عبارات مورد جستجو در ۱۸۲ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف فروردین و ستایش ولی عهد
باز باغ از فر فرودین جوان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۰
جلایر می شود مشعوف چندان
که ناید در حساب و حد امکان
شرفیاب حضور باهرالنور
چو حاصل می شود وقتی است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بیند بی نهایت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسایند
به روی شاه دیده می گشایند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محرومیش پر خون شود دل
به غم خانه نشیند در به بندد
بگرید از غم و آنی نخندد.
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقیقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حیوان بی گمان است
مرخص گر کنی شاه زمانه
که بی حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهی عرضی نماید
وگر نه گوش باشد تا در آید
برش به تر بود از گنج و مالی
که بی رنج آیدش در دست حالی
حضور شاه به ازنان و آب است
هر آن کس این نداند او دواب است
ز روی لطف گاهی سیب و ناری
چو انعامش دهی در خاطر آری
شود آن قوت روح و قالب او
دعا گوی تو هست و طالب او
اگر چه حکم فرمودی ملایر
زهر بارخانه ای سهم جلایر
رساند بی تغافل از کم و بیش
کزین بابت نباشد در دلش ریش
چرا که او غریب این دیارست
ثنا گستر به ذات شهریارست
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنید حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوارست
گرانمایه است و زیب گوشوارست
نباید امر و نهیش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولی عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بار،
چو بود او لایق اکلیل و تختش
خداوندا تو یاری ده به بختش
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ اتمام یافتن بارگاه شاه جهان
غبار دیده بد رفته باد ازین درگاه
که سربلند و فلک دستگاه آمده است
بهار نقش و نگاری چو خط مه رویان
بجلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعی طناب تابد مهر
که بهر سایه حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحبقران و شاه جهان
که بارگاهی عرش اشتباه آمده است
براه بندگیش جبهه سرافرازان
بسان نقش قدم روبراه آمده است
تمام گشت بسر کاری علی مردان
که او بخاک شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٩ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
منت خدای را که علی غفله الزمان
پیرانه سر بقوت اقبال نوجوان
بزدود سرمه وار مرا تیرگی ز چشم
خاک جناب حضرت سلطان کامران
دارای دین طغایتمورخان که عدل او
سازد ز گرگ پرورش بره را شبان
شاهی که گر خلاف طبیعت دهد مثال
گوی زمین بدور در آید چو آسمان
آرد بحکم پوست به پشت پلنگ باز
از پشت زین ارادتش ار باشد اندر آن
دشمن بگاه سورت صفرای کلک او
آرد ز ثقبه عنبی ماء ناردان
اهل خرد بتجربه اسرار غیب را
بهتر ز کلک شاه ندیدند ترجمان
گر یک شرر ز آتش خشمش بگاه کین
یابد گذر بلجه دریای بیکران
ماهی عجب مدان که دم آتشین زند
از تف قهر او چو سمندر در آبدان
از بهر ساز لشکر منصور او کند
چرخ از شهاب تیر وز قوس قزح کمان
درعی فراخ چشمه کند جوشن عدو
شاه جهان بناوک دلدوز جانستان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
از تیغ و تیر شاه مرا روشنشست آنک
یکتن توان دو کرد و دو تن را یکی توان
عین عقاب حادثه از باز رایتش
سیمرغ وار گم شده در قاف قیروان
ای ترک میگسار بیا جام می بیار
و آنگاه مطربان خوش آواز را بخوان
تا بر کشند نغمه عشاق و این غزل
خواننند روز بار ببزم خدایگان
خیز ای لب تو مایه ده عمر جاودان
در جام لاله فام فکن آب ارغوان
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده بباد فنا انده جهان
ز آن می که از مسام ترشح گرش بود
آید بجای خون ز بدن قطره روان
جان خواهدم ببوسه بها ترک نوش لب
بادش فدا اگر ببرد هم برایگان
ای از هوای شعر سیاه تو از حریر
شد پیکرم ضعیفتر از تار پرنیان
وقت طرب رسید که با نام شهریار
از دشمنان نماند بگیتی درون نشان
در ده چنان مئی که ز تأثیر سورتش
گردد خرد سبکرو و سرها شود گران
صاف و طرب فزای که گوئی سرشته اند
در جان تاک خاصیت طبع زعفران
جان پرورد چو لعل لب روحبخش یار
جامی چو نو بهار بهنگام مهرگان
از دست ساقئی که ز عکس جمال او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
خاصه ببزم خرم شاهی که لطف او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
شاه جهان طغایتمور خان که حکم اوست
در کاینات مظهر آیات کن فکان
ابن یمین ز دیرگه ای آفتاب ملک
دارد بزیر سایه الطاف تو مکان
در سایه عنایت خود دار بنده را
از تاب آفتاب غم دهر در امان
تا برکشد باوج فلک در مدیح تو
شعری که هست شعری گردونش توأمان
مهر تو گر بتاب عنایت بپرورد
مهتاب را ظفر نبود بیش بر کتان
تا روضه سپهر ز گلهای کاینات
باشد شکفته بر صفت گلشن جهان
بادا گل مراد تو در نوبهار عمر
شاداب و نو شکفته و بی آفت خزان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣١ - ایضاً قصیده در مدح وجیه الدین مسعود
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش عرق گیرد ز جام می
ز رنگ و بوی او گوئی مگر برگل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه
ز تاب آفتاب رأی شاه کامیابست این
شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس
که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این
فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او
چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این
عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت
که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این
حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا
مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این
بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی
ز بسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این
فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن
بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این
فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت
قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این
معاذالله خطائی گر زکلکت در وجود آید
ز بیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این
جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را
به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این
فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم
بدرگاه تو راهم داد چون جنت جنابست این
بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق
صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٣ - وله ایضاً در تهنیت ورود ملک معز الدین حسین کرت
شاد باش ایدل که خوش آمد بشیراز گرد راه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧٠
ما را حکایتی عجب افتاد با ملک
ناید بیان حالت آنهم بشرح راست
در عمرها بکلی آن کس نمیرسد
اما چه گویمت که زجز وی آن چه خاست
خاطر بسوخت زاتش فکرم که هر صباح
وجه معاش را جهتی روشن از کجاست
جستم ز پیر عقل درین باب اشارتی
تا چیست آنکه درد مرا موجب دواست
گفتا که اهل فضل چو پیل اند و جای نیک
گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست
اکنون ز بیشه قطع نظر کرده ام بکل
ور چه نیاز من سوی درگاه کبریاست
درگاه شاه مشرق و مغرب نظام دین
خورشید آسمان جهان سایه خداست
شاها بحال من نظری کن ز راه لطف
قلب مرا ز تو نظر لطف کیمیاست
شد مدتی مدید که خاک جناب تو
در چشم رنج دیده من بنده توتیاست
تو خود بگو که با چو تو شاهی هنر پناه
بی بهره از کفاف چو من بنده کی رواست
ابن یمین که بلبل گلزار مدح تست
از لطف طبع تو نسزد این که بینواست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدیح مظفرالدین
خوش گوش کرد چرخ و ممالک باینخطاب
کامد نهنک رزم چودریا باضطراب
ای چرخ باخدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه ازگذار رکابش عنان بتاب
ای مملکت طرب، که رسیدی بآرزو
وی روز گارمژده، که رستی زانقلاب
ای جوددل شکسته برافروز سربچرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی ازحجاب
ای ملک مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر وکام یاب
ای شیر سخت پنجه مزن برگوزن دست
وی گرگ بوالفضول مکن بارمه عتاب
ای باز پاسبان شو بردامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سارحادثه، درگوشه ی بمیر
چون آتش حسام شه آْمد در التهاب
چرخ سهیل ناوک و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه وشاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی که هست
برروم وزنگ خنجراو مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش برکشد از محمل سحاب
برموج خون برقص درآرد حسام شاه
افلاک را چو برسر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام اوشرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرزگرانش بیک ترنگ
ازبالش درنگ سرکوه پرزخواب
بخشد مایه حزم گران سنگ اوبخاک
وافکند سایه عزم سبک پای او برآب
زین روی شسته اند بهفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک ازشتاب
ترتیب درج مدحت او جسم وروح را
با خلقت ثواب بهم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین ببزم که بایاد جام تو
در بحر خشک شدجگرآب چون سراب
با آنکه طبع کند دفع تشنگی
تشنه است آب تیغ لیکن بخون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نکند پیش مام وباب
باسایه تودر عجبم زانگه گاه گاه
مه راسیاه پوش کند سایه تراب
پیشانی کمانت چو برپیچ وتاب رفت
ازملک همچو تیر برون برد پیچ وتاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بودلیک
آن پیش نه که ( مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیک
به زافریدگانت شمارد بهرحساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ سلسبیل
صدرت تهی زبغض چو فردوس از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملک را خضاب
هرکوچوچنک رک نشد ش راست برهوات
مسمار برحدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت کلف ازچهره قمر
برداشت بیلکت سبل ازچشم آفتاب
آنی که دربساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن ودرگاه تومآب
ازحضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق وجز رای ناصواب
من چون شتر سلیم دل وطفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان رکاب
چون کوره سینه من ودل برک گل درو
دیده دهان نایژه واشک چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافکنده میبرد
در هرطرف که میشنوم عفعف گلاب
درعرف تاکه سبق سلامست برعلیک
در شرع تا که فرض زکو تست برنصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه توسلام فلک جواب
ازهیبت توفتنه چو بز جسته برکمر
وزصولت تو خصم چو خرمانده درخلاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ملک اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ایکه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح سلطان ملکشاه
ای مملکت ببال که عهد شهنشهست
وی سلطنت بناز که سلطان ملک شهست
تا بر زدست سر ز گریبان ملک شاه
دست ستم زدامن انصاف کوتهست
ای آفتاب دولت تابنده باش از آنک
بدخواه جاه تو ز تو چون سایه در چهست
این خیمه معلق گردان سبز پوش
در خدمت تو بسته کمر همچو خرگهست
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
قائم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
و افروختست سکه بفروبهای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب زتابنده رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما لقای تو
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
شاها خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف همعنانت و توفیق همرکاب
اقبال همنشین و ظفر همبر تو باد
گردون مسخر تو و شاهان غلام تو
ایام زیر دست و فلک چاکر تو باد
بوسه گه ملوک شدست آستان تو
سجده گه ملایک خاک در تو باد
خورشید اگر چه نیست مرصع چو تاج تو
تا این شرف بیابد تاج سر تو باد
بادی تو در پناه خداوند ذوالجلال
و اسلام در پناه سر خنجر تو باد
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
پارسی جامه بخوانید غزلهای دری
که برید آمد و آورد زری فتح هری
غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازی
غازیانرا بغزا داد صلا حمله وری
نه همین فتح است هرات است تو را مژده وهم
که از این فتح بسی ملک دول شد سپری
همت شه نه به این فتح کمین شد مقصور
مکن ای وهم در این باب تو کوته نظری
گر عزیمت کندش عزم جهان گیر برزم
خنگ او بگذرد از بام ثریا و ثری
تیغ بر پشت نهد شیر فلک را چو برزم
ناف هفتم زپیش میکند آنجا سپری
بمثل صارم تیزش چو درآید بمیان
از پسر قطع کند ربطه علاقه پدری
نیست بیجا که فلک منطقه دارد بمیان
میکند بندگیش کرده مجره کمری
گر کند خصم تو در آب چو ماهی منزل
میکند آب باجزای وجودش شرری
ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل
حاش لله که بودشان اثری جز شکری
صیت عدل تو چو گردید بلند آوازه
شد حصاری بعدم فتنه دور قمری
نوبتی گو بزند نوبت فتح و نصرت
تا کند رفع زگوش فلک این رنج کری
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۵ - پاسخ نامه ی فریدون از کارم
چو کارم چنین خواسته کرد راست
دبیری خردمند را پیش خواست
سر پاسخ نامه کرد آفرین
بدان کآفرید آسمان و زمین
سرآرنده بر بندگان درد و رنج
نگارنده ی هفت در هفت و پنج
از اوی است کام و خرام و نوید
از اویم سپاس و بدویم امید
که بنمود ما را در این روزگار
رخ شاه فرخنده و کامگار
کشیده ز ضحاک کینِ نیا
کُننده همه تازه دینِ دنیا
به یک زخم از آن گرزه ی گاوسار
برآورده از دیو و جادو دمار
شده جان جمشید شادان از این
ز نامش رمیده دلیران چین
نیاگان ما سالیانی هزار
در این آرزو مانده بودند خوار
ندیدند و رفتند و بگذاشتند
امید از چنین روز برداشتند
به هنگام ما کرد یزدان پدید
سپاس است از آن کاین جهان آفرید
بدین مژده کآن مارفش شد هلاک
اگر جان به درویش بخشم چه باک
جهاندار همواره فیروز باد
شبش روز و روزش چو نوروز باد
چنان دارم امّید کز فرّ شاه
یکی بهره آید بدین نیکخواه
چو ایران ز جادوفشان پاک کرد
همه زهرها نوش و تریاک کرد
کند پاک چین از بد دیوزاد
که نام و نژادش به گیتی مباد
همانا که شاه همایون شنید
ستمها کزآن دیو بر ما رسید
برآمد کنون هفتصد سال بیش
که این دیو خونخواره ی زشت کیش
همی در جهان شهریاری کند
به مردم بر از کینه خواری کند
ز چین تا به خاور بپرداخت گنج
به خمدان بیاورد بی هیچ رنج
درم دار را خوار و درویش کرد
دل مرد دیندار بد کیش کرد
همی بت پرستد بجای خدای
تو فریادرس ای شه نیکرای
که با او همی کس نیارد چخید
همی از تو آیدش چاره پدید
که ناباک و خونریز و گردنکش است
گه خشم ماننده ی آتش است
دلیر است هنگام رزم و نبرد
ز مردان همی کس ندارد به مرد
جهانگیر دارای گیتی گشای
مگر چاره ی کارش آرد بجای
بگرداند از زیردستان بدی
که پاداش یابد بدین ایزدی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - فی مدحه خلد الله سلطانه
خسرو خاور چو پنهان شد ز شاه زنگبار
پادشاه شام شد بر توسن گردون سوار
زورق زرین چو پنهان گشت در بحر محیط
کشتی سیمین روان گردید در دریای قار
پیر ازرق پوش را دامن پر از در و گهر
لیکن از رنگ شفق یاقوت بودش در کنار
چون نگه کردم کنار چرخ دیدم پر درم
همچو بر فرش زمرد ریخته برگ بهار
قرص زرین فلک تا در دل شب شد نهان
در فلک دیدم هزاران لعبت سیمین عذار
عقل کل انگشت حیرت برده در دندان فکر
از تعجب کین عجب قصری است پرنقش و نگار
او چنان بیدار و حیران بود و من در خواب خوش
دیدم ایوانی بخوبی خوشتر از دارالقرار
از سرافرازی فتاده عرش در پایش حقیر
وز بلندی گشته پیشش سدره پست و شرمسار
پرگل و ریحان و سنبل همچو بستان ارم
روشن و دلجوی و خرم همچو روی غمگسار
بر در و دیوار و سقفش جمله صورتهای خوش
دست مانی برده معنیها در آن صورت به کار
بادگیرش از بلندی برتر از هفت آسمان
و اندرو باد بهاری عطربیز و مشکبار
گرد ایوان بوستانی خوشتر از باغ ارم
پربهار و ارغوان و یاسمین و لاله زار
زآنکه تا عشاق را برگ نوا حاصل شود
بر سر هر گلبنی می خواند موسیقی هزار
تا به رقص آرد درخت بید و ساج و کاج و سرو
در میان بوستان دست طرب می زد چنار
بر مثال سلسبیل و کوثر از هر سو روان
جویهای سرد شیرین همچو نوش خوشگوار
دست قدرت از درختانش به صنع آویخته
سیب و زردآلو و امرود و به و نارنج و نار
حوض کوثر بر لبش دو تخت سلطانی زده
پایه شان بر رفته تر از نه سپهر باوقار
کوتوال چرخ هفتم آنکه کیوان نام اوست
بر در ایوان به دربانی نشسته روز بار
مشتری در وعظ و مریخ ایمن و خور بی خبر
زهره با چنگ و عطارد نی زن و مه پرده دار
مطربان در های و هوی و دلبران در گفت و گوی
صد هزاران شمع می افروخت از دست نگار
دف به قانون چون فغان می کرد از زخم قفا
چنگ و نای و عود و بربط ناله می کردند زار
مسکنی میمون و اجلاسی خوش و قومی شریف
ساعتی سعد و زمانی خوب و وقتی اختیار
همچو من کروبیان نه سپهر از خرمی
رقص می کردند و بودند از محبت بی قرار
حوریان هشت جنت جمله بیرون آمدند
و اندر آن مجلس باستادند از بهر نظار
بس که شب می ریخت مشک از آستین و جیب خویش
از زمین تا آسمان پر بود از مشک تتار
تاج دولت بر سر و بنشسته با بلقیس عهد
بر سر تخت سلیمان پادشاه کامکار
نصرت دنیا و دین، گردن فراز شرق و غرب
شاه یحیای مظفر، سایه ی پروردگار
بر سپهر لاجوردی قدسیان از خرمی
گوهر سیاره می کردند بر فرقش نثار
در جنان جاه و جلالت آنچنان صاحب قران
چون سزا دیدم بر او کردم دعای بی شمار
کردگارا! بر سر ما این چنین صاحب قران
در چنین جاه و جلالت تا ابد پاینده دار
همرهش بادا سعادت، همدمش بادا ظفر
همنشینش دولت و، نصرت قرین و، بخت یار
شاه چون نوشین روان آمد به گاه عدل و داد
وین وزیر زیرکش، بوزرجمهر روزگار
ملک یزد از دولتت همچون بهشت آراستند
و اندرو شادی کنانند از صغار و کبار
چشم زخم از ملک و از سلطان صفدر دور باد
زآنکه هستی عادل فرخنده و فرخ تبار
حاتم طایی که باشد پیش بذلت گاه جود؟
رستم دستان چه کوشد پیش حزمت وقت کار؟
در بر سلطان محمد پهلوان شرق و غرب
بر در تبریز بشکستی اخی در کارزار
چون چنین نام آوری کردی به هنگام نبرد
سنجق نام آوری دادت خدیو نامدار
تا به سلطانی نشینی بر سر تخت پدر
آمدی و یزد بگرفتی به عزم استوار
ملک می گیری به تیغ و ملک می بخشی به عدل
مثل تو هرگز ندیدم ملک گیر ملک دار
نعلهای مرکب فرخ پی ات، یعنی هلال
می شود هر ماه در گوش فلک چون گوشوار
تیر پیر چرخ اگر چه می زند دایم قلم
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
در میان ز عدلت کس ننالد جز که نی
زهره از شادی ازین رو چنگ دارد در کنار
از هوای مجلس جان پرورت هر صبحدم
پیر ازرق پوش گردون می کند مهر آشکار
ترک خون ریز فلک، مریخ، در روز نبرد
می کند رمحش درون دیده ی خصمت گذار
قاضی گردون گردان، آنکه نامش مشتری است
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
پیر پر دستان باهیبت که کیوان نام اوست
پاسبان بام ایوان تو باشد بنده وار
تا ببیند پادشاهی چون تو بر تخت مراد
سالها تا دیده ی گردون همی کرد انتظار
زآسمانها دست قدرت بهر پای مرکبت
نه طبق پر کرده است از دانه های شاهوار
مردم شیرازت از جان دوستدار حضرتند
وز ارادت در دعا کوشند در لیل و نهار
همچو حیدر از محبت روز و شب از جان و دل
عمر و جاه دولتت خواهند از پروردگار
من به القاب همایونت دو دفتر ساختم
تا به اقبالت بماند در زمانه یادگار
تا بخوانند و بدانند و بگویندت دعا
برده ام در وی سخنهای تر شیرین به کار
من به خاک راهت افتادم ز بهر بندگی
خوش بود کز خاک برگیری تن این خاکسار
تا یمین است و یسارست و جنوب است و شمال
دولتت باد از جنوب و نصرتت باد از یسار
روز عید فرخ و دامادی فرخنده ات
بر تو میمون و مبارک باد تا روز شمار
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
زاهل امتحان کس در میان نیست
که بر دست تو تیغ امتحان نیست
جفای او به کام تست از آن دل
به فکر انتقام آسمان نیست
حباب آسا گشودم چشم و دیدم
که چیزی از وجودم در میان نیست
مگر دستار بر رطل گران داد
که شیخ شهر با ما سر گران نیست
چه باکش از هجوم دادخوهان
که اهل شکوه او را بر زبان نیست
گرفت آهم عنانش را که رخشش
زتک مانده است و دستی بر عنان نیست
(سحاب) آن را به خون ریزی قرینی
بجز تیغ شه صاحبقران نیست
خدیو بحر و بر فتحعلی شاه
که چرخش جز غبار آستان نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
گفتی که به خواب تو بیایم شب هجران
در دیده ی من خواب و شب هجر تو هیهات
هم جان دهد و هم بستاند لبت آری
از معجز عیسی بودش بیش کرامات
با یاد توام دوش عجب بزم خوشی بود
تا بر سرم امروز چه آید ز مکافات
خط سر زده ز آن رخ ولی از طره و مژگان
پیدا بود از حسن تو آثار و علامات
از پای زنم تا به لبش بوسه که یک بار
سالک نتواند که کند طی مقامات
از سیل سر شکم به فغان اهل زمینند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
بیگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جوید به سگان تو مباهات
هر جای که از مصحف خوبی بگشودم
در شان تو دیدم شده نازل همه آیات
فرقی که میان من و او هست به محشر
من منفعل از معصیتم شیخ ز طاعات
با آنکه پشیمان شدم از صحبت زاهد
ترسم که زمن نگذری ای پیر خرابات
دانسته (سحاب) از بر او دور نگردم
این نیست که چندان نکنم درک کنایات
سلطان جهان فتحعلی شاه که افلاک
از بندگی حضرت او جسته مباهات
ذاتش ز حوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
سروی که بر مهش ز شب تیره چنبرست
لؤلؤش زیر لعل و گلشن زیر عنبرست
پرورده سپهر ستم پیشه شد به حسن
زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست
زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش
صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست
گر ریختم سرشگ چو سیمو سمن ز چشم
زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست
ور عقل من شدش به دل و دیده مشتری
عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست
بر زلف همچو عود گره زد به رغم من
یعنی که پر گره و خم نکوترست
چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن
رشگ مه نو و حد سرو کشمرست
در عرض روی حوروش و قد دلکشش
نی سرو بر کشیده و نی مه منورست
گفتی شگفت بین که رخش در غمم مقیم
همچون گل شکفته به سرخی مشهرست
در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی
کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست
هر خشک و تر که در کف من بد ز عقل و هوش
بر روی خوب و غمزه شوخش مقررست
وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم
هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست
در دست فتنه طره عقلم مشوش است
وز خون دیده چشمه عیشم مکدرست
زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم
شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست
در گوش هر که حلقه غم کرد شک مکن
کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست
زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه خضر
واندر ره غمش دل من چون سکندرست
زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم
چون همرهم مدیح شه عدل گسترست
کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت
کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست
سرچشمه ملوک عمر عز نصره
کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست
در صدر وصف چو چتر فریدون مؤیدست
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست
طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است
شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست
در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین
زربخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست
در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم
یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست
وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است
جودش فزون ز شش جهت و هفت کشور است
فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب
روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست
صدر شهی به شخص لطیفش مزین است
شغل عدو ز عزم متینش مبترست
خشمش چو دوزخیست که در وی به روز و شب
سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست
صیتش فزوده ولوله در خیل خلخ است
تیغش فکنده زلزله در قصر فیصر است
زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق
چون نیک بنگری بر جودش مزورست
فرخنده خسرویست که در جنب همتش
نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست
سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل
در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست
در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد
در صف، عدوش روبه و تیغش غضنفرست
گر هر کسی مسخر دور سپهر شد
بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست
چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش
بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست
عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست
بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست
گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد
کو در صف چو عمر و در صف چو حیدرست
خورشید نزد عرصه قدرش چو پشه یست
سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست
هر صبحدم ز رشک دل و طبع روشنش
قرص فلک ز دیده به خون جگر درست
رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیر زی
کز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست
نقش نگین تو خلل ملک دشمن است
درج مدیح تو حسد درج گوهرست
در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست
بر بیرقت ز طره بلقیس پرچم است
بریغلقت ز پنجه سیمرغ شهپرست
گر چه ملوک جز تو درین عصر دیگرند
بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست
روی کرم به طبع لطیفت مزین است
جعد سخن به مدح شریفت معنبرست
پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است
روی فلک ز جود تو پر زر و زیورست
در حضرتت مجیر به عز قبول تو
شیرین حدیث و خوش سخن و سحرپرورست
طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است
شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست
نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است
نظمش شگفت عنصری مدح گسترست
خرم نشین که موکب نوروز در رسید
می خور که بخت بر در و معشوق در برست
زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن
کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست
بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است
شغل طرب میسر و گردون مسخرست
چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت
می خور که روز خصم تو چون روز محشرست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
شش جهت ملک را کار یکی در ده است
کز پس هفتم قران ملک به دست شه است
مادر هفت آسمان گر چه همه فتنه زاد
تا به مراد دلش حامله شد نه مه است
شه ره کون و فساد پاک شد از حادثات
یعنی از انصاف شاه بدرقه ای بر ره است
گرز گرانسنگ او مغز عدو سرمه کرد
دان که ازین ماجرا دیده ملک آگه است
همت یوسف لقاش هست بر تبت چنانک
وقت نظر پیش او دلو فلک در چه است
شخص عدو علتی است داروی او تیغ شاه
هم بخورد بی خلاف گر چه در آن مکره است
ای شه کسری عطا خسرو گردون رکاب
کز کف تو آفتاب همچو هلال از مه است
خصم ترا روزگار گر چه فریبی دهد
می سزد ای شیر دل کان سگ و این روبه است
آفت سائل شمار زر که نه در دست تست
حسرت خربان شمار خر که نه در بنگه است
دشمنت ار با هنر نیست مگر یار غار
پیش تو چون عنکبوت وقت سخن جوله است
چرخ گر از خسروان به ز تو عاقل شناخت
با همه کار آگهی چرخ هنوز ابله است
نطق به یادت نزد سوسن از آن الکن است
سرمه ز خاکت نساخت نرگس از آن اکمه است
عیسی عهدی به دم موسی هرون نسب
هم ید بیضا ترا هم دم روح الله است
مصلحت است آب و نار در سر تیغ تو زانک
قافه صبح را تیغ تو منزلگه است
خسرو اقلیم بخش شاه علی دل عمر
آنکه جهان از دلش راست یکی از ده است
خیز پگاه و بگیر خطه خاکی چو روز
کز سم شبدیز تو روز عدو بیگه است
کار ظفر راست کن چون قد مسطر به تیغ
زانکه ز بس فتنه بار کژ چو سر بر مه است
گشت به شکل رباب حادثه گردن دراز
هین بدهش گوشمال کز در باد افره است
ملک پناها! مرا قافیه ناگه رسید
لاجرم اندر مدیح ختم سخن ناگه است
وارث عمر ابد عمر دراز تو باد
زانک بر عمر تو عمر ابد کوته است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خورشید ملک پرور و بهرام کامران
برجیس سعد گستر و کیوان حکمران
کیوان رزم پیشه و برجیس بزم ساز
بهرام کینه گستر و خورشید صف ستان
خورشید چرخ داور و بهرام دادگر
برجیس داد پرور و کیوان دادخوان
کیوان روز منظر و برجیس جیش دار
بهرام چرخ قدرت و خورشید خوش عنان
خورشید لیک انور و بهرام لیک رام
برجیس لیک ثابت و کیوان ولی جوان
کیوان جود گستر و برجیس نور پاش
بهرام فتح بخشش و خورشید زرفشان
خورشید نجم زیور و بهرام نور زین
برجیس عمر مایه و کیوان قدردان
کیوان آب صورت و برجیس شمع تاب
بهرام مهر پیشه و خورشید روح سان
مهر سپهر خنجر و ماه شهاب رمح
بدر سماک نیزه و تیر زحل سنان
قطب سماش رایت و جرم سهاش تیر
شکل بنات ترکش و قوس قزح کمان
طغرای آسمان به خط اکتحال چرخ
بر نامه مروت او هست رو بخوان
شیر عدو شکار صف آشوب، سیف دین
بدر ستاره جیش سرافراز ارسلان
شیری که گر سمند به دریا در افگند
از هفت بحر گرد بر آرد به هفتخوان
ور باد مرکبش به ثریا در اوفتد
چون کاه ریخته شود اجرام کهکشان
بور سیاهش ار که به دریا فرو رود
ماهی در آب جیحون گردد چو استخوان
بر بحر قیروان اگر افتد حسام او
چون قیر ناب تیره شود بحر قیروان
شاها ز حادثات فلک در کشیده ام
آورد رنج حادثه کار دلم به جان
از دوری جناب تو دور از تو بوده ام
دل گشته ناشکیبا تن مانده ناتوان
بی همت سبک روت از رنج دیر باز
راحت قدم گرفته ز بیماری گران
در دست درد تا که ز آسیب و آفتم
پایی بدین جهان و بد و پانی بدان جهان
از ضعف تن بر آمده وز غم فرو شده
زانو فراز گردن و سر زیر گر دران
تن موی وار و موی ز تن ریخته چنانک
الا به موی خلق ندید از تنم نشان
یک موی امید مانده میان حیات و مرگ
جانی درین میانجی جان بسته بر میان
نفس و نفس گداخته و بسته آنچنانک
بر مایه یقین فگنی سایه گمان
کشتی جان به ساحل صحت نمی رسد
گو بر امید، حاصل جان ساز بادبان
منت خدای را که رهاندم به شکر شاه
جان از زیان مرگ به هم یاری زبان
آورده ام ز غایت اخلاص و بندگی
این تحفه نفیس به پیش شه جهان
در سایه سعادت جان باد جای تو
تا آفتاب را ز سحابست سایبان
رایت چراغ دولت عمرت بنای دین
پایت بر اوج رفعت و قدرت بر آسمان
تا نام ملک و ملک بود در جهان فراخ
در ملک خود بیاسا در ملک خود بمان
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۲
نسیم الصبا قادم اذ تبسم
فقدم و قل للصبا خیر مقدم
فنیرو زنا زاده الله قدرا
اتانا باو فی نعیم و انعم
زهی روز شادی و نوروز خرم
که فرخنده بادی تو بر شاه عالم
پناه جهان ارسلان سایه حق
که در شرق و غرب اوست سلطان عالم
فهات علی نغمات المثانی
زجاجات خمر ممالی و حرام
و سلم الی راحتی کأس راح
لاسلو ببها من همومی واسلم
طرب کن چو شد کار دولت مهیا
طلب کن ز ساقی نبید دمادم
جهان جز دمی نیست پس جهد آن کن
که در خرمی بگذرد آن یکی دم