عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن
اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار
پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است
پردۀ اهریمنی بر روی یزدانی نگار
گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر
چون نشاید تیر باران سموم (؟) سازگار
روی زیر آب دارم ، آب نه بل خون دل
روح زیر بار دارم ، بار نه بل تیربار
زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی
ز آفرین خواجۀ پیروز بخت نامدار
خواجۀ سید ستوده بوالحسن کاندر جهان
رخنه های ملک را ایزد بدو کرد استوار
چون زمانه بی منازع ، چون خرد بی عاندت
چون حقیقت بی خیانت ، چون سلامت بی عوار
قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ
دست او را در سخا دریا مخان کآیدش عار
خدمت او در شرف گردون نبازی (؟) نیستی ؟
نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار
بردباری کردنش گوئی بخشم اندر برد
خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار
گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان
جود او پا مال باشد دایم اندر کارزار
از گنه کاری همی منت پذیرد پر گناه
تا بیامرزد مر ایشان را بوقت اعتذار
نیست گردد هر کجا جودش بود اصل عدد
فتح گردد هر کجا فضلش بود عقد شمار
قدر او چون غیب شد پنهان از اندر یافتن
ور چه در گیتی چو صنع غیب دانست آشکار
هر کرا تریاک دادست اتفاق خدمتش
از هلاک ایمن بود گر هست بر دندان مار
هر کجا هستند بد خواهان او را بر نهیب (؟)
رگ بتن در سلسله و مغز در سر ذوالفقار
خدمت او گیر ار ایدون افتخارات آرزوست
ار نگیری خدمت او از تو گیرد افتخار
ناگسی کرده یکی خواهنده را از در هنوز
باشد از بهر دگر خواهنده ای بر انتظار
ما بجود او همی زنهار یابیم از نیاز
مال او از جود او پس چون نیابد زینهار
یکدل است او را ، در آن دل صد هزاران فضل هست
ور هزارش دل بود هم فضل خواهد صد هزار
نه که گیتی اختیارست آنکه زو دارد ز خیر
بلکه خیر خویش کردست او ز گیتی اختیار
ابر اگر هر چند بر دارد ز دریای سرشگ
هیچ نقصان آید اندر موج او وقت بهار
یادگار رحمت ایزد جهانرا تو بسی
این جهان بی تو مبادا بی تو از تو روزگار
با همه حزمت امان و با همه عزمت ظفر
با همه فعلت کفایت ، با همه طبعت وقار
مدح نیکو زشت گردد جز بزیر نام تو
اسب نیک ای خواجه بد گردد بزیر بدسوار
از حروف آفرین تو همی نسخت برند
صورت روی پری را بتگران قندهار
گرچه با قدرند ملک و نصرت و فتح و ظفر
سایۀ فرهنگ تست آموزگار هر چهار
مستعارست آنچه بخشید آسمان از مال و جاه
و انچه زین دو چیز بخشی تو نباشی مستعار
بدره لاغر کرده ای تا شکر فربه شد از آن
شکرها فربه شود چون بدره ها گردد نزار
تا شناسد نام رو نام (؟) طبایع مر ترا
آرزو بد آمدن با خدمت تو کرد کار
باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا
بسته ام ، نا آمدن این بنده را معذور دار
تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع
تا فلکها را همی گردش بود همواره کار
همچنین بادی که هستی جاودان با کام دل
شاد بخت و شاد جان و شاد طبع و شاد خوار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
از دیدن و بسودن رخسار و زلف یار
در دست مشک دارم و در دیده لاله زار
بامشک رنگ دارم از آن زلف مشکرنگ
با لاله کار دارم از آن روی لاله کار
ماندست چون دل من در زلف او سیر
رخسار آبدارش در زلف تابدار
گه بنددش بحلقه و گه داردش اسیر
تا همچنانکه اوست سیه گشت و بیقرار
سرو و مه و بنفشه ببستان بهل که او
ماهیست پر بنفشه و سرویست پر کنار
گفتم ستاره دارد در نوش تا بکرد
نوش ستاره دارش چشمم ستاره بار
از عشق خیزد انده ، تا کی بلای عشق
در عشق خیر نیست من و نعت شهریار
سلطان عصر شاه جهان سید ملوک
مسعود فخر عالم و آرایش تبار
شد روزگار بندۀ او زانکه ننگرد
از روزگار جز بخداوند روزگار
تا کامگار گشت بشاهی ودخسروی
یکدم زدن نگشت برو خشم کامگار
شاها ز مرکب تو شگفت آیدم همی
کش تن بیافرید خداوند از وقار
بیرون جهد ز دایره گر برکشی عنانش
وندر جهد چوران بفشاری بچشم مار
اندر هوا چو باد و بباد اندرون چو کوه
وز بار او زمین نتواند کشید بار
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین
گر از عشقش دلم باشد همیشه زیر بار اندر
چرا گم شد رخش باری به زلف مشکبار اندر
اگر طعنه زند قدّش بسر و جویبار اندر
چرا رخنه کند غمزه ش بتیغ ذوالفقار اندر
شکسته زلف مشک افشان بگرد روی یار اندر
به شیطانی نیت ماند به یزدانی نگار اندر
جفا گویی گرفتستی وفا را در کنار اندر
تو پنداری گل سوری شکفتستی بقار اندر
گل از رویش برد گونه به هنگام بهار اندر
مغ از چهرش برد صورت به فغفوری نگار اندر
........................................
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر
چنان کو جادویی دارد به چشم پرخمار اندر
دل من جادویی دارد به مدح شهریار اندر
سپهبد نصر با نصرت به کار کارزار اندر
ز عزم و حزم با قوت به جبر و اختیار اندر
چنان یاقوت پیوسته به درّ شاهوار اندر
بیابد مخلص شعری به شعری بر شعار اندر (؟)
نفس خون گردد از نامش به کام کامکار اندر
ز نام او شکست آید به نام نامدار اندر
بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر
بحارستش دل و حکمت بدان ز اخر بحار اندر
هنر گسترد جاهش را به قدر و اقتدار اندر
خرد پرورد عرضش را به جاه و افتخار اندر
ز بهر زایران باشد همی در انتظار اندر
گرفته نقش مهر او به چشم روزگار اندر
وقار آرد وقار او به طبع بی وقار اندر
قرار آرد قرار او به رای بیقرار اندر
ردای دولتش را حق میان پود و تار اندر
پراکنده است فضل او به بلدان و دیار اندر
به عدلش زهر شد بسته به نیش گرزه مار اندر
به فضلش خوشۀ خرما پدید آید به خار اندر
بهیجا چون برون آید چو خورشید از غبار اندر
نشاند تیر را چون مژه در چشم سوار اندر
بود مختار و قادر زو به جبر و اضطرار اندر
بجنگ اندر تو پنداری که هست او در شکار اندر
نورزد جز جوانمردی به عمر مستعار اندر
همه فعلش هنر گردد به دهر پر عوار اندر
شمار او کنار آرد به گنج بی کنار اندر
نگنجد جز وی از فضلش به قانون شمار اندر
عبارت کردن فضلش به صدر اعتبار اندر
عنان عفو او دایم بدست اعتذار اندر
سخندان از یمین او به یمن کردگار اندر
سخنگو از یسار او به توقیر و یسار اندر
نباشد زو عدو ایمن بپولادی حصار اندر
گذر باشد سپاهش را ببحر بیگذار اندر
همی تا روشنی باشد به رخشنده نهار اندر
چو تاریکی بار کان شب دیجور و تار اندر
بقا بادش به مجلس گاه شادی و عقار اندر
ز شرّ خویش بد خواهش بسوزنده شرار اندر
........................................
مبارک اورمزد او ببخت غمگسار اندر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
دژم شده ست مرا جان از آن دو چشم دژم
بخم شده ست مرا پشت از آن دو زلف بخم
لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد
دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم
مشعبد است غم عشق هر کجا باشد
ز خاک آب پدید آورد ز آتش نم
فریش سیم و مر آن سیم را ز مشک حجاب
فریش لاله و آن لاله را ز قیر رقم
بزیر غمزۀ چشمش هلاک و فتنۀ خلق
بزیر حلقۀ زلفش کلید باغ ارم
مهندسی است سر زلف او که دایره را
همی زند به گل سرخ بر خم اندر خم
همیشه سرو و صنم خصم او شدند که او
ز سرو قامت برده ست و نیکوئی ز صنم
بهم ندید و نبیند کس از جهان شب و روز
مگر به چهرۀ او بر که هست هر دو بهم
به سالی اندر هموار پنج جشن بود
دو رسم دین عرابی سه رسم ملک عجم
سه مر عجم را نوروز و مهرگان و سده
بهار و تیر که آباد زو شود عالم
بهار صورت رویی که عارض و زلفش
ز لاله دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز مهرگان و سده بس دلیل روی و دلم
پر آتشم دل و رخساره گشته زرد از غم
دو عید رسم عرب عید اضحی و فطر است
لقای مجلس میر است بر عبید و خدم
سرای اوست مرا کعبه حج خدمت اوست
رکیب او حجرالاسود و کفش زمزم
چو من طواف کنم گرد مجلسش دولت
کند طواف به نزدم چو حاجیان به حرم
سپاهدار عجم میر نصر ناصر دین
که جود خواهد ابر از دو دست او به سلم
به بزمگاه دهد مرد باژگونه عطا
به رزمگاه دهد صید باژگونه درم
همی ز سیرت او گردد آسیای کمال
همی ز عادت او تابد آفتاب کرم
همی بنالد از کف او خزینه به درد
کزوست بر همه کس داد و بر خزینه ستم
بلی کننده به امرش رها شود ز بلا
نعم کننده به کامش رسد به جاه و نعم
نه مونس است موالیت را به از دولت
نه مجلس است معادیت را به از ماتم
همی مدیح ترا من سواد کردم دوش
به نام تو برسیدم نماز برد قلم
به خاکپای تو اندر زمانه را شرف است
سر زمانه همانجا که بر نهی تو قدم
خدایگانا دانی که عید قربان است
به عید نبود چیزی ز رسم قربان کم
به حال عنصری اندر همی خورد امروز
از آنکه خوانند ای شاه تا زیانش غنم
همیشه تا سلب نو بهار حله بود
چنان کجا سلب مهرگان بود ملحم
بقات باد به شادی و عید فرّخ باد
ولیت شاد دل و دشمنت به غم مغنم
همی چمد فلک از بهر آنکه تو بچمی
همیشه باد ترا کار با چمیده بچم
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
همیشه سر زلف آن سیمتن
گره بر گره یا شکن بر شکن
بپیچد همی چون من از عشق او
گره بر بنفشه شکن بر سمن
بشب ماند آن زلف و هرگز که دید
شب قیر گون روز را پیر من
چمیده یکی سرو شد در سرای
مر او را دل مهربانان چمن
شدم فتنه بر غمزگانش بلی
شود فتنه مردم چو بیند فتن
ز خردی دهانش اندرو مانده ام
که دارد دهن یا ندارد دهن
شد از مهر من چیره بر من چنانک
من از عشق او مانده اندر حزن
دگر یاد کردم من اندر غمش
ببندد مرا غمزگانش به فن
ولیکن نبندد که دارد نگاه
مرا از فنونش خداوند من
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
گرفتند شاهان به نیکی سنن
به روشن دلش تازه باشد خرد
به پاکیزه جان زنده باشد بدن
دو دستش ببین تا ببینی عیان
دو بحر گهر موج شمشیر زن
پرستیدنش رکن آزادگیست
دل راد مردان بدو مرتهن
قرین زوال است دشمن از آن
که شد با ازل همتش مقترن
نه جز راستی امر او را رهیست
نه جز نیستی زخم او را مجن
اگر چشم گردد دل بدسکال
بدو در شود تیغ او چون وسن
جدائی ز فرمانش بخت بد است
مکن امتحان گر نخواهی محن
وفایش همه طاعت ایزدی است
خلافش همه طاعت اهرمن
ز هندی نهنگش به هندوستان
نه چنگی برسته ست نه بر همن
کرا نزد او معدن خدمت است
نه صنعا به کار آیدش نی عدن
که دینار او هر زمانی کفش
درفشان کند چون سهیل یمن
ز زوّار بر گنج او هر شبی
برد قیروان تاختن تا ختن
همه پاک شد سیستان از بدی
بدین نیکخو شاه پاکیزه تن
درفشی است از حق بدست بقا
خرد داشته بر در داشتن
به درج اربری بی ثمن گوهرش
به درج آوری گوهر با ثمن
امینی است نزد خدای جهان
هر آن کس که نزدیک او مؤتمن
نیابی تو اندر جهان گردنی
که نز جود او زیر بار منن
اگر باز مانی ز کانی کفش
به جود اندر آید شکست و وهن
معالی بکردار او شد علی
محاسن به کردار او شد حسن
گه دست شستنش نشگفت اگر
شود چشمۀ زندگانی لگن
الا تا به هنگام گل زندواف
بنالد ز شاخ گل و یاسمن
درختی که کردش برهنه خزان
بهارش کند پر جواهر فنن
سر شاه سبز و دل شاه شاد
ولی شادکام و عدو در شجن
بر او اورمزد اوّل مهر ماه
همایون به شادی و لهو و ......ن؟
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح امیر ناصر بن ناصر الدین سبکتگین
فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن
بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن
چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من
روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن
بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز
شب سیاه بر آن روز دلفروز متن
نظارگان تو از دو لب و خط تو همی
برند قند بخروار و مشک سوده بمن
تو مشک زلفی لیکن ترا ز گل نافه است
تو سر و قدّی لیکن ترا جمال چمن
شکنج روی تو ای ماهروی برزگرست
ز مشک بر گل سوری همی نهد خرمن
چه برزگر که خرد را مشعبدست چنان
که جاودان جهان زو برند حیلت و فن
گهی ز سنبل نو رسته پرده ای دارد
گهی بر آتش رخشنده بر کشد دامن
ترا که ماه زمینی بس از من اینکه کنم
تخلص از غزل تو بمدح شاه ز من
امیر عادل عالم سپهبد مشرق
قوام دولت احرار سید ذوالمن
کلید گنج هنر میر نصر ناصر دین
که جانش از خرد روشنست و از جان تن
نیام حلمش و اندر میان او بأسش
بکوه ماند و اندر میان او آهن
بحلقۀ زره اندر برزمگه تیرش
چنان رود که بدرّد حریر را سوزن
دو خلقت است کف راد شاه را بدو وقت
چنانکه بارد بر دوستان و بر دشمن :
چو جام گیرد بر دوستانش جامه و زر
جو تیغ گیرد بر دشمنان حنوط و کفن
کواکبست هنر فضل و فکرتش گردون
جواهرست هنر فخر و سیرتش مخزن
اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او
بماده ماند و باشد بمرگ آبستن
بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی
بدان هنر که ندارد بنزد او مسکن
اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است
رواست او را فاضلتر از جهانش وطن
بدان که مرد ز زن زاد ، زن نشد فاضل
بدان درست که فضل است مرد را بر زن
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱
من گفت نیارم که تو ماهی صنما
روشن بتو گشت ماه و ماهی صنما
من شاه جهان مرا تو شاهی صنما
فرمانت روا بهر چه خواهی صنما
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳
شنگرف چکانیده ترا بر شکرست
مشکین زلفت شکسته گرد قمرست
حورات مگر مادر و غلمان پدرست
کاین صورت تو ز آدمی خوبترست
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴
بشکفته گلیست بر رخ فرخ دوست
نی نی گل نیست آن رخ فرخ اوست
همچون گل سرخ پوست آن برگ نکوست
هرگز دیدی که سرخ گل دارد پوست
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ابروت به زه کرده کمان آمد راست
مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست
ما را ز تو دلبری گمان آمد راست
ای دوست ترا پیشه همان آمد راست
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۹
گل بر رخ تست و چشم من غرقه بآب
من تافته و زلف تو پیچیده بتاب
زلف تو بر آتش است و من گشته کباب
بیخواب من و نرگس تو مایۀ خواب
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد
وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد
نقاش چو نقش تو نیاراید به
دیدار تو باز دل گروگان گیرد
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
زلف تو کمندیست همه حلقه و بند
خالی نبود ز حلقه و بند کمند
آن چاه بر آن سیم ز نخدانت که کند
ور خود کندی مرا بدو در که فکند
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
گفتم چشمم ز بس کزو خون آید
از لاله برنگ و سرخی افزون آید
گفت آنهمه خون نبد که بیرون آمد ؟
کز رنگ رخم اشک تو گلگون آید
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
از بوسه تو مرده با روان تانی کرد
وز چهره دل پیر جوان تانی کرد
رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد
وز غمزه فریب جاودان تانی کرد
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد
از حسن بزرگ ، کودک خرد نزاد
در سحر بدلبری شدستی استاد
این ساحری از که داری ای دلبر یاد
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
از مشک حصار گل خود روی که دید
بر گل خطی ز مشک خوشبوی که دید
گل روی بتی با دل چون روی که دید
بر پشت زمین نیز چنین روی که دید
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
بت گونه از آن بت حصاری گیرد
شب گونه از آن زلف بخاری گیرد
آن دل که بسش عزیز میداشتمی
کی دانستم ز من بخواری گیرد
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
رخسار ترا لاله و گل بار که داد
وان سنبل نو رسته بگلنار که داد
و انروز بدست آن شب تار که داد
وان یار سزا را بسزاوار که داد
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
چون باد بر آن زلف عیبری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد
گل با رخ او برنگ سیری گیرد
بد دل بامید او دلیری گیرد