عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی
شمارهٔ ۴
یک روز خواجه بومنصور ورقانی کی وزیر سلطان طغرل بود به خدمت شیخ ما آمد وگفت ای شیخ مرا وصیتی فرمای. شیخ گفت: «اول مقامات العباد مراعات قدراللّه و آخر مقامات النبوة مراعاة حقّ المؤمنین» کار تو امروز اداء حقّوق خلقست پیوسته چشم برین خبر میدار که فردا دستگیر تو باشد کی رسول صلی اللّه علیه گفت: لایدخل الجنة احدکم حتی یرحم العامة کما یرحم احدکم الخاصة. این خلق جمله ابناء دولت تواند بجمله به نظر فرزندی نگر. بحطام دنیا و زحمت خلق فریفته مشو کی خلق بندۀ حاجات خویشاند اگر بحاجات ایشان وفا نمایی قبولت کنند اگرچه بسیار عیب داری و اگر حاجات ایشان نگزاری بتو التفات نکنند اگرچه بسیار هنر داری.
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ اتمام یافتن بارگاه شاه جهان
غبار دیده بد رفته باد ازین درگاه
که سربلند و فلک دستگاه آمده است
بهار نقش و نگاری چو خط مه رویان
بجلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعی طناب تابد مهر
که بهر سایه حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحبقران و شاه جهان
که بارگاهی عرش اشتباه آمده است
براه بندگیش جبهه سرافرازان
بسان نقش قدم روبراه آمده است
تمام گشت بسر کاری علی مردان
که او بخاک شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است
که سربلند و فلک دستگاه آمده است
بهار نقش و نگاری چو خط مه رویان
بجلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعی طناب تابد مهر
که بهر سایه حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحبقران و شاه جهان
که بارگاهی عرش اشتباه آمده است
براه بندگیش جبهه سرافرازان
بسان نقش قدم روبراه آمده است
تمام گشت بسر کاری علی مردان
که او بخاک شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است
نجمالدین رازی : باب پنجم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «و الذین اوتوا العلم درجات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «العلما و رثه الانبیاء» و قال «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل».
بدانک علم شریفترین و سیلتی است قربت حق را و صفت حق است و بوسیلت علم بدرجات علی میتوان رسید که «والذین او توا العلم درجات».
ولیکن بدان شرط که با علم خوف و خشیت قرین بود زیراک سر همه علمها خدای ترسی است و حق تعالی عالم کسی را میخواند که او خشیت دارد و خدای ترس بود که «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هر چند که علم بیافزاید خشیت میافزاید. چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود «انا اعلمکم بالله و اخشیکم منه». و نشان خشیت آن است که بدان علم کار کند و آن را وسیلت درجات آخرت سازد نه وسیلت جمع مال و اکتساب جاده دنیاوی و تمتعات بهیمی. و هر کس که بدان عمل نکند و وسیلت مال و جاه دنیاوی سازد او جاهل است بحقیقت نه عالم. و حق تعالی مثل او حاشا بدر از گوش زده است که «مثل الذین حملوا التوریه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا». و علم میراث انبیاست علیهم السلام «و ان الانبیا لم یور ثوا دینارا و لا درهما و لکنهم یورثوا العلم فمن اخذ به فقد اخذ بحظ وافر».
و انبیا علیهم اسلام دو نوع علم میراث گذاشتند: علم ظاهر و علم باطن.
علم ظاهر آن علم نافع است که صحابه رضیالله عنهم از قول و فعل خواجه علیه السلام گرفتهاند تا بعین وائمه سلف تتبع آن کرده وخوانده و آموخته و بدان عمل کرده از علم کتاب وسنت و تفسیر و اخبار و آثار وقفه و آنچ از توابع اینهاست.
و علم باطن معرفت آن معانی است که بیواسطه جبرئیل از غیب الغیب در مقام «اوادنی» در حالت «لی مع اله وقت» زقه جان خواجه علیهالصلوه میکردند که «فاوحی الی عبده ما اوحی» و از ولایت نبوت جرعه آن جامهای مالامال بر سنت کرام بر جان و جگرسوختگان عالم طلب میریختند که «ماصب الله فیصدری شیئا الا و صبیته فی صدر ابیبکر».
و همچنانک علم ظاهر انواع بسیار است تنوع علم باطن زیادت است چون علم ایمان و علم اسلام و علم احسان و علم ایقان و علم عیان و علم عین و علم توبت و علم زهد و علم ورع و علم تقوی و علم اخلاص و علم معرفت نفس وعلم صفات و آفات نفس و علم معرفت دل و علم صفات واطوار و احوال دل و علم تزکیت و تربیت نفس و علم تصفیه و پرورش دل و علم فرق میان خواطر نفسانی و شیطانی ودلی و عقلی و ایمانی و ملکی و روحانی و رحمانی و علم فرق میان اشارت و الهام و خطاب وندا و هاتف و کلام حق و علم تهذیب اخلاق وعلم تبدیل صفات و علم تخلق باخلاق حق وعلم مشاهدات وانواع آن و علم مکاشفات و تفاوت آن و علم توحید و تفاوت آن و علم صفات جلال وعلم معانی صفات و علم تجلی صفات و علم تجلی ذات و علم مقامات و علم احوال و علم قرب و بعد و علم وصول و علم فنا و علم بقا و علم سکر و علم صحو و علم معرفت و انواع آن و غیر این از علوم غیبی که برشمردن آن اطنابی دارد و این جمله آن است که سالکان این راه را بتعلم علم «و علم آدم الاسماء کلها» حاصل شود. اما آنها که ازین سعادت محرومند چون ازین نوع علوم چیزی بشنوند بانکار پدید آیند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلماها الا العملماء بالله فاذا نطقوا بها لاینکرها الااهل العزه بالله». و ابوهریره رضیالله عنه ازینجا میگفت «حفظت من رسولالله صلیالله علیه وسلم و عائین من العلم اما احد هما فقط بثثته و اما الآخر لوبثثته لقطع هذا البلعوم».
و علما سه طایفهاند: یکی آنک علم ظاهر داند دوم آنک علم باطن داند سیم آنک هم علم ظاهر و هم علم باطن داند و این نادره بود. در هر عصر اگر پنج کس در جمله جهان باشند بسیار بود بلکه برکت یکی از ایشان شرق و غرب عالم را فرا رسد و قطب وقت بود و عالمیان در پناه دولت و سایه همت او باشند. و او آن عالم است که خواجه علیهالسلام بدو تفاخر میکند که «علما امتی کانبیاء بنیاسرائیل» ومیراث خواران انبیاء علیهمالسلام ازین علمااند علی الحقیقه که میراث علوم ظاهر و علوم باطن ایشان یافتهاند که «ان العلما ورثه الانبیاء» و علمای ظاهر هم سه طایفهاند: مفتیان و مذکران و قضاه.
اما مفتیان اهل دراست و نظر و فتویاند و اینها دو طایفهاند: یکی آنک عالم دل و عالم زباناند دریشان خوف و خشیت است با علم عمل دارند و با فتوی تقوی ورزند و تحصیل علم و نشر آن برای نجات و درجات کنند و نظر از جاه و مال دنیا منقطع دارند ایشان آنهااند که میفرماید «انما یخشیالله من عباده العلماء».
دوم آنک عالم زبان جاهل دلند در دل ایشان از خدای خوف و حیا نبود و در علم آموختن و نشر کردن نیت تحصیل ثواب آخرت و قربت حق نبود بفرض تحصیل جاه و مال و قبول خلق ویافت مناصب تتبع علم کنند. لاجرم هوا برایشان غالب شود و علم ایشان متابع هوا گردد و کار بهوا کنند و بعلم عمل نکنند و بر علمای متقی و دیندار حسد برند ودر پوستین ایشان افتند و برایشان افترا کنند و در مقام بحث بجدل با دید آیند و ایذا کنندو سخن بتوجیه نگویند و حق را گردن ننهند و خواهند که بجلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل رادر کسوت حق فرانمایند و اظهار فضل کنند. ازین جنس علما از آنهااند که خواجه علیهالصلوه میفرماید «اتقو کل منافق علیم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ماتنکرون».
و بحقیقت آن آفت که در دین ومیان امت بواسطه چنین عالم فاجر و زاهد جاهل پدید آمده است به هیچ چیز پدید نیامده است چنانک امیرالمومنین علی رضیالله عنه میگوید «ما قطع ظهری فیالاسلام الارجلان عالم فاجرو ناسک مبتدع فالعالم الفاجر یزهد الناس فی علمه لمایرون من فجوره والمبتدع الناسک یرغب الناس فی بدعته لما یرون من نسکه».
لا جرم بشومی علما سوء و زاهدان مرایی و درویشان گدایی که از حریضی دین بدنیا میفروشند و پیوسته بر درگاه ملوک بمذلت میگردند و بدر امیران خواجگان باستخفاف درمیروند و بخواری و اهانت ایشان را خدمت میکنند و مدح و فضل میگویند و بنفماق ایشان را بدانج در ایشان نیست ستایش میکنند و بمداهنه بهر باطل که ایشان میکنند یا میگویند صدقالامیر میزنند و بطمع فاسد ترک امر معروف و نهی ممنکر میکنند. تا حاصل کار یا درمی چند حرام ازیشان بستانند یا رشوتی دیگر بدهند و عملی و منصبی بگیرند. اعتقاد امرا و خواجگان و لشکریان واردات پادشاهان فاسد ببود. و قیاس کردند که جمله علما و مشایخ همین سیرت بد و خصال مذموم دارند تا بچشم حقارت بخواص حق و اولیای عزت نگرستند و بکلی روی از اینها بگردانیدند و از فواید خدمت و صحبت ایشان محروم ماندند و از نور علم و پرتو ولایت ایشان بینصیب شدند. در حدیث میآید که چنین عالمی که غرض او از علم دنیا باشد او را از ثواب علم نصیبه بیش از آن نیست که در دنیا از مال و جاه بیابد و در آ]رت اول آتش افروز دوزخ او بود.
از چنین علم که نافع باشد استعاذت واجب است چنانک خواجه علیهالصلوه فرمود: «اعوذبک من علم لا ینفع». و علم لاینفع دو نوع است: یکی علم شریعت چون بدان کار نکنند نافع نباشد اگرچه آن فی نفسه نافع بود و دوم علم نجوم و کهانت و انواع علوم فلسفه که آن را حکمت میخوانند و بعضی با کلام برآمیختهاند و آنرا اصول نام کرده تا بنام نیک کفر و ضلالت در گردن خلق عاجز کنند واین نوع غیرنافع است فیذاته و اگر بدان عمل کنند مهلک و مفوی و مضل بوند. و بسی سرگشتگان بدین علم از راه دین و جاده استقامت بیفتادند بغرور آنک ما علم معرفت و شناخت حقیقت حاصل میکنیم و ندانستند که معرفت حق بقرائت و روایت حاصل نشود الا برروش متابعت ظاهر و باطن محمد علیهالسلام چنانک حق تعالی خبر میدهد که «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لانتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله ...» الایه.
پس مفتی متقی باید که ازین انواع علوم و آفات آن احتراز کند و در تخلیص نیت کوشد تا فتوی که دهد و درسی که گوید و مناظرهای که کند نظر بر ثواب آخرت و قربت حق ونشر علم و اظهار حق و بیان شرع و تقویت دین نهد و نفس را از رعونات علم پاک گرداند و از آلایش حرص و طمع تطهیر دهد که مذلت علما درحرص و طمع است. چنانک میگوید:
آلوده شد بحرص درم جان عالمان
وین خواری از گزاف بدیشان نمیرسد
دردا و حسرتا که بپایان برسد عمر
وین حرص مرد ریگ بپایان نمیرسد
و در فتوی دادن احتیاط تمام بجای آرد تا بمیل نفس و غرض و علت فتوی ندهد و اگر وقفی در دست او باشد در آن تصرف فاسد نکند و مال حرام نستاند که چون لقمه آشفته ببود حرص و شهوت و حسد و ریا پدید آید آنگه هرچ در مدت عمر رنج برده باشد هباء منثور شود و از بدعتها بایدکه محترز باشد و بر جاده سنت و متابعت ثابتقدم بود و بر سیرت و اعتقاد سلف صالح رود و مذهب اهل سنت و جماعت دارد.
و اوقات و ساعات خویش موظف گرداند چنانک عمر عزیز هیچ در بطالت و هزل و لغو صرف نکند. بامداد چون نماز صبح بگزارد بذکرو قرائت قرآن مشغول شود تا بر آمدن آفتاب و بعد از نماز دیگر ساعتی تا بشب هم بذکر مشغول شود تا باشارت «واذکر اسم ربک بکره واصیلا» عمل کرده باشد که در آن خیر بسیارست. و چون آفتاب طلوع کرد دورکعتی بگزارد و بتدریس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت نماز چاشت بپای دارد آنقدر که تواند از دو رکعت تا دوازده رکعت بعد از آن به مصالح معاش خویش و فرزندان و آسایش و رعایت حق ضروری نفس مشغول شود تا بینالصلوتین دیگر باره ببحث علمی یا مطالعه یا افادت مشغول بود تاآخر روز که به ذکر مشغول شود تا نماز شام گزارد و اگر بین العشائین احیا تواند کرد به ذکر و قرائت و اوراد سعادتی شگرفت بود و چون نماز خفتن گزارد سخن نگوید که سنت این است. پس بمطالعه یا تکرار مشغول شود تا دانگی شب بگذرد پس ساعتی روی بقبله و نشیند بذکر مشغول شود چون خواب غلب کند از سر جمعیت و ذکر بر پهلوی راست روی بقبله بخسبد و بدل و زبان این دعا که سنت است میخواند که «اللهم انی اسلمت نفسی الیک و وجهت وجهی الیک و الجأت ظهری الیک و فوضت امری الیک رهبه منک و رغبه الیک لاملجا و لامنجأ و لامفر منک الا الیک آمنت بکتابک الذی انزلت و بنبیک الذی ارسلت» پس بدل و زبان ذکر میگوید تا با ذکر در خواب شود. در خبر است که هر که بر وضو و ذکر خسبد روح او را بزیر عرش برند تا بطاعت حق مشغول بود و هر خواب که بیند صدق و حق بود که «نوم العالم عباده» این چنین خوابی است.
پس جهد کند که در میانه شب ساعتی برخیزد و بنماز تهجد که سنت خواجه است علیهالسلام مشغول شود و آن سیزده رکعت نمازست با وتر وهر چند قراعت درازتر خواند فاضلتر بود و دیگر باره اگر خواهد بخسبد تا بوقت صبح برخیزد و تجدید وضو کند وبذکر مشغول شود تا وقت نماز.
و باید که ازین تعبدات بصورت بیمعنی قانع نشود و پیوسته نفس را از نوعی مجاهده فارغ نگذارد و دل خویش را باز طلبد. و از آنچ در فصول باب معاش از تزکیه نفس وتصفیه دل و تحلیه روح شرح دادهایم بقدر وسع حاصل میکند تا بتدریج بعضی حقایق او را روی مینماید و اسرار کشف میشود.
اندرین راه اگرچه آن نکنی
دست وپایی بزن زیان نکنی
اما مذکران سه طایفهاند: یکی آنهااند که فصلی چند از سخنان مصنوع مسجع بیمعنی یاد گیرند که از علم دینی دران هیچ نباشد و زفان بدان جاری کنند و آن نوع برزند و بغرض قبول خلق وجمع مال در جهان میگردند و بصدگونه تصنع و تسلس و شیادگری و بلعجبی پدید ایند تا چگونه مقصود دنیاوی حاصل کنند و بر سر منبر بمدح و مداحی ملوک و سلاطین و امرا و وزرا و صدور و اکابر و اصحاب مناسب و قضاه و حکام مشغول شوند تا بر جای پیغمبر علیهالسلام چندین دروغ و بدعت روا دارند که بگویند و بکنند و بر سر منبر گداییها کنند و از ظالمان مال ستانند و توزیع خواهند تا گاه بود که از درویشان بحکم بستانند به دل ناخوشی و بیشتر آن بود که بریشان زکوه واجب نبود و از مردم زکوه ستانند حرام خورند و حرام پوشند و حکایتهای دروغ افترا کنند و احادیث موضوع و مطعون روایت کنند و گویند حدیثی صحیح است و خلق و جاهای مذموم کنند و بر خوش آمد ایشان سخن رانند و خلق را در بدعت و ضلالت اندازند و گاه بود که تعصبها کنند و فتنهها انگیزند و عوام را بر تعصب اغرا و اغوا کنند.
اینها از قبیل علمای عالم زبان جاهل دلند و آتشافروز دوزخ.
دوم طایفه ائمه صالحاند که سخن از بهر خدای و ثواب آخرت گویند و ازبدعت و ضلالت دور باشند و از تفسیر و اخبار و آثار و سیر صلحا گویند بر جاده سنت و سیرت سلف صالح وخلق را بوعظ و نصحیت و حکمت با خدای و جاده شریعت و نوبت و زهد و ورع و تقوی خوانند چنانک حق تعالی میفرماید «ادع الی سبیل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه». و خلق را نه به رجای مذموم دلیر گردانند و نه درمبالغت تخویف از کرم حق نومید کنند که آن هم مذموم است. وخود را بآلایش طمع دنیاوی ملوث نکنند تاکلمه الحق توانند گفت و سخن بیطمع موثر آید که چون بحب دنیا و طمع آلوده بود سخن هم آلوده بود و از منشأ نفس آید نه آنچ آید حق بود ونه بر دل موثر آید و اگر نیز آنچ گوید حق گوید ولیکن از حق نیاید از سر باطل و هوا آید بر دل نیاید . بزرگان گفتهاند آنچ از دل آیدبر دل آید.
و در روایت آمده است که «اوحیالله تعالی الی داود فقال یا داود لا تسألن عن عالم قد اسکرته حب الدنیا فاولئک قطاع الطریق علی عبادی».
و عبدالله بن عباس رضیالله عنهما روایت میکند از خواجه علیهالصلوه که فرمود: «علماء هذه الامه رجلان فرجل اتاهالله علما فبذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا فذلک یصلی علیه طیر السماء وحیتان الماء و دواب الارض و الکرام الکاتبین یقدم علی الله عزوجل یوم القیمه سیدا شریفا حتی یرافق المرسلین و رجل اتاهالله علما فیالدنیا فضن به عن عبادالله و اخذ علیه طمعا و اشتری به ثمنا یعذب حتی یفرغ الله من حساب الخلایق».
و در قوت القلوب شیخ ابوطالب مکی رحمه الله آورده است که: «و من اغلظ ماسمعت فیمن اتباع الدنیا بالعلم ماحدثونا عن عبیدبن واقد عن عثمان بی ابی سلیمان. قال کان رجل یخدم موسی صلیالله علیه فجعل یقول حدثنی موسی صفیالله حدثنی موسی نجیالله حدثنی موسی کلیم الله حتی اثری و اکثر ماله وفقده موسی صلیالله علیه فجعل یسأل عنه فلایحس منه اثرا حتی جاءه رجل ذات یوم و فی یده خنزیر فی عنقه حبل اسوده فقال له موسی صلیالله علیه تعرف فلانا فقال نعم هو هذا الخنزیر فقال موسی یا رب اسالک ان ترده الی حاله حتی اسأله فیمااصابه هذا فاوحی الله تعالی الیه لودعوتنی بالذی دعانی به آدم فمن دونه ما اجیبک فیه ولکن اخبرک لم صنعت هذا به لا نه کان یطلب الدنیا بالدین».
تااین جمله حقیقت شناسند علمای دین و از حرص دنیا و طلب آن بدین احتراز نمایند که درین باب و عید بسیارست برین اقتصار نمودیم.
چون مذکر دنیاطلب بود و بدان شرایط و آداب و اوراد که مفتی رانموده آمد قیام نماید از آنها بود که «یرفع الله الذین آمنو منکم والذین اوتو العلم درجات».
در روایت میآید از ابن عباس – رضیالله عنه – که علما را بر مومنان فضیلت است بهفتصد درجه میان هر درجهای پانصد ساله راه است هر نصیحت و وعظ که چنین عالم فرماید بهر حرفی اورا قربتی و درجتی حاصل میشود و هر کس که بواسطه وعظ او توبه کند و بطاعت مشغول شود و روی بحق آرد جمله در کفه حسنات او باشد روز قیامت.
سیم طایفه مشایخاند که بجذبات عنایت حق سلوک راه دین و سیر بعالم یقین حاصل کردهاند و از مکاشفات الطاف خداوندی علوم لدنی یافتهاند و در پرتو انوار تجلی صفات حق بینای معانی و حقایق و اسرار گشتهاند و بر احوال مقامات و سلوک راه حق وقوفی تمام یافتهاند و از حضرت عزت و ولایت مشایخ بدلالت و تربیت خلق و دعوت بحق مأمور گشته. بعد از انک عمری واعظ نفس خویش بودهاند که «عظ نفسک فان اتعظت فعظ الناس والا فاستحی منالله» و از واعظ «والله فی قلب کل مومن» قبول وعظ کردهاند و کمینگاه مکر وحیلت نفس نگاه داشتهاند و بحکم فرمان بدعوت خلق مشغول شده و خلق را از خرابات دنیا و خمر شهوات و مستی غفلات باحظایر قدس و مجلس انس «فی مقعد صدق» و شراب طهور و تجلی جمال ساقی «و سقیهم ربهم» میخوانند «و ذکرهم بایام الله» و ایشان را از ذوق مشارب مردان میچشانند و سلسله شوق و محبت دل ایشان میجنبانند و بحسب عقل و شناخت و ذوق و شوق هر طایفهای از شریعت و طریقت و حقیقت بیان میکنند تا هر کس حظ و نصیب خویش بقدر همت خویش برمیدارند که «قد علم کل اناس مشربهم».
و اگر مرغ جانی که از آشیانه «یحبهم» پریده است بر شبکه ارادت میافتد و بدانه «یحبونه» در دام بلای عشق بند میشود آن شهباز سپید را که سخت بدیع و غریب افتاده است در کریز خلوت خانه میکنند و چشم هوای نفس او از جهان مرادات دو جهانی برمیدوزند و بطعمه ذکر پرورش میدهند. تا آنگه که آن وحشت التماس بماسوای حق ازو منقطع شود و مقام انس حاصل کند مستعد و مستحق آن شود که نشیمن دست ملک سازد.
اینها خلاصه آفرینش و خلیفه حق نایب و میراثدار انبیااند که «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل» دیده هر کس بر جمال کمال ایشان نیفتد که در زیر قباب غیرت حق متواریاند.
مردان رهش زنده بجانی دگرند
مرغان هواش ز اشیانی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون زدو کون در جهانی دگرند
خلق ازیشان همین سروریش بینند که از خویش قیاس احوال ایشان بر خویش ودیگران کنند و ایشان را واعظی از واعظان یا عالمی از عالمان ظاهر شمرند و ندانند که «لا یقاس الملائکه بالحدادین».
اما قضاه هم سه طایفهاند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید: «القضاه ثلث قاضیان فیالنار و قاض فیالجنه». فرمود قاضیان سهاند: دو در دوزخاند و یکی در بهشت.
آن دو که در دوزخاند یکی آن است که بعلم قضا جاهل باشد و از سر جهل و هوا و میل نفس قضا کند. دوم آنک بعلم قضا عالم بود اما بعلم کار نکند بجهل و هوا کار کند و میل ومحابا کند و جانب خلق بر جانب خدای ترجیح نهد و رشوت ستاند و کتابت سجلات و عقودانکحه بقباله دهد و از آن مال و خدمتی ستاند و نیابتها در ولایت بمال و رشوت دهد. و خدمتکاران را مستولی کند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق کوشند و در اموال مواریث و ایتام تصرف فاسد کنند و تزویرات بردارند و باطلها را بحق فرانمایند و حق را بپوشانند و باطل کنند و امثال این. چنانک تصرف در اوقاف بنا واجب نمایند ومناصب ومساجد و مدارس و خانقاهات بعلتها و غرضها و رشوتها بنااهلان و مستأکله دهند وتقویت اهل دین نکنند و کار احتساب وامر معروف و نهی منتکر مهمل گذارند و آنچ بابواب البر تعلق دارد که بر قاضی واجب بود غمخوارگی آن کردن ضایع گذارند این جمله آن است که بدان مستوجب دوزخ گردند.
و اما آن قاضی که در بهشت است مگر اشارت بدان است که خود در بهشت قاضی است و الا آنک در دنیا قاضی باشد رعایت این حقوق بر وجه خویش کجا تواندکرد؟ خواجه علیه السلام ازینجا فرمود «من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکین.
تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب قرب سیسال است تا میگردد هیچ قاضی نیافت که از این آفات مبرا و مصون بود الا ماشاالله. مع هذا اگر کسی از این خصال ناپسند پاک و مبرا بود و بضد این بخصال حمیده موصوف بر جاده شریعت و بدان سیرت و سریرت که شرح داده آمد عالم عامل در را متصف گردد و اوقاف خویش را بدان اوراد آراسته دارد و میان مسلمانان حکومت بر سنت و سیرت سلف صالح تواند کرد ولی من اولیاءالله باشد و خاص و گزیده حق بود و بهر حکومتی که بحق بگزارد و شفقتی که بر احوال خلق ببرد واقامت حدود شرع که بجای آرد درجتی و قربتی و رفعتی شریف یابد و از نادره جهان بود و بچنین قاضی تبرک نمودن و تقرب جستن واجب بود. و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «العلما و رثه الانبیاء» و قال «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل».
بدانک علم شریفترین و سیلتی است قربت حق را و صفت حق است و بوسیلت علم بدرجات علی میتوان رسید که «والذین او توا العلم درجات».
ولیکن بدان شرط که با علم خوف و خشیت قرین بود زیراک سر همه علمها خدای ترسی است و حق تعالی عالم کسی را میخواند که او خشیت دارد و خدای ترس بود که «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هر چند که علم بیافزاید خشیت میافزاید. چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود «انا اعلمکم بالله و اخشیکم منه». و نشان خشیت آن است که بدان علم کار کند و آن را وسیلت درجات آخرت سازد نه وسیلت جمع مال و اکتساب جاده دنیاوی و تمتعات بهیمی. و هر کس که بدان عمل نکند و وسیلت مال و جاه دنیاوی سازد او جاهل است بحقیقت نه عالم. و حق تعالی مثل او حاشا بدر از گوش زده است که «مثل الذین حملوا التوریه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا». و علم میراث انبیاست علیهم السلام «و ان الانبیا لم یور ثوا دینارا و لا درهما و لکنهم یورثوا العلم فمن اخذ به فقد اخذ بحظ وافر».
و انبیا علیهم اسلام دو نوع علم میراث گذاشتند: علم ظاهر و علم باطن.
علم ظاهر آن علم نافع است که صحابه رضیالله عنهم از قول و فعل خواجه علیه السلام گرفتهاند تا بعین وائمه سلف تتبع آن کرده وخوانده و آموخته و بدان عمل کرده از علم کتاب وسنت و تفسیر و اخبار و آثار وقفه و آنچ از توابع اینهاست.
و علم باطن معرفت آن معانی است که بیواسطه جبرئیل از غیب الغیب در مقام «اوادنی» در حالت «لی مع اله وقت» زقه جان خواجه علیهالصلوه میکردند که «فاوحی الی عبده ما اوحی» و از ولایت نبوت جرعه آن جامهای مالامال بر سنت کرام بر جان و جگرسوختگان عالم طلب میریختند که «ماصب الله فیصدری شیئا الا و صبیته فی صدر ابیبکر».
و همچنانک علم ظاهر انواع بسیار است تنوع علم باطن زیادت است چون علم ایمان و علم اسلام و علم احسان و علم ایقان و علم عیان و علم عین و علم توبت و علم زهد و علم ورع و علم تقوی و علم اخلاص و علم معرفت نفس وعلم صفات و آفات نفس و علم معرفت دل و علم صفات واطوار و احوال دل و علم تزکیت و تربیت نفس و علم تصفیه و پرورش دل و علم فرق میان خواطر نفسانی و شیطانی ودلی و عقلی و ایمانی و ملکی و روحانی و رحمانی و علم فرق میان اشارت و الهام و خطاب وندا و هاتف و کلام حق و علم تهذیب اخلاق وعلم تبدیل صفات و علم تخلق باخلاق حق وعلم مشاهدات وانواع آن و علم مکاشفات و تفاوت آن و علم توحید و تفاوت آن و علم صفات جلال وعلم معانی صفات و علم تجلی صفات و علم تجلی ذات و علم مقامات و علم احوال و علم قرب و بعد و علم وصول و علم فنا و علم بقا و علم سکر و علم صحو و علم معرفت و انواع آن و غیر این از علوم غیبی که برشمردن آن اطنابی دارد و این جمله آن است که سالکان این راه را بتعلم علم «و علم آدم الاسماء کلها» حاصل شود. اما آنها که ازین سعادت محرومند چون ازین نوع علوم چیزی بشنوند بانکار پدید آیند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلماها الا العملماء بالله فاذا نطقوا بها لاینکرها الااهل العزه بالله». و ابوهریره رضیالله عنه ازینجا میگفت «حفظت من رسولالله صلیالله علیه وسلم و عائین من العلم اما احد هما فقط بثثته و اما الآخر لوبثثته لقطع هذا البلعوم».
و علما سه طایفهاند: یکی آنک علم ظاهر داند دوم آنک علم باطن داند سیم آنک هم علم ظاهر و هم علم باطن داند و این نادره بود. در هر عصر اگر پنج کس در جمله جهان باشند بسیار بود بلکه برکت یکی از ایشان شرق و غرب عالم را فرا رسد و قطب وقت بود و عالمیان در پناه دولت و سایه همت او باشند. و او آن عالم است که خواجه علیهالسلام بدو تفاخر میکند که «علما امتی کانبیاء بنیاسرائیل» ومیراث خواران انبیاء علیهمالسلام ازین علمااند علی الحقیقه که میراث علوم ظاهر و علوم باطن ایشان یافتهاند که «ان العلما ورثه الانبیاء» و علمای ظاهر هم سه طایفهاند: مفتیان و مذکران و قضاه.
اما مفتیان اهل دراست و نظر و فتویاند و اینها دو طایفهاند: یکی آنک عالم دل و عالم زباناند دریشان خوف و خشیت است با علم عمل دارند و با فتوی تقوی ورزند و تحصیل علم و نشر آن برای نجات و درجات کنند و نظر از جاه و مال دنیا منقطع دارند ایشان آنهااند که میفرماید «انما یخشیالله من عباده العلماء».
دوم آنک عالم زبان جاهل دلند در دل ایشان از خدای خوف و حیا نبود و در علم آموختن و نشر کردن نیت تحصیل ثواب آخرت و قربت حق نبود بفرض تحصیل جاه و مال و قبول خلق ویافت مناصب تتبع علم کنند. لاجرم هوا برایشان غالب شود و علم ایشان متابع هوا گردد و کار بهوا کنند و بعلم عمل نکنند و بر علمای متقی و دیندار حسد برند ودر پوستین ایشان افتند و برایشان افترا کنند و در مقام بحث بجدل با دید آیند و ایذا کنندو سخن بتوجیه نگویند و حق را گردن ننهند و خواهند که بجلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل رادر کسوت حق فرانمایند و اظهار فضل کنند. ازین جنس علما از آنهااند که خواجه علیهالصلوه میفرماید «اتقو کل منافق علیم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ماتنکرون».
و بحقیقت آن آفت که در دین ومیان امت بواسطه چنین عالم فاجر و زاهد جاهل پدید آمده است به هیچ چیز پدید نیامده است چنانک امیرالمومنین علی رضیالله عنه میگوید «ما قطع ظهری فیالاسلام الارجلان عالم فاجرو ناسک مبتدع فالعالم الفاجر یزهد الناس فی علمه لمایرون من فجوره والمبتدع الناسک یرغب الناس فی بدعته لما یرون من نسکه».
لا جرم بشومی علما سوء و زاهدان مرایی و درویشان گدایی که از حریضی دین بدنیا میفروشند و پیوسته بر درگاه ملوک بمذلت میگردند و بدر امیران خواجگان باستخفاف درمیروند و بخواری و اهانت ایشان را خدمت میکنند و مدح و فضل میگویند و بنفماق ایشان را بدانج در ایشان نیست ستایش میکنند و بمداهنه بهر باطل که ایشان میکنند یا میگویند صدقالامیر میزنند و بطمع فاسد ترک امر معروف و نهی ممنکر میکنند. تا حاصل کار یا درمی چند حرام ازیشان بستانند یا رشوتی دیگر بدهند و عملی و منصبی بگیرند. اعتقاد امرا و خواجگان و لشکریان واردات پادشاهان فاسد ببود. و قیاس کردند که جمله علما و مشایخ همین سیرت بد و خصال مذموم دارند تا بچشم حقارت بخواص حق و اولیای عزت نگرستند و بکلی روی از اینها بگردانیدند و از فواید خدمت و صحبت ایشان محروم ماندند و از نور علم و پرتو ولایت ایشان بینصیب شدند. در حدیث میآید که چنین عالمی که غرض او از علم دنیا باشد او را از ثواب علم نصیبه بیش از آن نیست که در دنیا از مال و جاه بیابد و در آ]رت اول آتش افروز دوزخ او بود.
از چنین علم که نافع باشد استعاذت واجب است چنانک خواجه علیهالصلوه فرمود: «اعوذبک من علم لا ینفع». و علم لاینفع دو نوع است: یکی علم شریعت چون بدان کار نکنند نافع نباشد اگرچه آن فی نفسه نافع بود و دوم علم نجوم و کهانت و انواع علوم فلسفه که آن را حکمت میخوانند و بعضی با کلام برآمیختهاند و آنرا اصول نام کرده تا بنام نیک کفر و ضلالت در گردن خلق عاجز کنند واین نوع غیرنافع است فیذاته و اگر بدان عمل کنند مهلک و مفوی و مضل بوند. و بسی سرگشتگان بدین علم از راه دین و جاده استقامت بیفتادند بغرور آنک ما علم معرفت و شناخت حقیقت حاصل میکنیم و ندانستند که معرفت حق بقرائت و روایت حاصل نشود الا برروش متابعت ظاهر و باطن محمد علیهالسلام چنانک حق تعالی خبر میدهد که «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لانتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله ...» الایه.
پس مفتی متقی باید که ازین انواع علوم و آفات آن احتراز کند و در تخلیص نیت کوشد تا فتوی که دهد و درسی که گوید و مناظرهای که کند نظر بر ثواب آخرت و قربت حق ونشر علم و اظهار حق و بیان شرع و تقویت دین نهد و نفس را از رعونات علم پاک گرداند و از آلایش حرص و طمع تطهیر دهد که مذلت علما درحرص و طمع است. چنانک میگوید:
آلوده شد بحرص درم جان عالمان
وین خواری از گزاف بدیشان نمیرسد
دردا و حسرتا که بپایان برسد عمر
وین حرص مرد ریگ بپایان نمیرسد
و در فتوی دادن احتیاط تمام بجای آرد تا بمیل نفس و غرض و علت فتوی ندهد و اگر وقفی در دست او باشد در آن تصرف فاسد نکند و مال حرام نستاند که چون لقمه آشفته ببود حرص و شهوت و حسد و ریا پدید آید آنگه هرچ در مدت عمر رنج برده باشد هباء منثور شود و از بدعتها بایدکه محترز باشد و بر جاده سنت و متابعت ثابتقدم بود و بر سیرت و اعتقاد سلف صالح رود و مذهب اهل سنت و جماعت دارد.
و اوقات و ساعات خویش موظف گرداند چنانک عمر عزیز هیچ در بطالت و هزل و لغو صرف نکند. بامداد چون نماز صبح بگزارد بذکرو قرائت قرآن مشغول شود تا بر آمدن آفتاب و بعد از نماز دیگر ساعتی تا بشب هم بذکر مشغول شود تا باشارت «واذکر اسم ربک بکره واصیلا» عمل کرده باشد که در آن خیر بسیارست. و چون آفتاب طلوع کرد دورکعتی بگزارد و بتدریس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت نماز چاشت بپای دارد آنقدر که تواند از دو رکعت تا دوازده رکعت بعد از آن به مصالح معاش خویش و فرزندان و آسایش و رعایت حق ضروری نفس مشغول شود تا بینالصلوتین دیگر باره ببحث علمی یا مطالعه یا افادت مشغول بود تاآخر روز که به ذکر مشغول شود تا نماز شام گزارد و اگر بین العشائین احیا تواند کرد به ذکر و قرائت و اوراد سعادتی شگرفت بود و چون نماز خفتن گزارد سخن نگوید که سنت این است. پس بمطالعه یا تکرار مشغول شود تا دانگی شب بگذرد پس ساعتی روی بقبله و نشیند بذکر مشغول شود چون خواب غلب کند از سر جمعیت و ذکر بر پهلوی راست روی بقبله بخسبد و بدل و زبان این دعا که سنت است میخواند که «اللهم انی اسلمت نفسی الیک و وجهت وجهی الیک و الجأت ظهری الیک و فوضت امری الیک رهبه منک و رغبه الیک لاملجا و لامنجأ و لامفر منک الا الیک آمنت بکتابک الذی انزلت و بنبیک الذی ارسلت» پس بدل و زبان ذکر میگوید تا با ذکر در خواب شود. در خبر است که هر که بر وضو و ذکر خسبد روح او را بزیر عرش برند تا بطاعت حق مشغول بود و هر خواب که بیند صدق و حق بود که «نوم العالم عباده» این چنین خوابی است.
پس جهد کند که در میانه شب ساعتی برخیزد و بنماز تهجد که سنت خواجه است علیهالسلام مشغول شود و آن سیزده رکعت نمازست با وتر وهر چند قراعت درازتر خواند فاضلتر بود و دیگر باره اگر خواهد بخسبد تا بوقت صبح برخیزد و تجدید وضو کند وبذکر مشغول شود تا وقت نماز.
و باید که ازین تعبدات بصورت بیمعنی قانع نشود و پیوسته نفس را از نوعی مجاهده فارغ نگذارد و دل خویش را باز طلبد. و از آنچ در فصول باب معاش از تزکیه نفس وتصفیه دل و تحلیه روح شرح دادهایم بقدر وسع حاصل میکند تا بتدریج بعضی حقایق او را روی مینماید و اسرار کشف میشود.
اندرین راه اگرچه آن نکنی
دست وپایی بزن زیان نکنی
اما مذکران سه طایفهاند: یکی آنهااند که فصلی چند از سخنان مصنوع مسجع بیمعنی یاد گیرند که از علم دینی دران هیچ نباشد و زفان بدان جاری کنند و آن نوع برزند و بغرض قبول خلق وجمع مال در جهان میگردند و بصدگونه تصنع و تسلس و شیادگری و بلعجبی پدید ایند تا چگونه مقصود دنیاوی حاصل کنند و بر سر منبر بمدح و مداحی ملوک و سلاطین و امرا و وزرا و صدور و اکابر و اصحاب مناسب و قضاه و حکام مشغول شوند تا بر جای پیغمبر علیهالسلام چندین دروغ و بدعت روا دارند که بگویند و بکنند و بر سر منبر گداییها کنند و از ظالمان مال ستانند و توزیع خواهند تا گاه بود که از درویشان بحکم بستانند به دل ناخوشی و بیشتر آن بود که بریشان زکوه واجب نبود و از مردم زکوه ستانند حرام خورند و حرام پوشند و حکایتهای دروغ افترا کنند و احادیث موضوع و مطعون روایت کنند و گویند حدیثی صحیح است و خلق و جاهای مذموم کنند و بر خوش آمد ایشان سخن رانند و خلق را در بدعت و ضلالت اندازند و گاه بود که تعصبها کنند و فتنهها انگیزند و عوام را بر تعصب اغرا و اغوا کنند.
اینها از قبیل علمای عالم زبان جاهل دلند و آتشافروز دوزخ.
دوم طایفه ائمه صالحاند که سخن از بهر خدای و ثواب آخرت گویند و ازبدعت و ضلالت دور باشند و از تفسیر و اخبار و آثار و سیر صلحا گویند بر جاده سنت و سیرت سلف صالح وخلق را بوعظ و نصحیت و حکمت با خدای و جاده شریعت و نوبت و زهد و ورع و تقوی خوانند چنانک حق تعالی میفرماید «ادع الی سبیل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه». و خلق را نه به رجای مذموم دلیر گردانند و نه درمبالغت تخویف از کرم حق نومید کنند که آن هم مذموم است. وخود را بآلایش طمع دنیاوی ملوث نکنند تاکلمه الحق توانند گفت و سخن بیطمع موثر آید که چون بحب دنیا و طمع آلوده بود سخن هم آلوده بود و از منشأ نفس آید نه آنچ آید حق بود ونه بر دل موثر آید و اگر نیز آنچ گوید حق گوید ولیکن از حق نیاید از سر باطل و هوا آید بر دل نیاید . بزرگان گفتهاند آنچ از دل آیدبر دل آید.
و در روایت آمده است که «اوحیالله تعالی الی داود فقال یا داود لا تسألن عن عالم قد اسکرته حب الدنیا فاولئک قطاع الطریق علی عبادی».
و عبدالله بن عباس رضیالله عنهما روایت میکند از خواجه علیهالصلوه که فرمود: «علماء هذه الامه رجلان فرجل اتاهالله علما فبذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا فذلک یصلی علیه طیر السماء وحیتان الماء و دواب الارض و الکرام الکاتبین یقدم علی الله عزوجل یوم القیمه سیدا شریفا حتی یرافق المرسلین و رجل اتاهالله علما فیالدنیا فضن به عن عبادالله و اخذ علیه طمعا و اشتری به ثمنا یعذب حتی یفرغ الله من حساب الخلایق».
و در قوت القلوب شیخ ابوطالب مکی رحمه الله آورده است که: «و من اغلظ ماسمعت فیمن اتباع الدنیا بالعلم ماحدثونا عن عبیدبن واقد عن عثمان بی ابی سلیمان. قال کان رجل یخدم موسی صلیالله علیه فجعل یقول حدثنی موسی صفیالله حدثنی موسی نجیالله حدثنی موسی کلیم الله حتی اثری و اکثر ماله وفقده موسی صلیالله علیه فجعل یسأل عنه فلایحس منه اثرا حتی جاءه رجل ذات یوم و فی یده خنزیر فی عنقه حبل اسوده فقال له موسی صلیالله علیه تعرف فلانا فقال نعم هو هذا الخنزیر فقال موسی یا رب اسالک ان ترده الی حاله حتی اسأله فیمااصابه هذا فاوحی الله تعالی الیه لودعوتنی بالذی دعانی به آدم فمن دونه ما اجیبک فیه ولکن اخبرک لم صنعت هذا به لا نه کان یطلب الدنیا بالدین».
تااین جمله حقیقت شناسند علمای دین و از حرص دنیا و طلب آن بدین احتراز نمایند که درین باب و عید بسیارست برین اقتصار نمودیم.
چون مذکر دنیاطلب بود و بدان شرایط و آداب و اوراد که مفتی رانموده آمد قیام نماید از آنها بود که «یرفع الله الذین آمنو منکم والذین اوتو العلم درجات».
در روایت میآید از ابن عباس – رضیالله عنه – که علما را بر مومنان فضیلت است بهفتصد درجه میان هر درجهای پانصد ساله راه است هر نصیحت و وعظ که چنین عالم فرماید بهر حرفی اورا قربتی و درجتی حاصل میشود و هر کس که بواسطه وعظ او توبه کند و بطاعت مشغول شود و روی بحق آرد جمله در کفه حسنات او باشد روز قیامت.
سیم طایفه مشایخاند که بجذبات عنایت حق سلوک راه دین و سیر بعالم یقین حاصل کردهاند و از مکاشفات الطاف خداوندی علوم لدنی یافتهاند و در پرتو انوار تجلی صفات حق بینای معانی و حقایق و اسرار گشتهاند و بر احوال مقامات و سلوک راه حق وقوفی تمام یافتهاند و از حضرت عزت و ولایت مشایخ بدلالت و تربیت خلق و دعوت بحق مأمور گشته. بعد از انک عمری واعظ نفس خویش بودهاند که «عظ نفسک فان اتعظت فعظ الناس والا فاستحی منالله» و از واعظ «والله فی قلب کل مومن» قبول وعظ کردهاند و کمینگاه مکر وحیلت نفس نگاه داشتهاند و بحکم فرمان بدعوت خلق مشغول شده و خلق را از خرابات دنیا و خمر شهوات و مستی غفلات باحظایر قدس و مجلس انس «فی مقعد صدق» و شراب طهور و تجلی جمال ساقی «و سقیهم ربهم» میخوانند «و ذکرهم بایام الله» و ایشان را از ذوق مشارب مردان میچشانند و سلسله شوق و محبت دل ایشان میجنبانند و بحسب عقل و شناخت و ذوق و شوق هر طایفهای از شریعت و طریقت و حقیقت بیان میکنند تا هر کس حظ و نصیب خویش بقدر همت خویش برمیدارند که «قد علم کل اناس مشربهم».
و اگر مرغ جانی که از آشیانه «یحبهم» پریده است بر شبکه ارادت میافتد و بدانه «یحبونه» در دام بلای عشق بند میشود آن شهباز سپید را که سخت بدیع و غریب افتاده است در کریز خلوت خانه میکنند و چشم هوای نفس او از جهان مرادات دو جهانی برمیدوزند و بطعمه ذکر پرورش میدهند. تا آنگه که آن وحشت التماس بماسوای حق ازو منقطع شود و مقام انس حاصل کند مستعد و مستحق آن شود که نشیمن دست ملک سازد.
اینها خلاصه آفرینش و خلیفه حق نایب و میراثدار انبیااند که «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل» دیده هر کس بر جمال کمال ایشان نیفتد که در زیر قباب غیرت حق متواریاند.
مردان رهش زنده بجانی دگرند
مرغان هواش ز اشیانی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون زدو کون در جهانی دگرند
خلق ازیشان همین سروریش بینند که از خویش قیاس احوال ایشان بر خویش ودیگران کنند و ایشان را واعظی از واعظان یا عالمی از عالمان ظاهر شمرند و ندانند که «لا یقاس الملائکه بالحدادین».
اما قضاه هم سه طایفهاند چنانک خواجه علیهالصلوه میفرماید: «القضاه ثلث قاضیان فیالنار و قاض فیالجنه». فرمود قاضیان سهاند: دو در دوزخاند و یکی در بهشت.
آن دو که در دوزخاند یکی آن است که بعلم قضا جاهل باشد و از سر جهل و هوا و میل نفس قضا کند. دوم آنک بعلم قضا عالم بود اما بعلم کار نکند بجهل و هوا کار کند و میل ومحابا کند و جانب خلق بر جانب خدای ترجیح نهد و رشوت ستاند و کتابت سجلات و عقودانکحه بقباله دهد و از آن مال و خدمتی ستاند و نیابتها در ولایت بمال و رشوت دهد. و خدمتکاران را مستولی کند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق کوشند و در اموال مواریث و ایتام تصرف فاسد کنند و تزویرات بردارند و باطلها را بحق فرانمایند و حق را بپوشانند و باطل کنند و امثال این. چنانک تصرف در اوقاف بنا واجب نمایند ومناصب ومساجد و مدارس و خانقاهات بعلتها و غرضها و رشوتها بنااهلان و مستأکله دهند وتقویت اهل دین نکنند و کار احتساب وامر معروف و نهی منتکر مهمل گذارند و آنچ بابواب البر تعلق دارد که بر قاضی واجب بود غمخوارگی آن کردن ضایع گذارند این جمله آن است که بدان مستوجب دوزخ گردند.
و اما آن قاضی که در بهشت است مگر اشارت بدان است که خود در بهشت قاضی است و الا آنک در دنیا قاضی باشد رعایت این حقوق بر وجه خویش کجا تواندکرد؟ خواجه علیه السلام ازینجا فرمود «من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکین.
تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب قرب سیسال است تا میگردد هیچ قاضی نیافت که از این آفات مبرا و مصون بود الا ماشاالله. مع هذا اگر کسی از این خصال ناپسند پاک و مبرا بود و بضد این بخصال حمیده موصوف بر جاده شریعت و بدان سیرت و سریرت که شرح داده آمد عالم عامل در را متصف گردد و اوقاف خویش را بدان اوراد آراسته دارد و میان مسلمانان حکومت بر سنت و سیرت سلف صالح تواند کرد ولی من اولیاءالله باشد و خاص و گزیده حق بود و بهر حکومتی که بحق بگزارد و شفقتی که بر احوال خلق ببرد واقامت حدود شرع که بجای آرد درجتی و قربتی و رفعتی شریف یابد و از نادره جهان بود و بچنین قاضی تبرک نمودن و تقرب جستن واجب بود. و صلیالله علی محمد و آله.
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۳۷
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۹۲
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
ای دوست، بگو باری تا: عزم کجا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
صد زبان گر بهر عذر مدعا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۵ - حکایت آن شخص که خصم گوش او را به دندان مجروح کرده بود
آن فلان بی رحم با دندان گزید
گوشهایم را کنون خون زان چکید
گوش من بگرفت با دندان زکین
پاره کرد از زخم دندان آن لعین
قاضیا هستی تو چون میزان حق
نشر کن در حق من دیوان حق
قاضیا مقراض جنگی و جدال
قاطع هر فتنه ای و قیل و قال
از قضایت متنفی کن جوش من
تا به محشر حلقه کن در گوش من
غافلند این ظالمان از روز داد
ورنه کی کردند این ظلم و فساد
پرده ی غفلت فرو هشته به دل
روی مرآت دل اندوه به گل
گفت قاضی قنبر و کافور را
سوی من آرید آن مغرور را
تا به ضرب دره پشتش بشکنم
هم به حبسش در سیه چال افکنم
یا دیت از او ستانم یا قصاص
نیست او را رای غیر این مناص
حکم حق است و مناص از آن بدان
الحیوة فی القصاص از بر بخوان
ظاهرش یعنی حیوه این و آن
قاتلان را هست چون پروای جان
پنجه نالایند بر خون کسی
وارهد از تیغ و خنجرشان بسی
معنی دیگر حیوة قاتل است
نی حیوتی اندرین آب و گل است
بل حیوة جاودان در ملک خاص
زانکه یابد زندگانی از قصاص
مرده بود او از ستیز و ترکتاز
از قصاص او زندگانی یافت باز
حکم حق را دان مسیح مردگان
بخشد ایشان را حیوة جاودان
آب حیوان است اندر بندگی
هر که زان نوشید یابد زندگی
زندگی خالی از بیم ممات
تا ابد او را بود نعم الحیات
از عدم آدم جمادی مرده شد
نی نشاطی یافت نی افسرده شد
از عنایت یک نظر بر وی فتاد
پس نبات نیم حس از وی بزاد
پس بنامی گوشه ی چشمی گشود
زان نظر حیوان ز نامی رخ نمود
یکنظر دیگر به حیوان باز کرد
بیضه بشکست و بشر پرواز کرد
گشت پیدا آدمی نیم جان
نیم جانی داشت آن هم ابرمان
او نه میت بود نه حی درست
زندگانی دارد اما سست و مست
نی حیات و نی ممات او را تمام
بلکه امر بین امرین ای همام
آدمی نی زنده و نی مرده است
در میان این دو پا افشرده است
جمله اوصافش چنین است از نخست
شرح آن خواهی ز من بشنو درست
علم او و اختیار قدرتش
هم حیاة و هم کمال و حشمتش
گوشهایم را کنون خون زان چکید
گوش من بگرفت با دندان زکین
پاره کرد از زخم دندان آن لعین
قاضیا هستی تو چون میزان حق
نشر کن در حق من دیوان حق
قاضیا مقراض جنگی و جدال
قاطع هر فتنه ای و قیل و قال
از قضایت متنفی کن جوش من
تا به محشر حلقه کن در گوش من
غافلند این ظالمان از روز داد
ورنه کی کردند این ظلم و فساد
پرده ی غفلت فرو هشته به دل
روی مرآت دل اندوه به گل
گفت قاضی قنبر و کافور را
سوی من آرید آن مغرور را
تا به ضرب دره پشتش بشکنم
هم به حبسش در سیه چال افکنم
یا دیت از او ستانم یا قصاص
نیست او را رای غیر این مناص
حکم حق است و مناص از آن بدان
الحیوة فی القصاص از بر بخوان
ظاهرش یعنی حیوه این و آن
قاتلان را هست چون پروای جان
پنجه نالایند بر خون کسی
وارهد از تیغ و خنجرشان بسی
معنی دیگر حیوة قاتل است
نی حیوتی اندرین آب و گل است
بل حیوة جاودان در ملک خاص
زانکه یابد زندگانی از قصاص
مرده بود او از ستیز و ترکتاز
از قصاص او زندگانی یافت باز
حکم حق را دان مسیح مردگان
بخشد ایشان را حیوة جاودان
آب حیوان است اندر بندگی
هر که زان نوشید یابد زندگی
زندگی خالی از بیم ممات
تا ابد او را بود نعم الحیات
از عدم آدم جمادی مرده شد
نی نشاطی یافت نی افسرده شد
از عنایت یک نظر بر وی فتاد
پس نبات نیم حس از وی بزاد
پس بنامی گوشه ی چشمی گشود
زان نظر حیوان ز نامی رخ نمود
یکنظر دیگر به حیوان باز کرد
بیضه بشکست و بشر پرواز کرد
گشت پیدا آدمی نیم جان
نیم جانی داشت آن هم ابرمان
او نه میت بود نه حی درست
زندگانی دارد اما سست و مست
نی حیات و نی ممات او را تمام
بلکه امر بین امرین ای همام
آدمی نی زنده و نی مرده است
در میان این دو پا افشرده است
جمله اوصافش چنین است از نخست
شرح آن خواهی ز من بشنو درست
علم او و اختیار قدرتش
هم حیاة و هم کمال و حشمتش
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اقسام عدالت و درجات عدول
و بدان که علمای اخلاق عدول را سه قسم گفته اند: اول: عادل اکبر، و آن شریعت الهیه است که از جانب حق سبحانه و تعالی صادر شده، که محافظت مساوات میان بندگان را نماید.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، که تابع شریعت مصطفویه بوده باشد، و آن خلیفه ملت و جانشین شریعت است
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است که محافظت مساوات در معاملات را می نماید و در کتاب الهی اشاره به این سه عادل شده می فرماید: «و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس» یعنی «ما فرستادیم قرآن را که مشتمل است بر احکام شریعت، و ترازوی عدل را که مردم به واسطه آنها بر حد وسط بایستند و از حد خود تجاوز نکنند، و فرستادیم آهن را که در آن است عذاب شدید و منفعت بسیار از برای مردمان» پس قرآن عبارت است از شریعت پروردگار، و میزان اشاره به درهم و دینار، و آهن اشاره به شمشیر سلطان عادل است که مردم را به راه راست وابدارد و از جور و تعدی در جمیع امور محافظت نماید.
و ضد عادل که جابر باشد نیز بر سه وجه است: اول: جابر اعظم، و آن کسی است که از حکم شریعت بیرون رود، و از حکم صاحب شرع سرباز زند، و متابعت شرع را ننماید و او را کافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصی است که از اطاعت سلطان عادل و احکام او سر پیچد، و آن را یاغی و طاغی خوانند
سوم: جابر اصغر، و آن کسی است که به حکم درهم و دینار نایستد و مساوات آن را ملاحظه نکند، بلکه زیادتر از آنچه حق او است بردارد و آنچه حق دیگران است کمتر بدهد و او را دزد خائن گویند.
بدان که عدالت بر سه قسم است: اول آنکه میان بندگان و خالق ایشان است، و بیان آن این است که دانستی عدالت عبارت است از عمل به مساوات به قدر امکان و چون دانستی که حق سبحانه و تعالی بخشنده حیات و عطا کننده جمیع کمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج، از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزی از برای هر کسی نهاده، آنچه از نعمتهای بیکران او هر ساعتی می رسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهای بی پایانش هر لحظه حاصل می شود، از حد و حصر و بیان متجاوز است، و آنچه از مراتب عالیه درجات متعالیه و سرور و بهجت و عیش و راحت، که در عالم آخرت مهیا نموده، به مراتب غیرمتناهیه بالاتر و بهتر، نه چشمی مثل آن دیده و نه گوشی شنیده، و نه به خاطری خطور کرده
پس، البته حقی واجب از برای خدا بر بندگان ثابت است، که باید به ازای آن عدالت فی الجمله حاصل شود، زیرا که از هر که فیضی و نعمتی به دیگری رسد، و او در مقابل نوع مکافاتی به عمل نیاورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و لیکن مکافات نسبت به اشخاص مختلف می شود و مکافات احسان پادشاه دعای بقای دولت، و نشر محامد و شکر نعمت اوست، و مکافات مخدوم اطاعت و سعی در خدمت او، و دیگر مکافات، به دادن مال و قضای حاجت اوست، و ساحت کبریائی حضرت آفریدگار از احتیاج به اعانت و سعی ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس است و لیکن، بر بندگان واجب است کسب معرفت و تحصیل محبت او، و سعی در بجا آوردن فرمان، و جد در اطاعت پیغمبران او و انقیاد احکام شریعت و امتثال آداب دین و ملت، هر چند که توفیق این ها نیز از جمله نعمتهای اوست.
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید و لیکن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخلیتی و اختیاری دارد از وظایف طاعات و دوری از معاصی و سیئات به جا آورد، از «جور مطلق»، خارج می شود، اگر چه اصل اختیار و قدرت هم نعمت او، بلکه وجود و حیات از فیض موهبت اوست.
دوم: عدالتی که در میان مردم است، و از بعضی نسبت به بعضی دیگر حاصل می شود، از ادا کردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظیم بزرگان، و احترام پیران، و فریادرسی مظلومان و دستگیری ضعیفان.
و مقتضای این قسم از عدالت، آن است که آدمی به حق خود راضی بوده و ظلم به احدی را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امکان، حقوق برادران دینی خود را به جا آورد، و هر کسی را از ابنای نوع خود به مرتبه ای که لایق او باشد بشناسد و بداند که هر کسی را از جانب پروردگار حقی لازم است، و به ادای آن بشتابد و در حدیث «نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها، و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.
اول: اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند، یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد.
دوم: اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید
سوم: چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند
چهارم: اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند
پنجم: اگر عذر خواهی نماید عذر او را بپذیرد
ششم: اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید
هفتم: آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد
هشتم: دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد
دهم: اگر مریض باشد او را عیادت کند
یازدهم: به جنازه او حاضر شود
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت کند
سیزدهم: اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند
چهاردهم: اگر با او نیکی کند مکافات کند
پانزدهم: اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد
شانزدهم: یاری او را نماید
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند
هیجدهم: حاجت او را برآورد
نوزدهم: آنچه از او سوال نماید رد ننماید
بیستم: اگر عطسه کند تحیت او نماید
بیست و یکم: گمشده او را راه نمائی کند
بیست و دوم: سلام او را جواب گوید
بیست و سوم: با او به گفتار نیک تکلم نماید
بیست و چهارم: نعمتهای او را نیکو شمارد
بیست و پنجم: قسمهای او را تصدیق کند
بیست و ششم: با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند
بیست و هفتم: او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند.
بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بیست و نهم: از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکیها.
سی ام: و از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدیها
سیم: از اقسام عدالت، عدالتی است که میان زندگان و ذوی الحقوق ایشان است از اموات، مثل اینکه قروض مردگان خود را ادا کنند، و وصیتهای ایشان را به جا آورند و ایشان را یاد کنند به تصدق و دعا.
دوم: عادل اوسط، و آن سلطان عادل است، که تابع شریعت مصطفویه بوده باشد، و آن خلیفه ملت و جانشین شریعت است
سوم: عادل اصغر، و آن طلا و نقره است که محافظت مساوات در معاملات را می نماید و در کتاب الهی اشاره به این سه عادل شده می فرماید: «و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس» یعنی «ما فرستادیم قرآن را که مشتمل است بر احکام شریعت، و ترازوی عدل را که مردم به واسطه آنها بر حد وسط بایستند و از حد خود تجاوز نکنند، و فرستادیم آهن را که در آن است عذاب شدید و منفعت بسیار از برای مردمان» پس قرآن عبارت است از شریعت پروردگار، و میزان اشاره به درهم و دینار، و آهن اشاره به شمشیر سلطان عادل است که مردم را به راه راست وابدارد و از جور و تعدی در جمیع امور محافظت نماید.
و ضد عادل که جابر باشد نیز بر سه وجه است: اول: جابر اعظم، و آن کسی است که از حکم شریعت بیرون رود، و از حکم صاحب شرع سرباز زند، و متابعت شرع را ننماید و او را کافر دانند.
دوم: جابر اوسط، و آن شخصی است که از اطاعت سلطان عادل و احکام او سر پیچد، و آن را یاغی و طاغی خوانند
سوم: جابر اصغر، و آن کسی است که به حکم درهم و دینار نایستد و مساوات آن را ملاحظه نکند، بلکه زیادتر از آنچه حق او است بردارد و آنچه حق دیگران است کمتر بدهد و او را دزد خائن گویند.
بدان که عدالت بر سه قسم است: اول آنکه میان بندگان و خالق ایشان است، و بیان آن این است که دانستی عدالت عبارت است از عمل به مساوات به قدر امکان و چون دانستی که حق سبحانه و تعالی بخشنده حیات و عطا کننده جمیع کمالات است، آنچه هر زنده به آن محتاج، از او آماده، و خوان نعمت و احسان و روزی از برای هر کسی نهاده، آنچه از نعمتهای بیکران او هر ساعتی می رسد زبانها از تعداد آن عاجز، و آنچه از عطاهای بی پایانش هر لحظه حاصل می شود، از حد و حصر و بیان متجاوز است، و آنچه از مراتب عالیه درجات متعالیه و سرور و بهجت و عیش و راحت، که در عالم آخرت مهیا نموده، به مراتب غیرمتناهیه بالاتر و بهتر، نه چشمی مثل آن دیده و نه گوشی شنیده، و نه به خاطری خطور کرده
پس، البته حقی واجب از برای خدا بر بندگان ثابت است، که باید به ازای آن عدالت فی الجمله حاصل شود، زیرا که از هر که فیضی و نعمتی به دیگری رسد، و او در مقابل نوع مکافاتی به عمل نیاورد، البته ظالم و جابر خواهد بود، و لیکن مکافات نسبت به اشخاص مختلف می شود و مکافات احسان پادشاه دعای بقای دولت، و نشر محامد و شکر نعمت اوست، و مکافات مخدوم اطاعت و سعی در خدمت او، و دیگر مکافات، به دادن مال و قضای حاجت اوست، و ساحت کبریائی حضرت آفریدگار از احتیاج به اعانت و سعی ما منزه، و عرصه جلالش از ضرورت اعمال و افعال، مقدس است و لیکن، بر بندگان واجب است کسب معرفت و تحصیل محبت او، و سعی در بجا آوردن فرمان، و جد در اطاعت پیغمبران او و انقیاد احکام شریعت و امتثال آداب دین و ملت، هر چند که توفیق این ها نیز از جمله نعمتهای اوست.
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید و لیکن، چنانچه بنده آنچه را در آن مدخلیتی و اختیاری دارد از وظایف طاعات و دوری از معاصی و سیئات به جا آورد، از «جور مطلق»، خارج می شود، اگر چه اصل اختیار و قدرت هم نعمت او، بلکه وجود و حیات از فیض موهبت اوست.
دوم: عدالتی که در میان مردم است، و از بعضی نسبت به بعضی دیگر حاصل می شود، از ادا کردن حقوق و رد امانات، و انصاف دادن در معاملات، و تعظیم بزرگان، و احترام پیران، و فریادرسی مظلومان و دستگیری ضعیفان.
و مقتضای این قسم از عدالت، آن است که آدمی به حق خود راضی بوده و ظلم به احدی را روا نداشته باشد، و به قدر استطاعت و امکان، حقوق برادران دینی خود را به جا آورد، و هر کسی را از ابنای نوع خود به مرتبه ای که لایق او باشد بشناسد و بداند که هر کسی را از جانب پروردگار حقی لازم است، و به ادای آن بشتابد و در حدیث «نبوی وارد است که از برای برادران مومن بر یکدیگر سی حق است که آدمی بریء الذمه نمی شود مگر با بجا آوردن آنها، و یا آنکه از او عفو نماید و از تقصیر او در اداء حقش در گذرد.
اول: اگر گناهی در حق او از برادر مومن سر زند، یا تقصیری از او صادر شود از او بگذرد.
دوم: اگر غریب باشد دلداری او کند و با او مهربانی نماید
سوم: چنانچه بر عیبی از او واقف باشد بپوشاند
چهارم: اگر لغزشی از او به وجود آید چشم از او بپوشاند
پنجم: اگر عذر خواهی نماید عذر او را بپذیرد
ششم: اگر کسی غیبت برادر مومنی را کند او را منع نماید
هفتم: آنچه خیر او را بداند به او برساند و پند و نصیحت از او باز نگیرد
هشتم: دوستی او را محافظت کند و شرایط دوستی را به جا آورد
نهم: حقوق او را منظور داشته باشد
دهم: اگر مریض باشد او را عیادت کند
یازدهم: به جنازه او حاضر شود
دوازدهم: هر وقت او را بخواند اجابت کند
سیزدهم: اگر هدیه ای از برای او فرستد قبول کند
چهاردهم: اگر با او نیکی کند مکافات کند
پانزدهم: اگر نعمتی از او برسد شکر آن را به جا آورد
شانزدهم: یاری او را نماید
هفدهم: ناموس و عرض او را در اهلش محافظت کند
هیجدهم: حاجت او را برآورد
نوزدهم: آنچه از او سوال نماید رد ننماید
بیستم: اگر عطسه کند تحیت او نماید
بیست و یکم: گمشده او را راه نمائی کند
بیست و دوم: سلام او را جواب گوید
بیست و سوم: با او به گفتار نیک تکلم نماید
بیست و چهارم: نعمتهای او را نیکو شمارد
بیست و پنجم: قسمهای او را تصدیق کند
بیست و ششم: با او دوستی کند و از دشمنی او احتراز کند
بیست و هفتم: او را یاری کند، خواه ظالم باشد یا مظلوم، و یاری او در وقت ظالم بودن این است که او را از ظلم ممانعت کند و در وقت مظلوم بودن، آنکه او را اعانت کند.
بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.
بیست و نهم: از برای او دوست داشته باشد آنچه را از برای خود دوست داشته باشد از نیکیها.
سی ام: و از برای او مکروه شمارد آنچه از برای خود مکروه می شمارد از بدیها
سیم: از اقسام عدالت، عدالتی است که میان زندگان و ذوی الحقوق ایشان است از اموات، مثل اینکه قروض مردگان خود را ادا کنند، و وصیتهای ایشان را به جا آورند و ایشان را یاد کنند به تصدق و دعا.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
غیرت در مال
و اما غیرت در مال، آن است که بدانی که هر کس مادامی که در دار دنیاست به مال محتاج، و تحصیل آخرت به آن موقوف است، زیرا که معرفت و طاعت، به بقاء بدن و حیات منوط، و بقاء آنها به غذا و قوت مربوط است.
پس عاقل باید که بعد از آنکه از مداخل حلال، تحصیل آن را نمود، سعی در محافظت آن کند، به این نحو که بی مصرف آن را خرج نکند و به مصرفی که فایده اخروی یا دنیوی ندارد نرساند و به غیر مستحق ندهد و به ریا و مفاخرت بر باد ندهد و به خودنمائی و خودفروشی خرج نکند و از دزدان و اهل خیانت آن را محافظت کند.
و تا تواند ظلمه را بر آن مسلط نسازد و تمکین ایشان رد بردن مالش ندهد و غیر از اینها از مصارفی که شرعا رجحانی نداشته باشد و عوض آن از برای آن در دنیا و آخرت نیست بلکه مقتضای غیرت آن است که تا خود زنده است اموال خود را به مصرفی رساند که فایده ش به خودش عاید شود و از برای وارث نگذارد مگر آنکه او را فرزند خلفی باشد که از جمله اخیار بوده باشد، که وجود او نیز به منزله وجود خود اوست و در ثواب او شریک است.
و چگونه صاحب غیرت و حمیت خود را راضی می کند که مالی را که روز و شب در تحصیل آن تعب کشیده، و در جمع کردن آن، عمر خود را تلف کرده، و در عرصات محشر از عهده حساب آن باید برآید از برای شوهر زن خود بگذارد تا آن را بخورد و قوت گیرد و با زن او جماع کند و منتهای مطلب آن زن خبیثه این باشد که از آن مال، غذاهای مقوی ترتیب دهد که شوهرش در مجامعت کردن قوی تر گردد و حقیقت آن است که این مخنثی است که قلتبان و دیوث خود را به آن راضی نمی کند چه جای صاحب غیرت و حمیت.
و همچنین است گذاشتن مالی از برای سایر ورثه که حق آن میت بیچاره را نمی شناسند، و از او یاد نمی کنند مانند پسران بدگهر، و شوهران دختر، و برادران، و برادر زادگان، و عم و عمه و خال و خاله و غیر اینها و ایشان اگر چه مثل شوهر زن نیستند، اما هرگاه از اهل خیر و صلاح نباشند مال از برای ایشان گذاشتن به غیر از وزر و وبال و فحش و دشنام، دیگر ثمری ندارد، همچنان که در اهل این عصر مشاهده می کنیم.
پس عاقل باید که بعد از آنکه از مداخل حلال، تحصیل آن را نمود، سعی در محافظت آن کند، به این نحو که بی مصرف آن را خرج نکند و به مصرفی که فایده اخروی یا دنیوی ندارد نرساند و به غیر مستحق ندهد و به ریا و مفاخرت بر باد ندهد و به خودنمائی و خودفروشی خرج نکند و از دزدان و اهل خیانت آن را محافظت کند.
و تا تواند ظلمه را بر آن مسلط نسازد و تمکین ایشان رد بردن مالش ندهد و غیر از اینها از مصارفی که شرعا رجحانی نداشته باشد و عوض آن از برای آن در دنیا و آخرت نیست بلکه مقتضای غیرت آن است که تا خود زنده است اموال خود را به مصرفی رساند که فایده ش به خودش عاید شود و از برای وارث نگذارد مگر آنکه او را فرزند خلفی باشد که از جمله اخیار بوده باشد، که وجود او نیز به منزله وجود خود اوست و در ثواب او شریک است.
و چگونه صاحب غیرت و حمیت خود را راضی می کند که مالی را که روز و شب در تحصیل آن تعب کشیده، و در جمع کردن آن، عمر خود را تلف کرده، و در عرصات محشر از عهده حساب آن باید برآید از برای شوهر زن خود بگذارد تا آن را بخورد و قوت گیرد و با زن او جماع کند و منتهای مطلب آن زن خبیثه این باشد که از آن مال، غذاهای مقوی ترتیب دهد که شوهرش در مجامعت کردن قوی تر گردد و حقیقت آن است که این مخنثی است که قلتبان و دیوث خود را به آن راضی نمی کند چه جای صاحب غیرت و حمیت.
و همچنین است گذاشتن مالی از برای سایر ورثه که حق آن میت بیچاره را نمی شناسند، و از او یاد نمی کنند مانند پسران بدگهر، و شوهران دختر، و برادران، و برادر زادگان، و عم و عمه و خال و خاله و غیر اینها و ایشان اگر چه مثل شوهر زن نیستند، اما هرگاه از اهل خیر و صلاح نباشند مال از برای ایشان گذاشتن به غیر از وزر و وبال و فحش و دشنام، دیگر ثمری ندارد، همچنان که در اهل این عصر مشاهده می کنیم.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
حق معلوم و حق حصاد
چهارم: حق معلوم و حق حصاد و حد او و اولی عبارت است: از آنچه که آدمی با خود قرار بگذارد که هر روز، یا هر هفته، یا هر ماه و یا هر سال، از مال خود به فقرا بدهد یا صله رحم به جا آورد، غیر از آنچه واجب است.
و دومی عبارت است از: پشته ای از خرمن، یا دسته ای از زرع، یا کفی از گندم یا خرما یا میوه، یا سایر محصولات، که در وقت درو، یا ضبط محصولات، آدمی به خوشه چینان و فقرائی که در آنجا حاضر می شوند بدهد و در ثواب هر یک از اینها اخبار بسیار وارد شده است.
از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «خدای مقرر فرموده است از اموال اغنیا حقوقی چند غیر از زکوه، همچنان که در قرآن است که «و الذین فی اموالهم حق معلوم» و «حق معلوم»، غیر از زکوه است و آن چیزی است که آدمی قرار بدهد بر خود در مال خود، و لازم است بر او که به قدر وسع و طاقت خود این قرار را بدهد و آنچه را بر خود قرار می دهد بدهد، اگر خواهد هر روز، و اگر خواهد هر جمعه، و اگر خواهد هر ماه» و باید مداومت بر این گردد و اخبار به این مضمون بسیار است و نیز از آن حضرت مروی است که «در زراعت، دو حق است: یکی آنکه اگر ندهی از تو مواخذه می کنند دوم آنکه در دادن آن ثواب است.
اما حقی که مواخذه بر آن می شود، زکوه است و اما آنکه در دادن آن ثواب است، آن است که خدای تعالی می فرماید: «و آتوا حقه یوم حصاده» و حق زرع را روز درویدن به صاحبانش برسانید، یعنی از آنچه می دروید دسته دسته بدهید تا از درو فارغ شوید» و در حدیثی که خلاصه آن این است فرمود که «در شب، میوه مچینید، و درو مکنید، و تخم مکارید، و ناقه ها را ندوشید، که اگر چنین کنید فقرا بی نصیب می مانند».
و دومی عبارت است از: پشته ای از خرمن، یا دسته ای از زرع، یا کفی از گندم یا خرما یا میوه، یا سایر محصولات، که در وقت درو، یا ضبط محصولات، آدمی به خوشه چینان و فقرائی که در آنجا حاضر می شوند بدهد و در ثواب هر یک از اینها اخبار بسیار وارد شده است.
از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «خدای مقرر فرموده است از اموال اغنیا حقوقی چند غیر از زکوه، همچنان که در قرآن است که «و الذین فی اموالهم حق معلوم» و «حق معلوم»، غیر از زکوه است و آن چیزی است که آدمی قرار بدهد بر خود در مال خود، و لازم است بر او که به قدر وسع و طاقت خود این قرار را بدهد و آنچه را بر خود قرار می دهد بدهد، اگر خواهد هر روز، و اگر خواهد هر جمعه، و اگر خواهد هر ماه» و باید مداومت بر این گردد و اخبار به این مضمون بسیار است و نیز از آن حضرت مروی است که «در زراعت، دو حق است: یکی آنکه اگر ندهی از تو مواخذه می کنند دوم آنکه در دادن آن ثواب است.
اما حقی که مواخذه بر آن می شود، زکوه است و اما آنکه در دادن آن ثواب است، آن است که خدای تعالی می فرماید: «و آتوا حقه یوم حصاده» و حق زرع را روز درویدن به صاحبانش برسانید، یعنی از آنچه می دروید دسته دسته بدهید تا از درو فارغ شوید» و در حدیثی که خلاصه آن این است فرمود که «در شب، میوه مچینید، و درو مکنید، و تخم مکارید، و ناقه ها را ندوشید، که اگر چنین کنید فقرا بی نصیب می مانند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مهلت دادن به قرض دار یا حلال کردن او
ششم: مهلت دادن قرض داری است که نداشته باشد، یا حلال کردن او و این عمل نیز فضیلت بسیار دارد بلکه از جمله واجبات است.
حضرت صادق علیه السلام می فرماید که «هر که خواهد خدا سایه خود را بر سر او بیندازد در روزی که هیچ سایه ای به غیر از سایه او نباشد، مهلت دهد ناداری را، یا از حق خود بگذرد» و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم در روزی فرمود که «کیست که می خواهد که خدای او را از شعله جهنم در سایه خود بدارد؟ تا سه مرتبه در هر مرتبه مردم عرض کردند که یا رسول الله کیست؟ فرمود: آن کسی است که قرض دار خود را مهلت دهد، یا از حق خود بگذرد» و فرمود که «روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر منبر آمد و حمد و ثنای الهی را به جای آورد و درود بر پیغمبر او فرستاد پس فرمود: ایهاالناس: حاضران شما به غایبان برسانند که هر که مهلت دهد قرض دار خود را که نداشته باشد، از برای او در نزد خدا هر روز، ثواب صدقه مثل مال اوست، تا طلب خود را بگیرد» و در این خصوص اخبار بسیار است پس بر اهل ایمان لازم است که چناچه طلبی از کسی داشته باشند و او بر ادای آن قادر نباشد او را مهلت دهند و بر او تنگ گیری ننمایند نه چون اغنیای تنگ چشم این زمان، که اگر دیناری از فقیری خواهند دنیا را بر او تنگ می کنند و شب و روز آن بیچاره را یکسان می نمایند و راه آمد و شد را بر او می بندند و در محافل و مجامع، زبان به غیبت او می گشایند و ایذا و اذیت می رسانند و گاه باشد او را مضروب و مجروح می کنند و ذمه خود را چندین مقابل طلب خود به واسطه دیه جراحت، مشغول می کنند و به جهت گرفتن قلیلی از مال خسیس دنیا، حرام بسیار را مرتکب می شوند.
هفتم: اعانت مسلمین نمودن در غیر آنچه مذکور شد، مثل: پوشانیدن ایشان، یا سکنی دادن و سوار کردن و عاریه دادن و امثال اینها و همه اینها را ثواب بی نهایت و فضیلت بی غایت است.
هشتم: آنچه را که آدمی به جهت حفظ آبرو و مراعات حرمت خود، و دفع شر اشرار، و منع ظلم ظالمین از خود می دهد، و این نیز از ثمره سخاوت است و بسا بخیلان که به واسطه بخل، به انواع مذلت و خواری رسیده و آبروی خود را بر باد داده اند.
و در بعضی اخبار وارد شده است که «بذل مال به جهت حفظ آبروی خود، حکم صدقه دارد».
نهم: ساختن مسجد و مدرسه و پل و رباط، و اجرای قنوات و نشاندن درختان و امثال اینهاست از چیزهائی که اثر آن در روزگار باقی می ماند تا قیامت و نفع آن روز به روز عاید صاحب آن می گردد از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که مسجدی بنا کند خدای تعالی برای او خانه ای در بهشت بنا کند» و نیز از آن حضرت مروی است که «شش چیز است که فیض و ثواب آن بعد از وفات به مومن می رسد: یکی: فرزندی که از برای او طلب آمرزش نماید دوم: مصحفی که بعد از خود بگذارد سوم: درختی که بنشاند چهارم: چاه آبی که حفر کند پنجم:صدقه جاری، که مستمر سازد و خود بعد از آن منتفع شود مثل ساختن پل و مدرسه و رباط، و وقف کردن مزارع و قرای و امثال آنها ششم: طریقه ای نیکو که بعد از او به آن عمل نمایند».
حضرت صادق علیه السلام می فرماید که «هر که خواهد خدا سایه خود را بر سر او بیندازد در روزی که هیچ سایه ای به غیر از سایه او نباشد، مهلت دهد ناداری را، یا از حق خود بگذرد» و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم در روزی فرمود که «کیست که می خواهد که خدای او را از شعله جهنم در سایه خود بدارد؟ تا سه مرتبه در هر مرتبه مردم عرض کردند که یا رسول الله کیست؟ فرمود: آن کسی است که قرض دار خود را مهلت دهد، یا از حق خود بگذرد» و فرمود که «روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر منبر آمد و حمد و ثنای الهی را به جای آورد و درود بر پیغمبر او فرستاد پس فرمود: ایهاالناس: حاضران شما به غایبان برسانند که هر که مهلت دهد قرض دار خود را که نداشته باشد، از برای او در نزد خدا هر روز، ثواب صدقه مثل مال اوست، تا طلب خود را بگیرد» و در این خصوص اخبار بسیار است پس بر اهل ایمان لازم است که چناچه طلبی از کسی داشته باشند و او بر ادای آن قادر نباشد او را مهلت دهند و بر او تنگ گیری ننمایند نه چون اغنیای تنگ چشم این زمان، که اگر دیناری از فقیری خواهند دنیا را بر او تنگ می کنند و شب و روز آن بیچاره را یکسان می نمایند و راه آمد و شد را بر او می بندند و در محافل و مجامع، زبان به غیبت او می گشایند و ایذا و اذیت می رسانند و گاه باشد او را مضروب و مجروح می کنند و ذمه خود را چندین مقابل طلب خود به واسطه دیه جراحت، مشغول می کنند و به جهت گرفتن قلیلی از مال خسیس دنیا، حرام بسیار را مرتکب می شوند.
هفتم: اعانت مسلمین نمودن در غیر آنچه مذکور شد، مثل: پوشانیدن ایشان، یا سکنی دادن و سوار کردن و عاریه دادن و امثال اینها و همه اینها را ثواب بی نهایت و فضیلت بی غایت است.
هشتم: آنچه را که آدمی به جهت حفظ آبرو و مراعات حرمت خود، و دفع شر اشرار، و منع ظلم ظالمین از خود می دهد، و این نیز از ثمره سخاوت است و بسا بخیلان که به واسطه بخل، به انواع مذلت و خواری رسیده و آبروی خود را بر باد داده اند.
و در بعضی اخبار وارد شده است که «بذل مال به جهت حفظ آبروی خود، حکم صدقه دارد».
نهم: ساختن مسجد و مدرسه و پل و رباط، و اجرای قنوات و نشاندن درختان و امثال اینهاست از چیزهائی که اثر آن در روزگار باقی می ماند تا قیامت و نفع آن روز به روز عاید صاحب آن می گردد از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که مسجدی بنا کند خدای تعالی برای او خانه ای در بهشت بنا کند» و نیز از آن حضرت مروی است که «شش چیز است که فیض و ثواب آن بعد از وفات به مومن می رسد: یکی: فرزندی که از برای او طلب آمرزش نماید دوم: مصحفی که بعد از خود بگذارد سوم: درختی که بنشاند چهارم: چاه آبی که حفر کند پنجم:صدقه جاری، که مستمر سازد و خود بعد از آن منتفع شود مثل ساختن پل و مدرسه و رباط، و وقف کردن مزارع و قرای و امثال آنها ششم: طریقه ای نیکو که بعد از او به آن عمل نمایند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - مداخل مال حلال
بدان که مداخل از حلال، از پنج قسم بیرون نیست:
اول: چیزی که از مباحات باشد، و از مالکی گرفته نشود مثل: معدنیاتی که بلا مالک باشد و احیای اراضی موات، و صید حیوانات، و هیمه کشی و خارکنی از صحرای موات، و آب کشیدن از رودخانه و شطوط و اینها همه حلال است، اگر دیگری آن را تصرف نکرده باشد، از کسانی که مال او شرعا محفوظ است و تفصیل احکام شرعیه آنها در کتاب احیاء موات از کتب فقهیه است.
دوم: آنچه به قهر و غلبه از کسی که مال او حلال است، گرفته شود مثل غنیمت کفار حربی و اموال ایشان و آن نیز از برای مسلمین حلال است، به شروطی که در کتاب جزیه از فقه مذکور است.
سوم: آنچه به حکم شرع، یا رضای مالک، از زنده یا مرده، بدون عوض به دیگری منتقل شود مثل صدقات و بخشش و میراث و این قسم، حلال است هرگاه آن کسی که تحصیل اینها را کرده بود از مداخل حلال بدست آورده باشد و سایر شروطی را که در کتاب هبه و مواریث و وصایا و صدقات از فقه مضبوط است جامع باشد.
چهارم: آنچه به معاوضه و تراضی به دیگری نقل نمود و این نیز حلال است هرگاه جامع شروط و آدابی که در فن معاملات فقه و مذکور است، از بیع و «سلم و اجاره و صلح و «شرکت» و «جعاله» و غیر اینها باشد.
پنجم: آنچه از زراعت و منافع حیوانات به دست می آید و آنها حلال است هرگاه زمین و تخم و آب حلال باشند و اینها مداخل حلال است که طالب نجات باید آنچه کسب می کند از یکی از این مداخل باشد به موافق فتوای فقیه عادل حی جامع الشرائط.
و هر مالی که از یکی از این مداخل نباشد، یا جامع آداب و شروط نباشد حلال نیست و کسی که طالب سعادت باشد باید از برای خود حرفه و کسبی قرار دهد که معاش او از آن بشود یا مستغلی، یا سرمایه ای داشته باشد که دیگری در آنها عمل نموده گذران او از آنجا شود بعضی مردم که ایشان را سرمایه، یا مستغلی نیست، و از آموختن صنعت و کسب هم تغافل می نمایند، یا بعد از آموختن، در تحصیل معاش بر وجه حلال از آنها تکاهل می ورزند و محتاج می شوند به اینکه از آنچه دیگران کسب کرده اند بگیرند و صرف خود کنند و این جماعت غالبا یکی از دو حرفه خسیسه را اختیار می کنند که یکی را لصوصیت یعنی دزدی، و دیگری را گدائی می نامند و هر یک از این دو نوع را اصناف مختلفه است.
اول: چیزی که از مباحات باشد، و از مالکی گرفته نشود مثل: معدنیاتی که بلا مالک باشد و احیای اراضی موات، و صید حیوانات، و هیمه کشی و خارکنی از صحرای موات، و آب کشیدن از رودخانه و شطوط و اینها همه حلال است، اگر دیگری آن را تصرف نکرده باشد، از کسانی که مال او شرعا محفوظ است و تفصیل احکام شرعیه آنها در کتاب احیاء موات از کتب فقهیه است.
دوم: آنچه به قهر و غلبه از کسی که مال او حلال است، گرفته شود مثل غنیمت کفار حربی و اموال ایشان و آن نیز از برای مسلمین حلال است، به شروطی که در کتاب جزیه از فقه مذکور است.
سوم: آنچه به حکم شرع، یا رضای مالک، از زنده یا مرده، بدون عوض به دیگری منتقل شود مثل صدقات و بخشش و میراث و این قسم، حلال است هرگاه آن کسی که تحصیل اینها را کرده بود از مداخل حلال بدست آورده باشد و سایر شروطی را که در کتاب هبه و مواریث و وصایا و صدقات از فقه مضبوط است جامع باشد.
چهارم: آنچه به معاوضه و تراضی به دیگری نقل نمود و این نیز حلال است هرگاه جامع شروط و آدابی که در فن معاملات فقه و مذکور است، از بیع و «سلم و اجاره و صلح و «شرکت» و «جعاله» و غیر اینها باشد.
پنجم: آنچه از زراعت و منافع حیوانات به دست می آید و آنها حلال است هرگاه زمین و تخم و آب حلال باشند و اینها مداخل حلال است که طالب نجات باید آنچه کسب می کند از یکی از این مداخل باشد به موافق فتوای فقیه عادل حی جامع الشرائط.
و هر مالی که از یکی از این مداخل نباشد، یا جامع آداب و شروط نباشد حلال نیست و کسی که طالب سعادت باشد باید از برای خود حرفه و کسبی قرار دهد که معاش او از آن بشود یا مستغلی، یا سرمایه ای داشته باشد که دیگری در آنها عمل نموده گذران او از آنجا شود بعضی مردم که ایشان را سرمایه، یا مستغلی نیست، و از آموختن صنعت و کسب هم تغافل می نمایند، یا بعد از آموختن، در تحصیل معاش بر وجه حلال از آنها تکاهل می ورزند و محتاج می شوند به اینکه از آنچه دیگران کسب کرده اند بگیرند و صرف خود کنند و این جماعت غالبا یکی از دو حرفه خسیسه را اختیار می کنند که یکی را لصوصیت یعنی دزدی، و دیگری را گدائی می نامند و هر یک از این دو نوع را اصناف مختلفه است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حقوق همسایگان
بدان که همچنان که از برای پدر و مادر و خویشان و منسوبان حقی است همچنین از برای همسایگان نیز از جانب پروردگار، حق ثابتی است، که آن را «حق جوار» گویند و آن نزدیک به حق خویشان است و از برای همسایگان، علاوه بر حق برادری، حقوقی دیگر است که هر که کوتاهی کند گناهکار خواهد بود و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «همسایگان، سه طایفه اند: همسایه ای است که او را یک حق است و همسایه ای است که او را دو حق است و همسایه ای است که او را سه حق است پس، آن که سه حق دارد، همسایه ای است که مسلمان باشد و خویش باشد، او را حق همسایگی و اسلام و حق خویشی است و آن که دو حق دارد، همسایه ای است که مسلمان باشد و خویش نباشد، و از برای او حق همسایگی و حق برادری است، که حق اسلام است و آن که یک حق دارد، همسایه ای است که کافر باشد، همین او را حق همسایگی است و بس» و نیز از آن حضرت مروی است که «نیکو همسایگی کن با همسایگان تا مسلمان باشی» و در حدیثی دیگر از آن سرور مروی است که «هر که ایمان به خدا و روز قیامت دارد باید با همسایه خود اکرام کند» روزی به آن حضرت عرض شد که «فلان زن روزها روزه می گیرد و شبها به عبادت می گذارند و لیکن همسایگان خود را اذیت می رساند فرمود: او از اهل جهنم است» و از حضرت امیر علیه السلام مروی است که «حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم نوشت میان مهاجر و انصار، و هر که ملحق به ایشان است از اهل یثرب، که همسایه آدمی مثل نفس اوست، که باید به او ضرر نرساند و حرمت همسایه بر همسایه مثل حرمت مادر است» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «نیکویی با همسایگان باعث زیادتی عمر و آبادی دیار می گردد» و فرمود که «از ما نیست کسی که نیکویی با همسایه نکند» و فرمود که «حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده است که ایمان به من نیاورده است هر که سیر بخوابد و همسایه او گرسنه باشد» منقول است که «چون بعد از جدائی یعقوب از یوسف، بنیامین نیز از او جدا افتاد، فریاد برکشید که «پروردگارا مرا رحم نمی کنی، که چشم مرا گرفتی و مرا نابینا کردی و پسر مرا نیز گرفتی؟» خدا به او وحی فرستاد که «چرا در فلان روز گوسفندی کشتی و کباب کردن و خوردی و فلان شخص در همسایگی تو روزه بود به او چیزی ندادی؟» بعد از آن هر صبح و شام منادی یعقوب ندا می کرد که از منزل یعقوب تا یک فرسخ راه، هر که بخواهد نهار یا شام بخورد، به منزل یعقوب حاضر گردد» و مروی است که «در روز قیامت، همسایه فقیر چنگ زند بر دامن همسایه غنی، و گوید: پروردگارا از او بپرس که چرا در را بر روی من بست و احسان خود را از من منع نمود؟» چنان مدان که حق همسایه همین است که او را اذیت نرسانی، چون این تخصیص به همسایه ندارد، و این حقی است که از برای همه کس ثابت است بلکه باید علاوه بر این، با او به مهربانی و ملاطفت سلوک کرد و احسان خود را از او دریغ نداشت و آنچه به آن محتاج باشد و تو آن را مالک باشی از او مضایقه نکنی، و او را مانند شریک در مال خود بدانی و بر او سلام کنی و دراز نفسی با او نکنی و از مخفیات احوال او که می خواهد پوشیده باشد تفتیش نکنی و در مرض، او را عیادت کنی و در مصیبت به «تعزیت او حاضر شوی و در عزا با او همراهی کنی و در شادی، تهنیت او را نمائی و اگر به عیبی از او مطلع شوی بپوشانی و اگر از او خطایی سرزند عفو کنی و اگر خواهد بر دیوار خانه تو حملی کند مانع نشوی و اگر خواهد ناودانی به فضای خانه تو گذراد مضایقه نکنی و اگر خاکروبه بر در خانه تو بریزد، منع نفرمائی و از اسباب خانه، چون دیگ و ظروف و تبر و تیشه و نمک و آتش و امثال اینها، آنچه خواهد دریغ نداری و اگر خواهد از راهی که مختص تو است آمد و شد نماید، تنگ نگیری و چشم خود از اهل و عیال او نگاهداری و چون در خانه نباشد غافل از خانه او نشوی و با اولاد او لطف و مهربانی کنی و به آنچه مصلحت دین و دنیای او باشد، او را ارشاد نمائی و اگر از تو یاری خواهد او را یاری کنی و اگر قرض طلبد او را قرض دهی و بنای خانه خود را بدون اذن او بر او بلند نگردانی که هوای خانه او را حبس کند و چون از اطعمه لذیذه به خانه آوری، از برای او بفرستی، و اگر نفرستی پنهان کنی، تا اطفال او مطلع نشوند و خواهش داشته باشند و نتوانند و امثال اینها.
و مخفی نماند که در شناختن همسایگی، رجوع به عرف می شود، یعنی هر که را متعارف باشد که همسایه گویند، این حقوق از برای او ثابت است.
و از بعضی اخبار مستفاد می شود که «از چهار طرف خانه تا چهل خانه همسایه هستند».
و مخفی نماند که در شناختن همسایگی، رجوع به عرف می شود، یعنی هر که را متعارف باشد که همسایه گویند، این حقوق از برای او ثابت است.
و از بعضی اخبار مستفاد می شود که «از چهار طرف خانه تا چهل خانه همسایه هستند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اقسام توبه و بیان آنها
بدان که دانستی که توبه، عبارت است از پشیمانی بر معصیتی که از آدمی سرزده، و عزم بر ترک آن درآینده و همین قدر در قبول توبه کافی نیست بلکه باید دانست که گناهی که از آدمی سرزده یا محض «حق الله» است و غیر خدای را در آن حقی نیست یا در آن «حق الناس» نیز هست.
پس اگر از قسم اول باشد آن نیز بر دو قسم است:
یا چیزی است که قضا و تلافی از برای آن واجب نیست مثل شرب خمر و ساز زدن و امثال اینها، و در توبه این قسم، همان پشیمانی و عزم بر ترک و حزن و اندوه در ارتکاب آن در قبول توبه کفایت می کند.
و یا چیزی است که تلافی آن شرعا لازم است، چون نماز و روزه و زکوه و خمس و کفاره و امثال اینها، و در این قسم، علاوه بر پشیمانی و عزم بر عدم ارتکاب آن معصیت به قدر امکان، آنچه را ترک نموده قضا می نمایی تا دیگر یقین به بقای قضا در ذمه خود نداشته باشی.
و اگر از قسم دوم باشد که در آن حق مردم نیز باشد پس چون لامحاله در آنها حق الله نیز هست باید تلافی حق الله آن را به ندامت و پشیمانی و حسرت و حزن و الم و عزم ترک نمودن آن را بکند.
و اما حق الناس، پس آن حق، یا حقی است که تعلق به مال می گیرد یا بدن یا به عرض و آبرو، یا به حرم و أهل.
پس اگر حق مالی باشد، واجب است که اگر قدرت داشته باشی آن را به صاحبش رد نمایی و اگر صاحبش مرده باشد به وارث آن رسانی و اگر صاحبش معلوم نباشد به فقرا رسانی و اگر به جهت تنگدستی قدرت بر أدای آن نداشته باشی از صاحب آن حلیت حاصل نمایی و اگر او حلال نکند یا دسترسی به صاحب آن نداشته باشی باید تضرع و زاری به درگاه حضرت باری نمایی که در روز حساب او را از تو راضی نماید.
و بسیار از برای صاحبش طلب آمرزش نمایی و افعال حسنه به جا آوری تا روز قیامت به عوض آن حق بدهی.
و اگر حق بدنی باشد مثل اینکه او را کشته باشی یا زده باشی یا عضوی از او را شکسته باشی یا مجروح کرده باشی پس واجب است که تمکین کنی تا صاحب حق، آن را قصاص نماید و آنچه از تو نسبت به او صادر شده متحمل شوی که او نیز نسبت به توبه عمل آورد یا اینکه به عجز و الحاح، یا احسان و انعام، او را از خود راضی سازی و اگر دسترسی به اینها نباشد باز باید به در خانه خدا رفت و عجز و إنابه نمود که صاحب حق را راضی کند و طاعات و عبادات بسیاری به جا آورد که عوض حق او گردد.
و اگر حق آبرویی باشد مثل اینکه او را دشنام یا فحش داده ای یا تهمت زده باشی یا غیبت نموده باشی یا بی جهت شرعی به او اهانت رسانیده باشی و دل او را شکسته باشی، باید اگر ممکن باشد و در اظهار آن، مظنه غیظ صاحب حق نباشد از او حلیت حاصل نمایی و او را از خود خوشنود نمایی و اگر ممکن نباشد به جهت او استغفار و طلب آمرزش نمایی و در زیادتی افعال حسنه کوشی که عوض حق او شود و چنانچه افترا و بهتانی به او زده باشی یا غیبت او را کرده باشی باید اگر دانی که در نزد کدام شخص گفته ای ثانیا در نزد او اعتراف به کذب خود نمایی.
و اگر حق در اهل و حرم باشد مثل اینکه العیاذ بالله با زن کسی زنا کرده باشی پس امر آن در غایت صعوبت و نهایت اشکال است و راهی از برای حلیت جستن نیست و اظهار آن به شوهر جایز نیست و اگر از کسی چنین امری صادر شده باشد چاره آن نیست مگر آنکه شب و روز به درگاه پروردگار بنالد و تضرع و زاری نماید و مواظبت بر طاعت و عبادت به جهت آن شوهر نماید و نماز بسیار و روزه بی شمار و حج و صدقه و تلاوت قرآن به جهت او به جا آورد و اگر آن مرد زنده باشد علاوه بر اینها إنعام و احسان به او کند و اکرام و احترام او به جا آورد و خدمت او را به قدر امکان مرتکب شود و سعی در مهمات و حوائج او نماید که شاید به این وسایل در روز قیامت از او بگذرد و اگر او نگذرد خدای تعالی اینها را در مقابل حق او می دارد و اگر مقابل شده باشد، به حکم خدایی گناه از عمل او برداشته شود و به هر حال باید ساعتی از تضرع و زاری غافل نشود و روز و شب را به گریه به روز سیاه خود به سر برد تا باشد که لطف الهی شامل حال او شده، در روز قیامت پرده او را ندارد در روز قیامت پرده او را ندارد و صاحب حق را به الطاف پنهانی خود خشنود سازد.
پس اگر از قسم اول باشد آن نیز بر دو قسم است:
یا چیزی است که قضا و تلافی از برای آن واجب نیست مثل شرب خمر و ساز زدن و امثال اینها، و در توبه این قسم، همان پشیمانی و عزم بر ترک و حزن و اندوه در ارتکاب آن در قبول توبه کفایت می کند.
و یا چیزی است که تلافی آن شرعا لازم است، چون نماز و روزه و زکوه و خمس و کفاره و امثال اینها، و در این قسم، علاوه بر پشیمانی و عزم بر عدم ارتکاب آن معصیت به قدر امکان، آنچه را ترک نموده قضا می نمایی تا دیگر یقین به بقای قضا در ذمه خود نداشته باشی.
و اگر از قسم دوم باشد که در آن حق مردم نیز باشد پس چون لامحاله در آنها حق الله نیز هست باید تلافی حق الله آن را به ندامت و پشیمانی و حسرت و حزن و الم و عزم ترک نمودن آن را بکند.
و اما حق الناس، پس آن حق، یا حقی است که تعلق به مال می گیرد یا بدن یا به عرض و آبرو، یا به حرم و أهل.
پس اگر حق مالی باشد، واجب است که اگر قدرت داشته باشی آن را به صاحبش رد نمایی و اگر صاحبش مرده باشد به وارث آن رسانی و اگر صاحبش معلوم نباشد به فقرا رسانی و اگر به جهت تنگدستی قدرت بر أدای آن نداشته باشی از صاحب آن حلیت حاصل نمایی و اگر او حلال نکند یا دسترسی به صاحب آن نداشته باشی باید تضرع و زاری به درگاه حضرت باری نمایی که در روز حساب او را از تو راضی نماید.
و بسیار از برای صاحبش طلب آمرزش نمایی و افعال حسنه به جا آوری تا روز قیامت به عوض آن حق بدهی.
و اگر حق بدنی باشد مثل اینکه او را کشته باشی یا زده باشی یا عضوی از او را شکسته باشی یا مجروح کرده باشی پس واجب است که تمکین کنی تا صاحب حق، آن را قصاص نماید و آنچه از تو نسبت به او صادر شده متحمل شوی که او نیز نسبت به توبه عمل آورد یا اینکه به عجز و الحاح، یا احسان و انعام، او را از خود راضی سازی و اگر دسترسی به اینها نباشد باز باید به در خانه خدا رفت و عجز و إنابه نمود که صاحب حق را راضی کند و طاعات و عبادات بسیاری به جا آورد که عوض حق او گردد.
و اگر حق آبرویی باشد مثل اینکه او را دشنام یا فحش داده ای یا تهمت زده باشی یا غیبت نموده باشی یا بی جهت شرعی به او اهانت رسانیده باشی و دل او را شکسته باشی، باید اگر ممکن باشد و در اظهار آن، مظنه غیظ صاحب حق نباشد از او حلیت حاصل نمایی و او را از خود خوشنود نمایی و اگر ممکن نباشد به جهت او استغفار و طلب آمرزش نمایی و در زیادتی افعال حسنه کوشی که عوض حق او شود و چنانچه افترا و بهتانی به او زده باشی یا غیبت او را کرده باشی باید اگر دانی که در نزد کدام شخص گفته ای ثانیا در نزد او اعتراف به کذب خود نمایی.
و اگر حق در اهل و حرم باشد مثل اینکه العیاذ بالله با زن کسی زنا کرده باشی پس امر آن در غایت صعوبت و نهایت اشکال است و راهی از برای حلیت جستن نیست و اظهار آن به شوهر جایز نیست و اگر از کسی چنین امری صادر شده باشد چاره آن نیست مگر آنکه شب و روز به درگاه پروردگار بنالد و تضرع و زاری نماید و مواظبت بر طاعت و عبادت به جهت آن شوهر نماید و نماز بسیار و روزه بی شمار و حج و صدقه و تلاوت قرآن به جهت او به جا آورد و اگر آن مرد زنده باشد علاوه بر اینها إنعام و احسان به او کند و اکرام و احترام او به جا آورد و خدمت او را به قدر امکان مرتکب شود و سعی در مهمات و حوائج او نماید که شاید به این وسایل در روز قیامت از او بگذرد و اگر او نگذرد خدای تعالی اینها را در مقابل حق او می دارد و اگر مقابل شده باشد، به حکم خدایی گناه از عمل او برداشته شود و به هر حال باید ساعتی از تضرع و زاری غافل نشود و روز و شب را به گریه به روز سیاه خود به سر برد تا باشد که لطف الهی شامل حال او شده، در روز قیامت پرده او را ندارد در روز قیامت پرده او را ندارد و صاحب حق را به الطاف پنهانی خود خشنود سازد.
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شوریده دل به سینه به عنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۴