عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - ( رسیدن کیقباد به دهلی )
رخش طلب کرد شه کام گار
شد بگهٔ چاشت به دولت سوار
از روش پیل کران تا کران
سر به سر اندام زمین شد گران
صف سیاه از علم سرخ وز رد
نسخهٔ دیباچهٔ نوروز کرد
شه بتهٔ چتر سیه می چمید
اول شب صبح دوم می‌دمید
شاه بدر وازهٔ دولت شتافت
دادبدر وازه کشادی که یافت
نغمهٔ مطرب زگلوگاه ساز
گوش نیوشنده همی کرد باز
ماه و شاخ چرخ زنان پای کوب
گشته به مو از ره شه خاکروب
بس که فشاندند ز هر سو نثار
فرش زمین شد ز در شاهوار
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶ - صفت حوض
در کمر سنگ میان دو کوه
آب گهر صفوة و دریا شکوه
ساخته سلطان سکندر صفات
در سد کوه ، آیینه ز آب حیات
شهر گر از وی نبود آب کش
کس نخورد، در همه شهر ، آب خوش
در نخورد آب وی اندر زمین
کی به زمین در خورد آبی چنین
نیم فلک هست به زیر زمین
چون تهش نیست زمین آن ببین
حوض نه گویم که حبابی ز نور
نور ، کزو دیدهٔ بد باد دور !
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - در صفت موسم گرمای هند
خانه چو خورشید به جوزا گرفت
رفت در آن خانه درون جا گرفت
رفت در آن خانهٔ تیر از مسیر
محرق ازآتش خورشید تیر
باد ز جوزا شده آتش ز مهر
سوخت جهانی ز زمین تا سپهر
بس که ستد روز جهان را زتاب
دیده نشد نقش شب الا به خواب
صبح هم از تافتن شب برست
طالب شب گشت چراغی بدست
تافته از گرمی خود آفتاب
تابش او کرده جهان را به تاب
شب شده چون روز وی اندر گداز
روز چو شبهای زمستان دراز
بیش بقا، روز بمانند سال
بیش بقا تر شده بعد از زوال
خلق کشان در پنهٔ سایه رخت
سایه گریزان به پناه درخت
جانب سایه شده مردم روان
سایه به دنبالهٔ مردم دوان
بس که شده سایه زگرمی سیاه
گرم در انداخته خود را به چاه
خواست کند خلق زگرمای خویش
در پنهٔ سایهٔ خود جای خویش
لیک ز تاب فلک تا بناک
سایه نماند از تن مردم به خاک
گرم چنان گشت هوا در جهان
آتش گویند، بسوزد زبان !
خون برگ مرد زبون آمده
خوی شد ، از پوست برون آمده
پای مسافر بره گرم دور
ز ابله پر قبر چو نان تنور
چوب شد از غایت خشکی نبات
از پی یک شربت آب حیات
سبزهٔ در پاش ز مرد نمای
کاه شده ، بلکه شده کهربای
لاله سیه کشت زخشکی چو مشک
چون به سیاهی کشد از کشت خشک
سنگ که آتش ز وی اید برون
ماند ز خورشید در آتش درون
باد زنه دست به دست همه
وز دم او باد به دست همه
گرم هوا بر سر هر میوه زار
گرمی او پختگی آورد بار
بر سر هرمیوه ز تاب تموز
مرغ شده پخته خور و خام سوز
ز آتش خورشید که شد میوه پز
بلبل و گنجشک شده میوه گز
خشک شده برگ درختان به شاخ
میوهٔ تر گشته بیستان فراخ
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - در وصف کشتی هندی
ساخته از حکمت کار آگهان
خانهٔ گردنده بگرد جهان
نادرهٔ حکم خدای حکیم
خانه روان ، خانگیانش مقیم
اهل سفر را همه بروی گذر
همره اوساکن و او در سفر
گاه روشن همره او گشته آب
آبله در پاش شده از حباب
عکس که بنمود باب اندرون
کشتی خصم ست که بینی نگون
ماه رسن بسته چو دلو استوار
یافته در خانهٔ ماهی قرار
ماه نوی کاصل وی از سال خواست
یک مه نو گشته بده سال راست
گشته گهٔ سیر، هلالش زبون
عکس هلال ست باب اندرون
صورت آن تخته که بد بی‌بها
عین چو ابرو شده بر چشمها
لیک جزین فرق ندانم کنون
کاوست سر افراخته ابر نگون
ابروی او داده بهر چشم نور
چشم بد از ابروی نیکوش دور
همچو کمان پر خم و تیره از میان
تیر ستاده ست و کمانش روان
او برسد تیر فلک را به اوج
تیر به تیرش نرسد گاه موج
پیشتر از مرغ پرد در کشاد
پیشتر از باد رود روز باد
وقت دو منزل بدمی بل دو چند
بار سن و سلسله و تخته بند
بسته به زنجیر مسلسل دراز
بحر روان زو شده زنجیر ساز
همچو کمان پر خم و تیز از میان
پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز
مرغ که آن از پر چو بین پرد
طرفه بود لیک نه چندین پرد
هر طرفش ره بشتاب دگر
هر قدمش سیر برآب دیگر
از تگ طوفان شکنش در شتاب
معجز نوح آمده بر روی آب
گر چه زد ریا گذرد بیش و کم
آب نباشد مگرش تا شکم
دیده شب و روز بسی گرم و سرد
رفته بهر سوز پی آب خورد
لطمه زنان بر رخ دریا به زور
آب ازان لطمه به فریاد و شور
تا عمل بحر شدش مستقیم
آمده از عبرهٔ دریاش سیم
پیشهٔ ملاح در و شیم پاش
تیشهٔ نجار از و در خراش
مرکب بحری زسفر گشته چوب
بر طرف بحر شده پای کوب
بگذرد از آب سوارش به خواب
غرقه نگردد چو سواران آب
در ته او آب سبک خیز نیست
گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست
در ره بی آب نداند شدن
کیست که بی آب تواند شدن
موج گران یافت سبک بر رود
ارچه گران گشت سبک تر رود
شاه در آن خانهٔ چو بین نشست
وز پل چو بین همه دریا ببست
آب شد از بحر روان تخته پوش
کرده ز هر تخته معلم خروش
موج سوی جاریه می‌برد دست
بیل به سیلیش همی کرد پست
نعره ملاح که می‌شد به اوج
بر تن خود لرزه همی کرد موج
سلسلهٔ موج ز دامی که بافت
ماهی از آن دام خلاصی نیافت
بس که بجوشید زمین همچو دیگ
آب روان تشنهٔ گل شد به ریگ
آب از آن غلغل ز اندازه بیش
گرد نمی‌گشت به گرد آب خویش
عکس رسنها که فرو شد باب
بست به پهلوی نهنگان طناب
کشتی شه تیزتر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شه بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۰ - در صفت باران موسمی هند
کرد چوره در سرطان آفتاب
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش بصحرا کشید
آب فرو ریخت به کار زمین
زد همه بنشست غبار زمین
سیل، عنان بس که به تندی گزاشت
باد به زنجیر نگاهش نه داشت
چون دهل رعد شد از آب غرق
گرم شد از آتش سوزان برق
گرم چنان شد که چو آواز داد
غلغله در گنبد گردون فتاد
قوس قزح گشت کمان وار کوز
از دو طرف سبز پی و سرخ توز
تاب کشید آتش به رقش چنان
کش نم صد ابر نه دارد زیان
جوی که شد مست خوش و آبدار
آب گرفتش لب و سبزه کنار
صفوت آب ار تو ندانی محال
زیر زمین ابر نمود از خیال
تندی سیلاب به بالای کوه
از شغب آورد زمین را ستوه
ماند همه وقت خط سبزه‌تر
از کف خورشید نهان شد اثر
هر دمنی یک گل و صد آب جو
هر چمنی صد گل و صد آبرو
برق به شمشیر در آورد تاب
گشت زره پوش سواران آب
برق، بهر سوی، بتابی دگر
دست، بهرجوی، بر آبی دگر
پرده نشین گشت فلک سو به سو
با همه زالی شده پوشیده رو
جوی که شد برهنه سیمین تنش
جامه غوکی شده پیراهنش
خاک ز بی آبی امان یافته
چشمه ز جوی آب روان یافته
چون زمین از آب شده سیم ناب
باد گره بر زده بر سیم آب
جوی رسیده به بلندی ز سیل
هم به تواضع به نشیبش میل
زود ز مستی به فغان آمده
دور خرابی به کران آمده
ماند بهر شهر عمارت در آب
محتکران را شده خانه خراب
چرخ نگون طشت شده سیل بار
طشت نگون، آب نه گیرد قرار
ابر هوا خواه گلستان شده
آب کش مجلس مستان شده
باغ که از سبزه شد آراسته
ابر سیه را به هوا خواسته
برگ درختان تر از شاخسار
هر همه در بار و درآورده بار
ابر شده کوه بلند از شکوه
برق شده بر سر او تیغ کوه
بزر گران در گل لغزان اسیر
تکیه‌اشان بر کرم دستگیر
شالی سر سبز ندانم که چیست
کاب گذشت از سر و آنگاه زیست
سبزه نورسته تو گوئی مکر
بچه طوطی ست که شد سیخ پر
سبزه به صحرا شده چون نوخطان
ملک جهان گشته به کام بطان
ژاله زنان بر سر کل مرغ سنگ
با سر گل خوش بود از سنگ جنگ
غوطهٔ مرغابی رعنا بجوی
از سر طوفان شده پایاب جوی
نول حواصل شده مقراض پر
جامهٔ او نقره و مقراض زر
جرعه که طاوس ز باران بخورد
هم به سرود آمده هم جلوه کرد
یافته دراج خوشی در هوا
شیر و شکر داد برون از نوا
زاب زمین شوی، بهر شاخ بید
زاغ شده قمری جامه سپید
میوه این فصل رسیده به شاخ
گرد چمن طعمهٔ مرغان فراخ
خسته شده سینهٔ خرما ز خار
خنده همی کرد به پرده انار
موز، به یک برگ بپوشید شاخ
برگ ازو گشته به بستان فراخ
نغزک ا خوش نغز کن بوستان
نغزترین میوه هندوستان
میوه به باغ ار ز یکی ده بود
پخته شود خوردنش آنگه بود
میوه نغزک هم از آغاز بر
گشته نبات زمین از شیره تر
ابر در افشان شهٔ دریا نوال
ابرش خود راند بدار الجلال
آب فراخی همه را تا به گنگ
و آمده لشکر همه از آب تنگ
لشکر انبوه چو دریا بجوش
سیل ز جنبیدن آن در خروش
بود سراسر زمین از آب پر
هم ز هوا سوخته میشد شتر
گر چه که بود آب روان تا شکم
اسپ نکرد آتش خود هیچ کم
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سم‌شان سر شده
خیمه لشکر همه بر روی آب
راست چو دریا که برارد حباب
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - در وصف پیل جنگی هندی
پیل چو کوهی که بود بی‌سکون
چارستون زیر که بی ستون
وان جل زر نیش به فرو شکوه
سایه همی کرد به بالای کوه
سود بگردون سر شنگرف سای
رنگ شفق زو شده شنگرف زای
پیچش خرطوم بسان کمند
اژدری افتاده ز کوه بلند
اژدر آن کوه شده پارپیچ
مار ازو یافته در غار پیچ
بر شده بالا و سوارش بلند
چون دو پیاده به پس پیل بند
در ته پا کوه زمین سای او
پایهٔ کوهی به صفت پای او
زان سپر انگیزیی سهمناک
در تهٔ پایش سپری گشته خاک
شاه ز بندی که به پایش فگند
مات شده صد شه از آن پیل بند
گر به سپل پای برادر ز جای
سلسله فریاد بر ارد ز پای
کشتی عاج است تو گوئی روان
گشته دو گوشش زد و سو بادبان
گوش که با چشم همی کرد لاغ
مروحه‌ای بود به پیش چراغ
طرفه که آن مروحه ز آسیب باد
هیچ گزندی به چراغش نداد
بر کشد از تارک بدخواه مغز
وزین دندان کند این کار نغز
در صف کین کرده به دندان ستیز
خون عدو خورده به دندان تیز
خصم ترش را که بدندان درید
زان ترشی کندی دندان ندید
چون جرسش، در روش، آواز داد
گنبد گردنده صدا باز داد
بانگ بلندش زده با رعد کوس
ابر بلندش به قدم داد بوس
خورده زخم خانهٔ دولت شراب
مست شده، کرده جهانی خراب
از می شه بس که رخش یافت رنگ
کرد فراموش خورشهای بنگ
تا ز می مجلس شه مژده یافت
بنگ رها کرد و به مجلس شتافت
الغرض آن پیل و همان تاج و تخت
کان نرسد جز به خداوند بخت
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - صفت طعام هندی
گرم‌ترین کارگزاران خوان
مایده کردند ز مطبخ روان
خوانچهٔ آراسته بیش از هزار
بر همه الوان نعم کرده بار
بانگ روا رو که ز اختر گذشت
بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت
گشت علم از خورش ارجمند
خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند
صد قدح از شیرهٔ آب نبات
در مزه هم شیرهٔ آب حیات
کرد گز رسوئی حریفان نخست
کام می آلوده ز جلاب شست
شربت لبگیر کزان آب خورد
جان گسسته بتوان وصل کرد
از پس آن دور درآمد بخوان
دائرهٔ مهر شده دور نان
نان تنگ صاف بران گونه بود
کز تنگی رو به دگر سو نمود
نان نگوییم که قرص خورست
عیسی اگر خوان بکشد درخورست
نان تنوری ز طرف قبه بست
زانک بخوان شهٔ عالم نشست
کاک در آن مرتبه رو ترش کرد
لاجرمش روئی چنان مانده زرد
یافته سنبو سه ز تثلیث اثر
برهٔ بریان شرف از قرص خور
خواند زبان بره پهلوی بز
بر سر پولاد، که: منی ارز
پهلوی مسلوخ هلالی گشاد
طرفه که سی غره بیک سلخ زاد
چرب دم دنبه دو من یکسره
چرب تر از دم دنبک آهو بره
خنده برون داد سر گو سپند
هم به جوانی شده دندان بلند
دنبهٔ کوهی که بهر خوانچه بر
ده مه رفته و دو قرنش بسر
صد نعم از هر نمطی دیگ پز
مردم از آن لب کزو انگشت مز
پخته بسی مرغ بهر گونه طرز
ازو لج و تیهو و دراج و چرز
صحنک حلوا همه شکر سرشت
چاشنیش از طبقات بهشت
تختهٔ صابونی شکر نوید
راست چو جامه به سفیدی سفید
داده بسی طیب معنبر بران
خورده کافورتر و زعفران
در تن مردان مزه ذاتی شده
ناطقه هم روح نباتی شده
بهرهٔ خود برد چو کام از خورش
یافت ز لذت دل و جان پرورش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳ - در وصف جویدن «پان در هند»
بیره تنبول که صد برگ بست
چون گل صد برگ بیامد بدست
نادره برگی چو گل بوستان
خوب‌ترین نعمت هندوستان
تیز چو گوش فرس تیزخیز
صورت و معنی به صفت هر دو تیز
تیزی ازو یافته گوش دگر
داد بهر گوش ز تیزی خبر
پر رگ و در رگ نه نشانی ز خون
لیک هم از رگ دودش خون برون
طرفه نباتی مکه چو شد در دهن
خونش چو حیوان بدر آید ز تن
خوردن آن بوئی دهن کم کند
سستی دندان همه محکم کند
سیر خورد گرسنه در دم شود
گرسنه را گرسنگی کم شود
از در تعظیم فتاده به هند
صد در تعظیم گشاده به سند
سرخی رویش ز سه خدمتگرش
چونه و فوفل شده رنگ آورش
طرفه که با این سه شریکش به پس
مرتبه و نام همون راست بس
گر چه که آبش به نوی هست بیش
کهنه شود بیش کند آب خویش
گر چه که از آب شود زرد رو
لیک ز زردیش بود آبرو
برگ که باشد به درختان فراخ
زود شود خشک چو افتد ز شاخ
برگ عجب بین که گسسته ز بر
وز پس شش ماه بود تازه تر
حرمتش از پیشگه و پائگاه
هم به گدا محترم و هم به شاه
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - تشبیه و تمثیل
لشکر اسلام که آنجا رسید
بود زمین تشنه که دریا رسید
بود به یک جای صف تیغ و تیر
همچو نیستان به لب آبگیر
تیز تگ و گوش چو پیکان پدید
بر سر یک تیر دو پیکان که دید
دائرهٔ خیمه به سبزی قطار
ابر فرود آمده در مرغزار
پیک گران سنگ سبک ایستاد
تند چو ابری که رود روز باد
طرفه عروسی شده آراسته
آئینهٔ از آب روان خواسته
همچو دو آئینه مقابل ز تاب
آب در آن عکس نما، رو در آب
قطره که شد زابر چکان بر هوا
مهرهٔ بلور شده در هوا
باده چو خورشید پگه تا به شام
کرده طلوعی و غروبی به جام
رود زن از سینه برون برده صبر
آب چکان دست چو باران ز ابر
پشت وی از بار گهر خم زده
چون به سحر گلشن شبنم زده
ز ابروی خم پشت کمان ساخته
تیر مژه نیم کش انداخته
هر دو به یک تن چو دو پیکر شدند
بر فلک تخت چو مه بر شدند
سایه یکی کرد دو فر همای
پایه یکی ساخت دو لشکر گشای
شاخ بهم سود دو سرو جوان
موج بهم داد دو آب روان
گشت یکی باغ وفا داد و جوی
گشت یکی منبع صفا را دو روی
گشت زمین آب دو باران چشید
مغز جهان بوی دو بستان کشید
چرخ یکی شد به دو ماه تمام
بزم یکی شد به دو دور مدام
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۸ - صبح
چون دل شب حاملهٔ مهر گشت
بر شب حامل مه کامل گذشت
حامل یک ماهه نه بل یکشبه
تاجوری زاد در آن کوکبه
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱ - حسن تعلیل
جانب سایه شده مردم روان
سایه به دنباله مردم دوان
پرده نشین گشت فلک سوبسوی
با همه زالی شد پوشیده روی
از سم اسپش که زمین کرد چاک
خاک پر از مه شد و مه پر ز خاک
دیدن او را کله افگند ماه
بلکه فتادش گرء، دیدن کلاه
خواست که پیشش ز سپهر برین
ماه فرود آید و بوسد زمین
سوی فلک رفت زمیدانش گرد
هم به فلک ماه زمین بوس کرد
اوج معانی نه به مقدار طبع
بلکه گذشته ز سماوات سبع
رفت زمین را چو حجاب از میان
گشت پدید از تهٔ آب آسمان
بس که زمین رفت ز همراهیش
گاو زمین شد خورش ماهیش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۲ - لف و نشر
آب در از تاج و قبا و کمر
تا به کمر تا به گلو تا بسر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - سیاق الاعداد
پنج طرف چتر چو مهر سپهر
شش جهت آراسته از پنج مهر
چار گهر کرد جهان را پدید
در کرهٔ شش جهت اندر کشید
ساخته نه حجره به از هشت باغ
هشت بهشت از نه او با فراغ
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۹ - مراعات النظیر
آهوی مشکین و سرش باد شاخ
وز دم او مشک به صحرا فراخ
چشم چو بر گلشن بختش فتاد
گشت پیاده چو گل از پشت باد
روی چو گل بود به پشت زمین
گشت زمین پر سمن و یاسمین
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲ - ذوقا فیتین
تن ز غنیمت به هزیمت سپرد
بردن جان را به غنیمت شمرد
چرخ ز بیداد عنان تافته
مملکت از ظلم امان یافته
چنگ نوا زن به هوا سر کشید
چنگ نوا زنده نوا بر کشید
خوشهٔ چرخ از علف خانه خیز
بهر عروسان سحر دانه ریز
اتش از آن جا که به دل جای کرد
دود برآمد ز نفس های سرد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۹ - صفت بهار، و گلگشت شجرهٔ بلند بالش مملکت والا خضر خان طوبی له، در باغ بهشت آسا، و بسوی گلهای کرنه گذشتن، و بوی دوست باز یافتن، و هوش به باد دادن
صبا چون باغ را پیرایه نو کرد
دل بلبل به روی گل گرو کرد
درین موسم که از دل‌های پر سوز
به شسته گرد غم باران نوروز
دل شاه از جدائی ریش مانده
گرفتار هوای خویش مانده
اگر بشنیدی از مرغی نوائی
برآوردی به درد از سینه وائی
به هر سوی که ابری سر کشیدی
چو ابراز دیده بارانش چکیدی
تمام ار باز رانم شرح این حال
نگوم حال یک شب تا به یک سال
به فردوس حرم باغیت دلکش
که فردوس ارم نبود چنان خوش
به کشور، هر کجا، نادر نهالی
درو نوشیده از کوثر زلالی
ز گلهای خراسان گونه گونه
نموده هر یکی دیگر نمونه
دمیده برگ نازک یاسمین را
لباس پرنیان داده زمین را
بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیرهٔ نزدیک مانند
ز گلهای تر هندوستان هم
شده سر گشته با دو بوستان هم
گل کوزه که دور چرخ گردان
پدید از خاک پاک هند کرد آن
گل صد برگ را خوبی ز حد بیش
نموده صدق ورق دیباچهٔ خویش
بسان دفتر شیرازه بسته
ز هر برگش سرشک شیر جسته
اگر چه پارسی نامند اینها
ولی در هند زادند از زمینها
گر این گل در دیار پارسی زاد،
چرا زونیست در گفتارشان یاد؟
بسی گلهای دیگر هندوی نام
کز ایشان بود برد مشک خطا وام
قرنفل هم ز هند ستانست ور دی
که از نام عرب شد شهر گردی
گل ما را به هندی نام زشت است
و گر نه هر گلی باغ بهشت است
گر این گل خواستی در روم یا شام
که بودی پارسی یا تازیش نام
کدامی گل چنین باشد که سالی
دهد بو دور مانده از نهالی
بتان هند را نسبت همین است
به هر یک موی شان صد ملک چین است
چه یاد آری سپید و سرخ را روی
چو گلهای خراسان رنگ بی بوی
و گر پرسی خبر از روم و از روس
از ایشان نیز ناید لابه و لوس
سپید و سرو همچون کندهٔ یخ
کز ایشان رم خورد کانون دوزخ
خطای تنگ چشم و پست بینی
مغل را چشم و بینی خود نه بینی
لب تا تار خود خندان نباشد
ختن را خود نمک چندان نباشد
به مصر و روم هم سیمین خدانند
ولی چستی و چالاکی ندانند
اگر چه بیشتر هندوستان زاد
به سبزی می‌زند چون سرو آزاد
ولی بسیار با شد سبزهٔ تر
به لطف از لاله و نسرین نکوتر
بسی زیبا کنیز سبز فام است
که صد چون سرو آزادش غلام است
نه چون طاوس بی دنبال زشت اند
که در خوبی چو طاوس بهشت‌اند
سه گونه رنگ هندوستان زمین است
سیاه وسبز گندم گون همین است
به گندم گونست میل آدمی زاد
که این فتنه ز آدم یافت بنیاد
یکی گندم به کام اندر نمک ده
ز صد قرص سپیدی بی نمک به
سیه را خود بریده جایگاه است
که اندر دیده هم مردم سیاه است
ز بهر دیده با ید سرمه را سود
سپیده عارضی رنگی است بی سود
ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است
که زیب اختران ز او رنگ سبز است
به رنگ سبز رحمت‌ها سرشت است
که رنگ سبز پوشان بهشت است
دل اندر سبزه‌ها بی گل شکیباست
گلی بی سبزه در بستان نه زیباست
به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار
که از نام خضر خان دارد آثار
خدایا تا گیاها سبز رویست
خضر در باغ و سبزه چشمه جویست
خضر خان با دو دیولدی رانی
به هم چو خضر و آب زندگانی
خضر خانی که نورسته درختش
به آب زندگی پرورده بختش
گلش بی آب از تاب درونی
جگر باران ز نرگسهای خونی
در آن خرم بهار خاطر افروز
بگردان چمن می‌گشت یک روز
چو مرغان نالهای زار می‌کرد
دل مرغان باغ افگار می‌کرد
ز آهی کز دل غمناک می‌زد
همه گلها گریبان چاک می‌زد
گل کر نه شگفته بر درختان
به بوی خوش چو خلق نیک بختان
چو در رفت آن نسیم اندر دماغش
به سینه تازه شد دیرینه داغش
به زاری گفت کای گل کاشکی من
گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن
که تو آنجا گذر داری و من نی
گل آنجا محرم است و نارون نی
از آن گل کاوست در صد پردهٔ مستور
من مسکین به بوئی قانع از دور
چه بختست این که تو از بخشش غیب
خزی که در گریبان گاه در جیب
جوابش را دهان کر نه بشگفت
که آخر کرنه هم بشنوم گفت
بدو گویم هر آن رازی که گویی
بجویم زو هر آن حاجت که جوئی
پس آنگه گفت شه با صد خرابی
که هر باری که آنجا بار یابی
بگوئی از من نادیده کامی
به صد خون دل آلوده، سلامی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۴ - اثبات ملک هند به حجت که جنت است حجت همه به قاعدهٔ عقل استوار
کشور هند است بهشتی به زمین
حجتش اینک به رخ صفحه ببین
حجت ثابت چو در آن نیست شکی
هفت بگویم به درستی نه یکی:
اولش این است که آدم به جنان
چون ز عصی خستگی‌ای یافت چنان
زخم عصی خورد بد انسان ز کمین
کز فلک افتاد به سختی به زمین
عصمت حق داشت همی چون نگهش
خارهٔ کهسار شد اطلس به تهش
آمدن از خلد به هندش بد از آن
کان گل جنت که زدش باد خزان
گر به خراسان و عرب تازی و چین
یک نفسی بهره گرفتی به زمین
گرمی و سردی خراسان و عرب
وان به ری و چین عذابیست عجب
زو شده پرورده به فردوس درون
چونش بودی طاقت این دیده و خون
گشت محقق چو چنین وصف متین
کاین حد هند است به فردوس برین
هند چو از خلد نشان بود درو
ز امر خدایش قدم آسود درو
ور نه بدان نازکی از جای دگر
آمدی از رنج فتادی به ضرر
حجت دیگر که ز طاووس کشم
مرغ خرد را به زمین بوس کشم
گر نه بهشت است همین هند چرا
از پی طاووس جنان گشت سرا
نیست چنین طایر فردوسی اگر
بویی از باغ بدی جای دگر
لابد ازین جای بدان جای شدی
وز پی رفتن همه تن پای شدی
بود همین جا چوز فردوس اثری
جانب دیگر نفتادش گذری
حجتم اینست سوم گر به شکی
کامدن مار ز باغ فلکی
بود به همراهی طاوس وصفی
قصه چنین گفت فقیه حنفی
لیک جز از هند دگر یافت محل
زانکه همه نیش زدن داشت عمل
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۵ - ترجیح ملک هند به عقل از هوای خویش بر روم و بر عراق و خراسان و قندهار
هند چو فردوس شد از صحبت من
بهر هوایش کنون آیم به سخن
شیر صفت مرد به یک توی قبا
گرم چو شیر است گرش نیست عنا
نه چو خراسان که تن از برف فزون
سرد ساری است به ده شقه درون
آنکه به گرماست همین رنجش و بس
لیک شود کشته ز سر ما همه کس
نی چو خراسان که دو سه هفته گلش
آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش
وین گل ما بعضی اگر خشک شود
طبله درون نافه چو از مشک شود
میوهٔ بی خسته که نبود به جهان
برگ که چون میوه بود خورد مهان
موز همان میوهٔ بی خسته نگر
برگ ز تنبول نگر بابت خور
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۱۲ - بهار و خزان طبیعت و شباهت طبیعت آدمی به آن
باغ در ایام بهاران خوش است
موسم گل با رخ یاران خوشست
چون گل نوروز کند نافه باز
نرگس سرمست در آید به ناز
سبزه برآرد خط عاشق فریب
از دل بیننده رباید شکیب
برگ شود بر گل نسرین فراخ
آب چکد ز ابر بر اندام شاخ
سرو تر اندام ز لطف صبا
از خز بی‌تار بپوشد قبا
تازه شود لاله چو رخسار دوست
غنچهٔ نوخیز نگنجد به پوست
بر رخ گل غازه کند لاله زار
جلوه‌کنان دست برآرد چنار
از خط سنبل که معنبر شود
خاک چمن غالیهٔ‌تر شود
ابر بگرید به رخ بوستان
باغ بخندد چو لب دوستان
تا بنهد بر جگر لاله داغ
گل همه از باد فروزد چراغ
بط ز ترانه که برود آورد
فاختگان را به سرود آورد
گر چه کند مرغ ز مستی خروش
نیز نهد بر سر گل پا به هوش
با ز چو گل رخت بریزد ز خار
خنده فراموش کند لاله‌زار
باغ دهد حله رنگین به باد
غنچه ببندد لب شیرن کشاد
سرو سرافراشته پست اوفتد
در ورق لاله شکست اوفتد
نافه شکوفه ندهد بوی مشک
پر شکند فاخته از شاخ خشک
مرغ خورد بر گل نسرین دریغ
باد بیارد به سر سبزه تیغ
نسترن از شاخ درافتد نگون
خشک شود در جگر لاله خون
سرد شود چشمه چو افسردگان
زرد شود سبزه چو گل خوردگان
شاخ بنفشه که ز جا بر شود
کز دمهٔ دیده عبهر شود
برهنه گردد چمن حله پوش
شاخ دهد مژده به هیزم فروش
خنجر سوسن چو فتد بر زمین
سایه ببر ز سر یاسمین
ابر نیارد گهری از سپهر
خار نخارد سر نسرین به مهر
عهد جوانی که بهار تن است
نسبتش اینک هم ازین گلشن است
تا بود اسباب جوانی به تن
روی چو گل باشد و تن چون سمن
تازه بود مجلس یاران به تو
جلوه کند صف سواران به تو
شیفتگان دیده به رویت نهند
رخت هوس بر سر کویت نهند
نکهت گیسو چو نسیم سحر
رنگ بناگوش چو نسرین تر
نرگس تو باده نداند گناه
غنچهٔ تو خنده ندارد نگاه
تاب دهد چهره ز برنایست
میل کند سینه به رعناییست
دیده سوی فتنه پرستی کشد
دل همه در شوخی و مستی کشد
ناز کنی ناز کشندت به جان
دل طلبی نیز دهندت روان
روز چه جویی به شبت آن رسد
تا شب تو نیز به پایان رسد
نوبت پیری چو زند کوس درد
دل شود از خوش دلی و عیش سرد
گونهٔ رخسار به زردی زند
آتش معده دم سردی زند
موی سپید از اجل آرد پیام
پش خم از مرگ رساند سلام
در تن و اندام در اید شکست
لرزه کند پای ز سستی چو دست
چشم شود منزوی از خانها
رخته شود رستهٔ دندانها
قوت دل بشکند و زور تن
پوست جدا گردد چون پیرهن
چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر
تار بخندد چو کهن شد صریر
عشق بتان بار بریزد ز دوش
دیگ هوس باز نشیند ز جوش
تیره شود مشعلهٔ نور عین
دل به مصلا کشد از کعبتین
خشک شود عمده با زو چو کلک
سست شود مهرهٔ گردن ز سلک
کند شود باد هوا را سنان
میل ز معشوق بتابد عنان
از می و گلزار فراغ اوفتد
زهد ضروری به دماغ اوفتد
بر همه این دو دمادم رسد
از همه بگذشته به ما هم رسد
آن که ایام جوانی گذشت
عمر بدان گونه که دانی گذشت
تیر قدی بر سر پیری نژند
گفت به بازی که کمانت به چند
گفت مکن نرخ تهی مایگان
رو که هم اکنون رسدت رایگان
عهد بهار از گل شبگیر پرس
ذوق جوانی ز دل پیر پرس
پیر شناسد که جوانی چه بود
تا نرود از تو ندانی چه بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۳ - عشرت کردن خسرو و شیرین بر لب شهر و دو افسانه گفتن آنان
شبی همچون سواد دیده پر نور
هوا عنبر فشان چون طره حور
زمانه برگ عشرت ساز کرده
فلک درهای دولت باز کرده
فرو مرده چراغ صبح گاهی
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
مقیمان زمین در پردهٔ راز
عروسان فلک در جلوهٔ ناز
کواکب در میان سرمهٔ ناب
درست افگنده مروارید شب تاب
گشاده شب در این طاووس گون باغ
دم طاوس را بر سینه زاغ
فرو برده زمانه جام جمشید
شده مه در زمین مهمان خورشید
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
کشیده بارگه بر سبزهٔ نو
لب شهر و دو مطرب زخمه درود
غبار غم جهان را کرد بدرود
معنبر شمعهای مجلس افروز
گشاده در دل شب روزن روز
بخور مجمر از عود قماری
زده ره چون نسیم نو بهاری
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
به جز محرم نمی‌گنجید موئی
ملک را داده گردون دوتا پشت
بشارت نامهٔ مقصود در مشت
صنم با او برسم دل نوازی
نشسته بر سریر سرفرازی
ستد جام شراب از دست ساقی
دمی خورد و به خسرو داد باقی
که چون من چاشنی گیرم ازین جام
ازانکن چاشنی لعل من وام
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
یکی وام ده و صد باز بستان
نشاید عاشقان را می پرستی
کزان دیوانگی خیزد نه مستی
شراب و عاشقی چونشد به هم یار
معاذ الله به رسوائی کشد کار
به جائی کاتشی در خرمن افتد
کجا میرد چو در وی روغن افتد
چو خورد آن باده را مست جگر خوار
به دستوری شد از شیرین شکرخوار
دهان را با دهانش هم نفس کرد
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد
ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
غم و اندیشه زحمت برده از راه
گهی جستند از می جان نوازی
گهی کردند با هم بوسه بازی
گه او در زلف این شبگیر کردی
به گردن زلف را زنجیر کردی
گهی این جعد او بگشادی از ناز
دل درمانده را کردی گره باز
گه آن با این عتاب اندیش گشتی
شفاعت خواه جرم خویش گشتی
که این افسانه‌های ناز گفتی
ز هجران سرگذشتی باز گفتی
گه او از دل برون دادی هوائی
به گریه باز راندی ماجرائی
در ان مجلس که بد از عشق بازار
خرد در خواب بود و فتنه بیدار
ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
بهشت این جهانی بود خرگاه