم
تا سرا پرده زد به علیین
قدر صدر اجل قوام‌الدین
از پی آبروی راهش را
آب زد ز آبروی روح امین
وز پی قدر خویش صدرش را
بست روح‌القدس به عرش آذین
شد عراق از نگار خامهٔ او
خوش لقا چون نگار خانهٔ چین
در شکر خواب رفت فتنه ازو
از سر اندیب تا به قسطنطین
دولتش بر کسی که چشم افگند
نیز در ابرویش نبینی چین
تا بجنبید عدل او بگریخت
فتنه در خواب و ظلم در سجین
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم
چون سر زخمه مخلب شاهین
بر برهنه چو سیر کرد از رحم
چون تن شیر پنجه شیر عرین
بر فلک نور پاش رویش بس
چون قمر را سیه کند تنین
در زمین کار ساز جودش بس
چون زحل در کف آورد شاهین
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا گرفت از جمال او تزیین
تا نه بس روزگار چون خورشید
خاک زرین کند برای رزین
ای ز فر تو دین و ملک چنان
که جهان از ورود فروردین
حق گزیدت پی صلاح جهان
حق گزین کی بود چو خلق گزین
خاک پایت همی به دیده برند
همه دارندگان خلد برین
ای ز جاه جهان به بام جهان
مترقی به جذب حبل متین
ای مفرح جهان جسمی را
از تو روح رهی چراست حزین
چشم درد مرا مبند از عز
چشم بندی ز آفتاب مبین
دل گرم مرا بساز از لطف
گل شکر را به جای افسنتین
من نگویم که این بدست ولیک
من نیم در خور چنین تمکین
پیش چون من گرسنه کس ننهد
قرص خورشید و خوشهٔ پروین
کردش اکرام خود خیل ولیک
نخورد جبرییل عجل سمین
تا تو ای خضر عصر در شهری
بنده را غول همرهست و قرین
گام دربان مارم از بر کوه
گاه مهمان مور زیر زمین
ای پی سهم خشت دارانت
خشت دارم چو مردگان بالین
ای زمین خوش مرا مکن ناخوش
که مکافات آن نباشد این
زین و مرکب ترا مرا بگذار
تا شوم زین پیادگی فرزین
شهپر جبرییل مرکب اوست
چکند جبرییل مرکب و زین
بر تن و جان من گماشت فلک
هر چه ابلیس را ینال و تکین
این یکی گویدم که برگو هان
و آن دگر گویدم که برجه هین
گر چه گنگی بیا و شعر بخوان
ور چه کوری درآ و صدر ببین
این بترساندم و آن الملک
و آن امیدم کند به این الدین
این براند به لفظ چون دشنه
و آن بخواند به ریش چون زوبین
من به زاری به هر گیا گویان
کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین
مسکن خود گذاشتم به شما
می چه خواهید از من مسکین
من به چشم شما کسی شده‌ام
ورنه کس نیستم به چشم یقین
جز به کژ کژ همی فزون نشود
ماتین جز به چپ نشد عشرین
گاهم آن گوید ای کذا و کدا
گاهم این گوید ای چنین حنین
یک دم آن باد سبلتت بنشان
در وثاق آی با کیا بنشین
پیشم آرد دوات بن سوراخ
قلم سست و کاغذ پر زین
هان و هان در بروت من بندد
که شوم در عرق چو غرقهٔ هین
زود کن یک دو کاغذم بنویس
شعر پیشین و شعر باز پسین
گر چه صد کار داشتم در مرو
لیک بهر تو رفتم از غزنین
چرب شیرینش اینکه بر خواند
به گناهی در آیت از «والتین»
زحمت ره چگونه خواهد بود
هر کجا رحمت قبول چنین
حق به دست من و من از جهال
در ملامت چو صاحب صفین
بحمدالله که نیستند این قوم
در حریم قوام حرمت بین
زان که ناید قوام باری هیچ
از کسان اجل قوام‌الدین
همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم نسبتند و هم آیین
من ندانم کیم کزین درگاه
خلق در شادیند و من غمگین
من چه دانم کمال حضرت تو
خر چه داند جمال حورالعین
این چنین دولتی مرا جویان
من گریزان چو زوبع از یاسین
آری آری ز ضعف باشد اگر
گرد دوشیزه کم تند عنین
صورت ار با تو نیست جان با تست
عاشق و بنده و رهی و رهین
روح عیسی ترا چه جویی رنج
دم آدم ترا چه خواهی طین
در شاهان تراست آنچه بماند
صدفست آن بمان به راه نشین
مهر چون عجز شب پرک دیدست
گر درو ننگرد نگیرد کین
گر چه از خوی بنده گرم شوند
خواجگان عجول کبر آگین
همه صفرای خواجگان ببرد
ذوق این قطعهٔ ترش شیرین
تا ز روز و شبست در عالم
مادت سال و ماه و مدت و حین
مادت و مدت بقای تو باد
رفته و ماندهٔ شهور و سنین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - دریغاگویی از نااهلی روزگار
جهان پر درد می‌بینم دوا کو
دل خوبان عالم را وفا کو
ور از دوزخ همی ترسی شب و روز
دلت پر درد و رخ چون کهربا کو
بهشت عدن را بتوان خریدن
ولیکن خواجه را در کف بها کو
خرد گر پیشوای عقل باشد
پس این واماندگان را پیشوا کو
ز بهر نام و جان تا بام یابی
چو برگ توت گشتی توتیا کو
مگر عقل تو خود با تو نگفتست
قبا گیرم بیلفنجی بقا کو
درین ره گر همی جویی یکی را
سحر گاهان ترا پشت دوتا کو
به دعوی هر کسی گوید ترا ام
ولیکن گاه معنی شان گوا کو
سراسر جمله عالم پر یتیمست
یتیمی در عرب چون مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز شیرست
ولی شیری چو حیدر باسخا کو
سراسر جمله عالم پر زنانند
زنی چون فاطمه خیر النسا کو
سراسر جمله عالم پر شهیدست
شهیدی چون حسین کربلا کو
سراسر جمله عالم پر امامست
امامی چون علی موسی الرضا کو
سراسر جمله عالم پر ز مردست
ولی مردی چو موسی با عصا کو
سراسر جمله عالم حدیثست
حدیثی چون حدیث مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز عشقست
ولی عشق حقیقی با خدا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیرست
ولی پیری چو خضر با صفا کو
سراسر جمله عالم پر ز حسنست
ولی حسنی چو یوسف دلربا کو
سراسر جمله عالم پر ز دردست
ولی دردی چو ایوب و دوا کو
سراسر جمله عالم پر ز تختست
ولی تخت سلیمان و هوا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرغست
ولی مرغی چو بلبل با نوا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیکست
ولی پیکی چو عمر بادپا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرکب
ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو
سراسر کان گیتی پر ز مس شد
ز مس هم زر نیامد کیمیا کو
سنایی نام بتوان کرد خود را
ولیکن چون سناییشان سنا کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
ازین زندگانی چو مردی بمانی
ازین زندگی زندگانی نخیزد
که گر گست و ناید ز گرگان شبانی
درین زندگی سیر مردان نیاید
ور آید بود سیر سیرالسوانی
برین خاکدان پر از گرگ تا کی
کنی چون سگان رایگان پاسبانی
به بستان مرگ آی تا زنده گردی
بسوز این کفن ژندهٔ باستانی
رهاند ترا اعتدال بهارش
ز توز تموزی و خز خزانی
از آن پیش کز استخوان تو مالک
سگان سقر را کند میهمانی
به پیش همای اجل کش چو مردان
به عیاری این خانهٔ استخوانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاکنون در آنی
که از مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر ارغوان و امیر ارغوانی
به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا
که آنجا امانست و اینجا امانی
به گرد سرا پردهٔ او نگردد
غرور شیاطین انسی و جانی
به نفسی و عقلی و امرت رساند
ز حیوانی و از نباتی و کانی
سه خط خدایند این هر سه لیکن
ازین زندگی تا نمیری ندانی
ز سبع سماوات تا بر نپری
ندانی تو تفسیر سبع‌المثانی
ازین جان ببر زان که اندر جهنم
نه زنده نه مرده بود جاودانی
نه جانست این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار دخانی
پیاده شو از لاشهٔ جسم غایب
که تا با شه جان به حضرت پرانی
به زیر آر جان خران را چو عیسا
که تا همچو عیسا شوی آسمانی
برون آی ازین سبزه جای ستوران
که تا چرمه در ظل طوبا چرانی
چو مرگت بود سایق اندر رسی تو
به جمع عزیزان عقلی و جانی
چو مرگت بود قاید اندر رهی تو
ز مشتی لت انبان آبی و نانی
تو روی نشاط دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
چو از غمز او کرد آمن دلت را
کند مهربانی پس از بی‌زبانی
نخستت کند بی‌زبان کادمی را
بود بی‌زیانی پس از بی‌زبانی
به یک روزه رنج گدایی نیرزد
همه گنج محمود زابلستانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگ‌ست دروازهٔ آن جهانی
وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهاند
که مرگست سرمایهٔ زندگانی
کند عقل را فارغ از «لاابالی»
کند روح را ایمن از «لن ترانی»
همه ناتوانیست اینجا چو رفتی
بدانجای چندان که خواهی توانی
ز نادانی و ناتوانی رسی تو
ازین کنج صورت به گنج معانی
بجز بچهٔ مرگ بازت که خرد
ز مشتی سگ کاهل کاهدانی
بجز مرگ در گوش جانت که خواند
که بگذر ازین منزل کاروانی
بجز مرگ با جان عقلت که گوید
که تو میزبان نیستی میهمانی
بجز مرگت اندر حمایت که گیرد
ازین شوخ چشمان آخر زمانی
اگر مرگ نبود که بازت رهاند
ز درس گرانان و درس گرانی
گر افسرده کردست درس حروفت
تف مرگ در جانت آرد روانی
به درس آمدی قلب این را بدیدی
به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی
تو بی‌مرگ هرگز نجاتی نیابی
ز ننگ لقبهای اینی و آنی
اسامی درین عالمست ار نه آنجا
چه آب و چه نان و چه میده چه پانی
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی
اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد
نه بازت رهاند همی جاودانی
اگر خوش خویی از گران قلتبانان
وگر بدخویی از گران قلتبانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - توصیف روح در بدن
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر
به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی
سپاه بی‌کران داری ولیکن بی وفا جمله
همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی
ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته
ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی
طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه
که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی
روا باشد که قوت جان به اندازهٔ حشم گیرد
که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی
در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت
که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی
اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو
خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی
برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد
کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی
ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان
از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی
ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو
که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی
چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو
چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی
چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل
چه پوشی جامهٔ شهوت دل و جان را چه رنجانی
که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی
چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی
چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان
نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی
تو خود ایوان نمی‌دانی تو خود کیوان نمی‌بینی
نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی
بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش
سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی
ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی
عزیزست ای مسلمانان علی‌الجمله مسلمانی
اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی
بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی
ای می خوردهٔ غفلت کنون مستی و بی‌هوشی
خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی
ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران
نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی
به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور
گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
ای جود تو ز لذت بخشش سوال جوی
وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گیر خواه دوست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست
گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست
یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین
جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان
کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست
در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل
بر جمال چهرهٔ آزادگان دینار نیست
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم
گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست
زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم
جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان
رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
مبر تو رنج که روزی به رنج نفزاید
به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید
چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش
که آنگهی که بباید گشاد بگشاید
چو بسته‌های زمانه گشاده خواهد گشت
چنان گشاید گویی که آن چنان باید
وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی
از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید
چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ
خدای رحمت پس آنگهیش بنماید
به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹
نمی‌داند مگر آنکس مراد از کشف حال آید
که کشف حال را در حال بی‌حالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بی‌حالان
که درگاه زوال حال بی‌حالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بی‌حال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
ای به نزد عاشقان از شاهدی
از همه معشوقگان معشوق‌تر
کس ندید اندر جهان از خلق و خلق
هیچ مخلوقی ز تو مرزوق تر
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
که گردم از تو اندر راه راجع
طمع چون بگسلم از خلق از تو
مرا خوا یار باش و خوا منازع
چو بی‌طمعی و آزادی گزیدم
دلم بیزار گشت از حرص و قانع
بر آزادمردان و کریمان
گرانتر نیست کس از مرد طامع
ازین یاران چون ماران باطن
خلاف یکدگر همچون طبایع
بسان نسر طایر راست باشد
به پیش و پس بسان نسر واقع
عدو بسیار کس کو هر کسی را
نماند حقتعالی هیچ ضایع
چو عیسی را عدو بسیار شد زود
ببرد ایزد ورا در چرخ رابع
خسیسان را چرا اکرام کردیم
بخیلان را چرا کردیم صانع
همیشه خاک بر فرق کسی باد
که نشناسد بدی را از بدایع
حذر کن ای سنایی تو از اینها
ترا باری ندانم چیست مانع
ببر زین ناکسان و دیگران گیر
«کثیرالناس ارض الله واسع»
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این
بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن
چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - این قطعه را بر گور نظام الملک محمد نوشتند
ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم
صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم
آن جای که ابرار نشستند نشستیم
وان راه که احرار گزیدند گزیدیم
گوش خود و گوش همه آراسته کردیم
از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم
از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم
با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم
ناگاه به زد مقرعهٔ مرگ زمانه
ما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم
دیدیم که در عهدهٔ صد گونه وبالیم
خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم
پس جمله بدانید که در عالم پاداش
آنها که درین راه بدادیم بدیدیم
دادند مجازات به بندی که گشادیم
کردند مکافات به رنجی که کشیدیم
ما را همه مقصود به بخشایش حق بود
المنةالله که به مقصود رسیدیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن
ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن
اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش
بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن
گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی
در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن
لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا
ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن
حلقهٔ درگاه ربانی سحرگاهان بگیر
آتشی از نور دل در عالم غدار زن
عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر
گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن
بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گل
باز شو یک چند لختی دست در کردار زن
جز برای دین نفس هرگز مزن تا زنده‌ای
چون سنایی پای همت بر سر سیار زن
ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شو
در ره معنی قدم مردانه و هشیار زن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۱ - هم در هجای معجزی شاعر
معجز معجزی پدید آمد
چون فرورید قوم او پسری
بی‌نهادی پلید و پر هوسی
بی‌زمانی دراز و بی‌خبری
هم ازو بود و از کفایت او
که بهر کار دارد او هنری
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
خسرو از مازندران آید همی
یا مسیح از آسمان آید همی
یا ز بهر مصلحت روح‌الامین
سوی دنیا زان جهان آید همی
یا سکندر با بزرگان عراق
سوی شرق از قیروان آید همی
«ریگ آموی و درازی راه او
زیر پامان پرنیان آید همی»
«آب جیحون از نشاط روی دوست
اسب ما را تا میان آید همی»
رنج غربت رفت و تیمار سفر
«بوی یار مهربان آید همی»
این از آن وزنست گفته رودکی
«یاد جوی مولیان آید همی»
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲
حریف غالب اولاد ساقی کوثر
که بود شیوهٔ او قسمت شراب سخا
چراغ بزم صفا شاه قاسمی که چو مهر
جهان فروزی او ذره‌ای نداشت خفا
خمار شیب چو امسال سر گرانش کرد
رساند ساقی دوران به او شراب صبی
زمانه تا سر سالش اگر امان دادی
وزو سه ماه دگر زیب داشتی دنیا
خرد هر آینه گفتی برای تاریخش
کشیده جام اجل شاه قاسم مولا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵
سگ علی ولی حیرتی که همچو نصیر
نبود در دل او جز محبت مولا
به دوستی علی رفت و بهر تاریخش
شفاعت علی آمد ز عالم بالا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضا
خورشید آسمان وزارت که روی ملک
آئینه‌وش ز صیقل عدلش منور است
سلطان بارگاه سیادت که عهد او
پاینده دار دولت آل پیامبر است
آن داور زمانه که دارائی جهان
برقد کبریاش لباس محقر است
آن والی زمانه که کوس ولای او
یکباره هر که زد دو جهانش مسخر است
یعنی امین دین محمد که نام او
بر لوح دل نشسته‌تر از سکه بر زر است
بودش به من گمان خطائی که ذات من
در ارتکاب آن ز ملک بی‌گنه‌تر است
با آن که داده بود به خود مدتی قرار
کاظهار آن مخالف تمکین و لنگر است
زانجا که نکته پروری طبع شوخ اوست
زانجا که شوخ طبعی آن نکته‌پرور است
صندوق نار دوش فرستاد بهر من
یعنی که مجرمی و تو را نار در خور است
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - وله ایضا
مسافران سبک سیر عالم ملکوت
که چون متاع سخن ز آسمان فرود آرند
هزار خیل خریدار گرم سودا را
بر متاع خود از چرخ در سجود آرند
در آفرینش شخصی سخن به معجزشان
همیشه زنده بود آن چه در وجود آرند
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مرثیهٔ میرزا غیاث‌الدین
قیمتی گوهر بساط وجود
در یک دانه جلیل صدف
حضرت میرزا غیاث‌الدین
چاکر خاندان شاه نجف
ناگهان شاه‌باز روحش کرد
سینه پیش خدنگ مرگ هدف
وز پی سال رحلتش دل گفت
آه از آن شاهباز اوج شرف