عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۳ - غرض از این لغز ریواس است
آن چیست کز آن طبق همی تابد
چون عاج به زیر شعر عنابی
ساقش به مثل چو ساعد حورا
دستش به مثال پای مرغابی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
گر درخور قدر همتم سیمی نیست
چون من به هنر کس اندر اقلیمی نیست
عیبی نبود گر فلکم سیم نداد
چونان که ز نان استدنم بیمی نیست
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر
از برج و ستاره گشته انباز سپهر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است
چون می‌نزند رهی ره او که زده است
او میداند که عشق را نیک و بد است
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۲۱
هر مطرب کو نیست ز دل دفتر خوان
آن مطرب را تو مطرب دفتر خوان
گر چهرهٔ نهان کرد ز تو بیت و غزل
گر خط خوانی ز چهرهٔ ما برخوان
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۳۲
هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار
آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند
سعدی : مفردات
بیت ۷۴
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت
تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۰
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۹۷
چه مشکل‌خوان خطی دارد سر زلف پریشانش
که در هر حرف او صد جا زبان شانه می‌گیرد!
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۸۶
بر سیه‌بختی ارباب سخن می‌گرید
ناله‌ای کز دل چاک قلم آید بیرون
عطار نیشابوری : خسرونامه
سبب نظم كتاب
الا ای کارفرمای معانی
بگستر سایهٔ صاحب قرانی
چو داری عالم تحقیق در راه
ز عالم آفرین توفیق در خواه
چو تودر وقت خود همتا نداری
هنر داری چرا پیدا نیاری
چو در باب سخن صاحبقرانی
چرا ای خوش زبان خامش زبانی
چنان خوشگوی شو کز هر زبانی
برآید بانگ احسنت از جهانی
خموشی را بگویایی قضا کن
زبان بگشای و خاموشی رها کن
چنان نوع سخن را جلوه گر باش
که نطقت طوطیی خواند شکرپاش
چو دُرّ و گوهر منثور داری
چرا از سلک نظمش دور داری
همه آن خواهمت کاسرار گویی
نه کم گویی و نه بسیار گویی
ز بحر قلزم پر دُرّ خاطر
بغواصی برون آری جواهر
توان کردن بهر بیتی صنیعت
ولی از وی بگیرد هر طبیعت
صنیعت را برای خویشتن گوی
حکایت را برای انجمن گوی
سخن قوت دل هر خرده دانست
ولی صنعت سخن را جان جانست
کنون هم جان جان هم قوت دل به
حکایت با صنیعت معتدل به
کراماندست نسّاخ جهان را
که بنویسد بزر این داستان را
بزرگانی که بر گردون رسیدند
بزر بر لوح گردون مینویسند
بعهد من اگر نوگر کهن هست
سخن دزدان این شیرین سخن هست
ندارد کس سخن هرگز درین دست
بحق حق که بنگر تا چنین هست
فرو دیدن باسرار کهن من
کشیدم روغن از مغز سخن من
کتاب افسانه گفتن را چه خوانی
چنان خوان کانچه میخوانی بدانی
چو این سحر حلالست ای یگانه
حرامت باد اگر خوانی فسانه
هر آن عاشق که پر عشقست جانش
بود معشوق نغز این داستانش
هر آن شاعر که بی بهر اوفتادست
چو این برخواند او را اوستادست
هران عارف که دارد همدمی دور
برون گیرد از اینجا عالمی نور
پس از من دوستان را بوستانست
که الحق داستانی دلستانست
بنام خسرو روی زمین را
نهادم نام خسرونامه این را
خداوندا زهر در دُرّ بسیار
بسی سُفتم نگهدارش ز اغیار
بدُرج دل رسان دُرّ شب افروز
بچشم عقل روشن دار چون روز
ز چشم کور چشمان دور دارش
بچشم اهل بینش نور دارش
چنان این حرفها را دار همپشت
که کس ننهد برین یک حرف انگشت
نهفته دارش از مشتی فسونگر
درون هردلش از بد برون بر
شبی خوشتر زنوروز بهاری
خوشی میتافت مهتابی بزاری
دران شب مشتری از قوس میتافت
جهان از نور چون فردوس میتافت
بدست زهره جام می سراسر
ستاده مشتری را در برابر
کواکب را نظرهای دلفروز
خواطر را بحکمت مشکل آموز
نشسته بودم و شمعی نهاده
جماعت سوی من سمعی گشاده
دماغم مغز پالودن گرفته
خیال عشق پیمودن گرفته
زهر نوعی سخن گفتیم بسیار
زهر علمی بسی راندیم اسرار
بآخر چون باشعار اوفتادیم
ز کار رفته در کار اوفتادیم
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب وشعر باره
ز شعر من چو بیتی گوش کردی
ز مهرم خویش را بیهوش کردی
چو کردی بار دیگر آن تفکّر
چو صوفی رقص کردی از تحیر
ز شعرم یادداشت از طبع داعی
همه مختار نامه از رباعی
ز گفت من که طبع آب زرداشت
فزون از صد قصیده هم ز برداشت
غزل قرب هزارو قطعه هم نیز
ز هر نوعی مفصّل بیش و کم نیز
جواهرنامهٔ من بر زبان داشت
ز شرح القلب من جان بر میان داشت
چو ازدیوان من بیتی بخواندی
چگویم من که چون واله بماندی
بمن گفتی که ای هر نکته جانی
نداری هیچ تحسین را زیانی
بدان دریا که دُرّش جان پاکست
اگر تحسین رود ورنی چه باکست
چنین دریا ز دُر پیوسته پُرباد
نثار هر دُری صد دانه دُر باد
درین شب این رفیقم بود در بر
چو شمع از آتش دل دود بر سر
بمن گفت ای بمعنی عالم افروز
چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوانست
ولیکن شعر وحکمت قوت جانست
سه سالست این زمان تالب ببستی
بزهد خشک در کنجی نشستی
اگرچه طب بقانونست امّا
اشاراتست در شعر و معمّا
چو پر کردی ز هر چیزی جهان را
هم امشب ابتدا کن داستان را
که من از بدر اهوازی هم امروز
بدست آوردهام نثری دلفروز
بغایت داستانی دلپسندست
ز هر نوعی سخنهای بلندست
چو بیشک بی نظیری در سخن تو
سخن گویی خویش اظهار کن تو
ببین خورشید را در چار پرده
فروغ خویشتن اظهار کرده
کسی را چون بود خطّی روانه
روانه به که باشد جاودانه
چو صاحب سرّی این اسرار را باش
مگردان ناامیدم کار را باش
بسی پیشینیان افسانه گفتند
چو تو گفتند نه حقّا نگفتند
که از گفتن صفای سینه باشد
چو دقیانوسی و دیرینه باشد
هران شعری که عمر نوح دارد
چو عیسی کی همه تن روح دارد
خوشی در سلک کش دُر سخن را
بمعنی نو کن این جان کهن را
چه گر از قصّه گفتن عار داری
ولیکن عالمی اسرار داری
تو منگر قصّه، اسرار سخن بین
سخن گفتارو گفتار سخن بین
بغایت حق تعالی خوب گوید
حدیث یوسف و یعقوب گوید
که مخلوقی ز مخلوقی چنین شد
یکی عاشق ز معشوقی چنین شد
حدیث هر دو تن گر بیش خوانی
ازان حق گفت تا برخویش خوانی
تو نیز این را فسون ساز و بهانه
توان دانست افسون از فسانه
سخن گفتن چو بر جایی توان گفت
بلاشک بایدت این داستان گفت
جهانی راز داری در میان آر
همه در لفظ کوش و در بیان آر
که گر یک بیت بنشیند بجایی
همه کارت براید از دعایی
چو من زان دوست پاسخ این شنیدم
شدم شوریده چون شیرین شنیدم
چو بر من الحق او حق داشت بسیار
پذیرفتم سخن زان مرد هشیار
قلم را سر برون دادم ز پنجه
بماندم همچو کاغذ در شکنجه
چه میگویم که هر بیتی که گفتم
چو گل از شادی او برشکفتم
نهادم سر بکاغذ بر شب و روز
قلم راندم بدرُهای شب افروز
حکایت گفتم و دوشیزه گفتم
معانی گفتم و پاکیزه گفتم
قرین نور پاک آن پاک رایی
که این گوینده راگوید دعایی
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت چنگ
یکی پیری که او در پشت خم داشت
رگ و پی جمله بیرون شکم داشت
بسان دختری در پیش مادر
شده چون مصلحان در زیر چادر
چو مادر دست در خنیاگری برد
ازان دختر بناخن دختری برد
بسر ناخن ز زیر نیم چادر
ده و دو پرده ظاهرکرد بر در
بلی کو خم گرفته چون گمان بود
بران پل بحر شعرتر روان بود
ولی بر بحر هرگز پل نبودست
مگر گویی پلی زان سوی رودست
که از هرجا که برگویی سرودی
بپل با تو برد بیرون برودی
چو آواز از رگ آزرده بنمود
ز یک پرده ده و دو پرده بنمود
ز پرده روی بیرون کرده بودی
ولی آواز او در پرده بودی
نجنبیدی برو یک رگ ز سستی
چو زخمش آمدی دیدی درستی
مر او را نام گنج باشگونه
که موی سر نبودش هیچگونه
چو موی سر نبودش هیچ بر جای
چگونه میکشید او موی در پای
کسی کان پیر را در بر گرفتی
خوشی آن پیر زاری درگرفتی
بزاری پیر را دل زنده میداشت
رگی با جان هر شنونده میداشت
اگرچه پشت خم داشت و کهن بود
ولیکن سخت پیری خوش سخن بود
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت دف
یکی صورت درآمد ماه پیکر
نهاده همچو گردون پای بر سر
رخی مانند ماه آسمان داشت
ولیک از پنج ماه نوفغان داشت
تپانچه بر رخ چون ماه میخورد
چنان کز درد آن فریاد میکرد
چنان میتافت رویش از برون دست
که از چستی بچنبر می برون جست
چو آوازش بچنبر جان برآورد
سر بسیار کس در چنبر آورد
چو گردون چنبری گشت آشکاره
جلاجل چنبرش همچون ستاره
سه چیز مختلف او را تن آمد
ز حیوان ونبات و معدن آمد
دو روی و چار گوشش بود و سرنه
بسی زد حلقه از هر سوی و درنه
چو می بنواخت از مهر دلش دوست
ازان شادی نمیگنجید در پوست
اگرچه دید روی دوست بیرون
نیامد پیش او از پوست بیرون
اگرچه پوست از آهو رسیدش
ولی شیرافگنی نیکو رسیدش
چو آن بی پا و سر برداشت آواز
نمیدانست کس از پای، سر، باز
چو آواز خوشش بیهوش میداشت
خوش آوازی خود را گوش میداشت
بهر پرده رهش پیوسته بودی
ولکین پردهٔ او بسته بودی
نگاری ماهروی از پرده برخاست
بزد آن کوژ را در پردهٔ راست
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۵
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند
تا ظن نبری کان غزل از بر میخواند
از دفتر گل باز همی کرد ورق
وز هر ورقش قصّهٔ دیگر میخواند
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
بود روزی حلقهٔ پر اهل فضل
هرکسی میکرد حرفی نیز نقل
تا سخن آمد بشعر و شاعری
هرکسی میگفت حرفی سرسری
مدح و ذم شعر میگفتند باز
شد سخن بر هر دو قوم آنجا دراز
بو محمد ابن خازن پیش رفت
در کمال شعر بیش اندیش رفت
گفت هم موزون و هم زیباست شعر
در حقیقت احسن الاشیاست شعر
زانکه بر هر چیز کامیزد دروغ
تا ابد آن چیز گردد بی فروغ
گفت نیکو را کند در حال زشت
ور بود نیکو نکوتر از بهشت
کذب اگر در شعر گردد آشکار
در جوار شعر گردد چون نگار
آنچه کذب از وی چنین زیبا شود
میسزد گر احسن الاشیا شود
آنچه زیبا میشود ازوی دروغ
صدق او را چون بود یارب فروغ
چون شنیدند این دلیل اهل هنر
متفق گشتند با او سر بسر
شعر را کردند بهتر چیز نام
کی تواند بود ازین بر تر مقام
شعر چون در عهد ما بد نام ماند
پختگان رفتند و باقی خام ماند
لاجرم اکنون سخن بی قیمتست
مدح منسوخست وقت حکمتست
دل ز منسوخ وز ممدوحم گرفت
ظلمت ممدوح در روحم گرفت
تا ابد ممدوح من حکمت بس است
در سر جان من این همت بس است
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
آن امام دین چنین گفتست راست
کان چنان قربی که نزدیک خداست
اهل لطف و طبع را کس در جهان
آن نیابد آشکارا و نهان
از زفانها هر سخن بیرون رود
از زفان شاعران موزون رود
آنکه بود او سرور پیغامبران
گفت در زیر زفان شاعران
هست حق را گنجهای بیشمار
سر آن یک میندانند از هزار
هم قوافی کان خوش و یکسان بود
زان سخن بسیار در قرآن بود
گر قوافی را رواجی نیستی
بر سر هر خطبه تاجی نیستی
نظم ونثری کان میان امتست
از قوافی آن سخن را حرمتست
گر پیمبرمی نخواندی شعر راست
پادشا جولاهه گر نبود رواست
چون جهودان ساحرش میخواندند
بت پرستان شاعرش میخواندند
حق تعالی گفت این بس ظاهرست
کو بحق نه ساحر ونه شاعرست
شاعری در منصب پیغامبری
همچو حجامیست در اسکندری
آنکه باشد هر دو کونش ارزنی
خوشه چینی چون کند در خرمنی
حق چو گفتش نیست شاعر زان نبود
ورنه او را در سخن تاوان نبود
بود او هم در عرب هم در عجم
افصح الفصحاء فی کل الامم
شاعران را نطق او خاموش کرد
در لفظش حلقهشان در گوش کرد
هم فصیحان پیش او الکن شدند
هم ظریفان جهان کودن شدند
باز با جبریل گفت ای محترم
من نیم قاری نبود او لاجرم
هر دو عالم زیر پایش بود خاک
گر نبود او قاری و شاعر چه باک
شعر از طبع آید و پیغامبران
طبع کی دارند همچون دیگران
روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود
در سخن آمد بسی و اندکی
گر بسنجی وزن گیرد بیشکی
شعر گفتن همچو زر پختن بود
در عروض آوردنش سختن بود
لیکن آن کس را که زر باشد بسی
کی تواند سختن آن هرگز هر کسی
گر بسنجی زر زر موزون بود
ور بسی باشد ز وزن افزون بود
زر چو در میزان نمیگنجد بسی
پس زر بسیار چون سنجد کسی
زر بسی سختن نه بس کاری بود
چون توان سختن چو بسیاری بود
چون پیمبر خواجه اسرار بود
در خور سرش سخن بسیار بود
چون بسختن در نمیآید زرش
همچنان ناسخته میشد از برش
گر زر سخته دهد مرد کریم
گرچه موزون باشد آن باشد سلیم
چون زر ناسخته او پخته بود
سخت اگر گفتی سخن هم سخته بود
حاتم طی را ترازو کی نکوست
لیک فرش بخل را زوطی نکوست
پادشا را زور بازو بس بود
دست زر پاشش ترازو بس بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
آهنگ جانان کرد جان ایمطرب آهنگی بس است
دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسست
ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم
صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است
کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او
در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است
مطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کن
گو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس است
سنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفا
ماخستگان نازک دلیم این شیشه راسنگی بس است
دل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کرد
یا آه درد آلوده یا نغمه چنگی بس است
از عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیم
تا می نمیخواهیم ما عشاق را ننگی بس است
ما در درون دل خوشیم گودر برون تنگی کشیم
وسعت جه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس است
هر کس بود در کار خود فیض و خیال یار خود
زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
گه در غزلم سخن کشد جانب راز
گاهی بقصیده میشود دور و دراز
نازم برباعی سخن کوته کن
تا باز شود بحرف لب بندد باز
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
گل افسری از لعل و گهر می‌سازد
زر دارد و این کار به زر می‌سازد
یک سفره بر آراست به صد برگ و نوا
دریاب که سفره سفر می‌سازد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
زیر و زبر چشم ترا بس موزون
نقاش ازل سه خال زد غالیه گون
پندار که در شب فراز عینت
دو نقطه یا نهاد و یک نقطه نون