عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چینیان در چین گر از زلف تو چینی داشتند
بر جبین در چین ز بوی مشک چینی داشتند
از مگس شکر فروشانرا محالست ایمنی
زانکه صاحب خرمنان هم خوشه‌چینی داشتند
خواری احباب خود بنگر که در روز فراق
ترک ایشان گفت هر جا همنشینی داشتند
دست و پای عاشق بیچاره بستن تازگی است
روز اول راه در هر سرزمینی داشتند
گر دورنگی بود مانع در وصالت عاشقان
دوختند از غیر گر چشم دو بینی داشتند
کشور دلها چنین تنها مسخر می‌کنند
تا چه می‌کردند خوبان گر معینی داشتند
می‌رود از دست مردم دین و غافل می‌چرند
باز دین‌داران سابق درد دینی داشتند
عاقبت بینی اگر اندر میان خلق بود
بود وقف چشم تر گر آستینی داشتند
صلح و جنگی (صامتا) از یار ما معلوم نیست
خوبرویان روز اول مهر و کینی داشتند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کسی که در صف مستان به احتراز نشیند
چه قابل است که در بزم اهل راز نشیند
بپاخیز و در این شهر غارت دل و دین کن
تو را که گفت نشین تا که فتنه باز نشیند
سعادت ابدی چون نوشته بر پیر تیرت
بهر دلی که نشیند بگو به ناز نشیند
همای عشق چون آگاه بود ز سلطنت فقر
همیشه بر سر رندان پاکباز نشیند
محبت است که باید چو روح از تن محمود
برون شود بسر طرح ایاز نشیند
هر طرف نکند جلوه‌گر جمال تو از چیست
گهی بدیر و گهی بر در حجاز نشیند
دگر مگوی ز زلفش که دام جمله دلهاست
کزین مقدمه (صامت) سخن دراز نشیند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
هر چه خواهی بر من ای دنیا ز تلخی تنگ گیر
هی به قصد شیشه دلهای نازک سنگ گیر
تا توانی یا لئیمان گرم کن طرح و فاق
تا توانی یکدلی را بر ضعیفان تنگ گیر
من نه از مهرت شوم خوشدل نه از قهرت ملول
دیگران را رو بدام خود بر یور رنگ گیر
من سپر انداختم روز نخستین پیش تو
بهر قتل تنگ چشمان رویراق جنگ گیر
(صامت) اردنیا تو را سازد ز قید خود خلاص
تو ز بهر پیشکش جان را به روی چنگ گیر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲ - (سئوال سلمان از بندار یهودی)
روایت است که روزی نشسته بد سلمان
به نزد احمد مرسل خلاصه امکان
شنید و دید که نزد خدای لم یزلی
گشوده دست دعا کی خدا به حق علی
مرا خلاص ز خوف خطای امت ک
تمام را به قیامت قرین رحمت کن
نمود حضرت سلیمان بر پیمبر عرض
که ای اطاعت تو بر تمام عالم فرض
اگرچه معترفم بر علی و منزلتش
به من زیاده کن از بهر فخر منقبتش
شفیع روز جزا در جواب وی فرمود
برو به مقبره مردگان قوم یهود
صدا بر آر پی امتحان که ای بندار
چو سر ز قبر برآرد نمای استفسار
که سوی دار بقا زد چو وقت رحلت گام
یهود مرد و یا داشت ملت اسلام
دگر بپرس که اکنون کجاست منزل او
معذب است و یا راحتست حاصل او
چو رفت حضرت سلمان بسوی آن مدفن
بلند کرد به نام یهود صوت حسن
برون نمود یهودی سری ز دامن خاک
پی اجابت سلمان و سید لولاک
به آن طرق که فرموده بد رسول امم
نمود مسئله سلمان زوی نه بیش و نه کم
جواب داد که رخت از جهان برون بردم
یهود و عاصی و مردود و روسیه مردم
ولی به دار فنایم دمی که بود قرار
به سینه بود مرا مهر حیدر کرار
گرفته بود ولایش چو سکه نقش بدل
چنانکه بی رخ او بود زندگی مشکل
ولی ز سستی اقبال و بخت نافرجام
در این جهان نرسیدم به دولت اسلام
در آن زمان که از این عاریت سرا رفتم
سوی جحیم بر خیل اشقیاء رفتم
چو در شراره نار جهنم جا شد
هزار گونه عذابم ز پی مهیا شد
که ناگهان ز عطایای کردگار غفور
فکند بر سر من سایه قبه از نور
به طول و عرض ز راه خیال واسع‌تر
گذشته وسیع فزایش ز حد و مد بصر
دگر ز نار جهنم بجا نماند اثری
نه عقربی و نه ماری نه شعله نه شرری
چو پای بست ولای ابوتراب شدم
به دوزخ ابدی ایمن و از عذاب شدم
رجوع کرد چو سلمان به نزد ختم رسل
به گفت حالت وی نزد مقتدای سبل
رسول گفت که توصیف این محبت کن
به نزد هر که رسیدی ز من روایت کن
بگو محب علی هر کسی که خواهد بود
اگر مجوس و نصاری و ملحد است و یهود
به روز حشر شود گر جهنمش مسکن
خدا از آتش سوزان نمایدش ایمن
کسی که کرده ولایش حمایت کفار
ببین چه دید حسینش ز فرقه اشرار
در آن زمان که مهیای جان نثاری شد
به سوی خیمه روان به افغان و زاری شد
طلب نمود به بر زینب پریشان را
گشودش از پی تسکین لب دُرافشان را
به گریه گفت که ای خواهر ستمدیده
بدار گوش که وقت فراق گردیده
مباد آنکه زنی بعد من تو لطمه برو
مکش ز سینه خروش و مکن پریشان مو
مگر دمی که ببینی تنم به آه و نوا
شده است بی‌سر و غلطان به خاک کرببلا
مرخصی که در آن لحظه‌ای پرشانحال
کنی ز سینه فغان چون کبوتر بی‌بال
ز بعد من متفرق شود چو طفلانم
نمای جمع تو آن کودکان نالانم
زارض ماریه چون سوی شام یار کنند
چو کودکان مرآ بر شتر سوار کنند
چو ساربان دل اطفال من کباب کمند
برای راندن جمازها شتاب کند
بگو رعایت این کودکان نورس کن
ترحمی به یتیمان زار و بی کس کن
ز تشنگی ز تو گیرند گر بهانه آب
ز آب دیده خود ساز جمله را سیراب
اگر پدر طلبند از تو ای حزینه زار
حواله کن پدریشان به عباد بیمار
هوای دیدن اکبر زند چو بر سرشان
بود به دهر همه مومنین براردرشان
بس است این که یتیم‌اند و بی‌کس و دلتنگ
دگر منه که زند کس به فراق ایشان سنگ
بکش عنان سخن (صامت) از وصیت شاه
که او فتاده ز آهت شرر به خرمن ماه
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴ - سئوال اعرابی از اسخیای مدینه
روایت است که اندر مدینه اطهر
رسید یک عربی از پی سئوال از بر
سئوال کرد که با بخشش و حمایت کیست
کریمتر ز کریمان در این ولایت کیست
یکی ز شیعه مولای دین علی و لی
به گفت رو بر سبط نبی حسین علی
روان به جانب مسجد د آن جوان عرب
به نزد خامس ل عبا ز صدق ادب
سلام کرد به آن مقتدای اهل یقین
پس از سلام بگفت ای سلاله یاسین
تویی که هست جهان را سوی تو چشم امید
کسی نرفته ز درگاه جود تو نمید
ز ماسوا به سوای تو اعتماد نیست
به غیر کف جوادت دگر جوادی نیست
ز تیغ بابت تو بر جا نماند در آفاق
اثر ز حشمت فجار و صولت فساق
هدایت تو و اجداد تو به ملک جهان
نمی نهاد اگر پای راستی به میان
پی پرستش حق کسی نمی‌نمود اقدام
تمام را به شرار جحیم بود مقام
عزیز فاطمه سلطان کشور اعجاز
سئوال کرد ز قنبر پس از فراغ نماز
که مانده است ز مال حجاز هر چه بجا
به این جوان عرب ده که او بود اولی
بگفت ای کف جود تو معطی درهم
بود چهارهزار اشرافی نه بیش و نه کم
به همره عرب آن شهریار فرزانه
روانه گشت ز مسجد به جانب خانه
همان چهار هزار اشرفی که بر جا بود
تمام برد عطا کرد آن عزیز و دود
ز شرم بخشش کم کرد مظهر بی‌چون
دو دست فیض رسان را ز پشت در بیرون
بدان جوان عرب داد و معذرت طلبید
زبان عذر گشود و بگفت شاه شهید
که ای عرب اگر از مال و مکنت دنیا
چنانکه در کف ما بود مانده بود بجا
سحاب بخشش ما می‌شدی نثار افشان
دگر ز فاقه نماندی بروی دهر نشان
ولی حوادث دوران بما شده است دلیر
چنین که یافته وضع سخای ما تغییر
گرفت مرد عرب آن زر از شه احرار
ز دیده اشک فشان شد به مثل ابر بهار
سرور سینه فخر امم ز مرد عرب
سوال کرد که این گریه تو چیست سبب
گمانم آنکه به نزد تو این عطیه کم است
ز بخشش کم ما خاطرت قرین غمست
به گریه گفت که شاها به خاطرم غم نیست
فدای جو دو سخایت عطای تو کمنیست
سرشک ریزم از آن روز به دیده نمناک
که بود دست تو فیاض در حیات و ممات
کنون دهید دمی گوش از طریق وفا
ز جود و بخش آن شه به دشت کرببلا
دمی که با تن بی‌سر نموده بود مکان
به خاک قتلگه آن نور چشم عالمیان
لباس برده به تاراج کوفیان ز تنش
چو جان کشیده به بر خاک جسم بی‌کفنش
ز سیر دار فنا بسته چشم حق بینش
رسید به جدل دور از خدا به بالینش
نخست کرد طمع بر لباس پیکر او
چو دید کامده عریان ز پای تو سر او
نهال آرزویش خواست بی‌ثمر گرد
اراده کرد که از قتلگاه برگردد
دوباره گشت بدان بی‌حیای شوم شربر
سخاوت پسر بوتراب دامن گیر
زبان حال شه تشنه شد قرین مقال
اشاره کرد که ای کافر سیه اقبال
مگو ز غارت این تن تنهی بود مشتم
بیا بیا که بود خاتمی در انگشتم
به دستیاری انگشت آن محیط کرم
به چشم کور وی از دور برق زد خاتم
ولیک خاطر به جدّل زیاد شد رنجه
که دست شاه به خون خشک بود با پنجه
نشد میسر آن اهرمن به آسانی
که از کفش برد آن خاتم سلیمانی
نداشت حرمت جدش رسول رامنظور
ببرد دست برده به جانب ساطور
به قلب حضرت خیرالنسا شر را فروخت
برای خاطر انگشتری جان را سوخت
فکند زلزله اندر بنای عرش مجید
برای خانمی انگشت آن جناب برید
بس است (صامت) از بن بیتشر شتاب مکن
ازین چکامه دل دوستان کباب مکن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - در عدل انوشیروان
بود اندر ملک آذربایجان
حاکمی از جانب نوشیروان
در حکومت ظالم و جبار بود
طاغی و یاغی و بدکردار بود
بر عموم خلق از برنا و پیر
ظلم می‌کرد از صغیر و از کبیر
یر زالی بود در ملکش مقیم
سرپرست چند اطفال یتیم
داشت ملکی آن زن افسرده حال
از پی قوت معاش ماه و سال
ظلم حاکم قلب وی پرخون نمود
ملک را از دست وی بیرون نمود
شد مسافر آن زمان بی‌خانمان
از تظلم در بر نوشیروان
مدتی می‌بود اندر انتظار
تا بدیدش روز اندر رهگذر
عرض حال خویش را تقریر کرد
پای شاه از شکوه در زنجیر کرد
شاه را بر حالت وی دل بسوخت
آتش قهر و غضب را برفروخت
آن امیر جور را حاضر به یش
کرد شاه اندر سریر عدل خویش
اول اندر پیش چشم خاص و عام
کرد در تحقیق مطلب اهتمام
چون معین شد خطایی آن امیر
حکم بر جلاد داد آن بی‌نظیر
در بر چشم سپاه و لشگرش
زنده زنده پوست کندند از سرش
دستگاه عدل خود آباد کرد
و آن زن مظلومه را دلشاد کرد
باز برگرداند آن بیچاره زن
با امینی موتمن سوی وطن
پس چرا داد دل زینب نداد
در سریر سلطنت ابن زیاد
آن زمان کان عصمت پروردگار
کرد جا در مجلس آن نابکار
از هجوم کثرت نامحرمان
ساخت اندر گوشه خود را نهان
گفت عبیدالله کاین افسرده کیست
این سیه بر سر برادر مرده کیست
یک کنیزی گفت با آن بی‌حیا
هذه بنت علی مرتضی
کف بلب آورد مانند شتر
از غضب رگهای گردن کرد پر
گفت دیدی آخر ای دخت علی
حق ز باطل گشت اکنون منجلی
دور گیتی همرهی با ما نمود
کاذبان را خائن و رسوا نمود
قلب زینب زین سخن شد پر ز درد
برکشید از آتش دل آه سرد
گفت ای شمع کلامت بی‌فروغ
شرم کن ظالم از این قول دروغ
روز محشر در بر ختمی مآب
آخر ای کافر چه می‌گویی جواب
سید سجاد محزون علیل
با عبیدالله بی‌شرم محبل
گفت خاموش ای پلید بی‌ادب
هست این زن دختر شاه عرب
بیش از این ظالم دلش را خون مکن
هتک عرض زینب محزون مکن
کرد از قهر آن پلید نشاتین
حکم بر قتل علی بن الحسین
دید زینب عابد بیمار را
بر سروی قاتل خون خوار را
زد بسر آویخت اندر دامنش
دست خود را کرد طوق گردنش
گفت با ابن زیاد سنگدل
کای جهان از نار ظلمت مشتعل
بگذر از قتل برادرزاده‌ام
من به جای وی به قتل آماده‌ام
کشتن وی گر کند قلب تو خوش
پس مرا ای سنگدل اول بکش
زیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۷ - قضیه حضرت خلیل با نمرود
شنیدم حدیثی برون از عیوب
که مسطور بد در حیوه القلوب
که چون کرد به اساره عزم رحیل
شد از شهر نمرود بیرون خلیل
ز بیم تماشای نا مرد و مرد
نهان ساره ا بر به صندوق کرد
چو رو سوی بیت‌المقدس نمود
ز قبطی شهی بر سر راه بود
ز ملکش هر آن کسی که کردی عبور
گرفتند عشار از وی عشور
پی عشر اموال عشارها
گشودند یک یک همه بارها
چو نوبت به صندوق ساره رسید
غم پور آذر بدل شد پدید
به عشار فرمود آن بی‌نظیر
پی عشر هر چند خواهی بگیر
دگر قفل صندوق را وا مکن
در او هر چه باشد تماشا مکن
از این گفته عشار پوشید چشم
گشود از درش قفل از روی خشم
بگفتا چه نسبت بدین زن‌تر است
بود بر تو بیگانه یا آشناست
خلیل‌الله از روی صدق مقال
بگفتا مرا هست این زن عیال
پی حفظ ناموس خود بی‌گمان
نمودم به صندوق او را نهان
بدو گفت عشار سر کن تو راه
که بایست رفتن بر پادشاه
ببردند بعد از همه قال و قیل
بر شاه صندوق لوط و خلیل
از این قصه چون شاه شد با خبر
ز صندوق در بسته بگشاد در
چو بر ساره آن جاهل خودپرست
نظر کرد و بر سوی او برد دست
خلیل الله از کار آن زشتخو
ز غیرت بگرداند از ساره رو
برآورد دست دعا ز آستین
بر خالق آسمان و زمین
که یا رب عیال من دل پناه
نگهدار از شر این پادشاه
بشد دست شه خشک از این خیال
نمود از خلیل خدا این سئوال
که شد خشک برگو چرا دست من
شد این درد بهر چه پابست من
بگفتا خدا صاحب غیرت است
ترا مانع از هتک این حرمت است
بگفتا گذشتم از این مدعا
بگو حق کند نرم دست مرا
چو شد دست او نرم بار دیگر
پشیمان نگردید زان شور و شر
برآورد دست طمع تا سه بار
پی اخذ آن گوهر شاهوار
رضا چون نیمگشت پروردگار
بشد دست او خشک در هر سه بار
از آن کرده نومید گردید شاه
بگفت از خداوند عالم بخواه
که بخشد به من باز دست مرا
نخواهد ز خجلت شکست مرا
چه در عهد او گشت ثابت‌قدم
خدا دست او نرم کرد از کرم
بیفتاد بر دست و پای خلیل
پذیرفت دین خدای خلیل
کنیزی که هاجر بود نام او
ببخشید بر ساره نیکخو
در اینجا دل از غصه در برطپید
مرا یاد آمد ز بزم یزید
یکی سرخ مو بو بر آن محبوس
چو افتاد چشمش به آن نوعروس
بگفتا به نزد یزید شریر
که باشد توقع مرا از امیر
که بخشد ز احسان همین دخترم
که از بهر خدمت به خانه برم
چو بشنید ای وی عروس این سخن
در آویخت از زینب ممتحن
که ای عمه آخر من دل دو نیم
همین بس نباشد که گشتم یتیم
گرفتم که ترک عزیزی کنم
چسان عمه دیگر کنیزی کنم
ز چشم اشک زینب روان شد چو شط
بدو گفت ظالم مکن این غلط
نه تو قادری نه یزید دغل
که گردید پیرامن این عمل
به پاسخ سرودش یزید این سخن
که سهل است این کار در نزد من
بگفتاکه نتوانی ای بد شعار
مگر کفر پنهان کنی آشکار
شد اندر غضب آن سگ روسیاه
زبان را گشود از پی ناسزا
بفرمود زینب که ای زشت‌خو
امیری بگو هر چه خواهی بگو
به بیهوده ما را تو سب می‌کنی
ببین بر که ظالم غضب می‌کنی
ز زینب حیا کرد آن تیره رو
بپرداخت بر منع آن سرخ مو
چه آن مرد آن گفتگو را شنید
بپرسید از آن بی‌حیای لعین
که این تیره‌روزان مگر کیستند
چنین در به در از پی چیستند
بگفتا که اولاد پیغمبرند(ص)
پسندیده خالق اکبرند
عال حسینند و سبط رسول
روان علی نور چشم بتول
چو شامی شنید از یزید این جواب
بگفتا شود خانمانت خراب
کشی سبط پیغمبر نیکنام
کشی عترتش را سوی بار عام
گمان کردم ای شوم بی‌نام و ننگ
که هستند اسیران روم و فرنگ
از این داستان (صامتا) شو خموش
که خیرالنسا در جنان شد ز هوش
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۸ - حکایت سلطان سنجر سلجوقی
از قضا روزی به طرف مرغزار
رفت سلطان سنجر از بهر شکار
شد به هامون با همه شیر او ژنی
هر طرف سرگرم در صید افکنی
کردی از پیکان مهر تل و جبال
صیدی از شصت دلیری پایمال
از خندک شصت با تدبیر او
از غزالان بس که شد نخجیر او
همچو مجنون شد ز اجساد وحوش
پیکر صحرا و هامون پوست پوش
از روان خسته بهرام گور
آفرین برخاست اندر خاک گور
ناگه آمد اندر آن نخجیر گاه
جنبش شیری عیان در چشم شاه
شد به زعم صید و بازو برگشاد
از پی صیدش خدنک از شصت داد
ناگهان دیدند حلق چاک چاک
کودکی غلط نشده در خون و خاک
مادر و بابش چه از آن اجتماع
یافتند از کودک خود اطلاع
در زمان قنداقه‌اش برداشتند
خون‌چکان در نزد شه بگذاشتند
شه ز حال آن رضیع شیر خوار
گشت جویا چون به حال بی‌قرار
نزد وی گشتند با آه و فسوس
لشگر سلطان به عزت خاکبوس
کاین به خون خویشتن غلطان شده
از خدنک دست شه بی‌جان شده
شاه اشک از دیده بر دامان فکند
خویش را بر خاک ره گریان فکند
یک طبق زر کرد حاضر با اسف
تیغی اندر گردن و مصحف به کف
نزد باب و مادر آن بی‌گناه
گردن کج ایستاد و عذر خواه
گفت با ایشان به حال مستمند
گر خطایی شد ز فعل ناپسند
تا نمانم در جهان مدیونتان
می‌دهم این زر به جای خونتان
زر نباشد گر که مقصود شما
پس ببخشیدم بدن قرآن خطا
ور که مقصود شما باشد تقاص
این سرو این تیغ از بهر قصاص
دوستان شاه از که تا بمه
گشت گریه در گلو زین غم گره
کز خطا آن شاه با افغان و درد
خویشتن را این چنین تسلیم کرد
پس چرا در کربلا با اشک و آه
چون حسین آمد میان خیمه گاه
دید با لعل کبود از قحط آب
اصغر خود را در آغوش رباب
کز عطش آن بی‌زبان پرمی‌زند
چنک بر پستان مادر می‌زند
شه گرفت او را به حال ناتوان
از حرم شد جانب میدان روان
گفت با آن قوم بیداد مست
کی ستمگر مردم دنیاپرست
گر من بی‌خانمان دارم گناه
آخر این کودک چه کرده با سپاه
کی به عالم شرط مهمانی است این
از کجا رسم مسلماً نیست این
رحم بر این کودک مضطر کنید
کام خشکش را ز آبی تر کنید
چون صدای شاه مظلوم وحید
حرمله از قلب آن لشگر شنید
قند بنا مردی بلند کرد آن لعین
در کمین بنهاد پیکان او ز کین
غافل از «لاتقتلوا صیدالحرم»
سوی اصغر راند پیکان از ستم
از قضا ننمود آن پیکان تیر
اکتفا بر حلق آن طفل صغیر
بلکه حلقوم شریف آن جناب
از عداوت دوخت بر بازوی باب
بر رخ بابش تبسم کرد و گفت
با زبان حال آن با غصه جفت
کای پدر آیا شدی ز اصغر رضا
جان شیرین در رهت کردم فدا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۹ - امتحان طبیب موصلی
گفت راوی در تمام عالمین
چون خلافت شد مسلم بر حسین
بود در موصل کی دانا طبیب
با یزید بن معاویه حبیب
نی همین در خدمتش کردی قیام
بلکه می‌‌دانست آن سگ را امام
گفت با وی مومنی از شیعیان
بگذر از این راه باطل ای فلان
گر سعادت خواهی اندر عالمین
قبله خود کن تو شاه دین حسین
آنکه اندر راه حی لایزال
ساخته وقف یتیمان جان و مال
گر حقیقت را به سر داری هوس
در حسین این رتبه را می‌جوی و بس
کرد اندر دل طبیب نکته دان
زین سخن با خویش قصد امتحان
از قضا بیوه زنی همسایه داشت
از وجودش بر سر خود سایه داشت
ناگهان آن بیوه زن بیمار شد
حال طفلش بی‌پدر افکار شد
شد روانه کودک دور از شکیب
حال مادر گفت نزد آن طبیب
گفت ای کودک اگر جویی علاج
یک جگر از اسب باشد احتیاج
گفت کودک ای طبیب پرهنر
من ندارم اسب تا آرم جگر
گفت با وی آن طبیب موصلی
رو به درگاه حسین بن علی
شد شتابان کودک افسرده حال
خدمت آن معدن جود و نوال
زاده زهرا گرفت اندر برش
دست دلجویی کشید اندر سرش
اشک چشم را ز رحمت پاک کرد
جستجوی حال آن غمناک کرد
چون تسلی داد اشک و آه او
کشت اسبی را به خاطرخواه او
داد پس لخت جگر بر دست او
طفل در نزد طبیب آورد رو
کرد از رنک فرس از وی سئوال
پنج نوبت آن طبیب بی‌مهال
گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست
بهر درد مادرت مطلوب نیست
نج نوبت شاه گردون اقتدار
پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار
رحم کردن بر یتیمان را حسین
داشت اندر ذمت خد فرض عین
دید چون این جودو احسان و اطیب
شد محب آن شهنشاه غریب
ای حمیت پیشگان و شیعیان
گر بود انصاف در خلق جهان
دور از رحم است ای اهل کمال
اینچنین سلطان با جود و خصال
شمر روی دخترش نیلی کند
نیلگون رخسارش از سیلی کند
جمله را پای پیاده روز و شب
در بیابان‌ها دواند از غضب
عترت آن شاه بی‌مثل و نظیر
برد اندر کوفه چون شمر شریر
داد اندر گوشه زندان مکان
آن حریم سرور کون و مکان
سر برهنه دل گرسنه جان کباب
پوست افکنده بدنشان آفتاب
جای دست مرحمت‌های پدر
سنگ و چوب کوفی رشامی بسر
بر سر آن بی‌کسان در روزگار
جز کنیزان کس نمی‌کردی گذار
مردم کوفی شب اندر خانه‌ها
کودکان چون گنج در ویرانه‌ها
روز و شب از چشم ایشان رفته خواب
شب ز سرما روزها از و آفتاب
بلکه دادندی تصدق کوفیان
بر یتیمان حسین خرما و نان
سویشان کلثوم چون کردی نظر
سوختی او را از این محنت جگر
می‌گرفت آن نان ز دست کودکان
با غصب می‌گفت با آن ناکسان
کای گروه سست عهد بی‌وفا
از خدا شرمی ز پیغمبر حیا
کوفیان مارا تصدق کی رواست
کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست
ما که در این شهر خوار و مضطریم
آل یاسین عترت پیغمبریم
روزگاری خانمانی داشتیم
از بزرگی ما نشانی داشتیم
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۳ - جنگ شداد با رب‌العالمین جل ذکره
کرد چون شداد از راه عناد
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمی‌خواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بی‌ادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بی‌ادب
کشت سبط مصطفی را تشنه‌لب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بت‌پرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بی‌نقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تب‌دار زین‌العابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بی‌عمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب می‌زدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بت‌پرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلب‌های شهید کربلا
می‌نمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بی‌تحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بی‌نوای خسته‌جان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر می‌کند قلب تو خوش
پس مرا ای بی‌حیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۵ - در مدح حجت الله(عج الله تعالی فرجه)
گرفت لشگر دی باز روی کیهان را
نمود طی ورق عشرت گلستان را
خبر دهید ز آشوب دهر مستان را
که تا پذیر شوند آفت زمستان را
به دفع زحمت دی رونق شبستان را
دهند از می و نی بانو ابچینک و رباب
ربیع وصیف و خریف تو شد به غفلت صرف
غنیمت است به فصل شتاء موسم برف
که از حیات ببندیم با حریفان طرف
ببار ساقی گلچهره ظرفهای شگرف
از آن می غنی و از تصور این حرف
بپوش چشم و مشو مضطرب ز بیم عذاب
چو تار زینب و پول عمل بهم بسته
بهم چون لازم و ملزم هر دو پیسته
به فن باده چرا شیخ شیشه بشکسته
نکرده حمل به صحت چگونه دلخسته
قلوب ما چو ز کل جهات وارسته
ز جام پیر خراباتیان شدیم خراب
مرا که بود ز این پیش جان ز تن نومید
ز شرب این میم اصلاً نبود خوف وعید
کنونکه مهر سعادت ز مشرق امید
ز عون فالق الاصباح رخ نمود و دمید
که چون ولادت سعد امام عصر رسید
مرا چه باک ز اندیشه ثواب و عقاب
سمی احمد امی ولی ایزد پاک
قوام هستی ایجاد و انجم و افلاک
ز خاتمیت انباز سید لولاک
به مهدویت موصوف در سراچه خاک
معین دین و دل و باعث نجات و هلاک
که حرف مجملی از وصف اوست چار کتاب
خدیو خطه امکان امام عصر زمان
شریک قرآن هادی انس و رهبر جان
ظهور هستی مطلق خلیفه الرحمن
به روز وحدت واجب نتیجه امکان
ز روی اوست هویدا به قلب اوست عیان
صفات ایزد و علم مهیمن و هاب
ولی امر خداوند مهدی موعود
نظام دهر وصی محمد محمود
بهم زننده قانون ارمنی و یهود
بهر چه هست پدیدار در جهان وجود
دلیل راه به حکم یگانه معبود
کفیل رزق به امر مسبب الاسباب
کف کفایت او کافی طریق سئوال
بیان شافی او مشکلات را حلال
فناکننده شیطان کشنده دجال
مخرب بلد کفر و شرک و بغضی و ضلال
به حفظ سلسله عقل رهبر ابدال
به نظم رشته توحید سرور اقطاب
حکیم گوید و این است کار عقل بصیر
که نیست ماهیت شیئی انقلاب پذیر
کنون چه گویم در حق آن سپهر سریر
که چون خداست به تکوین کائنات خیبر
اگر کنم به خدائیش شبهه زین تقصیر
هزار بار اتوب الیک یا تواب
شهنشا نظر مرحمت به ما واکن
به دهر فتنه و آشوب را تماشا کن
بیا به مسند شرع محمدی جا کن
طریقه نبوی را دوباره احیا کن
ز زنک شرک دل خلق را مصفا کن
ز انتظار برآور دگر دل احباب
تو پشت پرده غیب و جهان و کون و فساد
شد از فساد مهیای سستی بنیاد
ببین تعدی فرعونیان ذوالاوتاد
تمام بی‌خبر از ربک لبا المرصاد
تعال بالعجل ای هادی سبیل رشاد
بزن به پیکر شراره سوط عذاب
نگاهداری دین در کف اندرین اوقات
گرانتر است ز قبض حدیده محمات
کنند دعوی دینداری و به جنب فرات
عصاه امت جد تو ای ستوده صفات
به روز جمعه و هنگام ظهر و وقت صلوه
غریب و تشنه حسین را کشتند بر لب آب
نبودی آنکه ببینی چگونه بی‌کس و فرد
عزیز فاطمه عطشان به شامیان رو کرد
که ای گروه ز ایمان گذشته نامرد
مرا به این همه داغ و فراغ و محنت درد
سه حاجتست تمنا در این زمان نبرد
اگر کنید اجابت مرا ز راه صواب
نخست آنکه برای خدا دهیدم راه
کزین دیار به درد و فغان ناله آه
من ستمزده ا عترت رسول خدا
برم به شهر مدینه به جد خویش پناه
دوم ز تشنگی‌ام شد جهان به دیده سیاه
کنیدم از کف آبی علاج قلب کباب
سوم اگر نشود این دو مطلبم حاصل
به آب رحم سرشته است گر شما را گل
کجا رواست به یک کشته یک جهان قاتل
شده است کار من از زندگی دگر مشکل
چه می‌کنید مرا بیگنه چنین بسمل
بری کشتن من یک به یک کنید شتاب
به حاجت سیم آن گزیده یزدان
سپاه شام ببستند عاقبت پیمان
ولی وفا ننمودند لشگر عدوان
به تیر و تیغ و خدنک سه شعبه و پیکان
به سنگ و چوب و عصا و عمود و نوک سنان
زدند آن قدر از هر طرف که شد بی‌تاب
به جای دوش نبی بر سرزمین جا کرد
عزیز فاطمه بر روی خاک ماوا کرد
مکان به سینه او شمر بی‌سر و پا کرد
ز قلب خیر ناصبر و تاب یغما کرد
سرشک دیده (صامت) روان چو دریا کرد
نمود عالم ایجاد را تمام خراب
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۴ - وقایع جناب حر بن یزید ریاحی
چند ای دل از تغافل در ورطه هلاکی
واندر هلاک جان نیست اندر دل تو باکی
بی‌باکت عجیب است با آنکه مشت خاکی
ای مشت خاک تا کی محبوس این مغاکی
تا در مغاک هستی ای مهر تابناکی
تابنده کوکبت پست از صدمه افول است
شد اربعین عمرت مایل به سال پنجه
از بهر گنج دنیا خود رامساز رنجه
تا کی سفر باور رنج بهر درم به گنجه
جانر بس است زحمت در معرض شکنجه
زال جهان غدار گرگیست تیز پنجه
کارش بدلفریبی نقل سراب و غولست
در قاف قرب جانان بی‌شوخی و ظرافت
از این دیار نبود جز یک قدم مسافت
در این رباط ویران با این همه مسافت
آسودگی محال است ای طالب شرافت
پستی ز سر بلندی است و ز شهرت است آفت
گمنام شو که راحت در عزلت و خمولتست
چندین هزار شوهر از بهر خواستگاری
سوی عجوزه دهر کردند روی یاری
آخر نبود از پیش یک تن به حجله کاری
جز از عنا و محنت غیر از بلا و خواری
تن را نبود سودی جان را نماند یاری
با آن همه طلبکار این نسیه لاوصولست
از کوه کوه تقصیر با این همه فراست
نی واقف از جزائی نی واقف از سیاست
کرده به خرج دنیا سرمایه کیاست
از آفت خزان ساز زرع عمل حراست
ابلیس وار تعجیل چند از پی ریاست
بنما حدر که شیطان در کارها عجولست
در موسم جوانی در روز تندرستی
گشتی ز فیض کامل کردی به کار سستی
در شیب تا تو با شاب همبازی نخستی
من بعد بازجویی زین پیش هر چه جستی
تا کی خیال بافی با چند نادرستی
کار مآل بینی کار ذوی العقول است
آویز گوش خودساز این پند خوشتر از در
از قول صانع کل ز «الهکم التکاثر»
در «زرتم المقابر» قدری نما تفکر
شو کربلایی عشق آزاده باش چون حر
پایان کار خود کن از حال حر تصور
جسمت چرا نژند است جانت چرا ملولست
ابن زیاد چون کرد او را به کوفه سردار
در جنگ شاه مظلوم با کوفیان غدار
در هر قدم رسیدی در گوش آن وفادار
صورت بشارت خلد صیت برائت نار
هر دم تعجب حر گشتی فزون از این کار
غافل که این عنایت از عشق بوالفضولست
در راه کوفه چون گشت ملحق به موکب شاه
نزدیکی زبالی بگرفت بر حسین راه
آثار تشنگی یافت در حر شه فلک چاه
سیراب کرد او را لشکرش به دلخواه
آری چنین امامی است مصداق رحمه الله
هم منتهای مامول هم غایت السئولست
وقت نماز چون گشت حر ازصفای پنهان
با لشگر اقتدا کرد بر مقتداری امکان
پس سوی کوفه کردند روان در آن بیابان
در نینوا رسید از ابن زیاد فرمان
تا راه او ببستند از چار سو ز عدوان
آن را که ارث ما در دنیا ز عرض و طولست
چون صبح روز عاشور حر حرب را بپا دید
بن سعد را چو نمرود در جنگ با خدا دید
خود را مصاحب خوف هر لحظه بار جادید
اصل بنای دنیا در معرض فنا دید
بنیان وی هدر یافت بنیاد وی هباء دید
دانست آخر دهر مکر و فریب گولست
چندی پی تفکر در جیب سر فرو داشت
با عقل در سخن بود با جهل گفتگو داشت
ز آن آتشی که در دل از بار آرزو داشت
آخر به خاک افشاند آبی که در سبو داشت
یعنی عدول بنمود از آنچه دل بدو داشت
گفتا برات بی‌اصل درمان او نکولست
شد با غلام و فرزند بهر حیات دائم
در درگه حسینی از روی جهد عازم
لیکن بدوچه ره بست روز نخست قائم
از قول خود پشیمان از فعل خویش نادم
رو سوی درگهی کرد کز کثرت مکارم
میکال را هبوطست جبریل را نزول است
چون بت شکن خلیلی بر عشق نار پویا
یا همچو پور عمران خائف به طور سینا
بر رفرف محبت معراج قرب جویا
نازن به خلق ناسوت تازان به عرش اعلی
جبهه بدان دری سود از کثرت تمنا
کش جبرئیل بی‌اذن ممنوع از دخولست
محرم بقاب قوسین چون بهر التجا شد
سرگرم در مناجات با مظهر خدا شد
معشوق عذرخواهی از سبط مصطفی شد
گفت ای که از وجودت ملک و ملک بپا شد
اول اگرچه از من بر حضرتت جفا شد
از کرده‌های بی‌جا اکنون مرا عدول است
ای دوحه نبوت ای ریشه امامت
ای کان لطف و احسا ای معدن کرامت
گر از برای تائب باشد ندم علامت
اینک منم غریقی در لجه ندامت
گاهی شود که انسان از شیوه لئامت
در حق خود ظلومست در کار خود جهولست
دریای رحمت حق آثار لطف باری
چون سری حر نظر کرد با اشکهای جاری
سر او فکنده در پیش از فرط شرمساری
بگشود باب احسان بر روی وی زیاری
آری صفات باری دایم ز برد باری
اشفاق را مهیا الطاف را شمولست
دادش چو سرخط عفو آن سرمدی نشانه
زد از شراره شوق پا تا سرش زبانه
شد اول شهیدان آن فارس یگانه
بگرفت رخصت جنگ شد در جدل روانه
از بهر داد سر جوینده بهانه
چون با ر بس گرانی کور را بدل حمولست
با کوفیان ندا کرد کی حزب شوم شیطان
گیرم حسین نبود سبط نبی به دوران
نزد شما غریب است وارد در این بیابان
شمشیر کین کشیدن بی‌جا بروی مهمان
در هیچ دین و مذهب ای خلق نامسلمان
نه تابع فروع است نی جامع الاصولست
طومار حق‌شناسی گردید تا دمی طی
کاین سروری که شاهست بر هر قبیله حی
گشته چه عبد مملوک لایقدر علی شیء
ره آنچنان به غربت گردیده تنگ بروی
کز تشنگی حریمش نالد زنای چون نی
با آنکه آب عالم مهریه بتول است
این گفت و آشنا کرد مهمیز را به توسن
شد غرق قلزم جنگ مانند کوه آهن
تنها نمود بی‌سر سرها نمود بی‌تن
آزاد کرد اجساد از قید خود و جوشن
وز داس تبع بنمود کشته ز کشته خرمن
گفتی که شیر غضبان با بختی ز لول است
شوق لقای غلمان آخر گرفت تابش
وز حوریان جنت از غیب شد خطابش
خود را سبک عنان ساخت پای گیران رکابش
یعنی به خاک جا کرد از پشت زین جنابش
آمد به روی بالین دلبند بوترابش
آن‌سان‌که فی‌الحقیقه آمال را حصولست
از خاک ره سروی بگرفت در کنارش
وز صفحه جبین ساخت پاک از وفا غبارش
مرهم به زخم بنهاد از چشم اشکبارش
حر گشت آخر کار بخت خجسته یارش
اول قدم به مقدم بنمود جان نثارش
آن را که در فنایش ارواح را حلولست
جانها فدای جانت ای زاده پیمبر
تو در بغل گرفتی حر شهید را سر
پس از چه مسلمان بر تو نگشت یاور
در زیر چکمه شمر ای نور چشم حیدر
یک تن نگفت آن روز با کوفیان کافر
کاین بی‌گناه مظلوم ریحانه رسولست
ای روی بال جبریل گردیده عرش پیما
آخر فتاد جسمت عریان به خاک صحرا
شد زیر خار و خاره پنهان تنت سراپا
نه مادری که سازد بهرت کفن مهیا
نی‌خواهری که از مهر به قبله‌ات کشد پا
جسمت به خاک پامال زیر سم خیولست
هر چند سحر (صامت) در شرع ماجراست
سحرحلال شعرم مقبول خاص و عامست
امروز رشته نظم چون در کف نظامست
هم‌چشمی جنابش بیرون ز احترامست
اما چه این مسمط فرموده قواست
فرمان وی مطاع است احکام و قبولست
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - و برای او رحمه الله علیه
اگر دستت رسد با همنشینی
دو روزی خلوتی را برگزینی
گل راحت به کام دل بچینی
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه کیشی و نه آئین و نه دینی
ترا کرده چنان خواب گران مست
که جز خود کس ندانی نیست یا هست
اگر خواهی بلندی پست شو پست
بترس از زیردستان ای زبردست
که دستی هست در هر آستینی
اگر سلطان اگر شهزاده گر شاه
چو دست چاره شد از دهر کوتاه
نمی‌آید به کارت منصب و جاه
ره ما تیره و هر گم صد چاه
نه راه پس نه چشم پیش‌بینی
چو شد پیمانه پر گر شهد و گرسم
تو را دولت اگر بیش است وگر کم
دو روز عمر اگر شادی و گر غم
بود آسوده آن کز خلق عالم
نه مهری باشدش در دل نه کینی
به یک قطره ز دریا کم چه باشد
ز گنجی بذل یک درهم چه باشد
عنایت با گدام یک دم چه باشد
مرا غم از در منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه‌چینی
نمودی عمر صوف اندرز و مال
نشد یک دم که باشی فارغ البال
دو روی هم بپردازی به اعمال
نمی‌گردد شراب انگور صد سال
اگر در خم نماند اربعینی
چو زیر خاک باشد منزل ما
دگر هیچ است سعی باطل ما
نگردد صادف دنیا با دل ما
وفا تخمی است در آب و گل ما
نروید این گیاه از سرزمینی
هر آن زهدی که بهر خود رستی است
نه زهد است آن کلید چاه پستی است
مروت زاد راه تندرستی است
بیا ساقی که کیش عشق مستی است
برو زاهد چه دنیایی چه دینی
نه هر کس را شود رفعت مسلم
نه هر کس جام دارد می‌شود جم
نه هر گوشی است بر اسرار محرم
شود تا نقش در وی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
توانی هر چه نیکو ساز اخلاق
که خشکی زهر و خوشر وئیست تریاق
مکن بر خود چو (صامت) تنگ آفاق
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علم الیقینی
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - و برای او علیه الرحمه
‌ای دل وفا و عهد به دور زمان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بی‌ستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
می‌خواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد می‌کند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دل‌گشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریه‌ات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۵ - همچنین
ای غمگین تو را با شادی دوران چکار
صید شمشیر اجل را با لب خندان چکار
مشت خاکی را به کبر و کنینه و طغیان چکار
واله و آشفته را کفر و با ایمان چکار
مردم دیوانه را با شحنه و سلطان چکار
کار را از بهر دنیا کرده بر خویش تنگ
می‌زنی بر شیشه قلب ضعیفان چند سنگ
می‌بری تا کی به خون مردمان از ظلم چنگ
هر که در بحر عمیق افتاده در کام نهنگ
دیگرش با کار نوح و صدمه طوفان چه کار
از سر پی افسر خود دور کن تاج غرور
تا نگردی پایمال خلق محشر همچو مور
تا توانی با خدا شو آشنا ز ابلیس دور
زاهدان را چشم بر فردوس و حور است و قصور
عاشقان را با بهشت و کوثر و غلمان چکار
نیمه شب از بستر غفلت گهی بردار سر
عذرخواهی کن ز جرم خود به نزد دادگر
تا شود اندر دلت نور حقیقت جلوه‌گر
بلبلان گر راز دل گویند با گل در سحر
بوم را با ارغوان و نرگس خندان چکار
ای در آغوش عروس جهل روز شب بخوانب
یا مبر مال کسان را یا نما فکر جواب
می‌کمنی تا کی ز ظلم خود دل مردم کباب
هر که در فکر قیامت باشد و یوم حساب
کار او با اهل ظلم و دفتر دیوان چکار
ای خوشا آنان که پیش لطمه چوگان عشق
پای افشاندند خویش مردانه در میدان عشق
جان چون (صامت) باختند اندر سر پیمان عشق
سعدیا تا چند گویی درد بی‌درمان عشق
کشتگان دوست را با درد و با درمان چکار
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۷ - و برای او
ای که نموده ترک سر بهره کلاه سروری
می‌ترسد به سروری هیچ سری به سر سری
بیهده هیچکس نشد شحنه شهر مهتری
با ملک ار ترا بسر هست هوای همسری
ترک نماز جان و دل شیوه نفس پروری
جغد صفت نشسته‌ای خوش بخرا به بدن
بسته‌ای آشیانه را سخت به شاخسار تن
در ره تست منتظر دیده مردم وطن
خیز وز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا بسپهر برکشی ماهیچه توانگری
ره تبری به منزلی تا کنی سفر ز خود
می‌طلبی ز گمرهی از دگری خبر ز خود
خواهی اگر که خویش را جوی تو راهبر ز خود
ساغر بزم بیخودی در کش و در گذر ز خود
تا کندت به آسمان ماه دو هفته ساغری
طی طریق بندگی نیست به لشکر و سپه
در سرلشگر و سپه عمر چه می‌کنی تبه
جانب همرهان خود از چه نمی‌کنی نگه
منزل یار را بود وادی نفس نیمره
کی برسی بیار خودگر که ز خویش نگذری
نوبت خسروی زند چرخ به آشیان تو
از فلک و ملک بسی آمده پاسبان تو
بنده نقش می‌شود کو نکشد کمان تو
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آن که تو بسته‌ای کمر بر در او به چاکری
باغ و بهشت و عجب مفت ز دست هشته‌ای
از سر خانمانتاز بی‌خبری گذشته‌ای
گرد حریم قرب حق یک نفسی نگشته‌ای
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشته‌ای
کوش که با فلک زنی طنطعنه برابری
گرد حلاوت جهان هرگز مگرد چون مگس
محتسب حساب خود باش و بدرد خود برس
کوس رحیل کاروان بشنو و ناله جرس
توشه راه خویش کن تا نگرفته راه پس
عاریه‌های خویش را از تو سپهر چنبری
دوری نمی‌کنی چرا ساغر بیهشی ز لب؟
طالب راحتی اگر منزل عافیت طلب
نماد معاد خویش کن دانه اشک نیمه شب
قافله وقت صبحدم رفت و تو مانده عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشگری
لوح ضمیر خویش کن صاف ز نقش مهر کین
پند طبیب گوش کن پس به شفای او ببین
به بودت ز درد دان شور شراب درد دین
تن به بر هیست بس سمین گرک فناش در کمین
از پی قوت خصم خود این به را چه پروری
تیر تغافل امل تا به کمان تو بود
طعم طعام خود سری تا به دهان تو بود
چون بره‌ای تو فی‌المثل گرگ شبان تو بود
نفس هواپرست تو دشمن جان تو بود
بیهده ظن دشمنی بر دگران چرا بری
عمر عزیز تو تلف در سر روزگار شد
دست امید کوته و پای طلب فکار تو
قافله رفت (صامتا) خیز که وقت بار شد
هر که بدیدم او حدی رهرو کوی یار شد
از همه مانده‌ای بجا خود مگر از که کمتری
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۲ - فی‌الموعظه
داد دوشینه مرا هاتف غیبی آواز
کای بزند تن و طالب خلوتگه راز
چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی
ای هما صعوه صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالینهوس باز نگیری نفسی
هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همه بار به منزل نرسی
تا تو درکشور تن ترک تمنا نکنی
بعبث در صف مردان جهان جا نکنی
ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست
شجر عمر در عاقبت خود نظری وانکنی
این می‌ حب جهان قابل بدمستی نیست
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
می‌رود قافله عمر و تماشا نکنی
حیف از این عمر گرانمایه که نشاخته‌ای
قدر او را و چنین مفت ز کف باخته‌ای
تیر تدبیر به صید تن خود آخته‌ای
مرگ را مصدر افسانه خود ساخته‌ای
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی
می‌کنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب
او فکنده است بدینسان ز فرازت بنشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
لب در این بادله اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بی‌جا نکنی
آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی
بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حاصل ضعیفان جهان خنده کنی
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...
سخت بازال جهان طرح و فاریخته‌ای
در شهواری و با خاک در آمیخته‌ای
خاک بر فرق ز غربال عمل بیخته‌ای
با جهان این سروکاری که تو انگیخته
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی
تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند
بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
تا ز تلخی چو صدف صبر بدر یا نکنی
سینه خویش پر از لولو لالا نکنی
سر به زانوی غیب چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود
گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید ین گونه بسر برد در اقلیم وجود
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی
تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری
با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم بچه امید چنین مغروری
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی بستم ریزی و حاشا نکنی
همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند
هر چه با دست بکشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کشته خود را دیدند
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۳ - و برای او فی النصیحه
دلم ز خلق جهان و جهان ملال گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال می‌کوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنان‌زاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشسته‌اند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیده‌ام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۴ - و برای او فی النصیحه
گوشت کن ای مست غفلت تا که هشیارت کنم
تا یکی در خواب خواهی ماند بیدارت کنم
شربتی از داروی اسرار در کارت کنم
تا علاج خستگی از طبع بیمارت کنم
پیشتر از آنکه صید چنگل دوران شوی
همره ضحاک نفس اندر چه زندان شوی
اولا کبر و تکبر را ز دامن پاک کن
پس به فرق شهوت و عجب و تمنا خاک کن
جامه منت به تیغ بی‌نیازی چاک کن
روح قدسی شو چو عیسی جای در افلاک کن
پیش از آن کاندر سردار ملامت جا کنی
طعنه مخلوق رابر گوش جان اصغا کنی
ای برادر از جهان، اهل او بیگانه باش
گنج هستی را اگر خواهی برو دیوانه باش
شمع وحدت را چه می‌جویی برو پروانه‌اش
نی که بر هر طرف دامن چنگ زن چو شانه باش
زانکه اندر مردم دنیا وفایی نیست نیست
آشنایی را رها کن آشنایی نیست نیست
گوهر مقصود از دریای بی‌پایان ببین
اغنیار ابین چو قارون غرق در زیرزمین
چوب از تقوی و انبان از توکل برگزین
نی بمانند گدایان بر در درها نشین
جان من هر کس که گول نفس شیطان خورد خورد
هر که هم گوی سعادت را ز میدان برد برد
راحت ار خواهی قرین صحبت نادانمشو
عزت ارجویی رهین منت دو نان مشو
رحمت ار خواهی دخیل کثرت عصیان مشو
زین سه فعل اول حذر کن عاقبت گریان مشو
چون نمی‌ترسی ز خود بین نی ز کس تقصیر را
چاره خود کن رها کن دامن تقدیر را
پیشتر از ما هم آخر روزگاری بوده است
سال و ماه و هفته و لیل و نهاری بوده است
مفلس و بی‌قدر و شهریاری بوده است
بستر خاکی و تخت زرنگاری بوده است
ای برادر افسر دارا و جام جم چه شد
جیش سلم و تور کو آن بهمن و رستم چه شد
زیر این کاس مقرنس هیچ دل خرم نشد
هیچ وقت این خاک سیر از زاده آدم نشد
هیچ کس را عاقبت جا جز به خاک غم نشد
ذره از نور ماه و پرتو خور کم نشد
آنکه گردد مبتلای دوزخ حرمان تویی
بی‌نصیب از هر دو عالم صاحب خسران تویی
تا کی از نقد غنیمت سرفرازی می‌کنی
فخر بر خلق جهان از بی‌نیازی می‌کنی
بر گدایان در خور ترکتازی می‌کنی
خاک عالم برسر تو خاکبازی می‌کنی
این همه عمر طویلت را هلاکی بیش نیست
این همه سیم وزرت را مشت خاکی بیش نیست
گر به حکمت ور به عرفان می‌شدی تدبیر مرگ
کی شد فرموریوس آونک در زنجیر مرگ
یاز سقراط وفلاطون می‌شی تاخیر مرگ
تا ابد لقمان نبودی طعمه شمشیر مرگ
ای برادر درد روز مرگ را نبود علاج
شربت و پاشیوه و منضج ندارد احتیاج
پس بیا و تخم نیکی در درون دل بکار
آنچنان تخمی که گردد سبز در فصل بهار
جیفه دنیا همان با اهل دنیا واگذار
دولت جاوید و فصل سرمدی کن اختیار
سر بر آر از بستر غفلت که کار از دست رفت
وقت را فرصت شمرهان روزگار از دست رفت
تخم نیکی چیست اول بی‌سر و سامان شدن
دوم از رخت فضیحت پا و سر عریان شدن
سوم از آزار مردم ایمن و ترسان شدن
چارم از خوف عمل هر نیم‌شب گریان شدن
چارر کن دین خود زین چار بند آباد کن
خویش را ز طاعت حرص و هوی آزاد کن
این شنیدستم که روز حشر با آن التهاب
شخص عاصی در حضور آید چو از بهر حساب
نامه اعمال خود بیند چو خالی از ثواب
لال گردد در حضور کردگار اندر جواب
اشک خجلت را روان از دید بر دامان کند
پشت بر فردوس اعلی روی در نیران کند
آن زمان آید ندا از مصدر عز و جلال
می‌روی اندر کجا ای بنده با رنج و ملال
عرض می‌خواهد کرد عاصی در حضور لایزال
چون مرا در حضرت تو نیست تاب انفعال
عاصیم لایق به آتش سوزی نیران می‌روم
نی به جز از انفعال جرم و عصبان می‌روم
با یک اقرار زبانی از چنان هول شدید
قفل نومیدی او را لطف حق گردد کلید
مژده رحمت رساند از خدا بروی نوید
آری آری ناامیدی را بود در وی امید
ای خوش آن دم (صامتا) کز لطف اخلاق مبین
بشنویم آواز «طبتم فادخلوا خالدین»
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
ز دولت نخل امید کسی گر بارور گردد
بباید با ضعیفانش محبت بیشتر گردد
به آب تلخ سازد چون صدف کان گهر گردد
ترا گر کشتی تن خواهی از غم بی‌خطر گردد
مده آزار دلریشان که بینم دردسر گردد
همه روی زمین ملک تو شد دیگر چه می‌خواهی
به جز طبل نفیر و زینت و افسر چه می‌خواهی
به غیر از حشمت و اسباب و سیم و زر چه می‌خواهی
ز خون این ضعیفان ستم‌پرور چه می‌خواهی
نمی‌ترسی که روزی روی دولت از تو برگردد
به بازوی یلی گیری ز سر گر افسر دارا
چه فرعون ار نمائی ادعای «ربکم اعلی»
چو اندر حق گذاری نیست پای عدل تو برجا
ستون خیمه‌ات گر بگذرد زین گبند خضرا
به یک آه سحرگاهی همه زیر و زبر گردد
تو را گفتند سلطان یعنی ای سلطان عدالت کن
تو را خواندند عادل پس ز مظلومان حمایت کن
تو را گویند راعی پس رعیت را حمایت کن
نگفتندت که بر بالین راحت استراحت کن
بود سلطان کسی کز زیردستان باخبر گردد
شبی هرگز گدایی را به خوان خود نمی‌خوانی
نمی‌بخشی به یک سائل بهای لقمه نانی
بجوزا گر نروید حاصلت از تخم میزانی
شوی شاکی ز دست کردگار اما نمی‌دانی
که آن قحط مروت باعث قطع ممر گردد
دمی ای تابع حرص و هوا از خویش یادآور
خیال جمعی ار داری مکن در جمع سیم و زر
چه خواهی کرد در میزان عدل حضرت داور
تو را کامروز در خاطر نباشد خوف از محشر
گناه کیست در فردا تو را جا در سقر گردد
اگر بار امل‌ها را ز دوش خویش برداری
طمع از آرزوی نفس دوراندیش برداری
دل از شیطانی ابلیس کافر کیش برداری
توانی لشگر اندوه را از پیش برداری
گر عالم بر تو از سوراخ سوزن تنگتر گردد
به شمشیر طمع خون تمام خلق می‌ریزی
نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی
به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی
زنان شبهه‌ناکت در جهان چون نیست پرهیزی
مبین از چشم کوکب گر دعایت بی‌اثر گردد
خدایا بندگانت را به ظل لطف راهی ده
ز غوغای قیامت در جواز خود پناهی ده
به ما از این همه غفلت زبان عذر خواهی ده
(به صامت) از ره الطاف تخفیف گناهی ده
بر آن درگه نیاید کس که تا نومید برگردد