عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۳ - دفن اجساد شهدا
از سموم ظلم اعوان یزید
چون خزان بر گلشن یاسین رسید
سبز خطان را ز پیکان هلاک
شد بدن چون پرده گل چاکچاک
کربلا گردید چون خاک تتار
از خط مشگین خوبان مشکبار
هر کف خاکش بسان مادری
در بغل بگرفته جسم بی‌سری
خاک و خون جسم شهیدان تن به تن
کرده مستغنی ز کافور و کفن
سوی کوفه با سپاه تیره‌بخت
عترت میر حرم بستند رخت
کرد مدفون ابن سعد بی‌حیا
جسم مقتولان اولاد زنا
مانده عریان تا سه روز اندر زمین
جسم پاک سبط خیرالمرسلین
جز طیور و وحشیان در آن دیار
بر سر وی کسی نمی‌کردی گذار
چند تن از اعراب در آن بادیه
بود ساکن در زمین ماریه
تا سپارند آن بدنها را به خاک
داشتند از لشگر کفار باک
چند زن از آن قبیله با خروش
بیل بگرفتند چون مردان به دوش
طعنه زن بر مردهای خویشتن
کی به روز مردمی کمتر ز زن
گر شما را نیست شرم از مصطفی
هست ما را خجلت از خیرالنسا
آن شما و در پی تیمار جان
ما گذشتیم از سر جان و جهان
چون شما بستید چشم از ننگ و نام
الفت ما با شما باشد حرام
غیرت آن چند زن آمد سبب
از پی تحریک مردان عرب
بهر دفن کشتگان با اشک و آه
آمدند اندر کنار قتلگاه
لیک از آنجا کان جسدها را به تن
دست و سر بر جا نبود اندر بدن
نی پدر را بود فرقی از پسر
نی ز سر دار و نه از لشگر خبر
بهر کشف ححال از بالا و پست
جانب یزدان برآوردند دست
ناگهان مانند خورشید از افق
بست نوری اندر آن صحرا تتق
از میان لمعه نور آشکار
گشت رخشان گوهر گلگون سوار
ظاهر از خورشید رویش در نقاب
معنی (حتی تورات بالحجاب)
آمد و در نزد ایشان ایستاد
غنچه معجز نما را برگشاد
کی به گردابتحیر ماندگان
پشت پا بر ماسوی افشاندگان
گر شما را زین شهیدان هست شک
می‌شناسم جمله را با من یک به یک
پس به امر آن شه گردون خدم
طوف کردند اندر آن رشک حرم
نعش انصار شه دین را تمام
دفن بنمودند اندر یک مقام
چون ز انصار حسین پرداختند
بار دیگر در بیابان تاختند
گوهری پا تا به سر غلطان به خون
از نجوم آسمان زخمش فزون
آن سوار آن ماه پیکر را چو دید
از دل پردرد آهی بر کشید
گفت باشد این جوان غم نصیب
مایه امید لیلای غریب
این بود آن نوجوان مه جبین
کوفتاده چون ز زین اندر زمین
صبر و تاب عمه را گم کرده است
قد رعنای حسین خم کرده است
این شبیه جد خود پیغمبر است
هیجده ساله علی اکبر است
حالیا نبود مجال دفن او
دیگران را کرد باید جستجو
گردشی کردند آوردند باز
پر پیکان بر تنی چون شاهباز
پیکری صد پاره همچون آفتاب
دست و پایش هر دو اندر خون خضاب
آن جوان از سوز دل آهی کشید
جامه بی‌طاقتی بر تن درید
گفت باشد این جوان ممتحن
قاسم داماد فرزند حسن
بعد دفن قاسم نسرین عذار
گردشی کردند در آن کارزار
همچو خضر اندر لب عین الحیات
پیکری جستند در جنب فرات
داده بی‌دستی بار کانش شکست
اوفتاده در کنارش هر دو دست
خانه زنبور گشته پیکرش
قطعه‌قطعه گشته از پا تا سرش
آمدند اندر بر آن مقتدا
کای تمام گمرهان را رهنما
یک شهیدی دورتر جان داده است
در لب شط فرات افتاده است
گشته از بیداد قوم بنی‌تمیز
قطعه قطعه پاره پاره ریز ریز
نیست ممکن از زمین برداشتن
هم نشاید آنچنان بگذاشتن
شد روان آن خسرو گردون وقار
سوی شط گریان چو ابر نوبهار
کرد آن صد پاره تن را چون نظر
اوفتاده از پا و دستی زد بسر
گفت این مظلوم مقطوع الیدین
هست سقا و علمدار حسین
این بود آن کس که بنهاده به راه
چشم اطفال حسین در خیمه‌گاه
هست عباس آن که شاه خون جگر
دست بگرفت از فرقش بر کمر
پس به صد افغان و قلب دردناک
در مکان خود سپردش به خاک
تا دو نوبت آن سوار نیکخو
گفت بنمائید از نو جستجو
هر چه کردند اندر آن خونخوار دشت
همچو صید کوهساری سیر و گشت
کس نشانی اندر آن صحرا ندید
از شهیدان پیکری بر جا ندید
آخر اندر قتلگه شد جلوه‌گر
تلی از زوبین و خنجر در نظر
خون و خاکی پس به هم آمیخته
سنگ بسیاری در آنجا ریخته
پاره جسمی همچو قرآن مبین
نقش بگرفته است بر لوح زمین
چشم حق بین آن سوار از هم گشود
دستها بر سینه گردن کج نمود
عرض کرد ای شاه بی‌سرالسلام
زیب آغوش پیمبر السلام
السلام ای مرهم داغ بتول
السلام ای قره العین رسول
پس به یاران گفت کاین صد پاره تن
کفن و دفن وی بوده مخصوص من
با دو دست خویش آن جسم لطیف
جمع کرد از روی آن خاک شریف
تیرهای ظلم کز شصت عدو
بر تن وی بود تا پر مو به مو
جمله را بیرون نمود از پیکرش
در ردا پیچید جسم اطهرش
در بغل بگرفت جان پاک را
دا د زینت از قدومش خاک را
اکبرش را هم به تسکین دلش
داد در پایین پایش منزلش
خواست برگردد سوار از آن مکان
عرض کردند ای امیر لامکان
گرچه ما را نیست چشم حقشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
در نقاب ای آفتاب از چیستی؟
بازگو ای مظهر حق کیستی؟
برگرفت آن ماهرو از رخ نقاب
گشت مهری ظاهر از زیر حجاب
یافتند آن شیعیان شاه دین
کان جگر خون هست زین العابدین
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲ - زبان حال علیاجناب صدیقه صغری
زینب چو دید بر سر نی راس شاه را
بر نه فلک نمود روان پیک آه را
از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف
آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را
گفتا به ناله‌ای که نمودی به عهد مهد
روشن زیری خویشتن عرش اله را
جای تو بود بر سر دوش نبی چرا
کری سر سنان سنان جایگاه را
شرط وفا نبود که تنها گذاشتی
در دست اهل ظلم من بی‌پناه را
آن ظلم‌ها که کرد پشیمان نمی‌کند
ابن زیاد سنگدل دین تباه را
سجاد غل به گردن و مسرور ابن‌سعد
بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را
چون بر سر تو دسترسم نیست می‌کنم
از بهر چاره بر سر خود خاک راه را
آن یک به کعب نی زندم دیگری به سنک
آخر گناه چیست من بی‌گناه را
از بعد خویش بی‌کسی من نظاره کن
یک تن چسان شکم ستم یک سپاه را
بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر
آری چسان تحمل کوهست کاه را
نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت
نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را
از گریه گر سفید شود چشم من چه سود
نتوان نمود چاره بخت سیاه را
محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است
از یاد من مقدمه عز و جاه را
از من گذشته ای سر پر خون مکن دریغ
ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را
(صامت) ز بس نموده محن جا به ملک تن
ترسم اجل بهم زند این دستگاه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳ - زبان حال فاطمه صغرا زمان حرکت حضرت سیدالهشدا(ع)
از مدینه چون شه لب تشنه با افغان و زاری
شد به راه کربلا عازم به عزم جان نثاری
دست زد بر دامنش صغری غم‌پرور که بابا
این دل من چو نکند بعد از تو اندر سوگواری
کردی از حرف خدایی نی همین پرخون دل مرا
صبر و طاقت از دل غمدیده من شد فراری
خوش تسلی می‌دهی بر من تو از پایان دوری
آه اگر جانم نمودی بی‌تو یک دم پایداری
جان بابا در مدینه بی‌کسم مگذار و مگذر
رحم کن بر من که درد بی‌کسی دردیست کاری
اعتباری داشتم از سایه لطف تو بر سر
می‌کشد کارم به خواری آخر از بی‌اعتباری
آنچنان پندار کز اطفال تو هستم
پس مرا همره ببر بابا پی خدمتگذاری
شاه دین گفت ای علیله دختر شیرین‌‌زبانم
خون دل کردی مرا ازین گفتگو از دیده جاری
تو به چشم من چو نوری و به چشم باب خود جان
جان من پایان نداد این سفر جز غمگساری
تو نداری طاقت لب‌تشنگی چون ما که هر دم
بر کشی از قلب سوزان ناله بی‌اختیاری
تاب چندان بر دلت نبود که بینی خیل عدوان
تیغ بر کف بهر قتلم رو کنند از هر کناری
صبر نتوانی نمود از غارت قوم ستمگر
هر طرف شو می‌درد گوشی برای گوشواری
کو چنان صبری که اندر قتلگه از بعد قتلم
بنگری در هر طرف غلطیده در خون گلعذاری
چون سکینه ترسم از سیلی شود روی تو نیلی
تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری
ترسم از سیلی شود روی تو نیلی
تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری
عمه‌ها و خواهرانت بس بود بهر اسیری
خوار و سرگردان به هر جا چون اسیران تتاری
(صامتا) تا می‌توانی گریه کن در این مصیبت
تا نمایی مزرع امید خود را آبیاری
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵ - زبان حال شاه اولیاء با زینب دختر ستمکش خود
به مرگ من مکش امروز معجر از سر زینب
که خواهی گشت از بعد پدر خونین جگر زینب
ز بعد از من برادرها نمایند از تو غمخواری
مخور غم گر شوی از کشتن من بی‌پدر زینب
دمن از ناخن غم جامه جان را نما صد چاک
که گردد مجتبی از زهر صدپاره جگر زینب
دمی گیسو به رخساره چو ماه خود پریشان کن
که بینی شش برادر کشته و بی‌دست و سر زینب
دمی بر شیشه طاقت بزن سنگ مصیبت را
که بینی خم حسین را از غم اکبر کمر زینب
دمی از ناصبوری اشک خود را رشک جیحون کن
که گردد حنجر خشک حسین از آیب تر زینب
دمی از ناله نه افلاک را اندر خروش آور
که بر نعش حسین در قتلگاه آری گذر زینب
دمی از آتش غم بزم ماتم را چراغان کن
که در ویرانه‌ها مسکن کنی با چشم تر زینب
دمی اشعار (صامت) را بخوان درخدمت زهرا
که آید چشم گریان بر سر نعش پدر زینب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶ - در شکایت از سپهر و گریز به مصیبت
حسد چرخ نگر رونق دین بر شکند
جبهه انور زیبای پیمبر شکند
تیغ خون ریز دهد در کف بن ملجم دون
نزد محراب دعا تارک حیدر شکند
بسر تخت خلافت بنشاند بوبکر
پهلوی فاطمه را از لگد و درشکند
زهر در کام حسن ریزد و تار و ز جزا
ز غمش غلغله بر طارم اخضر فکند
کشی آل نبی غرق کند دریم خون
لنگررونق ایجاد ز صرصر شکند
دست عباس علی را کند از تیغ جدا
در جنان پشت علی ساقی کوثر شکند
داغ اکبر بنهد بر دلا لیلای حزین
تیر پران به گلوی علی اصغر فکند
پا کند بزم عروسی ز برای قاسم
پس از آن قلب عروس از غم شوهر شکند
چون حسین را سر زین به زمین اندازد
سینه‌اش از لگد شمر ستمگر شکند
فکند در صف میدان تن نازک بدنان
وانگه از سم ستوران همه یکسر شکند
محشر آنست که (صامت) به سحرگاه جزا
ز غم شاه شهیدان صف محشر شکند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۸ - وقایع روز یازدهم عاشورا
از نفاق فلک و گردش دوران امشب
تن صدچاک حسین مانده به میدان امشب
ز فلک رخ منما زهره که زهرای حزین
شده از داغ حسین موی پریشان امشب
آنکه بودی به یتیمان پدر مرده پناه
مانده اطفال وی اندر کف عدوان امشب
کوفه را بزم طرب گرم تماشا دارد
که چراغان شده از آه یتیمان امشب
پاسبانی به تن سبط پیمبر نبود
مانده در دشت بلا پیکر عریان امشب
نی غلط گفتم باشد به سر بالینش
ساربان و به کفش خنجر بران امشب
گفتگویی بودش گر به برادر زینب
گو که در مطیع خولی شده مهمان امشب
آه و صد آه که دادن مکان زینب را
بایتیمان حسین گوشه زندان امشب
غیر خون جگر و لخت دل و اشک بصر
آب و نانی نبود از بهریتیمان امشب
عجبی نیست اگر از ستم ابن زیاد
ملک ایجاد شود یکسره ویران امشب
کلک (صامت) اگر اینگونه دهد شرح عزا
خلق باید که بشویند دل از جان امشب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۹ - در مصیبت عاشورا
ماند چون نعش حسین تشنه‌لب در آفتاب
می‌ندانم از چه زبور بست دیگر آفتاب؟
ز خم تیره و نیزه و شمشیر عدوان بس نبود؟
از چه می‌تابید بر آن جسم بی‌سر آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سر آن تشنه‌لب
از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب؟
گشت راس شاه دین چون از زمین بکنی بلند
حیرتم سر زد چرا از کوه خاور آفتاب؟
سر برهنه پا برهنه کودکان بی‌پدر
خار ره بر پا بدل اخگر به پیکر آفتاب
دید چون نیلی رخ اطفال را از جور شمر
کرد موج حون روان از دیده تر آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سر زینب، فکند
شب کلاه خسروی در چرخ از سر آفتاب
سر برهنه دید زینب را چو در بزم یزید
شد نهان در ابر از شرم پیمبر آفتاب
همچو بخت زینب و کلثوم شد از غم سیاه
بسکه زد دست عزا بر سینه و سر آفتاب
(صامتا) از خانه‌ات تا این رقم شد آشکار
گشت از آه جهانسوزت مکدر آفتاب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - زبان حال حاضر حضرت امام حسین(ع)
کمتر از ناقه صالح نبود اصغر من
هستی آگاه ز حال دلم ای داور من
کوفیان تیر دهندم عوض قطره آب
قیمت آب بگیرند ز چشم تر من
قاتل از کشتن من این همه تاخیر چرا
خنجر ویش بکش زود جدا کن سر من
تا نبینم به زمین جسم عزیز قاسم
تا نبینم شده مقول علی اکبر من
تا نبینم که زند شمر ستمگر سیلی
سر نعمش به رخ دختر غم پرور من
تا نبینم که شود که بسته به زنجیر جفا
به اسیری به سوی شام رود خواهر من
تا نبینم که کشد رو سیهی از بستر
چون اجل سید سجاد الم پرور من
همه امشب به سوی کوفه روانند ولیک
به جدل اینجاست پی بردن انگشتر من
تنم اینجا نه همین بی‌کفن افتد به زمین
می‌رود رو به سوی مطبخ خولی سر من
برو ای باد صبا از بر من سوی بقیع
عرض حالی ببر از مهر سوی مادر من
گو که ای مادر افسرده به تعجیل بیا
به کناری ببر از لجه خون پیکر من
آب عالم مگر ای غمزده کابین تو نیست
شمر پس تر نکند از چه دمی حنجر من
تشنه جان دادم و آبی به گلویم نرسید
وین فراتست رود موج زنان از بر من
(صامتا) شمر لب تشنه سرش ارچه برید
باز می‌گفت بود جد تو پیغمبر من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۲ - زبان حضرت امام حسین(ع)
مریز زینب محزون سرشک غم ز دو دیده
چرا که موسوم افغان و شیونت نرسیده
مکن ز فرقت من سینه را ز ناخن چاک
هنوز تیغ به روی حسین کسی نکشیده
هنوز بر رخ آل علی کس آب نبسته
صدای العطش کودکان کسی نشنیده
تو خواهرا نشنیدی هنوز ناله اصغر
سبب ز چیست که از عارض تو رنگ پریده
هنوز شمر سر سینه حسین ننشسته
هنوز جسم شریفش به خاک و خون نکشیده
ز سنگ ظلم کسی جبهه حسین نشکسته
هنوز پهلوی او را سنان کس ندریده
هنوز پیکر وی بی‌کفن نمانده به میدان
هنوز دست تمن از تیغ ساربان نبریده
نخورده سیلی شمر لعین هنوز سکینه
به روی خار مغیلان پیاده او ندویده
هنوز نام کنیزی کسی نبرده به کلثوم
بگو چرا قد سروت ز بار غصه خمیده
نگشته است مقاممم هنوز کنج خرابه
برای چیست که از نرگس تو خواب رمیده
مزن شرر به جهان (صامتا) ز سوز کلامت
که شرح ماتم زینب به انتها نرسیده
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بی‌دین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بی‌سر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بی‌نقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بی‌وفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو می‌زند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که می‌گفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - و برای او همچنین
فغان که دهر به جز شور و انقلاب ندارد
ز ظلم بر شه لب تشنه اجتناب ندارد
به زیر تیغ حسین با گلوی خشک حسد بین
روا به سبط نبی نیم جرعه آب ندارد
مگر به دشت نجف شیر حق‌کننده خیبر
خهبر ز حال حسینش ابوتراب ندارد؟
صبا برو به نجف گوی با پسرعم احمد
بیا که زخم حسینت دگر حساب ندارد
تنی که داشت شرف بر جهان عرش ملایک
ببین که سایه بجز تاب آفتاب ندارد
تنی که بود مقامش به دوش پیغمبر
کفن به جسم خود اندر سر تراب ندارد
صبا برو به مدینه بگو به حضرت زهرا
بیا که زینب بی‌کس به رخ نقاب ندارد
بیا ببین که سکینه ز کعب نیزه و سیلی
توان و تاب شکایت به نعش باب ندارد
اگرچه کشتن اکبر ربوده صبر ز لیلا
خبر ز بستن بازوی در طناب ندارد
اگرچه ز غم عباس شد کمان قد کلثوم
خبر ز شام و دف و بربط و رباب ندارد
اگرچه فاطمه بنشسته در مصیبت قاسم
خبر زرفتن در مجلس شراب ندارد
به روی نیزه سرشار در تلاوت قرآن
خبر ز چوب یزید از ره عتاب ندارد
ز چند لشگر غم صفت‌زده برابر (صامت)
دگر به دهر تمنای خورد و خواب ندارد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۷ - در مصائب عاشورا
می‌زند امروز بر سر بوتراب از یک طرف
گرید از غم حضرت ختمی‌مآب از یک طرف
چار ارکان در تنزلزل شش جهت در اضطراب
نه فلک افتاده اندر انقلاب از یک طرف
پاره پاره بر زمین جسم عزیز فاطمه
تیر یک جاه نیزه یک سو آفتاب از یک طرف
اصغر بی‌شیر یک جا تیر پران در گلو
مادرش در آه و افغان چون رباب از یک طرف
همچو اشک چشم زینب موج زن آب فرات
آل حیدر تشنه یک قطره آب از یک طرف
قاسم داماد یک جا زیر سم اسبها
نوعروس از خون او بر کف خضاب از یک طرف
بر بهار آل پیغمبر شده فصل خزان
گل ز یک جا غارت گلچین گلاب از یک طرف
گیسوی مشکین اکبر یک طرف در خاک و خون
قلب لیلا مضطرب در پیچ و تاب از یک طرف
زیر چتر زر و یک سو زاده سعد لعین
عابد نالان ز سوز تب و تاب از یک طرف
حسرت مرگ جوانان در دل زهرا بخلد
زاده مرجانه دون کامیاب از یک طرف
خار راه شام برپا کودکان در بدر
بازوی کلثوم و زینب در طناب از یک طرف
از کجا (صامت) برد جان بعد از این درد زیاد
گریه یک جا ناله یک سو اضطراب از یک طرف
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۸ - گفتگوی حضرت سجاد با سهل در شام
این سرانی که بینی با رخ همچون قمرند
صدف علم نبی را همه یکتا گهرند
گرچه گردیده گرفتار ز هر بی‌پدری
اسد بیشه دین شیر خدا را پسرند
همه بنهاده اگر سر به سر حکم قضا
هر یکی باد شه امر قضا و قدرند
خشک گشته لبشان گر ز تف بی‌آبی
منبع کوثر و آب همه بحر و برند
رهنمایند بهر گمده در هر دو جهان
گرچه بی‌یار و معین بر سر هر رهگذرند
کودکانی که به رخ کرده روان سیل سرشک
اصل ایمان شجر باغ نبی را ثمرند
همه را گرد یتیمی بنگر بر رخسار
هر طرف روی نمایند به فکر پدرند
این زنانی که ندارند به سرها معجر
محرم خاص نبی عصمت حقرا ثمرند
رفته تاراج ستم زینب و اسبا همه
به سر عهد و وفا در بدر و خون جگرند
شامیان خنده نمایند به اولاد رسول
ز دل فاطمه و گریه او بی‌خبرند
(صامتا) بهر چه یک مرد ز اسلام نگفت
کاین اسیران حرم خسرو و جن و بشرند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۹ - و برای او همچنین
دگر ندیده ستم کش جهان مقابل زینب
سرشته شد به غم و درد گوئیا گل زینب
به جز اسیری و طعن سنان و طعنه دشمن
ز زندگانی دنیا نگشت حاصل زینب
ز بعد قتلبرادر میان کوفی و شامی
بهر دم از غم و دردی شکسته شد دل زینب
کنم حکایت سیلی شمر و روی سکینه
و یا ز بستن بازوی در سلاسل زینب
میان لشگر اعدا ندات چادر و معجر
به سوی سربمه چهره گشت حایل زینب
به راه شام نمودند نصب لشگر کوفه
سر برادر او را به پیش محمل زینب
دگر نبود مقامی برای عترت طه
که در خرابه بی‌سقف گشت منزل زینب
فغان که زد ز ستم خیزران یزید سیه‌روی
به راس تشنه‌لب کربلا مقابل زینب
سزد که فخر کند (صامت) حزین بدو عالم
که شد به عین گدایی غلام مقبل زینب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۰ - فی المرثیه
اشک من رشک فراتست و سرابس خونست
یا رب این بحر چه بحری‌ست که آبش خونست
عرصه کرب و بلا موج زند چون دریا
وه چه دریا که همه موج و حبابش خونست
ز گلستان نبی دهر گرفته است گلاب
چه گلی بود ندانم که گلابش خونست
این نه عیش است و عروسی ز برای قاسم
گر عروسی است ز بهر چه خضابش خونست
شه دین را نرسد جرعه آبی در کام
تشنه جان می‌دهد و تا برکاتش خونست
شاهد بزم وفا زینب غمدیده چرا
نیست بر چهر حجابش که نقابش خونست
نه همین خو نشده جاری ز دو چشم (صامت)
خامه و دفتر و دیوان و کتابش خونست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۱ - همچنین فی‌المرثیه
دلا در کربلا بنگر چه غوغایی عیان دارد
حسین تشنه‌لب افغان ز جور کوفیان دارد
نشسته کشتی ایجاد از جور خسان در گل
چو دریا کربلا بس موجهای بیکران دارد
سکینه در نوا در نینوا از العطش چون نی
از آن غافل که اندر چشم خود آبی روان دارد
عجب نبود که زینب در برنا محرمان گرید
چو نتواند ز بی‌تابی غم دل را نهان دارد
قد خم گشته لیلا نباشد از ره پیری
که خار غم به پای دل ز داغ نوجوان دارد
تن نوباوه زهرا برهنه در صف میدان
به پیش آفتاب از تیر پران سایبان دارد
علی اصغر به روی دست یاب از گریه شد خاموش
قضا گفتا که این بلبل فغان از باغبان دارد
عروس قاسم داماد اندر حجله ماتم
به رنگ کهربا از غم رخ چون ارغوان دارد
اگر از گردش دوران حسین در کوفه شد مهمان
در آنجا بی‌حیایی همچو خولی میزبان دارد
بهار عشرت (صامت) چو شد صرف عزاداری
برای عزت فردا دو چشم خونفشان دارد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - تضمین وداع علیا جناب زینب خاتون
گفت زینب بشه تشنه که ای یاور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غمخور ما
حال باز و به طناب است سر بی‌معجر
بخت بد تا به کجا می‌برد آبشخور ما
هر کجا پا بنهد از دل و جان‌دیده نهیم
قاصدی کز تو پیامی برساند بر ما
کربلا بهر تو و شام غم افزا از ما
که رفاه با تو قرین باد و خدا یاور ما
دل ما خو نشد و این قوم به ما می‌خندند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
شمر گر لطمه زند یا که سنان کعب سنان
نتوان برد هوای تو دمی از سر ما
چشم پرسش نکند باز به ما زاده سعد
رشک می‌آیدش از صحبت جانپرور ما
همرهی نیست به ما در سفر شام خراب
بوی زلف تو مگر باز شود رهبر ما
دل (صامت) عقب ناقه زینب رفته است
ای خوش آن روز که آید به سلامت بر ما
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - رسیدن خبر شهدای کربلا به مدینه
رسید نامه فتح عبید زشت بد اختر
ز شهر کوفه ویرانه به مدینه اطهر
برای خواندن آن نامه روسیاه خطیبی
بسان سکه خارج نمود جای به منبر
نوشته بود که الیوم دور دور یزید است
که رو به کوتهی آورد روز آل پیمبر
نوشته بود که با خلق تشنه بر لب دریا
بریده شد ز تن شهریار تشنه لبان سر
نوشته بود که از منبع آب تا به قیامت
به جان عترت حیدر فکندم از عطش آذر
نوشته بود که اندر شب عروسی قاسم
حنای عیش ز خون بست نوعروس مکدر
نوشته بود که لیلی ز بی‌کسی شده مجنون
به خون طپیده ز شمشیر کین چو قامت اکبر
نوشته بود که عباس بهر قطره آبی
ز دست خصم شد او را جدا دو دست ز پیکر
نوشته بود به اصغر کسی نکرد ترحم
نشان تیر ستم بیگناه ساخت چو اصغر
نوشته بود که چو نشد حسین سوار به مرکب
رکابداری او را نمود زینب مضطر
نوشته بود که کردند منع آب روان را
ز اهل بیت رسول و حریم ساقی کوثر
نوشته بود تنی را که بود دوش نبی جا
به خاک راه فکندند همچو مهر منور
نوشته بود که پرورده رسول خدا را
شکست سینه‌اش از ضرب چکمه شمر ستمگر
نوشته بود که مرهم به زخ او بنهادیم
ز بعد قتل ز سم ستورچابک و رهور
نوشته بود که کردیم غارت از حرم او
ز گوش‌های زنان گوشوار با زر و زیور
نوشته بود که در پیش چشم کوفی و شامی
به فرق عترت طه نماند چادر و معجر
نوشته بود که گردید میزبان شه دین
به شهر کوفه میان تنور خولی ابتر
نوشته بود که دادند نان برسم تصدق
به کودکان غریب حسین بی‌کس و یاور
نوشته بود که بستند از برای اسیری
حریم ختم رسل را به یک طناب سراسر
نوشته بود سر سوران یثرب و بطحا
به نوک نیزه سوی شام رفت با رخ انور
نوشته بود که لعب لب حسین علی را
کبود کرد یزید لعین ز ضربت خیزر
کنون که لال نگردی ز شرح این غم عظمی
بسوز (صامت) محزون بساز تا صف محشر
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۴ - زبان حال امام بر سر تربت جدش
سری بهر تماشا از لحد بر گیر یا جدا
که از کویت روم با ناله شبگیر یا جدا
طلب کردند قوم کوفیان ما را به مهمانی
ولی دایم فلک دارد سر تدبیر یا جدا
بدین زودی نمی‌رفتم ز کویت لیک ترسیدم
که در امر الهی اوفتد تاخیر یا جدا
جفاهایی که دارد زاده مرجانه در خاطر
نموده پیش پیش اندر دلم تاثیر یا جدا
یقین دارم که اندر این سفر بایست گردیدن
علی اکبر من طعمه شمشیر با جدا
یقین دانم ز قحط آب طفل شیر خوار من
علی اصغر شود سیراب ز آب تیر یا جدا
یقین دارم که از قطع دو دست حضرت عباس
ز جان خود کنندم قوم کوفی سیر یا جدا
یقین دارم که از قطع دو دست حضرت عباس
ز جان خود کنندم قوم کوفی سیر یا جدا
یقین دارم که باید زینب و کلثوم را بستن
پس از من آن دو تن را در غل و زنجیر یا جدا
سر گر برسنان خواهدشدن یا گوشه مطبخ
به هر صورت نمی‌پیچم سر از تقصیر یا جدا
به بزم شرب خواهد زد یزید بی‌حیا بر لب
مرا چوب جفا بی‌جرم و بی‌تقصیر یا جدا
به محشر کن شفاعت از سلک مداح خود (صامت)
که سرافکنده از شرم گنه بر زیر یا جد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۵ - وداع سکینه خاتون با امام
برای رفتن شام و وداع شاه شهیدان
ز جمله اسرا نوبت سکینه رسید
ز پشت ناقه عریان فتاد روی زمین
نهاد لب به گلوی بریده شه دین
به گریه گفت که ای جان فدای پیکر تو
که کرده است جدا! ای پدر ز تن سر تو
امان نمی‌دهدم که نهم بر جراحت بدنت
نه معجزری که ز سر گیرم و کنم کفنت
گشای چشم و نظر کن چگونه از سیلی
شده است صورت طفل یتیم تو نیلی
خوشا به حال علی‌اکبر و علی‌اصغر
که در جوار تو افتاده پیکر بی‌سر
بود سر سفر ای جان من به قربانت
دمی یتیم نوازی کن از یتیمانت
به شام اگر نمی‌آیی تو ای امام ز من
نما سفارش ما را به شمر ذی‌الجوشن
ایا غریب صف نینوا خداحافظ
قتیل خنجر شمر دغا خداحافظ
بس است (صامت) از اینجا سخن مگوی دگر
بگو دمی سخن از حال کودکان دگر