عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
از زحمت پا اگر بنالم چه عجب
از جور و جفا اگر بنالم چه عجب
در حضرت پادشاه عالم به تمام
از دست شما اگر بنالم چه عجب
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
فرزند عزیز قرةالعین پدر
بی ما به هوای خود برد عمر به سر
مشغول به دیگران و ما را مشغول
نه میل پدر دارد و نه مهر پسر
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۵
خلعتی خوش خدا به ما بخشید
خوش نوائی به بینوا بخشید
همه عالم به ما عطا فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۰
خلعتی خوش خدا به ما بخشید
خوش نوائی به بینوا بخشید
همه عالم به ما عطا فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن نریمان به شهر فغنشور
نریمان از آن پس چو یک مه نشست
هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نیز هرچ آن نشایست برد
بدو گفت چون عمم آید فراز
همیدون بدو پاک بسپار باز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا بر گذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود
بفرمود پیکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نریمان همان روز در مرغزار
همی گشت بر گرد لشکر سوار
چو پیل دونده یکی گاو میش
همی تاخت خیلی در افکنده پیش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به یک زور گردنش بر تافت تفت
سرش را بکند و بیفکند و رفت
شد از بیم بر چشم شه تیره هور
به دل گفت با این که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگی قلا
چرا من شوم خیره پیش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازید صد تخت زیبا ز گنج
ز دینار چین بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پردهٔ زرّبفت
به بر گستوان و زره پیل هفت
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ
هزار اشتر از بختی و جنگلی
دو صد اسپ تاتاری و جز غلی
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز
سلیح و طرایف ز هر گونه چیز
چو خورشید بر شیر بنهادگاه
میان پیشش اندر بخم کرد ماه
همه برد پیش نریمان گرد
به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم
کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه
به داد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست
سپهبد پسندید و بگشاد چهر
بپیوست با او به یک جای مهر
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی
زمانی نبودی جدا هیچ از وی
چنین گفت یک شب فرستوه شاه
که دارم یکی خوب نخچیر گاه
کُه و دشتش آهو گله به گله
همان یال پرورده گور یله
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن
به شورش درون شیر با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدان جای جویی شکار
می و بزم و نخچیر در هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم
به هر باده ز آغاز شب تا به بن
از آن دشت نخچیرشان بُد سخن
ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از دیدهٔ روز پالود خواب
درنگ شب قیرگون شد شتاب
پگه دشت نخچیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ریزان رزان
جهان سبز بیرم به زردی رزان
ز درّ و گهر تاک رشته نمای
زمین زرّ گداز و هوا سیم سای
سر که سپید و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسیده به جای سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاری برآمد ز بالا و زیر
صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشته عاجین همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار
دمان یوز بازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
به ناورد هر جای خرگوش و سگ
ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب
فتاده غو طبل طغری در ابر
گریزان ز گرد سواران هژبر
ز کُه دیده بان نعره برداشته
کمین آوران گوش بفراشته
چو گردی شده یوز کش در نبرد
بود ترگ زرّین و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهای سیاه
نهاده بر آهو سیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه به خشم
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پی اش بر زمین چون درم
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ
به پیکان همی ریخت الماس مرگ
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ
گهی زد به غالوک در میغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دلِ شیر شمشیر او را نیام
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر
دل تشنه هامون ز خون کرد سیر
نشستند از آن پس میان فرَزد
همی بر گرفتند کار از میزد
به زیر آب و زافراز بارنده برگ
میانشان سر شیر و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرین گوزنان کباب
همان جا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر
رَه پُر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهیست ماه
به سالی شدی مرغ از او بر فراز
به ماهی رسیدی از او زیر باز
نریمان بپرسید کاین دز کراست
فرستوه گفت ای رذ راه راست
یکی دزد رهدار با مرد شست
درین دز بر این کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندین رمه
زمان تا زمان کاروان ها برد
پیی جز به تاراج و خون نسپرد
بر این کوه ره نیست از پیش و پس
همین یک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خیلی برین کوهسار
نشینند و ندهند کس را گذار
سپهدار گفتا رهمانت ازین
کنم راست این کوه و دز با زمین
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند
به بیغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش
چو من زین سر کُه بر آرم خروش
شما سر همه سوی بالا نهید
مترسید از راست وز چپ دهید
همان گه بپوشید خفتان کین
ز بالا قبا کرده زربفت چین
به دستار شاره بپوشید ترگ
نهان زیر در گرز بارنده مرگ
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر
مگر هستی از سرت یک باره سیر
برین رای تو چیز دُزدیدنیست
و یا رای این کوه و دِز دیدنست
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چینی قبای
نهانش نیاورد کس را بجای
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز
بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز
سپه یکسر آواش بشناختند
خروشان سوی تیغ کُه تاختند
ز دز نیز دزدان همه پیش باز
دویدند و پیوست رزمی دراز
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هر کمر جوی خون در گرفت
کِه کُه چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو
دل مِهر و مه رزم کرد آرزو
ز پیکان کین آتش انگیختند
به هر جای لاتو در آویختند
هوا گشت زنبور خانه ز تیر
شد از سنگ باران رخ خور چو قیر
همی جنگ عراده از هر کران
ببارید بر مغز سنگ گران
همان ابر که بار پیکار ساز
که بارانش از زیر بُد بر فراز
درختیست گفتی روان قلعه کن
ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن
براو آشیان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پُر ماز شد
بُن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هر کس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجیش در خانه ای یافتند
تنی ده ز یارانش با او به هم
به دشنه دریدند دل در شکم
نریمان یل هر چه چیزی شگفت
در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت
دِز آن گه فرستوه را داد باز
کشیدند زی شهر با کام و ناز
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر حجّت قرآن
باش تا روز عرض بر یزدان
گلهٔ جان تو کند قرآن
گوید این ماحل مصدّق تو
چند باطل کشید بر حق تو
گوید ای کردگار می‌دانی
آشکارا چنانکه پنهانی
شب و روزم بخواند با فریاد
داد یک حرف من به صدق نداد
حق نحو و معانی و اعراب
زو ندیدم به صدق در محراب
حنجره در سرود نیک آید
جامهٔ غم کبود نیک آید
به جز از گفت و گوی دمدمه‌ای
نیست گوشی نصیب زمزمه‌ای
گه بخواندی مرا به راه مجاز
خیره بگشاده چون خران آواز
که بسی لاف زد به دعوی ما
پس ندانست قدر معنی ما
سوی میدان خاص اسب بتاخت
روی ما از نقاب ما نشناخت
بر سرِ کوی ما ز زشت و نکو
سگی آمد کسی نیامد ازو
عقل و جان را به حکم من نسپرد
سوی رای و هوای خویشم برد
گه به تیغ هوا بخست مرا
گاه بر دام نفس بست مرا
گه به سوی شراب راند مرا
گه به راه سرود خواند مرا
گه شکستی چوچوب را سکنه
سر و روی حروفم از شکنه
گه چو قوّال کرده از نغمه
متفرّق حروفم از زخمه
ای مدبّر ز مُدبری چونین
خواهم انصاف تو به یوم‌الدین
در سرای مجاز از سر ناز
گه به بازار و گه به بانگ نماز
جلوه کردی برای اعجازی
گه به حرفی و گه به آوازی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایت و مثل
آن جوانی به درد می‌نالید
گفت پیری چو آن چنانش دید
کز چه می‌نالی ای جوان نبیل
گفت کز جور دبّه و زنبیل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پیرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زنی دارم
خویش و پیوند بر زنی دارم
جفت پر کبر نیش بی‌شهد است
گل رعنا دو روی و بد عهدست
پنج ماهه است و یازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هرکه در دام زن نیفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخیره گردد رُس
عیش او گنده‌دان چو درگه کس
اندرین طارم طرب بنوی
راست گویم اگر ز من شنوی
کمر کیر خیره لرز بود
کیسهٔ کس فراخ‌درز بود
زن که دارد به سوی حمدان رای
حمد حمدان کند نه حمد خدای
آورد کدخدای را به کله
نان بازار و خانهٔ بغله
برهی گر کنی به فردی خوی
از خوشی خشو و ننگ ننوی
یافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در مذمّت طبیبان جاهل گوید
وین اطبا که خالی‌اند از طبّ
هیچ نشناخته ز نوبت غبّ
از حمیّات غافل و انواع
وجه اجناس اربع الارباع
نه ز نبض‌اند عالم و نه ز آب
مسئله را نداده هیچ جواب
هیچ نشنوده نوع قارورات
نه ز تبرید و نه ز محرورات
غافل از گرم و سرد و ز تر و خشک
پشک نزدیکشان چو نافهٔ مشک
گر ز انواع پرسی و ز علل
نشناسند نفع و ضرّ ز خلل
به جدل مر ترا جواب دهند
نز ره دانش و صواب دهند
گر تو پرسی ز حدّ هر عللی
کز چه افتاد مرد را خللی
به خدای ار به حق جواب دهند
یا به کس نور آفتاب دهند
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در مناقب اطباء عالِم گوید قال‌النّبی صلی‌اللّٰه علیه وسلّم فی شأنهم العلم علمان علم‌الابدان و علم‌الادیان
باز مردی که وی طبیب بُوَد
در سخن حاذق و ادیب بُوَد
کرده باشد ز اوستاد قبول
خوانده باشد بسی کتاب اصول
در ریاضی برد به دانش راه
وز طبیعی بود به وجه آگاه
داند اسرار علمی و عملی
مسله‌های خلافی و جدلی
از برون پی برد به حال درون
داند احوال اندرون ز برون
بیند احوال علّت و امراض
داند اسباب جوهر و اعراض
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
تفصیل العلل و هی خمسون نوعا
نبض و قاروره و رسوب و علل
داخل و خارج و فساد و خلل
گر تو پرسی ز حدّ طب که چه چیز
چون توان کرد اندر آن تمییز
علّت سکته و حریف و دسم
سبب و دفع آن ز بیش و ز کم
انبساط انقباض و حمیّات
عطش و جوع با صداع و صفات
حال نسیان و حمق و استرخا
فالج و لقوه و فساد و وبا
خدر و رعشه و ربو و کُزاز
ریه و انتصاب و ذرب و براز
حال سرسام و علت برسام
نزله خانوق با سعال و زُکام
گر بپرسی تو از عطاس و ز سل
کز مداواش رنجه گردد دل
از تمطی و اختلاج بدن
خفقان و فواق و سستی تن
هیضه و تخمه و زحیر و نهوع
اصل این چند و باز چند فروع
باد قولنج و باد ایلاوس
یرقان و برص جذام و نقوس
نقرس پای‌بند و عِرق نسا
فتق و دیگر قروة الامعا
گر سؤالی کنی از این پنجاه
چه شنوی جمله نیستند آگاه
حدّ این هریک ار بگویم من
گردد از نکته‌ها دراز سخن
اندکی باز گویمت بشنو
باز نگرفته‌ام سخن به گرو
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی تفصیل العلل و بیان‌الامراض
سکته از انسداد بطن دماغ
که تمامی نیابد استفراغ
بشنو از من تو حدّ و وصف حریف
خوردن و خارش زبان لطیف
وسم از او خشونتی که بود
جملگی ملمس ار بود برود
انبساط آنکه مرکز دل تو
بکشد سوی ظاهر گل تو
پس به ادخال جذب و راه هوا
بکشد آن حرارت زیبا
انقباض آنکه ظاهر بدنت
سوی مرکز برد دخان تنت
مر حمیّات را حد آنکه نهاد
گرمی بد به دلت راه گشاد
وآن حرارت غریب جای وطن
پس سرایت کند به جمله بدن
عطش آن شهوتی که گرم و تر است
جوع آن شهوتی که گرم‌تر است
لیک میلش به خشکی است فزون
این چنین گفته است افلاطون
وانکه او را صداع خوانی تو
رعشه و وجع راس دانی تو
حدّ نسیان چنین نمود استاد
سهر از انقطاع خواب نهاد
حمق را حدّ فساد ذکر و فکر
جمع این هردوان به یکدیگر
بشنو از حال و حدّ استرخا
نوع بطلان جملگی اعضا
انسداد مبادی الاعصاب
انقطاع و نفوذ قوّت و تاب
فالج از اصل و فعل استرخاست
لیک بر جانبیست چپ یا راست
لقوه کژ گشتن رخ از یک سو
میل شدق آورد ز جانب رو
آنکه بنهاد حدّ و فعل وبا
رفتن جوهر طباع هوا
خدر آن دان که چون دبیب‌النمل
ضعف و قوّت کند به نفس تو حمل
رعشه ز اضداد یکدگر حرکات
زیر و بالا به قوّت و به صفات
ربو از تنگی عروق و عضل
وز ضوارب نه در مقام و محل
ریه را از تنفّس بسیار
وز خمود عضل کزاز و قفار
انتصاب آنکه تنگ گشت نفس
قصبهٔ ریه را ز قسمت پس
ذرب است از فساد بطن طعام
بی قی اطلاق با مراره مدام
حدّ سرسام در دماغ ورم
وآن ورم گرم و سخت قحف سقم
حدّ افعال و قوّت برسام
ورمی گرم در حجاب مدام
نزله از انصباب سرد بُوَد
زو به بطن الدماغ درد بُوَد
وز دماغ آنگهی به صدر شود
وآنگهی بی‌محل و قدر شود
حدّ خانوق در عضل ورمی
بر نیاید ترا به جهد دمی
ورمی صعب از او پدید آید
حنجر و حلق را بفرساید
وآنچه را نام کرده‌اند سُعال
قصبهٔ ریّه را کند بد حال
وز زکام انصبابهای تباه
به سوی منخرین گشاید راه
بشنو از من تو حدّ و وصف عُطاس
حرکتهای ابخره ز قیاس
حاصل اندر دماغ گشت سطبر
به طبیعت ادا کننده چو ابر
سل فساد مزاج و سوداها
بس ذبول آورد به اعضاها
قوّت هاضمه تباه کند
دافعه هم به وی نگاه کند
قرحة‌الصدر ازو پدید آید
ریه را ثقلها پلید آید
از تمطی نشان چنین دادند
انکه در طب امام و استادند
حرکت در تن از همه عضلات
محتقن گشته از همه آفات
اختلاج از زیادت حرکات
کاندر اعضای آورد نفحات
انبساط انقباض ازو در دل
هر زمان آورد همی حاصل
خفقان اختلاج دل باشد
که نه از حقد و غشّ و غلّ باشد
باز گویم فُواق را من حدّ
که بر این قول ناورد کس ردّ
حرکات و تردُّد مابین
دافعه ماسکه به رأی العین
اندر اجزاء معده جمع آید
بدل انطباع منع آید
هیضه اسهال و قی بهم باشد
معده را هضم و قوّه کم باشد
به فساد آید آن طعام و شراب
هاضمه زو بمانده اندر تاب
تخمه چون هاضمه تباه شود
معده پژمرده و دوتاه شود
غلبهٔ شهوت و بیار و بگیر
حکما نام کرده‌اند زحیر
حدّ و قدر نهوع آنکه نهاد
غثیان گفت لیک بی قی و باد
حدّ قولنج هست دردی سخت
در درون شکم چو بنهد رخت
انخراقی ز حایلین باشد
وآن سرایت بانثیین باشد
گفت بقراط حد ایلاوس
وجع قولن مع‌الذبل منهوس
یرقان انتشاری از صفرا
که شود در همه بدن پیدا
چون مزاج کبد تباه شود
برص آید چو خون سیاه شود
جوهر خون شود همه بلغم
پوست ز الوان خویش گردد کم
آنکه بنهاده‌اند حدّ جذام
استحالت ز جوهر دم خام
فیعید المرار فی‌الاعضاء
شده مستولی بدن همه جا
نقرس آماس در مفاصل دان
کعب و ابهام با عروق در آن
حدّ عرق النسا بود آن درد
که کند مرد را ز راحت فرد
جانب‌الوحشی و رخ اوراک
شده زان درد پای مرد هلاک
فتق دردی شدید در امعاء
عضل البطن با صفاق قفا
حکما از قروة الامعا
این نهادند حدّ رنج و عنا
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲
با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟
بروی کمان مثالت اندر حق من
گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۴۳
آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴۴
کو آه همه زنهار و عهدت با من
در بستن و عهد آن همه جهدت با من
ناکرده جنایتی بگو از چه سبب
شد زهر سخن‌های چو شهدت با من
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴۹
ای بی‌خبر از غایت دلداری من
فارغ ز دل ستمکش و زاری من
خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو
وه وه ز شب دراز و بیداری من
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۹۱
با روی چو نوبهار و با خوی دئی
با ما چو خمار و با دگر کس چو میی
بخت بد ما همی کند سست پیی
ور نه تو چنین سخت گمان نیز نه‌ای
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،
چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا،
معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک
نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش خود
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خیال تو
از حالت چشم تو مرا بیم گرفته
کاین شوخ پریچهر، چه تصمیم گرفته
خو کرده به ترقیق لبان نمکینش
ز الفاظ خشن، شیوهٔ تفخیم گرفته
این شیوهٔ عاشق کُشی و دلشکنی را
یا رب! ز دبستان که تعلیم گرفته
آوازهٔ حُسن تو و آوارگی من
صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته
گوئی به عزای دل من، زلف سیاهت
پوشیده سیه، مجلس ترحیم گرفته
شد جور تو تقسیم به اعضای وجودم
آهم عوض خارج تقسیم گرفته
در قلب صبوحی بکن ای یار، تفحُص
باری که خیال تو، چه تصمیم گرفته
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
ستمگر
هر قدر زلف تو ای سلسله مو سلسله دارد
به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد
گفتیم صبر نما تا ز لبم کام بگیری
آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد