عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
دست بر پشت مار مالیدن
به تلطف نه کار هشیارست
کان بداخلاق بی‌مروت را
سنگ بر سر زدن سزاوار است
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
دشمن اگر دوست شود چند بار
صاحب عقلش نشمارد به دوست
مار همانست به سیرت که هست
ورچه به صورت به در آید ز پوست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
به تماشای میوه راضی شو
ای که دستت نمی‌رسد بر شاخ
گر مرا نیز دسترس بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ
و آدمی را که دست تنگ بود
نتواند نهاد پای فراخ
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
گر جهان فتنه گیرد از چپ و راست
و آتش و صعقه پیش و پس باشد
تو پریشان نکرده‌ای کس را
چه پریشانیت ز کس باشد؟
خونیان را بود ز شحنه هراس
شبروان را غم از عسس باشد
راستی پیشه گیر و ایمن باش
که رهانندهٔ تو بس باشد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۲
هر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر
حیوانیست که بالاش به انسان ماند
هر چه داری بده و دولت معنی بستان
تا چو این نعمت ظاهر برود آن ماند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵
یکی نصیحت درویش‌وار خواهم کرد
اگر موافق شاه زمانه می‌آید
اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر با نشانه می‌آید
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
گر بشنوی نصیحت مردان به گوش دل
فردا امید رحمت و عفو خدای دار
بشنو که از سعادت جاوید برخوری
ور نشنوی خذوه فغلوه پای دار
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
نکویی بابدان کردن وبالست
ندانند این سخن جز هوشمندان
ز بهر آنکه با گرگان نکویی
بدی باشد به حال گوسفندان
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح و نصیحت
یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده
این شهریار عادل و سالار سروران
توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت
هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران
از شر نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار
یارب به حق سیرت پاک پیمبران
بعد از دعا نصیحت درویش بی‌غرض
نیکش بود که نیک تأمل کند در آن
دانی که دیر زود به جای تو دیگری
حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران
بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن
درویش دست گیر و خردمند پروران
این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی
چشمست و روی و قامت زیبای دلبران
نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد
گردان شاهنامه و خانان و قیصران
بسیار کس برو بگذشتست روزگار
اکنون که بر تو می‌گذرد نیک بگذران
جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند
از دور ملک دادگران و ستمگران
عدل اختیار کن که به عالم نبرده‌اند
بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران
خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری
خالی مباش یک نفس از حال کهتران
دذنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران
این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش
تا دلشکسته‌ای نکند بر تو دل گران
از من شنو نصیحت خالص که دیگری
چندین دلاوری نکند بر دلاوران
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش
گر بشنوی سبق بری از سعد اختران
بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت
در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۱
چو می‌دانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹
تا تو فرمان نبری خلق به فرمان نروند
هرگزش نیک نباشد بد نیکی فرمای
ملک و دولت را تدبیر بقا دانی چیست
کو به فرمان تو باشد تو به فرمان خدای
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴
هر که را باشد از تو بیم گزند
صورت امن ازو خیال مبند
کژدمان خلق را که نیش زنند
اغلب از بیم جان خویش زنند
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح سلیمان شاه
ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بی‌موکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بی‌حکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو هم‌خانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بی‌رای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت به‌لب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - کتاب و کلاهی نزد بزرگی داشت در تقاضای آن گوید
به کلاهی بزرگ کرد مرا
آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد
آنکه آب کلاهداری چرخ
آب دستار خواجگیش ببرد
هر که پیشش کمر به خدمت بست
بر کله گوشهٔ زمانه سپرد
... در زهرهٔ سپهر نمود
تا کلاهه بخورد و لب بسترد
پس چو از قلهٔ‌المبالاتش
پس از آن کس مرا به کس نشمرد
دست از صحبتم چنان بکشید
پای بر فرق من چنان بفشرد
که نه محرم شدم به شادی و غم
نه حریف آمدم به صافی و درد
گفتم آن را کله چگونم نهم
که کلاهی ببایدش زد و برد
خیز پیرا که راه ما غلط است
به سر راه باز گرد چو کرد
آن جوان بخت را بپرس و بگوی
که سفینه بده کلاه بمرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۳ - در هجا
گر اندک صلتی بخشد امیرت
ازو بستان کزو بسیار باشد
عطای او بود چون ختنه کردن
که اندر عمر خود یکبار باشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۷
کسی را که بد مست باشد، قفا
چنان کن به سیلی که نیلی بود
که پیران هشیار دل گفته‌اند
که درمان بدمست سیلی بود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۳ - قاضی هری مبتلا به مرض جرب شده و حکیم به عیادت او رفته و او از خانه بیرون نیامده و این قطعه را درهجو او گفته است
قاضی از من نصیحتی بشنو
نه مطول به از طویلهٔ در
بارها گفتمت خر از کفه دور
خر بغایی مکن تو گرد آخر
پند احرار دامنت نگرفت
این به تصحیف تا قیامت حر
کیک دریاچهٔ من افکندی
وینکت سنگ اوفتاده به سر
هین که شاخ هجا به بار آمد
بیش از این بخ نام وننگ مبر
خشک ریشی گری کری نکند
هان وهان چاردست و پای شتر
این زمان بیش از این نمی‌گویم
ایها الشیخ بالسلامة مر
پس از این خون تو به گردن تو
گر بدان آریم که گویم پر
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۰
تسلیم چو بر حادثه پیروز شود
هم حادثه یار و حیله‌آموز شود
هر سان که بود چو حالها گردانست
روزی به شب آید و شبی روز شود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۵
لایق به جان شاه جهانی باید
زین جمله دهی جمله‌ستانی باید
زین طایفه امن آدمی ممکن نیست
اینها همه گرگند شبانی باید
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟
زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
خصمان تو بی‌مرند،در معرضشان
آخر به مراغه‌ای چه گرد انگیزی؟