عبارات مورد جستجو در ۲۲۶ گوهر پیدا شد:
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سی و چهارم: اندر علم نجوم و هندسه
ای پسر، بدان و آگاه باش که اگر منجم باشی جهد کن تا بیشتر در رنج علم ریاضی بری، که علم احکام علمی وافرست، داد او بتمامی دادن نتوان بیخطایی، زیرا که هیچکس چنان مصیب نبود که بر وی خطایی نرود، اما بهمه حال ثمرت نجوم احکامست، چون تقویم کردن، فایده از تقویم احکام است، پس چون از احکام نمیگزیرد جهد کن تا اصولش نکو بدانی و بر مقومی قادر باشی، که اصل حکم آنگاه درست شود که تقویم سیارگان راست شود و طالع درست شود و نگر که بر طالع تخمینی اعتماد نکنی الا باستقصا، نخست بحساب و نمودارت ممهد، چون بحساب و نمودارات راست آید آنگاه حکمی که از آنجا کنی راست آید و بهر حکمی که کنی مولودی و ضمیری بگیر، تا از حالات کواکب آگاه بگردی و از طالع و از خانهٔ طالع و از قمر و از برج قمر و خداوند برج قمر و از مزاج بروجها و از مزاج کواکب که در هر برجی تا کی باشد و چون باشد و از خداوند خانهٔ حاجت و آنک از وی ماه برگشته باشد و از کواکب که ماه بدو خواهد پیوست و آن کواکب که مستولی بود بدرجهٔ طالع و خانهٔ آن کواکب که مستولی بود بدرجهٔ سیر کواکب و آن کواکب که ثابته بسیر بدو رسند یا او از درجهٔ سیر و صعود و در مظلمه و درجهٔ آثار مضار و از درجهٔ محترق که درجهٔ آفتاب بود، صاعد و هابط او هیچ غافل مباش و از سهمها اثنی عشرات و زیجات و ارباب مثلثات و حد و صورت و شرف و هبوط و خانهٔ وبال و فرح و آفت و اوج و حضیض و آنگاه بنگر در حالات قمر و کواکب، چون اقبال خیر و شر و نظر و مقارنهٔ اتصال و انصراف، بعید النور، بعید التصال، خالی السیر، و حشی فعل، جمع و منع و {ردالنور، دفع التدبیر،} دفع قوت، {دفع الطبیعه، انتکاف، اعتراض}، مکافات، قبول، تشریف، و تعریف، اجتماعی و استقبالی، معرفة و هیلاج و کدخداه و عطیت دادن و کم کردن و زیادت کردن عمر، راندن بسیرها، ازین همه آگاه کردی آنگاه سخن گویی، تا حکم تو راست آید. حکم از تقویم معتمد کن، چنانک حل آن تقویم زیجی کرده باشند که بخط معروفست و بودود با وساط آن نگاه کرده باشند و مجموعه و موسوطه وی نیکو دیده و مکرر کرده و اندر تعدیلهاء وی تأمل کن و با این همه احتزاز کن از سهو و غلط تا خطایی نیفتد و چون این همه اعتماد کرده باشی باید که گویی که هر حکم که من کردهام چنین خواهد بود و اگر بر آن قول معتمد نباشی هیچ اصابت نیفتد و مسئلهٔ که بر سند ضمیری هر چه گویی توان گفت، چنانک بیشتر حکم تو راست آید؛ اما بحدیث مولودها من از استاد خویش چنان شنیدم که مولود مردم نه آن است بحقیقت که از مادر جدا شود، اصلی طالع ورع است وقت مسقط النطفه آن طالع که آب مرد در رحم زن افتد و قبول کند آن طالع مولود اصلی است، نیک و بد همه بدان پیوسته، اما آن ساعت که از مادر جدا میشود آن طالع را تحویل صغری خوانند و بر سر مردم آن گذرد که در طالع مسقط النطفه بود و دلیل این سخن خبر رسول است، صلیالله علیه و علی آله و سلم، که چنین گفته است: السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه و سعید این سخن ازینجا گفته است که من ترا گفتم، اما ترا در طالع زرع سخنی نیست، که آن را نه ببالاء چون توی بافتهاند، اما این که از طالع تحویل کبری گویی بر طریق استادان گذشته گوی و نگاه دار و اندر هر حکمی که کنی چنانک پیش از این فرمودم اگر وقتی مسئلهٔ پرسند اول بطالع وقت نگر و بصاحب و پس بقمر و برج قمر و خداوندش و بدان کوکب که قمر بدو خواهد پیوست و بدان کوکب که قمر از بازگشتست و بدان کوکب که در طالع یابی یا در وتدی و اگر نه وتد پیش از کوکبی نیکو که مستولی گشت و شهادت کرا بیشترست سخن از آن کوکب گوی، تا مصیب باشی. آنچ شرط احکامست اندکی گفتیم، اکنون اگر مهندس و مساح باشی در حساب قادر باش، زینهار یکساعت بیتکرار حساب نباشی، که علم حساب علمی وحشی است؛ پس اگر زمینی پیمایی زوایا را بشناس و شکلهاء مختلف الاضلاع را خوار مدار و نگویی که: این یک مساحت بکنم و باقی بتخمین، که در مساحت تفاوت بسیار افتد و جهد کن تا زوایا را نیک بشناسی، که استاد من پیوسته مرا گفتی که: هان تا از زاویا غافل نباشی در حساب مساحت، که بسیار ذوات الاضلاع بود که در وی زاویهٔ قوسی بود، برین مثال: ، یا برین مثال: و بسیار جای بود که منفرج ماند و اینجا تفاوت بسیار افتد و اگر شکلی بود که بر تو مشکل بود مساحت آن بتخمین مکن، یک نیمه را مثلث کن یا مربع، که هیچ شکل نبود که برین گونه نتوان کردن و آنوقت هر یک را جدا بنمای تا راست آید و اگر همچنین درین باب سخن گویم بسیار بتوان گفت، اما کتاب از حال خود بگردد و ازین قدر گفتن ناگزیر بود، از آنک سخن نجومی گفته بودم، خواستم که ازین باب نیز سخنی چند بگویم، تا از هر علمی ای پسر بهرهمند باشی.
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۹ - در نبوت و امامت
اما چون در دهور طوال و مرور ایام لطف مزاج زیادت شد و نوبت بفرجهٔ رسید که میان عناصر و افلاک بود انسان در وجود آمد.
هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هرسه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد.
این همه تفوق اورا بچه رسید؟ بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
پس این عالم بسه قسم آمد:
یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت ودفع مضرت.
باز یک قسم اهل بلاد ومدائن اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند.
باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهارا کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن.
و باز این قسم دو نوع اند:
یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند.
و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند.
و خاصیت نبی سه چیز است:
یکی آنکه علوم داند نا آموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال وقیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد.
این نتواند الآ آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود. پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همینماید بفرمان باری عز اسمه
و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عزاسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و اورا امام خواند.
و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لابد اورا نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند.
لابد سائسی باید و قاهرى لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه
و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز وجل و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سید ولد آدم می فرماید:
الدین والملک توامان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.
پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی تر از ملک نیست.
پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.
اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب
و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی.
پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل
دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
سوم ، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
چهارم ، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلى و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتى ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب.
هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هرسه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد.
این همه تفوق اورا بچه رسید؟ بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
پس این عالم بسه قسم آمد:
یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت ودفع مضرت.
باز یک قسم اهل بلاد ومدائن اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند.
باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهارا کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن.
و باز این قسم دو نوع اند:
یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند.
و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند.
و خاصیت نبی سه چیز است:
یکی آنکه علوم داند نا آموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال وقیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد.
این نتواند الآ آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود. پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همینماید بفرمان باری عز اسمه
و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عزاسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و اورا امام خواند.
و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لابد اورا نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند.
لابد سائسی باید و قاهرى لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه
و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز وجل و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سید ولد آدم می فرماید:
الدین والملک توامان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.
پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی تر از ملک نیست.
پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.
اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب
و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی.
پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل
دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
سوم ، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
چهارم ، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلى و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتى ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب.
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱ - مقدمه
ابو ریحان بیرونی در کتاب التفهیم فی صناعة التنجیم باب اول بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم اورا غزارتی نباشد یکی هندسه دوم حساب سوم هیأت چهارم احکام، اما هندسه صناعتی است که اندرو شناخته شود حال اوضاع خطوط و اشکال سطوح و مجسمات و آن نسبت کلی که مر مقادیر راست بدانچه او مقادیر است و آن نسبتی که مرو راست بدانچه اورا اوضاع است و اشکال و مشتمل است بر اصول او کتاب اوقلیدس نجار که ثابت بن قره دستی کرده است، اما حساب صناعتی است که اندرو شناخته شود حال انواع اعداد و خاصهٔ هر نوعی ازو در نفس خویش و حال نسبت اعداد بیکدیگر و تولد ایشان از یکدیگر و فروع او چون تنصیف و تضعیف و ضرب و قسمت و جمع و تفریق و جبر و مقابله و مشتمل است اصول اورا کتاب ارثما طیقی و فروع اورا تکلمهٔ ابو منصور بغدادی یا صد باب سجزی، اما علم هیأت [علمی است] که شناخته شود اندرو حال اجزاء عالم علوی و سفلی و اشکال و اوضاع ایشان و نسبت ایشان با یکدیگر و مقادیر و ابعادی که میان ایشان است و حال آن حرکات که مر کواکب راست و افلاک را و تعدیل کرها و قطعهای دائرها که بدو ایں حرکات تمام میشود و مشتمل است مر این علم را کتاب مجسطی و بهترین تفسیرها و بهترین شرحهای او تفسیر نیریزی است و مجسطی شفا اما فروع این علم علم زیجهاست.
و علم تقاویم، اما علم احکام از فروع علم طبیعی است و خاصیت او تخمین است و مقصود ازو استدلال است از اشکال کواکب بقیاس [با] یکدیگر و بقیاس درج و بروج بر فیضان آن حوادثی که بحرکات ایشان فائض شود از احوال ادوار عالم و ملک و ممالک و بلدان و موالید و تحاویل و تساییر و اختیارات و مسائل و مشتمل است بدانچه برشمردیم تصانیف ابو معشر بلخی و احمد عبد الجلیل سجزی و ابو ریحان بیرونی و کوشیار جیلى پس منجم باید که مردی بود زکی النفس زکی الخلق رضی الخلق و گوئی عته و جنون و کهانت از شرائط این باب است و از لوازم این صناعت [و] منجم که احکام خواهد گفت باید که سهم الغیب در طالع دارد یا بجای نیک از طالع و خداوند خانهٔ سهم الغیب مسعود و در موضعی محمود تا آنچه گوید از احکام بصواب نزدیک باشد و از شرائط منجم یکی آن است که مجمل الأصول کوشیار یاد دارد و کار مهتر پیوسته مطالعه میکند و قانون مسعودی و جامع شاهی می نگرد تا معلومات و متصورات او تازه ماند ،
و علم تقاویم، اما علم احکام از فروع علم طبیعی است و خاصیت او تخمین است و مقصود ازو استدلال است از اشکال کواکب بقیاس [با] یکدیگر و بقیاس درج و بروج بر فیضان آن حوادثی که بحرکات ایشان فائض شود از احوال ادوار عالم و ملک و ممالک و بلدان و موالید و تحاویل و تساییر و اختیارات و مسائل و مشتمل است بدانچه برشمردیم تصانیف ابو معشر بلخی و احمد عبد الجلیل سجزی و ابو ریحان بیرونی و کوشیار جیلى پس منجم باید که مردی بود زکی النفس زکی الخلق رضی الخلق و گوئی عته و جنون و کهانت از شرائط این باب است و از لوازم این صناعت [و] منجم که احکام خواهد گفت باید که سهم الغیب در طالع دارد یا بجای نیک از طالع و خداوند خانهٔ سهم الغیب مسعود و در موضعی محمود تا آنچه گوید از احکام بصواب نزدیک باشد و از شرائط منجم یکی آن است که مجمل الأصول کوشیار یاد دارد و کار مهتر پیوسته مطالعه میکند و قانون مسعودی و جامع شاهی می نگرد تا معلومات و متصورات او تازه ماند ،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۶ - حکایت پنج - ابوعلی سینا و شفای بیمار عشق
ابو العباس مأمون خوارزمشاه وزیری داشت نام او ابو الحسین احمد بن محمد السهیلی مردی حکیم طبع و کریم نفس و فاضل و خوارزمشاه همچنین حکیم طبع و فاضل دوست بود و بسبب ایشان چندین حکیم و فاضل برآن درگاه جمع شده بودند چون ابو علی سینا و ابو سہل مسیحی و ابو الخیر خمار و ابو ریحان بیرونی و ابو نصر عراق اما ابو نصر عراق برادر زادهٔ خوارزمشاه بود و در علم ریاضی و انواع آن ثانی بطلمیوس بود و ابو الخیرخمار در طب ثالث بقراط و جالینوس بود و ابوریحان در نجوم بجای ابو معشر و احمد بن عبد الجلیل بود و ابو علی سینا و ابو سهل مسیحی خلف ارسطاطالیس بودند در علم حکمت که شامل است همهٔ علوم را این طایفه در آن خدمت از دنیاوی بینیازی داشتند و با یکدیگر انسی در محاورت و عیشی در مکاتبت میکردند روزگار بر نپسندید و روا نداشت آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد از نزدیک سلطان یمین الدولة محمود معروفی رسید با نامهٔ مضمون نامه آنکه شنیدم که در مجلس خوارزمشاه چند کساند از اهل فضل که عدیم النظیرند جون فلان و فلان باید که ایشان را بمجلس ما فرستی تا ایشان شرف مجلس ما حاصل کنند و ما بعلوم و کفایات ایشان مستظهر شویم و آن منت از خوارزمشاه داریم و رسول وی خواجه حسین بن على میکال بود که یکی از افاضل و اماثل عصر و اعجوبهٔ بود از رجال زمانه و کار محمود در اوج دولت ملک او رونقی داشت و دولت او علوی و ملوک زمانه اورا مراعات همی کردند و شب ازو باندیشه همیخفتند خوارزمشاه خواجه حسین میکال را بجای نیک فرود آورد و علفهٔ شگرف فرمود و پیش از آنکه او را بار داد حکما را بخواند و این نامه بر ایشان عرضه کرد و گفت محمود قوی دست است و لشکر بسیار دارد و خراسان و هندوستان ضبط کرده است و طمع در عراق بسته من نتوانم که مثال اورا امتثال ننمایم و فرمان اورا بنفاذ نپیوندم شما درین چه گوئید ابو على و ابو سهل گفتند ما نرویم اما ابو نصر و ابو الخیر و ابو ریحان رغبت نمودند که اخبار صلات و هبات سلطان همی شنیدند پس خوارزمشاه گفت شما دو تن را که رغبت نیست پیش از آنکه من این مرد را بار دهم شما سر خویش گیرید پس خواجه اسباب ابو على و ابو سهل بساخت و دلیلی همراه ایشان کرد و از راه گرگان روی بگرگان نهادند روز دیگر خوارزمشاه حسین على میکال را بار داد و نیکوئها پیوست و گفت نامه خواندم و بر مضمون نامه و فرمان پادشاه وقوف افتاد ابو على و ابو سهل برفته اند لیکن ابو نصر و ابو ریحان و ابو الخیر بسیج میکنند که پیش خدمت آیند و باندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد و ببلخ بخدمت سلطان یمین الدولة محمود آمدند و بحضرت او پیوستند و سلطان را مقصود از ایشان ابو على بوده بود و ابونصر عراق نقاش بود بفرمود تا صورت ابو على بر کاغد نگاشت و نقاشان را بخواند تا بر آن مثال چهل صورت نگاشتند و با مناشیر باطراف فرستادند و از اصحاب اطراف درخواست که مردی است بدین صورت و او را ابو علی سینا گویند طلب کنند و او را بمن فرستند، اما چون ابو على و ابو سهل با کس ابو الحسین السهیلی از [نزد] خوارزمشاه برفتند چنان کردند که بامداد را پانزده فرسنگ رفته بودند بامداد بسر چاهساری فرود آمدند پس ابو على تقویم برگرفت و بنگریست تا بچه طالع بیرون آمده است چون بنگرید روی بابو سهل کرد و گفت بدین طالع که ما بیرون آمده ایم راه گم کنیم و شدت بسیار بینیم بو سهل گفت رضینا بقضاء الله من خود همی دانم که ازین سفر جان نبرم که تسییر من درین دو روز بعیوق میرسد و او قاطع است مرا امیدی نمانده است و بعد ازین میان ما ملاقات نفوس خواهد بود پس براندند ابو على حکایت کرد که روز چهارم بادی برخاست و گرد برانگیخت و جهان تاریک شد و ایشان راه گم کردند و باد طریق را محو کرد و چون باد بیارامید دلیل از ایشان گمراهتر شده بود در آن گرمای بیابان خوارزم از بی آبی و تشنگی بو سهل مسیحی بعالم بقا انتقال کرد و دلیل و ابو على با هزار شدت بباورد افتادند دلیل باز گشت و ابو على بطوس رفت و بنشابور رسید خلقی را دید که ابوعلی را میطلبیدند متفکر بگوشهٔ فرود آمد و روزی چند آنجا ببود و از آنجا روی بگرگان نهاد که قابوس پادشاه گرگان بود و مردی بزرگ و فاضل دوست و حکیم طبع بود ابو على دانست که او را آنجا آفتی نرسد چون بگرگان رسید بکاروانسرای فرود آمد مگر در همسایگی او یکی بیمار شد معالجت کرد به شد بیماری دیگر را نیز معالجت کرد به شد بامداد قاروره آوردن گرفتند و ابو على همی نگریست و دخلش پدید آمد و روز بروز می افزود روزگاری چنین می گذاشت مگر یکی از اقرباء قابوس وشمگیر را که پادشاه گرگان بود عارضهٔ پدید آمد و اطبا بمعالجت او برخاستند و جهد کردند و جدی تمام نمودند علت بشفا نپیوست و قابوس را عظیم در آن دلبستگی بود تا یکی از خدم قابوس را گفت که در فلان تیم جوانی آمده است عظیم طبیب و بغایت مبارک دست و چند کس بر دست او شفا یافت قابوس فرمود که او را طلب کنید و بسر بیمار برید تا معالجت کند که دست از دست مبارکتر بود پس ابو على را طلب کردند و بسر بیمار بردند جوانی دید بغایت خوبروی و متناسب اعضا خط اثر کرده و زار افتاده پس بنشست و نبض او بگرفت و تفسره بخواست و بدید پس گفت مرا مردی می باید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد بیاوردند و گفتند اینک ابو على دست بر نبض بیمار نهاد و گفت برگوی و محلتهای گرگان را نام برده آنکس آغاز کرد و نام محلتها گفتن گرفت تا رسید بمحلتی که نبض بیمار در آن حالت حرکتی غریب کرد پس ابو علی گفت ازین محلت کویها برده آنکس برداد تا رسید بنام کوئی که آن حرکت غریب معاودت کرد پس ابو علی گفت کسی می باید که درین کوی همه سرایها را بداند بیاوردند و سرایها را بردادن گرفت تا رسید بدان سرائی که این حرکت بازآمد ابو علی گفت اکنون کسی می باید که نامهای اهل سرای بتمام داند و بردهد بیاوردند بردادن گرفت تا آمد بنامی که همان حرکت حادث شد آنگه ابو علی گفت تمام شد پس روی بمعتمدان قابوس کرد و گفت این جوان در فلان محلت و در فلان کوی و در فلان سرای بر دختری فلان و فلان نام عاشق است و داروی او وصال آن دختر است و معالجت او دیدار او باشد پس بیمار گوش داشته بود و هرچه خواجه ابو على میگفت میشنید از شرم سر در جامهٔ خواب کشید چون استطلاع کردند همچنان بود که خواجه ابوعلی گفته بود پس این حال را پیش قابوس رفع کردند قابوس را عظیم عجب آمد و گفت او را بمن آرید خواجه ابوعلى را پیش قابوس بردند و قابوس صورت ابو على داشت که سلطان یمین الدوله فرستاده بود چون پیش قابوس آمد گفت انت ابو علی گفت نعم یا [ایها ال] ملک [ال]معظم قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابو على را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگیها پیوست و نیکو پرسید و گفت اجل افضل و فیلسوف اکمل کیفیت این معالجه البته باز گوید ابو على گفت چون نبض و تفسره بدیدم مرا یقین گشت که علت عشق است و از کتمان سر حال بدینجا رسیده است اگر از وی سؤال کنم راست نگوید پس دست بر نبض او نهادم نام محلات بگفتند جون بمحلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد دانستم که در آن محلت است بگفتم تا نام کویها بگفتند چون نام کوی معشوق خویش شنید همان معنی حادث شد نام کوی نیز بدانستم بفرمودم تا سرایها را نام بردند چون بنام سرای معشوق رسید همان حالت ظاهر شد سرای نیز بدانستم بگفتم تا نام همهٔ اهل سرای بردند چون نام معشوق خود بشنید بغایت متغیر شد معشوق را نیز بدانستم پس بدو گفتم و او منکر نتوانست شدن مقر آمد قابوس ازین معالجت شگفتی بسیار نمود و متعجب بماند و الحق جای تعجب بود پس گفت یا اجل افضل اکمل عاشق و معشوق هر دو خواهر زادگان منند و خاله زادگان یکدیگر اختیاری بکن تا عقد ایشان بکنیم پس خواحه ابو على اختیاری پسندیده بکرد و آن عقد بکردند و عاشق و معشوق را بهم پیوستند و آن جوان پادشاه زادهٔ خوب صورت از چنان رنجی که بمرگ نزدیک بود برست بعد از آن قابوس خواجه ابوعلی را هر چه نیکوتر بداشت و از آنجا بری شد و بوزارت شهنشهاه علاءالدوله افتاد و آن خود معروف است اندر تاریخ ایام خواجه ابو علی سینا،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۱ - حکایت ده - جالینوس
یکی را از مشاهیر شهر اسکندریه بعهد جالینوس سر دست درد گرفت و بی قرار شد و هیچ نیارامید جالینوس را خبر کردند مرهم فرستاد که بر سر کتف او نهند همچنان کردند که جالینوس فرموده بود در حال درد بنشست و بیمار تندرست گشت و اطبا عجب بماندند پس از جالینوس پرسیدند که این چه معالجت بود که کردی گفت آن عصب که بر سر دست درد میکرد مخرج او از سر کتف است من اصل را معالجت کردم فرع به شد.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱ - روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما به ترتیب حروف تهجّی
ابوعلی سینای بلخی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
حسن دهلوی
صاین اصفهانی
فیضی تربتی
افضل کاشی
حکیمی طبسی
صدرشیرازی
قوامی خوافی
ابوالقاسم فندرسکی
خاقانی شیروانی
صفی اصفهانی
کمال اصفهانی
اشراق اصفهانی
خیام نیشابوری
صدرالدین نیشابوری
کافری شیرازی
ابن یمین فریومدی خراسانی
خلیفه سلطان مازندرانی
ضیای بسطامی
کمال اصفهانی
اثیراخسیکتی
خیال اصفهانی
طالب جاجرمی
کامل خلخالی
اشرف سمرقندی
دوانی کازرونی
ظهیر فاریابی
کاشفی سبزواری
احیای همدانی
داوود اصفهانی
عزیز کاشانی
لطفی شیرازی
ابوسعیدکالیبی هندی
دوایی گیلانی
علای خراسانی
مجدالدین طالبه
انسی سیاه دانی
ذوقی کاشانی
علی سرهندی
معین جامی
اسد کاشی
رضی الدّین خشاب نیشابوری
علمی قلندرهندی
محمد نسوی
امری شیرازی
رفیع الدین کرمانی
علی شاه ابدال عراقی
مسیح کاشانی
ابوسعید بزغش شیرازی
روحی سمرقندی
عمربن فارض مصری
محب سرهندی
ادایی یزدی
رضای شیرازی
عامربن عامر بصری
ناصرخسرو علوی
انوری ابیوردی
رافعی قزوینی
غالب خوزی
نصیرالدین طوسی
بندار رازی
زکی شیرازی
فردوسی طوسی
نوری شوشتری
باقی تبریزی
زین الدین نسوی
فارسی خجندی
نسیمی شیرازی
بدیهی سجاوندی
سنائی غزنوی
فیض کاشانی
نعمت تبریزی
بهاءالدین زکریای ملتانی
سوزنی سمرقندی
فاتح گیلانی
نظری نیشابوری
جمال اصفهانی
شمس الدین طبسی
فدایی لاهیجانی
والهٔ بروجردی
حافظ شیرازی
شهاب الدین مقتول
فکری خراسانی
واعظ قزوینی
حسین یزدی
شریف جرجانی
فیاض لاهیجی
واحد تبریزی
حارثی مروی
شوکت بخارایی
فتح اللّه شیرازی
وقوعی سمنانی
حسن غزنوی
شمس شیرازی
فخر الدین رازی
همام تبریزی
حسامی خوارزمی
شرف اصفهانی
فتحی ترمدی
هلالی جغتائی
حسین خوانساری
شفایی اصفهانی
فانی دهدار
یحیی لاهیجانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۳ - زکی شیرازی علیه الرّحمة
و هُوَ شیخ عبداللّه بن ابی تراب بن بهرام بن زکی بن عبداللّه بیجزلست. از فحول فضلا و عدول حکما و اکمل عرفای عهد خود بوده. قاضی ناصر الدین بیضاوی و قطب الدین علامه و ابوالنجّاش ظهیر الدّین عبدالرّحمن برغش تحصیل فضایل در خدمت آن جناب نمودهاند. و در رسالة الابرار فی الاخبار الاخیار آمده که او معلم و استاد جمیع فضلا و تمام علمای آن زمان بوده. قاضی بیضاوی از کرامت او نقل کرده که وی بعد ازوفات زنده شد و فتوی علمای مصر را جواب نوشته، باز درگذشت و بِناءً عَلَیْهِ وی را ذوالموتین لقب کردهاند. قَدْوَقَعَ هذاالأَمْرُ فی سَنةِ سَبْعٍ و سَبْعِیْنَ و سِتَّمائةٍ. العِلْمُ عِنْدَاللّهِ وَالْعُهْدَةُ عَلَی الرّاوِی. گاهی شعر میفرموده. این رباعی به نام اوست:
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۲ - فیض کاشانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ مولانا مرتضی المدعو به ملامحسن، از تلامذهٔ فاضل صدرالحکما ملّاصدرای شیرازی بوده و به مصاهرت آن جناب مفاخرت نموده. همشیره زادهٔ مولانا ضیاءالدّین نورای کاشی است که معاصر شاه عباس ثانی بوده. غرض، آن جناب جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. او را تألیفات است. مِنْجمله تفسیر صفی وصافی و مفاتیح و وافی و مُهَجَّة البیضا که در اخلاق نگاشته از اخلاق خویش نموداری گذاشته. رسالهٔ موسوم به کلمات مکنونه و رسالهٔ اسرار الصّلوة هم از اوست.در کاشان رحلت نموده. اشعار بسیار دارند بدین چندبیت اکتفا رفت:
آنکهمست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعلهگربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری میکشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمیدانستم
یا من بودی منت نمیدانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
آنکهمست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعلهگربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری میکشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمیدانستم
یا من بودی منت نمیدانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۵ - طبیب شیرازی
نام شریفش آقا عبداللّه و از کمالات عقلیه و نقلیه آگاه. والدش حاج علی عسکر و به محامد صفات در آن شهر مشتهر. خود در خدمت علما و فضلا اکتساب کمالات نمود. در عقلیات تلمیذ ملااحمد یزدی و سایر الهیین معاصرین بود وحکمت طبیعی را در خدمت جناب فضیلت مآب حاج میرزا سید رضی که الحق حکیمی عیسوی دم و طبیبی مبارک قدم بود، اقتباس فرمود. پس از تکمیل کمالات به تحصیل حالات مایل شد. مدتی به تهذیب اخلاق و مجاهدهٔ نفسانیه سرآورد و با فضلا و عرفا معاشرت کرد. غرض، مردی است طالب ترک و تجرید و جاذب حال و توحید. به شوق صحبت فقیران و عزیزان از مصاحب امرا و اعیان گریزان. غالب اوقاتش صرف تعبد و طاعات و اکثر معالجاتش مَحْضاً للّهِ و الحَسَنات. پاکی فطرتش از حصول قربت اهل دنیا مانع، و علو همتش به وصول معیشت مقرری قانع. فقیر را به خدمتش کمال اخلاص است. این ابیات از اوست:
خوش گفت پیر عقلم دوش از سر کرامت
عشق بتان ندارد حاصل بجز ندامت
از حادثات گیتی ایمن شوی و فارغ
در کوی می فروشان سازی اگر اقامت
بر هر چه نظر میکنم از وی اثری هست
وندر دل هر قطره ز بحرش گهری هست
بیهوده مرو در پی هر زاهد و واعظ
کز آن خبری نیست که با او خبری هست
نکند حادثهٔ دور فلک تأثیری
وز دیاری که در آن خانهٔ خماری هست
غیر از گل حسرت از گل من
سر بر نزند گیاه دیگر
رباعی
ای آنکه ز هر ذره نمایان شدهای
از هر طرفی چو مهر تابان شدهای
در کعبه و دیر جمله را روی به تست
تو مقصد کافر و مسلمان شدهای
خوش گفت پیر عقلم دوش از سر کرامت
عشق بتان ندارد حاصل بجز ندامت
از حادثات گیتی ایمن شوی و فارغ
در کوی می فروشان سازی اگر اقامت
بر هر چه نظر میکنم از وی اثری هست
وندر دل هر قطره ز بحرش گهری هست
بیهوده مرو در پی هر زاهد و واعظ
کز آن خبری نیست که با او خبری هست
نکند حادثهٔ دور فلک تأثیری
وز دیاری که در آن خانهٔ خماری هست
غیر از گل حسرت از گل من
سر بر نزند گیاه دیگر
رباعی
ای آنکه ز هر ذره نمایان شدهای
از هر طرفی چو مهر تابان شدهای
در کعبه و دیر جمله را روی به تست
تو مقصد کافر و مسلمان شدهای
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۴ - قطب شیرازی
و هُوَ قطب المحققین و فخرالالهیین سید محمد الحسینی المشهور به قطب الدین. سلسلهٔ نسب آن جناب به بیست و سه واسطه به حضرت امام همام علی بن الحسینؑمنتهی میشود. اجداد عظامش اکابر دین و اهل یقین بوده و خود اباً عن جد در قصبهٔ نیریز مِنْقصبات فارس توطن فرموده. بعد از استکمال علوم در بقعهٔ شاه داعی اللّه در خدمت جناب شیخ علی نقی اصطهباناتی طی مقامات سلوک کرده به مصاهرت و خلافت مخصوص گردید. مسلم علمای مخالف و مؤالف شده، در ضمنِ مسافرت بسیاری را تربیت کرده. گویند جناب سید محمد نجفی و شیخ جعفر نجفی و شیخ احمد لحساوی و مولانا محراب جیلانی علوم صوریه و معنویه را از آن حضرت اقتباس نمودهاند. خلف الصدق آن جناب میرزا سید علی خلیفه. وی با علمای یهود مناظره فرموده و زیاده از صد نفر به دین حقه درآورد وغرض، جناب سید از متأخرین زمان و معاصر سلطان حسین صفوی بوده و مسافرت بسیاری فرموده. از مشایخ عظام سلسلهٔ علیّهٔ ذهبیه است. در سنهٔ ۱۱۷۳ رحلت نموده. آن جناب را رسالات محققانه و اشعار عربیه و فارسیه است. رسالهٔ فصل الخطاب و رسالهٔ شمس الحکمت و کنز الحکمت و انوار الولایة و نورالهدایة و قصیدهٔ عشقیه و غیره از آثار اوست. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار عربیه و مثنویاتش قلمی میشود:
مِنْقَصِیْدَةٍ عِشْقیَّةٍ
اَلْحَمْدُ للّهِ اِنَّ العشقَ قَدْشَرَقَا
مِنْمَشْرِقِ الْقُدْسِ بِأَنْوارٍ قَدْبَرَقَا
یَامَنْتَحَیَّرَ فِیْهِ العاشِقونَ وَمَا
شَمُّوا بِعِرْفانِهِمْمِنْکُنْهِهِ عَبَقَا
کَتَبْتَ فی قَلْبِهِمْآیاتِ مَعْرِفَتِکْ
مِنْحِکْمةٍ هِیَ فُرْقانُ لِأَهْلِ تُقَی
طَلَبْتُ عُمْراً وَلَمْأَعْلَمْبِانَّکَ مَعْ
رُوْحِی وَنُورِکَ مِنْقَلْبِی لَقَدْشَرَقَا
وَعَدْتَّنِی جَنَّةَ الْمَأوَی وَنِعْمَتَها
حَسْبِی مَقَامَاتُ اَهْلِ العِشْقِ مُرْتَفِقَا
طُوْبَی لِمَنْمَیَّزَ الذَّاتَ القدیمةَ فِی
تَوْحِیْدِهَا عَنْحُدُوْثِ الْخلقِ قد سَبَقا
وَإنَّما الْعشقُ اِفْراطُ المَحَبَّةِ بَلْ
مَعْنَاهُ شِدَةُ حُبِّ خالصٍ صَدَقَا
بالْعِشق إبْداعُ خَلْقِ العَالَمیْنَ و فی
حَدیثِ قَدْکُنْتُ کَنْزاً شاهِدٌ نَطَقَا
اَلْعِشْقُ نُورُ رَسُولِ اللّهِ سَیِّدِنا
مِرآتِ تَوْحیدٍ الْعُلْیا کَمَا نَطَقا
وَالْعِشقُ نُورُ علیِّ بَلْوِلایَتُهُ
فِی قَلْبِ أَحْبَابِهِ طُوْبَی لِمَنْرُزِقَا
إذْکانَ نَورُهُمَا بِالذّاتِ وَاحدةً
کَنُوْرَی الْعَیْنِ فِی ادْرَاکِنَا افْتَرقَا
أنْوارُ أَحْبَابِهِ فِی العشقِ وَاحِدةُ
طُوبَی لَهُمْوَلِمَنْفِی حُبِّهِمْوَثِقَا
اَلْحُبُّ اَنْوارُ عَقْلِ الْکُلِّ فِی الْعُقَلا
وَالْبُغْضُ ظُلْمَةُ اِبلیسَ لَقَد فَسَقَا
أَوْکَارُأرْواحِ اَهلِ الْقُدسِ فِی المَلَأ
الْأَعْلَی وَعِشْقُهُمُ الْعالِی لَقَدْصَدَقَا
وَفِی الْمَذَاهِبِ قُطاَّعُ الطَّرِیْقِ وَلَا
یَکُونُ آمِناً مِنَ الشَّیطانِ مَنْذَهَقَا
حَقیقةُ الْعِشْقِ حُبُّ اللّهِ لِلْعُرَفَا
وَهَذَا غَایَةُ الْخَلْقِ الَّذِی خُلِقَا
هُمْالّذینَ اِذا مَاتُوا نَجَوا وَلَهُمْ
حَدِیْثُ نَصِّ رَسولِ اللّهِ قَدْسَبَقَا
هُمْفِرْقَةٌ قَدْنَجَوا مِنْنارِ فُرْقَتِهِمْ
بِنُورِ جَنّاتِ عَدْنٍ قَدْشَرَقَا
وَرُوْحُ مَذْهَبِ اهلِ الْعشقِ مُتَحِدٌ
لاَ رَیْبَ فِیْهِ لِمَنْفِی دِیْنِهِ سَبَقَا
وَالْمَذْهَبُ الْحَقُّ بِالتَّحقیقِ مُنْحَصِرا
فِی العشقِ عِنْدَ اُوْلِی العَقْلِ لَقَدْوَقفَا
اِسْتَمْسِکُوا یَا اُوْلِی الْألبابِ وَاعْتَصِمُوا
بِالْعشقِ بَلْعَظَّمُوا مِنْنُورِه الْخَلقا
وَاحَسْرَتَاهُ عَلَی النفسِ الّتی قَنعُتْ
فِی عِشْقِها بِمَجَازٍ کَیْفَ مَا اتَّفَقَا
اِذْبَعْدَ أنْلَاحَ فِی الْعُقَبَی حَقِیْقَتُهُ
یَکُونُ خَذْلانَ فِی اَحْزابِ اَهْلِ شَقَا
یَامَنْتَنَزَّلَ عَنْعِشْقِ الحَقِیقةِ فِی
مَجازِهَا غافِلاً مِنْمَوْطِنٍ سَبَقَا
یَا أَیُّها الْغافِلُ السَّکْرانُ قُمْوَأَفِقْ
إلاَمَ حَتَّامَ رَاحَ الْعُمْرُ فَاسْتَبِقا
وَارْجِعْاِلَی الْوَطَنِ الْأَصلیِّ مُذّکِراً
وَاشِرْبْشَرَابَ حَقِّ الْعِشْقِ حِیْنَ سَقا
عَصِیْرَةً من خِصالٍ خَمْسَةٍ وَ بِهَا
یَصْفُوا مَشَارِبُ اَهْلِ اللّهِ اَهْلِ تُقَی
اَلْجُوْعُ وَالسَّهْرُ وَالصَّمْتُ مُفْتَکِرا
وَالْاعتِزَالُ وَذِکْرُ الْقَلْبِ مُنْفَرقا
فَاصْمُتْوَجُعْوَاعْتَزِلْوَاذْکُرْاِلهَکَ فِی
کُلِّ اللَّیالِی وَکُنْفِی حُبِّهِ غَرِقَا
قَدْکانَ رُوحِی وَجِسْمِی فِی مَحَبَّةٍ
رَتْقاً فَصَارَ بِفَضْلِ اللّهِ مُنْفَتِقَا
وَکانَ نُوْرُ سَماءِ الرُّوحِ مُحْتَجِباً
بِأَرْضِ نَفْسِی وَأَهْوائِی لَهُ غَسَقا
لَا تُنْکِروا شَهْقَةَ الْعُشّاقِ إنَّ لَهُمْ
نَاراً وَمَنْکانَ فِی نَارِ الْجَوَی شَهَقَا
تَخَلَّقُوا بِصِفاتِ اللّهِ وَ انْصَبِغُوا
بِصَبْغَةِ اللّهِ فِی مِنْهاجِ مَنْسَبَقَا
مَنْجَدَّ قَدْوَجَدَ وَمَنْلَجَّ قَدْوَلَجّا
إنْدَقَّ دَهْراً عَلَی ابْوابِهِ الْحَلَقَا
فَاغْسِلْکِتابَکَ فِی نَهْرِ الدُّمُوعِ وَتُبْ
وَکُنْبِمِنْهاجِ اَهْلِ الْعِشْقِ مُتَّفِقَا
عُلُومُنَا عِنْدَ عِلْمِ اللّهِ فانِیةٌ
کَذَرَّةٍ عِنْدَ نُورِ الشَّمْسِ إذْشَرَقَا
نَعُوذُ باللّهِ مِنْعِلْمٍ بِلاَ عَمَلِ
لاَ یَنْتِجَانِ الْهُدَی اِلا إذ اتَّفَقا
وَالْقُطْبُ لَیْسَ لَهُ عِلمٌ وَ لاَ عَمَلٌ
لَکن لِرَحْمَةِ العَلْیاءِ قَد وَثِقا
مِنْ مثنویّ الموسوم به نورالولا
زهی شاهی که دایم کارساز است
درِ احسان او بر خلق باز است
ز ما غایب ولی اندر حضور است
علیم از سرّمَا تُخْفِی الصُّدُور است
علی و مصطفی همچون دودیده
ز یک نور جلیلند آفریده
علی او بود لیکن چشم احول
شده از ادراک این وحدت معطل
اِلهی فَاصْفحِ الصَفْحَ الجَمیْلا
وَ ظَللْنّا بِهِمْظَلَّا ظَلِیْلا
الا ای شاه بازِ قدسِ ارواح
که افتادی به قید دام اشباح
تو خود آن جوهری کان نور جانست
که نور کلی عالم همان است
سر و کار تو دایم بادل تست
دل تو از دو عالم حاصل تست
هزاران گنج حکمتها و اسرار
شود از نور عقل او را پدیدار
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگر نه از معارف جمله فردی
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
هر آن چیزی که در کون و مکان است
نشان هر یک اندر تو عیان است
هر آن عالم که باشد از عمل دور
بود چون کور مشعل دار بی نور
قدیم لم یزل بی چند و چون است
ز ادراک عقول ما برون است
صفات ذاتی او عین ذات است
که ذاتش مقصد از صدق صفاتست
صفات فعل او حادث ز ذات است
وزان حادث جمیع ممکنات است
علوم رسمی آمد همچو آلات
برای علم دین اندر عبادات
در اینها نیست علم نورمطلق
وَاِنَّ الظَّنِّ لَا یُغْنِی مِنَ الْحَقِ
بشو اشکال علم فلسفی را
ببین اشکال حسن یوسفی را
بصیرت را ز قرآن جو که نور است
اشاراتش صفابخش صدور است
نیرزد آنکه دارد عقل و فهمی
دلیل فلسفی وهمی است وهمی
چو فیض نور علم از عقل آید
فیوضات عمل از عشق زاید
ترا عین الیقین چون بی شکی شد
در آخر عشق و علم آنجا یکی شد
مِنْ مثنوی موسوم به منهج التحریر
هُویِ غَنِیُّ صَمَدٌ لَمْیَلِدْ
وَاحِدُ لَمْیُوْلَدُ بی مثل و نِد
چون در فیض ازلی را گشود
شعشعه زد لمعهٔ جود از وجود
گِردِ فیوضات وجودی ظهور
بر مثلِ آیت اللّهُ نور
امر وی از قلّهٔ قاف قدم
کرد به یک لمحه دو عالم رقم
از قلم انوار قدم گشت فاش
لوح عدم یافت از آن انتقاش
کون و مکان پرتویی از بود او
جان جهان رشحهای از جود او
هستی او واجب و باقی به ذات
واجب باقی است به او ممکنات
لم یزلی اوست که بی ابتداست
چون که به خود آمده است او خداست
صادر اول ز خدا عقل کل
پادشه محفل تلک الرسل
واجب بالذات جز آن ذات نیست
هیچ در آن حاجت اثبات نیست
هوی حقیقی است که بالذات هوست
نور خودش حجت اثبات اوست
نیست در آن واهمهٔ ریب و شک
واجب و حق است أَفِی اللّهِ شَکُّ
اوست به مصداق و به معنی بسیط
بر همه اشیاست به قدرت محیط
هستی عالم همه از ذات اوست
انفس و آفاق ز آیات اوست
عالم از آن حضرت بی چند و چون
گشته منور اَفَلا تُبْصِرُون
وجه به تصدیق تو مجهول نیست
کنه به ادراک تو معقول نیست
کَلَّ لِسانُهْخبر از ذات اوست
طَالَ لِسانُه ز کمالات اوست
غرقه در این بحر تحیر بسی
معرفت کنه چه داند کسی
حرف در اینجا نبود جز نقاب
کشف در اینجانبود جز حجاب
علم در این مسئله بیگانه ماند
عقل درین سلسله دیوانه ماند
معرفتش نیست به حد عقول
عقل در اینجا نبود جز فضول
چون عرفا دم ز قدم میزنند
خیمه به اقلیم عدم میزنند
راه به ذاتش نبود ما هُوَ
لاَ هُوَ إلّا هُوَ إلّا هُوَ
لیک بود منشاء کل کمال
معنی اوصاف جلال و جمال
زانکه صفتهای کمالات او
نیست بجز معتبر از ذات او
کرد خدا لَیْسَ کَمِثْلِه بیان
زانکه منزه بود آن بی نشان
لیک در این مسئله تنزیه محض
نیست بجز شبههٔ تشبیه محض
در ره تنزیه مجید قدم
هان که شبیهش نکنی بر عدم
آنکه به تشبیه کند اعتقاد
هست پرستار خودش در نهاد
فکر مشبه نبود جز حجاب
عقل منزه نبود جز سراب
پاک ز تنزیه و ز تشبیه ماست
پاکتر از نزهت و تنزیه ماست
غایت تنزیه و تشبیه دوست
بهر تو تنزیه ز تنزیه اوست
پس صفت ذات بود عین ذات
ذات بود منشاء صدق صفات
نی صفت فعل که ابداع اوست
فعل حدوث است قدم ذات اوست
مِنْقَصِیْدَةٍ عِشْقیَّةٍ
اَلْحَمْدُ للّهِ اِنَّ العشقَ قَدْشَرَقَا
مِنْمَشْرِقِ الْقُدْسِ بِأَنْوارٍ قَدْبَرَقَا
یَامَنْتَحَیَّرَ فِیْهِ العاشِقونَ وَمَا
شَمُّوا بِعِرْفانِهِمْمِنْکُنْهِهِ عَبَقَا
کَتَبْتَ فی قَلْبِهِمْآیاتِ مَعْرِفَتِکْ
مِنْحِکْمةٍ هِیَ فُرْقانُ لِأَهْلِ تُقَی
طَلَبْتُ عُمْراً وَلَمْأَعْلَمْبِانَّکَ مَعْ
رُوْحِی وَنُورِکَ مِنْقَلْبِی لَقَدْشَرَقَا
وَعَدْتَّنِی جَنَّةَ الْمَأوَی وَنِعْمَتَها
حَسْبِی مَقَامَاتُ اَهْلِ العِشْقِ مُرْتَفِقَا
طُوْبَی لِمَنْمَیَّزَ الذَّاتَ القدیمةَ فِی
تَوْحِیْدِهَا عَنْحُدُوْثِ الْخلقِ قد سَبَقا
وَإنَّما الْعشقُ اِفْراطُ المَحَبَّةِ بَلْ
مَعْنَاهُ شِدَةُ حُبِّ خالصٍ صَدَقَا
بالْعِشق إبْداعُ خَلْقِ العَالَمیْنَ و فی
حَدیثِ قَدْکُنْتُ کَنْزاً شاهِدٌ نَطَقَا
اَلْعِشْقُ نُورُ رَسُولِ اللّهِ سَیِّدِنا
مِرآتِ تَوْحیدٍ الْعُلْیا کَمَا نَطَقا
وَالْعِشقُ نُورُ علیِّ بَلْوِلایَتُهُ
فِی قَلْبِ أَحْبَابِهِ طُوْبَی لِمَنْرُزِقَا
إذْکانَ نَورُهُمَا بِالذّاتِ وَاحدةً
کَنُوْرَی الْعَیْنِ فِی ادْرَاکِنَا افْتَرقَا
أنْوارُ أَحْبَابِهِ فِی العشقِ وَاحِدةُ
طُوبَی لَهُمْوَلِمَنْفِی حُبِّهِمْوَثِقَا
اَلْحُبُّ اَنْوارُ عَقْلِ الْکُلِّ فِی الْعُقَلا
وَالْبُغْضُ ظُلْمَةُ اِبلیسَ لَقَد فَسَقَا
أَوْکَارُأرْواحِ اَهلِ الْقُدسِ فِی المَلَأ
الْأَعْلَی وَعِشْقُهُمُ الْعالِی لَقَدْصَدَقَا
وَفِی الْمَذَاهِبِ قُطاَّعُ الطَّرِیْقِ وَلَا
یَکُونُ آمِناً مِنَ الشَّیطانِ مَنْذَهَقَا
حَقیقةُ الْعِشْقِ حُبُّ اللّهِ لِلْعُرَفَا
وَهَذَا غَایَةُ الْخَلْقِ الَّذِی خُلِقَا
هُمْالّذینَ اِذا مَاتُوا نَجَوا وَلَهُمْ
حَدِیْثُ نَصِّ رَسولِ اللّهِ قَدْسَبَقَا
هُمْفِرْقَةٌ قَدْنَجَوا مِنْنارِ فُرْقَتِهِمْ
بِنُورِ جَنّاتِ عَدْنٍ قَدْشَرَقَا
وَرُوْحُ مَذْهَبِ اهلِ الْعشقِ مُتَحِدٌ
لاَ رَیْبَ فِیْهِ لِمَنْفِی دِیْنِهِ سَبَقَا
وَالْمَذْهَبُ الْحَقُّ بِالتَّحقیقِ مُنْحَصِرا
فِی العشقِ عِنْدَ اُوْلِی العَقْلِ لَقَدْوَقفَا
اِسْتَمْسِکُوا یَا اُوْلِی الْألبابِ وَاعْتَصِمُوا
بِالْعشقِ بَلْعَظَّمُوا مِنْنُورِه الْخَلقا
وَاحَسْرَتَاهُ عَلَی النفسِ الّتی قَنعُتْ
فِی عِشْقِها بِمَجَازٍ کَیْفَ مَا اتَّفَقَا
اِذْبَعْدَ أنْلَاحَ فِی الْعُقَبَی حَقِیْقَتُهُ
یَکُونُ خَذْلانَ فِی اَحْزابِ اَهْلِ شَقَا
یَامَنْتَنَزَّلَ عَنْعِشْقِ الحَقِیقةِ فِی
مَجازِهَا غافِلاً مِنْمَوْطِنٍ سَبَقَا
یَا أَیُّها الْغافِلُ السَّکْرانُ قُمْوَأَفِقْ
إلاَمَ حَتَّامَ رَاحَ الْعُمْرُ فَاسْتَبِقا
وَارْجِعْاِلَی الْوَطَنِ الْأَصلیِّ مُذّکِراً
وَاشِرْبْشَرَابَ حَقِّ الْعِشْقِ حِیْنَ سَقا
عَصِیْرَةً من خِصالٍ خَمْسَةٍ وَ بِهَا
یَصْفُوا مَشَارِبُ اَهْلِ اللّهِ اَهْلِ تُقَی
اَلْجُوْعُ وَالسَّهْرُ وَالصَّمْتُ مُفْتَکِرا
وَالْاعتِزَالُ وَذِکْرُ الْقَلْبِ مُنْفَرقا
فَاصْمُتْوَجُعْوَاعْتَزِلْوَاذْکُرْاِلهَکَ فِی
کُلِّ اللَّیالِی وَکُنْفِی حُبِّهِ غَرِقَا
قَدْکانَ رُوحِی وَجِسْمِی فِی مَحَبَّةٍ
رَتْقاً فَصَارَ بِفَضْلِ اللّهِ مُنْفَتِقَا
وَکانَ نُوْرُ سَماءِ الرُّوحِ مُحْتَجِباً
بِأَرْضِ نَفْسِی وَأَهْوائِی لَهُ غَسَقا
لَا تُنْکِروا شَهْقَةَ الْعُشّاقِ إنَّ لَهُمْ
نَاراً وَمَنْکانَ فِی نَارِ الْجَوَی شَهَقَا
تَخَلَّقُوا بِصِفاتِ اللّهِ وَ انْصَبِغُوا
بِصَبْغَةِ اللّهِ فِی مِنْهاجِ مَنْسَبَقَا
مَنْجَدَّ قَدْوَجَدَ وَمَنْلَجَّ قَدْوَلَجّا
إنْدَقَّ دَهْراً عَلَی ابْوابِهِ الْحَلَقَا
فَاغْسِلْکِتابَکَ فِی نَهْرِ الدُّمُوعِ وَتُبْ
وَکُنْبِمِنْهاجِ اَهْلِ الْعِشْقِ مُتَّفِقَا
عُلُومُنَا عِنْدَ عِلْمِ اللّهِ فانِیةٌ
کَذَرَّةٍ عِنْدَ نُورِ الشَّمْسِ إذْشَرَقَا
نَعُوذُ باللّهِ مِنْعِلْمٍ بِلاَ عَمَلِ
لاَ یَنْتِجَانِ الْهُدَی اِلا إذ اتَّفَقا
وَالْقُطْبُ لَیْسَ لَهُ عِلمٌ وَ لاَ عَمَلٌ
لَکن لِرَحْمَةِ العَلْیاءِ قَد وَثِقا
مِنْ مثنویّ الموسوم به نورالولا
زهی شاهی که دایم کارساز است
درِ احسان او بر خلق باز است
ز ما غایب ولی اندر حضور است
علیم از سرّمَا تُخْفِی الصُّدُور است
علی و مصطفی همچون دودیده
ز یک نور جلیلند آفریده
علی او بود لیکن چشم احول
شده از ادراک این وحدت معطل
اِلهی فَاصْفحِ الصَفْحَ الجَمیْلا
وَ ظَللْنّا بِهِمْظَلَّا ظَلِیْلا
الا ای شاه بازِ قدسِ ارواح
که افتادی به قید دام اشباح
تو خود آن جوهری کان نور جانست
که نور کلی عالم همان است
سر و کار تو دایم بادل تست
دل تو از دو عالم حاصل تست
هزاران گنج حکمتها و اسرار
شود از نور عقل او را پدیدار
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگر نه از معارف جمله فردی
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
هر آن چیزی که در کون و مکان است
نشان هر یک اندر تو عیان است
هر آن عالم که باشد از عمل دور
بود چون کور مشعل دار بی نور
قدیم لم یزل بی چند و چون است
ز ادراک عقول ما برون است
صفات ذاتی او عین ذات است
که ذاتش مقصد از صدق صفاتست
صفات فعل او حادث ز ذات است
وزان حادث جمیع ممکنات است
علوم رسمی آمد همچو آلات
برای علم دین اندر عبادات
در اینها نیست علم نورمطلق
وَاِنَّ الظَّنِّ لَا یُغْنِی مِنَ الْحَقِ
بشو اشکال علم فلسفی را
ببین اشکال حسن یوسفی را
بصیرت را ز قرآن جو که نور است
اشاراتش صفابخش صدور است
نیرزد آنکه دارد عقل و فهمی
دلیل فلسفی وهمی است وهمی
چو فیض نور علم از عقل آید
فیوضات عمل از عشق زاید
ترا عین الیقین چون بی شکی شد
در آخر عشق و علم آنجا یکی شد
مِنْ مثنوی موسوم به منهج التحریر
هُویِ غَنِیُّ صَمَدٌ لَمْیَلِدْ
وَاحِدُ لَمْیُوْلَدُ بی مثل و نِد
چون در فیض ازلی را گشود
شعشعه زد لمعهٔ جود از وجود
گِردِ فیوضات وجودی ظهور
بر مثلِ آیت اللّهُ نور
امر وی از قلّهٔ قاف قدم
کرد به یک لمحه دو عالم رقم
از قلم انوار قدم گشت فاش
لوح عدم یافت از آن انتقاش
کون و مکان پرتویی از بود او
جان جهان رشحهای از جود او
هستی او واجب و باقی به ذات
واجب باقی است به او ممکنات
لم یزلی اوست که بی ابتداست
چون که به خود آمده است او خداست
صادر اول ز خدا عقل کل
پادشه محفل تلک الرسل
واجب بالذات جز آن ذات نیست
هیچ در آن حاجت اثبات نیست
هوی حقیقی است که بالذات هوست
نور خودش حجت اثبات اوست
نیست در آن واهمهٔ ریب و شک
واجب و حق است أَفِی اللّهِ شَکُّ
اوست به مصداق و به معنی بسیط
بر همه اشیاست به قدرت محیط
هستی عالم همه از ذات اوست
انفس و آفاق ز آیات اوست
عالم از آن حضرت بی چند و چون
گشته منور اَفَلا تُبْصِرُون
وجه به تصدیق تو مجهول نیست
کنه به ادراک تو معقول نیست
کَلَّ لِسانُهْخبر از ذات اوست
طَالَ لِسانُه ز کمالات اوست
غرقه در این بحر تحیر بسی
معرفت کنه چه داند کسی
حرف در اینجا نبود جز نقاب
کشف در اینجانبود جز حجاب
علم در این مسئله بیگانه ماند
عقل درین سلسله دیوانه ماند
معرفتش نیست به حد عقول
عقل در اینجا نبود جز فضول
چون عرفا دم ز قدم میزنند
خیمه به اقلیم عدم میزنند
راه به ذاتش نبود ما هُوَ
لاَ هُوَ إلّا هُوَ إلّا هُوَ
لیک بود منشاء کل کمال
معنی اوصاف جلال و جمال
زانکه صفتهای کمالات او
نیست بجز معتبر از ذات او
کرد خدا لَیْسَ کَمِثْلِه بیان
زانکه منزه بود آن بی نشان
لیک در این مسئله تنزیه محض
نیست بجز شبههٔ تشبیه محض
در ره تنزیه مجید قدم
هان که شبیهش نکنی بر عدم
آنکه به تشبیه کند اعتقاد
هست پرستار خودش در نهاد
فکر مشبه نبود جز حجاب
عقل منزه نبود جز سراب
پاک ز تنزیه و ز تشبیه ماست
پاکتر از نزهت و تنزیه ماست
غایت تنزیه و تشبیه دوست
بهر تو تنزیه ز تنزیه اوست
پس صفت ذات بود عین ذات
ذات بود منشاء صدق صفات
نی صفت فعل که ابداع اوست
فعل حدوث است قدم ذات اوست
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۴۶ - کوثر همدانی
و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین الحاج محمدرضا بن حاج محمد امین. از فحول علمای زمان و به فضایل صوری و معنوی نادرهٔ دوران. سالها است که به نشر کمالات میپردازد و خلق را از صحبت خود مستفیض میسازد. از بدو طفولیت با حضرت زین العارفین و فخر الواصلین حاج محمد جعفر همدانی هم درس و هم روش بوده و به مرافقت آن جناب تحصیل نموده. هم به اتفاق به زیارت مکّهٔ معظمه فایز شدند و در طریقت اهل درآمدند. غرض، مولانا سفر عراقین و خراسان کرده با جمعی از اکابر دین و اهل یقین معاشرت و مصاحبت به جا آورده. تکمیل باطن در خدمت جناب حاج محمد حسین اصفهانی نموده و مدتها در دارالسلطنهٔ تبریز سکونت فرموده. در فن مناظره به غایت قادر و به انواع سخن ماهر. عالمی گرانمایه و عارفی بلندپایه است. در فن فقه و اصول مجتهد زمان ودر مراتب حکمت سرآمد اهل دوران است. عظما و کبرای دولت در تعظیم و توقیرش کوشند و عرفا و علمای ملت در تکریم و تحریمش سعی نمایند و طالبان و راغبان علوم عقلی و نقلی در دریافت حضورش قصب السبق از یکدیگر ربایند. آن جناب را تصانیف مفیده و منظومات پسندیده است. تفسیر موسوم به درّالنّظیم او آویزهٔ گوش جان اهل هوش است. رسالهای هم در ردّ مسترمارفین مسیحی نوشته، قریب به ده هزار بیت است و مثنوی به قرب هشت هزار بیت در سلک نظم کشیده است و غیر اینها نیز تألیف و تصنیف فرموده. بالجمله از اعاظم عارفین و اماجد محققین معاصرین است. چون مثنوی آن جناب حاضر نیست بعضی از غزلیاتش نوشته میشود و آن این است. درخارج شهر کرمان مرقدش مزار خلایق است:
مِنْغزلیّاته
نمیدانم که از دستت چه آمد بر سر دلها
که بوی خون همی آید ازین ویرانه منزلها
بجز مجنون که مییابد نشان از محمل لیلی
چو آراید به یک رنگی هزاران گونه محملها
گهر پنهان درین دریا و جمعی بی سرو سامان
چنین بیهوده میگردند بر اطراف ساحلها
درین میخانه ای زاهد بت و بتخانه شد ساجد
هم او مقصد هم او قاصد فَما فی الدار دَیّارا
بود گردون سرگردان به وفق رای ما گردان
غلام همت مردان که دادند این همه ما را
در جهان هیچکس از خویش خبردار نشد
غیر آن مست خرابی که به میخانه گذشت
عشق چیزی نبود تازه که نشناسد کس
این متاعی است که برهر سربازاری هست
عیب ظاهر پوشد از ما شیخ لیک
شرک پنهانیش بر ما ظاهر است
در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست
کفر و ایمان هردو هم عهدند با پیمان دوست
آدم از روز ازل جلوهٔ جانانه نمود
می به خُم رفت و سبو روی به میخانه نمود
مدعی منکر معشوق نظرباز نبود
آشنا در نظرش صورت بیگانه نمود
ره عقل ار به صورت عین حق است
ولی کفر است و ایمان مینماید
قرعهٔ هجر و وصل هر دو زدند
تا کدامین به نام ما افتد
تا بر سر مراد نهادیم پای خویش
در بارگاه قدس بدیدیم جای خویش
ما آنچه میکنیم بود از برای یار
خلق آنچه میکنند بود از برای خویش
صد گونه بلا راضیم آید به سر دل
یک مرتبه دلدار درآید ز در دل
کوثر به بصیرت بنگر نور خدا را
دانی چه بود چشم بصیرت بصر دل
به چشم حق نظر کردم جهان یکسر عدم دیدم
حوادث را سراسر غرقهٔ نور قدم دیدم
مقیمان حرم را باده در جام
من بیچاره در میخانه بدنام
من نه به خود گرفتهام ملک مراد را کمر
از دم دل شکستهای وز سر جان گذشتهای
از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی
کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده
رباعی
ممکن نبود ز قید هستی رستن
وز خلق بریدن و به حق پیوستن
الا به ارادت حقیقی با دوست
دل بستن و از بند علایق جستن
مِنْغزلیّاته
نمیدانم که از دستت چه آمد بر سر دلها
که بوی خون همی آید ازین ویرانه منزلها
بجز مجنون که مییابد نشان از محمل لیلی
چو آراید به یک رنگی هزاران گونه محملها
گهر پنهان درین دریا و جمعی بی سرو سامان
چنین بیهوده میگردند بر اطراف ساحلها
درین میخانه ای زاهد بت و بتخانه شد ساجد
هم او مقصد هم او قاصد فَما فی الدار دَیّارا
بود گردون سرگردان به وفق رای ما گردان
غلام همت مردان که دادند این همه ما را
در جهان هیچکس از خویش خبردار نشد
غیر آن مست خرابی که به میخانه گذشت
عشق چیزی نبود تازه که نشناسد کس
این متاعی است که برهر سربازاری هست
عیب ظاهر پوشد از ما شیخ لیک
شرک پنهانیش بر ما ظاهر است
در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست
کفر و ایمان هردو هم عهدند با پیمان دوست
آدم از روز ازل جلوهٔ جانانه نمود
می به خُم رفت و سبو روی به میخانه نمود
مدعی منکر معشوق نظرباز نبود
آشنا در نظرش صورت بیگانه نمود
ره عقل ار به صورت عین حق است
ولی کفر است و ایمان مینماید
قرعهٔ هجر و وصل هر دو زدند
تا کدامین به نام ما افتد
تا بر سر مراد نهادیم پای خویش
در بارگاه قدس بدیدیم جای خویش
ما آنچه میکنیم بود از برای یار
خلق آنچه میکنند بود از برای خویش
صد گونه بلا راضیم آید به سر دل
یک مرتبه دلدار درآید ز در دل
کوثر به بصیرت بنگر نور خدا را
دانی چه بود چشم بصیرت بصر دل
به چشم حق نظر کردم جهان یکسر عدم دیدم
حوادث را سراسر غرقهٔ نور قدم دیدم
مقیمان حرم را باده در جام
من بیچاره در میخانه بدنام
من نه به خود گرفتهام ملک مراد را کمر
از دم دل شکستهای وز سر جان گذشتهای
از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی
کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده
رباعی
ممکن نبود ز قید هستی رستن
وز خلق بریدن و به حق پیوستن
الا به ارادت حقیقی با دوست
دل بستن و از بند علایق جستن
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۸
پس از مرو قصد سرخس کرد و چون به سرخس آمد، پیش امام ابوعلی زاهربن احمد شد، که مفسر و محدث و صاحب حدیث بود و مذهب شافعی در سرخس او اظهار کرد و از وی پدید آمد و این چند امام بودند که به برکۀ انفاس ایشان اهل این ولایتها از بدعت اعتزال خلاص یافتند و به مذهب شافعی باز آمدند: حمیدرمحویه در شهرستانه و فراوه و نسا، و بوعمرو فراهی در استو و خوجان، و بولبابۀ میهنی در ابیورد و خاوران، و بوعلی در سرخس، رحمةاللّه علیهم اجمعین.
پس شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بامداد بربوعلی تفسیر خواندی، و نماز پیشین علم اصول، و نماز دیگر اخبار رسول اللّه علیه السلم. و درین هر سه علم شاگرد بوعلی فقیه بود و تربیت این امام به سرخس است.
پس شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بامداد بربوعلی تفسیر خواندی، و نماز پیشین علم اصول، و نماز دیگر اخبار رسول اللّه علیه السلم. و درین هر سه علم شاگرد بوعلی فقیه بود و تربیت این امام به سرخس است.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۱ - رقم باشی گری و تیول میرزا جعفرخان مهندس باشی
آنکه مهندس نظام قدر و محاسب مهام بشر که طاق نه رواق گردون بی قائم و ستون افراشته و تدبیر مصالح املاک بتدویر دوایر افلاک مقرر داشته، ذات اشرف ما را واسطه نظم دین و دولت ورابطه جمع شرع وشوکت کرد وضبط ثغور اسلام وجبر کسور انام را بعهدة اهتمام ما سپرده، بر ذمت همت ما بحکم شرع مطاع و فرمان واجب الاتباع، تمهید نظامی رایق و تجدید قراری لایق، که موجب رضای خالق و عصام خلایق شود؛ لازم آمد تا مقلدان شریعت غرا و متقلدان سیف غزا در اجتهاد ادآب جهاد مستبد، بر مقابله و مقاتله اعدای دین مستعد گشته؛ شوکت اسلام از صدمت خصام مصون و حوزه ملک از مداخلت شرک مصون آید. فعلی هذا هر که رموز قتال و رسوم جدال را بقانون نظام متین و آئین دین مبین بهتر و برتر داند و دارد و شرط جهاد و دفاع و ضبط بلاد و بقاع را بطرح و طرز سدید سزا و بجا آید و آرد، فزون از حد و حساب منظور نظر عاطفت نصاب آید. عالیجاه فطانت و فراست انتباه سلاله السادات العظام میرزا جعفر مهندس که در بدایت جوانی حسب الاشاره بتحصیل هندسی و ریاضی و تکمیل آداب نظام بمملکت انگلیس مأمور شد، پس از مدتی که حصول علم مأمور برا حایز بحضور باهرالنور ما فایز گشت، او را در علم و عمل بر وجه اتم و اکمل آزمودیم، فی الحقیقه در حساب و هندسه که بفنون ریاضی و تعیین قلعه و سنگر و ترتیب لشکر و معسکر کامل و ماهر بود و ذهن و قادش و فکر نقادش در حل اشکال ریاضی بر مفترعات اقلیدس و مخترعات بطلمیوس غالب و قاهر، در ازای این حسن تعلم بر همگنان تقدم یافته، مهندسین سرکار اشرف را باشی و خدمات شایسته از او ناشی گشته، مقرر داشتیم از این حسن تعلیم مستوجب مزید احسان و تکریم آید، متوجهات قریه فلان را در هذه السنه فلان بموجب تفصیل بتیول ابدی و سیور غال سرمدی عنایت فرمودیم الخ.
والسلام
والسلام
قائم مقام فراهانی : رسالهها
رساله عروضیه
ابتدای هر سخن و افتتاح هر کلام بنام پروردگاری شایسته و سزاست که بیت موزون فلک را بی وتد و سبب برافراشت و سقف مرفوع سما را بی عروض و ضرب بپا داشت. بحور بروج را بلالی نجوم موشح کرد و دوایر چرخ دوار را بی حاجت خط پرگار پدید آورد و شطرین لیل و نهار را در فصلین خزان و بهار موازی و موازن سازد و در سایر اوقات چنان ناقص و مضاعف و معلول و مزاحف آرد که گاه مقطوف ومخرومند و گاه مذیل و مجزوم.
صدر آفاق را در هر عشا و اشراق مقطع روز رخشان کند و مطلع مهر درخشان که:
جعلنا اللیل لباسا و جعلنا النهار معاشا، چرخ برین را متحرک و دایر ساخت و مرکز زمین را ساکن و ثابت، تا بحور نعمای عام واوزان احسان و انعام را از شگون این سکون و برکات آن حرکات در بسیط زمین و مدیر زمان پدید آورد وکمال قدرت خویش ظاهر کند و جمال رحمت باهر.
هوالذی اسل رزسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله ولوکره المشرکون.
هادی سبل خواجه رسل سلام الله و صلواته علیه را با حجت بلاغت و معجز فصاحت نزد گروه مشرکین و هدم اساس کفر و کین فرستاد: لیهلک من هلک عن بینه و یحئی من حئی عن بینه، جبرئیل ایمن تنزیل مبین بیاورد که جمله معلقات حکم مطلقاًت یافت و غوغای منکران بر کران رفت و الزام مدعیان عیان گشت. فالحمدلله الذی انزل علی عبده الکتاب والصلوه علی عبده الذی صدق بالحق و نطق بالصواب و علی آله الاطیاب و اولاده الانجاب.
و بعد: این عریضه ای است عاجزانه و ذریعه چاکرانه از عبد ضعیف آثم جانی ابوالقاسم ابن عیسی الحسنی الحسینی الفراهانی بخاک راه و غبار درگاه ولیعهد دولت اسلام و نگهبان ملت سید انام، حارس ملک توران و ایران، حافظ ثغر اسلام و ایمان، سیف صقیل غزا و جهاد، سد سدید ثغور و بلاد، وارث تاج جمشید، ثالث ماه و خورشید، داور دوران، مایة امن و امان.
نامور خسرو و خصم افکن عباس شه، آنک
پای تا سر همه زیبنده تاج و کمر است
ابدالله عیشه و نصر جیشه و اید اعوانه و شید ارکانه که فدای خاکپای فلک فرسایت گردم، این غلام بکنج فقر و گنج شکر و توشه قناعت و گوشه فراغت خو کرده، از بد حادثه این جا بپناه آمده ایم که بقیه عمر وظیفه دعاگوئی در ظل اعتاب والا، با فراغ بال و رفاه حال، تقدیم توانم کرد از طعن لسان و ضرب کسان مأمون و مصون بوده واجد الهم و فاقد الغم حامد وداعی شوم، جاهد و ساعی باشم ولی اکنون از مساوی بخت بد و فحاوی کار خود چنان میبینم که دست امل و پای امیدم از ذیل این مرام و نیل این مقام نیز کوتاه و کشیده باشد.
گوشه گرفتم ز خلق و فایده نیست
گوشه چشمش بلای گوشه نشین است
اگر تا حال آسمان کبود را با این بنده، رأی بدخوئی بود و یا دشمنان حسود را، راه بدگویی، نه جرم و عصیان بود و نه کفر وکفران که ناصوابی راه صوابی در جواب گویم یا ناسزائی را بمعارضه مثل، سزا دهم.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص
خلاف امروز که سر و کار این غلام با عتبات عالیات افتاده که:
لودنوت انمله لاحترقت.
دور زمانه دشمنم گردش چشم یار هم
یار کمر بقتل من بسته و روزگار هم
این بنده را غایت فخر و اعتبار است، نه مایة ننگ و عار که صریع ارباب خود باشم نه قریع اذناب خود.
چون میتوان بصبوری کشید بار عدو را
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
ولیکن ابنای ملوک را قانون سلوک با گدایان کوی و فقیران دعاگوی چندان که خوب تر بود، مرغوب تر آید، چرا که پادشاهان را خاطر گدایان جستن هنر است نه خستن و حرمت درویشان خواستن کمال است نه کاستن.
به ذات پاک خدا و تاج و تخت والا سوگند که این بنده اگر جسارتی کرده است بواسطه آن بوده است که حکیمان گفته اند:
دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی
چاکران اعتاب دولت را که پرورده خوان الوان نعمتند، منتهای ناسپاسی و حق ناشناسی است که هر چه بینند و دانند عرض آن را فرض ندانسته، تامل جایز شمارند.
فدوی دیدم که شاهزادگان عظام در علم عروض از نو شروعی کرده اند و مسائلی چند آموخته اند که نه در هیچ کتاب است و نه بر وفق صواب، لاجرم التزام خاموشی را نوعی از فراموشی حق نعمت دیده بتکلیف و اصرار نواب امیرزاده کامکار سیف الملوک میرزا عزنصره و دامت شوکته همین قدر عرض کردم که بالمثل لفظ همه در شعر شهدی وتد مجموع است نه سبب ثقیل و کنیه در بیت ابن مالک بر وزن فعلن است نه مفتعلن و تساوی چهار مصراع رباعی در اوزان بیست و چهارگانه لزوم مالایلزم است نه واجب و لازم.
فدایت شوم غافل از این که قول حق همه جا مایة طعن و دق خواهد شد و این غلام ثالث سیبویه و جامی در مجلس یحئی برمکی و مدرس ملای مکتبی خواهم بود.
همانا معروض خاطر خطیر والاگشته باشد که از آن روز تا حال نقل این غلام نقل مجاس و سر عشر مدارس شده، گاه و بی گاه از فرقه طلاب و حلقه کتاب بر نقض ورد این غلام در کار استمدادند و مشغول استشهاد. لکن کفی بالله شهیدا که اگر این گونه اجتهاد در کار غزا و جهاد میشد، این زمان نامی از گروه روس در ثغور ملک محروس نمانده بود.
تو با شاه چین جوی جنگ و نبرد
ز گردون فرازان برانگیز کرد
چه خواهی ز جان یکی مرد پیر
که کاووس خواندی و راشیر گیر
این غلام اگر عود و صندل باشم و یا چوب جنگل و سرو فرخار یا شاخ پرخار، شک نیست که در باغ این دولت بی زوال رسته ام و از خاک و آب این اعتاب والا نشو ونما جسته، العیاذ بالله بحث بر مبدا وارد خواهد آمد که چرا تخم خار در باغ خاص کاشته اند و بیخ تلخ را در مورد سی ساله تربیت داشته؟
من ار خارم اگر گل چمن آرائی هست
که از آن دست که میپروردم میرویم
این غلام بنفس خویش از مشت خاک و خار و خاشاک نابودتر و بی وجودتر است ولکن بفرهمت و شکوه دولت والا، شاید چندان ظرف لغو و لفظ حشو نباشم که بعد از چهل سال رنج بردن و دود چراغ خوردن باز در علوم مبادی وامانم یا عروض و قوافی ندانم اگر قومی از ابنای زمان:
کفر ایرالحسنا قلن لوجهها
حسدا و بغضا انها الدمیم
چنانم جلوه دهند که فلان در کار دین بغایت کاهل است و درکا دنیا بسیار جاهل، چه غم که طایفه درویشان را با دنیای ایشان کاری نیست و اگر کاری در باب مذهب و کیش است با خدای خویش است و بس.
کس چه داند که پس پرده که خوب است و که زشت؟
بلی در باب حفظ و روایت و فن فضل و بلاغت اگر تاکید امعان و تجدید امتحان در کار است بحمدالله گوی و چوگان موجود است و اسب و میدان حاضر
اذا شئت ان الهو بلحیه احمق
اریه غباری ثم قلت له الحق
بنده کمترین که دایما چون بخت ولیعهد خرم و شکفته است نه چون قلب حسودان درهم و آشفته، از این است که غایت بضاعت و مایة استطاعتش همین کلک شکسته است و نطق فرو بسته که هیچ آفریده را از فضل خدا و یمن توجه والا، امکان قدرت نیست که تواند این اسباب دعاگوئی و آلت ثناخوانی را از من واستاند؟
شیخ شبلی را حکایت کنند که یکی از سفرها دزد بر کاروان زد و هر کس را در غم مال افغان و خروش برخاست گر او که هم چنان ساکن و صابر بود و خندان و شاکر که موجب تعجب سارقان گشته، وجه آن باز پرسیدند، گفت: این جماعت را مایة بضاعت همان بود که رفت، خلاف من که آنچه داشتم کماکان باقی است و امثال شما را تصرف در آن نیست.
تصدقت گردم تا گروه و شاه را راه سخن بسته گردد و عموم حساد راحبل نفس گسسته، عرض این مطلب در حکم وجوب است که این غلام وجود ذات و شهود صفات دودمان سلطنت را نور فوق الانوار و طور ماعدالاطور میدانم بوصفی که اصلا وجه شبه و ربط و نسبت با این اجناس و انواع و تکوین و ابداع که معروف علما و حکما و مصطلح متاخرین وقدماست ندارند، بل عالم آن وجودات پاک و شهودات تابناک ماورای عالم آب و خاک است که اگر علمشان بالمثل عین ذات باشد یا فعلشان از خوارق عادات لیس هذا اول قاروره کسرت فی الاسلام کار پاکان را قیاس از خود مگیر. عیسی علی نبینا و علیه السلام در عهد صبی و مهد قماط ناطق و صادق بود و بپاکی مادر شاهد شد.
پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بمکتبی نرفته و ابجدی ناخوانده، معلم علوم اولین و آخرین بود و مقنن رسوم دنیا و دین.
کذلک امثال این امور از کسانی که سلطنت کونین را حایزند و درک افهام ما از کنه احوالشان عاجز، بعید و بدیع نیست، خواه پادشاه عهد باشند یا در خوابگاه مهد، عجبی نباشد که طرح افلاک را مهندس شوند و شرح اسرار را مدرس و علم ازل را محقق و پیر خرد را مصدق.
ولکن در سایر مواد تصدیق طایفه متعلمان بر کمال فضل معلم چنان است که امام جماعت را سلسله اجازت منهی بماموم گردد و جناب شیخ از عوام شهر بر ثبوت فضایل واجتهاد خود در مسائل فتوا کند و امضا ستاند و عرض عرفان و افضال نزد صبیان و اطفال نیز بعینها مثل اسب تازی و نیزه بازی حق نظر مافی در مدرسه چهارباغ اصفهان است و تصدیق شجاعت خواستن از طلاب رشت و مازندران.
تیمور گورکان که سید جرجانی را با فاضل تفتازانی بمعارضت نشاند، قومی از تلامذه بوالفضول بتعبیر فاضل برخاستند که چرا اظهار عجز خود کردی نه انکار قول خصم و حال آن که تیمور پادشاهی بود در کشور خویش و در عالم علم درویش. فاضل گفت: کدام عجز و الزام بالاتر از آن باشد که چون منی را عالمان جاهل شناسند و جاهلان عالم؟
شیخکی مدعی را که کودکی مبتدی زیرک و منتهی گوید اگر فی الفور باور کند و سبلت مالد، جای خنده عقول و الباب است بل وقت گریه بر علوم و آداب.
نیست نحاس کش از مطرقه داند همه کس
سبز دارد بن دندان ضواحک نحاس
معنی علم و فضل نه تنها سپیدی جامه و سیاهی نامة وهامه گردکانی و عمامه آسمانی است وبس، بل چندان مایة تمییز ضرور است که لااقل معده خویش را از معدن علم فرق کند، بخار فضول را از بخور فضایل باز شناسد.
غافل ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
گوهر علم نه چندان خوار و بی مقدار است که بی زحمت و ریاضت مورد افاضت گردد و هر کس را بنیل آن امکان دسترس باشد و آن گاه مشتی سفله ناچیز، ابله بی تمیز، غافل هرزه گرد. فتنة خواب و خور، بدخوی تندرو، پرگوی کم شنو، که غایت کسبشان قبل و قال است و حاصل علمشان مراء و جدال.
باده درد آلودشان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
خصوصا وقتی که با سلیقه کج طریقه لج پیش گیرند و هر چه را فرضا ادراک کنند عمدا انکار نمایند. راه گریز و جای تدبیر نخواهد بود جز پناه بردن بخدای خود و داوری آوردن بحضرت ولیعهد.
اینک این غلام بخدای خویش پناه برده و بدیوان عزیز داوری آورده آنچه در مسائل عروضی مایة غوغا و مابه اله عوی بود در ضمن چند باب نگاشته است و چند فصل در مقدمه مرقوم داشته، چشم آن دارد که اگر خطائی رفته، مربی و ستار باشند و اگر صوابی گفته از تربیت آن سرکار دانند.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
امید است که تا جهان است خدای جهان عزشانه، سایه این جهانبان را بر مفارق جهانیان پاینده دارد و یک طرفه العین این بنده ضعیف را بی شمول عنایت و شکوه حمایت خدام آن آستان باقی نگذارد و یرحم الله عبدا قال آمینا
یا رب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادرسی هست همان است
یک لحظه معاذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا بکران است
فصل اول در بیان این مطلب که هیچ عروضی بی وجود سه صفت استاد فن نگردد:
اول: آن که خود بلاطبع موزون باشد و هرگاه در مراتب شاعری بپایه ادیب و رشید که از ائمه شعر و استاد این علمند نباشد و مثل شب آدینه و من مست و خراب نتواند گفت، باری از یوسف عروضی وانماند که گفته است:
چون یک الف بضرب فزائی بذال گوی
مفتوح میم میخوان، مضموم دال گوی
چرا که هر چند شعربافی را با شعر بافی فرق گزاف است.
باز جولاه و جوال باف از روی حق وانصاف بهتر از سایر محترفه و اصناف، بدقایق نسج حریر و شال کشمیر برمی خورند و هر که در مدت عمر خویش ذرع و مقراضی ندیده و یک تارنخ بسوزنی نکشیده، اگر هر دم جامه دلق در بر خلق بیند و نام الوان و انواع آن را یاد گیرد، دعوی نتواند کرد که دقایق فن خیاطت را خوب دانم و قطاعی لباس باندازه اشخاص نیکو شناسم و حال این که کسوت اوزان را بر قامت الفاظ راست کردن، خاص قوای باطن است و قطاعی دیبای چین باندازه آن و این، کار اعضای ظاهر و درک دقایق که بحس بصر آسان است و فهم حقایق آن بفکر و نظر دشوار، اعشی گوید:
شتان ما یومی علی کورها
ویوم حیان اخی جابر
صاحب بن عباد در بحر حدی عشر از کتاب بحرواللآلی گوید:
والحق ان الشاعر ان لم یکن عروضیا یمکن ان یسلم قوله عن الخطاء و الزلل فی سوق الاراجیف و العلل و سب الاعاریض و الضروب و استعمال الاوزان والبحور کابن بابک و السندی و شیخنا الزعفرانی ایدهم الله تعالی و العروضی ان لم یکن شاعرا لایمکنه الوصول الی انشاد دقایق الشعر و الوقوف بطرز نسایح الفکر الا بطول السهاد وفرط خرط القتاد و رکوب مهره صعبه القیاد و ربما ان یظفر بالمراد بعد غایه الحد وکمال الاجتهاد کابی قایم القمی والعطوی و الخطائی و اما بجامع بین العروض و القریض و الراتع فی روض الادب الاریض کمن یغرس الاشجار فیقطف الاثمار و منتطق بالآداب فینطق بالاشعار فما هو الا الشیخ الادیب القاضی الحسیب البارع اللبیب عبدالعزیز الجرجانی ایدالله العزیز بفضله الصمدانی و قوم محتسبی فنائنا الخالصین من اودائنا کالخوارزمی والسلامی وابی محمدالخازن والا ستاذابی فضل الضبی و بعض الطائیین علی الحضرت کابی طبیب الکندی و ابی طالب الاسوئی و الهمدانی، الذین ذهبوا فی هذالباب مذهب ابی نواس حیث یقول:
الا فاسقنی خمرا و قل لی هی الخمر
و لا تسقنی سرا اذا مکن الجهر
فهم قاده اهل الفضل و ساده ادبائ العصر الجامعون بین العلم و العمل و الصنفان الاولان لایعد ان من فحول الاساتید و لا من قروم الصنادید النقص یلز مهالا محاله، اما بعدم العلم بقواعد الفن اولفرط الجهل بدقایق الشعر.
فلیس الاول منهاکمن یدخل سوح البساتین و یستبرد تحت الغصون والافانین ویقطف انوات الثمار و یاکل منهما الاطایب و الخیار غافلا عما اعتبره الاقوام من الاسماء والاعلام، جاهلا به آن ها روض او رمس ظل او شمس، شجر اوحطب، عنب او رطب، بل یجهل وصف الحلو و المر لایفرق بین البیض و الحمر و ما زال یستحلی الذوق و یستکثر الشوق و لایعرف مما یذوق و الی مایشوق و اما الثانی فیضحی عالما بجمیع الاسماء والالوان فارقا بین حسک السعدان و الشجر البان بقوه البیان و الحجه و البرهان، عارفا بحدالحلو و المر، واضعا لکل منهما الجنس و النوع و الخاصه و الفصل، لکنه لم یدخل روضه فی عمره و لم یاکل تمره طول ذهره بل عرف النخل بالدرس لا بالغرس و التمر فی الطرس لا فی الضرس و الشمایل فی الرسایل لا فی الخمایل والشاقین بالحقایق لا فی الحدایق فرای الظلال فی الخیال و الغصون فی المتون و الاوداق فی الاوراق کما قر عالحسب من الصحف والامطار من الاسطار و الارواح من الالواح و لم یزل مشوفا بشرح اصول الاعناب فی الفصول و الابواب، مشغولا لوصف التین عن دلیل البساتین، قانعا بالوصف عن الوصل، راضیا بالقوه عن الفعل، شاغل الشفتین بالحرکات زایل الکفین عن البرکات، زاهلا عن حقیقه الذات فی شرح الصفات واغلا فی الشروح والبیانات، فویلاه کیف یشرح بالبیان مالم یشهده بالعیان، تنباء کالسجاح فتاتی بالاسجاع فینطق عن الهوی من غیر ان یری من ایات ربه الکبری، هیهات هیهات لعمری ما اشبه حاله فی ذلک الوقت بما نحن فیه الان من معرفه الجنه الجنان و النخله و الرمان و جنا جنتیه دان و سایر ما رویناه من الاخبار و رایناه فی القرآن.
آورده اند که یکی از احفاد طاهر، بحتری شاعر را پرسید که رأی تو در باب سلم و ابی نواس چون است و کدام در پایه شاعری افزونند؟ بحتری ابونراس را ترجیح داد، طاهری گفت: عجب که برخلاف احمد ثعلب که استاد علم ادب است سخن گویی؟! بحتری گفت: لابل عجب از اوست که خود بهره شاعری ندارد و درباره شاعران سخن گوید، نظیر این است آن چه اسحق موصولی در اغانی خود حکایت کند که وقتی هارون الرشید از ابی نواس پرسید که فرزدق و جریر کدامیک اشعرند؟ ابونراس جریز را عرض کرد، هارون گفت: ویحک یا فاجر اتخالف ابی عبیده؟ قال بلی جعلت فداک لانه اهل العلم و انا اهل الشعر و هل تعرف دقایق الشعر من لا یتعب نفسه فی مضایق الفکر؟
ثانی آن که: اول اخذ علم از حضرت استاد کند، بعد از آن دعوی تعلیم و ارشاد، نه آن که استاد ندیده خود را استاد بیند و از کس نیاموخته آموزگار کسان گردد، یوسف عروضی که در پارسی اولین استاد عروضیات است گوید:
این علم اگرچه اول آسان رسد بدست
بر این امید فارغ هم میتوان نشست
زیرا که چون ببحر قواعد فرو شوی
بازی خوری وهر چه نه از شیخ بشنوی
گر علم یادگیری از استاد یادگیر
ورجهل محض خواهی از خویش یاد گیر
وقد صرح الصاحب بهذا المعنی فی البحر الثانی من بحوراللآلی حیث قال و لم یزل هذا العلم یغر ناظره فی بادی النظر و یزعم رقی منهه بشاهق من الفضل و المهاره و شامخ من کمال الساده و القاده فی السبق و التقدم غیر مفتقر الی الاخذ و التعلم مع انه فی اسفل المراتب من سلمه و اول الاخذ من معلمه فحینئذ لابد للطالب الجاهد ان یکنس ذهنه عن وساوس الوهم لیانس طبعه باوانس العقل و لایقنع بالمراتب السافله من الله الفوز بمدارج الرشاد و یتلو تلوکل شیخ و استاد، فیفید بعد ما یستفید و یتکلم بعد ما یتعلم.
ثالث آن که در تتبع دواوین شعرا و حفظ روایت اشعار عرب و عجم ماهر باشد، چرا که اصل وضع این علم از روی اقوال شعر است و استشهاد واضع باشعار آنها.
پس هر که در روایت و حفظ قادر باشد، بر دقایق این علم واقف تر بود، قومی که آن بضاعت را فاقدند، در این صناعت فایق نیایند و هر چند به کنه مسائل عالم باشند و در فکر شعر عاجز بشوند با غزارت طبع محض و کمال شاعری بی ممارست تام، در کلام شاعران نه خود کامل و استاد گردند، نه قولشان قابل استناد. یوسف گوید:
هر کوز شعر تازی دارد بسی بیاد
او را درین صناعت خوانیم اوستاد
زیرا که فارسی کم و تازی فزون بود
وان کوز هر دو ماند استاد چون بود
صاحب ابن عباد، در بحر سادس عشر که مواد اشتباه رجز و سریع را بیان کند، خطابی بل عتابی بابوحاتم عروضی کرده که چرا بحث ابن راوندی ملعون رادر این دو بیت جناب ولایت ماب صلوات الله وسلامه علیه که فرموده اند:
یا ایها السائل عن اصحابی
لو کنت تعنی آخر الصواب
انبئک عنهم غیر ما یکذبون
بانهم اوعیه الکتاب
در مقام جواب برآمدی و نوعی رد کردی که عذر تو از گناه تو زبون تر است بحث او از جواب توبی زبان تر است، پس صدر سخن را بدو بیت که در هجو اشجع سلمی موشح داشته گوید:
ایها المدعی سلیما سفاها
لست منها الاقلامه ظفر
انما انت من سلیم کواو
الحقت فی الجهاء ظلما بعمر
از اواخر این کلام چنین مستفاد میشود که استاد عروضی را تتبع اقوال علما لازم است، نه اشعری که از حسن لفظ و معنی عاری است.امام فخری هم در این قول متابعت او را کرده است.
فضولی نیز در تحفه الاحباب گوید: که بسا شعر است که مطلقاً حسن لطافت ندارد و بواسطه صحت وزن، شاهد عروضیان است مثل:
ای برگ گل سوری – تو مکن ز ما دوری – خسته ام ز مهجوری – بسته ام ز رنجوری
و ظاهر است که اختلاف این اقوال با مفهوم این عبارات صاحب، بواسطه اختلاف سلق و طبایع است، مع هذا باز رحم الله معشر الماضین چرا که امروز از مدعیان این فن یک تن یافت نشود که شعر گوید و بد گوید و کم داند و بوئی از شیخ شنیده باشد نه روئی از شیخ دیده وجودش را مغتنم باید دانست، بل سجودش را مفترض باید شمرد و اگر بانصاف امعان نظر شود قمی بسیار است و طالقانی در میان نیست.
صدر آفاق را در هر عشا و اشراق مقطع روز رخشان کند و مطلع مهر درخشان که:
جعلنا اللیل لباسا و جعلنا النهار معاشا، چرخ برین را متحرک و دایر ساخت و مرکز زمین را ساکن و ثابت، تا بحور نعمای عام واوزان احسان و انعام را از شگون این سکون و برکات آن حرکات در بسیط زمین و مدیر زمان پدید آورد وکمال قدرت خویش ظاهر کند و جمال رحمت باهر.
هوالذی اسل رزسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله ولوکره المشرکون.
هادی سبل خواجه رسل سلام الله و صلواته علیه را با حجت بلاغت و معجز فصاحت نزد گروه مشرکین و هدم اساس کفر و کین فرستاد: لیهلک من هلک عن بینه و یحئی من حئی عن بینه، جبرئیل ایمن تنزیل مبین بیاورد که جمله معلقات حکم مطلقاًت یافت و غوغای منکران بر کران رفت و الزام مدعیان عیان گشت. فالحمدلله الذی انزل علی عبده الکتاب والصلوه علی عبده الذی صدق بالحق و نطق بالصواب و علی آله الاطیاب و اولاده الانجاب.
و بعد: این عریضه ای است عاجزانه و ذریعه چاکرانه از عبد ضعیف آثم جانی ابوالقاسم ابن عیسی الحسنی الحسینی الفراهانی بخاک راه و غبار درگاه ولیعهد دولت اسلام و نگهبان ملت سید انام، حارس ملک توران و ایران، حافظ ثغر اسلام و ایمان، سیف صقیل غزا و جهاد، سد سدید ثغور و بلاد، وارث تاج جمشید، ثالث ماه و خورشید، داور دوران، مایة امن و امان.
نامور خسرو و خصم افکن عباس شه، آنک
پای تا سر همه زیبنده تاج و کمر است
ابدالله عیشه و نصر جیشه و اید اعوانه و شید ارکانه که فدای خاکپای فلک فرسایت گردم، این غلام بکنج فقر و گنج شکر و توشه قناعت و گوشه فراغت خو کرده، از بد حادثه این جا بپناه آمده ایم که بقیه عمر وظیفه دعاگوئی در ظل اعتاب والا، با فراغ بال و رفاه حال، تقدیم توانم کرد از طعن لسان و ضرب کسان مأمون و مصون بوده واجد الهم و فاقد الغم حامد وداعی شوم، جاهد و ساعی باشم ولی اکنون از مساوی بخت بد و فحاوی کار خود چنان میبینم که دست امل و پای امیدم از ذیل این مرام و نیل این مقام نیز کوتاه و کشیده باشد.
گوشه گرفتم ز خلق و فایده نیست
گوشه چشمش بلای گوشه نشین است
اگر تا حال آسمان کبود را با این بنده، رأی بدخوئی بود و یا دشمنان حسود را، راه بدگویی، نه جرم و عصیان بود و نه کفر وکفران که ناصوابی راه صوابی در جواب گویم یا ناسزائی را بمعارضه مثل، سزا دهم.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص
خلاف امروز که سر و کار این غلام با عتبات عالیات افتاده که:
لودنوت انمله لاحترقت.
دور زمانه دشمنم گردش چشم یار هم
یار کمر بقتل من بسته و روزگار هم
این بنده را غایت فخر و اعتبار است، نه مایة ننگ و عار که صریع ارباب خود باشم نه قریع اذناب خود.
چون میتوان بصبوری کشید بار عدو را
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
ولیکن ابنای ملوک را قانون سلوک با گدایان کوی و فقیران دعاگوی چندان که خوب تر بود، مرغوب تر آید، چرا که پادشاهان را خاطر گدایان جستن هنر است نه خستن و حرمت درویشان خواستن کمال است نه کاستن.
به ذات پاک خدا و تاج و تخت والا سوگند که این بنده اگر جسارتی کرده است بواسطه آن بوده است که حکیمان گفته اند:
دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی
چاکران اعتاب دولت را که پرورده خوان الوان نعمتند، منتهای ناسپاسی و حق ناشناسی است که هر چه بینند و دانند عرض آن را فرض ندانسته، تامل جایز شمارند.
فدوی دیدم که شاهزادگان عظام در علم عروض از نو شروعی کرده اند و مسائلی چند آموخته اند که نه در هیچ کتاب است و نه بر وفق صواب، لاجرم التزام خاموشی را نوعی از فراموشی حق نعمت دیده بتکلیف و اصرار نواب امیرزاده کامکار سیف الملوک میرزا عزنصره و دامت شوکته همین قدر عرض کردم که بالمثل لفظ همه در شعر شهدی وتد مجموع است نه سبب ثقیل و کنیه در بیت ابن مالک بر وزن فعلن است نه مفتعلن و تساوی چهار مصراع رباعی در اوزان بیست و چهارگانه لزوم مالایلزم است نه واجب و لازم.
فدایت شوم غافل از این که قول حق همه جا مایة طعن و دق خواهد شد و این غلام ثالث سیبویه و جامی در مجلس یحئی برمکی و مدرس ملای مکتبی خواهم بود.
همانا معروض خاطر خطیر والاگشته باشد که از آن روز تا حال نقل این غلام نقل مجاس و سر عشر مدارس شده، گاه و بی گاه از فرقه طلاب و حلقه کتاب بر نقض ورد این غلام در کار استمدادند و مشغول استشهاد. لکن کفی بالله شهیدا که اگر این گونه اجتهاد در کار غزا و جهاد میشد، این زمان نامی از گروه روس در ثغور ملک محروس نمانده بود.
تو با شاه چین جوی جنگ و نبرد
ز گردون فرازان برانگیز کرد
چه خواهی ز جان یکی مرد پیر
که کاووس خواندی و راشیر گیر
این غلام اگر عود و صندل باشم و یا چوب جنگل و سرو فرخار یا شاخ پرخار، شک نیست که در باغ این دولت بی زوال رسته ام و از خاک و آب این اعتاب والا نشو ونما جسته، العیاذ بالله بحث بر مبدا وارد خواهد آمد که چرا تخم خار در باغ خاص کاشته اند و بیخ تلخ را در مورد سی ساله تربیت داشته؟
من ار خارم اگر گل چمن آرائی هست
که از آن دست که میپروردم میرویم
این غلام بنفس خویش از مشت خاک و خار و خاشاک نابودتر و بی وجودتر است ولکن بفرهمت و شکوه دولت والا، شاید چندان ظرف لغو و لفظ حشو نباشم که بعد از چهل سال رنج بردن و دود چراغ خوردن باز در علوم مبادی وامانم یا عروض و قوافی ندانم اگر قومی از ابنای زمان:
کفر ایرالحسنا قلن لوجهها
حسدا و بغضا انها الدمیم
چنانم جلوه دهند که فلان در کار دین بغایت کاهل است و درکا دنیا بسیار جاهل، چه غم که طایفه درویشان را با دنیای ایشان کاری نیست و اگر کاری در باب مذهب و کیش است با خدای خویش است و بس.
کس چه داند که پس پرده که خوب است و که زشت؟
بلی در باب حفظ و روایت و فن فضل و بلاغت اگر تاکید امعان و تجدید امتحان در کار است بحمدالله گوی و چوگان موجود است و اسب و میدان حاضر
اذا شئت ان الهو بلحیه احمق
اریه غباری ثم قلت له الحق
بنده کمترین که دایما چون بخت ولیعهد خرم و شکفته است نه چون قلب حسودان درهم و آشفته، از این است که غایت بضاعت و مایة استطاعتش همین کلک شکسته است و نطق فرو بسته که هیچ آفریده را از فضل خدا و یمن توجه والا، امکان قدرت نیست که تواند این اسباب دعاگوئی و آلت ثناخوانی را از من واستاند؟
شیخ شبلی را حکایت کنند که یکی از سفرها دزد بر کاروان زد و هر کس را در غم مال افغان و خروش برخاست گر او که هم چنان ساکن و صابر بود و خندان و شاکر که موجب تعجب سارقان گشته، وجه آن باز پرسیدند، گفت: این جماعت را مایة بضاعت همان بود که رفت، خلاف من که آنچه داشتم کماکان باقی است و امثال شما را تصرف در آن نیست.
تصدقت گردم تا گروه و شاه را راه سخن بسته گردد و عموم حساد راحبل نفس گسسته، عرض این مطلب در حکم وجوب است که این غلام وجود ذات و شهود صفات دودمان سلطنت را نور فوق الانوار و طور ماعدالاطور میدانم بوصفی که اصلا وجه شبه و ربط و نسبت با این اجناس و انواع و تکوین و ابداع که معروف علما و حکما و مصطلح متاخرین وقدماست ندارند، بل عالم آن وجودات پاک و شهودات تابناک ماورای عالم آب و خاک است که اگر علمشان بالمثل عین ذات باشد یا فعلشان از خوارق عادات لیس هذا اول قاروره کسرت فی الاسلام کار پاکان را قیاس از خود مگیر. عیسی علی نبینا و علیه السلام در عهد صبی و مهد قماط ناطق و صادق بود و بپاکی مادر شاهد شد.
پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بمکتبی نرفته و ابجدی ناخوانده، معلم علوم اولین و آخرین بود و مقنن رسوم دنیا و دین.
کذلک امثال این امور از کسانی که سلطنت کونین را حایزند و درک افهام ما از کنه احوالشان عاجز، بعید و بدیع نیست، خواه پادشاه عهد باشند یا در خوابگاه مهد، عجبی نباشد که طرح افلاک را مهندس شوند و شرح اسرار را مدرس و علم ازل را محقق و پیر خرد را مصدق.
ولکن در سایر مواد تصدیق طایفه متعلمان بر کمال فضل معلم چنان است که امام جماعت را سلسله اجازت منهی بماموم گردد و جناب شیخ از عوام شهر بر ثبوت فضایل واجتهاد خود در مسائل فتوا کند و امضا ستاند و عرض عرفان و افضال نزد صبیان و اطفال نیز بعینها مثل اسب تازی و نیزه بازی حق نظر مافی در مدرسه چهارباغ اصفهان است و تصدیق شجاعت خواستن از طلاب رشت و مازندران.
تیمور گورکان که سید جرجانی را با فاضل تفتازانی بمعارضت نشاند، قومی از تلامذه بوالفضول بتعبیر فاضل برخاستند که چرا اظهار عجز خود کردی نه انکار قول خصم و حال آن که تیمور پادشاهی بود در کشور خویش و در عالم علم درویش. فاضل گفت: کدام عجز و الزام بالاتر از آن باشد که چون منی را عالمان جاهل شناسند و جاهلان عالم؟
شیخکی مدعی را که کودکی مبتدی زیرک و منتهی گوید اگر فی الفور باور کند و سبلت مالد، جای خنده عقول و الباب است بل وقت گریه بر علوم و آداب.
نیست نحاس کش از مطرقه داند همه کس
سبز دارد بن دندان ضواحک نحاس
معنی علم و فضل نه تنها سپیدی جامه و سیاهی نامة وهامه گردکانی و عمامه آسمانی است وبس، بل چندان مایة تمییز ضرور است که لااقل معده خویش را از معدن علم فرق کند، بخار فضول را از بخور فضایل باز شناسد.
غافل ای دل منشین گر بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
گوهر علم نه چندان خوار و بی مقدار است که بی زحمت و ریاضت مورد افاضت گردد و هر کس را بنیل آن امکان دسترس باشد و آن گاه مشتی سفله ناچیز، ابله بی تمیز، غافل هرزه گرد. فتنة خواب و خور، بدخوی تندرو، پرگوی کم شنو، که غایت کسبشان قبل و قال است و حاصل علمشان مراء و جدال.
باده درد آلودشان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
خصوصا وقتی که با سلیقه کج طریقه لج پیش گیرند و هر چه را فرضا ادراک کنند عمدا انکار نمایند. راه گریز و جای تدبیر نخواهد بود جز پناه بردن بخدای خود و داوری آوردن بحضرت ولیعهد.
اینک این غلام بخدای خویش پناه برده و بدیوان عزیز داوری آورده آنچه در مسائل عروضی مایة غوغا و مابه اله عوی بود در ضمن چند باب نگاشته است و چند فصل در مقدمه مرقوم داشته، چشم آن دارد که اگر خطائی رفته، مربی و ستار باشند و اگر صوابی گفته از تربیت آن سرکار دانند.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
امید است که تا جهان است خدای جهان عزشانه، سایه این جهانبان را بر مفارق جهانیان پاینده دارد و یک طرفه العین این بنده ضعیف را بی شمول عنایت و شکوه حمایت خدام آن آستان باقی نگذارد و یرحم الله عبدا قال آمینا
یا رب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادرسی هست همان است
یک لحظه معاذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا بکران است
فصل اول در بیان این مطلب که هیچ عروضی بی وجود سه صفت استاد فن نگردد:
اول: آن که خود بلاطبع موزون باشد و هرگاه در مراتب شاعری بپایه ادیب و رشید که از ائمه شعر و استاد این علمند نباشد و مثل شب آدینه و من مست و خراب نتواند گفت، باری از یوسف عروضی وانماند که گفته است:
چون یک الف بضرب فزائی بذال گوی
مفتوح میم میخوان، مضموم دال گوی
چرا که هر چند شعربافی را با شعر بافی فرق گزاف است.
باز جولاه و جوال باف از روی حق وانصاف بهتر از سایر محترفه و اصناف، بدقایق نسج حریر و شال کشمیر برمی خورند و هر که در مدت عمر خویش ذرع و مقراضی ندیده و یک تارنخ بسوزنی نکشیده، اگر هر دم جامه دلق در بر خلق بیند و نام الوان و انواع آن را یاد گیرد، دعوی نتواند کرد که دقایق فن خیاطت را خوب دانم و قطاعی لباس باندازه اشخاص نیکو شناسم و حال این که کسوت اوزان را بر قامت الفاظ راست کردن، خاص قوای باطن است و قطاعی دیبای چین باندازه آن و این، کار اعضای ظاهر و درک دقایق که بحس بصر آسان است و فهم حقایق آن بفکر و نظر دشوار، اعشی گوید:
شتان ما یومی علی کورها
ویوم حیان اخی جابر
صاحب بن عباد در بحر حدی عشر از کتاب بحرواللآلی گوید:
والحق ان الشاعر ان لم یکن عروضیا یمکن ان یسلم قوله عن الخطاء و الزلل فی سوق الاراجیف و العلل و سب الاعاریض و الضروب و استعمال الاوزان والبحور کابن بابک و السندی و شیخنا الزعفرانی ایدهم الله تعالی و العروضی ان لم یکن شاعرا لایمکنه الوصول الی انشاد دقایق الشعر و الوقوف بطرز نسایح الفکر الا بطول السهاد وفرط خرط القتاد و رکوب مهره صعبه القیاد و ربما ان یظفر بالمراد بعد غایه الحد وکمال الاجتهاد کابی قایم القمی والعطوی و الخطائی و اما بجامع بین العروض و القریض و الراتع فی روض الادب الاریض کمن یغرس الاشجار فیقطف الاثمار و منتطق بالآداب فینطق بالاشعار فما هو الا الشیخ الادیب القاضی الحسیب البارع اللبیب عبدالعزیز الجرجانی ایدالله العزیز بفضله الصمدانی و قوم محتسبی فنائنا الخالصین من اودائنا کالخوارزمی والسلامی وابی محمدالخازن والا ستاذابی فضل الضبی و بعض الطائیین علی الحضرت کابی طبیب الکندی و ابی طالب الاسوئی و الهمدانی، الذین ذهبوا فی هذالباب مذهب ابی نواس حیث یقول:
الا فاسقنی خمرا و قل لی هی الخمر
و لا تسقنی سرا اذا مکن الجهر
فهم قاده اهل الفضل و ساده ادبائ العصر الجامعون بین العلم و العمل و الصنفان الاولان لایعد ان من فحول الاساتید و لا من قروم الصنادید النقص یلز مهالا محاله، اما بعدم العلم بقواعد الفن اولفرط الجهل بدقایق الشعر.
فلیس الاول منهاکمن یدخل سوح البساتین و یستبرد تحت الغصون والافانین ویقطف انوات الثمار و یاکل منهما الاطایب و الخیار غافلا عما اعتبره الاقوام من الاسماء والاعلام، جاهلا به آن ها روض او رمس ظل او شمس، شجر اوحطب، عنب او رطب، بل یجهل وصف الحلو و المر لایفرق بین البیض و الحمر و ما زال یستحلی الذوق و یستکثر الشوق و لایعرف مما یذوق و الی مایشوق و اما الثانی فیضحی عالما بجمیع الاسماء والالوان فارقا بین حسک السعدان و الشجر البان بقوه البیان و الحجه و البرهان، عارفا بحدالحلو و المر، واضعا لکل منهما الجنس و النوع و الخاصه و الفصل، لکنه لم یدخل روضه فی عمره و لم یاکل تمره طول ذهره بل عرف النخل بالدرس لا بالغرس و التمر فی الطرس لا فی الضرس و الشمایل فی الرسایل لا فی الخمایل والشاقین بالحقایق لا فی الحدایق فرای الظلال فی الخیال و الغصون فی المتون و الاوداق فی الاوراق کما قر عالحسب من الصحف والامطار من الاسطار و الارواح من الالواح و لم یزل مشوفا بشرح اصول الاعناب فی الفصول و الابواب، مشغولا لوصف التین عن دلیل البساتین، قانعا بالوصف عن الوصل، راضیا بالقوه عن الفعل، شاغل الشفتین بالحرکات زایل الکفین عن البرکات، زاهلا عن حقیقه الذات فی شرح الصفات واغلا فی الشروح والبیانات، فویلاه کیف یشرح بالبیان مالم یشهده بالعیان، تنباء کالسجاح فتاتی بالاسجاع فینطق عن الهوی من غیر ان یری من ایات ربه الکبری، هیهات هیهات لعمری ما اشبه حاله فی ذلک الوقت بما نحن فیه الان من معرفه الجنه الجنان و النخله و الرمان و جنا جنتیه دان و سایر ما رویناه من الاخبار و رایناه فی القرآن.
آورده اند که یکی از احفاد طاهر، بحتری شاعر را پرسید که رأی تو در باب سلم و ابی نواس چون است و کدام در پایه شاعری افزونند؟ بحتری ابونراس را ترجیح داد، طاهری گفت: عجب که برخلاف احمد ثعلب که استاد علم ادب است سخن گویی؟! بحتری گفت: لابل عجب از اوست که خود بهره شاعری ندارد و درباره شاعران سخن گوید، نظیر این است آن چه اسحق موصولی در اغانی خود حکایت کند که وقتی هارون الرشید از ابی نواس پرسید که فرزدق و جریر کدامیک اشعرند؟ ابونراس جریز را عرض کرد، هارون گفت: ویحک یا فاجر اتخالف ابی عبیده؟ قال بلی جعلت فداک لانه اهل العلم و انا اهل الشعر و هل تعرف دقایق الشعر من لا یتعب نفسه فی مضایق الفکر؟
ثانی آن که: اول اخذ علم از حضرت استاد کند، بعد از آن دعوی تعلیم و ارشاد، نه آن که استاد ندیده خود را استاد بیند و از کس نیاموخته آموزگار کسان گردد، یوسف عروضی که در پارسی اولین استاد عروضیات است گوید:
این علم اگرچه اول آسان رسد بدست
بر این امید فارغ هم میتوان نشست
زیرا که چون ببحر قواعد فرو شوی
بازی خوری وهر چه نه از شیخ بشنوی
گر علم یادگیری از استاد یادگیر
ورجهل محض خواهی از خویش یاد گیر
وقد صرح الصاحب بهذا المعنی فی البحر الثانی من بحوراللآلی حیث قال و لم یزل هذا العلم یغر ناظره فی بادی النظر و یزعم رقی منهه بشاهق من الفضل و المهاره و شامخ من کمال الساده و القاده فی السبق و التقدم غیر مفتقر الی الاخذ و التعلم مع انه فی اسفل المراتب من سلمه و اول الاخذ من معلمه فحینئذ لابد للطالب الجاهد ان یکنس ذهنه عن وساوس الوهم لیانس طبعه باوانس العقل و لایقنع بالمراتب السافله من الله الفوز بمدارج الرشاد و یتلو تلوکل شیخ و استاد، فیفید بعد ما یستفید و یتکلم بعد ما یتعلم.
ثالث آن که در تتبع دواوین شعرا و حفظ روایت اشعار عرب و عجم ماهر باشد، چرا که اصل وضع این علم از روی اقوال شعر است و استشهاد واضع باشعار آنها.
پس هر که در روایت و حفظ قادر باشد، بر دقایق این علم واقف تر بود، قومی که آن بضاعت را فاقدند، در این صناعت فایق نیایند و هر چند به کنه مسائل عالم باشند و در فکر شعر عاجز بشوند با غزارت طبع محض و کمال شاعری بی ممارست تام، در کلام شاعران نه خود کامل و استاد گردند، نه قولشان قابل استناد. یوسف گوید:
هر کوز شعر تازی دارد بسی بیاد
او را درین صناعت خوانیم اوستاد
زیرا که فارسی کم و تازی فزون بود
وان کوز هر دو ماند استاد چون بود
صاحب ابن عباد، در بحر سادس عشر که مواد اشتباه رجز و سریع را بیان کند، خطابی بل عتابی بابوحاتم عروضی کرده که چرا بحث ابن راوندی ملعون رادر این دو بیت جناب ولایت ماب صلوات الله وسلامه علیه که فرموده اند:
یا ایها السائل عن اصحابی
لو کنت تعنی آخر الصواب
انبئک عنهم غیر ما یکذبون
بانهم اوعیه الکتاب
در مقام جواب برآمدی و نوعی رد کردی که عذر تو از گناه تو زبون تر است بحث او از جواب توبی زبان تر است، پس صدر سخن را بدو بیت که در هجو اشجع سلمی موشح داشته گوید:
ایها المدعی سلیما سفاها
لست منها الاقلامه ظفر
انما انت من سلیم کواو
الحقت فی الجهاء ظلما بعمر
از اواخر این کلام چنین مستفاد میشود که استاد عروضی را تتبع اقوال علما لازم است، نه اشعری که از حسن لفظ و معنی عاری است.امام فخری هم در این قول متابعت او را کرده است.
فضولی نیز در تحفه الاحباب گوید: که بسا شعر است که مطلقاً حسن لطافت ندارد و بواسطه صحت وزن، شاهد عروضیان است مثل:
ای برگ گل سوری – تو مکن ز ما دوری – خسته ام ز مهجوری – بسته ام ز رنجوری
و ظاهر است که اختلاف این اقوال با مفهوم این عبارات صاحب، بواسطه اختلاف سلق و طبایع است، مع هذا باز رحم الله معشر الماضین چرا که امروز از مدعیان این فن یک تن یافت نشود که شعر گوید و بد گوید و کم داند و بوئی از شیخ شنیده باشد نه روئی از شیخ دیده وجودش را مغتنم باید دانست، بل سجودش را مفترض باید شمرد و اگر بانصاف امعان نظر شود قمی بسیار است و طالقانی در میان نیست.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸ - ابوعبداللّه الحارث بن اسدالمحاسبی
و از ایشان بود ابوعبداللّه الحارث بن اسدالمحاسبی بی همتا بود اندر زمانۀ خویش بعلم و ورع و معامله و حال و بصری بود وفات او ببغداد بود اندر سنه ثلث و اربعین و مأتین.
گویند هفتاد هزار درم از پدرش میراث ماند، دانگی برنگرفت از بهر آنک پدرش قَدَری بود و اندر ورع روا نداشت آن برگرفتن، و گفت روایت درست شده است از پیغمبر صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ که مسلمان از کافر میراث نیابد.
ابن مسروق گوید کی حارس محاسبی بمرد و بدرمی محتاج بود و از پدرش بسیار ضیاع باز ماند و هیچ چیز زبرنگرفت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که حارث محاسبی چون دست فرا طعامی کردی که اندر وی شبهت بودی رگی بر انگشت وی بجنبیدی و از آن باز ایستادی.
ابوعبداللّه خفیف گوید کی به پنج تن از پیران اقتداء کنید و حال دیگران تسلیم کنید، یکی بحارث بن اسدالمحاسبی و بجنیدبن محمّد و بابومحمّدبن روُیَم، و ابوالعبّاس بن العطاء و عمروبن عثمان المکّی زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت.
و حارث محاسبی گوید هر که باطن خویش درست کند بمراقبت و اخلاص خدای عزّوجلّ ظاهر او را آراسته گرداند بمجاهده و اتّباع سنّت.
جنید گوید روزی حارث بمن بگذشت اثر گرسنگی دیدم در وی گفتم یا عم اندر سرای رویم تا چیزی خوریم، گفت نیک آمد، اندر سرای شدم و چیزکی طلب کردم تا نزدیک وی برم و اندر شب ما را از عروسی چیزی آورده بودند، فرا نزدیک وی بردم و لقمۀ اندر دهان نهاد و ازین سوی دهان باز آن سو دهان همی برد تا به دیری، پس برخاست و آن لقمه در دهلیز بیفکند و بیرون شد و پس از آن از وی پرسیدم گفت مرا گرسنه بود خواستم که ترا شاد گردانم و دل تو نگاه دارم ولیکن میان من با خدای نشانی است که هیچ طعام که اندر وی شبهت بود بگلوی من فرو نشود و هرچند کوشیدم فرو نتوانستم بردن، آن طعام از کجا بود گفتم از سرای خویشاوندی آورده بودند گفتم امروز اندر سرای شویم اندر شدیم و پارۀ چند نان بود بیاوردم و بخورد گفت چیزی که آری پیش درویشان چنین آر.
گویند هفتاد هزار درم از پدرش میراث ماند، دانگی برنگرفت از بهر آنک پدرش قَدَری بود و اندر ورع روا نداشت آن برگرفتن، و گفت روایت درست شده است از پیغمبر صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ که مسلمان از کافر میراث نیابد.
ابن مسروق گوید کی حارس محاسبی بمرد و بدرمی محتاج بود و از پدرش بسیار ضیاع باز ماند و هیچ چیز زبرنگرفت.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که حارث محاسبی چون دست فرا طعامی کردی که اندر وی شبهت بودی رگی بر انگشت وی بجنبیدی و از آن باز ایستادی.
ابوعبداللّه خفیف گوید کی به پنج تن از پیران اقتداء کنید و حال دیگران تسلیم کنید، یکی بحارث بن اسدالمحاسبی و بجنیدبن محمّد و بابومحمّدبن روُیَم، و ابوالعبّاس بن العطاء و عمروبن عثمان المکّی زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت.
و حارث محاسبی گوید هر که باطن خویش درست کند بمراقبت و اخلاص خدای عزّوجلّ ظاهر او را آراسته گرداند بمجاهده و اتّباع سنّت.
جنید گوید روزی حارث بمن بگذشت اثر گرسنگی دیدم در وی گفتم یا عم اندر سرای رویم تا چیزی خوریم، گفت نیک آمد، اندر سرای شدم و چیزکی طلب کردم تا نزدیک وی برم و اندر شب ما را از عروسی چیزی آورده بودند، فرا نزدیک وی بردم و لقمۀ اندر دهان نهاد و ازین سوی دهان باز آن سو دهان همی برد تا به دیری، پس برخاست و آن لقمه در دهلیز بیفکند و بیرون شد و پس از آن از وی پرسیدم گفت مرا گرسنه بود خواستم که ترا شاد گردانم و دل تو نگاه دارم ولیکن میان من با خدای نشانی است که هیچ طعام که اندر وی شبهت بود بگلوی من فرو نشود و هرچند کوشیدم فرو نتوانستم بردن، آن طعام از کجا بود گفتم از سرای خویشاوندی آورده بودند گفتم امروز اندر سرای شویم اندر شدیم و پارۀ چند نان بود بیاوردم و بخورد گفت چیزی که آری پیش درویشان چنین آر.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠٩
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بحث علمی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۸ - در وفات شیخ الفقها حاج ملّا علی کنی می فرماید
ای دریغا که باز در اسلام
خللی روی داد، سخت عظیم
«ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء»
یافت ره، در اساس شرع قویم
منکسف گشت شمس چرخ هدی
تیره شد روز عالمی از بیم
عالمی در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت یتیم
آن که از زادن چو او، نحریر
ما در روزگار هست، عقیم
حجة المسلمین والاسلام
حاج ملّا علی، فقیه جسیم
مولدش کن و خطه ی تهران
بود مسکن، ز روزگار قدیم
در زمان هزار و دو صد و بیست
هست مولود آن فقیه علیم
در سپنجی سرای، فانی بود
قرب هشتاد و هفت سال مقیم
خلق را سوی حق هدایت کرد
داد آیین بندگی تعلیم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نیک و قلب سلیم
شادمان نفس مطمئنه ی او
کرد رجعت به سوی ربّ کریم
به دو سال هزار و سیصد و شش
کرد جان را به پیک حق تسلیم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمین هفته شد، به دار نعیم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و یافت فوز عظیم
شاه عبدالعظیم و حمزه که هست
زاده هفتمین امام کظیم
یافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاریخ رحلتش ترقیم
حاج ملاعلی و باغ و جنان
هست تاریخ آن فقیه علیم
باز تاریخ را «محیط» سرود
به جنان شد معین شرع قویم
خللی روی داد، سخت عظیم
«ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء»
یافت ره، در اساس شرع قویم
منکسف گشت شمس چرخ هدی
تیره شد روز عالمی از بیم
عالمی در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت یتیم
آن که از زادن چو او، نحریر
ما در روزگار هست، عقیم
حجة المسلمین والاسلام
حاج ملّا علی، فقیه جسیم
مولدش کن و خطه ی تهران
بود مسکن، ز روزگار قدیم
در زمان هزار و دو صد و بیست
هست مولود آن فقیه علیم
در سپنجی سرای، فانی بود
قرب هشتاد و هفت سال مقیم
خلق را سوی حق هدایت کرد
داد آیین بندگی تعلیم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نیک و قلب سلیم
شادمان نفس مطمئنه ی او
کرد رجعت به سوی ربّ کریم
به دو سال هزار و سیصد و شش
کرد جان را به پیک حق تسلیم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمین هفته شد، به دار نعیم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و یافت فوز عظیم
شاه عبدالعظیم و حمزه که هست
زاده هفتمین امام کظیم
یافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاریخ رحلتش ترقیم
حاج ملاعلی و باغ و جنان
هست تاریخ آن فقیه علیم
باز تاریخ را «محیط» سرود
به جنان شد معین شرع قویم
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
ز روزگار ندیدم دمی فراغت بال
بیار ساقی جامی زباده مالامال
از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش
درون دل گذرانند لب زند تبخال
از آن میی که به گاه نوشتن نامش
مکد سر قلم خویش کاتب اعمال
ز شاخسارش هشیار برنخیرد مرغ
اگر بریزی زو قطره ی به پای نهال
میی که مرگ نمی بود اگر خدای جهان
به جای روحش می داد جای در صلصال
میی که گر بچکد قطره از وبراض
هلال وار شود بدر را خسوف محال
میی چنان که اگر بهره یابد از بویش
حکایت از دم عیسی کند نسیم شمال
میی به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل
چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال
چو گل زخنده نیامد لب پیاله بهم
از آن زمان که ازین می چشید یک مثقال
میی که کرده خدای جهانیان بر ما
چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال
سپهر رتبه امامی که چرخ ارزق پوش
چو صوفیان همه بر یاد او نماید حال
بیار ساقی جامی زباده مالامال
از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش
درون دل گذرانند لب زند تبخال
از آن میی که به گاه نوشتن نامش
مکد سر قلم خویش کاتب اعمال
ز شاخسارش هشیار برنخیرد مرغ
اگر بریزی زو قطره ی به پای نهال
میی که مرگ نمی بود اگر خدای جهان
به جای روحش می داد جای در صلصال
میی که گر بچکد قطره از وبراض
هلال وار شود بدر را خسوف محال
میی چنان که اگر بهره یابد از بویش
حکایت از دم عیسی کند نسیم شمال
میی به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل
چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال
چو گل زخنده نیامد لب پیاله بهم
از آن زمان که ازین می چشید یک مثقال
میی که کرده خدای جهانیان بر ما
چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال
سپهر رتبه امامی که چرخ ارزق پوش
چو صوفیان همه بر یاد او نماید حال
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۴
ای بصد برهان در بحث حقایق گردون
تا نموده چو توز آغاز جهان برهانی
گه پی افکنده ی از حکمت یویان کاخی
گه بنا کرده در ایوان علوم ایوانی
پرتو رای تو هر چشم خرد را نوری
صورت لفظ تو هر جسم سخن را جانی
دهر در ساحت مقدار تو بی مقداری
چرخ بر درگه تعظیم تو سر گردانی
قوت طبع من و مرتبت دانش تو
پایه عنصری و دستگه سحبانی
مردم چشم من و آرزوی خاک درت
مرکز دردی و در داره درمانی
سرورا گرچه مرا رنج ره و زحمت جسم
و الهی کرده ز جور فلک و حیرانی
هر دم از دوری درگاه تو بیچاره دلم
.........................................
ای امامی سخن انصاف که در روی زمین
نیست امروز نظیر قلمت برهانی
سخنت جان سخن بودی اگر فیض ازل
کردی از روح قدس جسم سخن را جانی
نیست الا سخن خوب تو نزلی لایق
از عقول ار سوی ارواح رسد مهمانی
دارم امید بجود ازلی کز رحمت
کند از وصل تو اندر حق من احسانی
تا نموده چو توز آغاز جهان برهانی
گه پی افکنده ی از حکمت یویان کاخی
گه بنا کرده در ایوان علوم ایوانی
پرتو رای تو هر چشم خرد را نوری
صورت لفظ تو هر جسم سخن را جانی
دهر در ساحت مقدار تو بی مقداری
چرخ بر درگه تعظیم تو سر گردانی
قوت طبع من و مرتبت دانش تو
پایه عنصری و دستگه سحبانی
مردم چشم من و آرزوی خاک درت
مرکز دردی و در داره درمانی
سرورا گرچه مرا رنج ره و زحمت جسم
و الهی کرده ز جور فلک و حیرانی
هر دم از دوری درگاه تو بیچاره دلم
.........................................
ای امامی سخن انصاف که در روی زمین
نیست امروز نظیر قلمت برهانی
سخنت جان سخن بودی اگر فیض ازل
کردی از روح قدس جسم سخن را جانی
نیست الا سخن خوب تو نزلی لایق
از عقول ار سوی ارواح رسد مهمانی
دارم امید بجود ازلی کز رحمت
کند از وصل تو اندر حق من احسانی