عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
اگر چه خرمی عالم از بهار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهیگردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لالهزار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لالهزار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی اثر نعمت تو پست بود
عزیز بینظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهیکه تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سریکه سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال کردگار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهیگردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لالهزار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لالهزار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی اثر نعمت تو پست بود
عزیز بینظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهیکه تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سریکه سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال کردگار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود
دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکر بار بود
نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زرهدار بود
اگر آن زلف زرهدار سلاحش نبود
خستهٔ ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که ز پیراستن طُرهٔ او
خانه خوشبویتر از کلبهٔ عطار بود
عاشقان را دل از آن طُرّه نگه باید داشت
کانچنان طرّه که او دارد طَرّار بود
خوابم از دیده و آرام ز دل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دلآزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دلآزار بود!
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است
دیدهای سرو که مشک و سمنش بار بود!
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فَرخار بود
گر گنهکار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت به خُلد اندر جای
خُلدِ آراسته کی جای گنهکار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه به خروار بود
به سر تو که توانگر بود از مشک و شَکَر
هرکه را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بَدرهٔ دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشهٔ او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که به هنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرّار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوّار بود
مرکبی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافلهای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی به فراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پردهٔ اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بندهای را که سوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جَرّار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار به نزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدای است و به توفیق خدای
چون سوی غَزو شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته بهزنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه کینه و بیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پروازگرفت
اجل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه ز فرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی بهبهار
اندر آن باغ گل عمر تو بیخار بود
فرِّهی بود الهی پدر و جدّ تورا
شاه باید که بر او فرّه دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فرّه جدّ و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفته است در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود
نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خوانندهٔ اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سَر احرار ز پای تو همی نشکیبد
هرکجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایهٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه به دستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار به پیروزی تو
که به یزدان و به پیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که ز یزدان و زپیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایهٔ مدّاح بود
شعر در مدح تو پیرایهٔ اشعار بود
بیپرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفتکردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز ز صد علت صعب
صد و ده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
پار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تاکه هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحتگر او دولت بیدار بود
مر تورا دولت بیدار نصیحتگر باد
تا تو را در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایرهٔ حکم تو دیّار و دیار
تا ز مردم به دیار اندر دیّار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حرّه و بوبکری و بَشّار بود
دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکر بار بود
نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زرهدار بود
اگر آن زلف زرهدار سلاحش نبود
خستهٔ ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که ز پیراستن طُرهٔ او
خانه خوشبویتر از کلبهٔ عطار بود
عاشقان را دل از آن طُرّه نگه باید داشت
کانچنان طرّه که او دارد طَرّار بود
خوابم از دیده و آرام ز دل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دلآزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دلآزار بود!
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است
دیدهای سرو که مشک و سمنش بار بود!
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فَرخار بود
گر گنهکار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت به خُلد اندر جای
خُلدِ آراسته کی جای گنهکار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه به خروار بود
به سر تو که توانگر بود از مشک و شَکَر
هرکه را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بَدرهٔ دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشهٔ او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که به هنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرّار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوّار بود
مرکبی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافلهای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی به فراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پردهٔ اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بندهای را که سوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جَرّار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار به نزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدای است و به توفیق خدای
چون سوی غَزو شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته بهزنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه کینه و بیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پروازگرفت
اجل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه ز فرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی بهبهار
اندر آن باغ گل عمر تو بیخار بود
فرِّهی بود الهی پدر و جدّ تورا
شاه باید که بر او فرّه دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فرّه جدّ و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفته است در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود
نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خوانندهٔ اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سَر احرار ز پای تو همی نشکیبد
هرکجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایهٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه به دستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار به پیروزی تو
که به یزدان و به پیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که ز یزدان و زپیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایهٔ مدّاح بود
شعر در مدح تو پیرایهٔ اشعار بود
بیپرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفتکردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز ز صد علت صعب
صد و ده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
پار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تاکه هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحتگر او دولت بیدار بود
مر تورا دولت بیدار نصیحتگر باد
تا تو را در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایرهٔ حکم تو دیّار و دیار
تا ز مردم به دیار اندر دیّار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حرّه و بوبکری و بَشّار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰
تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود
تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود
تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق که زیر زلف او پنهان بود
زلف او ماند بهچوگان و زنخدانش بهگوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود
با پری ماند نگارمگر پری را هر زمان
جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود
ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود
سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو
ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود
فتنهٔ جانان منم زیراکه دارم عشق او
هرکه دارد عشق جانان فتنهٔ جانان بود
گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود
سایهٔ یزدان که از عدل آفتاب عالم است
آفتابی دیدهای کاو سایهٔ یزدان بود
پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود
هرچه هست از پادشاهی گر شود چون نامهای
رکن اسلام و معز دین بر او عنوان بود
تا روان است و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود
لشکر اندر نعمت و دولت بهکام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود
بیشه بر شیران ز بیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود
پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش فرمانش چه جای عدل نوشروان بود
چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود
از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد
ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود
بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور ز فرمان سرکشد شمشیر را قربان بود
هرکجا خوانند شاهان نامهٔ فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامهٔ مانیکجا چون مُصحَف قرآن بود
شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود
از سر پیکانت بدخواه تو نتواند گریخت
تا به رزم اندر اجل تیر تو را پیکان بود
در شهنشاهی تو را یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود
روم و ترکستان تو را رام است و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود
بندهٔ مخلص معزی را به فر بخت تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود
عنصری محمود را گفته است شعری همچنین:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود
تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود
رایت ملکت چنین خواهم که بیغایت بود
بایهٔ عمرت چنین خواهم که بیپایان بود
عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضهٔ رضوان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود
تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود
تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق که زیر زلف او پنهان بود
زلف او ماند بهچوگان و زنخدانش بهگوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود
با پری ماند نگارمگر پری را هر زمان
جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود
ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود
سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو
ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود
فتنهٔ جانان منم زیراکه دارم عشق او
هرکه دارد عشق جانان فتنهٔ جانان بود
گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود
سایهٔ یزدان که از عدل آفتاب عالم است
آفتابی دیدهای کاو سایهٔ یزدان بود
پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود
هرچه هست از پادشاهی گر شود چون نامهای
رکن اسلام و معز دین بر او عنوان بود
تا روان است و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود
لشکر اندر نعمت و دولت بهکام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود
بیشه بر شیران ز بیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود
پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش فرمانش چه جای عدل نوشروان بود
چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود
از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد
ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود
بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور ز فرمان سرکشد شمشیر را قربان بود
هرکجا خوانند شاهان نامهٔ فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامهٔ مانیکجا چون مُصحَف قرآن بود
شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود
از سر پیکانت بدخواه تو نتواند گریخت
تا به رزم اندر اجل تیر تو را پیکان بود
در شهنشاهی تو را یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود
روم و ترکستان تو را رام است و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود
بندهٔ مخلص معزی را به فر بخت تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود
عنصری محمود را گفته است شعری همچنین:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود
تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود
رایت ملکت چنین خواهم که بیغایت بود
بایهٔ عمرت چنین خواهم که بیپایان بود
عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲
روی او ماه است اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشدکه لالستان بود بر راه سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چوگوی و پشت چون چوگان بود عشّاق را
تا زَنَخْدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر زدو هاروت او دلها بهدرد آید همی
درد دلها را زد و یاقوت او درمان بود
عنبر از زلفش همی بارد چو در مجلس بود
گوهر از تیغش همی بارد چو در میدان بود
دوستان را بوی آن عنبر نشاط دل دهد
دشمنان را عکس آن گوهر بهشت جان بود
من به جان مرجان و لؤلؤ را خریداریکنم
گرچه دندان و لب او لؤلؤ و مرجان بود
هر زمانگویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود
راز من در عشق او پنهان نباشد تا مرا
روی زرد و باد سرد و دیدهٔ گریان بود
هر سه پیش مردمان هستند غَمّازان من
هر کجا غمّاز باشد راز کی پنهان بود
برکنار خویش رضوان پرورید او را بهناز
حور باشد آن که او پروردهٔ رضوان بود
ترک من حورست و از رضوان به شب بگریخته است
تا بهخدمت روز و شب پیش شه ایران بود
شاه شاهان ارسلان ارغو که باشد تا جهان
در جهانداری به جای ارسلان سلطان بود
فیلسوفانی که در احکام بشکافند موی
حکم کردستند کاو را بر جهان فرمان بود
کلی و جزوی است از تأثیرگردون هرچه هست
رای او زین هر دو معنی هر چه خواهد آن بود
این غزل بر وزن آن گفتم که گوید عنصری:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشدکه لالستان بود بر راه سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چوگوی و پشت چون چوگان بود عشّاق را
تا زَنَخْدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر زدو هاروت او دلها بهدرد آید همی
درد دلها را زد و یاقوت او درمان بود
عنبر از زلفش همی بارد چو در مجلس بود
گوهر از تیغش همی بارد چو در میدان بود
دوستان را بوی آن عنبر نشاط دل دهد
دشمنان را عکس آن گوهر بهشت جان بود
من به جان مرجان و لؤلؤ را خریداریکنم
گرچه دندان و لب او لؤلؤ و مرجان بود
هر زمانگویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود
راز من در عشق او پنهان نباشد تا مرا
روی زرد و باد سرد و دیدهٔ گریان بود
هر سه پیش مردمان هستند غَمّازان من
هر کجا غمّاز باشد راز کی پنهان بود
برکنار خویش رضوان پرورید او را بهناز
حور باشد آن که او پروردهٔ رضوان بود
ترک من حورست و از رضوان به شب بگریخته است
تا بهخدمت روز و شب پیش شه ایران بود
شاه شاهان ارسلان ارغو که باشد تا جهان
در جهانداری به جای ارسلان سلطان بود
فیلسوفانی که در احکام بشکافند موی
حکم کردستند کاو را بر جهان فرمان بود
کلی و جزوی است از تأثیرگردون هرچه هست
رای او زین هر دو معنی هر چه خواهد آن بود
این غزل بر وزن آن گفتم که گوید عنصری:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵
اگر ندیدی در مشک تابدار قمر
و گر ندیدی در لعل آبدار شکر
چو آن نگار پدید آید از میان سپاه
به زلف و روی و لب لعل آن نگارنگر
از آنکه در لب و در زلف و روی اوست به هم
حلاوت شکر و بوی مشک و نور قمر
به زیر آن شکرش رشتههای مروارید
بهگرد آن قمرش دستههای سیسنبر
اگر به شقهٔ زرّش مغرّق است کلاه
وگر به کوکب سیمش مزین است کمر
زاشک منکمرش را سزاست کوکب سیم
ز چشم من کُلهش را سزاست شقهٔ زر
شگفت ماند هرکس که اندرو نگرد
به حسن حور بهشت است آن نگار مگر
بهشتیی که بناگوش او چو مرغ بهشت
ز سیم دارد بال و زمشک دارد پر
قدش چو سرو و رخش چون ستارهٔ سحرست
خطش بهگرد ستاره است چون بنفشهٔ تر
اگرچه نادره باشد ستاره بر سر سرو
بود بنفشهٔ تر بر ستاره نادر تر
ایا بتی که دلم ساکن است زلف تو را
چه ساکن است که او را ز مسکن است خطر
دل مرا سر زلف تو داده گیر بهباد
از آن که فتنه و آشوب دارد اندر سر
محال باشد پیش تو توبهکردن من
که توبه را نبود نزد تو محل و خطر
هزار توبه به یک غمزه بشکنی تو چنانک
به یک خدنگ نصیرالانام صد لشکر
ستوده غرس خلافت یگانه تاج ملوک
سپاهدار عجم فخر دین پیغمبر
ز دیرباز دل من در آرزوی تو بود
چو کِشتِ تشنه که باشد در آرزوی مَطر
دل مرا چه نشاط است بیش از آن کامروز
که پیش از آنکه مرا سوی بلخ بود گذر
به طلعت تو بیفروختم رخ دولت
ز مدحت تو بیاراستم سرِ دفتر
اگر به خدمت سلطان نبودمی مشغول
ره عراق بپیمودی به تارک سر
ز در مدح تو عقد مدیح پیوستم
که در زمانه بود پایدار تا محشر
همیشه تا که صور زنده باشد از ارواح
به صنع و قدرت و تایید خالق اکبر
ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور
به شرق باد ز اقبال و دولت تو نشان
به غرب باد ز تأیید و نصرت تو خبر
جدا مباد دو دستت ز پنج چیز مدام
ز دفتر و قلم و جام و نیزه و خنجر
وگر رسی به خراسان وگر شوی به عراق
تو را قبول ز دو خسرو رهی پرور
و گر ندیدی در لعل آبدار شکر
چو آن نگار پدید آید از میان سپاه
به زلف و روی و لب لعل آن نگارنگر
از آنکه در لب و در زلف و روی اوست به هم
حلاوت شکر و بوی مشک و نور قمر
به زیر آن شکرش رشتههای مروارید
بهگرد آن قمرش دستههای سیسنبر
اگر به شقهٔ زرّش مغرّق است کلاه
وگر به کوکب سیمش مزین است کمر
زاشک منکمرش را سزاست کوکب سیم
ز چشم من کُلهش را سزاست شقهٔ زر
شگفت ماند هرکس که اندرو نگرد
به حسن حور بهشت است آن نگار مگر
بهشتیی که بناگوش او چو مرغ بهشت
ز سیم دارد بال و زمشک دارد پر
قدش چو سرو و رخش چون ستارهٔ سحرست
خطش بهگرد ستاره است چون بنفشهٔ تر
اگرچه نادره باشد ستاره بر سر سرو
بود بنفشهٔ تر بر ستاره نادر تر
ایا بتی که دلم ساکن است زلف تو را
چه ساکن است که او را ز مسکن است خطر
دل مرا سر زلف تو داده گیر بهباد
از آن که فتنه و آشوب دارد اندر سر
محال باشد پیش تو توبهکردن من
که توبه را نبود نزد تو محل و خطر
هزار توبه به یک غمزه بشکنی تو چنانک
به یک خدنگ نصیرالانام صد لشکر
ستوده غرس خلافت یگانه تاج ملوک
سپاهدار عجم فخر دین پیغمبر
ز دیرباز دل من در آرزوی تو بود
چو کِشتِ تشنه که باشد در آرزوی مَطر
دل مرا چه نشاط است بیش از آن کامروز
که پیش از آنکه مرا سوی بلخ بود گذر
به طلعت تو بیفروختم رخ دولت
ز مدحت تو بیاراستم سرِ دفتر
اگر به خدمت سلطان نبودمی مشغول
ره عراق بپیمودی به تارک سر
ز در مدح تو عقد مدیح پیوستم
که در زمانه بود پایدار تا محشر
همیشه تا که صور زنده باشد از ارواح
به صنع و قدرت و تایید خالق اکبر
ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور
به شرق باد ز اقبال و دولت تو نشان
به غرب باد ز تأیید و نصرت تو خبر
جدا مباد دو دستت ز پنج چیز مدام
ز دفتر و قلم و جام و نیزه و خنجر
وگر رسی به خراسان وگر شوی به عراق
تو را قبول ز دو خسرو رهی پرور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳
مانَد به صنوبر قدِ آن تُرکِ سَمَن بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر
و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر
گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی
ور هست رخش سرختر از لالهٔ احمر
آن نقرهٔ صافی که نهفته است به سنبل
وان لالهٔ احمر که سرشته است به شکّر
یک روز گذرکرد بر او حور بهشتی
یک بار بر او کرد نظر ماه منور
از صورت او حور شد آراسته صورت
وز پیکر او ماه شد افراخته پیکر
بودند به صورتگری و بتگری استاد
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
لیکن ننگاریده چون او خامهٔ مانی
لیکن نتراشیده چون او رندهٔ آزر
تا از بر گلبرگ سمن برگ فکنده است
چون حلقهٔ چنبر خم آن زلف مُعَنبَر
بازیگری آموزد هر روز دل من
باشد که جهد بیرون از حلقهٔ چنبر
ای زلف دلاویز تو حلقه شده بر ماه
من در غم آن حلقه چو حلقه شده بر در
در دیدهٔ من رشتهٔ گوهر بگسسته است
تا دیدهام اندر دهنت رشتهٔ گوهر
گه کام من از فکرت موی تو شود خشک
گه چشم من از حسرت روی تو شود تر
خسته چه کنم جان به جفای چو تو جانان
بسته چه کنم جان به هوای چو تو دلبر
تا فاخته مهری تو و طاووس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر
بیچاره کبوتر که در او چنگ زند باز
هم سوده شود بالش و هم خسته شود پر
ای عاشق آشفته حذر کن ز ره عشق
کز گنج شدی درویش از رنج توانگر
عسقی که تورا رنج دهد بر چه بکارست
شو خدمت آن کن که تو را گنج دهد بر
نصر دول و زین ملل میر خراسان
اصل ظفر و فتحْ ابوالفتحِ مظفر
آن بار خدایی که ز تعظیم و جلالت
با فرق زحل پایهٔ او هست برابر
اندر ملکوت ازل از حشمت نامش
خورشد شده خاطب و گردون شده منبر
ایام نمودست ز بهروزی او فخر
اعلام فزودست ز پیروزی او فر
بر رزمگهش رشک برد روضهٔ رضوان
وز بارگهش فخرکند گنبد اخضر
تیزست بدو دولت سلطان معظم
تازه است بدو ملت مختار پیمبر
در صنع چه جودش چه نم قطرهٔ باران
در خشم چه فعلش چه تف شعلهٔ آذر
در وهم ندارد مدد نعمت او حد
وز نطق ندارد عدد منت او مر
هرگز نرسد خاطر شاعر به کمالش
هرگز نرسد دست منجم سوی اختر
ممکن نشود در سخن اندازهٔ مدحش
ممکن نشود زاویه بر شکل مدور
ای مهر سعادت شده در مهر تو مُدغَم
ای کار نحوست شده در کین تو مُضمَر
عالی به تو نام پدران تا گه آدم
باقی به تو جاه پسران تا گه محشر
شاکر ز تو شاهنشه و راضی به تو دستور
روشن به تو لشکرگه و خرم به تو لشکر
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور
تا کرد قضا صورت ترکیب تو موجود
توفیق مرکب شد و تایید مصور
شد عقل چو شاگرد و ضمبر تو چو استاد
شد جود چو فرزند و مزاج تو چو مادر
گر پیش دم جود تو سنگ آید و پولاد
پولاد منقش شود و سنگ معطر
ور پیش تف تیغ تو نیل آید و زنگار
زنگار طبرخون شود و نیل مُعَصفَر
گر روی زمین یافتی از دست تو باران
خاکش همه زر بودی و خارش همه عنبر
ور عزم سکندر همه چون عزم تو بودی
پنهان نشدی چشمهٔ حیوان ز سکندر
تأیید همیشه تَبعِ بخت تو باشد
بخت تو مقدم شد و تایید موخّر
بر گردن و بر تارکِ حوران بهشت است
از نام تو پیرایه و از مدح تو افسر
ای میر جوانبخت که چشم فلک پیر
یک میر ندیدست و نبیند کس دیگر
سرمه است مرا خاک قدمهای تو در چشم
تاجست مرا خاک قدمهای تو بر سر
در حضرت و در غیبت تو ساختهام من
جان دفتر مدح تو و دل کاتب دفتر
طبعم چو بهشت است و ثنای تو چو رضوان
شکر تو چو طوبی و مدیح تو چو کوثر
جز شُکر تو و شُکر برادرت نگویم
تا هست ز اِنعام تو و جود برادر
برآخور من مرکب و در خانهٔ من فرش
در غیبهٔ من جامه و درکیسهٔ من زر
تا باشد از اجرام گهی سعد و گهی نحس
تا باشد از احکام گهی خیر و گهی شر
بادند هوا جوی تو اجرام یکایک
بادند ثناگوی تو اجسام سراسر
پیمان تو را تاجوران گشته متابع
فرمان تو را ناموران گشته مسخر
فرختر و خوشرامتر امروز تو از دی
وامسال تو از پار همایونتر و خوشتر
رایت سوی مدحتگر و چشمت سوی معشوق
گوشت سوی خنیاگر و دستت سوی ساغر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر
و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر
گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی
ور هست رخش سرختر از لالهٔ احمر
آن نقرهٔ صافی که نهفته است به سنبل
وان لالهٔ احمر که سرشته است به شکّر
یک روز گذرکرد بر او حور بهشتی
یک بار بر او کرد نظر ماه منور
از صورت او حور شد آراسته صورت
وز پیکر او ماه شد افراخته پیکر
بودند به صورتگری و بتگری استاد
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
لیکن ننگاریده چون او خامهٔ مانی
لیکن نتراشیده چون او رندهٔ آزر
تا از بر گلبرگ سمن برگ فکنده است
چون حلقهٔ چنبر خم آن زلف مُعَنبَر
بازیگری آموزد هر روز دل من
باشد که جهد بیرون از حلقهٔ چنبر
ای زلف دلاویز تو حلقه شده بر ماه
من در غم آن حلقه چو حلقه شده بر در
در دیدهٔ من رشتهٔ گوهر بگسسته است
تا دیدهام اندر دهنت رشتهٔ گوهر
گه کام من از فکرت موی تو شود خشک
گه چشم من از حسرت روی تو شود تر
خسته چه کنم جان به جفای چو تو جانان
بسته چه کنم جان به هوای چو تو دلبر
تا فاخته مهری تو و طاووس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر
بیچاره کبوتر که در او چنگ زند باز
هم سوده شود بالش و هم خسته شود پر
ای عاشق آشفته حذر کن ز ره عشق
کز گنج شدی درویش از رنج توانگر
عسقی که تورا رنج دهد بر چه بکارست
شو خدمت آن کن که تو را گنج دهد بر
نصر دول و زین ملل میر خراسان
اصل ظفر و فتحْ ابوالفتحِ مظفر
آن بار خدایی که ز تعظیم و جلالت
با فرق زحل پایهٔ او هست برابر
اندر ملکوت ازل از حشمت نامش
خورشد شده خاطب و گردون شده منبر
ایام نمودست ز بهروزی او فخر
اعلام فزودست ز پیروزی او فر
بر رزمگهش رشک برد روضهٔ رضوان
وز بارگهش فخرکند گنبد اخضر
تیزست بدو دولت سلطان معظم
تازه است بدو ملت مختار پیمبر
در صنع چه جودش چه نم قطرهٔ باران
در خشم چه فعلش چه تف شعلهٔ آذر
در وهم ندارد مدد نعمت او حد
وز نطق ندارد عدد منت او مر
هرگز نرسد خاطر شاعر به کمالش
هرگز نرسد دست منجم سوی اختر
ممکن نشود در سخن اندازهٔ مدحش
ممکن نشود زاویه بر شکل مدور
ای مهر سعادت شده در مهر تو مُدغَم
ای کار نحوست شده در کین تو مُضمَر
عالی به تو نام پدران تا گه آدم
باقی به تو جاه پسران تا گه محشر
شاکر ز تو شاهنشه و راضی به تو دستور
روشن به تو لشکرگه و خرم به تو لشکر
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور
تا کرد قضا صورت ترکیب تو موجود
توفیق مرکب شد و تایید مصور
شد عقل چو شاگرد و ضمبر تو چو استاد
شد جود چو فرزند و مزاج تو چو مادر
گر پیش دم جود تو سنگ آید و پولاد
پولاد منقش شود و سنگ معطر
ور پیش تف تیغ تو نیل آید و زنگار
زنگار طبرخون شود و نیل مُعَصفَر
گر روی زمین یافتی از دست تو باران
خاکش همه زر بودی و خارش همه عنبر
ور عزم سکندر همه چون عزم تو بودی
پنهان نشدی چشمهٔ حیوان ز سکندر
تأیید همیشه تَبعِ بخت تو باشد
بخت تو مقدم شد و تایید موخّر
بر گردن و بر تارکِ حوران بهشت است
از نام تو پیرایه و از مدح تو افسر
ای میر جوانبخت که چشم فلک پیر
یک میر ندیدست و نبیند کس دیگر
سرمه است مرا خاک قدمهای تو در چشم
تاجست مرا خاک قدمهای تو بر سر
در حضرت و در غیبت تو ساختهام من
جان دفتر مدح تو و دل کاتب دفتر
طبعم چو بهشت است و ثنای تو چو رضوان
شکر تو چو طوبی و مدیح تو چو کوثر
جز شُکر تو و شُکر برادرت نگویم
تا هست ز اِنعام تو و جود برادر
برآخور من مرکب و در خانهٔ من فرش
در غیبهٔ من جامه و درکیسهٔ من زر
تا باشد از اجرام گهی سعد و گهی نحس
تا باشد از احکام گهی خیر و گهی شر
بادند هوا جوی تو اجرام یکایک
بادند ثناگوی تو اجسام سراسر
پیمان تو را تاجوران گشته متابع
فرمان تو را ناموران گشته مسخر
فرختر و خوشرامتر امروز تو از دی
وامسال تو از پار همایونتر و خوشتر
رایت سوی مدحتگر و چشمت سوی معشوق
گوشت سوی خنیاگر و دستت سوی ساغر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴
بهگوش بر منه ای ترک زلف تافته سر
مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر
که من شوم به سرکوی عشق تافته دل
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر
دو زلف تو چوکند زرد و سرخروی مرا
کند ز غمزه کبود آن دو چشم جادوگر
گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته بر
دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
به گرد لاله دو زنجیر داری از عنبر
همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در
اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر
مرا ز بهر چه گویند نال زرّین رخ
تو را ز بهر جه خوانند سرو سیمینبر
ز عشق آن لب چون انگبین و شَکَّر توست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر
نه ممکن است که چون من کسی ز آدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شَکَر
دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر
به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی
ز دیدگانش ببارید می چو خون جگر
اگر تو باز فرستی دل گریخته را
به جان تو که ز جان دارمش گرامیتر
ز بهر آنکه به تعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران وزیرِ نیکاختر
نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر
غیاث دولت ابوالفتح اصلِ نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشن است چشم ظفر
وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عِقد گهر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر
سه چیز از او گه توقیع یافتند سه چیز
دواتْ حشمت و کاغذْ جمال و کِلکْ خطر
همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حلهٔ فردوس و طوبی و کوثر
عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد وهم اگر برآرد پر
مگرکه بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب مسکن دُرّ گشت و خاک معدن زر
همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند به فرمان او قضا و قدر
تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر
سپهر کیست کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر
اگرچه در کُتب از قول راویانِ حدیث
ز جودِ جعفرِ برمک روایت است و سَمَر
قیاس جعفر با او مکن که درگه جود
به بحر ماند و جوی است در لغت جعفر
ز فرّ دولت او شهریار گیتی را
همی رسد به دو پیکر درفش مهپیکر
پس از گذشتن البارسلان همی گفتند
معزّ دین پسر است و نظام مُلک پدر
اگر معزّ و نظام از جهان گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر
ز فرّ خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر
منجمان جهان حکم کردهاند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر
همی کند اثر و زیرکان چنین گویند
که بودنی همه بتوان شناختن به اثر
ایا شکوفهٔ دولت به بوستان خرد
ایا ستارهٔ حشمت بر آسمان هنر
به اتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد به اختلاف صور
غلو کنند همی در تو شیعه و سنی
که دادت ایزد علم علی و عدل عمر
زگردش سُم شبدیز توست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق توست رشک قمر
اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد بهکنگرهٔ عرش شاخهای شجر
کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است ز سمع و نه منفعت ز بصر
کشیده رمح تو مانندکلک توست به شکل
اگر چه کلک تو از فتح توست کوتهتر
یکی است ماری کاو را ز آتش است زبان
یکی است ابری کاو را ز گوهرست مطر
هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آتش
نجات مُمتَحنان مضمر اندرین گوهر
چه آتش استکه در وی هلاک شد مدغم
چه گوهر است که در وی نجات شد مضمر
مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز به خبر
کسی مباد که بیرون نهد ز خط تو پای
که بیخطر شود و جان دهد به دست خطر
خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایب است و عِبَر
زشرح آن همهگویندگان فرو مانند
که درگذشته ز حدّست و برگذشته زمَرّ
ز بیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست به سر بر چهار سال و به بر
سپهکشی شده انصاف و عدل را منکر
ز غارت و ستم آورده عادتی مُنکَر
زکارنامهٔ او بود در ولایت شور
ز بارنامهٔ او بود در خراسان شر
قضا بیامد و آنکارنامه کرد هَبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هَدَر
بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان که کرد خراسان به قهر زیر و زبر
ز دیده آب گشاد از اجل سپر بفکند
همان که بر سر آب از هوس فکند سپر
اگر نبود مدارا و صلح پیشهٔ او
نهفته شد ز مدار سپهر زیر مدر
بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکستهگشت به دست قضا طلسم و حذر
ستم چو آتش افروخته است و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر
رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت وتیمار و خوف ورنج وضرر
عنایت تو دلیل سعادت فلک است
یکیبه چشم عنایت به سوی خلق نگر
فلک به چشم عنایت کند به خلق نگاه
چو تو به چشم عنایت کنی به خلق نظر
تو جوهری و صلاح جهانیان عَرَض است
عَرَض چگونه بُوَد پایدار بی جوهر؟
از آن زمین که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون گسسته شد لشکر
دعای خلق نشابور لشکری است تو را
که نگسلدش همی ساعتی نفر ز نفر
یکی منم که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله والحمد کردهاند ازبر
به نعمت تو که در غیبت تو داشتهام
لب ازفراق تو خشک و زبان به شکر تو تر
به مجلس تو ز تقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان ز نهیبگناه در محشر
مرا بپرور و عذری که گفتهام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی پرور
خدایگان وزیران تویی به حشمت و جاه
امام بار خدایان تویی به دولت و فرّ
ز نایبات مرا جاه تو بس است پناه
ز حادثات مرا فرّ تو بس است مَفَرّ
تورا به فر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر
همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر به سفر گاهی از سفر بحضر
همیشه بوسهگه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسهگه حاجیان مقام و حجر
رسیده باد همیشه خصوصگاه فتوح
ز مجلس تو به گردون نوای خنیاگر
جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر
که من شوم به سرکوی عشق تافته دل
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر
دو زلف تو چوکند زرد و سرخروی مرا
کند ز غمزه کبود آن دو چشم جادوگر
گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته بر
دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
به گرد لاله دو زنجیر داری از عنبر
همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در
اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر
مرا ز بهر چه گویند نال زرّین رخ
تو را ز بهر جه خوانند سرو سیمینبر
ز عشق آن لب چون انگبین و شَکَّر توست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر
نه ممکن است که چون من کسی ز آدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شَکَر
دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر
به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی
ز دیدگانش ببارید می چو خون جگر
اگر تو باز فرستی دل گریخته را
به جان تو که ز جان دارمش گرامیتر
ز بهر آنکه به تعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران وزیرِ نیکاختر
نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر
غیاث دولت ابوالفتح اصلِ نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشن است چشم ظفر
وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عِقد گهر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر
سه چیز از او گه توقیع یافتند سه چیز
دواتْ حشمت و کاغذْ جمال و کِلکْ خطر
همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حلهٔ فردوس و طوبی و کوثر
عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد وهم اگر برآرد پر
مگرکه بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب مسکن دُرّ گشت و خاک معدن زر
همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند به فرمان او قضا و قدر
تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر
سپهر کیست کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر
اگرچه در کُتب از قول راویانِ حدیث
ز جودِ جعفرِ برمک روایت است و سَمَر
قیاس جعفر با او مکن که درگه جود
به بحر ماند و جوی است در لغت جعفر
ز فرّ دولت او شهریار گیتی را
همی رسد به دو پیکر درفش مهپیکر
پس از گذشتن البارسلان همی گفتند
معزّ دین پسر است و نظام مُلک پدر
اگر معزّ و نظام از جهان گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر
ز فرّ خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر
منجمان جهان حکم کردهاند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر
همی کند اثر و زیرکان چنین گویند
که بودنی همه بتوان شناختن به اثر
ایا شکوفهٔ دولت به بوستان خرد
ایا ستارهٔ حشمت بر آسمان هنر
به اتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد به اختلاف صور
غلو کنند همی در تو شیعه و سنی
که دادت ایزد علم علی و عدل عمر
زگردش سُم شبدیز توست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق توست رشک قمر
اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد بهکنگرهٔ عرش شاخهای شجر
کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است ز سمع و نه منفعت ز بصر
کشیده رمح تو مانندکلک توست به شکل
اگر چه کلک تو از فتح توست کوتهتر
یکی است ماری کاو را ز آتش است زبان
یکی است ابری کاو را ز گوهرست مطر
هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آتش
نجات مُمتَحنان مضمر اندرین گوهر
چه آتش استکه در وی هلاک شد مدغم
چه گوهر است که در وی نجات شد مضمر
مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز به خبر
کسی مباد که بیرون نهد ز خط تو پای
که بیخطر شود و جان دهد به دست خطر
خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایب است و عِبَر
زشرح آن همهگویندگان فرو مانند
که درگذشته ز حدّست و برگذشته زمَرّ
ز بیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست به سر بر چهار سال و به بر
سپهکشی شده انصاف و عدل را منکر
ز غارت و ستم آورده عادتی مُنکَر
زکارنامهٔ او بود در ولایت شور
ز بارنامهٔ او بود در خراسان شر
قضا بیامد و آنکارنامه کرد هَبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هَدَر
بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان که کرد خراسان به قهر زیر و زبر
ز دیده آب گشاد از اجل سپر بفکند
همان که بر سر آب از هوس فکند سپر
اگر نبود مدارا و صلح پیشهٔ او
نهفته شد ز مدار سپهر زیر مدر
بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکستهگشت به دست قضا طلسم و حذر
ستم چو آتش افروخته است و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر
رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت وتیمار و خوف ورنج وضرر
عنایت تو دلیل سعادت فلک است
یکیبه چشم عنایت به سوی خلق نگر
فلک به چشم عنایت کند به خلق نگاه
چو تو به چشم عنایت کنی به خلق نظر
تو جوهری و صلاح جهانیان عَرَض است
عَرَض چگونه بُوَد پایدار بی جوهر؟
از آن زمین که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون گسسته شد لشکر
دعای خلق نشابور لشکری است تو را
که نگسلدش همی ساعتی نفر ز نفر
یکی منم که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله والحمد کردهاند ازبر
به نعمت تو که در غیبت تو داشتهام
لب ازفراق تو خشک و زبان به شکر تو تر
به مجلس تو ز تقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان ز نهیبگناه در محشر
مرا بپرور و عذری که گفتهام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی پرور
خدایگان وزیران تویی به حشمت و جاه
امام بار خدایان تویی به دولت و فرّ
ز نایبات مرا جاه تو بس است پناه
ز حادثات مرا فرّ تو بس است مَفَرّ
تورا به فر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر
همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر به سفر گاهی از سفر بحضر
همیشه بوسهگه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسهگه حاجیان مقام و حجر
رسیده باد همیشه خصوصگاه فتوح
ز مجلس تو به گردون نوای خنیاگر
جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹
چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمینبر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
شنیدهام به حکایت که مرد مشکفروش
نهان کند جگر سوخته به مشک اندر
به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن
ز من به جای جگر خواسته است خون جگر
از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکرین لبی ای سرو قد سیمینبر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را
مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر
دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا
تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر
مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او
ابوالمحاسن خورشیدفعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشته است در میان قدر
اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان
خدای باز دهد جان رفته را به صور
درخت طوبی دنیا به آرزو جوید
که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگانش قلم باید و فلک دفتر
به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی که خلق عالم را
ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر
توانگرست و مظفرکسیکه مهر تو جست
که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید
مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسف است همت تو
کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو ز شوم اختری همیگوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی که هست زُحَل زیر و دولت تو زبر
تویی که با تو ثریا است در قیاس ثری
تویی که پیش تو دریا است در شمار شمر
ز بهر پیکر توست آفتاب آینهگون
ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر
ز آب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل
اگر سعادت پیغمبران بود به هنر
ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم
وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر
به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه
به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر
مرا همی عجب آید ز کلک فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیهگر
پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق
شهاب رنگ و سنان شکل و خیزران پیکر
روان ندارد و او را تحرک است و سکون
زبان ندارد و او را حکایت است و سمر
به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین
ز سر خویش به تارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل
چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
به نزد اهل خرد چون بود سخنگستر
اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چونکند همی از بر
همیشه بسته میان است و آسمان گویی
ز بهر خدمت تو بست بر میاتشکمر
خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بیتو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بیتو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی
به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر
فراز او همهگرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان ز نهیبگناه در محشر
همی گذشت به من بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که بهمعروف بگذرد مُنکَر
به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی تودههای خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر
بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک
نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجدهگاه من است
گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در
به سان خضر رسیدم کنون به آب حیات
اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
به آفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من
اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر
به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم
اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان
گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر
به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر
به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
شنیدهام به حکایت که مرد مشکفروش
نهان کند جگر سوخته به مشک اندر
به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن
ز من به جای جگر خواسته است خون جگر
از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکرین لبی ای سرو قد سیمینبر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را
مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر
دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا
تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر
مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او
ابوالمحاسن خورشیدفعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشته است در میان قدر
اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان
خدای باز دهد جان رفته را به صور
درخت طوبی دنیا به آرزو جوید
که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگانش قلم باید و فلک دفتر
به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی که خلق عالم را
ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر
توانگرست و مظفرکسیکه مهر تو جست
که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید
مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسف است همت تو
کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو ز شوم اختری همیگوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی که هست زُحَل زیر و دولت تو زبر
تویی که با تو ثریا است در قیاس ثری
تویی که پیش تو دریا است در شمار شمر
ز بهر پیکر توست آفتاب آینهگون
ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر
ز آب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل
اگر سعادت پیغمبران بود به هنر
ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم
وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر
به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه
به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر
مرا همی عجب آید ز کلک فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیهگر
پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق
شهاب رنگ و سنان شکل و خیزران پیکر
روان ندارد و او را تحرک است و سکون
زبان ندارد و او را حکایت است و سمر
به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین
ز سر خویش به تارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل
چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
به نزد اهل خرد چون بود سخنگستر
اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چونکند همی از بر
همیشه بسته میان است و آسمان گویی
ز بهر خدمت تو بست بر میاتشکمر
خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بیتو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بیتو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی
به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر
فراز او همهگرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان ز نهیبگناه در محشر
همی گذشت به من بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که بهمعروف بگذرد مُنکَر
به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی تودههای خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر
بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک
نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجدهگاه من است
گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در
به سان خضر رسیدم کنون به آب حیات
اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
به آفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من
اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر
به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم
اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان
گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر
به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر
به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲
زلف سیه تو ای بت دلبر
هرگاه بود به صورتی دیگر
گه چون زر هست و گاه چون چوگان
گه چون سپر است و گاه چون چنبر
گاه از گل و ارغوان کند بالین
گاه از مه و مشتری کند بستر
گه تابد و گه شود خَم اندر خَم
گه پیچد و گه زند سر اندر سر
گه حلقه کند به گل بر از سنبل
گه توده نهد به مه بر از عنبر
هر کس که به او نگه کند بیند
شب در بر آفتاب بازیگر
زلفین تو را همی ستایم من
از بهر تو ای شَکَر لب دلبر
آن لب که به لون و رنگ او هرگز
نشنید و ندید هیچکس گوهر
لاله است و نهفته اندرو لؤلؤ
لعل است و سرشته اندر او شَکَّر
هر گه نگرم عقیق را ماند
پروین به عقیق بر شده مضمر
هر بوسه کز او به قهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور
خواهم که ز جان و دل کنم معنی
در وصف تو ای بت پری پیکر
هر چند که هست وصف تو واجب
از وصف تو مدح شاه واجبتر
شاه همه خسروان معزالدین
سلطانِ بلندبخت نیکاختر
شاهی که ز دین و اعتقاد او
خشنود شدست جان پیغمبر
اندر عرب و عجم ز نام او
بفزود جمال خطبه و منبر
مدحش همه خلق را چو بسمالله
آغاز سخن شد و سرِ دفتر
جسم عدوش چو آبگیر آمد
شمشیر کبود او چو نیلوفر
ای شاه جهان تویی در این گیتی
شایستهٔ تاج و خاتم و افسر
در مدت شصت روز با نصرت
با شصت هزار موکب و لشکر
از مغرب تاختی سوی مشرق
وز باختر آمدی سوی خاور
چون یأجوجَند لشکرِ خصمت
تیغ تو بهسان سد اسکندر
تو حیدری و سپاه بدخواهت
مَخْذول شده چو لشکر خیبر
ویران شود از تو قلعهٔ دشمن
چونانکه حصار خیبر از حیدر
گرچه عدوی تو هست در قلعه
آخر بَرَد از خلاف تو کیفر
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر
تا خورشیدست داور گردون
جاوید تو باش بر زمین داور
تو شاه ملوک و خسرو عالم
پیش تو ملوک بنده و چاکر
بخت تو بلند و رای تو عالی
روز تو ز روز بهتر و خوشتر
هرگاه بود به صورتی دیگر
گه چون زر هست و گاه چون چوگان
گه چون سپر است و گاه چون چنبر
گاه از گل و ارغوان کند بالین
گاه از مه و مشتری کند بستر
گه تابد و گه شود خَم اندر خَم
گه پیچد و گه زند سر اندر سر
گه حلقه کند به گل بر از سنبل
گه توده نهد به مه بر از عنبر
هر کس که به او نگه کند بیند
شب در بر آفتاب بازیگر
زلفین تو را همی ستایم من
از بهر تو ای شَکَر لب دلبر
آن لب که به لون و رنگ او هرگز
نشنید و ندید هیچکس گوهر
لاله است و نهفته اندرو لؤلؤ
لعل است و سرشته اندر او شَکَّر
هر گه نگرم عقیق را ماند
پروین به عقیق بر شده مضمر
هر بوسه کز او به قهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور
خواهم که ز جان و دل کنم معنی
در وصف تو ای بت پری پیکر
هر چند که هست وصف تو واجب
از وصف تو مدح شاه واجبتر
شاه همه خسروان معزالدین
سلطانِ بلندبخت نیکاختر
شاهی که ز دین و اعتقاد او
خشنود شدست جان پیغمبر
اندر عرب و عجم ز نام او
بفزود جمال خطبه و منبر
مدحش همه خلق را چو بسمالله
آغاز سخن شد و سرِ دفتر
جسم عدوش چو آبگیر آمد
شمشیر کبود او چو نیلوفر
ای شاه جهان تویی در این گیتی
شایستهٔ تاج و خاتم و افسر
در مدت شصت روز با نصرت
با شصت هزار موکب و لشکر
از مغرب تاختی سوی مشرق
وز باختر آمدی سوی خاور
چون یأجوجَند لشکرِ خصمت
تیغ تو بهسان سد اسکندر
تو حیدری و سپاه بدخواهت
مَخْذول شده چو لشکر خیبر
ویران شود از تو قلعهٔ دشمن
چونانکه حصار خیبر از حیدر
گرچه عدوی تو هست در قلعه
آخر بَرَد از خلاف تو کیفر
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر
تا خورشیدست داور گردون
جاوید تو باش بر زمین داور
تو شاه ملوک و خسرو عالم
پیش تو ملوک بنده و چاکر
بخت تو بلند و رای تو عالی
روز تو ز روز بهتر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵
بر طرف مه از عنبر چنبر کشد آن دلبر
هرگه که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشکآگین
دارد گهر و پروین دربُسّد جانپرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
چون لعل کند گویا شیرین نبود شکر
از شیر و شبه درهم دارد زرهی محکم
گاهی شده خم در خم گاهی زده سردرسر
لغو است بریانی با او صور مانی
مانا ندهد معنی با او صنم آزر
ای آمده از خلّخ شیرینلب و خوش پاسخ
مشکین خط و رنگینرخ سنگین دل و سیمینبر
از بهر ستم جوشن آویختی از سوسن
از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر
بر غزو میان بستی دلهای بتان خستی
در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر
تا من ز غمت زارم رخساره چو زر دارم
وز جرخ همی بارم یاقوت روان بر زر
ز آن قامت چون تیرت و آن غمزهٔ دلگیرت
وان حلقهٔ زنجیرت چون حلقه شدم بر در
گر گل به تو پیوندد اوصاف تو بپسندد
هرچند رخت خندد بربرگ گل احمر
چون نعره زند بلبل در باغ ز عشق گل
ازدست تو خواهم مل در بلبله و ساغر
یاد تو همی نوشم جور تو همی پوشم
ترسمکه چو بخروشم میل توکند داور
آن را که تواش باید گر جور کشد شاید
جور تو کجا باید با عدل ملک سنجر
آن تاج سر ملت والا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور به او لشکر
آن شاه پیمبر دل از جود توانگر دل
در رزم سکندردل در بزم فریدونفر
گنج خرد و دانش اصل طرب و رامش
با کوشش و با بخشش، با منظر و با مخبر
هست از همه عالم به، هست از همه شاهان مه
او بر همه فرمان ده، او را همه فرمانبر
با جام می روشن بخشندهتر از بهمن
با نیزه و با جوشن، کوشندهتر از حیدر
چون سخت شود جنگش بر بارهٔ شبرنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر
چون گشت به هامون بر قادر به شبیخون بر
مریخ به گردون بر بیرون نکشد خنجر
آنجا که ببخشاید از آذر آب آید
ور خشم بیفزاید از آب جهد آذر
چون صید کند بازش با چرخ بود رازش
سیمرغ ز پروازش از هم نگشاید پر
طبعش به هوا ماند عزمش به قضا ماند
اسبش به صبا ماند هم رهبر و هم رهبر
آن اسب که در پیشی بر ماه زند بیشی
با باد کند خویشی با وهم رود رهبر
بر چرخ غبار او بر فتح مدار او
تابنده سوار او چونانکه ز گردون خور
ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد
فر تو برون از حد فتح تو فزون از مر
از قدر چو عَیّوقی از عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزهترین گوهر
نیکی به تو پیدا شد شادی به تو زیبا شد
شاهی به تو والا شد از آدم تا محشر
از افسر و از خاتم افروختهای عالم
مهر است در آن مدغم ماه است در این مضمر
ای کرده تو را خالق بر خلق جهان مشفق
ای جان تو در مشرق جاه تو بهر کشور
بی امر تو در ایران بر ما که دهد فرمان
بی رای تو در توران بر سر که نهد افسر
هر مرد که بیمعنی پیش توکند دعوی
از جهل بود فربی وز عقل بود لاغر
بخت از تو همی نازد کار تو همی سازد
آن کس که بد آغازد فرجام برد کیفر
آنروز شود صحرا جوشندهتر از دریا
کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر
آبی است که اندر کف چون صاعقه دارد تف
کوس تو میان صف با صاعقه چون تندر
آن آهن چون لولو دارد نسب از هندو
رسته است بدو آهو از پنجهٔ شیر نر
چون کوس تو در میدان خواهد هنر از گردان
گوش فلک گردان از کوس تو گردد کر
ور تو ز هنرمندی با غزو بپیوندی
دربند تو چون بندی بیچاره شود قیصر
روم از تو زبونگردد بتخانه نگون گردد
آبش همه خون گردد خاکش همه خاکستر
ای تازه به تو سنت احسان تو بیمنت
ایوان تو چون جنت جام تو در آن کوثر
در مدح تو چون شاعر بر شعر شود قادر
پر نکته کند خاطر پر بذله کند دفتر
در دهر تویی خسرو بیشک سخنی بشنو
دارد ز تو جانی نو مداح سخنگستر
پیش تو به سر پوید چون جاه و خطر جوید
آراستهتر گوید مدح تو یک از دیگر
چون رست ز مهجوری وز آفت رنجوری
امروز به دستوری جان هدیه کند ایدر
تا هست نشاط می با چنگ و رباب و نی
می خواه پی اندر پی بر نغمهٔ رامشگر
از عیش و دلافروزی وز دولت و پیروزی
وز شادی و بهروزی تا دهر بود بر خور
فرخ همه ایامت حاصل ز قضا کامت
آراسته از نامت هم خطبه و هم منبر
تدبیر تو فرخنده تایید تو پاینده
آفاق تو را بنده افلاک تو را چاکر
با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون
صد میر چو افریدون صد شاه چو اسکندر
نصرت سوی تو یازان دولت بر تو تازان
وز طلعت تو نازان میرانِ بلنداختر
هرگه که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشکآگین
دارد گهر و پروین دربُسّد جانپرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
چون لعل کند گویا شیرین نبود شکر
از شیر و شبه درهم دارد زرهی محکم
گاهی شده خم در خم گاهی زده سردرسر
لغو است بریانی با او صور مانی
مانا ندهد معنی با او صنم آزر
ای آمده از خلّخ شیرینلب و خوش پاسخ
مشکین خط و رنگینرخ سنگین دل و سیمینبر
از بهر ستم جوشن آویختی از سوسن
از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر
بر غزو میان بستی دلهای بتان خستی
در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر
تا من ز غمت زارم رخساره چو زر دارم
وز جرخ همی بارم یاقوت روان بر زر
ز آن قامت چون تیرت و آن غمزهٔ دلگیرت
وان حلقهٔ زنجیرت چون حلقه شدم بر در
گر گل به تو پیوندد اوصاف تو بپسندد
هرچند رخت خندد بربرگ گل احمر
چون نعره زند بلبل در باغ ز عشق گل
ازدست تو خواهم مل در بلبله و ساغر
یاد تو همی نوشم جور تو همی پوشم
ترسمکه چو بخروشم میل توکند داور
آن را که تواش باید گر جور کشد شاید
جور تو کجا باید با عدل ملک سنجر
آن تاج سر ملت والا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور به او لشکر
آن شاه پیمبر دل از جود توانگر دل
در رزم سکندردل در بزم فریدونفر
گنج خرد و دانش اصل طرب و رامش
با کوشش و با بخشش، با منظر و با مخبر
هست از همه عالم به، هست از همه شاهان مه
او بر همه فرمان ده، او را همه فرمانبر
با جام می روشن بخشندهتر از بهمن
با نیزه و با جوشن، کوشندهتر از حیدر
چون سخت شود جنگش بر بارهٔ شبرنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر
چون گشت به هامون بر قادر به شبیخون بر
مریخ به گردون بر بیرون نکشد خنجر
آنجا که ببخشاید از آذر آب آید
ور خشم بیفزاید از آب جهد آذر
چون صید کند بازش با چرخ بود رازش
سیمرغ ز پروازش از هم نگشاید پر
طبعش به هوا ماند عزمش به قضا ماند
اسبش به صبا ماند هم رهبر و هم رهبر
آن اسب که در پیشی بر ماه زند بیشی
با باد کند خویشی با وهم رود رهبر
بر چرخ غبار او بر فتح مدار او
تابنده سوار او چونانکه ز گردون خور
ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد
فر تو برون از حد فتح تو فزون از مر
از قدر چو عَیّوقی از عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزهترین گوهر
نیکی به تو پیدا شد شادی به تو زیبا شد
شاهی به تو والا شد از آدم تا محشر
از افسر و از خاتم افروختهای عالم
مهر است در آن مدغم ماه است در این مضمر
ای کرده تو را خالق بر خلق جهان مشفق
ای جان تو در مشرق جاه تو بهر کشور
بی امر تو در ایران بر ما که دهد فرمان
بی رای تو در توران بر سر که نهد افسر
هر مرد که بیمعنی پیش توکند دعوی
از جهل بود فربی وز عقل بود لاغر
بخت از تو همی نازد کار تو همی سازد
آن کس که بد آغازد فرجام برد کیفر
آنروز شود صحرا جوشندهتر از دریا
کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر
آبی است که اندر کف چون صاعقه دارد تف
کوس تو میان صف با صاعقه چون تندر
آن آهن چون لولو دارد نسب از هندو
رسته است بدو آهو از پنجهٔ شیر نر
چون کوس تو در میدان خواهد هنر از گردان
گوش فلک گردان از کوس تو گردد کر
ور تو ز هنرمندی با غزو بپیوندی
دربند تو چون بندی بیچاره شود قیصر
روم از تو زبونگردد بتخانه نگون گردد
آبش همه خون گردد خاکش همه خاکستر
ای تازه به تو سنت احسان تو بیمنت
ایوان تو چون جنت جام تو در آن کوثر
در مدح تو چون شاعر بر شعر شود قادر
پر نکته کند خاطر پر بذله کند دفتر
در دهر تویی خسرو بیشک سخنی بشنو
دارد ز تو جانی نو مداح سخنگستر
پیش تو به سر پوید چون جاه و خطر جوید
آراستهتر گوید مدح تو یک از دیگر
چون رست ز مهجوری وز آفت رنجوری
امروز به دستوری جان هدیه کند ایدر
تا هست نشاط می با چنگ و رباب و نی
می خواه پی اندر پی بر نغمهٔ رامشگر
از عیش و دلافروزی وز دولت و پیروزی
وز شادی و بهروزی تا دهر بود بر خور
فرخ همه ایامت حاصل ز قضا کامت
آراسته از نامت هم خطبه و هم منبر
تدبیر تو فرخنده تایید تو پاینده
آفاق تو را بنده افلاک تو را چاکر
با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون
صد میر چو افریدون صد شاه چو اسکندر
نصرت سوی تو یازان دولت بر تو تازان
وز طلعت تو نازان میرانِ بلنداختر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲
گر نکشی سر ز برم ای پسر
عمر برم با تو به شادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر
مورچه را چند نهی بر سمن
غالیه را چند کشی بر قمر
بر رخت از زنگ سپاه آورند
سر به سر افسونگر و افسانه بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر
مردم درویش توانگر شود
چون رسدش دست به سیم و به زر
گشت به زرینرخ و سیمینسرشک
عاشق درویش تو درویش تر
ای جگرم خسته به تیر مژه
کرده خم زلف دلم را سپر
گر نبدی در خم زلفت دلم
کوفته و خسته شدی خون جگر
من چو بگریم گهر آرم ز چشم
تو چو بخندی ز لب آری شکر
هست تو را یک شکر از من دریغ
نیست دریغ از تو مرا صد گهر
خون دل از دیده گشادی مرا
تاکه به بیداد ببستی کمر
داد من از تو نستاند به حق
جز شرفالملک شه دادگر
خواجه ابوسعد محمد که هست
صدر فلک همت خورشید فر
بار خدایی که از او شاکرند
بار خدایان جهان سر به سر
هست سرشته دل و جان و تنش
از کرم و از خرد و از هنر
در همه علمیش نیابی نظیر
گر کنی اندر همه عالم نظر
از قِبَل خدمت درگاه او
رشک برد هر نفسی پا به سر
وز قِبَل دیدن دیدار او
گوش و زبان را حسد است از بصر
ای کَرَمت بحری زرّین بخار
ای قلمت ابری مشکین مطر
لفظ تو دُرّست و معانی صدف
رای تو جان است و معالی صور
باغ ادب را سخن توست بار
تخم سخا را کرم توست بر
روشنی از سِرّ تو دارد ملک
زیرکی از بِرّ تو دارد بشر
هر چه تو نپسندی باشد هبا
هر چه تو نپذیری باشد هدر
دُر ثمینی تو که هر سروری
پیش تو باشد ز قیاس حجر
بحر محیطی تو که هر مهتری
پیش تو باشد ز شمار شَمَر
دیو گر از مهر تو جوید نشان
حور گر ازکین تو یابد خطر
آن ز سقر آید سوی جنان
این ز جنان آید سوی سقر
ای شرف ملک شهی کاو گرفت
ملک ز انطاکیه تا کاشغر
گرد برآورد بدو تاختن
دولتش از خاور و از باختر
در کف او تیغ کلید قضا است
درکف تو کلکْ کلید قدر
کلک تو مرغی است شگفت و بدیع
از شَبَه منقارش و از سیم پر
گفتن او مشکل و رفتن نگون
خوردن او عنبر و زادن دُرَر
زرد و بدو روضهٔ سیراب سبز
خشک و ازو گلبن اقبال تر
از سخن آگاه و نداند سخن
وز فَکَر آگاه و نداند فَکَر
جنبش او ساکنی شرق و غرب
شورش او ایمنی بحر و بر
بسته میان است ولیکن ز خیر
بر همه آفاق گشادست در
بار خدایا به ره شاعری
هست مرا دولت تو راهبر
خاطر من پر سخن مدح توست
نکته بر و برگ و معانی ثمر
بر شجر خاطرم ار بشمری
مدح تو بیش است ز برگ شجر
دفترم از مدح تو آکنده شد
کیسه تهی گشت ز خرج سفر
از طربت باد مدد بر مدد
وز ظفرت باد نفر بر نفر
عمر برم با تو به شادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر
مورچه را چند نهی بر سمن
غالیه را چند کشی بر قمر
بر رخت از زنگ سپاه آورند
سر به سر افسونگر و افسانه بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر
مردم درویش توانگر شود
چون رسدش دست به سیم و به زر
گشت به زرینرخ و سیمینسرشک
عاشق درویش تو درویش تر
ای جگرم خسته به تیر مژه
کرده خم زلف دلم را سپر
گر نبدی در خم زلفت دلم
کوفته و خسته شدی خون جگر
من چو بگریم گهر آرم ز چشم
تو چو بخندی ز لب آری شکر
هست تو را یک شکر از من دریغ
نیست دریغ از تو مرا صد گهر
خون دل از دیده گشادی مرا
تاکه به بیداد ببستی کمر
داد من از تو نستاند به حق
جز شرفالملک شه دادگر
خواجه ابوسعد محمد که هست
صدر فلک همت خورشید فر
بار خدایی که از او شاکرند
بار خدایان جهان سر به سر
هست سرشته دل و جان و تنش
از کرم و از خرد و از هنر
در همه علمیش نیابی نظیر
گر کنی اندر همه عالم نظر
از قِبَل خدمت درگاه او
رشک برد هر نفسی پا به سر
وز قِبَل دیدن دیدار او
گوش و زبان را حسد است از بصر
ای کَرَمت بحری زرّین بخار
ای قلمت ابری مشکین مطر
لفظ تو دُرّست و معانی صدف
رای تو جان است و معالی صور
باغ ادب را سخن توست بار
تخم سخا را کرم توست بر
روشنی از سِرّ تو دارد ملک
زیرکی از بِرّ تو دارد بشر
هر چه تو نپسندی باشد هبا
هر چه تو نپذیری باشد هدر
دُر ثمینی تو که هر سروری
پیش تو باشد ز قیاس حجر
بحر محیطی تو که هر مهتری
پیش تو باشد ز شمار شَمَر
دیو گر از مهر تو جوید نشان
حور گر ازکین تو یابد خطر
آن ز سقر آید سوی جنان
این ز جنان آید سوی سقر
ای شرف ملک شهی کاو گرفت
ملک ز انطاکیه تا کاشغر
گرد برآورد بدو تاختن
دولتش از خاور و از باختر
در کف او تیغ کلید قضا است
درکف تو کلکْ کلید قدر
کلک تو مرغی است شگفت و بدیع
از شَبَه منقارش و از سیم پر
گفتن او مشکل و رفتن نگون
خوردن او عنبر و زادن دُرَر
زرد و بدو روضهٔ سیراب سبز
خشک و ازو گلبن اقبال تر
از سخن آگاه و نداند سخن
وز فَکَر آگاه و نداند فَکَر
جنبش او ساکنی شرق و غرب
شورش او ایمنی بحر و بر
بسته میان است ولیکن ز خیر
بر همه آفاق گشادست در
بار خدایا به ره شاعری
هست مرا دولت تو راهبر
خاطر من پر سخن مدح توست
نکته بر و برگ و معانی ثمر
بر شجر خاطرم ار بشمری
مدح تو بیش است ز برگ شجر
دفترم از مدح تو آکنده شد
کیسه تهی گشت ز خرج سفر
از طربت باد مدد بر مدد
وز ظفرت باد نفر بر نفر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳
عشق آن سنگین دل سیمینبر زرینکمر
سنگ من برد و سرشکم سیمکرد و روی زر
من شدم در عاشقی زرین رخ و سیمین سرشک
او شد اندر دلبری سیمینبر و زرینکمر
گر ندیدستی ز لولو قفل بر یاقوت سرخ
ور ندیدی شب شده زنجیر بر طرف قمر
نیک بنگر بر لب و دندان آن زیبا صنم
تیز بنگر دررخ و زلفین آن شیرین پسر
ز آتش و مشک و شکر بینی رخ و زلف و لبش
رنگو بوی و طعم هر سه بر دل و جان و جگر
گر نسوزد زلف و نگدازد لبش دارم شگفت
زانکه بر آتش بسوزد مشک و بگدازد شکر
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته استگویی هر دو را با یکدگر
چشم من غَوّاص شد تا زلف او شد بادبان
زلف او طرفه است لیکن چشم من زو طرفهتر
زلف او شمشادِ تر بیرون کشیدست از سمن
چشم من زآتش برآوردست مروارید تر
تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست
تیغ عشق و تیر هجرش در دل و جانکارگر
زین دو تیر کارگر پیوسته باشد بیگزند
هرکه از جاه وزیر دادگر سازد سپر
صدر عالم بوعلی آرایش دین هدی
قبلهٔ احسان حسن خورشید نسلبوالبشر
آن خداوندی که زیر بیرق ااِفضالا اوست
رایت اقبال و مجد و آیت فتح و ظفر
گر همای رایتش روزی گشاید بال خویش
شرق گیرد زیر بال و غرب گیرد زیر پر
آفرین و مدح او گویند اگر ایزد کند
آسمان را ناطق و سیارگان را جانور
جبرئیل از عالم علوی ز بهر خدمتش
بازگرداند همی ارواح را سوی صور
آسمان زان کس شرف جوید کزو جوید شرف
مشتری زان کس ظفر خواهد کزو خواهد ظفر
هرکه از دولت خبر یابد بود پیروز بخت
بخت پیروز آن کسی دارد کز او دارد خبر
هرکه بیند روزِ بخشیدن مبارک دست او
بحر زرین موج بیند ابر یاقوتین مطر
جود و حلمش عرضه کردستند بر دریا و کوه
زین قبل خیزد همی ازکوه و از دریا گهر
از طواف و بوسهٔ نامآوران روزگار
درگهش مانند کعبه است و بساطش چون حجر
دور باش از آتشکینشکه دارد روز و شب
بدسگالان را اجل در دود و مرگ اندر شرر
هرکه باشد زیردست او نهد بر چرخ پای
ورکسی جوید زبردستی شود زیر و زبر
وین عجب آن است کاندر حَلّ و عَقد او دمی
بیقضا و بیقدر هرگز نباشد خیر و شر
خیر او بودست و شر دشمن اندر عصر او
هر چه رفته است از قضا و هر چه بودست از قدر
طاعت او زانکه بیش است ازگناه کافران
هشت در دارد بهشت و هفت در دارد سقر
گرگناه کافران بودی به قدر طاعتش
در سقر بودی به جای هفت در هفتاد در
ملک سلطان را سعادت باغ دولت نامکرد
باغ دولت زو بهشت آیین شد و طوبی شجر
زین بهشت و زین شجر تا جاودان ماند همی
از شهنشاهی نسیم و از جهانداری ثمر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد به لفظش زان عزیز آمد گهر
همتش در راستی گویی دلیل است از قضا
قدرتش در چیرگی گویی وکیل است از قدر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان ترجیح دارد بر بصر
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ایگرانمایه جو نیکی ایگرامی چون هنر
ای به مشرق در چو در مغرب عزیز و نامدار
ای به توران در چو در ایران بزرگ و نامور
ای کرم در طبع تو مشکل گشای شرق و غرب
وی قلم در دست تو معجز نمای بر و بحر
ای ز تصنیفات عقل تو همه عالم نکت
وی ز توقیعاتکلک تو همهگیتی غرر
ای فلک وار از فتوحت دفتر ما پر نجوم
وی صدفوار از مدیحت خاطر ما پر درر
تا همی از محنت و خوف و رجا باشد امان
تا همی از نعمت و نفع و ضرر باشد اثر
دشمنانت را ز محنت باد خوف بی رجا
دوستانت را ز نعمت باد نفع بیضرر
آسمانت بنده باد و آفتابت زیر دست
روزگارت رام باد و کردگارت راهبر
در زمین ملک نعمت قِسم هر روزیت باد
وز درخت بخت هر روزیت بادا برگ و بر
کار دین و کار دنیا هر دو بادت بر مراد
تا به پیروزی هزاران عید بگذاری دگر
سنگ من برد و سرشکم سیمکرد و روی زر
من شدم در عاشقی زرین رخ و سیمین سرشک
او شد اندر دلبری سیمینبر و زرینکمر
گر ندیدستی ز لولو قفل بر یاقوت سرخ
ور ندیدی شب شده زنجیر بر طرف قمر
نیک بنگر بر لب و دندان آن زیبا صنم
تیز بنگر دررخ و زلفین آن شیرین پسر
ز آتش و مشک و شکر بینی رخ و زلف و لبش
رنگو بوی و طعم هر سه بر دل و جان و جگر
گر نسوزد زلف و نگدازد لبش دارم شگفت
زانکه بر آتش بسوزد مشک و بگدازد شکر
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته استگویی هر دو را با یکدگر
چشم من غَوّاص شد تا زلف او شد بادبان
زلف او طرفه است لیکن چشم من زو طرفهتر
زلف او شمشادِ تر بیرون کشیدست از سمن
چشم من زآتش برآوردست مروارید تر
تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست
تیغ عشق و تیر هجرش در دل و جانکارگر
زین دو تیر کارگر پیوسته باشد بیگزند
هرکه از جاه وزیر دادگر سازد سپر
صدر عالم بوعلی آرایش دین هدی
قبلهٔ احسان حسن خورشید نسلبوالبشر
آن خداوندی که زیر بیرق ااِفضالا اوست
رایت اقبال و مجد و آیت فتح و ظفر
گر همای رایتش روزی گشاید بال خویش
شرق گیرد زیر بال و غرب گیرد زیر پر
آفرین و مدح او گویند اگر ایزد کند
آسمان را ناطق و سیارگان را جانور
جبرئیل از عالم علوی ز بهر خدمتش
بازگرداند همی ارواح را سوی صور
آسمان زان کس شرف جوید کزو جوید شرف
مشتری زان کس ظفر خواهد کزو خواهد ظفر
هرکه از دولت خبر یابد بود پیروز بخت
بخت پیروز آن کسی دارد کز او دارد خبر
هرکه بیند روزِ بخشیدن مبارک دست او
بحر زرین موج بیند ابر یاقوتین مطر
جود و حلمش عرضه کردستند بر دریا و کوه
زین قبل خیزد همی ازکوه و از دریا گهر
از طواف و بوسهٔ نامآوران روزگار
درگهش مانند کعبه است و بساطش چون حجر
دور باش از آتشکینشکه دارد روز و شب
بدسگالان را اجل در دود و مرگ اندر شرر
هرکه باشد زیردست او نهد بر چرخ پای
ورکسی جوید زبردستی شود زیر و زبر
وین عجب آن است کاندر حَلّ و عَقد او دمی
بیقضا و بیقدر هرگز نباشد خیر و شر
خیر او بودست و شر دشمن اندر عصر او
هر چه رفته است از قضا و هر چه بودست از قدر
طاعت او زانکه بیش است ازگناه کافران
هشت در دارد بهشت و هفت در دارد سقر
گرگناه کافران بودی به قدر طاعتش
در سقر بودی به جای هفت در هفتاد در
ملک سلطان را سعادت باغ دولت نامکرد
باغ دولت زو بهشت آیین شد و طوبی شجر
زین بهشت و زین شجر تا جاودان ماند همی
از شهنشاهی نسیم و از جهانداری ثمر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد به لفظش زان عزیز آمد گهر
همتش در راستی گویی دلیل است از قضا
قدرتش در چیرگی گویی وکیل است از قدر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان ترجیح دارد بر بصر
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ایگرانمایه جو نیکی ایگرامی چون هنر
ای به مشرق در چو در مغرب عزیز و نامدار
ای به توران در چو در ایران بزرگ و نامور
ای کرم در طبع تو مشکل گشای شرق و غرب
وی قلم در دست تو معجز نمای بر و بحر
ای ز تصنیفات عقل تو همه عالم نکت
وی ز توقیعاتکلک تو همهگیتی غرر
ای فلک وار از فتوحت دفتر ما پر نجوم
وی صدفوار از مدیحت خاطر ما پر درر
تا همی از محنت و خوف و رجا باشد امان
تا همی از نعمت و نفع و ضرر باشد اثر
دشمنانت را ز محنت باد خوف بی رجا
دوستانت را ز نعمت باد نفع بیضرر
آسمانت بنده باد و آفتابت زیر دست
روزگارت رام باد و کردگارت راهبر
در زمین ملک نعمت قِسم هر روزیت باد
وز درخت بخت هر روزیت بادا برگ و بر
کار دین و کار دنیا هر دو بادت بر مراد
تا به پیروزی هزاران عید بگذاری دگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴
سوگند خوردهام به سر زلف آن پسر
کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست خرد سر زلف آن پسر
هرگز ندیدهاند و نبینند در جهان
از قد و زلف و جشم و لب او بدیعتر
دیباسلب صنوبر و خورشید مشکپوش
بادام شکل نرگس و بیجاده گون شکر
زلفش مشعبدی است که پیش قمر همی
بندد ز ابر پرده و سازد ز شب سپر
هرچند پردهٔ قمر از ابر دیده ام
نشنیدهام سپر ز شب تیره بر قمر
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر
تا زر او بدیدم شد موی من چو سیم
تا سیم او بدیدم شد موی من چو زر
ای دلبری که از پی شور و بلا توراست
بر ارغوان بنفشه و در پرنیان حجر
هم ترک حور زادی و هم حور سرو قد
هم سرو ماهرویی و هم ماه سیمبر
تا در دل تو آتش بیداد برفروخت
از تف او شدست مرا تافته جگر
بیدادگر مباش که فردا کنم نفیر
از دست تو به مجلس دستور دادگر
زین ملوک و صدرِ وزیران قوامِ دین
بوالقاسم آفتاب کرم قبلهٔ هنر
صدری که نام اوست رسیده به شرق و غرب
بدری که نور اوست رسیده به بحر و بر
گر ذات عقل را زلطافت بود بدن
ور باغ فضل را زکفایت بود شجر
باشد در آن بدن ز مقامات او روان
باشد بر آن شجر ز مقالات او ثمر
در شیب تازیانه و در نوک کلک او
هر ساعتی به چشم تعجب همی نگر
کاندر نفاذ و دفع ستم هر دو نایبند
از ذوالفقار حیدر و از دِرّهٔ عمر
ماند به امن و عافیت اخلاص و مهر او
زیرا که زین دو چیز مهیاست خواب و خَور
ماند به چرخ اول و رابع دل و کَفَش
کاندر میان هر دو مهیاست کام و گر
گر کارها روان ز قضا و قدر بود
دو شاخ کلک او به قضا ماند و قدر
گر خصم ازو حذر نتواند شگفت نیست
بیچاره از قضا و قدر چون کند سر
هرچند شاه و خسرو مرغان بود عقاب
سیمرغ را گرفت نیارد به زیر پر
ای از کرم چو برمکیان در عرب مثل
وی از هنر چو بلعمیان در عجم سمر
جز تو در آن گروه که هستند در عراق
هرگز که کرد سوی خراسان چنین سفر
بر تو سفر مبارک و خوش بود چون جنان
هر چند گفته اند سفر هست چون سقر
امروز در عراق و خراسان دو خسروند
آن شهریار خاور و این شاه باختر
از رای و از کفایت تو هر دو شاکرند
آن خواندت برادر و این خواندت پدر
مقصود اگر موافقت عهد بود و مهد
محمود شاه را ز شهنشاه دادگر
امروز عهد و مهد به جهد تو حاصل است
چون هر دو حاصل است چه باید همی دگر
زین عهد محکم است به هر کشوری نشان
زین مهد فرّخ است به هر بقعتی اثر
این عهد و مهد را به سعادت بود نثار
از چرخها ستاره و از بحرها گهر
تا کار مهد و شغل ولیعهد پادشاه
از جاه تو گرفت جمال و جلال و فر
نامآوران به درگهت از بهر تهنیت
دایم همی رسند نفر از پی نفر
فردا که در عراق نشینی به کام دل
بر بالش وزارت با حشمت و خطر
از تیغ شاه تیره دلان را بود نهیب
وز خامهٔ تو خیرهسران را بود خطر
بسیار دل به امن تو صافی شود ز شور
بسیار سر به امر تو خالی شود ز شر
باغ مراد را بود اقبال تو درخت
کشت امید را بود احسان تو مطر
در نامهها نوشته شود آیت فتوح
در شهرها کشیده شود رایت ظفر
ای گفته شُکر تو همه آزادگان به جان
ای کرده مدح تو همه فرزانگان زبر
طبع مرا ز نظم مدیح تو چاره نیست
چونانکه دیده را نبود چاره از بصر
در روح من ز دوستی توست تازگی
چونانکه تازگی بود از روح در صور
تشریف پادشاه تو حاصل شود مرا
گر تو به چشم سعی به کارم کنی نظر
ور در عنایت تو بود غایت کمال
کامل بود عطا و سخن گشت مختصر
تا درج را غرَر بود از نکته های خوب
تا دُرج را ز قطرهٔ باران بود دُرر
در درج محمدت درر ار سی ث تح باد
در دَرج مدح باد ز اوصاف تو غُرَر
فرخنده هفت چیز تو دایم گشاده باد
طبع و دل و زبان و رخ و دست و کار و در
راضی ز مهربانی تو شاه نامدار
شاکر ز نیک عهدی تو مهد نامور
کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست خرد سر زلف آن پسر
هرگز ندیدهاند و نبینند در جهان
از قد و زلف و جشم و لب او بدیعتر
دیباسلب صنوبر و خورشید مشکپوش
بادام شکل نرگس و بیجاده گون شکر
زلفش مشعبدی است که پیش قمر همی
بندد ز ابر پرده و سازد ز شب سپر
هرچند پردهٔ قمر از ابر دیده ام
نشنیدهام سپر ز شب تیره بر قمر
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر
تا زر او بدیدم شد موی من چو سیم
تا سیم او بدیدم شد موی من چو زر
ای دلبری که از پی شور و بلا توراست
بر ارغوان بنفشه و در پرنیان حجر
هم ترک حور زادی و هم حور سرو قد
هم سرو ماهرویی و هم ماه سیمبر
تا در دل تو آتش بیداد برفروخت
از تف او شدست مرا تافته جگر
بیدادگر مباش که فردا کنم نفیر
از دست تو به مجلس دستور دادگر
زین ملوک و صدرِ وزیران قوامِ دین
بوالقاسم آفتاب کرم قبلهٔ هنر
صدری که نام اوست رسیده به شرق و غرب
بدری که نور اوست رسیده به بحر و بر
گر ذات عقل را زلطافت بود بدن
ور باغ فضل را زکفایت بود شجر
باشد در آن بدن ز مقامات او روان
باشد بر آن شجر ز مقالات او ثمر
در شیب تازیانه و در نوک کلک او
هر ساعتی به چشم تعجب همی نگر
کاندر نفاذ و دفع ستم هر دو نایبند
از ذوالفقار حیدر و از دِرّهٔ عمر
ماند به امن و عافیت اخلاص و مهر او
زیرا که زین دو چیز مهیاست خواب و خَور
ماند به چرخ اول و رابع دل و کَفَش
کاندر میان هر دو مهیاست کام و گر
گر کارها روان ز قضا و قدر بود
دو شاخ کلک او به قضا ماند و قدر
گر خصم ازو حذر نتواند شگفت نیست
بیچاره از قضا و قدر چون کند سر
هرچند شاه و خسرو مرغان بود عقاب
سیمرغ را گرفت نیارد به زیر پر
ای از کرم چو برمکیان در عرب مثل
وی از هنر چو بلعمیان در عجم سمر
جز تو در آن گروه که هستند در عراق
هرگز که کرد سوی خراسان چنین سفر
بر تو سفر مبارک و خوش بود چون جنان
هر چند گفته اند سفر هست چون سقر
امروز در عراق و خراسان دو خسروند
آن شهریار خاور و این شاه باختر
از رای و از کفایت تو هر دو شاکرند
آن خواندت برادر و این خواندت پدر
مقصود اگر موافقت عهد بود و مهد
محمود شاه را ز شهنشاه دادگر
امروز عهد و مهد به جهد تو حاصل است
چون هر دو حاصل است چه باید همی دگر
زین عهد محکم است به هر کشوری نشان
زین مهد فرّخ است به هر بقعتی اثر
این عهد و مهد را به سعادت بود نثار
از چرخها ستاره و از بحرها گهر
تا کار مهد و شغل ولیعهد پادشاه
از جاه تو گرفت جمال و جلال و فر
نامآوران به درگهت از بهر تهنیت
دایم همی رسند نفر از پی نفر
فردا که در عراق نشینی به کام دل
بر بالش وزارت با حشمت و خطر
از تیغ شاه تیره دلان را بود نهیب
وز خامهٔ تو خیرهسران را بود خطر
بسیار دل به امن تو صافی شود ز شور
بسیار سر به امر تو خالی شود ز شر
باغ مراد را بود اقبال تو درخت
کشت امید را بود احسان تو مطر
در نامهها نوشته شود آیت فتوح
در شهرها کشیده شود رایت ظفر
ای گفته شُکر تو همه آزادگان به جان
ای کرده مدح تو همه فرزانگان زبر
طبع مرا ز نظم مدیح تو چاره نیست
چونانکه دیده را نبود چاره از بصر
در روح من ز دوستی توست تازگی
چونانکه تازگی بود از روح در صور
تشریف پادشاه تو حاصل شود مرا
گر تو به چشم سعی به کارم کنی نظر
ور در عنایت تو بود غایت کمال
کامل بود عطا و سخن گشت مختصر
تا درج را غرَر بود از نکته های خوب
تا دُرج را ز قطرهٔ باران بود دُرر
در درج محمدت درر ار سی ث تح باد
در دَرج مدح باد ز اوصاف تو غُرَر
فرخنده هفت چیز تو دایم گشاده باد
طبع و دل و زبان و رخ و دست و کار و در
راضی ز مهربانی تو شاه نامدار
شاکر ز نیک عهدی تو مهد نامور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷
صد زره دارد ز سنبل بر گل آن شیرین پسر
حلقههای آن زرهها سر زده در یکدگر
ای عجب آن حلقهها کز بهر آشوب و بلا
گاه پیش گل سپر باشند و گاهی گل سپر
زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد
از سرش لختی ببرد تا شود کوتاه تر
در شریعت دزد را باید بریدن دست و پا
زلف او دل دزد شد بس چونش ببریدند سر!
گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیباصنم
ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر
سنگ خارا از چه پنهانکرد در زیر حریر
مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر
هر کرا دردی بود در دل ز رنج عاشقی
به شود چون بر لب و رخسار او یابد ظفر
گر گل و شکر به کار آید ز بهر درد دل
اینک آن رخسار و آن لب هم گل است و هم شکر
هرکه یابد وصل او یابد ز بهروزی نشان
هرکه یابد وصف او یابد ز پیروزی خبر
وصل او آرام جان عاشقان عالم است
وصف او تشیب مدح شهریار دادگر
خسرو عالم ملکشاه آن خداوندی که هست
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
ایزد دانا دلش را آفریدست از کرم
دولت برنا تنش را پروریدست از هنر
بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار
تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر
هست فرمانش امام خلق عالم یک به یک
هست تدبیرش صلاح ملک عالم سر بسر
متفق گشته است با فرمان او گویی قضا
متصلگشته است با پیمان او گویی قدر
ای شهنشاهی که اندر دین و ملک آراسته است
نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر
هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان
ایزد از روزی و پیروزی بر او بگشاد در
هر که برگردد ز عهد تو فَقُل اَینَ الجِوار
وانکه بگریزد ز حکم تو قفل آهبنالمفر
روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تُطِع
آسمان این را همیگوید که کلا لاوزر
از مدار چرخ و حکم زهره و بهرام و تیر
با تو باد این شانزده هم در حضر هم در سفر
ملک و دین و تخت و بخت وکلک و تیغ و مهر و جام
عزم و جاه و عمر و مال و نام و کام و فتح و فر
حلقههای آن زرهها سر زده در یکدگر
ای عجب آن حلقهها کز بهر آشوب و بلا
گاه پیش گل سپر باشند و گاهی گل سپر
زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد
از سرش لختی ببرد تا شود کوتاه تر
در شریعت دزد را باید بریدن دست و پا
زلف او دل دزد شد بس چونش ببریدند سر!
گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیباصنم
ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر
سنگ خارا از چه پنهانکرد در زیر حریر
مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر
هر کرا دردی بود در دل ز رنج عاشقی
به شود چون بر لب و رخسار او یابد ظفر
گر گل و شکر به کار آید ز بهر درد دل
اینک آن رخسار و آن لب هم گل است و هم شکر
هرکه یابد وصل او یابد ز بهروزی نشان
هرکه یابد وصف او یابد ز پیروزی خبر
وصل او آرام جان عاشقان عالم است
وصف او تشیب مدح شهریار دادگر
خسرو عالم ملکشاه آن خداوندی که هست
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
ایزد دانا دلش را آفریدست از کرم
دولت برنا تنش را پروریدست از هنر
بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار
تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر
هست فرمانش امام خلق عالم یک به یک
هست تدبیرش صلاح ملک عالم سر بسر
متفق گشته است با فرمان او گویی قضا
متصلگشته است با پیمان او گویی قدر
ای شهنشاهی که اندر دین و ملک آراسته است
نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر
هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان
ایزد از روزی و پیروزی بر او بگشاد در
هر که برگردد ز عهد تو فَقُل اَینَ الجِوار
وانکه بگریزد ز حکم تو قفل آهبنالمفر
روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تُطِع
آسمان این را همیگوید که کلا لاوزر
از مدار چرخ و حکم زهره و بهرام و تیر
با تو باد این شانزده هم در حضر هم در سفر
ملک و دین و تخت و بخت وکلک و تیغ و مهر و جام
عزم و جاه و عمر و مال و نام و کام و فتح و فر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵
گر چه آمد داستان خسرو شیرین به سر
خسرو دیگر منم شیرینم آن شیرین پسر
من بسی در پیش آن شیرین پسر خدمت کنم
همچنان چون کرد خسرو خدمت شیرین به سر
تا که دارد در جهان چون چشمهٔ آب حیات
دارم از تیار او چون آذر برزین جگر
از فروغ آتش دل وز سرشک آب چشم
هر شبی در بسترم برق است و بر بالین مطر
گر شود در عقدهٔ تنّین قمر هر چندگاه
دارد آن بت سال و مه در عقدهٔ تنین قمر
بینی آن خطش که گویی مورچه بر دست و روی
مشک و قیر اندوده عمدا کرد بر نسرین گذر
در مه تشرین اگر رخساره بنماید بهباغ
آید اندر باغ نسرین در مه تشرین به بر
هست بتگر بت بود نوشین به لب مشکین به زلف
هست مه گر مه بود سنگین به دل سیمین به بر
زلف او بر گل ز سنبل بست بر چینی عجب
کس نبندد بر گل از سنبل چنان پرچین دگر
آن که در شطرنج تضعیفات بتواند شمرد
گو بیا در زلف او بند و شکنج و چین شُمَر
تا فرستادند سوی چین ز رویش نسختی
هیچ صورتگر دگر ننگارد اندر چین صور
حور عین است او و مجلس هست از او همچون بهشت
اندرینگیتی بهشت و روی حورالعین نگر
آسمان او را ز جوزا گر کمر سازد رواست
تا به خدمت بندد او پیش سدیدالدین کمر
صدر عثمان حلم بوبکر آن محمد کز شرف
هست در امکان علی و هست در تمکین عمر
عالم آرایی که با روحالامین هر ساعتی
شکر عالی رای او گوید به علییّن پدر
از هنر آل ظهیری تا ابد مستظهرند
کاو کند آل ظهیری را همی تلقین هنر
عاشق آیین او اندر فلک جان ملک
کس نبیند درزمین هرگز بدین آیین بشر
چون ببیند چشم گیتی بین مبارک طلعتش
فر او بفزاید اندر چشم گیتی بین بصر
از حَجَر تاثیر اقبالش گهر سازد همی
هم بر آنگونه که سازد آفتاب از طین حجر
قطرهای از آب دستش گر به آهن برچکد
زاهن و پولاد بیرون آید اندر حین خضر
بر هر آن بقعتکجا خورشید عدلش تافته است
سایه آرد بر سرکبکان همی شاهین بهپر
گر ز عزم او یکی معیار سازد روزگار
کَفّتینش فتح و نصرت باشد و شاهین ظفر
ور به جنگ اعدای او سازند زوبین از شهاب
سازد از ما دو هفته پیش آن زوبین سپر
ای جوان بختیکه از بهر دوام دولتت
گه دعا گوید قضا و گه کند آمین قدر
ماه شبه نعل و زین گیرد به ماهی در دو بار
تا از آن اسب تو را سازند نعل و زین کمر
در خراسان چون کند کلک همایونت صریر
از صریر او بود در حضرت غزنین اثر
محشری بینند پیش از مرگ بدخواهان تو
چون تو برخیزی و انگیزی به روز کین حشر
خشم تو بر دشمنت حکم قضای ایزدست
از قضا و حکم ایزد چون کند مسکین حذر
شرح این معنی چه گویم من که اینک پرشدست
چشم دولت زین عجایب چشم ملت زین عِبَر
آفرینگویم تو را وَ اعدات را نفرین کنم
زافرین بهتر ندانم چیز وز نفرین بتر
شاعری هست اندرین مجلس که اهل روزگار
کردهاند اشعار او چون سوره ی یاسین ز بر
شعر او را من به نیکویی برابر کردهام
با عروس جلوگی کاو را بود کابین گهر
او شکر خواند ز شیرینی همی شعر مرا
گویی اندر لفظ و معنیکردهام تضمین شکر
یکدگر را هر دو در احسان تو تحسینکنیم
نیست این احسان هَبا و نیست این تحسین هَدر
این خبر باید که مداحان عالم بشنوند
تا به شرق و غرب عالم بازگویند این خبر
تاکه درافشان و مشکافشان شود در بوستان
هر بهاری از نسیم باد فروردین شجر
در هوای دولت تو باد دُرافشان سحاب
بر درخت عزت تو باد مشکآگین ثمر
دوستان دولتت را باد در جنت مقام
دشمنان عزتت را باد در سِجّین مقر
از نهیب تیغ تو وز موکب ترکان تو
همبه تانیسر نفیر و هم به قسطنطین نفر
بر تو فرخ عید آن پیغمبری کایزد بخواست
بر تن فرزند او از ضربت سکین ضرر
از بلای چرخگردان وز جفای روزگار
مجلس تو اهل دین را تا به یومالدین مفر
خسرو دیگر منم شیرینم آن شیرین پسر
من بسی در پیش آن شیرین پسر خدمت کنم
همچنان چون کرد خسرو خدمت شیرین به سر
تا که دارد در جهان چون چشمهٔ آب حیات
دارم از تیار او چون آذر برزین جگر
از فروغ آتش دل وز سرشک آب چشم
هر شبی در بسترم برق است و بر بالین مطر
گر شود در عقدهٔ تنّین قمر هر چندگاه
دارد آن بت سال و مه در عقدهٔ تنین قمر
بینی آن خطش که گویی مورچه بر دست و روی
مشک و قیر اندوده عمدا کرد بر نسرین گذر
در مه تشرین اگر رخساره بنماید بهباغ
آید اندر باغ نسرین در مه تشرین به بر
هست بتگر بت بود نوشین به لب مشکین به زلف
هست مه گر مه بود سنگین به دل سیمین به بر
زلف او بر گل ز سنبل بست بر چینی عجب
کس نبندد بر گل از سنبل چنان پرچین دگر
آن که در شطرنج تضعیفات بتواند شمرد
گو بیا در زلف او بند و شکنج و چین شُمَر
تا فرستادند سوی چین ز رویش نسختی
هیچ صورتگر دگر ننگارد اندر چین صور
حور عین است او و مجلس هست از او همچون بهشت
اندرینگیتی بهشت و روی حورالعین نگر
آسمان او را ز جوزا گر کمر سازد رواست
تا به خدمت بندد او پیش سدیدالدین کمر
صدر عثمان حلم بوبکر آن محمد کز شرف
هست در امکان علی و هست در تمکین عمر
عالم آرایی که با روحالامین هر ساعتی
شکر عالی رای او گوید به علییّن پدر
از هنر آل ظهیری تا ابد مستظهرند
کاو کند آل ظهیری را همی تلقین هنر
عاشق آیین او اندر فلک جان ملک
کس نبیند درزمین هرگز بدین آیین بشر
چون ببیند چشم گیتی بین مبارک طلعتش
فر او بفزاید اندر چشم گیتی بین بصر
از حَجَر تاثیر اقبالش گهر سازد همی
هم بر آنگونه که سازد آفتاب از طین حجر
قطرهای از آب دستش گر به آهن برچکد
زاهن و پولاد بیرون آید اندر حین خضر
بر هر آن بقعتکجا خورشید عدلش تافته است
سایه آرد بر سرکبکان همی شاهین بهپر
گر ز عزم او یکی معیار سازد روزگار
کَفّتینش فتح و نصرت باشد و شاهین ظفر
ور به جنگ اعدای او سازند زوبین از شهاب
سازد از ما دو هفته پیش آن زوبین سپر
ای جوان بختیکه از بهر دوام دولتت
گه دعا گوید قضا و گه کند آمین قدر
ماه شبه نعل و زین گیرد به ماهی در دو بار
تا از آن اسب تو را سازند نعل و زین کمر
در خراسان چون کند کلک همایونت صریر
از صریر او بود در حضرت غزنین اثر
محشری بینند پیش از مرگ بدخواهان تو
چون تو برخیزی و انگیزی به روز کین حشر
خشم تو بر دشمنت حکم قضای ایزدست
از قضا و حکم ایزد چون کند مسکین حذر
شرح این معنی چه گویم من که اینک پرشدست
چشم دولت زین عجایب چشم ملت زین عِبَر
آفرینگویم تو را وَ اعدات را نفرین کنم
زافرین بهتر ندانم چیز وز نفرین بتر
شاعری هست اندرین مجلس که اهل روزگار
کردهاند اشعار او چون سوره ی یاسین ز بر
شعر او را من به نیکویی برابر کردهام
با عروس جلوگی کاو را بود کابین گهر
او شکر خواند ز شیرینی همی شعر مرا
گویی اندر لفظ و معنیکردهام تضمین شکر
یکدگر را هر دو در احسان تو تحسینکنیم
نیست این احسان هَبا و نیست این تحسین هَدر
این خبر باید که مداحان عالم بشنوند
تا به شرق و غرب عالم بازگویند این خبر
تاکه درافشان و مشکافشان شود در بوستان
هر بهاری از نسیم باد فروردین شجر
در هوای دولت تو باد دُرافشان سحاب
بر درخت عزت تو باد مشکآگین ثمر
دوستان دولتت را باد در جنت مقام
دشمنان عزتت را باد در سِجّین مقر
از نهیب تیغ تو وز موکب ترکان تو
همبه تانیسر نفیر و هم به قسطنطین نفر
بر تو فرخ عید آن پیغمبری کایزد بخواست
بر تن فرزند او از ضربت سکین ضرر
از بلای چرخگردان وز جفای روزگار
مجلس تو اهل دین را تا به یومالدین مفر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکیکارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر
به سان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت
یکی بر مه زند چوگان یکی برگل کشد چنبر
ز روی و بوی آن دلبر دو برهان است عالم را
یکی بر ملت تازی یکی بر مذهب آزر
نه ایمان است و نهکفرست روی و موی او لیکن
یکی شد حجت مؤمن یکی شد حجتکافر
منم زان ماه بیبهرهکه او را در لب و چهره
یکی را طعم چون شکر یکی را نور چون آذر
دم و عیشی مرا دادست عشقش تلخی و سردی
یکی را سردی از آذر یکی را تلخی از شکر
به یک روز اندرون صد بار چشم او و روی من
یکی رنگ آرد از سیم و یکی گردد به رنگ زر
خمار عشق و رنگ عشق او هستند می گویی
یکی در چشم او ساحر یکی بر روی من زرگر
بود در حسن ناز او، بود در عشق صبر من
یکی هر ساعتی افزون یکی هر لحظهای کمتر
دو دست خویشتن دارم چو رنجوران و مظلومان
یکی از عشق او بر دل یکی از جور او بر سر
اگرچه عارض جانان سرشک و روی من دارد
یکی چون شاخ آذرگون یکی چون برگ نیلوفر
مرا بر تو دل و جان است و هر دو وقف کرده استم
یکی بر عارض جانان یکی بر طلعت دلبر
اگرچه خوش غزل گویم بود هم لفظ و هم معنی
یکی با وصف او زیبا یکی با نعت او درخور
غزل جفت ثنا بایدکه هر دو سخت خوب آید
یکی با یار نوشین لب یکی بر میر نیک اختر
سر احرار بوجعفر که دارد بخشش و دانش
یکی چون دانش صاحب یکی چون بخشش جعفر
امیری کاو ضیاء و مخلص از دولت لقب دارد
یکی در ملک شاهنشه یکی چون کوشش حیدر
ریاست را کمال آمد امارت را جمال آمد
یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر
خورنقوار عدل او زمین و آب میهن را
یکی شد روضهٔ رضوان یکی شد چشمهٔ کوثر
جهان بی دولت و ملت همیشه با رضای او
یکی دریاست بی کشتی یکی کشتی است بی لنگر
ز بهر او همی سازند بخت و دولت عالی
یکی از آسمان رایت یکی از اختران لشکر
دو چشمه در دو گیتی از دو دست او پدید آمد
یکی شد چشمهٔ زمزم یکی شد چشمهٔ کوثر
مبارک رای و عالی همتش هستند بر گردون
یکی عیوق را تاج و یکی خورشید را افسر
تمام است احتشام او درست است اعتقاد او
یکی در ملک شاهنشه یکی در دین پیغمبر
ضمیر و کلک او موجود گردانند هر ساعت
یکى افزایش دولت یکی آرایش کشور
چو ابر آمد سر کلکش چو بحر آمد کف رادش
یکی ابرگهر بار و یکی بحر سخاگستر
خلاف و کین او هستند گویی در دل اعدا
یکی سوزانتر از آتش یکی بُرّان تر از خنجر
نفس در حلق بدگویش بصر در چشم بدخواهش
یکی گشته است چون سوزن یکی گشته است چون نشتر
اجلگر با اَمل ضدست ایزد کرد پنداری
یکی در خشم او مُدغَم یکی در جود او مضمر
چو خشم و جود او بینند حاسد را و مادح را
یکی گوید که لاتأمن یکی گوید که لاتحذر
ز جود او بر مادح، ز حلم او بر حاسد
یکی در بزمگه نعمت یکی در رزمگهکیفر
به روز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن حنجر
چو او با نیزه و خنجر به جنگ خصم و دشمن شد
یکی را سفته شد دیده یکی را خسته شد حنجر
حسودش بود چون دریا و خصمش بود چون آتش
یکی پرموج و پرشورش یکی پردود و پراخگر
چو رای او مجهز گشت و عزم او مصمم شد
یکی را کرد شورستان یکی را کرد خاکستر
جوانمردا جوانبختا تو داری حشمت و دولت
یکی در اصل تا آدم یکی در نسل تا محشر
جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان
یکی شد بر زمین معجز یکی شد بر فلک مفخر
کف و کلک تو شایسته است احسان و کفایت را
یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر
چو بیند روی تو زایر چو گوید مدح تو شاعر
یکی گردد جوان دولت یکی گردد بلند اختر
تو هم زیبی معالی را، تو هم شمسی رئیسان را
یکی زیبی هنرپرور یکی شمسی سخاگستر
دبیر توست در دیوان، ندیم توست در ایوان
یکیکافیتر از صاحب یکی مُعطی تر از جعفر
نگهکن در دل حاسد گذر کن بر در دشمن
یکی را داغ بردل نه یکی را مُهر نه بر در
پر از مدح تو دارم دل، پر از شکر تو دارم جان
یکی اندر صفت بیحد یکی اندر عدد بیمر
چو شکر و مدح تو بر دفتر و دیوان نگارم من
یکی باشد سر دیوان یکی باشد سر دفتر
الا تا در جهان گاهی بهار و گه خزان باشد
یکی از ماه فروردین یکی از ماه شهریور
یکی ماند به هم توفیق و هم تایید یزدانی
اتورا همراه و همسایه تورا همدوش و همبستر
همیشه تا که خورشیدست و ناهیدست برگردون
یکی دارا و فرمانده یکی معشوق و خنیاگر
غبارِ اسبِ تو بادا و خاک آستان تو
یکی ناهید راگرزن یکی خورشید را افسر
همه ساله همی بادا به بهروزی و پیروزی
یکی رای تو را خادم یکی بخت تو را چاکر
همیشه رای تو روشن همیشه عزم تو محکم
یکی چون جام کیخسرو یکی چون سد اسکندر
دو چیز اندر دو دست تو بهگاه عشرت و شادی
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
یکیکارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر
به سان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت
یکی بر مه زند چوگان یکی برگل کشد چنبر
ز روی و بوی آن دلبر دو برهان است عالم را
یکی بر ملت تازی یکی بر مذهب آزر
نه ایمان است و نهکفرست روی و موی او لیکن
یکی شد حجت مؤمن یکی شد حجتکافر
منم زان ماه بیبهرهکه او را در لب و چهره
یکی را طعم چون شکر یکی را نور چون آذر
دم و عیشی مرا دادست عشقش تلخی و سردی
یکی را سردی از آذر یکی را تلخی از شکر
به یک روز اندرون صد بار چشم او و روی من
یکی رنگ آرد از سیم و یکی گردد به رنگ زر
خمار عشق و رنگ عشق او هستند می گویی
یکی در چشم او ساحر یکی بر روی من زرگر
بود در حسن ناز او، بود در عشق صبر من
یکی هر ساعتی افزون یکی هر لحظهای کمتر
دو دست خویشتن دارم چو رنجوران و مظلومان
یکی از عشق او بر دل یکی از جور او بر سر
اگرچه عارض جانان سرشک و روی من دارد
یکی چون شاخ آذرگون یکی چون برگ نیلوفر
مرا بر تو دل و جان است و هر دو وقف کرده استم
یکی بر عارض جانان یکی بر طلعت دلبر
اگرچه خوش غزل گویم بود هم لفظ و هم معنی
یکی با وصف او زیبا یکی با نعت او درخور
غزل جفت ثنا بایدکه هر دو سخت خوب آید
یکی با یار نوشین لب یکی بر میر نیک اختر
سر احرار بوجعفر که دارد بخشش و دانش
یکی چون دانش صاحب یکی چون بخشش جعفر
امیری کاو ضیاء و مخلص از دولت لقب دارد
یکی در ملک شاهنشه یکی چون کوشش حیدر
ریاست را کمال آمد امارت را جمال آمد
یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر
خورنقوار عدل او زمین و آب میهن را
یکی شد روضهٔ رضوان یکی شد چشمهٔ کوثر
جهان بی دولت و ملت همیشه با رضای او
یکی دریاست بی کشتی یکی کشتی است بی لنگر
ز بهر او همی سازند بخت و دولت عالی
یکی از آسمان رایت یکی از اختران لشکر
دو چشمه در دو گیتی از دو دست او پدید آمد
یکی شد چشمهٔ زمزم یکی شد چشمهٔ کوثر
مبارک رای و عالی همتش هستند بر گردون
یکی عیوق را تاج و یکی خورشید را افسر
تمام است احتشام او درست است اعتقاد او
یکی در ملک شاهنشه یکی در دین پیغمبر
ضمیر و کلک او موجود گردانند هر ساعت
یکى افزایش دولت یکی آرایش کشور
چو ابر آمد سر کلکش چو بحر آمد کف رادش
یکی ابرگهر بار و یکی بحر سخاگستر
خلاف و کین او هستند گویی در دل اعدا
یکی سوزانتر از آتش یکی بُرّان تر از خنجر
نفس در حلق بدگویش بصر در چشم بدخواهش
یکی گشته است چون سوزن یکی گشته است چون نشتر
اجلگر با اَمل ضدست ایزد کرد پنداری
یکی در خشم او مُدغَم یکی در جود او مضمر
چو خشم و جود او بینند حاسد را و مادح را
یکی گوید که لاتأمن یکی گوید که لاتحذر
ز جود او بر مادح، ز حلم او بر حاسد
یکی در بزمگه نعمت یکی در رزمگهکیفر
به روز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن حنجر
چو او با نیزه و خنجر به جنگ خصم و دشمن شد
یکی را سفته شد دیده یکی را خسته شد حنجر
حسودش بود چون دریا و خصمش بود چون آتش
یکی پرموج و پرشورش یکی پردود و پراخگر
چو رای او مجهز گشت و عزم او مصمم شد
یکی را کرد شورستان یکی را کرد خاکستر
جوانمردا جوانبختا تو داری حشمت و دولت
یکی در اصل تا آدم یکی در نسل تا محشر
جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان
یکی شد بر زمین معجز یکی شد بر فلک مفخر
کف و کلک تو شایسته است احسان و کفایت را
یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر
چو بیند روی تو زایر چو گوید مدح تو شاعر
یکی گردد جوان دولت یکی گردد بلند اختر
تو هم زیبی معالی را، تو هم شمسی رئیسان را
یکی زیبی هنرپرور یکی شمسی سخاگستر
دبیر توست در دیوان، ندیم توست در ایوان
یکیکافیتر از صاحب یکی مُعطی تر از جعفر
نگهکن در دل حاسد گذر کن بر در دشمن
یکی را داغ بردل نه یکی را مُهر نه بر در
پر از مدح تو دارم دل، پر از شکر تو دارم جان
یکی اندر صفت بیحد یکی اندر عدد بیمر
چو شکر و مدح تو بر دفتر و دیوان نگارم من
یکی باشد سر دیوان یکی باشد سر دفتر
الا تا در جهان گاهی بهار و گه خزان باشد
یکی از ماه فروردین یکی از ماه شهریور
یکی ماند به هم توفیق و هم تایید یزدانی
اتورا همراه و همسایه تورا همدوش و همبستر
همیشه تا که خورشیدست و ناهیدست برگردون
یکی دارا و فرمانده یکی معشوق و خنیاگر
غبارِ اسبِ تو بادا و خاک آستان تو
یکی ناهید راگرزن یکی خورشید را افسر
همه ساله همی بادا به بهروزی و پیروزی
یکی رای تو را خادم یکی بخت تو را چاکر
همیشه رای تو روشن همیشه عزم تو محکم
یکی چون جام کیخسرو یکی چون سد اسکندر
دو چیز اندر دو دست تو بهگاه عشرت و شادی
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲
عاشق آنمکه عنابش همی بارد شکر
فتنهٔ آنمکه سنجابش همی پوشد حجر
خستهٔ آنم که ازگل توده دارد بر سمن
بستهٔ آنمکه از شب حلقه دارد بر قمر
از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتش است و جسم من بارد شرر
مویمن بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرینکمر
تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی برروی زر
ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر
حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید به زیبایی و شیرینی پسر
زلف مشکینت ز بیشرمی و بیآبی که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لِعبی دگر
گه ز سنبل خوشهای سازد به گرد نسترن
گه ز عنبر چنبری سازد بهگِرد مُعصَفر
گه ز بیشرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه ز بی آبی نهد بر لالهٔ سیراب سر
گه ز مشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر
صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمتهای فتح است و ظفر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد ز لفظش زان عزیز آمدگهر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر
آب دریا قطرهقطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ملک همچون طالع است و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی کز مشتری دارد نظر
رادمردان را سپر شد تیر پیک کلک او
دیدهای تیری که باشد رادمردان را سپر
ای ز لفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی ز سهم تو سپهری پرمعالی یک اثر
سایهٔ بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایهٔ عقل تو دارد هر چه جودست از صور
بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر
پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر
خانهٔ محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور
از جلال تو سه حضرت را جلال است و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمال است و خطر
تا قلمگشته است در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر
گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خَلّخ و در کاشغر
قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر
خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر
روزگار تو، پدر را و پسر را درخورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر
تا کفایتهای تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها ز معنیها همی آید حشر
رای تو مانند گردون است کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم به ملک اندر عِبَر
کی رسد بر مایهٔ قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر
طبع من از شاعری باغی شکفته است و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر
بیشترگردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازهترگردد همی هر ساعت او را برگ و بر
عنبر و مشک است گویی برگ و شاخش یک به یک
لؤلؤ و لعل است گویی برگ و بارش سر به سر
تا ملک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر
از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر
از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر
فتنهٔ آنمکه سنجابش همی پوشد حجر
خستهٔ آنم که ازگل توده دارد بر سمن
بستهٔ آنمکه از شب حلقه دارد بر قمر
از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتش است و جسم من بارد شرر
مویمن بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرینکمر
تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی برروی زر
ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر
حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید به زیبایی و شیرینی پسر
زلف مشکینت ز بیشرمی و بیآبی که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لِعبی دگر
گه ز سنبل خوشهای سازد به گرد نسترن
گه ز عنبر چنبری سازد بهگِرد مُعصَفر
گه ز بیشرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه ز بی آبی نهد بر لالهٔ سیراب سر
گه ز مشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر
صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمتهای فتح است و ظفر
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد ز لفظش زان عزیز آمدگهر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر
آب دریا قطرهقطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
ملک همچون طالع است و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی کز مشتری دارد نظر
رادمردان را سپر شد تیر پیک کلک او
دیدهای تیری که باشد رادمردان را سپر
ای ز لفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی ز سهم تو سپهری پرمعالی یک اثر
سایهٔ بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایهٔ عقل تو دارد هر چه جودست از صور
بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر
پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر
خانهٔ محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور
از جلال تو سه حضرت را جلال است و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمال است و خطر
تا قلمگشته است در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر
گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خَلّخ و در کاشغر
قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر
خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر
روزگار تو، پدر را و پسر را درخورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر
تا کفایتهای تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها ز معنیها همی آید حشر
رای تو مانند گردون است کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم به ملک اندر عِبَر
کی رسد بر مایهٔ قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر
طبع من از شاعری باغی شکفته است و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر
بیشترگردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازهترگردد همی هر ساعت او را برگ و بر
عنبر و مشک است گویی برگ و شاخش یک به یک
لؤلؤ و لعل است گویی برگ و بارش سر به سر
تا ملک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر
از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر
از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴
در هر چمن از گردش خورشید منور
دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر
دری که بدو روی زمین گشت موشح
مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر
گر زنده نگشتند به گلزار و به کهسار
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
کهسار چراگشت پر از صورت مانی
گلزار چرا گشت پُر از لعبت آزر
بر طرف چمن هست مگر تخت سلیمان
بر فرق شجر هست مگر تاج سکندر
بس خرم و آراسته شد باغ به نوروز
ما نا که گرفته است ز روی بت من فر
تشبیه بهار ای بت دلبند بلا جوی
هرچ آن نگرم با صفت توست برابر
تا بیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه
تا راستی از قد تو بر دست صنوبر
چون خط تو آمد به صفت سنبل و شمشاد
چون عارض رنگین تو آمد گل احمر
در کوه نگه کردی و در باغ گذشتی
تا چون رخ و چون چشم تو شد لاله و عبهر
نینیکه صفات تو ز خوبی و ملاحت
صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر
هرگز نبود خَمّ بنفشه به سر ماه
واینک به سر ماه شد آن زلف چو چنبر
هرگز ز صنوبر نبود تافته خورشید
وز قدّ تو شد تافته خورشید منور
با سنبل و شمشاد دو پیکر نبود جفت
جفت خط مشکین تو گشته است دو پیکر
برگل نبود سلسله از عنبر سارا
صد سلسله بر عارض تو هست ز عنبر
لاله نکند بستر و بالین ز شب تار
شب را ز رخ توست چه بالین و چه بستر
عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن
زلف تو کند غمزه و دل بگسلد از بر
چونانکه تو از خوبی و گیتی زبهارست
از مدح خداوند دلم هست توانگر
من بندهام و بندگیم هست مُطَوّق
من دوستم و دوستیام نیست مزور
در بندگی آنجا که تو را حلقه مراگوش
در دوستی آنجا که تو را پای مرا سر
صد بوسه دهم برکف بای تو من امروز
عذرم بپذیری و مرا داری باور
آن لب که کف پای تو امروز ببوسد
فرداش علی بوسه دهد بر لب کوثر
تا خشنودی، عفو و رضای تو نباشد
عاطر نشود خاطر من بندهٔ چاکر
تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد
روشن نشود دیدهٔ یعقوب پیمبر
تا سعد دهد نفع و کند عیش مُهَنّا
تا نحس کند ضر و کند رنج میسر
تقدیر قدر حکم تو را گشته متابع
تاثیر فلک امر تو را گشته مسخر
باقی به تو تایید چو اجسام به ارواح
قائم به تو اقبال چو اَعراض به جوهر
نوروز تو و عید تو فرخنده و میمون
مستقبلت از ماضی خرمتر و خوشتر
از سعد نصیب وَلیت باد همه نفع
وز نفع نصیب عدویت باد همه ضرّ
دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر
دری که بدو روی زمین گشت موشح
مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر
گر زنده نگشتند به گلزار و به کهسار
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
کهسار چراگشت پر از صورت مانی
گلزار چرا گشت پُر از لعبت آزر
بر طرف چمن هست مگر تخت سلیمان
بر فرق شجر هست مگر تاج سکندر
بس خرم و آراسته شد باغ به نوروز
ما نا که گرفته است ز روی بت من فر
تشبیه بهار ای بت دلبند بلا جوی
هرچ آن نگرم با صفت توست برابر
تا بیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه
تا راستی از قد تو بر دست صنوبر
چون خط تو آمد به صفت سنبل و شمشاد
چون عارض رنگین تو آمد گل احمر
در کوه نگه کردی و در باغ گذشتی
تا چون رخ و چون چشم تو شد لاله و عبهر
نینیکه صفات تو ز خوبی و ملاحت
صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر
هرگز نبود خَمّ بنفشه به سر ماه
واینک به سر ماه شد آن زلف چو چنبر
هرگز ز صنوبر نبود تافته خورشید
وز قدّ تو شد تافته خورشید منور
با سنبل و شمشاد دو پیکر نبود جفت
جفت خط مشکین تو گشته است دو پیکر
برگل نبود سلسله از عنبر سارا
صد سلسله بر عارض تو هست ز عنبر
لاله نکند بستر و بالین ز شب تار
شب را ز رخ توست چه بالین و چه بستر
عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن
زلف تو کند غمزه و دل بگسلد از بر
چونانکه تو از خوبی و گیتی زبهارست
از مدح خداوند دلم هست توانگر
من بندهام و بندگیم هست مُطَوّق
من دوستم و دوستیام نیست مزور
در بندگی آنجا که تو را حلقه مراگوش
در دوستی آنجا که تو را پای مرا سر
صد بوسه دهم برکف بای تو من امروز
عذرم بپذیری و مرا داری باور
آن لب که کف پای تو امروز ببوسد
فرداش علی بوسه دهد بر لب کوثر
تا خشنودی، عفو و رضای تو نباشد
عاطر نشود خاطر من بندهٔ چاکر
تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد
روشن نشود دیدهٔ یعقوب پیمبر
تا سعد دهد نفع و کند عیش مُهَنّا
تا نحس کند ضر و کند رنج میسر
تقدیر قدر حکم تو را گشته متابع
تاثیر فلک امر تو را گشته مسخر
باقی به تو تایید چو اجسام به ارواح
قائم به تو اقبال چو اَعراض به جوهر
نوروز تو و عید تو فرخنده و میمون
مستقبلت از ماضی خرمتر و خوشتر
از سعد نصیب وَلیت باد همه نفع
وز نفع نصیب عدویت باد همه ضرّ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶
ماه تابان دیدهای تابان ز سرو جانور
گر ندیدستی بدان زیبا نگار اندر نگر
تا رخ و بالای او معلوم گرداند تورا
کاسمان را ماه گویای است و سرو جانور
بینی آن رخ کز نگار و رنگ او بیقدر شد
صنعت بافندهٔ دیبای روم و شوشتر
بینی آن بالا که تا او را بلندی داد چرخ
پست شد سرو سهی در کشمر و در غاتفر
هست زیباتر ز دولت هست شیرینتر ز عمر
عشق آن زیبا نگار و وصل آن شیرین پسر
عارض او رنگ آتش دارد و دل رنگ دود
کس نبیند در جهان زین دود و آتش طرفهتر
دود باشد بر زبر همواره و آتش زیر دود
از چه معنی دود او زیرست و آتش برزبر
از مژده خون جگر بارند و خون دل خورند
عشقبازانی که باشد یارشان بیدادگر
یار من گر داد من دادست کار من چراست
خوردن خون دل و باریدن خون جگر
از لب چون شکر او بوی مشک آید همی
هر زمانگویی به عمدا مشک مالد برشکر
آن همی خواهد که بر مشک و شکر هر ساعتی
شکر و مدح نایب دستور را باشد گذر
سید دنیا معینالملک فخر روزگار
ناصح دولت مشیر خسرو پیروز گر
نامدار و خوب کرداری که نام و کنیتش
نام شیر ایزدست و کنیت خیرالبشر
خانهٔ تایید او را پاسبان آمد قضا
قلعهٔ اقبال او را کوتوال آمد قدر
مهر او شاخ است کاو را جز غنیمت نیست بار
کین او تخم است کاو را جز هزیمت نیست بر
در پناه او اگر گنجشک سازد آشیان
گیرد از اقبال او سیمرغ را در زیر پر
در حجر آهن ز بهر کلک او آمد پدید
وز صریر کلک او آتش نهان شد در حجر
سرد باشد در سقر انفاس بدخواهان او
زمهریر سرد از آن انفاس خیزد در سقر
بر حذر خندد قضا چون بود خواهد بودنی
عزم او را من قضا خوانمکه خندد برحذر
ای چو آتش در عناصر همت تو در هُمَم
وی چو لؤلؤ در جواهر سیرت تو در سیر
کنیت و نام و خطاب تو در آغاز مدیح
هست واجب همچو بسمالله در آغاز سور
آن بزرگانی که بگذشتند نا دیده تو را
شدکنون ارواح ایشان آرزومند صور
هر هنر کز گاه آدم تاکنون یزدان پاک
در بشر بِسرشت در شخص تو بینم آن هنر
قادر یزدان که اندر یک بشر موجود کرد
هر هنرکاندر وجود آمد ز نسل بوالبشر
آنکه بنماید به قدرت هر چه خواهد در جهان
گرهمه چیزی نماید چونتوننماید دگر
هرکجا درجی بیارایی به خط دست خویش
قیمت آن دَرج افزون باشد از دُرجگهر
زیر هر لفظی ز الفاظ تو شاه و خواجه را
مدغم و مضمر بشارتهای فتح است و ظفر
خواجه اعزاز تو از جد و پدر آموخته است
آن کند آخر پسر کاموزد از جد و پدر
مهتراگر از فراق تو دهانم هست خشک
شکر یزدان را که از شکرت دهانم هست تر
ماندم اندر دست هجران مدتی بیهال و هوش
بودم اندر بند حرمان چندگه بیخواب و خور
روزگار من همه شب بود بیدیدار تو
منت ایزد را که آن شب را پدید آمد سحر
تا ز هفت اختر بود نام دو اختر بر سپهر
در عجم خورشید و ماه و درعرب شمس و قمر
باد بر ملک عجم تابان و بر دین عرب
از سپهر احتشام و دولت تو ماه و خور
گر ندیدستی بدان زیبا نگار اندر نگر
تا رخ و بالای او معلوم گرداند تورا
کاسمان را ماه گویای است و سرو جانور
بینی آن رخ کز نگار و رنگ او بیقدر شد
صنعت بافندهٔ دیبای روم و شوشتر
بینی آن بالا که تا او را بلندی داد چرخ
پست شد سرو سهی در کشمر و در غاتفر
هست زیباتر ز دولت هست شیرینتر ز عمر
عشق آن زیبا نگار و وصل آن شیرین پسر
عارض او رنگ آتش دارد و دل رنگ دود
کس نبیند در جهان زین دود و آتش طرفهتر
دود باشد بر زبر همواره و آتش زیر دود
از چه معنی دود او زیرست و آتش برزبر
از مژده خون جگر بارند و خون دل خورند
عشقبازانی که باشد یارشان بیدادگر
یار من گر داد من دادست کار من چراست
خوردن خون دل و باریدن خون جگر
از لب چون شکر او بوی مشک آید همی
هر زمانگویی به عمدا مشک مالد برشکر
آن همی خواهد که بر مشک و شکر هر ساعتی
شکر و مدح نایب دستور را باشد گذر
سید دنیا معینالملک فخر روزگار
ناصح دولت مشیر خسرو پیروز گر
نامدار و خوب کرداری که نام و کنیتش
نام شیر ایزدست و کنیت خیرالبشر
خانهٔ تایید او را پاسبان آمد قضا
قلعهٔ اقبال او را کوتوال آمد قدر
مهر او شاخ است کاو را جز غنیمت نیست بار
کین او تخم است کاو را جز هزیمت نیست بر
در پناه او اگر گنجشک سازد آشیان
گیرد از اقبال او سیمرغ را در زیر پر
در حجر آهن ز بهر کلک او آمد پدید
وز صریر کلک او آتش نهان شد در حجر
سرد باشد در سقر انفاس بدخواهان او
زمهریر سرد از آن انفاس خیزد در سقر
بر حذر خندد قضا چون بود خواهد بودنی
عزم او را من قضا خوانمکه خندد برحذر
ای چو آتش در عناصر همت تو در هُمَم
وی چو لؤلؤ در جواهر سیرت تو در سیر
کنیت و نام و خطاب تو در آغاز مدیح
هست واجب همچو بسمالله در آغاز سور
آن بزرگانی که بگذشتند نا دیده تو را
شدکنون ارواح ایشان آرزومند صور
هر هنر کز گاه آدم تاکنون یزدان پاک
در بشر بِسرشت در شخص تو بینم آن هنر
قادر یزدان که اندر یک بشر موجود کرد
هر هنرکاندر وجود آمد ز نسل بوالبشر
آنکه بنماید به قدرت هر چه خواهد در جهان
گرهمه چیزی نماید چونتوننماید دگر
هرکجا درجی بیارایی به خط دست خویش
قیمت آن دَرج افزون باشد از دُرجگهر
زیر هر لفظی ز الفاظ تو شاه و خواجه را
مدغم و مضمر بشارتهای فتح است و ظفر
خواجه اعزاز تو از جد و پدر آموخته است
آن کند آخر پسر کاموزد از جد و پدر
مهتراگر از فراق تو دهانم هست خشک
شکر یزدان را که از شکرت دهانم هست تر
ماندم اندر دست هجران مدتی بیهال و هوش
بودم اندر بند حرمان چندگه بیخواب و خور
روزگار من همه شب بود بیدیدار تو
منت ایزد را که آن شب را پدید آمد سحر
تا ز هفت اختر بود نام دو اختر بر سپهر
در عجم خورشید و ماه و درعرب شمس و قمر
باد بر ملک عجم تابان و بر دین عرب
از سپهر احتشام و دولت تو ماه و خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶
چون عقیق آبدارست وکمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زانکمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوارست ایعجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
زلف او هرشب تو گویی از لب میگون او
چشم او را میدهد تا گیردش خواب و قرار
گرنبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این یکی بر جویبار
روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانمکه صعب افتادکار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر بر آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبرکه چون وصف جمال او کنم
بوی عطر آید زمن در پیش تخت شهریار
شاهِ مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زانکمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوارست ایعجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
زلف او هرشب تو گویی از لب میگون او
چشم او را میدهد تا گیردش خواب و قرار
گرنبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این یکی بر جویبار
روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانمکه صعب افتادکار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر بر آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبرکه چون وصف جمال او کنم
بوی عطر آید زمن در پیش تخت شهریار
شاهِ مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار