عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
چه روز بود که آن ، ماهروی سیمین بر
برسم تعبیه بیرون گذشت بر لشکر ؟
حمایلی ز زر خسروانه اندر کتف
بلا رگی کهن آزموده اندر بر
برنگ چهرۀ من بر حمایلش کوکب
چو آب دیدۀ من بر بلارگش گوهر
بروی ماه بر ، از تیره شب نموده نگار
بسیم خام بر ، از زر پخته بسته کمر
بزلف وجعد کمندی نمود در زرهی
ز پیچ و حلقه خم اندر خم و سر اندر سر
ز نور روی در افشان و آخته قدر است
نه ماه و سرو وز ماه وز سرو نیکوتر
بچشم اندر بگذشت روی او ، گویی
پری بمهرۀ لبلاب در گرفت گذر
بزیر درقۀ پر کوکب اندرون بنهفت
ز بیم چشم بد ، آن روی چون گل پربر
عقیق فام شد از گونه کوکب سپرش
ز بسکه عکس برون داد روی او بسپر
ایا قمر خدماهی ، که نور خدترا
همی سجود برد نور زهرۀ ازهر
فراق روی تو بی زخم تیر کشت مرا
ترا ز کشتۀ خویش،ای نگار نیست خبر
خیال آن لب گوهر نمای در افشان
پدید کرد مرا در دو دیده کان گهر
ز بسکه نقش دو روی تو در دو چشم منست
همی سر رشک منقش کند ز دیده بدر
طلب کنم شکن زلف تو ز دیدۀ خویش
از آنجهت که بدریا درون بود عنبر
اگر چه جان مرا آسمان نشان کردست
بداغ هجر تو ، ای دل گشای جان پرور
چنان بجان من اندر نشسته ای گویی
که در خیال تو دارد نهان من پیکر
شنیده ام ، صنما ، من که بار مشک کنند
از آن جگر که ز آتش بدو رسید اثر
کنون بدیده در از بیم این اثر شب و روز
خیال زلف تودارم نهان ز خون جگر
تن مرا ز دل و چشم من فزود فراق
بآب و آتش دادی که : رو بسوز وببر
تنی چو شوشۀ زر کرده ام دراین معنی
کز آب و آتش نقصان نیافت شوشۀ زر
خیال عبهر مشکینت،ای صنم بنمود
در آتش دل من بوستان پر عبهر
اگر شد آتش ریحان بگرد گرد خلیل
منم بمعجزۀ او کنون خلیل دگر
نه بس بود که مرا عشق توگرامی کرد
بمعجزات گرامی خلیل پیغمبر
تو آن بتی ، که زرویت همی خجل ماند
نگار خامۀ مانی و لعبت آزر
نظر ز روی تو خواهد نکویی از هر باب
چنانکه دانش خواهد ز رای خواجه نظر
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه ازوست
کمال دولت واصل سخا و قدر خطر
خدایگانی کز جاه او شرف خواهد
بکامگاری سیر ستاره در محور
زرای و طبع و دلش روشن و بلندو قویست
ثبات عقل وره صحبت و کمال هنر
ایا ستوده سیر مهتری ، که نور خرد
همی ز نور تو آموخت اختیار سیر
مخالف تو اگر سر ز امر تو بکشد
بحلق در ، رگ شریان او شود نشتر
ز دست شوی تو و چوب تازیانه تو
نهال طوبی رستست و چشمۀ کوثر
تو آن کسی ، که ز بس روشنی : سجود برد
خیال رای ترا ، اندر آسمان ، اختر
خجسته کلک گهر بار عنبر افشانت
همی ز عنبر و گوهر برد حروف و سطر
هزار بار بروزی بحد تاریکی
بتاختن شود وگوهر آورد بی مر
اگر تناسخ حق نیست ، پس ز بهر چرا
درین زمانه پدید آمدست اسکندر؟
ایا بزرگ عمیدی ، که از معانی خوب
عروس نظم پذیرد ز مدح تو زیور
از آن جهت که بپیکر ترا اسجود برند
بنور عالی همراه جان سزد پیکر
طبایع ار نه بترکیب تو شریف شدی
نیامدی ز طبایع پدید شکل صور
عیال گشت فلک بر بقای دولت تو
عرض عیال بود لا محاله بر جوهر
قمر ز اسب تو آموخت سیر وزین معنی
سریع تر بود از هر ستاره سیر قمر
فری ز نعل سمندت ، که روز تک شررش
در اوفتد بعدو ، چون بسندروس شرر
دعای صالح را ماند او،که آب حیوة
بسان ناقه برون آید از میان حجر
ببین سه میخ بنعلش در ،ار ندیدستی
بروی ماه نو اندر ، نشانده دو پیکر
خدایگانا ، این دولت بلند ترا
مدد ز طالع سعدست و خالق اکبر
مخالف تو ، ترا با خود ارقیاس کند
فراخ دریا داند همی چو تنگ شمر
میان عنبر و خاکستری اندرون فرقست
اگر چه عنبر باشد برنگ خاکستر
زر و سرب دو گهر بود ، آنکه فرق شناخت
ز زر کلاه شهان کرد و از سرب لنگر
ز روی شکل و صور آدمی چو یکدگرند
نیند باز بحکم ازل چو یکدیگر
بلی نعامه و طوطی دو طایرند ، ولیک
غذای این شکر آمد ، غذای آن اخگر
همیشه تا که بکف ناید و برون ناید
ز سنگ تابش ماه وز خاک چشمۀ خور
بفرخی و بپیروزی و ببهروزی
ز مال و نعمت و از روزگار خود بر خور
برسم تعبیه بیرون گذشت بر لشکر ؟
حمایلی ز زر خسروانه اندر کتف
بلا رگی کهن آزموده اندر بر
برنگ چهرۀ من بر حمایلش کوکب
چو آب دیدۀ من بر بلارگش گوهر
بروی ماه بر ، از تیره شب نموده نگار
بسیم خام بر ، از زر پخته بسته کمر
بزلف وجعد کمندی نمود در زرهی
ز پیچ و حلقه خم اندر خم و سر اندر سر
ز نور روی در افشان و آخته قدر است
نه ماه و سرو وز ماه وز سرو نیکوتر
بچشم اندر بگذشت روی او ، گویی
پری بمهرۀ لبلاب در گرفت گذر
بزیر درقۀ پر کوکب اندرون بنهفت
ز بیم چشم بد ، آن روی چون گل پربر
عقیق فام شد از گونه کوکب سپرش
ز بسکه عکس برون داد روی او بسپر
ایا قمر خدماهی ، که نور خدترا
همی سجود برد نور زهرۀ ازهر
فراق روی تو بی زخم تیر کشت مرا
ترا ز کشتۀ خویش،ای نگار نیست خبر
خیال آن لب گوهر نمای در افشان
پدید کرد مرا در دو دیده کان گهر
ز بسکه نقش دو روی تو در دو چشم منست
همی سر رشک منقش کند ز دیده بدر
طلب کنم شکن زلف تو ز دیدۀ خویش
از آنجهت که بدریا درون بود عنبر
اگر چه جان مرا آسمان نشان کردست
بداغ هجر تو ، ای دل گشای جان پرور
چنان بجان من اندر نشسته ای گویی
که در خیال تو دارد نهان من پیکر
شنیده ام ، صنما ، من که بار مشک کنند
از آن جگر که ز آتش بدو رسید اثر
کنون بدیده در از بیم این اثر شب و روز
خیال زلف تودارم نهان ز خون جگر
تن مرا ز دل و چشم من فزود فراق
بآب و آتش دادی که : رو بسوز وببر
تنی چو شوشۀ زر کرده ام دراین معنی
کز آب و آتش نقصان نیافت شوشۀ زر
خیال عبهر مشکینت،ای صنم بنمود
در آتش دل من بوستان پر عبهر
اگر شد آتش ریحان بگرد گرد خلیل
منم بمعجزۀ او کنون خلیل دگر
نه بس بود که مرا عشق توگرامی کرد
بمعجزات گرامی خلیل پیغمبر
تو آن بتی ، که زرویت همی خجل ماند
نگار خامۀ مانی و لعبت آزر
نظر ز روی تو خواهد نکویی از هر باب
چنانکه دانش خواهد ز رای خواجه نظر
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه ازوست
کمال دولت واصل سخا و قدر خطر
خدایگانی کز جاه او شرف خواهد
بکامگاری سیر ستاره در محور
زرای و طبع و دلش روشن و بلندو قویست
ثبات عقل وره صحبت و کمال هنر
ایا ستوده سیر مهتری ، که نور خرد
همی ز نور تو آموخت اختیار سیر
مخالف تو اگر سر ز امر تو بکشد
بحلق در ، رگ شریان او شود نشتر
ز دست شوی تو و چوب تازیانه تو
نهال طوبی رستست و چشمۀ کوثر
تو آن کسی ، که ز بس روشنی : سجود برد
خیال رای ترا ، اندر آسمان ، اختر
خجسته کلک گهر بار عنبر افشانت
همی ز عنبر و گوهر برد حروف و سطر
هزار بار بروزی بحد تاریکی
بتاختن شود وگوهر آورد بی مر
اگر تناسخ حق نیست ، پس ز بهر چرا
درین زمانه پدید آمدست اسکندر؟
ایا بزرگ عمیدی ، که از معانی خوب
عروس نظم پذیرد ز مدح تو زیور
از آن جهت که بپیکر ترا اسجود برند
بنور عالی همراه جان سزد پیکر
طبایع ار نه بترکیب تو شریف شدی
نیامدی ز طبایع پدید شکل صور
عیال گشت فلک بر بقای دولت تو
عرض عیال بود لا محاله بر جوهر
قمر ز اسب تو آموخت سیر وزین معنی
سریع تر بود از هر ستاره سیر قمر
فری ز نعل سمندت ، که روز تک شررش
در اوفتد بعدو ، چون بسندروس شرر
دعای صالح را ماند او،که آب حیوة
بسان ناقه برون آید از میان حجر
ببین سه میخ بنعلش در ،ار ندیدستی
بروی ماه نو اندر ، نشانده دو پیکر
خدایگانا ، این دولت بلند ترا
مدد ز طالع سعدست و خالق اکبر
مخالف تو ، ترا با خود ارقیاس کند
فراخ دریا داند همی چو تنگ شمر
میان عنبر و خاکستری اندرون فرقست
اگر چه عنبر باشد برنگ خاکستر
زر و سرب دو گهر بود ، آنکه فرق شناخت
ز زر کلاه شهان کرد و از سرب لنگر
ز روی شکل و صور آدمی چو یکدگرند
نیند باز بحکم ازل چو یکدیگر
بلی نعامه و طوطی دو طایرند ، ولیک
غذای این شکر آمد ، غذای آن اخگر
همیشه تا که بکف ناید و برون ناید
ز سنگ تابش ماه وز خاک چشمۀ خور
بفرخی و بپیروزی و ببهروزی
ز مال و نعمت و از روزگار خود بر خور
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
از آن دو عارض سوسن نمای لاله اثر
بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
اکنون که تر و تازه بخندید نو بهار
ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار
آن زر سیم خمره و لعل بلور درج
یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار
خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم
مریخ طبع سفله و ماه گل عذار
از ارغوان تبسم و از زعفران فرح
از مشک تازه گونه و از عود تر بخار
تلخی بجای شکر و جسمی بجای جان
جامی بعمر پخته و آبی برنگ نار
در جام بی قرار بود راست هم چنانک
گیرد سهیل درشکن ماه نو قرار
خود باحباب وی چه بود از موافقت ؟
گر زهره هم برقص در آید شکرف وار
اینک بسی نماند که از رنگ و بوی او
هم گل شود پیاده و هم دل شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می
در کام گل فتد بهمه حال خارخار
لبها نهند در سر و سر درسر آورند
گلها و لالها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب ، تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار
چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت
بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار
وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید
بلبل بیان بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایۀ او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره زود نیارد شد آشکار
کفش غبار از چه نشاند ؟ از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کرد خار
با آنکه باشد از بد او خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد
بر مال کس نبود چو او زینهار خوار
بر در و زر زبسکه کرم دست معطیش
هم بحر گشت زندان ، هم کوه شد حصار
وز باد تند سیر سبک تر جهد عدو
چون از نیام بر کشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
وی برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که از هوای تو بیشی نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
گویی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار
روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش
کای من غلام مدح تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست
کاندر سخن نظیر ندارم درین دیار
ابطال دعوی من اگر هست ناکسی
داور بسنده ای تو ، چه عذرست ؟ گوبیار
تا آتشیست جامۀ خورشید گرم رو
تا ناخوشیست پیشۀ افلاک خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
از آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار
آن زر سیم خمره و لعل بلور درج
یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار
خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم
مریخ طبع سفله و ماه گل عذار
از ارغوان تبسم و از زعفران فرح
از مشک تازه گونه و از عود تر بخار
تلخی بجای شکر و جسمی بجای جان
جامی بعمر پخته و آبی برنگ نار
در جام بی قرار بود راست هم چنانک
گیرد سهیل درشکن ماه نو قرار
خود باحباب وی چه بود از موافقت ؟
گر زهره هم برقص در آید شکرف وار
اینک بسی نماند که از رنگ و بوی او
هم گل شود پیاده و هم دل شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می
در کام گل فتد بهمه حال خارخار
لبها نهند در سر و سر درسر آورند
گلها و لالها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب ، تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار
چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت
بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار
وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید
بلبل بیان بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایۀ او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره زود نیارد شد آشکار
کفش غبار از چه نشاند ؟ از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کرد خار
با آنکه باشد از بد او خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد
بر مال کس نبود چو او زینهار خوار
بر در و زر زبسکه کرم دست معطیش
هم بحر گشت زندان ، هم کوه شد حصار
وز باد تند سیر سبک تر جهد عدو
چون از نیام بر کشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
وی برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که از هوای تو بیشی نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
گویی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار
روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش
کای من غلام مدح تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست
کاندر سخن نظیر ندارم درین دیار
ابطال دعوی من اگر هست ناکسی
داور بسنده ای تو ، چه عذرست ؟ گوبیار
تا آتشیست جامۀ خورشید گرم رو
تا ناخوشیست پیشۀ افلاک خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
از آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن
هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن
چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا
چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن
گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر
گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن
مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او
شدست جزع بآب فسرده آبستن
بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود
دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن
زرشک هر دو همی جان و دل براندازم
اگر چه عاشق این هر دوم بجان و بتن
بهار نقش سپهر جمال او دارد
شبی ز خوشۀ سنبل ، مهی ز برگ سمن
مهی بزیر شبی مشک بوی نور افزای
شبی بگرد مهی سیم رنگ سایه فگن
خیال روی وی اندر بهار دیدۀ من
بتی شدست که جانست پیش او چو شمن
ز بسکه خون بربایم بناخن از مژگان
ز روی ناخن من بر دمد همی روین
لگن ز زردی من زعفران سوده شود
چو دست شوی ز دستم فرو شود بلگن
چهار چیز ورا از چهار چیز آمد
که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن
ز عقد لؤلؤ دندان ، ز برگ لاله دهان
ز شاخ سنبل گیسو ، ز پاک نقره ذقن
مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهی
مرا ز لالة او شنبلید شد سوسن
مرا ز لؤلؤ او جزع گشت مروارید
مرا ز نقرة او گشت زر سبیکة تن
ایا فراخته تیغ جفا ز بد عهدی
بزن ، که زخم ترا صبر من بسست مجن
دریغ : کز سخن دلفریب رنگینت
نخست روز بعهد بدت نبردم ظن
اگر تو تیر جفا را دلم نشانه کنی
بجان خواجۀ فاضل نگویمت که : مزن
حکیم سید ابوالقاسم ، آنکه شهر سرخس
ز قدر او بفلک بر همی کند مسکن
نبشته سیرت او را زمانه بر ارکان
نهاده همت او را سپهر بر گردن
اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او
بگرد پیکر خود پرده بندد از جوشن
خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را
کند بنیزه و پیکان چو چشم پرویزن
چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری
که مغز گردد در استخوان او روین
اگر بآینه در بنگرد مخالف او
خیال رویش خیزد بپیش او دشمن
ز بس توان و بلندی همی تفکر را
ستاره ای شود اندر سپهر جان روشن
ایا گزیده خصالی ، که برد باری را
بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن
ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا
ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن
که گفت دانۀ یاقوت زیر آتش تیز
خنک بود ، چو هوا ، روز برف ، در بهمن؟
اگر بر آتش طبع تو برنهی یاقوت
ز تفتگی ز میانش برون جهد روغن
ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری
ز بی تنی نتوان بست ذره را بر سن
بزیر خاک درون شاخ خیزران گردد
ز بهر عشرت تومار قیر گون گرزن
اگر چه مایة اهریمنست کفر و ضلال
بنور رای تو دین دار گردد اهریمن
ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو
سلیح و گرز شود تار و پود پیراهن
ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود
بروز مرگ وصیت کند بترک کفن
خجسته خامۀ تو ، ناخریده در ثمین
چو زر ساو شدست از برای نقد شمن
کبوتریست که بر چنگ و مخلب شاهین
براه دیده ز ژاغر برافگند ارزن
سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف
گیاه سبز شود در مسام کوه عدن
ز روزی زرد شود در دهان شب بکمین
بدیده عنبر سارا بر آرد از مکمن
بزرسا و چو مشک از دهان نافه ربود
بسیم سوخته منقوش کرد پیراهن
ز قدر خویش ندارد خبر که بی خبرست
ز زر زمین و ز دانش دل و ز روح بدن
سرش پدید شود چون ز تن ببری پست
تنش ندارد سر تا نبریش بر تن
عجب تر آنکه : چو آهن بدو فرو بردی
بعقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن
بمار زرین ماند بنوک سر پران
که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن
بدست اندر گفتی که قرصة خورشید
بباغ لفظ ز انجم همی کند گلشن
ایا سپهر بزرگی ، چه عذر دانم خو است ؟
که سیرت تو گران کرد بار من بر من
گرم زمانه تهی دست کرد ، پر دارم
دلی گشاده ز اندیشهای مستحسن
کمند صبر مرا نرم تر ز موم شود
اگر زمانه شود تند کرۀ تو سن
سخن شناسی و دانی که من چه گفتستم
سخن شناس شناسد بها و قدر سخن
همیشه تا نبود لاله در دهان صدف
همیشه تا ندمد لؤلؤ از کنار چمن
بکام زی و بشادی بمان و خرم باش
ولی بناز و بشادی ، عدو بگرم و حزن
هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن
چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا
چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن
گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر
گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن
مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او
شدست جزع بآب فسرده آبستن
بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود
دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن
زرشک هر دو همی جان و دل براندازم
اگر چه عاشق این هر دوم بجان و بتن
بهار نقش سپهر جمال او دارد
شبی ز خوشۀ سنبل ، مهی ز برگ سمن
مهی بزیر شبی مشک بوی نور افزای
شبی بگرد مهی سیم رنگ سایه فگن
خیال روی وی اندر بهار دیدۀ من
بتی شدست که جانست پیش او چو شمن
ز بسکه خون بربایم بناخن از مژگان
ز روی ناخن من بر دمد همی روین
لگن ز زردی من زعفران سوده شود
چو دست شوی ز دستم فرو شود بلگن
چهار چیز ورا از چهار چیز آمد
که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن
ز عقد لؤلؤ دندان ، ز برگ لاله دهان
ز شاخ سنبل گیسو ، ز پاک نقره ذقن
مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهی
مرا ز لالة او شنبلید شد سوسن
مرا ز لؤلؤ او جزع گشت مروارید
مرا ز نقرة او گشت زر سبیکة تن
ایا فراخته تیغ جفا ز بد عهدی
بزن ، که زخم ترا صبر من بسست مجن
دریغ : کز سخن دلفریب رنگینت
نخست روز بعهد بدت نبردم ظن
اگر تو تیر جفا را دلم نشانه کنی
بجان خواجۀ فاضل نگویمت که : مزن
حکیم سید ابوالقاسم ، آنکه شهر سرخس
ز قدر او بفلک بر همی کند مسکن
نبشته سیرت او را زمانه بر ارکان
نهاده همت او را سپهر بر گردن
اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او
بگرد پیکر خود پرده بندد از جوشن
خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را
کند بنیزه و پیکان چو چشم پرویزن
چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری
که مغز گردد در استخوان او روین
اگر بآینه در بنگرد مخالف او
خیال رویش خیزد بپیش او دشمن
ز بس توان و بلندی همی تفکر را
ستاره ای شود اندر سپهر جان روشن
ایا گزیده خصالی ، که برد باری را
بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن
ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا
ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن
که گفت دانۀ یاقوت زیر آتش تیز
خنک بود ، چو هوا ، روز برف ، در بهمن؟
اگر بر آتش طبع تو برنهی یاقوت
ز تفتگی ز میانش برون جهد روغن
ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری
ز بی تنی نتوان بست ذره را بر سن
بزیر خاک درون شاخ خیزران گردد
ز بهر عشرت تومار قیر گون گرزن
اگر چه مایة اهریمنست کفر و ضلال
بنور رای تو دین دار گردد اهریمن
ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو
سلیح و گرز شود تار و پود پیراهن
ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود
بروز مرگ وصیت کند بترک کفن
خجسته خامۀ تو ، ناخریده در ثمین
چو زر ساو شدست از برای نقد شمن
کبوتریست که بر چنگ و مخلب شاهین
براه دیده ز ژاغر برافگند ارزن
سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف
گیاه سبز شود در مسام کوه عدن
ز روزی زرد شود در دهان شب بکمین
بدیده عنبر سارا بر آرد از مکمن
بزرسا و چو مشک از دهان نافه ربود
بسیم سوخته منقوش کرد پیراهن
ز قدر خویش ندارد خبر که بی خبرست
ز زر زمین و ز دانش دل و ز روح بدن
سرش پدید شود چون ز تن ببری پست
تنش ندارد سر تا نبریش بر تن
عجب تر آنکه : چو آهن بدو فرو بردی
بعقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن
بمار زرین ماند بنوک سر پران
که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن
بدست اندر گفتی که قرصة خورشید
بباغ لفظ ز انجم همی کند گلشن
ایا سپهر بزرگی ، چه عذر دانم خو است ؟
که سیرت تو گران کرد بار من بر من
گرم زمانه تهی دست کرد ، پر دارم
دلی گشاده ز اندیشهای مستحسن
کمند صبر مرا نرم تر ز موم شود
اگر زمانه شود تند کرۀ تو سن
سخن شناسی و دانی که من چه گفتستم
سخن شناس شناسد بها و قدر سخن
همیشه تا نبود لاله در دهان صدف
همیشه تا ندمد لؤلؤ از کنار چمن
بکام زی و بشادی بمان و خرم باش
ولی بناز و بشادی ، عدو بگرم و حزن
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من
ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن
با ماه و با صنوبر او نور و راستی
اندر سمن طراوت و در مشک اوشکن
این هر چهار فتنۀ دین دیده و دلند
بر هر چهار من بدل و دیده مفتتن
قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام
زان تودۀ بنفشه او بر دو نسترن
مشک ختن بنفشۀ او را سزد رهی
نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن
ور مشک در ختن بود و نقش در ختا
زلفین و روی اوست پس اندر ختاختن
در نازکی و کوچکی اندر جهان که دید
نازک تر از میانش و کوچک تر از دهن ؟
زیبا و دلفریب بدان نازکی کمر
شیرین و جان فزای بدان کوچکی سخن
صافی و دور بین دل و جانیست مرمرا
هر دو بدست مهر و مدیحند مرتهن
مهر نگار یاسمن اندام ماهروی
مدح سدید دین شرف الدولة بو الحسن
آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد
آن راستگوی و راستی آرای و راست ظن
جز مدح او مگوی و جز از خدمتش مجوی
کان پرورد روانت و این پرورد بدن
با هر کسی که بینی و با هر کسی ازو
جنسیست از محامد و نوعیست از منن
شغلی که او گزارد و از پیش او رود
ز انصاف و راستی شود آن شغل چون سنن
در مدح میغ گفته شدست این که : بهره زو
یکسان برند شوره گز و شاخ یاسمن
در کثرت سخاوت ازین مدح عالیست
باری من این مدیح نخواهم بهیچ فن
اسراف در حدود سخاوت ستوده نیست
واجب بود حدود سخاوت شناختن
بخشنده ایست او ، که ببازی و ناوجوب
ز احسان او نصیب بیابند مرد و زن
ور دادخواه مستحقش عالمی بوند
زو حق و داد خویش بیابند تن بتن
موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست
تشریف اهل فضل و مراعات ممتحن
ای مدحت مجرد تو جلوۀ نعات
وی سیرت مهذب تو تحفۀ فطن
شاداب بوستان بهارست سیرتت
وندر تو از فنون بزرگی بسی فنن
از قدر و روشنی چمنش جفت آسمان
گلهای او چو ماه و چو خورشید در چمن
از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان
آواز عندلیبش و دستان چنگ زن
هرگز دو چیز جفت نگردند با دو چیز
با دشمنانت شادی و با دوستان حزن
هنگام دستشوی تو ز اقبال دست تو
نشگفت ار آب زر شود و کیمیا لگن
ای مهتر فریشته خو ، گشت روزگار
تاری ترست بر سرم از جان اهرمن
ننماید آنچه چرخ نماید مرا همی
سودا بهیچ مرد هراسنده در وسن
سرگشته تر زمن نبود در یقین حال
مرغ شب بطیره برون کرده از وطن
زیرا که چون بشعر نمایم شکار باز
ننگ آیدم ربودن مردار چون زغن
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد
زان باک نایدم که بود کهنه پیرهن
آراسته بجامه تن از صلت کریم
به ز آنکه غم کشیدن و پوشیدن کفن
اول بمدح تو ز جهان کردم اقتصار
در باب شاعری چو بشستم لب از لبن
و زجور روزگار از آن روز تاکنون
صد ره مرا خریدی و بگزاردی ثمن
در غیبت تو سال دو از گونه گونه رنج
بر تارکم گذشت بناکام من حزن
امروز چون بطلعت و فر تو در هری
سر برفراخت دولت و بفروخت انجمن
بی هوش و مست مانده ام از خدمت تو دور
گاهی ز جوش شیره و گه از بلای دن
از غفلت وز خوی من آگاه گشته ای
بر خوی من فراخ بمن داده ای رسن
تقصیر بی قیاس و مرا روی عذر نی
تقصیرها عفو کن و بپذیر عذر من
تا از حدود غرب نداند کسی ختا
تا از دیار شرق نخواهد کسی یمن
بر هر سری ز نعمت خود بهره ای فشان
بر هر تنی ز کردۀ خود منتی فگن
ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن
با ماه و با صنوبر او نور و راستی
اندر سمن طراوت و در مشک اوشکن
این هر چهار فتنۀ دین دیده و دلند
بر هر چهار من بدل و دیده مفتتن
قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام
زان تودۀ بنفشه او بر دو نسترن
مشک ختن بنفشۀ او را سزد رهی
نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن
ور مشک در ختن بود و نقش در ختا
زلفین و روی اوست پس اندر ختاختن
در نازکی و کوچکی اندر جهان که دید
نازک تر از میانش و کوچک تر از دهن ؟
زیبا و دلفریب بدان نازکی کمر
شیرین و جان فزای بدان کوچکی سخن
صافی و دور بین دل و جانیست مرمرا
هر دو بدست مهر و مدیحند مرتهن
مهر نگار یاسمن اندام ماهروی
مدح سدید دین شرف الدولة بو الحسن
آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد
آن راستگوی و راستی آرای و راست ظن
جز مدح او مگوی و جز از خدمتش مجوی
کان پرورد روانت و این پرورد بدن
با هر کسی که بینی و با هر کسی ازو
جنسیست از محامد و نوعیست از منن
شغلی که او گزارد و از پیش او رود
ز انصاف و راستی شود آن شغل چون سنن
در مدح میغ گفته شدست این که : بهره زو
یکسان برند شوره گز و شاخ یاسمن
در کثرت سخاوت ازین مدح عالیست
باری من این مدیح نخواهم بهیچ فن
اسراف در حدود سخاوت ستوده نیست
واجب بود حدود سخاوت شناختن
بخشنده ایست او ، که ببازی و ناوجوب
ز احسان او نصیب بیابند مرد و زن
ور دادخواه مستحقش عالمی بوند
زو حق و داد خویش بیابند تن بتن
موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست
تشریف اهل فضل و مراعات ممتحن
ای مدحت مجرد تو جلوۀ نعات
وی سیرت مهذب تو تحفۀ فطن
شاداب بوستان بهارست سیرتت
وندر تو از فنون بزرگی بسی فنن
از قدر و روشنی چمنش جفت آسمان
گلهای او چو ماه و چو خورشید در چمن
از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان
آواز عندلیبش و دستان چنگ زن
هرگز دو چیز جفت نگردند با دو چیز
با دشمنانت شادی و با دوستان حزن
هنگام دستشوی تو ز اقبال دست تو
نشگفت ار آب زر شود و کیمیا لگن
ای مهتر فریشته خو ، گشت روزگار
تاری ترست بر سرم از جان اهرمن
ننماید آنچه چرخ نماید مرا همی
سودا بهیچ مرد هراسنده در وسن
سرگشته تر زمن نبود در یقین حال
مرغ شب بطیره برون کرده از وطن
زیرا که چون بشعر نمایم شکار باز
ننگ آیدم ربودن مردار چون زغن
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد
زان باک نایدم که بود کهنه پیرهن
آراسته بجامه تن از صلت کریم
به ز آنکه غم کشیدن و پوشیدن کفن
اول بمدح تو ز جهان کردم اقتصار
در باب شاعری چو بشستم لب از لبن
و زجور روزگار از آن روز تاکنون
صد ره مرا خریدی و بگزاردی ثمن
در غیبت تو سال دو از گونه گونه رنج
بر تارکم گذشت بناکام من حزن
امروز چون بطلعت و فر تو در هری
سر برفراخت دولت و بفروخت انجمن
بی هوش و مست مانده ام از خدمت تو دور
گاهی ز جوش شیره و گه از بلای دن
از غفلت وز خوی من آگاه گشته ای
بر خوی من فراخ بمن داده ای رسن
تقصیر بی قیاس و مرا روی عذر نی
تقصیرها عفو کن و بپذیر عذر من
تا از حدود غرب نداند کسی ختا
تا از دیار شرق نخواهد کسی یمن
بر هر سری ز نعمت خود بهره ای فشان
بر هر تنی ز کردۀ خود منتی فگن
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان
رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان
رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او
زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان
گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک
گاه آهسته همی خورد قدحهای گران
نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه
باغها دید ازو دیده پر از سرو روان
هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد
مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان
دهن کوچک او دیدم هنگام سخن
کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان
گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :
که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟
گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود
که همی باز ندانم دهن از غالیه دان
گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟
گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان
گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو
که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان
گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت
پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟
گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست
کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان
کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی
کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان
بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست
مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان
میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او
پادشاهان زمینند و بزرگان زمان
باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة
باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان
همبر جودش یک قطره نیاید قلزم
همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان
نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل
وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان
نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر
بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان
از عجایب بتواریخ درون بنویسند :
که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان
و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند
گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان
علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت
با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان
کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر
کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان
بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان
می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن
از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان
کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر
عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان
بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر
سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان
از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود
راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان
راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش
چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان
در نشستی بزمین دست وی از قوت پای
که چنان در ننشیند بگل اندر سندان
راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال
راست گفتی که ز الماس بد او را دندان
مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سردست زدی در بن ران
تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را
برمیدند و نبردند کسی را فرمان
مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر
از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان
از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید
سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان
تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید
شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان
شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ
خوردن زخم همان بود و شدن سست همان
بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر
گردد آسوده و باز آید و سازد جولان
بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد
در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان
جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد
چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان
زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان
چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین
بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان
ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا
چاکرانند کمر بسته به از نوشروان
پیش بازوی تو باریک بود چوب علم
اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان
روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند
نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان
برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت
در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان
در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد
در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان
تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم
چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران
تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود
تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان
تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار
سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان
از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :
رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان
رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان
رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او
زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان
گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک
گاه آهسته همی خورد قدحهای گران
نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه
باغها دید ازو دیده پر از سرو روان
هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد
مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان
دهن کوچک او دیدم هنگام سخن
کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان
گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :
که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟
گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود
که همی باز ندانم دهن از غالیه دان
گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟
گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان
گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو
که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان
گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت
پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟
گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست
کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان
کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی
کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان
بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست
مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان
میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او
پادشاهان زمینند و بزرگان زمان
باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة
باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان
همبر جودش یک قطره نیاید قلزم
همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان
نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل
وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان
نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر
بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان
از عجایب بتواریخ درون بنویسند :
که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان
و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند
گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان
علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت
با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان
کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر
کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان
بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان
می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن
از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان
کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر
عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان
بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر
سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان
از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود
راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان
راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش
چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان
در نشستی بزمین دست وی از قوت پای
که چنان در ننشیند بگل اندر سندان
راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال
راست گفتی که ز الماس بد او را دندان
مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سردست زدی در بن ران
تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را
برمیدند و نبردند کسی را فرمان
مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر
از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان
از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید
سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان
تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید
شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان
شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ
خوردن زخم همان بود و شدن سست همان
بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر
گردد آسوده و باز آید و سازد جولان
بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد
در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان
جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد
چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان
زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان
چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین
بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان
ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا
چاکرانند کمر بسته به از نوشروان
پیش بازوی تو باریک بود چوب علم
اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان
روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند
نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان
برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت
در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان
در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد
در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان
تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم
چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران
تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود
تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان
تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار
سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان
از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :
رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
آسمان گون قرطه پوشید،آن چو ماه آسمان
مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان
خواب چشم نر گسینش در سحر سحر آزمای
تاب زلف عنبرینش بر سمن سنبل فشان
زلف و چشم او همی آشفته کردی جان و دل
آن یکی آشوب دل بود ، این یکی آشوب جان
چون لب و دندان او شد اشک چشم من درست
ناردان بر روی لؤلؤ ، لؤلؤ اندر ناردان
تا نمود او ناردان و ناردان از روی و لب
اشک من چون ناردان شد ، جان من چون ناردان
ناگهان ز اندیشۀ او کرده بودم تنگ دل
کان نگارین نزد من تنگ اندر آمد ناگهان
چون مرا دلتنگ دید آن دلستان خندید و گفت :
دل چه داری تنگ چون پیش تو باشد دلستان ؟
مهرگان ، کو جشن نو شروان بود ، خرم گذار
با نگار نوش لب جشن ملک نو شیروان
بنگر این ابر گران باران بگردون بر سبک
در چنین روزی سبک تر باده ای باید گران
بزم کیکاوس وار آرای و در وی بر فروز
ز آنچه سوگند سیاوش را ازو بود امتحان
گوهری کز تف او در ژرفی دریا صدف
سرخ چون مرجان کند در سپید اندر دهان
برگ او بر خاک ریزان ، چون بلورین یاسمن
شاخ او باد یازان چون عقیقین خیز ران
ار بلورین یاسمینش خاک پر سیمین سپر
وز عقیقین خیز رانش باد چون زرین سنان
بوستانی را همی ماند که عودش ماه دی
ارغوان تازه نو نو بشکفاند هر زمان
بوستانش را گر از عود ارغوان روید همی
ارغوان از عود روید لابد اندر بوستان
چون نمود او ارغوان از عود رسته پیش تو
باده ای باید ببوی عود و رنگ ارغوان
چهرۀ ساقی چنان در عکس او پیدا شود
راست پنداری پری در شاخ مرجان شد نهان
جام مروارید گون چون کان یاقوتست ازو
ور چه اصل او زمرد گون برون آید ز کان
نیست ماه و مهرو مشک و بان و زویابی همی
رنگ ماه و نور مهر و طبع مشک و بوی بان
ماه را و مهر را و مشک را هرگز که دید
تاک و خم و ساغر او را شاخ و ناف و آسمان ؟
در خزان بگذر بباغ وژرف ژرف اندر نگر
در تماشاگاه نقش بوستان اندر خزان
تا ببینی آن زمردهای نوروزی کنون
گشته هر یک تختۀ زر عیار از وی عیان
زعفران رنگست و کاغذ پوشش این بستان و باغ
برگ زر چون کاغذی کاندر زنی در زعفران
گرندانی پرنیان را وصف کردن وصف کن
چون سر انگشتان حورا پرنیان در پرنیان
شکل پروینست یا نار کفیده بر درخت ؟
رنگ گردونست یا آب روان در آبدان
جابجا ابر سپید اندر هوا بین خرد خرد
همچو بچگان حواصل بر سر دریا روان
راست پنداری نعایم بر سر شاخ درخت
بیضۀ سیمین نهادست از بر سبز آشیان
چون بلورین حقه های حقه بازان جفت جفت
بر نهاده لب بلب ، پر کرده از لؤلؤ میان
بی گمان گویی کمان کردار شاخ چفته ایست
خرد پیکانهای مینا رنگ ازو پر ضیمران
طوطیان دارد زمرد گون زبان بر شاخ خویش
کرده از شاخش برون هر یک زمرد گون زبان
تا بسان بندگان هر یک بشرط بندگی
تهنیت گویند خسرو را بجشن مهرگان
آن همایون دولت عالی ، جمال دین حق
آن فخار جمع شاهان ، مفخر سلجوقیان
شاه میرانشاه بن قاورد بن جغری کزوست
لفظ دولت را معانی،شرح نصرۀ را بیان
شهریاری کز ثبات عزم او در بیشه غرم
چون بجنبد سر نهد بر پنجۀ شیر ژیان
گر کمان و تیر جوید قوتش در خورد خویش
از شهابش تیر باید و زخم گردون کمان
قصۀ مازندران گر بشنوی از من شنو
تا بگویم عین حال قصۀ مازندران
گر بدیدی زنده او را ،پیش او بستی کمر
بهمن و اسفندیار و اردشیر بابکان
ای خداوندی ، که از بس بی قیاس اوصاف تو
قوت اندیشه در وصف تو گردد ناتوان
باضمان آسمان در جاه جاویدان بزی
کاسمان کردست جاهت را بپیروزی ضمان
طبع مغناطیس دارد نوک تو ، کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبۀ بر گستوان
صد هزاران آفتابی ، خسروا،در یک بساط
صد هزاران آسمانی ، خسروا در یک مکان
صورت خود را ، خداوندا ، عیان بنگر یکی
گر ندیدستی مصور جان باقی را عیان
آسمان خواهد که بانطق ، ای عجب ، وصلت کند
تا ز روی نطق در پیش تو گردد مدح خوان
جان فرزند بداندیش تو پیش از بودنش
در عدم باشد ز بیم خنجر تو با فغان
گر زر بی مهر گیری ، تو خداوندا ،بدست
مهر طبعی زو بر آید کس که خواهد رایگان
گر نه محتاج خدم گشتی ، امیرا ، بزم تو
خلقت کس نامدی جز خلقت تو در جهان
در گمان تو نیامد ، ای عجب ، هرگز غلط
لوح محفوظست پنداری ترا اندر گمان
چرخ و دریا در بنان و همتت مضمر شدند
شادباش،ای چرخ همت خسرو دریا بنان
کلکت از قدرت قدر شد ، اسبت از تیزی قضا
ای قدر در زیردست وای قضا در زیر ران
از بسی پیکان که در دشمن نشاند تیر تو
گویی از آهن همی در وی بروید استخوان
گر نبودی مرگ بدخواه تو زاهن وز خدنگ
خود خدنگ از چین نرستی آهن از هندوستان
مهرگان از جشنهای خسروانست ، ای ملک
خسروانی با ده می باید بجشن خسروان
آن به آید ، شهریارا ، کاندرین جشن بزرگ
اسب شادی را بمیدان طرب پیچی عنان
تا ز ابر قیر گون روی زمین گردد حریر
تا برآید فوج ابر قیرگون از قیروان
ملک بادت بی قیاس و مال بادت بی عدد
جاه بادت بی شمارو عمر بادت بی کران
مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان
خواب چشم نر گسینش در سحر سحر آزمای
تاب زلف عنبرینش بر سمن سنبل فشان
زلف و چشم او همی آشفته کردی جان و دل
آن یکی آشوب دل بود ، این یکی آشوب جان
چون لب و دندان او شد اشک چشم من درست
ناردان بر روی لؤلؤ ، لؤلؤ اندر ناردان
تا نمود او ناردان و ناردان از روی و لب
اشک من چون ناردان شد ، جان من چون ناردان
ناگهان ز اندیشۀ او کرده بودم تنگ دل
کان نگارین نزد من تنگ اندر آمد ناگهان
چون مرا دلتنگ دید آن دلستان خندید و گفت :
دل چه داری تنگ چون پیش تو باشد دلستان ؟
مهرگان ، کو جشن نو شروان بود ، خرم گذار
با نگار نوش لب جشن ملک نو شیروان
بنگر این ابر گران باران بگردون بر سبک
در چنین روزی سبک تر باده ای باید گران
بزم کیکاوس وار آرای و در وی بر فروز
ز آنچه سوگند سیاوش را ازو بود امتحان
گوهری کز تف او در ژرفی دریا صدف
سرخ چون مرجان کند در سپید اندر دهان
برگ او بر خاک ریزان ، چون بلورین یاسمن
شاخ او باد یازان چون عقیقین خیز ران
ار بلورین یاسمینش خاک پر سیمین سپر
وز عقیقین خیز رانش باد چون زرین سنان
بوستانی را همی ماند که عودش ماه دی
ارغوان تازه نو نو بشکفاند هر زمان
بوستانش را گر از عود ارغوان روید همی
ارغوان از عود روید لابد اندر بوستان
چون نمود او ارغوان از عود رسته پیش تو
باده ای باید ببوی عود و رنگ ارغوان
چهرۀ ساقی چنان در عکس او پیدا شود
راست پنداری پری در شاخ مرجان شد نهان
جام مروارید گون چون کان یاقوتست ازو
ور چه اصل او زمرد گون برون آید ز کان
نیست ماه و مهرو مشک و بان و زویابی همی
رنگ ماه و نور مهر و طبع مشک و بوی بان
ماه را و مهر را و مشک را هرگز که دید
تاک و خم و ساغر او را شاخ و ناف و آسمان ؟
در خزان بگذر بباغ وژرف ژرف اندر نگر
در تماشاگاه نقش بوستان اندر خزان
تا ببینی آن زمردهای نوروزی کنون
گشته هر یک تختۀ زر عیار از وی عیان
زعفران رنگست و کاغذ پوشش این بستان و باغ
برگ زر چون کاغذی کاندر زنی در زعفران
گرندانی پرنیان را وصف کردن وصف کن
چون سر انگشتان حورا پرنیان در پرنیان
شکل پروینست یا نار کفیده بر درخت ؟
رنگ گردونست یا آب روان در آبدان
جابجا ابر سپید اندر هوا بین خرد خرد
همچو بچگان حواصل بر سر دریا روان
راست پنداری نعایم بر سر شاخ درخت
بیضۀ سیمین نهادست از بر سبز آشیان
چون بلورین حقه های حقه بازان جفت جفت
بر نهاده لب بلب ، پر کرده از لؤلؤ میان
بی گمان گویی کمان کردار شاخ چفته ایست
خرد پیکانهای مینا رنگ ازو پر ضیمران
طوطیان دارد زمرد گون زبان بر شاخ خویش
کرده از شاخش برون هر یک زمرد گون زبان
تا بسان بندگان هر یک بشرط بندگی
تهنیت گویند خسرو را بجشن مهرگان
آن همایون دولت عالی ، جمال دین حق
آن فخار جمع شاهان ، مفخر سلجوقیان
شاه میرانشاه بن قاورد بن جغری کزوست
لفظ دولت را معانی،شرح نصرۀ را بیان
شهریاری کز ثبات عزم او در بیشه غرم
چون بجنبد سر نهد بر پنجۀ شیر ژیان
گر کمان و تیر جوید قوتش در خورد خویش
از شهابش تیر باید و زخم گردون کمان
قصۀ مازندران گر بشنوی از من شنو
تا بگویم عین حال قصۀ مازندران
گر بدیدی زنده او را ،پیش او بستی کمر
بهمن و اسفندیار و اردشیر بابکان
ای خداوندی ، که از بس بی قیاس اوصاف تو
قوت اندیشه در وصف تو گردد ناتوان
باضمان آسمان در جاه جاویدان بزی
کاسمان کردست جاهت را بپیروزی ضمان
طبع مغناطیس دارد نوک تو ، کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبۀ بر گستوان
صد هزاران آفتابی ، خسروا،در یک بساط
صد هزاران آسمانی ، خسروا در یک مکان
صورت خود را ، خداوندا ، عیان بنگر یکی
گر ندیدستی مصور جان باقی را عیان
آسمان خواهد که بانطق ، ای عجب ، وصلت کند
تا ز روی نطق در پیش تو گردد مدح خوان
جان فرزند بداندیش تو پیش از بودنش
در عدم باشد ز بیم خنجر تو با فغان
گر زر بی مهر گیری ، تو خداوندا ،بدست
مهر طبعی زو بر آید کس که خواهد رایگان
گر نه محتاج خدم گشتی ، امیرا ، بزم تو
خلقت کس نامدی جز خلقت تو در جهان
در گمان تو نیامد ، ای عجب ، هرگز غلط
لوح محفوظست پنداری ترا اندر گمان
چرخ و دریا در بنان و همتت مضمر شدند
شادباش،ای چرخ همت خسرو دریا بنان
کلکت از قدرت قدر شد ، اسبت از تیزی قضا
ای قدر در زیردست وای قضا در زیر ران
از بسی پیکان که در دشمن نشاند تیر تو
گویی از آهن همی در وی بروید استخوان
گر نبودی مرگ بدخواه تو زاهن وز خدنگ
خود خدنگ از چین نرستی آهن از هندوستان
مهرگان از جشنهای خسروانست ، ای ملک
خسروانی با ده می باید بجشن خسروان
آن به آید ، شهریارا ، کاندرین جشن بزرگ
اسب شادی را بمیدان طرب پیچی عنان
تا ز ابر قیر گون روی زمین گردد حریر
تا برآید فوج ابر قیرگون از قیروان
ملک بادت بی قیاس و مال بادت بی عدد
جاه بادت بی شمارو عمر بادت بی کران
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان
همی فزاید نور و همی فروزد جان
وزین فروزش جان و از آن فزایش نور
نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان
اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست
سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان
ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان نبود
که در فراغ تن آسان بود همیشه شبان
من آن کسم که مرا در خیال چهرۀ او
نگارخانه شود خانه پر می و ریحان
وگر بچهرۀ او ژرف ژرف در نگری
گمان برم که تو بر عشق او کنی تاوان
بزرگوار خدایا ، که شکل یک صورت
مرا نمود چنین و ترا نمود چنان
مرا روان و زبانی ز کردگار عطاست
بمهر و مدح همی پرورم روان و زبان
روان بمهر نگاری که اوست فخر زمین
زبان بمدح بزرگی که اوست فخر جهان
وجیه دولت ابوعاصم ، آنکه عصمت او
همی حصار کند بر حریم او سبحان
همی فزاید نور و همی فروزد جان
وزین فروزش جان و از آن فزایش نور
نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان
اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست
سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان
ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان نبود
که در فراغ تن آسان بود همیشه شبان
من آن کسم که مرا در خیال چهرۀ او
نگارخانه شود خانه پر می و ریحان
وگر بچهرۀ او ژرف ژرف در نگری
گمان برم که تو بر عشق او کنی تاوان
بزرگوار خدایا ، که شکل یک صورت
مرا نمود چنین و ترا نمود چنان
مرا روان و زبانی ز کردگار عطاست
بمهر و مدح همی پرورم روان و زبان
روان بمهر نگاری که اوست فخر زمین
زبان بمدح بزرگی که اوست فخر جهان
وجیه دولت ابوعاصم ، آنکه عصمت او
همی حصار کند بر حریم او سبحان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
ای شکسته تیره شب بر روی ، روشن مشتری
تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری
از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ
وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری
زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت
بر گل سوری ز سنبل شکلهای چنبری
گر نگاریدست زلفت چون نگارد مر ترا
یارب این زلف مسلسل ایزدی یا آزری ؟
گر نه از بهر میان تو ببایستی همی
نامدی در خلقت فرزند آدم لاغری
بوسه ای بخشی و زو صدبار بر گیری شمار
صد هزاران بد کنی ، روزی بیک بد نشمری
ور بیندیشم بدل کین خوی بد تا کی بود ؟
آستین بر روی گیری ، آب مژگان بستری
گر بنام سخت ، خوش خندی و گویی : زارنال
ور بگریم زار، نندیشی و گویی : خون گری
ای جهان آرای ماهی ، کز رخ و زلفین تو
خاک گردد سیم سیما ، بادگردد عنبری
گر پری در حلقۀ زلفین مشکینت بود
گم شود در حلقۀ زلفین مشکینت پری
بوستان چهری و عرعر قامتی ، ای نوش لب
بوستان بر چهره داری ، زان بقامت عرعری
بوی عنبر خوار شد زان زلفک عنبر فروش
آب عبهر تیره شد زان چشمکان عبهری
چون قدح گیری در ایوان زیور هر مجلسی
چون زره پوشی بمیدان رینت هر لشگری
خوبی از ایوان شاهنشاه ایران بگذرد
چون تو در ایوان شاهنشاه ایران بگذری
بوالفوارس خسرو ایران طغانشه ، آنکه زوست
از عدو ایام خالی وز فتن ملکت بری
شمس دولت ، کهف امت ، زین ملت ، شاه شرق
مایۀ عدل و ثبات ملک و قطب سروری
روز بزم از چهرۀ او نور خواهد آفتاب
روز رزم از بازوی او سعد جوید مشتری
مهر او گویی که جان را دانش آموزد همی
پرورد جان تو دانش ، چون تو مهرش پروری
مدحت او رامش افزاید ، بزرگی پرورد
چون درو الفاظ رانی ، یا معانی گستری
ای شهنشاهی که از بهر جناغ اسب تو
همچو افعی پوست اندازد پلنگ بربری
از نهیب کوه آهن آب گردد روز جنگ
گر تو آهن پوشی و بر کوه آهن بگذری
بحر آتش موج داری نام ، تا با جوشنی
ابر گوهر بار داری نام ، تا با ساغری
هر زمانی فکرت اندر مدح تو حیران شود
یا چو فکرت بی قیاسی ، یا ز فکرت برتری
طالب حاجات زواری،تو تا با خامه ای
قابض ارواح اعدایی ، تو تا با خنجری
حمله بی جوشن بری ، کز زخم خود با جوشنی
جنگ بی مغفر کنی ، کز جنگ خود با مغفری
از طبایع پیکری چون پیکر تو نامدست
گر زجان پیکر تواند بود ، از جان پیکری
نیستی حاتم ، ولیکن بزم را چون حاتمی
نیستی حیدر ، ولیکن رزم را چون حیدری
در سر همت بقایی،در بر قوت دلی
در روان ملک نوری ، بر تن دولت سری
رای تو انجم توانست ، ار چه چون نامردمی
همت تو بر سپهرست ، ار چه با ما ایدری
اختیار روزگاری ، افتخار دولتی
رهنمای آسمانی ، سازگار اختری
با کفایت هم نژادی ، با هنر هم پیشه ای
با بزرگی همرکابی ، با خرد هم گوهری
از جلالت آسمانی وز کفایت انجمی
از لقا باغ بهشتی وز سخاوت کوثری
دستگیر بی کسانی ، چارۀ بیچارگان
ناصر دین خدایی ، شادی پیغمبری
عالم آبادست تا تو پادشاه عالمی
کشور آسوده است تا تو شهریار کشوری
خواست اسکندر بخاور جستن آب حیوة
بست روز و شب عنان با آفتاب خاوری
هاتفی آواز داد آخر که : ای بیهوده جوی
آن به آید کاندرین مقصود گیتی نسپری
اندرین معنی ترا رنج سفر ناید بکار
آب حیوان زاید آتش ، گر بآتش بنگری
نام تو از بس که گردد در جهان اسکندرست
نی ، معاذالله ، نمی گویم که : تو اسکندری
شغل ملکت را قوامی ، علم دین را قوتی
اصل دانش را ثباتی ، عین حق را داوری
دولت تو ملک سازد ، هیبت تو صف درد
پادشاه ملک سازی ، شهریار صفدری
از سخاوت موج آبی وز شجاعت آتشی
گاه بخشیدن سحابی ، گاه هیبت تندری
انجم سعدی و در گردون ملکت انجمی
گوهر فخری و در دریای دانش گوهری
گر بود با عمر زینت ، عمر ما را زینتی
ور بود با روح زیور ، روح ما را زیوری
شهریارا ، بنده اندر موجب فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری
هر که ببیند ، شهریارا ، پند های سند باد
نیک داند کاندرو دشوار باشد شاعری
من معانی های او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو ، شاها ، خاطرم را یاوری
خسروا، جانم نژند و تنگ دل دارد همی
زیستن در بی نوایی ، بودن اندر یک دری
سرد و سوزان اندر آمد باد آذر مه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری
زعفران روید همی در باغ زین پس روز و شب
خردۀ کافور سازد در هوا بازیگری
زاغ بر شاخ چنار اکنون منادی بر کشد
چون فرو آسود بلبل بر گل از خنیاگری
گر بزر جعفری دستم نگیری ، خسروا
بی نوایی ها و سرماها خورم من جعفری
ور نگیرد بخشش تو سرسری کار مرا
سر بر آرم ، رنج گیتی را شمارم سر سری
گر بسازد بخشش تو کار چاکر ، خسروا
بیش کس را در جهان با کس نباشد داوری
دفتر مدح تو اندر پیش بنهم روز و شب
خانه بفروزم بآتش ، پر کنم کوی از پری
داستانی سازم اندر مدح تو ، کز نظم او
بهره سازد خوبکاری ، مایه گیرد دلبری
تا نگردد شاخ نیلوفر ببستان زر ناب
تا نگردد زر ناب اندر صدف نیلوفری
دولت و نعمت ، خداوندا ، قرین بادا ترا
تا ز دولت ملک سازی ، تا ز نعمت بر خوری
تیره شب بر روی روشن مشتری در ششتری
از شکر بر نقره داری دانۀ یاقوت سرخ
وز شبه بر عاج داری حلقۀ انگشتری
زلف مشکین تو پنداری که آزر بر نگاشت
بر گل سوری ز سنبل شکلهای چنبری
گر نگاریدست زلفت چون نگارد مر ترا
یارب این زلف مسلسل ایزدی یا آزری ؟
گر نه از بهر میان تو ببایستی همی
نامدی در خلقت فرزند آدم لاغری
بوسه ای بخشی و زو صدبار بر گیری شمار
صد هزاران بد کنی ، روزی بیک بد نشمری
ور بیندیشم بدل کین خوی بد تا کی بود ؟
آستین بر روی گیری ، آب مژگان بستری
گر بنام سخت ، خوش خندی و گویی : زارنال
ور بگریم زار، نندیشی و گویی : خون گری
ای جهان آرای ماهی ، کز رخ و زلفین تو
خاک گردد سیم سیما ، بادگردد عنبری
گر پری در حلقۀ زلفین مشکینت بود
گم شود در حلقۀ زلفین مشکینت پری
بوستان چهری و عرعر قامتی ، ای نوش لب
بوستان بر چهره داری ، زان بقامت عرعری
بوی عنبر خوار شد زان زلفک عنبر فروش
آب عبهر تیره شد زان چشمکان عبهری
چون قدح گیری در ایوان زیور هر مجلسی
چون زره پوشی بمیدان رینت هر لشگری
خوبی از ایوان شاهنشاه ایران بگذرد
چون تو در ایوان شاهنشاه ایران بگذری
بوالفوارس خسرو ایران طغانشه ، آنکه زوست
از عدو ایام خالی وز فتن ملکت بری
شمس دولت ، کهف امت ، زین ملت ، شاه شرق
مایۀ عدل و ثبات ملک و قطب سروری
روز بزم از چهرۀ او نور خواهد آفتاب
روز رزم از بازوی او سعد جوید مشتری
مهر او گویی که جان را دانش آموزد همی
پرورد جان تو دانش ، چون تو مهرش پروری
مدحت او رامش افزاید ، بزرگی پرورد
چون درو الفاظ رانی ، یا معانی گستری
ای شهنشاهی که از بهر جناغ اسب تو
همچو افعی پوست اندازد پلنگ بربری
از نهیب کوه آهن آب گردد روز جنگ
گر تو آهن پوشی و بر کوه آهن بگذری
بحر آتش موج داری نام ، تا با جوشنی
ابر گوهر بار داری نام ، تا با ساغری
هر زمانی فکرت اندر مدح تو حیران شود
یا چو فکرت بی قیاسی ، یا ز فکرت برتری
طالب حاجات زواری،تو تا با خامه ای
قابض ارواح اعدایی ، تو تا با خنجری
حمله بی جوشن بری ، کز زخم خود با جوشنی
جنگ بی مغفر کنی ، کز جنگ خود با مغفری
از طبایع پیکری چون پیکر تو نامدست
گر زجان پیکر تواند بود ، از جان پیکری
نیستی حاتم ، ولیکن بزم را چون حاتمی
نیستی حیدر ، ولیکن رزم را چون حیدری
در سر همت بقایی،در بر قوت دلی
در روان ملک نوری ، بر تن دولت سری
رای تو انجم توانست ، ار چه چون نامردمی
همت تو بر سپهرست ، ار چه با ما ایدری
اختیار روزگاری ، افتخار دولتی
رهنمای آسمانی ، سازگار اختری
با کفایت هم نژادی ، با هنر هم پیشه ای
با بزرگی همرکابی ، با خرد هم گوهری
از جلالت آسمانی وز کفایت انجمی
از لقا باغ بهشتی وز سخاوت کوثری
دستگیر بی کسانی ، چارۀ بیچارگان
ناصر دین خدایی ، شادی پیغمبری
عالم آبادست تا تو پادشاه عالمی
کشور آسوده است تا تو شهریار کشوری
خواست اسکندر بخاور جستن آب حیوة
بست روز و شب عنان با آفتاب خاوری
هاتفی آواز داد آخر که : ای بیهوده جوی
آن به آید کاندرین مقصود گیتی نسپری
اندرین معنی ترا رنج سفر ناید بکار
آب حیوان زاید آتش ، گر بآتش بنگری
نام تو از بس که گردد در جهان اسکندرست
نی ، معاذالله ، نمی گویم که : تو اسکندری
شغل ملکت را قوامی ، علم دین را قوتی
اصل دانش را ثباتی ، عین حق را داوری
دولت تو ملک سازد ، هیبت تو صف درد
پادشاه ملک سازی ، شهریار صفدری
از سخاوت موج آبی وز شجاعت آتشی
گاه بخشیدن سحابی ، گاه هیبت تندری
انجم سعدی و در گردون ملکت انجمی
گوهر فخری و در دریای دانش گوهری
گر بود با عمر زینت ، عمر ما را زینتی
ور بود با روح زیور ، روح ما را زیوری
شهریارا ، بنده اندر موجب فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری
هر که ببیند ، شهریارا ، پند های سند باد
نیک داند کاندرو دشوار باشد شاعری
من معانی های او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو ، شاها ، خاطرم را یاوری
خسروا، جانم نژند و تنگ دل دارد همی
زیستن در بی نوایی ، بودن اندر یک دری
سرد و سوزان اندر آمد باد آذر مه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری
زعفران روید همی در باغ زین پس روز و شب
خردۀ کافور سازد در هوا بازیگری
زاغ بر شاخ چنار اکنون منادی بر کشد
چون فرو آسود بلبل بر گل از خنیاگری
گر بزر جعفری دستم نگیری ، خسروا
بی نوایی ها و سرماها خورم من جعفری
ور نگیرد بخشش تو سرسری کار مرا
سر بر آرم ، رنج گیتی را شمارم سر سری
گر بسازد بخشش تو کار چاکر ، خسروا
بیش کس را در جهان با کس نباشد داوری
دفتر مدح تو اندر پیش بنهم روز و شب
خانه بفروزم بآتش ، پر کنم کوی از پری
داستانی سازم اندر مدح تو ، کز نظم او
بهره سازد خوبکاری ، مایه گیرد دلبری
تا نگردد شاخ نیلوفر ببستان زر ناب
تا نگردد زر ناب اندر صدف نیلوفری
دولت و نعمت ، خداوندا ، قرین بادا ترا
تا ز دولت ملک سازی ، تا ز نعمت بر خوری
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
پریرخی که ز شرمش نهان شدست پری
پری مثال نهان گشت و شد ز مهر بری
عیان بدیده گر او را نبینی آن نه عجب
که گر پریست چنین آمدست رسم پری
گر آبگینه پری را ببیندی بدرست
روان فدا کنمی پیش آبگینه گری
پریست ، گرنه پری چاکرویست بحسن
فری کسی که پری چاکرویست ، فری
پری ندارد رخساره از گل سوری
پری ندارد زلف از بنفشۀ طبری
پری ندارد رنگ گل شکفتۀ سرخ
پری ندارد بالای سرو غاتفری
پری که دید بنورمه چهارده شب ؟
پری که دید بزیب ستارۀ سحری ؟
پری که دید گرازنده تر ز آهوی نر ؟
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری ؟
اگر بشوشتری در ، پری ندیده کسی
پس او پری نبود در قبای شوشتری
ایا بت خزری قد کشمری بالا
تویی که فتنۀ کشمیر و قبلۀ خزری
نگار چینی ، تا با قبا و با کلهی
بهار گنگی ، تا با کمان و با کمری
من از بلای تو اندر وفای تو سمرم
تو چون بلای من اندر وفای من سمری
اگر چه خواری تو داغ جانم و جگرست
مرا ز روی عزیزی چو جان و چون جگری
دل از هوات نبرم ، اگر چه رنج دلی
سر از وفات نپیچم ، اگر چه دردسری
ز بیم هجر تو بگذارم اربتو نگرم
ز باد وصل تو برپرم ار یمن نگری
چو اشک درد نمایی ، چو مهر دلسوزی
چو بخت دوست فروشی ، چو چرخ کینه وری
در آزمودن تو گرچه روزگارم رفت
چو روزگار بهر آزمودنی بتری
مرا ز خوی تو هم روزگار ناز خرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری
ز بد خوبی ، نگارا ، فرید ایامی
چنانکه بار خدای من از نکوسیری
کسی که طبع من اندر مدیح او دارد
بقیمت در دریا هزار در دری
سدید دین ، شرف دولت ، آفتاب کرم
ابوالحسن علی بن محمد بن سری
خدایگانی ، آزاده ای ، که درگه جود
خزینه ایست ازو یک عطای ما حضری
چو روزگار مه و سال امر او جاریست
چو آفتاب شب و روز نام او سفری
ایا بزرگ عمیدی ، کجا ز پایۀ قدر
بهر چه و هم بدو ره برد ، تو زو زبری
بقای کام و مرادی ، روان فخر و فری
فنای آز و نیازی ، هلاک سیم و زری
ستاره ای و جهان ، آسمان ، و گرنه چرا
ستاره فرو جهان عمر و آسمان اثری ؟
تو در روان موالی حیات را مددی
تو در فنای معادی هلاک را حشری
جهان مجد و سنایی و بحر در موجی
سپهر سعد مداری و ابر زر مطری
خبر دهند ز حاتم بجود نا ممکن
تو در معاینه برهان نمای آن خبری
اگر فلک چو تو آرد تو نادر فلکی
وگر بشر چو تو باشد خلاصۀ بشری
ظفر ز قصد تو بر کارها برآسودست
بهر چه قصد تو باشد تو نایب ظفری
خرد بهر چه درآید مساعد خردی
هنر بهرچه در آید مؤثر هنری
هزار فکرت اگر بر دل سخا برود
چو بنگری ، تو ز افعال ، عین آن فکری
ز رأی عالی روشن روانی و خردی
ز امر جاری قاطع قضایی و قدری
کفایتست و سعادت مزاج ترکیبت
کفایت فلکی ، با سعادت قمری
خصایل تو یکایک فزایش خطرست
چو ساز رزم کنی باز ، راد کم خطری
گیا مثال ز جود تو کیمیا روید
ز شوره ناک زمینی کجا برو گذری
ز آخشیج هر آن صورتی که خواهد بود
اگر بجود بود فخر ، فخر آن صوری
وگر عدوی تو شیرست و هرگز این نبود
تو پیش دیدۀ او شعله های پر شرری
هوای تو زدلم لحظه ای سفر نکند
گر از هری سفری گردم ، ار بوم حفری
چنانکه مدح تو اندر دلم بلند اثرست
تو در بزرگ مهمات من بلند اثری
خدایگانا ، گر باغ زرد شد ، بستان
ز دست سبزنگاری شراب معصفری
و گرز باغ نهان شد بمهرگان گل سرخ
سرای باغ کن از گل رخان کاشغری
میی ستان ، که خرد هر زمان بدو گوید
که : پیش دیدۀ شادی فروغ را گهری
همیشه تا نبود دور آسمان خاکی
همیشه تا نبود کرۀ گران شمری
عدو کشی و بقا یابی و بکام زیی
طرب کنی و سخاورزی و قدح شمری
پری مثال نهان گشت و شد ز مهر بری
عیان بدیده گر او را نبینی آن نه عجب
که گر پریست چنین آمدست رسم پری
گر آبگینه پری را ببیندی بدرست
روان فدا کنمی پیش آبگینه گری
پریست ، گرنه پری چاکرویست بحسن
فری کسی که پری چاکرویست ، فری
پری ندارد رخساره از گل سوری
پری ندارد زلف از بنفشۀ طبری
پری ندارد رنگ گل شکفتۀ سرخ
پری ندارد بالای سرو غاتفری
پری که دید بنورمه چهارده شب ؟
پری که دید بزیب ستارۀ سحری ؟
پری که دید گرازنده تر ز آهوی نر ؟
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری ؟
اگر بشوشتری در ، پری ندیده کسی
پس او پری نبود در قبای شوشتری
ایا بت خزری قد کشمری بالا
تویی که فتنۀ کشمیر و قبلۀ خزری
نگار چینی ، تا با قبا و با کلهی
بهار گنگی ، تا با کمان و با کمری
من از بلای تو اندر وفای تو سمرم
تو چون بلای من اندر وفای من سمری
اگر چه خواری تو داغ جانم و جگرست
مرا ز روی عزیزی چو جان و چون جگری
دل از هوات نبرم ، اگر چه رنج دلی
سر از وفات نپیچم ، اگر چه دردسری
ز بیم هجر تو بگذارم اربتو نگرم
ز باد وصل تو برپرم ار یمن نگری
چو اشک درد نمایی ، چو مهر دلسوزی
چو بخت دوست فروشی ، چو چرخ کینه وری
در آزمودن تو گرچه روزگارم رفت
چو روزگار بهر آزمودنی بتری
مرا ز خوی تو هم روزگار ناز خرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری
ز بد خوبی ، نگارا ، فرید ایامی
چنانکه بار خدای من از نکوسیری
کسی که طبع من اندر مدیح او دارد
بقیمت در دریا هزار در دری
سدید دین ، شرف دولت ، آفتاب کرم
ابوالحسن علی بن محمد بن سری
خدایگانی ، آزاده ای ، که درگه جود
خزینه ایست ازو یک عطای ما حضری
چو روزگار مه و سال امر او جاریست
چو آفتاب شب و روز نام او سفری
ایا بزرگ عمیدی ، کجا ز پایۀ قدر
بهر چه و هم بدو ره برد ، تو زو زبری
بقای کام و مرادی ، روان فخر و فری
فنای آز و نیازی ، هلاک سیم و زری
ستاره ای و جهان ، آسمان ، و گرنه چرا
ستاره فرو جهان عمر و آسمان اثری ؟
تو در روان موالی حیات را مددی
تو در فنای معادی هلاک را حشری
جهان مجد و سنایی و بحر در موجی
سپهر سعد مداری و ابر زر مطری
خبر دهند ز حاتم بجود نا ممکن
تو در معاینه برهان نمای آن خبری
اگر فلک چو تو آرد تو نادر فلکی
وگر بشر چو تو باشد خلاصۀ بشری
ظفر ز قصد تو بر کارها برآسودست
بهر چه قصد تو باشد تو نایب ظفری
خرد بهر چه درآید مساعد خردی
هنر بهرچه در آید مؤثر هنری
هزار فکرت اگر بر دل سخا برود
چو بنگری ، تو ز افعال ، عین آن فکری
ز رأی عالی روشن روانی و خردی
ز امر جاری قاطع قضایی و قدری
کفایتست و سعادت مزاج ترکیبت
کفایت فلکی ، با سعادت قمری
خصایل تو یکایک فزایش خطرست
چو ساز رزم کنی باز ، راد کم خطری
گیا مثال ز جود تو کیمیا روید
ز شوره ناک زمینی کجا برو گذری
ز آخشیج هر آن صورتی که خواهد بود
اگر بجود بود فخر ، فخر آن صوری
وگر عدوی تو شیرست و هرگز این نبود
تو پیش دیدۀ او شعله های پر شرری
هوای تو زدلم لحظه ای سفر نکند
گر از هری سفری گردم ، ار بوم حفری
چنانکه مدح تو اندر دلم بلند اثرست
تو در بزرگ مهمات من بلند اثری
خدایگانا ، گر باغ زرد شد ، بستان
ز دست سبزنگاری شراب معصفری
و گرز باغ نهان شد بمهرگان گل سرخ
سرای باغ کن از گل رخان کاشغری
میی ستان ، که خرد هر زمان بدو گوید
که : پیش دیدۀ شادی فروغ را گهری
همیشه تا نبود دور آسمان خاکی
همیشه تا نبود کرۀ گران شمری
عدو کشی و بقا یابی و بکام زیی
طرب کنی و سخاورزی و قدح شمری
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳