عبارات مورد جستجو در ۳۴۱ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
بخش ۴۷ - در فتح شهر یزد به اهتمام امیرزادهٔ آزاده هلاکوخان بن شجاعالسلطنه و تفنن به مدح حسینعلی میرزا ملقب به فرمانفرما و شجاعالسلطنه رحمهلله علیهما
تا سلیمان زمان زندان اسکندر گرفت
کار عالم خاصه ایران رونقی دیگر گرفت
خسرو غازی هلاکوخان که از هر حملهای
پشت صد لشکر شکست و روی صد کشور گرفت
کرد تنها فتح یزد از یاری یزدان ولی
صیت فر و شوکتش آفاق سرتاسر گرفت
خصم را کز جا نمیجنبید چون البرزکوه
بختعالمگیرش ازیک جنبشلشکرگرفت
صیت او خورشید را ماند که در یک نیمروز
از حدود باختر تا ساحتخاور گرفت
یزد را کش خصم پیکر خواند و خود را جان کنون
شه به پیکر داد جان تا جانش از پبکر گرفت
از پس صاحبقرانکش خلد باد آرامگاه
شرن تاغرب جهان را ناوک و خنجررفت
از خیال مهتری هر کهتری بینام و ننگ
در حدود مرز ایران ساز شور و شر گرفت
خسرو اقلیم جم فرمانده ملک عجم
از پی احبای داد و دین بسر افسر رفت
همت دست ودلش چون بحر و کان ازهرکران
پای تا سر عالمی را در زر و زیورگرفت
سویکرمان زی حسن شد کرد پیغامی گسیل
با سبک پیکی که در تک پیشی از صرصر گرفت
کاینک ای فرخ برادر باید از کرمان و فارس
موکبی بیحدکشید و لشکری بیمررفت
زانکه بر چرخ خلافت آفتاب خسروان
از کسوف مرگ چهرش رنگ نیلوفر گرفت
زین پیام جانگزا دارای گردون آستان
از تلهف آستین بر خون فشان عبهر گرفت
زان سپس از بهر احیای رسوم سلطنت
ساز و برگ رزم باگردانکنداورگرفت
مر مهین فرزند رادش از پی تسخیر یزد
عجز را در حضرت یزدان قدم از سررفت
چنگ زد در عروهالوثقای عونکردگار
کردگار عالمش از عالمی برتر گرفت
سوی ملکیزدکرد آهنگ و از ده روزه راه
آنچنال خصمش گریزان شد که گویی پرگرفت
آتش کین عدو بر وی گلستان شد مگر
جا در آذر باز ابراهیم بن آزر گرفت
باکف زربخش گفتی از بر تازنده رخش
جای بر باد سبک پی گنج بادآور گرفت
شد چو مجنون بادپیما توسنش وز گرد آن
همچو لیلی آسمان جا در سیه چادر گرفت
رخش او هر جا که رو آورد چون باد بهار
خاک راه ازگرد نعلش نکهت عنبرگرفت
آفتاب خاوری چون نوعروس سوگوار
بر سر از گرد سمندش نیلگون معجر گرفت
تاگشاید خون چو فصاد از رگ جان عدو
از سنان رمح برکف خونفشان نشتر گرفت
جلوهٔ رخسار و گرد جیش و بانگ توسنش
تاباز خور رنگ ازشب رونق ازتندر گرفت
یزد گنجی بود و خصمش اژدها اینک به جهد
گنج را شاه جهانبان از دم اژدرگرفت
نانموده عزم روم و چین به یک تسخیر یزد
باج بر خاقان نهاد و تاج از قیصر گرفت
یزد پنداریکلید فتحگیهان بد از آنک
تاگرفت آن راجهان را صیتاو یکسرگرفت
تهنیت را هر وشاقی سیم ساق از هر کران
درکفی نای صراحی درکفی ساغر گرفت
در کنار جام می هر کودکی زیبا خرام
جا چو طاووس بهشی بر لب کوثر گرفت
هر یکی را حلقه زن برگرد خط زلف سیا
چون سیه ماریکه دردم برگ سیسنبرگرفت
هفت دوزخ را قضا در صولتش مدغم نمود
هشت جنت را قدر در دولتش مضمرگرفت
ای همان دارای شیر اوژن که گاه خشم او
ملک فربه شد به کف تا صارم لاغر گرفت
وهمگویدکاین دماوندست بر البرزکوه
هر زمان کاو جایگه برکوههٔ اشقر گرفت
عقل پنداردکه خورشیدست در تاریک ابر
هر زمان کاو از پی هیجا به سر مغفر گرفت
برکف بخشنده گویی خنجر رخشندهاش
جا نهنگی آتشین در بحر پهناور گرفت
جنبش جیشش بدان ماند که سیلی خانهکن
در بهار از تند کوهی راه هامون برگرفت
نیزهٔ خونخوار در چنگش هرآن کو دید گفت
گرزه ماری جانگزا بنگر کش افسونگر گرفت
روز کین شمشیر او گفتی فراز زنده پیل
آتش سوزنده جا بر تل خاکستر گرفت
نی نی ار پاس ادب موجب نبودیگفتمی
ذوالفقار مرتضی جا در دل کافر گرفت
ذوالفقار مرتضی دارای دین دانی چکرد
گه روان از عمرو بستُد گه سر از عنتر گرفت
گاه کشت آنگونه مرحب راکه از حیرت نبی
مرحبا گویان به لب انگشت جانپرور گرفت
گاه در صفین وگه در نهروانگاهی جمل
قلب از قالب، دل از بر، روح از پیکر گرفت
برشد از دوزخ خروش قد کفانی بر سپهر
بس که در بدر و احد از کافران کیفر گرفت
چون به شکل ماه نو از بدر گردید آشکار
ماه نواز بدر خود را در شرف برترگرفت
تا همیگویند کز زور امامت مرتضی
با دو انگشت یداللهی در از خیبر گرفت
باد هر روزش ز نو فتحی که تا گوید خلق
شاه کشورگیر اینک کشوری دیگر گرفت
کار عالم خاصه ایران رونقی دیگر گرفت
خسرو غازی هلاکوخان که از هر حملهای
پشت صد لشکر شکست و روی صد کشور گرفت
کرد تنها فتح یزد از یاری یزدان ولی
صیت فر و شوکتش آفاق سرتاسر گرفت
خصم را کز جا نمیجنبید چون البرزکوه
بختعالمگیرش ازیک جنبشلشکرگرفت
صیت او خورشید را ماند که در یک نیمروز
از حدود باختر تا ساحتخاور گرفت
یزد را کش خصم پیکر خواند و خود را جان کنون
شه به پیکر داد جان تا جانش از پبکر گرفت
از پس صاحبقرانکش خلد باد آرامگاه
شرن تاغرب جهان را ناوک و خنجررفت
از خیال مهتری هر کهتری بینام و ننگ
در حدود مرز ایران ساز شور و شر گرفت
خسرو اقلیم جم فرمانده ملک عجم
از پی احبای داد و دین بسر افسر رفت
همت دست ودلش چون بحر و کان ازهرکران
پای تا سر عالمی را در زر و زیورگرفت
سویکرمان زی حسن شد کرد پیغامی گسیل
با سبک پیکی که در تک پیشی از صرصر گرفت
کاینک ای فرخ برادر باید از کرمان و فارس
موکبی بیحدکشید و لشکری بیمررفت
زانکه بر چرخ خلافت آفتاب خسروان
از کسوف مرگ چهرش رنگ نیلوفر گرفت
زین پیام جانگزا دارای گردون آستان
از تلهف آستین بر خون فشان عبهر گرفت
زان سپس از بهر احیای رسوم سلطنت
ساز و برگ رزم باگردانکنداورگرفت
مر مهین فرزند رادش از پی تسخیر یزد
عجز را در حضرت یزدان قدم از سررفت
چنگ زد در عروهالوثقای عونکردگار
کردگار عالمش از عالمی برتر گرفت
سوی ملکیزدکرد آهنگ و از ده روزه راه
آنچنال خصمش گریزان شد که گویی پرگرفت
آتش کین عدو بر وی گلستان شد مگر
جا در آذر باز ابراهیم بن آزر گرفت
باکف زربخش گفتی از بر تازنده رخش
جای بر باد سبک پی گنج بادآور گرفت
شد چو مجنون بادپیما توسنش وز گرد آن
همچو لیلی آسمان جا در سیه چادر گرفت
رخش او هر جا که رو آورد چون باد بهار
خاک راه ازگرد نعلش نکهت عنبرگرفت
آفتاب خاوری چون نوعروس سوگوار
بر سر از گرد سمندش نیلگون معجر گرفت
تاگشاید خون چو فصاد از رگ جان عدو
از سنان رمح برکف خونفشان نشتر گرفت
جلوهٔ رخسار و گرد جیش و بانگ توسنش
تاباز خور رنگ ازشب رونق ازتندر گرفت
یزد گنجی بود و خصمش اژدها اینک به جهد
گنج را شاه جهانبان از دم اژدرگرفت
نانموده عزم روم و چین به یک تسخیر یزد
باج بر خاقان نهاد و تاج از قیصر گرفت
یزد پنداریکلید فتحگیهان بد از آنک
تاگرفت آن راجهان را صیتاو یکسرگرفت
تهنیت را هر وشاقی سیم ساق از هر کران
درکفی نای صراحی درکفی ساغر گرفت
در کنار جام می هر کودکی زیبا خرام
جا چو طاووس بهشی بر لب کوثر گرفت
هر یکی را حلقه زن برگرد خط زلف سیا
چون سیه ماریکه دردم برگ سیسنبرگرفت
هفت دوزخ را قضا در صولتش مدغم نمود
هشت جنت را قدر در دولتش مضمرگرفت
ای همان دارای شیر اوژن که گاه خشم او
ملک فربه شد به کف تا صارم لاغر گرفت
وهمگویدکاین دماوندست بر البرزکوه
هر زمان کاو جایگه برکوههٔ اشقر گرفت
عقل پنداردکه خورشیدست در تاریک ابر
هر زمان کاو از پی هیجا به سر مغفر گرفت
برکف بخشنده گویی خنجر رخشندهاش
جا نهنگی آتشین در بحر پهناور گرفت
جنبش جیشش بدان ماند که سیلی خانهکن
در بهار از تند کوهی راه هامون برگرفت
نیزهٔ خونخوار در چنگش هرآن کو دید گفت
گرزه ماری جانگزا بنگر کش افسونگر گرفت
روز کین شمشیر او گفتی فراز زنده پیل
آتش سوزنده جا بر تل خاکستر گرفت
نی نی ار پاس ادب موجب نبودیگفتمی
ذوالفقار مرتضی جا در دل کافر گرفت
ذوالفقار مرتضی دارای دین دانی چکرد
گه روان از عمرو بستُد گه سر از عنتر گرفت
گاه کشت آنگونه مرحب راکه از حیرت نبی
مرحبا گویان به لب انگشت جانپرور گرفت
گاه در صفین وگه در نهروانگاهی جمل
قلب از قالب، دل از بر، روح از پیکر گرفت
برشد از دوزخ خروش قد کفانی بر سپهر
بس که در بدر و احد از کافران کیفر گرفت
چون به شکل ماه نو از بدر گردید آشکار
ماه نواز بدر خود را در شرف برترگرفت
تا همیگویند کز زور امامت مرتضی
با دو انگشت یداللهی در از خیبر گرفت
باد هر روزش ز نو فتحی که تا گوید خلق
شاه کشورگیر اینک کشوری دیگر گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱ - در مدح پسرهای شجاع السلطنه مغفور طاب الله ثراه فرماید
مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان
که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه
که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم
چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین همچو کاووس است و ثانی همچو کیخسرو
سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع
چهارم حاتم طائی و پنجم معن بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول
سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگآسا
سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر
سیم خورشید و چارم بدر و پنجم کوکب رخشان
نخستین ثانیگشتاسب ثانی تالی بهمن
سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت
سیم ابرست و چارم کان و پنجم بحر بیپایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور
چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن
سیم آهن قبا چارم چو پنجم آهنین چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش
چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران
که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه
که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم
چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین همچو کاووس است و ثانی همچو کیخسرو
سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع
چهارم حاتم طائی و پنجم معن بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول
سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگآسا
سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر
سیم خورشید و چارم بدر و پنجم کوکب رخشان
نخستین ثانیگشتاسب ثانی تالی بهمن
سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت
سیم ابرست و چارم کان و پنجم بحر بیپایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور
چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن
سیم آهن قبا چارم چو پنجم آهنین چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش
چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۷ - در مدح شجاع السلطنه حسنعلی میرزا
رود آمون گشت هامون ز اشک جیحونزای من
رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من
اردی عیشم خزان شد وین عجب کاندر خزان
لاله میروید مدام از نرگس شهلای من
دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعلهخیز
در میان آب و آتش لاجرم ماوای من
برنخیزد خندهام از دل شگفتی آنکه هست
زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من
برندارم گامی از سستی عجبتر کز الم
کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من
هرمژه خاریست در چشمم عجب کاین خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست
دوزخی از دل شراره آه بیپروای من
من همان دانای رسطالیس فکرم کامدست
در تن معنی روان از منطق گویای من
تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن
طوطی شرین زبان طبع شکرخای من
من همان بقراط لقمان مان صافیگوهرم
تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من
من همان پیغمبر ارباب نظممکز غرور
پشت پا میزد به چرخ سفله استغای من
تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشتهاند
چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من
تیرهتر گشتست بزمم وین عجبکز سوز دل
روز و شب چون شمع میسوزد ز سر تا پای من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ
کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من
بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید
چشم من جامست و اشک لعلگون صهبای من
طالع شورم به صد تلخی ترش کردست روی
تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من
این مثل نشنیدهیی خود کرده را تدبیر نیست
تا چها بر من رسد زین کردهٔ بیجای من
آبرویم ریخت دل از بس بهر سویمکشید
ای دریغا برد دزد خانگی کالای من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه
وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من
شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر
خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من
آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک
آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من
روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز
از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ
تا ابد از نشر خون خصم بی پروای من
صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین
یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من
تا چه اعجازست این یارب که با هنجار خصم
شکل جوزا کرد از تیغ هلال آسای من
هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست
شورش بازار او با شورش هیجای من
آسمانگفتا برآمد زهرهام از بیم شاه
نیست بیتقدیم علت گونهٔ خضرای من
بدرگفتا خوین را با رای شهکردم قرین
هر مهی ناقص بهکیفر زان شود اجزای من
تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار
محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را
زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من
مهر گفتا خویش را خواندم همال رای شاه
منکسف گه زان شود چهر جهانآرای من
ترک گردون گفت خواندم خویش را دژخیم شاه
وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من
مشتری گفتا خطیب شه سرودم خویش را
زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من
گفت کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه
نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من
هریکی ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش
طرفه نظمی نغزتر زینگفتهٔ غرای من
تیغ شه گفتا نهنگی بحر موجم کآمدست
خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست
اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من
خنجر شه گفت من مستسقیم زان روی هست
خون خصم شه علاج درد استسقای من
تیرشهگفتا عقابی تیز پرّم کآمدست
آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من
گر ز شهگفتا من آن کوه دماوندم که هست
در بر البرز برز پادشه ماوای من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طایرست
کاشیان فرموده اندر فرق فرقدسای من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ
حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من
خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم
کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل
ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
دست شه گفتا منم آن ابر نیسانی که هست
بحر را مخزن تهی از همّت والای من
جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست
بزم عشرت خیز خسرو جنت المأوای من
رای شهگفتا منم موسی و خصمم سامری
تا چهگوید سحر او با معجز بیضای من
کلک شهگفتا منم اسکندر صاحبقران
نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من
خسرو اگرچند روزی گشتم از درگاه دور
در ازای این جسارت کرده چرخ ایذای من
گر به نادانی ز من دانیگناهی سر زدست
این جهانسوز تو و این فرق فرقد سای من
همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک
او بهر کاری نظر دارد به استرضای من
ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست
تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من
دیرمانی داورا چندانکهگوید روزگار
بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من
رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من
اردی عیشم خزان شد وین عجب کاندر خزان
لاله میروید مدام از نرگس شهلای من
دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعلهخیز
در میان آب و آتش لاجرم ماوای من
برنخیزد خندهام از دل شگفتی آنکه هست
زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من
برندارم گامی از سستی عجبتر کز الم
کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من
هرمژه خاریست در چشمم عجب کاین خارها
سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست
دوزخی از دل شراره آه بیپروای من
من همان دانای رسطالیس فکرم کامدست
در تن معنی روان از منطق گویای من
تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن
طوطی شرین زبان طبع شکرخای من
من همان بقراط لقمان مان صافیگوهرم
تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من
من همان پیغمبر ارباب نظممکز غرور
پشت پا میزد به چرخ سفله استغای من
تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشتهاند
چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من
تیرهتر گشتست بزمم وین عجبکز سوز دل
روز و شب چون شمع میسوزد ز سر تا پای من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ
کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من
بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید
چشم من جامست و اشک لعلگون صهبای من
طالع شورم به صد تلخی ترش کردست روی
تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من
این مثل نشنیدهیی خود کرده را تدبیر نیست
تا چها بر من رسد زین کردهٔ بیجای من
آبرویم ریخت دل از بس بهر سویمکشید
ای دریغا برد دزد خانگی کالای من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه
وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من
شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر
خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من
آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک
آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست
غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من
روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز
از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ
تا ابد از نشر خون خصم بی پروای من
صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین
یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من
تا چه اعجازست این یارب که با هنجار خصم
شکل جوزا کرد از تیغ هلال آسای من
هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست
شورش بازار او با شورش هیجای من
آسمانگفتا برآمد زهرهام از بیم شاه
نیست بیتقدیم علت گونهٔ خضرای من
بدرگفتا خوین را با رای شهکردم قرین
هر مهی ناقص بهکیفر زان شود اجزای من
تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار
محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را
زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من
مهر گفتا خویش را خواندم همال رای شاه
منکسف گه زان شود چهر جهانآرای من
ترک گردون گفت خواندم خویش را دژخیم شاه
وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من
مشتری گفتا خطیب شه سرودم خویش را
زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من
گفت کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه
نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من
هریکی ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش
طرفه نظمی نغزتر زینگفتهٔ غرای من
تیغ شه گفتا نهنگی بحر موجم کآمدست
خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست
اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش
که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من
خنجر شه گفت من مستسقیم زان روی هست
خون خصم شه علاج درد استسقای من
تیرشهگفتا عقابی تیز پرّم کآمدست
آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من
گر ز شهگفتا من آن کوه دماوندم که هست
در بر البرز برز پادشه ماوای من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طایرست
کاشیان فرموده اندر فرق فرقدسای من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ
حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من
خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم
کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل
ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
دست شه گفتا منم آن ابر نیسانی که هست
بحر را مخزن تهی از همّت والای من
جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست
بزم عشرت خیز خسرو جنت المأوای من
رای شهگفتا منم موسی و خصمم سامری
تا چهگوید سحر او با معجز بیضای من
کلک شهگفتا منم اسکندر صاحبقران
نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من
خسرو اگرچند روزی گشتم از درگاه دور
در ازای این جسارت کرده چرخ ایذای من
گر به نادانی ز من دانیگناهی سر زدست
این جهانسوز تو و این فرق فرقد سای من
همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک
او بهر کاری نظر دارد به استرضای من
ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست
تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من
دیرمانی داورا چندانکهگوید روزگار
بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۹ - مطلع ثانی
جشنی ز نوروز عجم کاراستش جمشید جم
جشنی که با کون و علم شاه جهاندار آمده
یعنی شجاعالسلطنه آنکو ز قلب و میمنه
همرزم صد تن یکتنه در دشت پیکار آمده
اسکندر دارا خدم دارای اسکندر حشم
سالار افریدون علم سلم سپهدار آمده
از لطف و قهرش این زمان شد آشکارا در جهان
زان مرکز آب روان زین مرکز نار آمده
لرزان تن کاووس ازو ترسان روان طوس ازو
در رزمگه کاموس ازو چون نقش دیوار آمده
آرش فکار از تیر او گرشاسب از شمشیر او
در حیطه تسخیر او هفت و شش و چار آمده
هرگهکه شمشیر آخته روی زمین پرداخته
گردون سپر انداخته عاجز ز پیکار آمده
گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او
ثابت به پیش عزم او هر هفت سیار آمده
تاگیردش اندر جهان مانند مرکز در میان
ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده
گردون کباب مهر او مست شراب مهر او
فیض سحاب مهر او بر کشت احرار آمده
مه نعل سم مرکبش گردون روان در موکبش
تابنده نورکوکبش مرآت انوار آمده
ای کاخ کیوان جای تو مه سوده سر بر پای تو
تابنده روز از رای تو همچون شب تار آمده
زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان
جز بخت تو کاندر جهان پیوسته بیدار آمده
اجرام انجم نیت این تابنده هر ساعت چنین
رشحیست بر چرخ برینکز ابر آذار آمده
هر قطرهیی کاندر هوا باریده از ابر عطا
از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده
الای گردون پست تو هستی جود از هست تو
غمگین ز فیض دست تو صد همچو زخار آمده
شاها به قاآنی نگر خاقانی ثانی نگر
نی روح خاقانی نگر اینک بهگفتار آمده
نا برزند از کوه سر خورشید خاور هر سحر
در شرقوغربو بحر و بر نورشنمودار آمده
تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشید افسرت
زانرو که رای انورت خورشید آثار آمده
جشنی که با کون و علم شاه جهاندار آمده
یعنی شجاعالسلطنه آنکو ز قلب و میمنه
همرزم صد تن یکتنه در دشت پیکار آمده
اسکندر دارا خدم دارای اسکندر حشم
سالار افریدون علم سلم سپهدار آمده
از لطف و قهرش این زمان شد آشکارا در جهان
زان مرکز آب روان زین مرکز نار آمده
لرزان تن کاووس ازو ترسان روان طوس ازو
در رزمگه کاموس ازو چون نقش دیوار آمده
آرش فکار از تیر او گرشاسب از شمشیر او
در حیطه تسخیر او هفت و شش و چار آمده
هرگهکه شمشیر آخته روی زمین پرداخته
گردون سپر انداخته عاجز ز پیکار آمده
گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او
ثابت به پیش عزم او هر هفت سیار آمده
تاگیردش اندر جهان مانند مرکز در میان
ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده
گردون کباب مهر او مست شراب مهر او
فیض سحاب مهر او بر کشت احرار آمده
مه نعل سم مرکبش گردون روان در موکبش
تابنده نورکوکبش مرآت انوار آمده
ای کاخ کیوان جای تو مه سوده سر بر پای تو
تابنده روز از رای تو همچون شب تار آمده
زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان
جز بخت تو کاندر جهان پیوسته بیدار آمده
اجرام انجم نیت این تابنده هر ساعت چنین
رشحیست بر چرخ برینکز ابر آذار آمده
هر قطرهیی کاندر هوا باریده از ابر عطا
از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده
الای گردون پست تو هستی جود از هست تو
غمگین ز فیض دست تو صد همچو زخار آمده
شاها به قاآنی نگر خاقانی ثانی نگر
نی روح خاقانی نگر اینک بهگفتار آمده
نا برزند از کوه سر خورشید خاور هر سحر
در شرقوغربو بحر و بر نورشنمودار آمده
تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشید افسرت
زانرو که رای انورت خورشید آثار آمده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۵ - در مدح شاهزادهٔ آزاده هلاکوخان بن شجاع السلطنهٔ مرحوم فرماید
تعالیالله که شد معمار انصاف جهانبانی
بنای معدلت را باز در ملک جهانبانی
هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد
نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی
فراز عرشو فرش مهتری بنشست وز چهرش
جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی
چنان آباد شدگیهان ز عدل بی عدیل او
که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی
چنان آمد فراهم کارها از داد او کاینک
ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی
چنان ز الماس پیکان ریخت خون از پیکر دشمن
که همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی
سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران
به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی
به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز
گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی
کنون کاووس کوسی را نگر کز رافت شامل
سیاوشوشگوی را داده فرمان جهانبانی
وگر گشتاسب شد چندی به روم از بیم لهراسب
شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی
به دامان نطعش آویزان و دل چون کورهٔ آتش
شو روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی
ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر
روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی
کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را
مفوض کرده تاج قیصری و تخت خاقانی
وگر رویینتن اندر بند شد از خشم گشتاسب
ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران
بهارجاسبنمودن آن رزم مشکل را به آسانی
وزانپس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم
ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی
شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان
به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی
کنون گشتاسب فالی بین که رویینتن همالی را
به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی
کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره
نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی
اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان
تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی
چنان برداشت کیش کفر را تیغ تو از عالم
که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی
جهانبانا تویی کز موجهٔ دریای شمشیرت
هزاران کشتی جان روز ناوردست طوفانی
توییکز گوهر الماسگون تیغ تو در هیجا
زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی
تویی کز رشحهٔ ابر کف گوهرفشان تو
بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد
کند هر قطرهاش اندر دل اصداف عمانی
نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان
نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی
همین فرقست و بس با دست رادت ابر نیسان را
کهاینرا قطرهباریهست و آن را گوهرافشانی
کجا ادراک هر مدرک کند درک کمال تو
چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی
سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند
که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی
جهاندارا منستم آن سخنسنج سخن پرور
که از قاآن دورانم لقب گردیده قاآنی
منستم آن سخندانیکه دانایان گیهان را
ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی
ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم
نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی
نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند
که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی
الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گیرد
به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی
به خصم تیرهروزت روز روشن شام قیرآگین
به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی
بنای معدلت را باز در ملک جهانبانی
هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد
نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی
فراز عرشو فرش مهتری بنشست وز چهرش
جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی
چنان آباد شدگیهان ز عدل بی عدیل او
که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی
چنان آمد فراهم کارها از داد او کاینک
ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی
چنان ز الماس پیکان ریخت خون از پیکر دشمن
که همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی
سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران
به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی
به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز
گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی
کنون کاووس کوسی را نگر کز رافت شامل
سیاوشوشگوی را داده فرمان جهانبانی
وگر گشتاسب شد چندی به روم از بیم لهراسب
شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی
به دامان نطعش آویزان و دل چون کورهٔ آتش
شو روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی
ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر
روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی
کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را
مفوض کرده تاج قیصری و تخت خاقانی
وگر رویینتن اندر بند شد از خشم گشتاسب
ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران
بهارجاسبنمودن آن رزم مشکل را به آسانی
وزانپس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم
ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی
شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان
به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی
کنون گشتاسب فالی بین که رویینتن همالی را
به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی
کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره
نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی
اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان
تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی
چنان برداشت کیش کفر را تیغ تو از عالم
که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی
جهانبانا تویی کز موجهٔ دریای شمشیرت
هزاران کشتی جان روز ناوردست طوفانی
توییکز گوهر الماسگون تیغ تو در هیجا
زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی
تویی کز رشحهٔ ابر کف گوهرفشان تو
بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد
کند هر قطرهاش اندر دل اصداف عمانی
نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان
نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی
همین فرقست و بس با دست رادت ابر نیسان را
کهاینرا قطرهباریهست و آن را گوهرافشانی
کجا ادراک هر مدرک کند درک کمال تو
چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی
سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند
که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی
جهاندارا منستم آن سخنسنج سخن پرور
که از قاآن دورانم لقب گردیده قاآنی
منستم آن سخندانیکه دانایان گیهان را
ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی
ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم
نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی
نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند
که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی
الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گیرد
به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی
به خصم تیرهروزت روز روشن شام قیرآگین
به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۹ - در بعضی از فتوحات شاهزاده شجاعالسلطنه گوید
خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختند
هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند
در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم
نوشدارویی برای دفع سرما ساختند
تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان
ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند
در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط
کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند
ای عجبتر آنکه بیتأثیر نفس ناطقه
آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند
از پی تفریح جانها ساقیان سیمساق
بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند
یا ید بیضای موسای کلیمالله را
مشرق اشراق نور طور سینا ساختند
بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان
از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند
در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر
سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند
همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه
خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند
شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاعالسلطنه
کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه
بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند
طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند
گر نشد بیتالشرف بیتالهبوط آفتاب
جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند
تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق
رشتهها هر یک ز بهر حبس جان آراستند
جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم
جای اول روح را در استخوان آراستند
تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ
جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند
گر نه افریدون فری بر بیوراسبی، چیره شد
مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند
یا فکند آرش کمانی تیری از آمل به مرو
کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند
یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط
جشن شایانی به روز مهرگان آراستند
یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک
کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند
ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد
پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد
عافیت اکنون چو تیغ شاه عالمگیر شد
کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد
تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت
تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد
گفتهبود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن
حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد
خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت
کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد
نوجوانتر گشت بخت شه به عالم ای شگفت
کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد
دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم
خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد
قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر
سخت بگرفتش چهغم گر چند روزی دیر شد
خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد
صورتی بیجان بسان صورت تصویر شد
تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد
در ثنای تیغ او تیغ زبانها کند باد
ای پس از داور خداگیهان خدای راستین
شاه گردون آستان دارای دریا آستین
قابض ارواح را تیغت بود بئسالبدل
واهب نصرت سپاهت را بود نعمالمعین
لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال
ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین
در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود
از هراس جان به سوی نطفه برگردد جنین
ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست
پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین
گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت
داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین
تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان
در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین
گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب
افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین
گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند
طعنها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین
باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج
ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج
بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته
فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته
تا بخوابد فتنه در عهدت بهخواب نیستی
دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته
حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان
از برای گردن خصمت سلاسل ساخته
بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب
اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته
طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب
سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته
بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست
کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته
لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک
قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته
وانگهی چون تیر رانی درکمان گویند خلق
نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته
چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر
خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته
رفعت کاخت اگر میدید چرخ چنبری
از ازل در دل نمیآورد فکر برتری
چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک
گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک
هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت گذشت
نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک
چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد
زانکه بودندی حریف آبدندان ای ملک
زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه
هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک
آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک
بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک
زان سپس با چارگرد از خاوران راندی بهقهر
زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک
قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون
بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک
قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت
تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک
لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ
چون برهمن بستهٔ زنجیر رُهبان ای ملک
بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار
از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار
تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد
بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد
تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله
شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد
تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا
نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد
گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش
رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد
خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر
خوشهچین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد
ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش
تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد
گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان
تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد
بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند
نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه باد
گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری
جسمحوتش صید قلاب ستم ناگاه باد
ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش
جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد
تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد
بیریاکردم دعا روحالامین آمین کناد
هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند
در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم
نوشدارویی برای دفع سرما ساختند
تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان
ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند
در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط
کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند
ای عجبتر آنکه بیتأثیر نفس ناطقه
آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند
از پی تفریح جانها ساقیان سیمساق
بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند
یا ید بیضای موسای کلیمالله را
مشرق اشراق نور طور سینا ساختند
بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان
از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند
در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر
سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند
همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه
خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند
شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاعالسلطنه
کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه
بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند
طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند
گر نشد بیتالشرف بیتالهبوط آفتاب
جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند
تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق
رشتهها هر یک ز بهر حبس جان آراستند
جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم
جای اول روح را در استخوان آراستند
تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ
جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند
گر نه افریدون فری بر بیوراسبی، چیره شد
مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند
یا فکند آرش کمانی تیری از آمل به مرو
کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند
یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط
جشن شایانی به روز مهرگان آراستند
یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک
کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند
ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد
پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد
عافیت اکنون چو تیغ شاه عالمگیر شد
کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد
تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت
تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد
گفتهبود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن
حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد
خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت
کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد
نوجوانتر گشت بخت شه به عالم ای شگفت
کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد
دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم
خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد
قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر
سخت بگرفتش چهغم گر چند روزی دیر شد
خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد
صورتی بیجان بسان صورت تصویر شد
تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد
در ثنای تیغ او تیغ زبانها کند باد
ای پس از داور خداگیهان خدای راستین
شاه گردون آستان دارای دریا آستین
قابض ارواح را تیغت بود بئسالبدل
واهب نصرت سپاهت را بود نعمالمعین
لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال
ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین
در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود
از هراس جان به سوی نطفه برگردد جنین
ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست
پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین
گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت
داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین
تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان
در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین
گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب
افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین
گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند
طعنها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین
باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج
ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج
بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته
فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته
تا بخوابد فتنه در عهدت بهخواب نیستی
دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته
حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان
از برای گردن خصمت سلاسل ساخته
بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب
اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته
طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب
سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته
بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست
کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته
لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک
قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته
وانگهی چون تیر رانی درکمان گویند خلق
نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته
چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر
خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته
رفعت کاخت اگر میدید چرخ چنبری
از ازل در دل نمیآورد فکر برتری
چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک
گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک
هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت گذشت
نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک
چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد
زانکه بودندی حریف آبدندان ای ملک
زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه
هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک
آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک
بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک
زان سپس با چارگرد از خاوران راندی بهقهر
زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک
قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون
بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک
قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت
تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک
لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ
چون برهمن بستهٔ زنجیر رُهبان ای ملک
بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار
از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار
تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد
بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد
تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله
شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد
تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا
نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد
گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش
رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد
خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر
خوشهچین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد
ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش
تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد
گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان
تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد
بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند
نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه باد
گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری
جسمحوتش صید قلاب ستم ناگاه باد
ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش
جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد
تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد
بیریاکردم دعا روحالامین آمین کناد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
تزویج دختر شاه زابل با جمشید
بدین کار ما گفت یزدان گوا
چنین پاک جانهای فرمانروا
همین تار و روشن شتابندگان
همین چرخ پیمای تابندگان
ببستش به.پیمان و سوگند خویش
گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش
پس از سر یکی بزم کردند باز
به بازیگری می ده و چنگ ساز
به شادی و جام دمادم نبید
همی خورد تا خور به خاور رسید
چو بر روی پیروزهٔ چنبری
ز مه کرد پس شب خم انگشتری
بگسترد بر جای زربَفت بُرد
به مرمر برافشاند دینارِ خُرد
نهان برد جم را سوی کاخ ماه
به مشکوی زرّین بیاراست گاه
نشستند با ناز دو مهر جوی
شب و روز روی آوریده به روی
گزیده به هم بزم و دیدار یار
می و رود و بازی و بوس و کنار
جوانیّ و با ایمنی خواسته
چه خوش باشد این هرسه آراسته
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت
چو در نقطه جان گهر کار کرد
دو جان شد یکی چهره دیدار کرد
مه نو در آمد به چرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر
ز گردون و از گشت گیتی فروز
برین راز چندی بپیمود روز
به نزد پدر کم شدی سرو بن
پدر بدگمان شد بدو زین سخن
بدش قندهاری بتی قند لب
که ماه از رخش تیره گشتی به شب
یکی سرو سیمین بپرورده ناز
برش مشک و شاخش بریشم نواز
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آیین پرسش بیاید برم
بدو بخشمت من همی چند گاه
همیدار رازش نهانی نگاه
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد
به نزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هرگونه رای
شه از گنج دادش بسی سیم و زر
هم از فرش و دیبا و مشک و گهر
وزان قندهاری بهاری کنیز
سخن راند کاین در خور تست نیز
تورا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پای کوبست هم چنگزن
به مردان همی دل نیاسایدش
بجز با زنان هیچ خوش نایدش
به تو دادمش باش ازو تازه چهر
گرامی و گستاخ دارش به مهر
سمنبر به سرو اندر آورد خم
سوی کاخ شد شاد نزدیک جم
به آرام دل روز چندی گذاشت
چنین تا دگر ز تخمی که داشت
گدازان شد از رنج سیمین ستون
گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون
سَهی سروش از خَم کمان وار شد
تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد
همه هرچه بُد رازش اندر نهفت
کنیزک بدانست و شد بازگفت
شه آن راز نگشاد بر دخترش
همی بود تا دختر آمد بَرش
چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم
چنین پاک جانهای فرمانروا
همین تار و روشن شتابندگان
همین چرخ پیمای تابندگان
ببستش به.پیمان و سوگند خویش
گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش
پس از سر یکی بزم کردند باز
به بازیگری می ده و چنگ ساز
به شادی و جام دمادم نبید
همی خورد تا خور به خاور رسید
چو بر روی پیروزهٔ چنبری
ز مه کرد پس شب خم انگشتری
بگسترد بر جای زربَفت بُرد
به مرمر برافشاند دینارِ خُرد
نهان برد جم را سوی کاخ ماه
به مشکوی زرّین بیاراست گاه
نشستند با ناز دو مهر جوی
شب و روز روی آوریده به روی
گزیده به هم بزم و دیدار یار
می و رود و بازی و بوس و کنار
جوانیّ و با ایمنی خواسته
چه خوش باشد این هرسه آراسته
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت
چو در نقطه جان گهر کار کرد
دو جان شد یکی چهره دیدار کرد
مه نو در آمد به چرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر
ز گردون و از گشت گیتی فروز
برین راز چندی بپیمود روز
به نزد پدر کم شدی سرو بن
پدر بدگمان شد بدو زین سخن
بدش قندهاری بتی قند لب
که ماه از رخش تیره گشتی به شب
یکی سرو سیمین بپرورده ناز
برش مشک و شاخش بریشم نواز
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آیین پرسش بیاید برم
بدو بخشمت من همی چند گاه
همیدار رازش نهانی نگاه
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد
به نزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هرگونه رای
شه از گنج دادش بسی سیم و زر
هم از فرش و دیبا و مشک و گهر
وزان قندهاری بهاری کنیز
سخن راند کاین در خور تست نیز
تورا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پای کوبست هم چنگزن
به مردان همی دل نیاسایدش
بجز با زنان هیچ خوش نایدش
به تو دادمش باش ازو تازه چهر
گرامی و گستاخ دارش به مهر
سمنبر به سرو اندر آورد خم
سوی کاخ شد شاد نزدیک جم
به آرام دل روز چندی گذاشت
چنین تا دگر ز تخمی که داشت
گدازان شد از رنج سیمین ستون
گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون
سَهی سروش از خَم کمان وار شد
تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد
همه هرچه بُد رازش اندر نهفت
کنیزک بدانست و شد بازگفت
شه آن راز نگشاد بر دخترش
همی بود تا دختر آمد بَرش
چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم
اسدی توسی : گرشاسپنامه
در مولود پهلوان گرشاسب گوید
چو بختش به هر کار منشور داد
سپهرش یکی نامور پور داد
بدان پورش آرام بفزود و کام
گرانمایه را کرد گرشساب نام
به خوبی چهر و به پاکی تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن
به روز نخستین چو یک ماهه بود
به یک مه چو یک ساله بالا فزود
چو شد سیر شیر از دلیریّ و زور
ز گهواره شد سوی شبرنگ و بور
زره کرد پوشش به جای حریر
به بازی کمان خواست با گرز و تیر
به جای خوروخواب کین جست و جنگ
به جای بّرِ دایه شیر و پلنگ
به ده سالگی شد ز مردی فزون
به یک مشت گردی فکندی نگون
چو زین آبگون چرخ گوهر نگار
گذر کرد سالش دو پنج و چهار
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
به دریا درون موج و بر باد میغ
زدی دست و پیل دوان را دو پای
گرفتی فرو داشتی هم به جای
بدش سی رشی نیزه ز آهن به رزم
می از ده منی جام خوردی به بزم
به زخم از سنان آتش افروختی
به یک تیر ده درع بر دوختی
کمربند گردان گرفتی به کین
برانداختی نیزه بالا ز زین
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی، نبردی فزون از دو میل
به کوه ار کمند اندر آویختی
بکندی، چو باره برانگیختی
رخ مرگ در تیغ پر خون ز پیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
بسی بر سپاه گران گشته چیر
بسی سروران را سرآورده زیر
کسی نیز بر اثرط کینه جوی
نیارست کاویدن از بیم اوی
ز تور اندرون تا که گرشاسب خاست
گذر کرده بُد هفتصد سال راست
بزرگان این تخمه کز جم بُدند
سراسر نیاکان رستم بُدند
سپهرش یکی نامور پور داد
بدان پورش آرام بفزود و کام
گرانمایه را کرد گرشساب نام
به خوبی چهر و به پاکی تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن
به روز نخستین چو یک ماهه بود
به یک مه چو یک ساله بالا فزود
چو شد سیر شیر از دلیریّ و زور
ز گهواره شد سوی شبرنگ و بور
زره کرد پوشش به جای حریر
به بازی کمان خواست با گرز و تیر
به جای خوروخواب کین جست و جنگ
به جای بّرِ دایه شیر و پلنگ
به ده سالگی شد ز مردی فزون
به یک مشت گردی فکندی نگون
چو زین آبگون چرخ گوهر نگار
گذر کرد سالش دو پنج و چهار
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
به دریا درون موج و بر باد میغ
زدی دست و پیل دوان را دو پای
گرفتی فرو داشتی هم به جای
بدش سی رشی نیزه ز آهن به رزم
می از ده منی جام خوردی به بزم
به زخم از سنان آتش افروختی
به یک تیر ده درع بر دوختی
کمربند گردان گرفتی به کین
برانداختی نیزه بالا ز زین
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی، نبردی فزون از دو میل
به کوه ار کمند اندر آویختی
بکندی، چو باره برانگیختی
رخ مرگ در تیغ پر خون ز پیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
بسی بر سپاه گران گشته چیر
بسی سروران را سرآورده زیر
کسی نیز بر اثرط کینه جوی
نیارست کاویدن از بیم اوی
ز تور اندرون تا که گرشاسب خاست
گذر کرده بُد هفتصد سال راست
بزرگان این تخمه کز جم بُدند
سراسر نیاکان رستم بُدند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رزم چهارم گرشاسب با هندوان
چو ز ایوان مینای پیروزه هور
بکند آن همه مهره های بلور
ز دریای آب آتش سند روس
در افتاد در خانه آبنوس
ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت
غو کوس کوه و زمین بر گرفت
هزاران هزار از سپه بد سوار
ز پیلان جنگی ده و شش هزار
به برگستوان پیل پوشیده تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن
ز بس قیر چهران زده صف چو مور
ببد روز تا رو سیه گشت هور
همان شب که شد گفتی از روزگار
ازو هندوی کرده بُد کردگار
ز کوس و ز زنگ و درای و خروش
ز شیپور و ز ناله نای و جوش
تو گفتی زمانه سرآید همی
به هم کوه و دشت اندر آید همی
ز هندو سپه بود ده میل بیش
ز پس صفّ پیلان سواران ز پیش
به دیبا بیاراسته پیل چار
ز زرّ طوقشان وز گهر گوشوار
ابر کوهه پیل در قلبگاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بهو از بر تخت بنشسته پست
به سر بر یکی تاج و گرزی به دست
درفشی سر از شیر زرّینه ساز
پرندش ز سیمرغ پر کرده باز
ز بر چتری از دمّ طاووس نر
فروهشته زو رشته های گهر
وز اینروی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه
زده پیل پیکر درفش از برش
ز یاقوت تخت ، از گهر افسرش
فرازش یکی نیلگون سایبان
ز گوهر چو شب ز اختران آسمان
بدینسان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر بهم کینه جوی
سپهبد سبک رزم آغاز کرد
بزد کوس کین جنگ را ساز کرد
از آن ده دلاور یل نامدار
که سالار بُد هر یکی بر هزار
به هر سو یکی به سپه برگماشت
بر قلب زاول گره باز داشت
بر گردنکشان گفت یکسر به تیر
کنید آسمان تیره بر ماه و تیر
همه جنگ با پیل داران کنید
بریشان چنان تیر باران کنید
که در چشم هر پیلبانی به جنگ
فزون از مژه تیر باشد خدنگ
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه
که من همکنون تخت و آن تاج را
دهم با بهو هدیه مهراج را
ز شست خدنگ افکنان خاست جوش
کمان کوش ها گشت همراز گوش
هوا پر ز زنبور شد تیز پر
خدنگین تن و آهنین نیشتر
کشیدند شمشیر شیران هند
گرفتند کوشش دلیران سند
زمین همچو دریا شد از گرز و تیغ
وزو گرد برخاست مانند میغ
همه دشت از خشت شد کشت زار
همه کشته پر هندوان کُشته زار
بگردید گردون کوشش ز گرد
برون تافت از میغ ماه نبرد
ز خون هفت دریا بر آمد به هم
زمین از دگر سو برون داد نم
به هر گام بی تن سری ترگ دار
بُد افکنده چون مجمری پر بخار
شده گرد چون چرخی و خشت و شل
ستاره شده برج او مغز و دل
جهان ز آتش تیغ ها تافته
دل کُه ز بانگ یلان کافته
ز چرخ اختران برگرفته غریو
ز کوه و بیابان رمان غول و دیو
به دریا درون خسته درندگان
ز پرواز بر مانده پرندگان
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ
به هر جای جویی بد از خون روان
بشکتند چندان از آن هندوان
که صندوق پیلان شد از زیر پی
ز بس کشته هندو چو چرخشت می
همان ده سر گرد از ایران سپاه
گرفتند هر سو یکی رزمگاه
سم اسپ سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست
سرافشان همی کرد در صف هژبر
کمینگاه بگرفت بهپور ببر
همی ریخت آذر شن و برز هم
به خنجر یلان را سر و برز هم
به هر سو کجا گرد گرداب شد
ز خون گرد آن دشت گرداب شد
کجا گرز نشواد و ارفش گرفت
جهان زخم پولاد و آتش گرفت
سپهدار در قلب از آن سو به جنگ
گهش نیزه و گاه خنجر به چنگ
یلان هر سو از بیمش اندر گریز
گرفته ز تیغش جهان رستخیز
کمندش بگسترده از خم خام
همه دشتِ رزم اژدها وار دام
پی پیل پی خسته در دام او
سواران خبه در خم خام او
از آوای گرزش همی ریخت کوه
شده چرخ گردان ز گردش ستوه
سنانش همی مرگ را جنگ داد
خدنگش همی ریگ را رنگ داد
کجا خنجرش رزمسازی گرفت
همی در کفش مهره بازی گرفت
مرآن مهره کاندر هوا باختی
سَر سروران بود کانداختی
به یک ره فزون از هزاران سوار
سنان کرده بُد در کمرش استوار
نه بر زین بجنبید گرد دلیر
نه از زخم شد مانده ، نز جنگ سیر
تو گفتی تنش کوه آهن کشست
همان اسپش از باد و از آتشست
ز بس کشته کافکنده از پیش و پس
خروش سروش آمد از برکه بس
همان شاه مهراج بر جنگجوی
نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی
اگر گردی از زین ربودی ز جای
وگر زنده پیلی فکندی ز پای
ز کُه با سپه نعره برداشتی
غو کوس از چرخ بگذاشتی
مِه پیلبانان شد آگه که بخت
ربود از بهو تخت و ، شد کار سخت
نه با چرخ شاید به نزد آزمود
نه چون بخت بد شد بود چاره سود
بیامد بَر ِ پهلوان سوار
به زنهار با پیل بیش از هزار
سپهبد نوازیدش و داد چیز
همیدون بزرگان و مهراج نیز
سیه دیده گیتی بهو پیش چشم
بر آشفت با پیلبانان به خشم
به بیغاره گفتا ندارید باک
سپارید پیلان به مهراج پاک
سران این سخن راست پنداشتند
ز هر سو همین بانگ برداشتند
همه پیلبانان از آن گفت و گوی
به زنهار مهراج دادند روی
براندند از آن روی پیلان رمه
به نرد بهو صد نماند از همه
پشیمان شد از گفته خود بهو
ندید اندر آن چاره از هیچ سو
به زیر آمد از پیل و بالای خواست
به ناکام رزمی گران کرد راست
یلان را به پیکار و کین برگماشت
به صد چاره آن رزم تا شب بداشت
چو برزد سر از کُه درفش بنفش
مه نو شدش ماه روی درفش
غَوِ طبل برگشتن از رزمگاه
برآمد شب از جنگ بربست راه
بهو ماند بیچاره و خیره سر
دلش تیره ، گیتی ز دل تیره تر
همی گفت ترسم که از بهر سود
سپاهم به دشمن سپارند زود
نه راهست نه روی بگریختن
نه سودی ز پیکار و آویختن
بکند آن همه مهره های بلور
ز دریای آب آتش سند روس
در افتاد در خانه آبنوس
ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت
غو کوس کوه و زمین بر گرفت
هزاران هزار از سپه بد سوار
ز پیلان جنگی ده و شش هزار
به برگستوان پیل پوشیده تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن
ز بس قیر چهران زده صف چو مور
ببد روز تا رو سیه گشت هور
همان شب که شد گفتی از روزگار
ازو هندوی کرده بُد کردگار
ز کوس و ز زنگ و درای و خروش
ز شیپور و ز ناله نای و جوش
تو گفتی زمانه سرآید همی
به هم کوه و دشت اندر آید همی
ز هندو سپه بود ده میل بیش
ز پس صفّ پیلان سواران ز پیش
به دیبا بیاراسته پیل چار
ز زرّ طوقشان وز گهر گوشوار
ابر کوهه پیل در قلبگاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بهو از بر تخت بنشسته پست
به سر بر یکی تاج و گرزی به دست
درفشی سر از شیر زرّینه ساز
پرندش ز سیمرغ پر کرده باز
ز بر چتری از دمّ طاووس نر
فروهشته زو رشته های گهر
وز اینروی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه
زده پیل پیکر درفش از برش
ز یاقوت تخت ، از گهر افسرش
فرازش یکی نیلگون سایبان
ز گوهر چو شب ز اختران آسمان
بدینسان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر بهم کینه جوی
سپهبد سبک رزم آغاز کرد
بزد کوس کین جنگ را ساز کرد
از آن ده دلاور یل نامدار
که سالار بُد هر یکی بر هزار
به هر سو یکی به سپه برگماشت
بر قلب زاول گره باز داشت
بر گردنکشان گفت یکسر به تیر
کنید آسمان تیره بر ماه و تیر
همه جنگ با پیل داران کنید
بریشان چنان تیر باران کنید
که در چشم هر پیلبانی به جنگ
فزون از مژه تیر باشد خدنگ
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه
که من همکنون تخت و آن تاج را
دهم با بهو هدیه مهراج را
ز شست خدنگ افکنان خاست جوش
کمان کوش ها گشت همراز گوش
هوا پر ز زنبور شد تیز پر
خدنگین تن و آهنین نیشتر
کشیدند شمشیر شیران هند
گرفتند کوشش دلیران سند
زمین همچو دریا شد از گرز و تیغ
وزو گرد برخاست مانند میغ
همه دشت از خشت شد کشت زار
همه کشته پر هندوان کُشته زار
بگردید گردون کوشش ز گرد
برون تافت از میغ ماه نبرد
ز خون هفت دریا بر آمد به هم
زمین از دگر سو برون داد نم
به هر گام بی تن سری ترگ دار
بُد افکنده چون مجمری پر بخار
شده گرد چون چرخی و خشت و شل
ستاره شده برج او مغز و دل
جهان ز آتش تیغ ها تافته
دل کُه ز بانگ یلان کافته
ز چرخ اختران برگرفته غریو
ز کوه و بیابان رمان غول و دیو
به دریا درون خسته درندگان
ز پرواز بر مانده پرندگان
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ
به هر جای جویی بد از خون روان
بشکتند چندان از آن هندوان
که صندوق پیلان شد از زیر پی
ز بس کشته هندو چو چرخشت می
همان ده سر گرد از ایران سپاه
گرفتند هر سو یکی رزمگاه
سم اسپ سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست
سرافشان همی کرد در صف هژبر
کمینگاه بگرفت بهپور ببر
همی ریخت آذر شن و برز هم
به خنجر یلان را سر و برز هم
به هر سو کجا گرد گرداب شد
ز خون گرد آن دشت گرداب شد
کجا گرز نشواد و ارفش گرفت
جهان زخم پولاد و آتش گرفت
سپهدار در قلب از آن سو به جنگ
گهش نیزه و گاه خنجر به چنگ
یلان هر سو از بیمش اندر گریز
گرفته ز تیغش جهان رستخیز
کمندش بگسترده از خم خام
همه دشتِ رزم اژدها وار دام
پی پیل پی خسته در دام او
سواران خبه در خم خام او
از آوای گرزش همی ریخت کوه
شده چرخ گردان ز گردش ستوه
سنانش همی مرگ را جنگ داد
خدنگش همی ریگ را رنگ داد
کجا خنجرش رزمسازی گرفت
همی در کفش مهره بازی گرفت
مرآن مهره کاندر هوا باختی
سَر سروران بود کانداختی
به یک ره فزون از هزاران سوار
سنان کرده بُد در کمرش استوار
نه بر زین بجنبید گرد دلیر
نه از زخم شد مانده ، نز جنگ سیر
تو گفتی تنش کوه آهن کشست
همان اسپش از باد و از آتشست
ز بس کشته کافکنده از پیش و پس
خروش سروش آمد از برکه بس
همان شاه مهراج بر جنگجوی
نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی
اگر گردی از زین ربودی ز جای
وگر زنده پیلی فکندی ز پای
ز کُه با سپه نعره برداشتی
غو کوس از چرخ بگذاشتی
مِه پیلبانان شد آگه که بخت
ربود از بهو تخت و ، شد کار سخت
نه با چرخ شاید به نزد آزمود
نه چون بخت بد شد بود چاره سود
بیامد بَر ِ پهلوان سوار
به زنهار با پیل بیش از هزار
سپهبد نوازیدش و داد چیز
همیدون بزرگان و مهراج نیز
سیه دیده گیتی بهو پیش چشم
بر آشفت با پیلبانان به خشم
به بیغاره گفتا ندارید باک
سپارید پیلان به مهراج پاک
سران این سخن راست پنداشتند
ز هر سو همین بانگ برداشتند
همه پیلبانان از آن گفت و گوی
به زنهار مهراج دادند روی
براندند از آن روی پیلان رمه
به نرد بهو صد نماند از همه
پشیمان شد از گفته خود بهو
ندید اندر آن چاره از هیچ سو
به زیر آمد از پیل و بالای خواست
به ناکام رزمی گران کرد راست
یلان را به پیکار و کین برگماشت
به صد چاره آن رزم تا شب بداشت
چو برزد سر از کُه درفش بنفش
مه نو شدش ماه روی درفش
غَوِ طبل برگشتن از رزمگاه
برآمد شب از جنگ بربست راه
بهو ماند بیچاره و خیره سر
دلش تیره ، گیتی ز دل تیره تر
همی گفت ترسم که از بهر سود
سپاهم به دشمن سپارند زود
نه راهست نه روی بگریختن
نه سودی ز پیکار و آویختن
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پاسخ دادن بهو مهراج را
بهو گفت با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
توان گفت بد با زبونان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر
بنه نام دیوانه بر هوشیار
پس آن گاه بر کودکانست کار
ترا پادشاهی به من گشت راست
ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
گهر گر نبودم هنر بُد بسی
ازین روی را خواستم هر کسی
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت
هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود
پدر نیز پندت هم از بیم گفت
که با من هنر بیشتر دید جفت
به من بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیار تر
تو دادی سر ندیب از آن پس به من
فکندیم دور از بر خویشتن
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کآراستی
من از بیم بر تو سپه ساختم
همه گنج و گاهت بر انداختم
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
ازین زابلی کار تو راست شد
اگر نامدی او به فریاد تو
بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست
بشد تند مهراج و گفتا دروغ
بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ
پدرت آنکه زو نازش و نام توست
نیای مرا پیلبان بُد نخست
گهی چند سرهنگ درگاه شد
پس آن گه سرندیب را شاه شد
تو در پای پیلان بُدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب
چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم
شهی دادمت ، کارت آراستم
کنون کت نشاندم بجای شهی
همی جای من خواهی از من تهی
کسی کش بود دیده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نیایدش باک
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هر چند مِه گاو تر
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم
بفرمود تا هر که بدخواه و دوست
ز سیلی به گردنش بردند پوست
درآکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن
همیدون به بندش همی داشتند
برو چند دارنده بگماشتند
همان گاه زنگی زمین بوسه داد
به گرشاسب بر آفرین کرد یاد
بدو گفت دانی که از روی بخت
ز من بُد که شد بر بهو کار سخت
بدو رهنمونی منت ساختم
چو بستیش بر دوش من تاختم
دگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصد منی مشت دندان شکن
مرا تا بوم زنده و هوشمست
تف مشت تو در بنا گوشمست
کنون گر بدین بنده رای آوری
سزد کانچه گفتی به جای آوری
سپهبد بخندید و بنواختش
سزا خلعت و بارگی ساختش
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود
یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج
یکی را دهد گنج نابرده رنج
همه کارش آشوب و پنداشتیست
ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست
کرا بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
درو هر که گویی تن آسان ترست
همو بیش با رنج و دردسرست
توان خو ازو دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن
از آن پس بهو چون به بند اوفتاد
سپهدار و مهراج گشتند شاد
همه شب به رود و می دلفروز
ببودند تا بر زد از خاک روز
چو گردون پیروزه از جوشنش
بکند آن همه کوکب روشنش
سپاه بهو رزم را کرد رای
کشیدند صف پیش پرده سرای
ندیدندش و جست هر کس بسی
فتادند ازو در گمان هر کسی
گه بگریخت در شب نهان از سپاه
وگر شد به زنهار مهراج شاه
ز جان یکسر امّید برداشتند
سلیح و بُنه پاک بگذاشتند
گریزان سوی بیشه و دشت و کوه
نهادند سرها گروه ها گروه
دلیران ایران هر آنکس که بود
پی گردشان برگرفتند زود
نهادند جنگی ستیزندگان
سنان در قفای گریزندگان
فکندند چندان ازیشان نگون
که بُد کشته هر سو سه منزل فزون
جهان بود پر خیمه و چارپای
سلیح و بنه پاک مانده به جای
ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر
ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
همه هر چه بُد برکه و دشت و غار
سلیح نبردی هزاران هزار
همی گرد کردند بیش از دو ماه
یکی کوه بُد سرکشیده به ماه
که پیلی به گردش به روز دراز
نگشتی نرفتیش مرغ از فراز
سپهبد بهین بر گزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان
همانجا یکی هفته دل شادکام
برآسود با بخشش و رود و جام
چو هفته سرآمد به مهراج گفت
که این کار با کام دل گشت جفت
بفرمایید ار نیز کاریست شاه
وگر نیست دستور باشد به راه
بدو گفت مهراج کز فرّ بخت
ز تو یافتم پادشاهی و تخت
نماند ست کاری فزاینده نام
کنون چون بهو را فکندی به دام
پسر با برادرش هر دو به هم
سرندیب دارند با باد و دم
رویم اندرین چاره افسون کنیم
ز چنگالشان شهر بیرون کنیم
جهان پهلوان گرد گردنفراز
چو بشنید گفتار مهراج باز
اسیران هر آنکس که آمد به مشت
کرا کشت بایست یکسر بکشت
بهو را به خواری و بند گران
به دژها فرستاد با دیگران
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریا کنار
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ
کُهش کان ارزیر و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود
ز گِردش صدف بیکران ریخته
به گل موج دریا برآمیخته
سپاه آن صدف ها همی کافتند
به خروار دُر هر کسی یافتند
چنان بود از و هر دُر شاهوار
کجا ژاله گردد سرشک بهار
چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود
که در پنج یک بهر مهراج بود
به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت
وز آنجا سوی راه دریا شتافت
به یک کوهشان جای آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود
به نزد سرندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم کشتمند
ز غواص دیدند مردی هزار
رده ساخته گرد دریا کنار
گروهی شده ز آب جویان صدف
گروهی صدف کاف خنجر به کف
سپهدار مهراج و چندین گروه
ستادند نظاره شان گرد کوه
ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست
گزیدند بیش از دو صد با شست
به مهراج دادند و مهراج شاه
به گرشاسب بخشید و ایران سپاه
همان گه غریوی ز لشکر بخاست
کزاین بیشه ناگاه بر دست راست
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد
سپهبد سبک جست با گرز جنگ
بپوشید درع و ، میان بست تنگ
یکی گفت تندی مکن با غریو
درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو
به بالا یکایک چو سرو بلند
به اندام پر موی چو ن گوسپند
همه سرخ موی و همه سبز موی
دو سوی قفا چشم و دو سوی روی
به اندام هم ماده هم نیز نر
همی بچه زایند چون یکدگر
دو زیشان در آرند پیلی به زیر
کشند و خورند و نگردند سیر
یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز
فزونشان تک از تازی اسپان تیز
سپهبد به دادار سوگند خورد
که امروز تنها نمایم نبرد
کُشم هر چه نسناس آیدم پیش
اگر صد هزارند و زین نیز بیش
بگفت این و شد سوی بیشه دمان
همی گشت با گرز و تیر و کمان
ز نسناس شش دید جایی به هم
یکی پیل کشته دریده شکم
چو دیدندش از جایگه تاختند
ز پیرامنش جنگ برساختند
به خنجر دو را پای بفکند و دست
دو را زیر گرز گران کرد پست
دو با خشم و کین زو در آویختند
به دندان از آن خون همی ریختند
بزد هر دو را خنجر دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف
سرانشان به لشکر گه آورد شاد
به بزم اندرون پیش گردان نهاد
بماندند ازو خیره دل هر کسی
بُد از هر زبان آفرینش بسی
بفرمود تا پوستهاشان به درگاه
به کشتی کشند اندر آکنده کاه
سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
توان گفت بد با زبونان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر
بنه نام دیوانه بر هوشیار
پس آن گاه بر کودکانست کار
ترا پادشاهی به من گشت راست
ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
گهر گر نبودم هنر بُد بسی
ازین روی را خواستم هر کسی
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت
هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود
پدر نیز پندت هم از بیم گفت
که با من هنر بیشتر دید جفت
به من بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیار تر
تو دادی سر ندیب از آن پس به من
فکندیم دور از بر خویشتن
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کآراستی
من از بیم بر تو سپه ساختم
همه گنج و گاهت بر انداختم
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
ازین زابلی کار تو راست شد
اگر نامدی او به فریاد تو
بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست
بشد تند مهراج و گفتا دروغ
بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ
پدرت آنکه زو نازش و نام توست
نیای مرا پیلبان بُد نخست
گهی چند سرهنگ درگاه شد
پس آن گه سرندیب را شاه شد
تو در پای پیلان بُدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب
چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم
شهی دادمت ، کارت آراستم
کنون کت نشاندم بجای شهی
همی جای من خواهی از من تهی
کسی کش بود دیده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نیایدش باک
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هر چند مِه گاو تر
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم
بفرمود تا هر که بدخواه و دوست
ز سیلی به گردنش بردند پوست
درآکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن
همیدون به بندش همی داشتند
برو چند دارنده بگماشتند
همان گاه زنگی زمین بوسه داد
به گرشاسب بر آفرین کرد یاد
بدو گفت دانی که از روی بخت
ز من بُد که شد بر بهو کار سخت
بدو رهنمونی منت ساختم
چو بستیش بر دوش من تاختم
دگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصد منی مشت دندان شکن
مرا تا بوم زنده و هوشمست
تف مشت تو در بنا گوشمست
کنون گر بدین بنده رای آوری
سزد کانچه گفتی به جای آوری
سپهبد بخندید و بنواختش
سزا خلعت و بارگی ساختش
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود
یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج
یکی را دهد گنج نابرده رنج
همه کارش آشوب و پنداشتیست
ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست
کرا بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
درو هر که گویی تن آسان ترست
همو بیش با رنج و دردسرست
توان خو ازو دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن
از آن پس بهو چون به بند اوفتاد
سپهدار و مهراج گشتند شاد
همه شب به رود و می دلفروز
ببودند تا بر زد از خاک روز
چو گردون پیروزه از جوشنش
بکند آن همه کوکب روشنش
سپاه بهو رزم را کرد رای
کشیدند صف پیش پرده سرای
ندیدندش و جست هر کس بسی
فتادند ازو در گمان هر کسی
گه بگریخت در شب نهان از سپاه
وگر شد به زنهار مهراج شاه
ز جان یکسر امّید برداشتند
سلیح و بُنه پاک بگذاشتند
گریزان سوی بیشه و دشت و کوه
نهادند سرها گروه ها گروه
دلیران ایران هر آنکس که بود
پی گردشان برگرفتند زود
نهادند جنگی ستیزندگان
سنان در قفای گریزندگان
فکندند چندان ازیشان نگون
که بُد کشته هر سو سه منزل فزون
جهان بود پر خیمه و چارپای
سلیح و بنه پاک مانده به جای
ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر
ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
همه هر چه بُد برکه و دشت و غار
سلیح نبردی هزاران هزار
همی گرد کردند بیش از دو ماه
یکی کوه بُد سرکشیده به ماه
که پیلی به گردش به روز دراز
نگشتی نرفتیش مرغ از فراز
سپهبد بهین بر گزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان
همانجا یکی هفته دل شادکام
برآسود با بخشش و رود و جام
چو هفته سرآمد به مهراج گفت
که این کار با کام دل گشت جفت
بفرمایید ار نیز کاریست شاه
وگر نیست دستور باشد به راه
بدو گفت مهراج کز فرّ بخت
ز تو یافتم پادشاهی و تخت
نماند ست کاری فزاینده نام
کنون چون بهو را فکندی به دام
پسر با برادرش هر دو به هم
سرندیب دارند با باد و دم
رویم اندرین چاره افسون کنیم
ز چنگالشان شهر بیرون کنیم
جهان پهلوان گرد گردنفراز
چو بشنید گفتار مهراج باز
اسیران هر آنکس که آمد به مشت
کرا کشت بایست یکسر بکشت
بهو را به خواری و بند گران
به دژها فرستاد با دیگران
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریا کنار
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ
کُهش کان ارزیر و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود
ز گِردش صدف بیکران ریخته
به گل موج دریا برآمیخته
سپاه آن صدف ها همی کافتند
به خروار دُر هر کسی یافتند
چنان بود از و هر دُر شاهوار
کجا ژاله گردد سرشک بهار
چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود
که در پنج یک بهر مهراج بود
به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت
وز آنجا سوی راه دریا شتافت
به یک کوهشان جای آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود
به نزد سرندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم کشتمند
ز غواص دیدند مردی هزار
رده ساخته گرد دریا کنار
گروهی شده ز آب جویان صدف
گروهی صدف کاف خنجر به کف
سپهدار مهراج و چندین گروه
ستادند نظاره شان گرد کوه
ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست
گزیدند بیش از دو صد با شست
به مهراج دادند و مهراج شاه
به گرشاسب بخشید و ایران سپاه
همان گه غریوی ز لشکر بخاست
کزاین بیشه ناگاه بر دست راست
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد
سپهبد سبک جست با گرز جنگ
بپوشید درع و ، میان بست تنگ
یکی گفت تندی مکن با غریو
درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو
به بالا یکایک چو سرو بلند
به اندام پر موی چو ن گوسپند
همه سرخ موی و همه سبز موی
دو سوی قفا چشم و دو سوی روی
به اندام هم ماده هم نیز نر
همی بچه زایند چون یکدگر
دو زیشان در آرند پیلی به زیر
کشند و خورند و نگردند سیر
یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز
فزونشان تک از تازی اسپان تیز
سپهبد به دادار سوگند خورد
که امروز تنها نمایم نبرد
کُشم هر چه نسناس آیدم پیش
اگر صد هزارند و زین نیز بیش
بگفت این و شد سوی بیشه دمان
همی گشت با گرز و تیر و کمان
ز نسناس شش دید جایی به هم
یکی پیل کشته دریده شکم
چو دیدندش از جایگه تاختند
ز پیرامنش جنگ برساختند
به خنجر دو را پای بفکند و دست
دو را زیر گرز گران کرد پست
دو با خشم و کین زو در آویختند
به دندان از آن خون همی ریختند
بزد هر دو را خنجر دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف
سرانشان به لشکر گه آورد شاد
به بزم اندرون پیش گردان نهاد
بماندند ازو خیره دل هر کسی
بُد از هر زبان آفرینش بسی
بفرمود تا پوستهاشان به درگاه
به کشتی کشند اندر آکنده کاه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره درخت واق واق
سه هفته چو راندند از آن پس به کام
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیری به پهنای کشور سرش
همه بیشه واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گیلی سپرها به پهنا فزون
بَر هر یکی چون سَر مردمان
برو چشم و بینیّ و گوش و دهان
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از این بیشه برخاستی رستخیز
سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی
وزآن هر سری واق واق آمدی
سپهبد ز ملاّح فرزانه رای
بپرسید کای راست بر رهنمای
برین کُه درختست چندین هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندین بر و برگ آمیخته
چرا نیست جز اندکی ریخته
بدو گفت هر بامدادی که مهر
فروزد سپهر و زمین را به چهر
گلستان ازو سبز دریا شود
سیه شعر این زرد دیبا شود
فغان زین درختان بخیزد همه
گل و برگ و برشان بریزد همه
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دَد گریزان بود
چو طاووس گون روز پرّد ز راغ
درآید شب تیره همرنگ زاغ
ازین آب در جانور گونه گون
بر آیند سیصد هزاران فزون
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند بر جای جز سنگ و خاک
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند
درخت آن گه از نو شگفتن گرد
ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آید به بار
برینگونه باشد همه روز گار
شگفتی بسست این چنین گونه گون
که آن کس نداند جز ایزد که چون
به هر کار کاو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزی رساننده اوست
ز مردم همان جا به هر سو رمه
بدیدند پویان برهنه همه
به یک چشم و یک روی ویک دست وپای
به تک همچو آهو دونده ز جای
دو تن همبر استاده ز ایشان به هم
بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گریز
هم از دور دیدی نکردی ستیز
سوی لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراینده چیزی به راز
به پیکارشان هر کس آهنگ کرد
کز آن نیم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجویید گفتا کسی جنگشان
کز ایشان کسی مرد پیکار نیست
به جز دیدن از دورشان کار نیست
هر آن کس که ننمایدت رنج و غم
چو رنجش نمایی تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ایشان نه بیچاره تر
گر آید پیشم یکی را رواست
که تاوی خورد زین کجا خورد ماست
سواری برون شد شتابان چو تیر
کز ایشان یکی را کند دستگیر
گریزنده یک پای از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نیافت
دگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف
همه کُهِ چنان روشن و ساده بود
که یک میل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جُستی برو جای پای
خزیدیش پای و نبودیش جای
برش آبگیری کزو جز بخار
شناور نکردی به روزی گذار
همه آبش از عکس آن کُه به جوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ
به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش
دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش
چو دیدند مردم خروشان شدند
در آن زیر آن آب جوشان شدند
پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر
درآمد بزد خیمه در آبگیر
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پدید
فرو ماند هر کان شگفتی بدید
وز آن جا سوی کوه قالون شدند
به رنج گران یک مه افزون شدند
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیری به پهنای کشور سرش
همه بیشه واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گیلی سپرها به پهنا فزون
بَر هر یکی چون سَر مردمان
برو چشم و بینیّ و گوش و دهان
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از این بیشه برخاستی رستخیز
سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی
وزآن هر سری واق واق آمدی
سپهبد ز ملاّح فرزانه رای
بپرسید کای راست بر رهنمای
برین کُه درختست چندین هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندین بر و برگ آمیخته
چرا نیست جز اندکی ریخته
بدو گفت هر بامدادی که مهر
فروزد سپهر و زمین را به چهر
گلستان ازو سبز دریا شود
سیه شعر این زرد دیبا شود
فغان زین درختان بخیزد همه
گل و برگ و برشان بریزد همه
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دَد گریزان بود
چو طاووس گون روز پرّد ز راغ
درآید شب تیره همرنگ زاغ
ازین آب در جانور گونه گون
بر آیند سیصد هزاران فزون
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند بر جای جز سنگ و خاک
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند
درخت آن گه از نو شگفتن گرد
ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آید به بار
برینگونه باشد همه روز گار
شگفتی بسست این چنین گونه گون
که آن کس نداند جز ایزد که چون
به هر کار کاو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزی رساننده اوست
ز مردم همان جا به هر سو رمه
بدیدند پویان برهنه همه
به یک چشم و یک روی ویک دست وپای
به تک همچو آهو دونده ز جای
دو تن همبر استاده ز ایشان به هم
بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گریز
هم از دور دیدی نکردی ستیز
سوی لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراینده چیزی به راز
به پیکارشان هر کس آهنگ کرد
کز آن نیم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجویید گفتا کسی جنگشان
کز ایشان کسی مرد پیکار نیست
به جز دیدن از دورشان کار نیست
هر آن کس که ننمایدت رنج و غم
چو رنجش نمایی تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ایشان نه بیچاره تر
گر آید پیشم یکی را رواست
که تاوی خورد زین کجا خورد ماست
سواری برون شد شتابان چو تیر
کز ایشان یکی را کند دستگیر
گریزنده یک پای از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نیافت
دگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف
همه کُهِ چنان روشن و ساده بود
که یک میل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جُستی برو جای پای
خزیدیش پای و نبودیش جای
برش آبگیری کزو جز بخار
شناور نکردی به روزی گذار
همه آبش از عکس آن کُه به جوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ
به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش
دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش
چو دیدند مردم خروشان شدند
در آن زیر آن آب جوشان شدند
پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر
درآمد بزد خیمه در آبگیر
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پدید
فرو ماند هر کان شگفتی بدید
وز آن جا سوی کوه قالون شدند
به رنج گران یک مه افزون شدند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رسیدن گرشاسب به قرطبه
سوی قرطبه رفت از آن جای شاد
یکی شهر خوش دید خرّم نهاد
به نزدیک او ژرف رودی روان
که خوشیش در تن فزودی روان
از آن شهر یک چشمه مردی سیاه
بدان ژرف رود آمدی گاه گاه
ز شبگیر تانیم شب زیر آب
بدی اندر او ساخته جای خواب
نهالی به زیرش غلیژن بدی
زبر چادرش آب روشن بدی
نه ز آب اندکی سر برافراشتی
نه چون ماهیان دم زدند داشتی
همان کرد پیش سپهدار نیز
سپهبدش بخشیدش بسیار چیز
وز آن جا شتابان ره اندر گرفت
به نخچیر کردن کمان بر گرفت
به گلرخش روزی سپرده عنان
همی تاخت بر دمّ گوری دمان
سرانجام از او گشت نادیده گور
شد او تشنه و مانده در تف هور
به کوهی بر آمد همه سنگ وخار
تنی چندش از ویژگان دستیار
رهی دید بر تیغ کهسار تنگ
بر آن ره ستودانی از خاره سنگ
بدو در تن مرده ای سهمناک
شده استخوانش از پی و گوشت پاک
سرش مهتر از گنبدی بد بلند
گره گشته رگ ها بر او چون کمند
دو دندانش مانند عاجین ستون
یکی ساقش از سی رش آمد فزون
به سنگی درون کنده خط ها بسی
بد از برش و نشناخت آن را کسی
همی هر که بد لب به دندان گرفت
در آن کالبد مانده زایزد شگفت
یکی شهر خوش دید خرّم نهاد
به نزدیک او ژرف رودی روان
که خوشیش در تن فزودی روان
از آن شهر یک چشمه مردی سیاه
بدان ژرف رود آمدی گاه گاه
ز شبگیر تانیم شب زیر آب
بدی اندر او ساخته جای خواب
نهالی به زیرش غلیژن بدی
زبر چادرش آب روشن بدی
نه ز آب اندکی سر برافراشتی
نه چون ماهیان دم زدند داشتی
همان کرد پیش سپهدار نیز
سپهبدش بخشیدش بسیار چیز
وز آن جا شتابان ره اندر گرفت
به نخچیر کردن کمان بر گرفت
به گلرخش روزی سپرده عنان
همی تاخت بر دمّ گوری دمان
سرانجام از او گشت نادیده گور
شد او تشنه و مانده در تف هور
به کوهی بر آمد همه سنگ وخار
تنی چندش از ویژگان دستیار
رهی دید بر تیغ کهسار تنگ
بر آن ره ستودانی از خاره سنگ
بدو در تن مرده ای سهمناک
شده استخوانش از پی و گوشت پاک
سرش مهتر از گنبدی بد بلند
گره گشته رگ ها بر او چون کمند
دو دندانش مانند عاجین ستون
یکی ساقش از سی رش آمد فزون
به سنگی درون کنده خط ها بسی
بد از برش و نشناخت آن را کسی
همی هر که بد لب به دندان گرفت
در آن کالبد مانده زایزد شگفت
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پذیره شدن شاه روم گرشاسب را
سه منزل پذیره شدش با سپاه
زد آذین دیبا و گنبد به راه
بیاراست ایوان چو باغ ارم
نثارش گهر کرد و مشک و درم
به شادیش بر تخت شاهی نشاست
بسی پوزش از بهر دختر بخواست
بدش نغز رامشگریچنگ زن
یکی نیمهمرد و یکی نیمه زن
سر هر دو از تن به هم رسته بود
تنان شان به هم باز پیوسته بود
چنان کآن زدی، این زدی نیز رود
ورآن گفتی، ایننیز گفتی سرود
یکی گر شدی سیر از خورد و چیز
بدی آن دگرهمچنوسیر نیز
بفرمود تا هر دو می خواستند
رهچنگ رومی بیاراستند
نواشان ز خوشی همی برد هوش
فکند از هوا مرغ را در خروش
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست
سر هفته با پهلوان شاه شاد
یکی کاخ شاهانه را در گشاد
سرایی پدید آمد آراسته
به از نو بهشتی پر از خواسته
دراو خرّم ایوان برابر چهار
ز رنگش گهرها چو باغ بهار
یکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّ
سیم جزعو چارمبلورین گهر
درشبر شبه درّ و بیجاده بود
زمینش همه مرمر ساده بود
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستون ها بپای
به هر خانه در تختی از پیشگاه
بر تخت زرّین یکی زیرگاه
به هر تختبر خسروی افسری
سزاوار هر افسری پرگری
در آن روشن ایوان که بود از بلور
دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور
یکی چون از چهره، دیگر چو مرد
ز یاقوتشان تاج واز لاژورد
دو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّ
بتی کرده بر هر یکیاز گهر
یکی خادماز پیش هر بت شمن
بر آتش دمان مشک و عنبر به من
یکی میل ازسیم بفراخته
یکی چرخ گردان بر آن ساخته
ز زرّ برج ها و اختران سپهر
روان کرده از چرخبا ماه و مهر
شب و روز با ساعت و سال و ماه
بدیدی دراو هرکه کردی نگاه
به پدرام باغی شد اندر سرای
چوباغ بهشتی خوش و دلگشای
برآورده دیوارها ازرخام
رهش مرمر و جوی ها سیم خام
بهدیواربر جوی ها ساخته
به هر نایژه آب رزتاخته
همه باغطاووس و رنگین تذرو
خرامنده در سایهٔ نوژ و غرو
گلی بد که شب تافتی چون چراغ
به روزی دو ره بشکفیدی به باغ
دو صد گونهگلبدمیان فرزد
فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد
گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفتهبدی
درخت فراوان بد از میوه دار
به هر شاخ بر پنج شش گونه بار
قفس ها ز هرشاخی آویخته
دراومرغ دستان برانگیخته
به هر گوشه از زرّ یکی آبگیر
گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر
بسی ماهی از سیم و از زرّ ناب
به نیرنگ کردهروان زیر آب
در آن باغ یک ماه دیگر به ناز
ببودند وبا باده و رود و ساز
سَر مه یکینامه آمد پگاه
ز جفت سپهبد به نزدیک شاه
بسی لابه ها ساخته زی پدر
که از پهلوان چیست نزدت خبر
ز هرچ آگهی زو سود ار گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند
که هست از گه رفتنشسال پنج
من اندر جداییش با درد و رنج
تنم گویی از غم بهخار اندرست
دل از تف به خونین بخار اندرست
ازآن روز کم روشنی بهره نیست
مرا باری آن روز با شب یکسیت
مدان هیچ درد آشکار و نهفت
درد جدایی ز شایسته جفت
بجوشید مغز سپهبد ز مهر
به خون زآب مژگان بیاراست چهر
کهن بویهٔ جفت نو باز کرد
هم اندر زمان راه را ساز کرد
به شهر کسان گر چه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود
بدانست رازش نهان شاه روم
شد از غم گدازنده مانند موم
سبک هدیهٔ دختر از تخت عاج
بیاراست با افسر و طوق و تاج
هم از یاره و زیور و گوشواره
دو نعلین زرین گوهر نگار
ز دیبا و پرنون شتروار شست
ز پوشیدنی جامه پنجاه دست
پرستار تیرست و خادم چهل
طرازی دو صد ریدک دلگسل
ز زرّینه آلت به خروارها
ز فرش و طوایف دگر بارها
عماری ده از عود بسته به زر
کمرشان براز رستهای گهر
از استر صد آرایش بارگاه
یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه
همیدون سزاوار داماد نیز
بیاراست از هدیه هر گونه چیز
ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ
هم از تازی اسپان چو پوینده میغ
بی اندازه سیمین و زرین دده
درون مشک و بیرون به زر آزده
روان کوشکی یکسر از عود خام
به زرّین فش و بند زرین قوام
یکی ماه کردار زرّین سپر
کلاهی چو پروین ز رخشان گهر
هم از بهر ضحاک یک ساله نیز
بدو داد باژ و ز هرگونه چیز
ببخشید گنجی به ایران سپاه
برون رفت یک روزه با او به راه
ورا کرد بدرود و زاو گشت باز
سپهدار برداشت راه دراز
فرستاد کس نزد عم زاد خویش
که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش
بفرمود تا نزد او بی هراس
به راه آورد لشکر و منهراس
به طرطوس شد کرد ماهی درنگ
سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ
چو شد نزد ضحاک شاه آگهی
بیاراست ایوان و تخت شهی
سپه پاک با سروان سترگ
همان پیل و بالا و کوس بزرگ
زد آذین دیبا و گنبد به راه
بیاراست ایوان چو باغ ارم
نثارش گهر کرد و مشک و درم
به شادیش بر تخت شاهی نشاست
بسی پوزش از بهر دختر بخواست
بدش نغز رامشگریچنگ زن
یکی نیمهمرد و یکی نیمه زن
سر هر دو از تن به هم رسته بود
تنان شان به هم باز پیوسته بود
چنان کآن زدی، این زدی نیز رود
ورآن گفتی، ایننیز گفتی سرود
یکی گر شدی سیر از خورد و چیز
بدی آن دگرهمچنوسیر نیز
بفرمود تا هر دو می خواستند
رهچنگ رومی بیاراستند
نواشان ز خوشی همی برد هوش
فکند از هوا مرغ را در خروش
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست
سر هفته با پهلوان شاه شاد
یکی کاخ شاهانه را در گشاد
سرایی پدید آمد آراسته
به از نو بهشتی پر از خواسته
دراو خرّم ایوان برابر چهار
ز رنگش گهرها چو باغ بهار
یکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّ
سیم جزعو چارمبلورین گهر
درشبر شبه درّ و بیجاده بود
زمینش همه مرمر ساده بود
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستون ها بپای
به هر خانه در تختی از پیشگاه
بر تخت زرّین یکی زیرگاه
به هر تختبر خسروی افسری
سزاوار هر افسری پرگری
در آن روشن ایوان که بود از بلور
دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور
یکی چون از چهره، دیگر چو مرد
ز یاقوتشان تاج واز لاژورد
دو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّ
بتی کرده بر هر یکیاز گهر
یکی خادماز پیش هر بت شمن
بر آتش دمان مشک و عنبر به من
یکی میل ازسیم بفراخته
یکی چرخ گردان بر آن ساخته
ز زرّ برج ها و اختران سپهر
روان کرده از چرخبا ماه و مهر
شب و روز با ساعت و سال و ماه
بدیدی دراو هرکه کردی نگاه
به پدرام باغی شد اندر سرای
چوباغ بهشتی خوش و دلگشای
برآورده دیوارها ازرخام
رهش مرمر و جوی ها سیم خام
بهدیواربر جوی ها ساخته
به هر نایژه آب رزتاخته
همه باغطاووس و رنگین تذرو
خرامنده در سایهٔ نوژ و غرو
گلی بد که شب تافتی چون چراغ
به روزی دو ره بشکفیدی به باغ
دو صد گونهگلبدمیان فرزد
فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد
گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفتهبدی
درخت فراوان بد از میوه دار
به هر شاخ بر پنج شش گونه بار
قفس ها ز هرشاخی آویخته
دراومرغ دستان برانگیخته
به هر گوشه از زرّ یکی آبگیر
گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر
بسی ماهی از سیم و از زرّ ناب
به نیرنگ کردهروان زیر آب
در آن باغ یک ماه دیگر به ناز
ببودند وبا باده و رود و ساز
سَر مه یکینامه آمد پگاه
ز جفت سپهبد به نزدیک شاه
بسی لابه ها ساخته زی پدر
که از پهلوان چیست نزدت خبر
ز هرچ آگهی زو سود ار گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند
که هست از گه رفتنشسال پنج
من اندر جداییش با درد و رنج
تنم گویی از غم بهخار اندرست
دل از تف به خونین بخار اندرست
ازآن روز کم روشنی بهره نیست
مرا باری آن روز با شب یکسیت
مدان هیچ درد آشکار و نهفت
درد جدایی ز شایسته جفت
بجوشید مغز سپهبد ز مهر
به خون زآب مژگان بیاراست چهر
کهن بویهٔ جفت نو باز کرد
هم اندر زمان راه را ساز کرد
به شهر کسان گر چه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود
بدانست رازش نهان شاه روم
شد از غم گدازنده مانند موم
سبک هدیهٔ دختر از تخت عاج
بیاراست با افسر و طوق و تاج
هم از یاره و زیور و گوشواره
دو نعلین زرین گوهر نگار
ز دیبا و پرنون شتروار شست
ز پوشیدنی جامه پنجاه دست
پرستار تیرست و خادم چهل
طرازی دو صد ریدک دلگسل
ز زرّینه آلت به خروارها
ز فرش و طوایف دگر بارها
عماری ده از عود بسته به زر
کمرشان براز رستهای گهر
از استر صد آرایش بارگاه
یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه
همیدون سزاوار داماد نیز
بیاراست از هدیه هر گونه چیز
ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ
هم از تازی اسپان چو پوینده میغ
بی اندازه سیمین و زرین دده
درون مشک و بیرون به زر آزده
روان کوشکی یکسر از عود خام
به زرّین فش و بند زرین قوام
یکی ماه کردار زرّین سپر
کلاهی چو پروین ز رخشان گهر
هم از بهر ضحاک یک ساله نیز
بدو داد باژ و ز هرگونه چیز
ببخشید گنجی به ایران سپاه
برون رفت یک روزه با او به راه
ورا کرد بدرود و زاو گشت باز
سپهدار برداشت راه دراز
فرستاد کس نزد عم زاد خویش
که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش
بفرمود تا نزد او بی هراس
به راه آورد لشکر و منهراس
به طرطوس شد کرد ماهی درنگ
سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ
چو شد نزد ضحاک شاه آگهی
بیاراست ایوان و تخت شهی
سپه پاک با سروان سترگ
همان پیل و بالا و کوس بزرگ
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بازگشت گرشاسب به ایران
پذیره فرستاد بر چند میل
بر آراست گاه از بر زنده پیل
ز دیبا زده سایبان بر سرش
بزرگان پیاده به پیش اندرش
چو نزدیک شد شادمان رفت پیش
نشاندش سوی راست بر تخت خویش
ببوسیدش از مهر و پرسید چند
گرفت آفرین پهلوان بلند
خراج همه خاور و باژ روم
هرآنچ آورید از دگر مرز و بوم
همه با دگر هدیه ها پیش برد
همه سرگذشتش براو برشمرد
سخن راند از افریقی و منهراس
بسی یاد کرد از جهانبان سپاس
مر آن دیو را بسته پیش سیاه
بیاورد، تا دید ضحاک شاه
دو دندانش از یشک پیلان فزون
بیفکند پیشش چو عاجین ستون
سپاه و شه از سهم آن نره دیو
بماندند با یاد کیهان خدیو
که پاکا توانا خدای بزرگ
که دیوی چنین آفریند سترگ
هم او سرکشی زورمند آورد
کزاین گونه دیوی به بند آورد
بفرمود شه چاردار بلند
مر آن زشت پتیاره کرده به بند
همه تن به زنجیرهای دراز
به میدان بدآن دارها بست باز
ز نظاره کشور پر از جوش گشت
بسا کس ز دیدارش بی هوش گشت
بی اندازه هر کس خورش ز آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون
دو چندان که یک مرد برداشتی
وی آسان به یک دَم بیوباشتی
وزآن پس مهان را همه خواند شاه
به بگماز با پهلوان سپاه
نشاندش بر خویش بر دست راست
به شادیش با جام بر پای خاست
بفرمود تا هر که جستند نام
همیدون به یادش گرفتند جام
یکی مهش هر روزنوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد
سَر ماه دادش کلاه و کمر
یکی مهر مجوق و زرین سپر
خراج همه بوم خاور زمین
دگر هرچه آورده بد همچنین
سراسر بدو داد بسیار چیز
به طنجه دگر هر چه بگذاشت نیز
فرستاد بازش سوی سیستان
بشد شاد دل گرد گیتی ستان
به دیدار جفت و پدر چند گاه
همی زیست آسوده از رنج راه
بر آراست گاه از بر زنده پیل
ز دیبا زده سایبان بر سرش
بزرگان پیاده به پیش اندرش
چو نزدیک شد شادمان رفت پیش
نشاندش سوی راست بر تخت خویش
ببوسیدش از مهر و پرسید چند
گرفت آفرین پهلوان بلند
خراج همه خاور و باژ روم
هرآنچ آورید از دگر مرز و بوم
همه با دگر هدیه ها پیش برد
همه سرگذشتش براو برشمرد
سخن راند از افریقی و منهراس
بسی یاد کرد از جهانبان سپاس
مر آن دیو را بسته پیش سیاه
بیاورد، تا دید ضحاک شاه
دو دندانش از یشک پیلان فزون
بیفکند پیشش چو عاجین ستون
سپاه و شه از سهم آن نره دیو
بماندند با یاد کیهان خدیو
که پاکا توانا خدای بزرگ
که دیوی چنین آفریند سترگ
هم او سرکشی زورمند آورد
کزاین گونه دیوی به بند آورد
بفرمود شه چاردار بلند
مر آن زشت پتیاره کرده به بند
همه تن به زنجیرهای دراز
به میدان بدآن دارها بست باز
ز نظاره کشور پر از جوش گشت
بسا کس ز دیدارش بی هوش گشت
بی اندازه هر کس خورش ز آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون
دو چندان که یک مرد برداشتی
وی آسان به یک دَم بیوباشتی
وزآن پس مهان را همه خواند شاه
به بگماز با پهلوان سپاه
نشاندش بر خویش بر دست راست
به شادیش با جام بر پای خاست
بفرمود تا هر که جستند نام
همیدون به یادش گرفتند جام
یکی مهش هر روزنوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد
سَر ماه دادش کلاه و کمر
یکی مهر مجوق و زرین سپر
خراج همه بوم خاور زمین
دگر هرچه آورده بد همچنین
سراسر بدو داد بسیار چیز
به طنجه دگر هر چه بگذاشت نیز
فرستاد بازش سوی سیستان
بشد شاد دل گرد گیتی ستان
به دیدار جفت و پدر چند گاه
همی زیست آسوده از رنج راه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
داستان قباد کاوه
چو شد پهلوان بسته ره را کمر
قباد آن کجا کاوه بودش پدر
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان
پدرم از جهان جز مر او را نخواست
به شمشیر گیتی ازو گشت راست
از اورنگ برکند ضحاک را
سپرد افسرش زیر پی خاک را
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج
بدو بیش بخشد همی شهر و گنج
شد این آگهی نزد شه آشکار
نهان داشت تا بود هنگام بار
چو شد بر سران بارگاه و سرای
برآورد سر شاه دانش سرای
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر ز دل پند من
به یزدان پناهید تا از گزند
بودتان به هر دو جهان سودمند
منازید از آن شادمانی و ناز
که آرد سرانجام درد و گداز
بی اندرز هر گز مباشید کس
ببینید هر کار را پیش و پس
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای
مجویید دانش ز بی دانشان
که نادان ز دانش ندارد نشان
کنید آزمون ها به دانش فزون
که هست آینه مرد را آزمون
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد رَهِ دین و داد
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر
مگویید شه را به از بی رهی
که تان بد رسد چون رسد آگهی
اگرچه باشید از دور باز
بود دست شاهان به هر سو فراز
بود گوش با چشم شه را بسی
کجا گوش و چشمش بود هر کسی
چو شه دادگر باشد و ره شناس
بدو داشت باید ز یزدان سپاس
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس
چنان خوش نباید بُدن کت خورند
چنان ترش نه نیز کت ننگرند
ز زخم سنان بیش زخم زبان
که این تن کند خسته و آن روان
چو دستور شد دل خرد همچو شاه
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
سپهدار دارد سپه را به جای
کز اندازه ننهد کسی پیش پای
بنا گفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که بر گفته کیفر برد
سه چیز آورد پادشاهی به شور
کزآن هر سه شه را بود بخت شور
یکی با زنان رام بودن به هم
دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست
که او بر هوای دلش پادشاست
ز گیتی بی آهو نیابی کسی
اگرچه دارد هنرها بسی
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد ازو کس دژم
ز هر بد به دادار جوید پناه
به انداز هر کس دهد پایگاه
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج
مرا این همه هست و پاکیّ تن
دگر تا شهم بَد نیاید ز من
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج بگماشتم
جهانبان دهد پادشاهی و تخت
نگردد کسی جز بدو نیکبخت
جز ایزد ندادستم این تاج کس
سپاس از جهان بر من او راست بس
سزد پس که بدگوی چیزی کند
به بد گفتن من دلیری کند
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد
بد مردمان از چه گویی به یاد
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن
گله هر چه کردی شنیدم ز بن
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین
جهان خیره ماند ز برزش همی
به گردون کشد پیل گرزش همی
سته دیو و پیل از خم خام اوست
ژیان شیر و تند اژدها رام اوست
کجا نیزه زد در صف کارزار
پسین مرد باشد چو پیشین فکار
به هند ار فروکوبد از گرز بوم
ز بس زور او لرزه گیرد به روم
چو من هم ز جمشید دارد نژاد
تو چون کاوه دانیش گشته به باد
پدرت از سپاهان بُد آهنگری
نه زیبا بزرگی نه والاسری
چو بگزید ما را نکونام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم
کنونست در بزم با ما به هم
بدادیمش اهواز و ده باره شهر
همی زین فزونتر ز ما یافت بهر
اگر برد رنج آمدش گنج بر
تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر
ز بهر همه کس بود شهریار
نه از بهر یک تن که باشدش یار
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی
به دشتی که گمراه گردی مپوی
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
مکش پای از اندازه بیش از گلیم
مینداز سنگ گران از برت
که چون بازگردد فتد بر سرت
گر آزرم بابت نبودی ز بن
چو از رفتگان بودی از تو سخن
همان کردمی با تو از راه داد
که در چین نریمان به دیگر قباد
سخن هر چه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد
به زاریّ و پوزش زبان برگشاد
بس گشت در خاک زنهار خواه
ببخشید خون و ببخشود شاه
خبر یافت کاوه پسر را بخواند
فراوان بر او خشم و خواری براند
به خون کرد با خنجر آهنگ او
رهاندند خویشانش از چنگ او
فرستاد کس شاه کشور نواز
به یک جایشان آشتی داد باز
وزآن سو جهان پهلوان شادکام
همی زیست خرّم به دیدار سام
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز
ز من به بود گاه شمشیر و گرز
به یک سال از آن شادی و فرّهی
نشد دستش از جام روزی تهی
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج خداوند کابل بخواست
شه کابلی گفت و کاین نیست داد
شهنشه به بیداد فرمان نداد
تو خواهی و خواهد خداوند تاج
به سالی دوباره نباشد خراج
بر این آرزو پهلوان سترگ
فرستاد نامه به شاه بزرگ
خراج همه کابل و بوم اوی
بدو داد یکسر شه نامجوی
جهان پهلوان از پی نام را
ببخشید باز آن همه شام را
ز گیتی همه سیستان ساخت جای
به رفتن نزد چند گه نزد رای
جهان سرگذشت نو از هر کسی
چنین گونه گون یاد دارد بسی
جهان خانه دیو بد پیکرست
سرایی پرآشوب و درد سرست
یکی گور دانیست بر راه رو
که گوری فزون نیست هر گاه نو
بیابانش لهوست و ریگش نیاز
سمومش هوای دل و غول آز
دهی شد که باشد برو رهگذار
درون هست و بیرون شدن نیست چار
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم
ستاند همان باز با جان به هم
به دانندگان همچو زندان زشت
بر آن کس که نادان و بی دین بهشت
برش این یکی دان که دانش سرای
برد زو همی توشه آن سرای
وی ار ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره خویش بردار زود
قباد آن کجا کاوه بودش پدر
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان
پدرم از جهان جز مر او را نخواست
به شمشیر گیتی ازو گشت راست
از اورنگ برکند ضحاک را
سپرد افسرش زیر پی خاک را
ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج
بدو بیش بخشد همی شهر و گنج
شد این آگهی نزد شه آشکار
نهان داشت تا بود هنگام بار
چو شد بر سران بارگاه و سرای
برآورد سر شاه دانش سرای
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر ز دل پند من
به یزدان پناهید تا از گزند
بودتان به هر دو جهان سودمند
منازید از آن شادمانی و ناز
که آرد سرانجام درد و گداز
بی اندرز هر گز مباشید کس
ببینید هر کار را پیش و پس
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای
مجویید دانش ز بی دانشان
که نادان ز دانش ندارد نشان
کنید آزمون ها به دانش فزون
که هست آینه مرد را آزمون
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد رَهِ دین و داد
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر
مگویید شه را به از بی رهی
که تان بد رسد چون رسد آگهی
اگرچه باشید از دور باز
بود دست شاهان به هر سو فراز
بود گوش با چشم شه را بسی
کجا گوش و چشمش بود هر کسی
چو شه دادگر باشد و ره شناس
بدو داشت باید ز یزدان سپاس
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس
چنان خوش نباید بُدن کت خورند
چنان ترش نه نیز کت ننگرند
ز زخم سنان بیش زخم زبان
که این تن کند خسته و آن روان
چو دستور شد دل خرد همچو شاه
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
سپهدار دارد سپه را به جای
کز اندازه ننهد کسی پیش پای
بنا گفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که بر گفته کیفر برد
سه چیز آورد پادشاهی به شور
کزآن هر سه شه را بود بخت شور
یکی با زنان رام بودن به هم
دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود
سزا پادشاهی مر آنرا سزاست
که او بر هوای دلش پادشاست
ز گیتی بی آهو نیابی کسی
اگرچه دارد هنرها بسی
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد ازو کس دژم
ز هر بد به دادار جوید پناه
به انداز هر کس دهد پایگاه
نماند به تیغ و به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج
مرا این همه هست و پاکیّ تن
دگر تا شهم بَد نیاید ز من
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج بگماشتم
جهانبان دهد پادشاهی و تخت
نگردد کسی جز بدو نیکبخت
جز ایزد ندادستم این تاج کس
سپاس از جهان بر من او راست بس
سزد پس که بدگوی چیزی کند
به بد گفتن من دلیری کند
پس آن گه ابا خشم گفت ای قباد
بد مردمان از چه گویی به یاد
مگر رشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی
ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن
گله هر چه کردی شنیدم ز بن
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین
جهان خیره ماند ز برزش همی
به گردون کشد پیل گرزش همی
سته دیو و پیل از خم خام اوست
ژیان شیر و تند اژدها رام اوست
کجا نیزه زد در صف کارزار
پسین مرد باشد چو پیشین فکار
به هند ار فروکوبد از گرز بوم
ز بس زور او لرزه گیرد به روم
چو من هم ز جمشید دارد نژاد
تو چون کاوه دانیش گشته به باد
پدرت از سپاهان بُد آهنگری
نه زیبا بزرگی نه والاسری
چو بگزید ما را نکونام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بُد آن گاه در کلبه با دود و دم
کنونست در بزم با ما به هم
بدادیمش اهواز و ده باره شهر
همی زین فزونتر ز ما یافت بهر
اگر برد رنج آمدش گنج بر
تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر
ز بهر همه کس بود شهریار
نه از بهر یک تن که باشدش یار
دگر تا تویی یافه زینسان مگوی
به دشتی که گمراه گردی مپوی
مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
مکش پای از اندازه بیش از گلیم
مینداز سنگ گران از برت
که چون بازگردد فتد بر سرت
گر آزرم بابت نبودی ز بن
چو از رفتگان بودی از تو سخن
همان کردمی با تو از راه داد
که در چین نریمان به دیگر قباد
سخن هر چه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین
شد از بیم شه زرد و ارزان قباد
به زاریّ و پوزش زبان برگشاد
بس گشت در خاک زنهار خواه
ببخشید خون و ببخشود شاه
خبر یافت کاوه پسر را بخواند
فراوان بر او خشم و خواری براند
به خون کرد با خنجر آهنگ او
رهاندند خویشانش از چنگ او
فرستاد کس شاه کشور نواز
به یک جایشان آشتی داد باز
وزآن سو جهان پهلوان شادکام
همی زیست خرّم به دیدار سام
همی گفت کاو چون گِرد زور و برز
ز من به بود گاه شمشیر و گرز
به یک سال از آن شادی و فرّهی
نشد دستش از جام روزی تهی
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج خداوند کابل بخواست
شه کابلی گفت و کاین نیست داد
شهنشه به بیداد فرمان نداد
تو خواهی و خواهد خداوند تاج
به سالی دوباره نباشد خراج
بر این آرزو پهلوان سترگ
فرستاد نامه به شاه بزرگ
خراج همه کابل و بوم اوی
بدو داد یکسر شه نامجوی
جهان پهلوان از پی نام را
ببخشید باز آن همه شام را
ز گیتی همه سیستان ساخت جای
به رفتن نزد چند گه نزد رای
جهان سرگذشت نو از هر کسی
چنین گونه گون یاد دارد بسی
جهان خانه دیو بد پیکرست
سرایی پرآشوب و درد سرست
یکی گور دانیست بر راه رو
که گوری فزون نیست هر گاه نو
بیابانش لهوست و ریگش نیاز
سمومش هوای دل و غول آز
دهی شد که باشد برو رهگذار
درون هست و بیرون شدن نیست چار
دهندست و آنچ او دهد بیش و کم
ستاند همان باز با جان به هم
به دانندگان همچو زندان زشت
بر آن کس که نادان و بی دین بهشت
برش این یکی دان که دانش سرای
برد زو همی توشه آن سرای
وی ار ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره خویش بردار زود
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
جام جهان بین
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - پائیز و زمستان
روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر
نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر
نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر
تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر
چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر
درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر
درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر
به پای هر درختی برگها گشته نثار اندر
خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر
دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر
بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر
چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر
بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر
غرابان بر سر آیینه چون آیینهدار اندر
شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر
به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر
فسرده غنچهها گشته نگون بر شاخسار اندر
توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر
در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر
کنون جز خشک خاری نیست فرش رهگذار اندر
به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر
فروبندد جلبشان بند بر پای هزار اندر
به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر
درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر
فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر
چنار بیبر از ایشان ز نو آید به بار اندر
سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر
ز هیبتشان به باغ، از باغ بگریزد هزار اندر
چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر
پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر
پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر
شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر
به برف افتد نشان پای گرگان بیشمار اندر
بهبازی جسته درهم پنج پنج و چار چار اندر
بوادیها درون خرگوشکان جسته قرار اندر
نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر
نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر
گشاده چشمها همچون دو لعل شاهوار اندر
به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر
ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر
بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر
به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر
*
*
بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر
درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر
تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر
به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر
به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر
توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر
دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر
دریغا آن دلیریها به چندین روزگار اندر
چه شد رستم که هرساعت بهدشت کارزار اندر
گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر
برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر
به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر
ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر
به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر
به بیم است از دروغی، چون به شهری گرگ هار اندر
بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر
کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر
چکد خونابهاش از مژگان اشکبار اندر
بدین کشور نهبینی جز گروهی نابکار اندر
کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر
امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر
ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر
شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر
تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر
ز بیبرگی درافتاده به حال احتضار اندر
جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر
به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر
کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر
نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر
نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر
تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر
چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر
درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر
درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر
به پای هر درختی برگها گشته نثار اندر
خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر
دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر
بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر
چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر
بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر
غرابان بر سر آیینه چون آیینهدار اندر
شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر
به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر
فسرده غنچهها گشته نگون بر شاخسار اندر
توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر
در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر
کنون جز خشک خاری نیست فرش رهگذار اندر
به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر
فروبندد جلبشان بند بر پای هزار اندر
به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر
درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر
فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر
چنار بیبر از ایشان ز نو آید به بار اندر
سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر
ز هیبتشان به باغ، از باغ بگریزد هزار اندر
چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر
پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر
پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر
شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر
به برف افتد نشان پای گرگان بیشمار اندر
بهبازی جسته درهم پنج پنج و چار چار اندر
بوادیها درون خرگوشکان جسته قرار اندر
نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر
نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر
گشاده چشمها همچون دو لعل شاهوار اندر
به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر
ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر
بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر
به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر
*
*
بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر
درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر
تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر
به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر
به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر
توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر
دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر
دریغا آن دلیریها به چندین روزگار اندر
چه شد رستم که هرساعت بهدشت کارزار اندر
گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر
برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر
به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر
ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر
به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر
به بیم است از دروغی، چون به شهری گرگ هار اندر
بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر
کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر
چکد خونابهاش از مژگان اشکبار اندر
بدین کشور نهبینی جز گروهی نابکار اندر
کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر
امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر
ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر
شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر
تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر
ز بیبرگی درافتاده به حال احتضار اندر
جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر
به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر
کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - هرج و مرج
بزم طرب ساز وین فراز در غم
سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم
خون سیاووش ربز در کف موسی
قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم
مطرب! چون ساختی نوای همایون
گاه ره زیر ساز و گاه ره بم
باده همی ده مرا و بوسه همی ده
بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم
ساقی، روی تو زبر زلف چه باشد
روزی روشن نهفته در شب مظلم
گویی پشت من است زلف تو آری
ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم
تنها پشت من از تو خم نگرفته است
پشت جهانی است زیر بار غمت خم
جز غم رویت، مراست غمها در دل
خوش به مثل گفتهاند یک دل و صد غم
شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم
ملک پریشان و کار ملک مقصم
ملکی کز دیرباز عهد کیومرث
بود چو باغ ارم شکفته و خرم
دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ
شوکت طهمورث و شهنشهی جم
فر فریدون و دادخواهی کاوه
رای منوچهر و کینهتوزی نیرم
داوری کیقباد و حشمت کاووس
فره کیخسرو شجاعت رستم
وان ملکان گذشته کز دهش و داد
بد همه را ملکت زمانه مسلم
وان وزرای بزرگ کاندر هرکار
بودند از کردگار گیتی ملهم
وانهمه جنگ آوران نیو که بودند
جمله به نیروی پیل و حمله ضیغم
و آن علم کاویان که در همه هنگام
نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم
ملکی چونین که بُد عروس زمانه
شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم
یکسو در خاک خفت شاه مظفر
یکسو در خون طپید اتابک اعظم
جاهل، دانا شدست و دانا، جاهل
شیخ، مکلا شدست و میر، معمم
بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر
گشته به خونریزی ملوک مصمم
مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال
چون گه انبوه حاج، چشمهٔ زمزم
ملک خراسان که بود مخیم ابطال
کشته کنون خیل ابلهان را مخیم
یاوهسرایان به گرد هم شده انبوه
هر یک را بر زبان کلامی مبهم
انجمن معدلت ز کار معطل
قومی در وی نشسته بسته ره فم
قومی دیگر به خیره هر سو پویا
تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم
گوید آن یک که روزنامه حرامست
گرش بخوانی شوی دچار جهنم
حاشیه این بر نظامنامه نویسد
یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم
بینم این جمله را و خون شودم دل
زانکه نیارم کشید از این سخنان دم
حشمت مرد آشکار گردد در کار
نیکی مشک آشکار گردد در شم
داند کاین دوره عدل باید از یراک
گلشن دولت ز عدل گردد خرم
عدل به کارست و داوری بهشمارست
صدق پسند است و راستی است مسلم
سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم
خون سیاووش ربز در کف موسی
قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم
مطرب! چون ساختی نوای همایون
گاه ره زیر ساز و گاه ره بم
باده همی ده مرا و بوسه همی ده
بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم
ساقی، روی تو زبر زلف چه باشد
روزی روشن نهفته در شب مظلم
گویی پشت من است زلف تو آری
ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم
تنها پشت من از تو خم نگرفته است
پشت جهانی است زیر بار غمت خم
جز غم رویت، مراست غمها در دل
خوش به مثل گفتهاند یک دل و صد غم
شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم
ملک پریشان و کار ملک مقصم
ملکی کز دیرباز عهد کیومرث
بود چو باغ ارم شکفته و خرم
دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ
شوکت طهمورث و شهنشهی جم
فر فریدون و دادخواهی کاوه
رای منوچهر و کینهتوزی نیرم
داوری کیقباد و حشمت کاووس
فره کیخسرو شجاعت رستم
وان ملکان گذشته کز دهش و داد
بد همه را ملکت زمانه مسلم
وان وزرای بزرگ کاندر هرکار
بودند از کردگار گیتی ملهم
وانهمه جنگ آوران نیو که بودند
جمله به نیروی پیل و حمله ضیغم
و آن علم کاویان که در همه هنگام
نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم
ملکی چونین که بُد عروس زمانه
شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم
یکسو در خاک خفت شاه مظفر
یکسو در خون طپید اتابک اعظم
جاهل، دانا شدست و دانا، جاهل
شیخ، مکلا شدست و میر، معمم
بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر
گشته به خونریزی ملوک مصمم
مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال
چون گه انبوه حاج، چشمهٔ زمزم
ملک خراسان که بود مخیم ابطال
کشته کنون خیل ابلهان را مخیم
یاوهسرایان به گرد هم شده انبوه
هر یک را بر زبان کلامی مبهم
انجمن معدلت ز کار معطل
قومی در وی نشسته بسته ره فم
قومی دیگر به خیره هر سو پویا
تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم
گوید آن یک که روزنامه حرامست
گرش بخوانی شوی دچار جهنم
حاشیه این بر نظامنامه نویسد
یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم
بینم این جمله را و خون شودم دل
زانکه نیارم کشید از این سخنان دم
حشمت مرد آشکار گردد در کار
نیکی مشک آشکار گردد در شم
داند کاین دوره عدل باید از یراک
گلشن دولت ز عدل گردد خرم
عدل به کارست و داوری بهشمارست
صدق پسند است و راستی است مسلم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - زیان تازیان
روزی رسد که آید پیکی ز هندوان
گوید دهید مژده که آمد خدایگان
با فر اورمزد، چو خورشید بردمید
بهرامشاه کیزاد، ارمزد هندوان
پویان به پیش لشکر او پیلها هزار
بر پیلسر، یکایک بنشسته پیلبان
اسپهبدان برند همی پیش لشکرش
آراسته درفش به آیین خسروان
زیدر به ملک هند به هنجار زیرکی
باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان
بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم
کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان
از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد
جنبش بهسوی بنگه ایران باستان
شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند
این دیوروی مردم بدخوی بدنشان
نز مردی و هنر، که بریخواری و فسون
این خسروی به دست گرفتند یک زمان
بردند خواسته به ستم ازکسان و زن
وندر گزیده باغ نشستند و بوستان
بخشند باغها به سران سپاه خویش
وز باغ و کشت، ساو بخواهند بس گران
و آنگه فرشته گوید، بنگر که این دروغ
اندر فکند چند بدیها درین جهان
نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما
پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان
آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد
بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان
بازآوریم کین خود از تازیان چنانک
آورد باز رستم، صد کین دیرمان
بتخانههای ایشان از بیخ برکنیم
سازبم پاک از ایشان یکباره خان و مان
تا این دروغزنها از بن براوفتند
گردد به داد راست سر مرز و مرزبان
گوید دهید مژده که آمد خدایگان
با فر اورمزد، چو خورشید بردمید
بهرامشاه کیزاد، ارمزد هندوان
پویان به پیش لشکر او پیلها هزار
بر پیلسر، یکایک بنشسته پیلبان
اسپهبدان برند همی پیش لشکرش
آراسته درفش به آیین خسروان
زیدر به ملک هند به هنجار زیرکی
باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان
بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم
کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان
از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد
جنبش بهسوی بنگه ایران باستان
شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند
این دیوروی مردم بدخوی بدنشان
نز مردی و هنر، که بریخواری و فسون
این خسروی به دست گرفتند یک زمان
بردند خواسته به ستم ازکسان و زن
وندر گزیده باغ نشستند و بوستان
بخشند باغها به سران سپاه خویش
وز باغ و کشت، ساو بخواهند بس گران
و آنگه فرشته گوید، بنگر که این دروغ
اندر فکند چند بدیها درین جهان
نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما
پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان
آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد
بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان
بازآوریم کین خود از تازیان چنانک
آورد باز رستم، صد کین دیرمان
بتخانههای ایشان از بیخ برکنیم
سازبم پاک از ایشان یکباره خان و مان
تا این دروغزنها از بن براوفتند
گردد به داد راست سر مرز و مرزبان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶